در طول انتشار گفتارهای خط چهارم، و حتی گفتارهای پیش از آن_ در کانال تلگرام فردا شدن امروز_ خوانندگان گرامی چندی، دربارهی روانشناسی ذهن، رابطهی آن با ساختار مغز، فطرت و طینت انسانی، سهم تربیت در برابر میراث ژنتیکی انسان، و مانند آن، از ما پرسشهایی نموده بوده اند. گفتار حاضر که در سه بخش تنظیم شده است_ شمارههای ۲۱۷، ۲۱۸، و ۲۱۹_ پاسخی نسبتا، مفصل، به پرسشهای آن بزرگواران است.
البته این گفتار، چاپ اول آن، مربوط به حدود نیم قرن پیش_ بهار و تابستان ۱۳۵۰ه.ش/ ۱۹۷۱م_ است، که در مجلهی ویژهی دانشکدهی الهیات و معارف اسلامی، یعنی “مقالات و بررسیها”، منتشر شده است.
زنده یاد دکتر محمود عنایت(۱۳۹۱-۱۳۱۱ه.ش/ ۲۰۱۳-۱۹۳۲م)، مدیر مجلهی وزین نگین، دو سال بعد، در سال ۱۳۵۲ه.ش/۱۹۷۳م به باز نشر این مقاله، در دو شمارهی مجلهی نگین_ فروردین، و اردیبهشت سال ۱۳۵۲_ اقدام ورزید.
افزون بر این دو مجله، وبسایتهای نور مگزین و علوم انسانی، در سالهای اخیر، این مقاله را به بانک مقالات فارسی افزوده اند.
خوانندگان گرامی، جهت دریافت و دسترسی به فایل پیدیاف این مقاله، و سایر مقالات نویسنده، از جمله میتوانند به سایتهای: نور مگزین، و پرتال جامع علوم انسانی مراجعه فرمایند.
با وجود گذشت نیم قرن، از نخستین انتشار این گفتار_ نمیدانیم بگوییم خوشبختانه، یا شوربختانه_ اطلاعات گفته شده در متن این گفتار، هنوز از توان پاسخگویی به پرسشهای خوانندگان گرامی گذشته و زمان ما، برخوردار است.
فراموش نشود که، در طول نیم قرن گذشته، اینک، بالغ بر هفتاد درصد از جمعیت فارسی زبان ایران امروز ما، هنگام نخستین انتشار این مقاله، هنوز متولد نشده بوده اند. از اینرو، این گفتار، احیانا، کاملا، برای آنان، تازگی خواهد داشت!!؟
ضمنا، در بازخوانی اصل مقاله، برای انتشار مجدد در سایت خط چهارم، این گفتار_ کالبد شکافی ذهن انسانی، شمارهی ۲۱۸، بخش دوم_ یکسره، تازه، و افزون بر متن گفتار منتشر شدهی قبلی است.
در گفتار پیشین، سخن از “لوح“ها و انواع آن، در میان آمده بود. اینک، شیخالاکبر، محییالدین العربی(۶۳۸-۵۶۰ه.ق/۱۲۴۰-۱۱۶۵م)_معاصر سعدی، مولانا، و شمس تبریزی_ در غزلوارهی حدیث نفس دگر دیسی آرمانی-ایدئولوژیک خود نیز، از جمله از “الواح تورات“_بازتابی از “لوح محفوظ ازلی“_ سخن به میان میآورد؛ البته الواحی که دیگر، نانوشته، و سفید نیست؛ بلکه در آن دستکم، اصول ده فرمان_سر لوحهی همهی فرمانهای ادیان توحیدی ابراهیمی_ برای نخستین بار، برای تغییر و تنظیم مردمان، هر چند از گروهی خاص، فرو در نوشته شده است:
“در گذشتهئی نه چندان دور، من، از یار همنشین خویش،
سخت رنجیده، روی بر میتافتم،
اگر کیش وی را،
همسان مذهب و، آیین خویش نمییافتم!!؟
لکن، امروز قلب من، پذیرای هر نقش شده است _هر چند هم که، مخالف نظر من باشد!؟؟:
_چراگاه آهوان، صومعهی راهبان
بتکده، کعبه، “الواح تورات”
_مصحف قران!
زیرا که من، از این پس دیگر، به دین عشق، سر سپردهام
و به هر سوی که کاروانهای آن،
رهسپار شود، من نیز، سر سپار خواهم گشت!
آری که “عشق”_همسوگرِ همه ناهمواریها_ دین و، ایمان من است!
(برای اطلاع بیشتر از اصل عربی این غزلواره، و تفسیر عرفانی عشق صوفیانهئی که حاصل پیام آنست، رک: کتاب “خط سوم”، چاپ اول ۱۳۵۱ /۱۹۷۲م، (و همه چاپهای دیگر آن)صص۳۴۲_۳۰۵)
تصویری از الواح تورات، و گوسالهی سامری
_ چهار نگره، دربارهی ذهن انسانی
آیا براستی “ذهن“، همانند لوحی سپید و نانگاشته، است؟؟!
گفتیم که چهار نگره، یا نظریه، در پاسخ این سئوال وجود دارد:
۲ _نظریهی ذهن، لوح نانگاشته، یا لوح سپید منفعل، پذیرای محض(غیر خلاق)؟؟!
۳ _نظریهی ذهن، لوح نانگاشته، یا سپید پذیرای صورتگر از بدو تولد (هم پذیرای منفعل، و هم خلاق)؟؟!
۴ _نظریهی ذهن، لوح نانگاشته، یا لوح مکتوب پذیرای صورتگر، از دوران جنینی، در رحم مادر، چند ماه پیش از تولد (مکتوب منفعل، و خلاق)؟؟!
نظریهی اول_ذهن، چون لوحی نگاشته از پیش، نوشتهی ازلی، نوشته از پیش_ در بخش اول، گفتار شمارهی ۲۱۷، مورد بررسی قرار گرفته شدهاست!!؟ اینک،
_نگرهی دوم:
ذهن، لوح سفید پذیرا یا،
لوح نانگاشتهیِ منفعل؟؟!
بنابر نگره، یا نظریهی دوم دربارهی ذهن انسانی _ ذهن لوح سفید پذیرای محض، یعنی غیر خلاق_ معرفت، یکسره اکتسابی و تجربی است، و از خارج ذهن، از آغاز تولد، اندک اندک، به داخل ذهن راه می یابد، ذهن که همانند لوحی پاک، پذیرای هر نقش است، همهی آنها را در خود ذخیره می کند.
کم و بیش، “جان لاک” (۱۷۰۸ -۱۶۳۲م)، فیلسوف انگلیسی، پیشرو این نظریه شمرده شده است. “جان لاک” می گوید، کودک، خیلی بیشتر از آنکه، یک حکم منطقی را بشناسد _بر خلاف آنکه می پندارند، احکام منطقی، فطری و مادر زادی است_ دقیقا میان مزهی شیرین و تلخ، تفاوت می نهد (ادراک حسی، بوسیلهی حس ذائقه، حس چشیدن) و این دانائی برای کودک، تنها از راه “تجربه” میسر است، و بهیچوجه فطری، یا مادر زادی او_ یعنی از پیشنوشته_ نبوده، و نیست.
اما، بطوریکه بزودی خواهیم دید، در تحلیل دقیقتر، “جان لاک“، بر خلاف مشهور و بر چسب کاذبی که “لایب نیتس”(۱۷۱۶-۱۶۴۶م) بر فلسفهی او زده است، به نظریهی سوم دربارهی ذهن انسانی_ ذهن، لوح سفید پذیرا، و در عین حال خلاق_ نزدیکتر است، تا به نظریهی دوم_ذهن لوح پذیرای مطلق، یا انفعالی محض(غیر خلاق).
رویهمرفته بنظر می رسد که، نظریهی دوم، بصورت خام و ابتدائی محض آن، در میان آشنایان به دقایق روح بشری، کمتر، طرفداری جدی داشته باشد. و ارزش آن نیز، بیشتر از نظر تفکیک و رده بندی دقیق منطقی نظریههای مربوط به کیفیت دانش پذیری، روشنگری، و زایایی ذهن انسانی باشد!!؟
مترجم منوچهر صانعی درهبیدی(++۱۳۲۵ه.ش/۱۹۴۶م)
_نگرهی سوم:
ذهن، لوح سفید پذیرا، و در عین حال خلاق
بنابر نگره، یا نظریهی سوم_ ذهن لوح سفید پذیرا، و در عین حال خلاق از بدو تولد_ ذهن، در آغاز تولد، همانند لوحی سفید، و نقش پذیر است. اما، تنها نقش پذیری ساده و منفعل (پاسیو) محض نیست. بلکه، در نقش های پذیرفته، دخل و تصرف می کند، آنها را تغییر می دهد، و می پردازد. گاه از آنها می کاهد، گاه بر آنها میافزاید، و نقشهائی تازه، و کم و بیش، بیسابقه می آفریند.
گویندهی “یادگار کودکی“، که در گفتار گذشته بدان پرداخته شده است_شادروانان #نظام_وفا، یا #عباس_یمینی_شریف_ که می سراید: “هست این دفتر چو قلب تو سفید/ می توان هر نقشی اندر وی کشید!؟…“، در حقیقت، به نخستین مراحل اولیهی یادگیری انفعالی کودک، اشاره دارد؛ و نه به دورههای بعدی خلاقیت، و آفرینش ذهن کودکان.
“جان لاک“، چنانکه یادآور شدیم، در حقیقت، به گروه پیروان نظریهی سوم_باورمندان به، ذهن لوح پذیرا، و در عین حال خلاق از بدو تولد_دربارهی ذهن انسانی تعلق دارد. ۲۷
بنابر کالبدشکافی “جان لاک” از محتویات ذهن انسانی، بویژه در فصل سوم از “جستاری دربارهی فهم انسانی“( قوهی درک کننده، یا فهمندهی بشری)_ کتابی که پس از ۱۷ سال تحقیق و کوشش، سر انجام در ۱۶۹۰م انتشار یافت _تصورات، از چهار طریق زیر ممکن است، در ذهن راه یابند، و یا در آن، پدید آیند:
۱/۱_ پارهئی از تصورات، بوسیلهی “یکی از حواسِ پنجگانه“، وارد ذهن می شوند. مانند تصور نور، رنگ، و صدا. (نور آفتاب، و تفاوت آن با نور مهتاب، رنگ متفاوت گلها، و صدای متفاوت حیوانات از جیرجیرکها، تا بلبلان، چکاوکها، کلاغها، و سارها، و، و، و،…)
۱/۲_ پارهئی از تصورات، بوسیلهی “چند حس مختلف“، وارد ذهن می شوند، مانند تصور مکان، شکل، و حرکت.
۱/۳_ پارهئی از تصورات، در نتیجهی “اندیشه زایا و خلاق“، حاصل می شوند.
یعنی در این مورد، ذهن، تصورات گوناگونی را که توسط “یک” یا “چند حس”، بدست آورده است، مورد مطالعه قرار می دهد، و از مقایسه، تحلیل و یا ترکیب آنها با یکدیگر، صورتهای ذهنی تازهئی را پدید می آورد.
برای نمونهی اینگونه فعالیت های ذهنی و پیامد آنها، می توان از استدلال، داوری، ایمان و حصول معرفت های تازه، نام برد.
۱/۴_پارهئی دیگر از تصورات، هم ناشی از “احساس ساده” و هم محصول “اندیشه زایا” هستند. احساس رنج، یا شادمانی، و دیگر انگیزه های روانی که ما را، به انجام کاری بر می گمارند، عموما از این “نوع آمیخته“ی چهارم اند.
بدین ترتیب در دو مورد _ (مورد سوم)، تصورات ناشی از فکر خلاق، و (مورد چهارم)، انگیزه های ناشی از احساس و تفکر توام _”جان لاک”، بر خلاف مشهور، و برچسب “لایب نیتس” بر فلسفه اش، آشکارا، پیرو نظریهی سوم _ ذهن لوح سفید پذیرا، و در عین حال خلاق و صورتگر _دربارهی ذهن انسانی است. ۲۸
جهانگیر هدایت(++۱۳۰۸ه.ش/++۱۹۳۰م)، برادر زادهی صادق هدایت، در مقدمهی کتابی با عنوان “فرهنگ عامیانهی مردم ایران“، که شامل مجموعهئی از مقالات صادق هدایت است، از جمله می نویسد که:
“…بدون شک صادق هدایت، از نخستین نویسندگان و پژوهشگرانی است که، با فرهنگ عامیانه مردم ایران، برخورد بسیار جدی و علمی داشته است. اصولاً صادق هدایت، به هر آنچه که با اصالت ایران، و ایرانی به هر نحوی ارتباط پیدا میکرد، و مخصوصاً به فرهنگ اصیل این مرز و بوم ربط داشت، به سختی عشق می ورزید، و از هیچ کوششی برای دستیابی به اطلاعات علمی دقیق و حقایق نهفته در آن دریغ نمی کرد. حال می توانست ترانه های خیام باشد، اصفهان نصف جهان باشد، زبان پهلوی و زند و هومن یسن باشد، نمایشنامه مازیار باشد، یا ترانه ساده و زیبایی از بچه ها که میگفت “اتل متل توتوله گاو حسن چه جوره.”
صادق هدایت به فرهنگ عامیانهی ایران، در سطح بسیار وسیع، و نفوذ و عمق و سابقه آن با روشی کاملاً علمی پرداخته است….
صادق هدایت از زمانی که در بلژیک و فرانسه، به تحصیل اشتغال داشته، و با پدرم_عیسی هدایت(۱۳۶۴-۱۲۷۴ه.ش/۱۹۸۵-۱۸۹۵م)_ تماس نزدیک داشته است در ملاقات ها، دربارهی فولکلور و فرهنگ عامیانه مردم ایران دست به مطالعات زده بوده، و در این زمینه با پدرم بحث و گفتگو داشته است….“(صادق هدایت: فرهنگ عامیانهی مردم ایران، نشر چشمه، تهران، چاپ هفتم، ۱۳۷۸، ص۱۰)
در این باره همچنین، استاد دکتر میرعلی عبداله حسن زاده( تولد؟)، از دانشگاه سمنان، در فصلنامهی تخصصی سبک شناسی نظم و نثر فارسی (بهار ادب)، که در سال ۱۳۹۱، انتشار یافته است، در مقالهئی با عنوان “کاربرد عناصر فرهنگ عامه (فولکلور)، ویژگی سبکی داستانهای صادق هدایت“، از جمله می نویسد که:
“…صادق هدایت، یکی از نخستین نویسندگان، و پژوهشگرانی است که با فرهنگ عامهی مردم ایران برخورد علمی و دقیق داشتهاست. وی ضمن پژوهش در فرهنگ عامه (فولکلور)، در داستانهای خود نیز، از این عناصر استفاده کرده است. و تصویری روشن از فرهنگ و آداب و رسوم سرزمین خود، در آن ارائه داده است. کاربرد این عناصر، در میان نویسندگان معاصر هدایت، به غیر از جمالزاده_[۱۳۷۶-۱۲۷۰ه.ش/۱۹۹۷-۱۸۹۲م]_در «یکی بود یکی نبود»، و دیگر داستانهایش دیده نمی شود، و می توان گفت هدایت جزء اولین نویسندگانی است، که از این عناصر در داستانهای خود استفاده کرده است و این امر، بگونهئی سبک شخصی هدایت تلقی می شود…”( فصلنامه تخصصی سبک شناسی نظم و نثر فارسی (بهار ادب)، سال پنجم – شماره سوم – پائیز ۱۳۹۱ -شماره پیاپی ۱۷، صص ۱۱۵_۹۷)
_نقش اتلها و متلها، در ادبیات کودکانه
دربارهی ادراکات حسی اولیه
در زمینهی ادبیات تودهها، بخش “اتلها و متلها“، نقش بزرگی را، در ادبیات کودکانهی ما، بازی کرده اند، مانند:
_اتل متل توتوله!؟؟ گاو حسن، چه جوره؟؟! نه شیر داره، نه سینه(؟!؟!)،گاوش ببر هندستون، یک زن کردی بستون، اسمشو بذار عم قزی، دور کلاش قرمزی…
حاصل کلام اینکه، احساسها و ادراکات اولیهی کودکان، عموما مستقیما از طبیعت و جامعه، گرفته میشوند، مانند نورها، رنگها، و صداها. ادراکات اولیه، یعنی مستقیما، بدون واسطهی زیاد بزرگترها، و آموزگاران و خانواده است، که کودکان آنها را، معمولا، خودبخود، فرا می گیرند. برای نمونه، بر پایهی همین ادراکهای اولیه از نور، و رنگ، این متل سروده شده است که:
_”آفتاب، مهتاب، چه رنگه؟، چقدر هر دو قشنگه!…” که تمامی شعر را در تصویر زیر، از بانو زندهیاد پروین دولت آبادی، ملاحظه میفرمایید.
زنده یاد بانو پروین دولت آبادی(۱۳۸۷-۱۳۰۳ ه.ش/۲۰۰۸-۱۹۲۴م)، شاعر، از بنیانگذاران شورای کتاب کودک، و از نخستین مدیران نستوه کودکستان در ایران
_سعدی، و بهرهجویی از ادراکات حسی اولیه
سعدی، هنگامی که میخواهد از حضور ذات سرمدی، در همه جا و همهی مکانها سخن بگوید_به زبان فنی، اگر سعدی بخواهد درک توحید پانتهئیستی خود را ابراز دارد_ بر پایهی ادراکات اولیه، از رنگ برگ درختان سبز، و رنگ سفید ورق دفترهای یادداشت بهره میجوید، و میسراید که:
_برگ درختان سبز؟!_ در نظر هوشیار!!؟
هر ورقش، دفتری است!:_ معرفت کردگار!!؟
و یا، هنگامی که بخواهد به نقد از غفلت مردمان، از ادراکات اولیه، مانند صدا، بپردازد، ابراز می دارد که:
_خفتگان را، خبر از “زمزمهی مرغ سحر“!!؟
حیوان را، خبر از “عالم انسانی” نیست
و یا در مورد عدم حساسیت، دربارهی صدا و موسیقی، باز به درک اولیه از صدا پرداخته، می گوید:
_نبینی “شتر“، بر “نوای عرب“
که چونش به رقص آرد و، در طرب؟؟!
شتر را چو “شور طرب“، در سر است!!؟
اگر آدمی را نباشد؟!_ خر است…!!
و همچنین، سعدی، در نقد بی ذوقی، و بی اعتنایی به صدا و موسیقی، باز هم به ادراک نخستین، یا اولیهی بشر_ادراک حسی!؟_ از صدا مدد جسته، میگوید که:
“…وقتی در سفر حجاز، طایفهئی “جوانان صاحبدل“، همدم من بودند، و هم قدم!!؟
وقتها، زمزمهئی بکردندی!؟ و بیتی محققانه بگفتندی!!؟ و “عابدی!!؟”، در راه، مُنکِر حال درویشان بود؟؟!، و بیخبر از درد ایشان؟؟!
تا برسیدیم به نخلهی بنی هلال_(نخلستان قبیلهی بنی هلال در راه مکه)_ کودکی سیاه از “قبیلهی حَیّ عرب“، به در آمد، و آوازی بر آورد که، مرغ(پرنده) از هوا، به زیر در آورد!؟؟
اشترِ متعلق به”عابد” را دیدم، که به رقص اندر آمد، و عابد را بینداخت و، برفت!!؟
گفتم: ای شیخ! در حیوانی این آواز اثر کرد!!؟ و تو را، همچنان، تفاوت نمیکند؟؟!
_سعدی، و تذکاری برای پیشگیری از سوء تفاهمی احتمالی!؟؟
امید است که، منطق و خرد خلاق، همیاری کند، تا احتمالا این سوء تفاهم پیش نیاید که، ذکر مثال هایی از گفتار سعدی، در بهره جویی او از ادراکات حسی اولیه، بدین نیت بوده است که، گویا گوینده خواسته است بگوید سعدی، از درک اولیهی حسی فراتر نرفته، و به ادراک خلاق نکته سنج و، نکته آفرین خود، فرا در نرسیده بوده است!؟؟
درست برخلاف این سوء تفاهم احتمالی پیشداورانه، همان مثال ها نیز، خود حاکی از درک والای سعدی، از مراحل رشد خلاق بشری است. زیرا، در حقیقت سعدی می خواهد بگوید، اگر شما، حتی این شاهد مثال های ساده را، از درک اولیهی بشری نمی فهمید، پس هنوز در مراحلی پایین تر از درک حسی حیوانات، بسر می برید!!؟
ذکر و درک این نکته، که انسانها وابستهی یکدیگر اند، و اگر فراتر از تنازع بقاء_خودخواهی محض، بخاطر حفظ جان خویشتن_ در نگذشته اند، و به درک لطیف، ضروری، و والای تعاون بقاء_همیاری، و غمخواری بخاطر بهزیستی در جهان_ فرا در نرسیده اند، چنین کسی، خود، مسلما، به اوج والاترین ادراک خلاق بشری، فرا در رسیده بوده است!!؟ هنگامی که سعدی می گوید:
صاحبدلی به “مدرسه” آمد ز “خانقاه”
بشکست عهد صحبت اهل طریق را
گفتم میان عالم و عابد، چه فرق بود
تا اختیار کردی از آن، این فریق را…
گلستان، باب دوم، ح۳۷
آن وقت خود بیان می کند که گوینده به او پاسخ می دهد، زیرا که دریافتم، آن_ یعنی عابد خانقاه نشین_ بر خلاف مصالح عالی تعاون بشری، یعنی فقط به فکر نجات خویشتن است، و هنوز در مرحلهی تنازع بقاء به سر می برد، و در حقیقت می خواهد، تنها، گلیم ناچیز زندگی خویشتن را از گرداب موج حوادث برهاند، در صورتیکه این عالم صاحبدل، همهی همت خود را، بر آن استوار می دارد که، رهاند غریق را؛ یعنی دستگیر بینوایانی باشد، که از محنتشان، همواره، در اندوه بسیار بسر برده است!!؟همچنین درک “اثر کمال همنشین“، یعنی دریافت اثر نیک، از کمال همنشینی با موجودی ایثارگر است، و، و، و،…(گلستان، دیباچه)
اینها همه نشان از آنست که ذهن خلاق سعدی، به والاترین رشد بهینهی خود، در درک خلاق تعاون بشری، و خداوندی در سخن فارسی، فرا در رسیده بوده است!!؟ امید است که دیگر، جای سوء تفاهمی در این رهگذر، بر جای نمانده بوده باشد!!؟
_ عقلانیت و منطق، و ادراکات اولیه
درک های منطقی، و عقلانی، به رشدهای بیشتر، و آموزش های ضروریتر از جمله نخستین درسهای ریاضی، مانند چهار عمل اصلی، هندسهی مقدماتی از اشکال هندسی، و زوایای آنها، و، و، و… و سپس به منطق و شناخت متدها، یا متدلوژی نیازمند است.
در درک های اولیه، که بیشتر اتل ها و متل ها و ادبیات عامیانه بر پایه آنها، و افسانهها و اسطورهها استوار است، نه تنها، نیاز چندانی به منطق نیست، بلکه حتی بر ضد منطق و عقل نیز، ادبیات عامیانه، اتل ها و متل ها، پی ریزی می شود.
برای نمونه، در همان مثال “اتل متل توتوله، گاو حسن چه جوره“، ملاحظه می کنیم که با تکیه بر گاو که ” “گاو حسن چه جوره“، می گوید”نه شیر داره، نه پستان“. تا اینجا زیاد غیر عقلانی نیست. گاو نر است. و وقتی که میگوید”او را ببر به هندوستان“، تا اینجا هم، می توانیم توجیهی برای آن پیدا کنیم، که در هندوستان، به گاو احترام می گذارند، و پارهئی حتی او را تا حد پرستش، میستایند!!؟؟ بنابر این، این گاوی که نه تولید شیر می کند، و نه پستان دارد؛ همان بهتر است که، آنرا به هندوستان برند، زیرا چنانکه اشاره رفت گاو در آنجا، احیانا، در آسایش و احترام، به چرا مشغول است!!؟
اما، دنبالهی این اتل و متل، اشاره به معاملهئی تهاتری یا پایاپای دارد، که گاو را ببر به هندوستان، و در برابرش یک “دختر کردی بستان“!!؟؟
مگر هندوستان، کردستان است؟؟! که در آنجا، دختران کرد را، آن هم با گاو، بصورت پایاپای، یا تهاتری تاخت میزنند؟؟!!
سپس، این معامله وقتی به اتمام رسید، روی این عروس تهاتری، کرد هندوستانی، چرا باید اسم ترکی “عم قزی“(عمه قزی) را گذارد؟؟! و حتما هم، دور سرش را از نوار قرمزی پوشش داد؟؟! مگر عمه قزی ها، همه کلاهی با نوار سرخ، بر سر دارند؟؟!
گویندگان و خوانندگان این متل، کاری به این قاراشمیش در هم شوریدهی دعاوی “غیر منطقی“، و غیر عقلانی اصلا ندارند، بلکه فقط در آن، آهنگ وزن و قافیهی موزون آن را مورد توجه قرار می دهند و بس. و کودکان هم، با درک اولیهی حسی خودشان، از رنگ و وزن و موسیقی، کف می زنند، و احیانا، پای بر زمین می کوبند و، می رقصند!!؟ چون این متل، هماهنگی کامل با درک اولیهی رشد ذهنی آنان_ پیش از شکوفایی رشد خلاقیت استدلال عقلانی در آنان_ دارد!!؟
اتل متل توتوله: حسن و گاو و عمهقزی، با نوار دور سرش قرمزی
_یکی بود، یکی نبود!؟؟
غیر از خدا، هیچکی نبود؟؟؟!
منطق، یا ضد منطق؟؟!
در مورد اتل متلِ “گاو حسن چه جوره؟؟!…” ما، کم و بیش با یک مورد استثنایی، و یکباره روبرو بودیم. در حالیکه، با فرمولی که، در آغاز هر قصه، برای کودکان در ایران به کار می رود، و آن فرمولوارهی تکراری چنین آغاز می شود که:
یکی بود، یکی نبود!؟؟ غیر از خدا، هیچکی نبود؟؟؟! یک پادشاهی بود، که سه پسر داشت، می خواست برای هر سه پسرش، سه همسر که همه شبیه هم باشند، خواستگاری کند، و، و، و…
و یا: یکی بود، یکی نبود!؟؟ غیر از خدا، هیچکی نبود؟؟؟! یک پیرزنی بود که، یک بز بز قندی داشت…، و، و، و،… در این مورد می بینیم که مثل شروع سوره های کلام مجید، که عموما، با بسم الله آغاز می شوند، فرمول “یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکی نبود” نیز، بگونهی ثابت و استوار، در ابتدای هر قصهی کودکان تکرار می شود.
در اینجا، “غیر منطقی بودن” و آکنده از ادراک اولیهی ذهن انسانی بودن، با دو تضاد آشکار با واقعیت، روبرو است!!؟:
۱)_وقتی در فرمولِ “یکی بود، یکی نبود” تاکید می شود که، “غیر از خدا، هیچکی”، یعنی هیچ کس دیگر وجود نداشته است، به آسانی می توان پرسید که:
_در صورتیکه، جز خدا هیچ کس وجود نداشته است، یک پادشاه با سه پسر، از کجا پیدا شده اند، یا وجود داشته اند، که حتی سال ها زندگی کرده، صاحب سه پسر شده است، و می خواسته است، از جایی که هیچ کس وجود ندارد، سه همسر، شبیه هم برای پسرانش، انتخاب و خواستگاری کند؟؟؟!
_همچنین باز در جایی که، هیچ کس، جز خداوند متعال وجود نداشته است، یک پیرزنی که، دارای یک بزبز قندی بوده است، چه کار می کرده است؟؟؟!
بدیگر سخن، در جایی که جز خداوند، هیچ کس نیست، اگر بگوییم، پادشاهی چنین و چنان با سه پسر وجود داشته است، و یا پیرزنی بوده است که، یک بزبز قندی داشته است، آشکارا، با یک “تضاد منطقی“، و یا حتی یک “تناقض عقلانی” روبرو هستیم. یعنی از یک ناممکن، ممکنی را ساخته و بر پایهی آن قصه هایی را پرداخته ایم که، با ادعای نبودن هیچ کس جز خداوند، به هیچ وجه، منطقی، عقلانی، قابل قبول، و قابل باور نیستند، که مثلا پادشاهی با سه پسر، یا پیرزنی با یک بزبز قندی، چنین و چنان بوده است، و، و، و… ؟؟؟!
۲)_ عامل متضاد دیگر، در صحنه پردازی های قصه هایی که در پی فرمولِ “یکی بود، یکی نبود، غیر از خدا هیچکی نبود“، پیش می آید این پرسش است که:
_در چنین نا کجا آبادی، این “راوی قصه” دیگر کجا بوده است، که همانند خبرگزاران و فیلمبرداران همیشه حاضر و ناظر بوده است که، از همه چیز خبر داشته، و آن قصه ی ناممکن را برای ما، روایت کرده است؟؟؟!…
ولی، ادبیات کودکانهی ما، بیشتر از اتل ها و متل ها، قصه ها و افسانه های ما، غالبا، به همین سادگی، با چنین تضاد هایی آغاز می شوند، و بسیار هم بدیهی، و بر اثر تکرار، بدون فکر، کلیشهوار، پذیرفته شده اند!؟؟
تربیت ذهنها از کودکی، برای پذیرفتن ناممکنها، معلول های بی علت، کوتاه سخن، موهومات، چه زمینهی مناسبی در جامعه، حتی در میان بزرگسالان، برای پذیرفتن خرافات، و تبلیغات دروغین آماده می سازد!؟
“یکی بود و، یکی نبود”، مجموعهئی حاوی از یک دیباچه٬ شش داستان کوتاه و مجموعهئی از کلمات عوامانهی فارسی، نوشتهی سید محمدعلی جمالزاده(۱۳۷۶-۱۲۷۰ه.ش/۱۹۹۷-۱۸۹۲م) است، که نخستین بار در سال ۱۳۰۰ ه.ش/۱۹۲۱م منتشر شدهاست. این کتاب را، آغازگر ادبیات واقعگرای فارسی، و داستانکوتاهنویسی در ایران دانستهاند!!؟
_ذهن های آمادهی پذیرفتن خرافات، شایعات دروغین،
و دروغ های بزرگ؟؟!
کمال مطلوب خودکامگان استبداد مطلق
“خرافه” چیزی نیست، جز یک ادعای بی دلیل، یا بدون داشتن سنخیتی بین “علت“، و “معلول“؛ مثل دعوی کشتن دشمن، هوو، مادر شوهر، خواهر شوهر، و مانند آنها، با خواندن وردی و فرو کردن یک میله، یا سوزنی، در قلب یک آدمک مومی، بعنوان یک جادو، و پذیرفتن معلولی، بدون رابطه با سنخیت علت آن، چیز دیگری بیش نیست.
شایعه ها نیز، براحتی چنین پذیرفته می شوند. دروغ بزرگ هیتلری هم بنا بر همین فلسفه_آماده بودن ذهن های تودهی مردم، برای پذیرفتن معلول های بی علت_ هیچ چیز دیگری، نمی تواند باشد!!؟
سوفسطائیان، یعنی شکاکان، مبلغان ایدئولوژی ها، و تبلیغات بازرگانی و کالاها، همه، طفیلیهای وجود ذهن های تربیت ناشده، و عبور ناکرده، از مراحل اولیهی ادراکات حسی کودکانهاند!!؟
هیچ چیز، نمی تواند با خرافات، و شایعات دروغین، و تبلیغات نادرست مبارزه کند، جز آموزش های عمومی علمی و منطقی، در میان حداکثر از جمعیت جامعه ها، از کودکی، تا بزرگسالی!!!؟
سمبلها و طلسمهای خرافی، که با حقیقت، و واقعیت، فاصلهی بسیار دارند؛ ولی بسیاری از مردمان، بدانها بیش از ایمان به آئین دینشان، عملا اعتقاد میورزند!!؟
_نفوذ یافتههای ادراکی اولیه،
در ادبیات برتر کلاسیک ما
داستان طوطی و بقال مولوی
تضاد ناشی از دریافت های ادراکی اولیه، بر آمده از حواس پنجگانه، تنها در متل ها، و حتی افسانه های ما، نفوذ ننموده است. بلکه، در آثار مهم ادبی ما، مانند شاهنامه، منطق الطیر عطار، و بویژه در مثنوی معنوی مولوی نیز، به فراوانی، وجود داشته، و مورد بهره وری قرار گرفته است!!؟
برای نمونه، در دفتر اول مثنوی، با داستان بقالی و طوطی او، روبرو می شویم. طوطی این بقال در زمان غیبت صاحب خود، مراقبت از دکان او می کردهاست، و حتی _بگفتهی مثنوی_با مردمان و مشتریان، خوش و بش نموده، نکته سنجی ها می نمودهاست!؟؟ بگفتهی مولوی، این طوطی :
در دکان، بودی نگهبان دکان!!؟
نکته گفتی، با همه سوداگران!؟؟
در خطابِ آدمی، ناطق، بُدی!؟
در نوای طوطیان، حاذق، بدی!؟
شوربختانه، روزی گربهئی، برای شکار موشی از گوشهئی، به داخل دکان ور می جهد!؟ در نتیجه دکان آشفته می گردد، و طوطی از بیم جان خود، به اینسو و آنسو، آشفتهوار، پرواز می کند. در نتیجه، شیشههای روغن میافتد و، میشکند، و همه جا “روغن-آلوده” میگردد!؟ :
خواجه، روزی، سوی خانه، رفته بود!؟
بر دکان، طوطی، نگهبانی نمود!؟
گربهئی، برجست، ناگه، بر دکان؟؟!
بهر موشی، طوطیک از بیم جان
جست، از سوی دکان، سویی گریخت!؟
شیشههای روغن گل را، بریخت!؟
خواجه، یعنی صاحب دکان که از خانه بازگشته بود، این وضع آشفته را که دید، همه را یکسره، تقصیر طوطی پنداشته، با ملاقهئی که در دست داشت، بر سر طوطی کوفت، و طوطی مضروب بیچاره را، سخت ترسانده، و سرش را نیز، تاس، و پرهای سرش را فرو ریخته نمود، مثل کچلها!!؟:
از سوی خانه، بیامد خواجهاش!؟
بر دکان بنشست، فارغ، “خواجه-وش“!؟
دید پر روغن دکان و، جامه، چرب؟؟!
بر سرش زد، گشت طوطی، “کَل“، ز ضرب!!؟
طوطی بیچاره از ترس به گوشهئی خزید و، چند روزی سکوت اختیار کرد، و در لاک خود، افسرده فرو نشست؟!! خواجهی بقال، چند روزی که گذشت، و خشمش فرو نشسته بود، سخت از شتابزدگی خود، در تنبیه طوطی پشیمان گشت!؟ و حتی خطاب به خود می گفت:
_ایکاش، دستم شکسته بود!؟ و این، مرغک محبوب بیچاره را، بر سر نمی زدم!!؟ طوطی هم:
روزکی، چندی، سخن، کوتاه کرد!؟؟
مرد بقال، از ندامت، آه کرد!؟؟ :
_ریش بر میکند و، میگفت: ای دریغ!!؟
کافتاب نعمتم، شد، زیر “میغ”(ابر تیره)
دست من؟! بشکسته بودی، آن زمان!؟؟:
_که، زدم، من!؟ بر سر آن، خوش زبان!!؟
هدیهها میداد، هر درویش را!؟
تا بیابد، نطقِ مرغِ خویش را!؟؟
بعد سه روز و، سه شب، حیران و، زار!!؟
بر دکان، بنشسته بُد، “نومید-وار“!!؟
مینمود آن مرغ را، هر گون نهفت
تا که باشد، اندر آید او، به گفت!؟؟
سر انجام، بعد از دو سه روز، یک جولقی_ درویشی دستفروش، که سرش تاس بود_ از جلو دکان عبور نمود!؟ این زمان، یکباره، طوطی خاموش، با قیاس نسبت به وضع خود، به گفت در آمد و بدان درویش دستفروش گفت که:
_تو هم مگر مانند من، از شیشه روغن ریختهئی که تنبیهت کرده اند، بر سرت کوفته اند، و چون من کچل گشتهای؟؟!:
جولقیئی سر برهنه میگذشت!؟
با سر بی مو، چو پشت طاس و، طشت!؟
آمد اندر گفت، طوطی، آن زمان!!؟
بانگ بر درویش زد_ چون عاقلان؟؟!
کز چه، ای کل(ای کچل)!!؟
_با کلان آمیختی؟؟!
تو، مگر از شیشه روغن ریختی؟؟!
از قیاسش!؟؟_ خنده آمد خلق را!!؟:
_کو، چو خود، پنداشت، صاحب دلق را!؟؟
_قیاس مع الفارق؟؟!
در مثال داستان “طوطی و بقال” مولوی می خواهد، کاربرد غلط و نابجای “قیاس مع الفارق” را در این تمثیل آشکار سازد!؟ “قیاس مع الفارق“، یعنی قیاس غلط، قیاس معیوب، قیاسی که با استقراء تمام موارد لازم، برای صدور یک حکم کلی، انجام نگرفته است. قیاس میان دو چیز، که از جهت های مختلف، با هم فرق دارند (مع الفارق اند)؛ با این وصف آنرا یکسان پنداشته، و حکمی کلی، برابر و همسان، میان آن دو صادر کرده اند (یک پیشداوری، و نه داوری حاصل از مقایسهی دقیق تمام موارد همسان)!؟
_دو قیاس مع الفارق در هم تنیده، در ذهن طوطی؟؟!
یعنی طوطی، اینگونه، در ذهن خود، گفتگو کرده است که:
الف: نخستین قیاس:
۱/۱_من، پریدم، شیشهی روغن را ریختم!؟
۱/۲_اربابم، با ملاقه بر سر من کوفت!؟
۱/۳_در نتیجه، من، تاس، یا کچل شده ام!؟
ب:_دومین قیاس مع الفارق
این قیاس، بنا به آموزش مولوی در ذهن طوطی، اینگونه طرح شده بوده است که:
۲/۱_ هر که، از شیشه روغن بریزد، بر سرش میکوبند، تا تاس شود!؟
۲/۲_این مرد دستفروش، صاحب دلق، از شیشه، روغن ریخته است!!؟؟
۲/۳_پس در نتیجه، بر فرقش کوفته اند، و تاس شده است، درست مثل خود من!!؟
اما انسان ها، این منطق را، قیاسی مع الفارق، قیاسی معیوب، و نا درست یافتند، و بر عقل ناقص طوطی خندیدند، که چگونه او به غلط، بدین نتیجهی کلی رسیده است که، هر که تاس است، حتما، از شیشه روغن ریخته است، و برای تنبیهش، اربابش بر سرش زده است، تا او تاس شود:
از قیاسش، خنده آمد خلق را
کو چو خود پنداشت، صاحب دلق را!!؟
_قیاس مع الفارق مولانا؟!
مولانای بزرگوار ما_ آگاه یا ناآگاه، دانسته یا ندانسته، خواسته یا ناخواسته، عمدا، یا اشتباها_ خود این قیاس غلط را، بر پایهی قیاس غلط دیگری، استوار داشته است که، شاهد مثالش را، ناممکن می سازد!؟ بدین معنی که، طوطیان، دست کم تا امروز_ چون از آینده، و دستکاری ژنتیکی در پرورش نسل های تازهئی از طوطیان هوشمند، بیخبریم!؟؟_ ذهنشان، فقط بصورت “انفعالی“، یعنی “غیر خلاق“، کار می کند!؟
بدیگر سخن، یعنی یک طوطی، تا کلمه و جملهئی را بارها نشنود، نمی تواند آنرا تکرار بکند. هنگامی هم که طوطی، کلماتی مثل “سلام“، “خوش آمدید“، “خداحافظ“، و یا “به سلامت“و مانند آنها را، فرا میگیرد که بگوید، تنها، همان کلمات و جمله ها را، بدون هیچگونه ابتکار، تغییر، و خلاقیتی، فقط تکرار می کند!؟ طوطی، مثل انسان ها نمی تواند، که از دریافت های خود، جملاتی تازه، و نکته هایی ابتکاری بسازد، یا به اصطلاح بیافریند و، خلاق جمله ها، و معنی های تازه گردد!!؟
#حافظ(۷۹۲-۷۲۶ه.ق/۱۳۹۰-۱۳۲۶م)، این پدیدهی مطلق تقلید فاقد ابتکار و خلاقیت را، که بویژه در شیوهی کاربرد زبان طوطیان وجود دارد، حتی، حدود صد سال پس از مولوی(۶۷۲-۶۰۴ه.ق/۱۲۷۳-۱۲۰۷م)، بخوبی بدینسان بیان کرده است که:
در پس آینه، طوطی صفتم داشته اند
آنچه “استاد ازل” گفت بگو، می گویم
غزل شمارهی۳۷۳
این شیوهی سخن گفتن یکنواخت تکراری، بدون هیچگونه تغییر، در اصطلاح عامیانهی ما، “طوطی صفتی“، یا “طوطیوار” سخن گفتن، نامیده شده است!!؟ “طوطیوارگی“، یعنی سخن گفتن طوطی وار، نخستین مرحله، از آغاز سخن گفتن کودکان است، که یک حرف و دو حرف بر زبانشان می نهند، و از آنها می خواهند که، تکرار کنند.
عموما، مفسران مولوی، تاکنون، کمتر دیده شده است که بدین اشکال، در کاربرد قیاس مع الفارق شخص مولانا، در طنز پردازی، از قیاس مع الفارق طوطی آن بقال، بپردازند!!؟
کوتاه سخن، طوطی_ چنانکه اشاره رفت_حتی ضرب المثل شده است که، بچه ها، در آغاز سخنگویی “طوطی صفتانه“، یا “طوطی وار“، سخنان بزرگترها را تکرار می کنند. عبور از مرحلهی طوطی وارگی کودکان، نیازمند به رشد ذهنی و عقلانی آنان، در حرکت بسوی خلاقیت ابتکاری ذهن انسانی است.
کاربرد “قیاس مع الفارق“، گاه آنچنان آشکار و رسوا است که، حتی مردم عادی که هیچ از منطق و عقلانیت، آگاهی و درک درستی ندارند نیز، آنرا بخوبی می فهمند، و مسخره هم می کنند. چنانکه در همین تمثیلی که، مولانا از کاربرد #قیاس_مع_الفارق طوطی، روایت می کند آمده است که:
از قیاسش؟! خنده آمد “خلق!؟” را (یعنی تودهی مردم)
کو، چو خود پنداشت، صاحب دلق را
_مثالی دیگر از “طوطی”، از مولانا؟؟!
داستان تظاهر به مرگِ طوطی؟؟!
در داستان دیگری از مثنوی، باز هم در دفتر اول_قصهی بازرگانی که، طوطی محبوس او، او را پیام داد، به طوطیان هندوستان، هنگام رفتن به تجارت_ بر می خوریم که، مولوی از ظرفیت واقعی قوهی ادراک طوطی_با مبالغهئی شاعرانه_ بیشتر بهینه جویی کرده است، تا نگوییم سوء استفاده نموده است؟؟!
تاجری که ظاهرا، بارها به هندوستان می رفته است و، به تجارت با هندوستان اشتغال داشته است، یکبار که شاید آخرین سفر او بوده است، از کنیزان و غلامان و دیگر عزیزان خانوادهی خود می پرسد که هر کدام چه چیزی را دوست دارند، که ارباب تاجرشان از هندوستان برایشان سوغاتی بیاورد؟؟! :
بود بازرگان و، او را، طوطییی!؟
در قفس محبوس، زیبا طوطییی!؟
چونکه بازرگان، سفر را، ساز کرد
سوی هندستان شدن، آغاز کرد!؟
هر غلام و، هر کنیزک را، ز جود( از روی بخشش)
گفت: بهر تو، چه آرم؟! گوی، زود!!؟
هر یکی، از وی، مرادی، خواست کرد!؟
جمله را، وعده بداد، آن نیک مرد!؟
آنگاه نوبت به طوطی گویای محبوس در قفس، فرا میرسد!؟ بازرگان، از طوطی می پرسد که، تو چه میخواهی؟! :
گفت: طوطی را، چه خواهی ارمغان؟؟!
کارمت، از خطهی هندوستان!؟
طوطی محبوس در قفس، که فقط رهایی از قفس را خواستار بود، به گفت آمد و، از دلتنگی های خود در غربت و در زندان قفس، و رنج های دوری از زاد-بوم، و زیستن در غربت، درد دل آغاز کرد، بگونهئی که دلهای طوطیان هموطن خود را، نسبت به خود بسوزاند، و به اندیشهی همیاری اندازد، تا وی را از این وضع فلاکت بار، شاید بتوانند رهایی بخشند، یا راهنمایی اش کنند که، چگونه خود را از زندان قفس رها سازد؟!:
گفتش آن طوطی، که آنجا، طوطیان
چون ببینی، کن ز حال من، بیان!!؟ :
_کان فلان طوطی، که مشتاق شماست،
از قضای آسمان، در حبس ماست!!؟
بر شما، کرد او سلام و، داد خواست
وز شما چاره و، رهِ ارشاد خواست!؟
گفت: میشاید که من، در اشتیاق
جان دهم اینجا، بمیرم در فراق؟؟!
این روا باشد که، من در بند سخت
گه شما بر سبزه، گاهی بر درخت؟؟!
این چنین باشد وفای دوستان؟!
من درین حبس و، شما در گلستان؟!…
بازرگان خواستهی طوطی را قبول کرد، و به هندوستان سفر آغاز کرد:
مرد بازرگان، پذیرفت این پیام
کو رساند سوی جنس، از وی سلام
بازرگان، طبق وعدهی خود در هندوستان، به نزدیک درختی رسید که، طوطیان بسیار، بر شاخسار آن آشیان کرده؛ و نغمه سر داده بودند. آنگاه رو به آنان کرده و پیام طوطی محبوس خود را، به آنان، صادقانه، بیان نمود. ناگهان، یک طوطی از بالای شاخ درخت به زیر فرو افتاد، گوئیا سکته کرده و مرد!!؟:
چونک تا اقصای هندستان رسید
در بیابان، طوطیی چندی بدید
مرکب استانید، پس آواز داد
آن سلام و، آن امانت، باز داد
طوطیی زان طوطیان، لرزید بس
اوفتاد و، مرد و، بگسستش نفس!؟
بازرگان، وحشتزده از مشاهدهی این مرگ ناگهانی، و سکتهآسای آن طوطی، به خود گفت، مگر این طوطی با طوطی ما خویشاوند بوده است، که اینگونه از شنیدن احوال او، ترسید و لرزید و سکته کرد و مرد؟؟!!:
شد پشیمان خواجه، از گفتِ خبر
گفت: رفتم در هلاک جانور
این مگر خویشست با آن طوطیک؟!
این مگر دو جسم بود و، روح یک؟!
این چرا کردم؟! چرا دادم پیام؟!
سوختم بیچاره را، زین گفت خام!!؟…
بازرگان، سفر تجارتی خود را در هندوستان به پایان رسانید، و به میهن بازگشت. ارمغان ها و سوغات های غلامان و کنیزان خود، همه را، طبق خواسته اشان که با خود آورده بود، در میانشان توزیع نمود. آنگاه، نوبت به طوطی در قفس رسید. طوطی به سخن آمد و گفت، برای من چه کار کردهای، و چه ارمغان آوردهای؟؟!:
کرد بازرگان، تجارت را تمام
باز آمد سوی منزل، دوستکام
هر غلامی را، بیاورد ارمغان
هر کنیزک را، ببخشید او نشان
گفت طوطی، ارمغان بنده کو؟!
آنچ دیدی، و آنچ گفتی بازگو!!؟
بازرگان، قصهی پر غصهی خود را، آغاز کرد که من، از این که پیغام تو را بردم و، به آنها دادم پشیمانم!؟؟…طوطی با تعجب پرسید: پشیمان؟؟! برای چه پشیمانی؟! برای اینکه پیغام مرا به هموطنانم رساندی، و از درد و رنج من، آنها را آگاه کردی، پشیمانی؟؟!
بازرگان در پاسخ طوطی گفت:
گفت نه، من، خود پشیمانم از آن
دست خود خایان و، انگشتان گزان
من چرا پیغام خامی از گزاف
بردم از بیدانشی و، از نَشاف(جنون و دیوانگی)
گفت: ای خواجه، پشیمانی ز چیست؟!
چیست آن، کین خشم و غم را، مقتضیست؟؟!
بازرگان در پاسخ گفت که، هنگامی که من پیام تو را به طوطیان دادم، در آن میان یک طوطی یکباره لرزید و، زهره اش ترکید، و از بالای درخت افتاد و، مرد!!؟ پشیمانی من، از این جهت بود، که من چرا با بردن پیغام تو، سبب مرگ آن بیچاره شدم؟؟! و نفهمیدم او چرا اینچنین، از پیغام من آسیب دید؟؟! :
گفت: گفتم آن شکایتهای تو
با گروهی طوطیان، همتای تو
آن یکی طوطی، ز دردت بوی برد
زهرهاش بدرید و، لرزید و، بمرد
من پشیمان گشتم، این گفتن چه بود؟؟!
لیک چون گفتم، پشیمانی چه سود؟؟!
چون بازرگان، این سخنان را بگفت، و مرگ ناگهانی آن طوطی بیچاره را شرح داد، همچنان ناگهان نیز، طوطی محبوس در قفس خودش هم، در قفس فرو افتاد، گویی او نیز، در دم سکته کرد و مرد!؟
بازرگان به سر و کله ی خود زد، که این هم جنایت دوم من، این چه وضعی است، چه بلایی بر سر این آمد، این دو را با هم چه نسبت بوده است، که اینسان از غم یکدیگر سکته کرده، و به مرگ پناهنده شده، درمان خود را، در آن جستجو کردند؟؟!:
چون شنید آن مرغ، کان طوطی چه کرد
پس بلرزید، اوفتاد و، گشت سرد
خواجه، چون دیدش فتاده، همچنین
بر جهید و، زد کله را بر زمین
چون بدین رنگ و، بدین حالش بدید
خواجه، بر جست و، گریبان را درید
گفت: ای طوطی خوب خوشحنین!
این چه بودت، این چرا گشتی چنین؟؟!
ای دریغا، مرغ خوشآواز من!
ای دریغا، همدم و، همراز من؟؟!!…
مرد بازرگان، پس از زاری بسیار و عزاداری و سوکواری بر طوطی محبوب خود، او را از قفس بیرون آورده، به گوشهئی بنهاد. لکن، طوطی ظاهرا مرده، یکباره زنده شد، و به پرواز درآمد. مرد بازرگان شگفت زده، و با تعجب و، وحشت پرسید، این چه رویدادی است، چه اتفاق افتاد؟؟!:
بعد از آنش، از قفس، بیرون فکند
طوطیک، پرید تا شاخ بلند
طوطی مرده، چنان پرواز کرد
کآفتاب شرق ترکیتاز کرد!؟
خواجه، حیران گشت اندر کار مرغ
بیخبر، ناگه بدید، اسرار مرغ
روی بالا کرد و، گفت ای عندلیب!
از بیان حال خودمان، ده نصیب
او چه کرد آنجا که تو آموختی؟؟!
ساختی مکری و، ما را سوختی؟؟!!
طوطی، در پاسخ بازرگان وحشتزده گفت:
_راز پیام آن طوطی به من این بود که، نطق و آواز تو، تو را اینگونه، زندانی کرده است. ترک نطق و آواز کن، و خود را به مردن بزن، تا بیفایده جلوه کنی، و تو را از قفس بیرون افکنند، و رهایی یابی. من نیز پیام او را، به جان خریده، اطاعت کردم، و اینک رها شدم:
گفت طوطی، کو به فعلش پند داد_:
که رها کن، لطف آواز و، وداد
زانک آوازت، ترا در بند کرد
خویشتن مرده، پی این پند کرد!!؟…
ظاهرا، مولوی از نقل این داستان، می خواهد بگوید که، ما انسان ها، همه مانند آن طوطی، در قفس این دنیای فانی زندانی هستیم، و مرگ، تنها عامل رهایی ماست. هر وقت که بمیریم، از این نکبت این دنیا رهایی می یابیم، و به آزادی ابدی فرا می رسیم؛ یا چیزی از این قبیل.
اتفاقا، بازرگان صاحب طوطی نیز، همین پند را، که مردن به از زندگی در دنیای فانی است، از بازی مرگ طوطی گرفته است، چنانکه می گوید:
یک دو پندش داد، طوطی بینفاق
بعد از آن گفتش، سلام الفراق
خواجه گفتش، فی امان الله برو
مر مرا اکنون نمودی “راه نو“
خواجه با خود گفت کین پند منست
راه او گیرم که، این ره، روشنست
بگذریم که در این داستان خواجهی قهرمان مولانا، خود معجونی شگفت، از یک هالوی احمق ظالمی است که خود دادستان است، خود وکیل مدافع است، خود مخبر صادق و امین است، که مرتب، از ادای پیام خویش، پشیمان می شود، تعجب می کند، و باز به شغل وکیل مدافعی خویش ادامه می دهد، و، و، و…
آخر مرد ناحسابی، اگر می خواهی این طوطی را آزاد کنی که در قفس محبوسش کرده ای، اینهمه پیچ و خم در سخنت چیست؟؟! در قفس را باز کن، بگذار برود.
ولی چه کنیم این مولاناست و قهرمان عجیبی که آفریده است. شما دانید و، مولانا و، خدای مولانا.
_مولوی، و مرگ استعلایی
مولانا_به احتمال قوی_ ناآگاه از تاثیر تجربههای تلخ، و مایوس کننده، بر گرفته من غیر مستقیم از معرفت جامعهشناختی آسیبزده، در جامعهی استبدادی زمان خویش_ رهایی راستین، و نهایی بشر را، در مرگ این جهانی، می داند؛ و مرگ را، نه نیستی، بلکه آغاز هستی استعلایی جاودانی بشمار میآورد!!؟ چنانکه در وصف استعلایی مرگ، پس از مردنها، و زنده شدنهای مرحله به مرحله، نتیجه می گیرد و می گوید که: “پس چه ترسم، کی ز مردن کم شدم؟؟!”
در مثنوی مولوی، چنانکه در بالا ذکر آن رفت، مولانا به پدیدهی مرگ، همانند یک موهبت استعلایی می نگرد. گوئیا که از هفت شهر عشق، در می گذرد. و در هر مرحله، مرگ استعلایی خود را، همچنان جشن پرشکوه تولد دیگر خویش، فرا مییابد، جشن می گیرد، و در وصف آن، سرود و ترانه می سراید که:
پس چه ترسم؟؟! کی ز مردن کم شدم؟؟!
بار دیگر از مَلَک(فرشته) پران شوم
آنچ اندر “وهم” ناید آن شوم!!؟؟؟
آری، تا زمانی که، از سایهی سیاه مرگ، و پیشامد زودرس مرگ، خبری نیست می توان شعر و ترانه سرود!؟ و از فرشتگان نیز، فراتر پرید، تا به حد نهایی استعلاء در بیکرانهی وهم، از همهی افقهای کرانمند زندگی، در گذشت؛ و در ناکجاآباد لامکان، به ابدیت، پیوست!!!؟
اما، هنگامی که، روز مبادا نزدیک می شود، و سایهی سیاه مرگ، در روشنایی غروب زندگی چشمک میزند، آنوقت، مولانا و گربهاش، قذافی و شمر بن ذی الجوشن، صدام و بن لادن ها، همه می ترسند. آری رو دربایستی نکنیم، ما همه، یکسان، از مرگ، لرزان و هراسناک می شویم.
گفته اند که شاهنامه آخرش خوش است. هیچ کس، هنوز بدرستی ندانسته است که، چه چیز آخر شاهنامه، واقعا خوش بوده است؟؟! لکن، آخر شاهنامهی زندگی مولانا، اینچنین آغاز شده، که معلوم نیست، برای چه کسانی می توانسته است خوش بوده باشد؟؟؟!
قونیه که در عزای مرگ مولانا، چون شب تیره، هفتهها، به سوکواری نشسته بود، و اینک روایت واپسین فصل شاهنامهی زندگی مولانا جلالالدین رومی، به قلم بزرگترین زندگانی نویسش، شمس الدین احمد افلاکی(۷۶۱-?۶۹۰ه.ق/۱۳۶۰-?۱۲۹۱م):
“…گویند در آن ایام که[مولانا] نقل خواست فرمودن_(انتقال از زندگی به مرگ، یا رحلت)_ سه شبانه روزی، اصلاً به کسی سخن نگفت، هم کسی را، مجال سخن گفتن نبود!!؟؟
همسر مولانا، پیش آمده، در پیش پای او، سر بر سجده نهاد، و از کیفیت آن بیقراری، و با سکوت در خود فرو رفتن مولانا، باز پرسید؟؟!
مولانا فرمود که: در فکر مرگم!؟؟ که چون خواهد بودن؟؟؟!:
ببین جانهای آن شیران، در آن بیشه، از اجل لرزان
کز آن “شیر اجل”، شیران نمی نوشند الا “خون”
_”ببین که این شیران حق هم، در زمان مرگ، ترس در دل دارند، و در برابر شیر اجل، مردان حق هم، مضطرب هستند.”
سپس”فریاد، از نهاد مولانا بر آمده، چند ساعتی، از خود بیخود، در حالت بیهوشی، بر زمین فرو در افتاد!!؟
همچنان_مولانا_ در آن روزها، در مدرسهی مبارک خود، سیر می فرمود، و نعرهها میزد و، آههای عظیم میکرد!؟؟؟
و در خانه گربهئی بود، پیش آمد، به زاری تمام بانگ میزد و، فریاد میکرد. حضرت مولانا، تبسم فرموده گفت: میدانید که این گربهی مسکین چه میگوید؟؟!
همه گفتند: نه، نمی دانیم!!؟
مولانا گفت: [گربه]می گوید که، شما را به مبارکی، در این ایام، عزیمت مُلک بالاست، و به عرش اعلی میروید، من بیچاره چه خواهم کردن؟؟؟!
تمامت یاران، فریاد کنان، بیهوش گشتند!!!؟ بعد از رحلت حضرت، شش هفت شبانه روزی، آن گربه آب و طعام نخورد و، بمرد. حضرت فرزند مولانا، ملکه خاتون، او را در کفن پیچید و، در جوار تربت مبارک مولانا دفن کرده، جهت یاران، حلوایی ساختند…” (مناقب العارفین افلاکی: تصحیح تحسین یازیجی(۲۰۰۲-۱۹۲۲م)، انتشارات دنیای کتاب، تهران، چاپ دوم ۱۳۶۲، جلد دوم، ص۵۶۷/ همچنین رک: بازنویسی ارزندهی سادهی فارسیِ بانو نرجس توحیدی فر (++۱۳۶۳ه.ش/۱۹۸۴م )از مناقب العارفین، انتشارات هورنو، چاپ اول ۱۳۹۶، حکایت شمارهی ۵۶۶/۳، ص ۳۹۷)
گوئیا، نه تنها مولانا، بلکه، احیانا_بقول امروزیها_ گربهی او نیز، قدرت “تله پاتی” داشته است. و مولانا به یاری قدرت تله پاتی خویش_یعنی خواندن فکر از ذهن دیگران_ زبان حال گربهاش را نیز، بیان می دارد، و شکایت او را، که تو را، به مقصد اعلا می برند، سرنوشت من بیچاره چه خواهد شدن؟؟!
ظاهرا، گربهی مولانا_افزون بر برخورداری از قدرت تله پاتی_ از “علم غیب” هم، برخوردار بوده است!؟؟
زیرا، زمانی که مولانا، با تردید، از عاقبت خود، بخاطر مرگ در پیش، فریادکشان، بدینسو و آنسو، از بیخبری بیقراری میکرده است، گربهاش به او_ به یاری علم غیب خویش_اطمینان می دهد که:
_شما را بزودی، به سریر اعلی نزد حضرت عزت، فرا بر خواهند کشید؟؟؟! و به حلقهی مقربان حضرت دوست، ملحق خواهید شد!!؟…
اما، این گربهی ظاهرا، غیبدان، در مورد عاقبت خودش، از پس از مرگ، یکسره، بیخبر است، و علم غیبش در این باره به او، هیچگونه مددی را، نمی تواند برساند!!؟؟
از اینرو، پس از مرگ مولانا، گربهی بینوای مظلومش نیز، بعد از روزها بیقراری، تشنه و گرسنه، جان در می سپارد. لکن خوشبختانه، ملکه خاتون، دختر مولانا، پس از مرگ گربه، او را چون آدمیان، کفن کرده، و در جوار مزار مولانا، در قونیه، به خاک می سپارد.
ولی راویان، دیگر نمی گویند که، آیا گربهی مولانا را نیز، ملکه خاتون، غسلش هم داده است، و همه هم بر او نماز کرده اند، یا نه؟؟!
در هر حال، ملکه خاتون، به آیندگان، این فرصت بیسابقه را، در تاریخ بشر، اعطاء فرموده است، که هر گاه به زیارت مزار مولانا می روند، به گربهی او نیز، ادای احترام لازم را بجا بیاورند، تا همه گربه های دیگر عالم، برای همیشه، به عزت و مقام او، حسرت برند، و به همنوعیاشان با او، افتخار ورزند!!؟؟؟
_وحدت کلمه ؟؟!_:
برترین آرزوی والای بشری!؟؟
“وحدت کلمه“، همواره، برترین آرزوی والای انسانها، بویژه رهبران راستین بشریت، بوده و، هست. لکن، سوکمندانه، واقعیت به تعبیر حافظ، همان “جنگ هفتاد و دو ملت” است.(غزل شمارهی ۱۷۹)
شهیدان راستین، و حتی نقطهی مقابل آنها، انتحاریهای خود-انفجاری_ یعنی بطور کلی، تروریسم از هر نوع، بمبهای اتمی، هیدروژنی، میکروبی، شیمیایی، سایبری، و انواع دیگر ممکن مجازی و واقعی، و غیر آن_همه و همه، شاهدی عینی، برای همستیزی انسانها، بجای وحدت کلمهی آرمانی در میان آنها، با یکدیگر، بوده و، هست!!!؟
فیلم ایرانی “جدایی نادر از سیمین“، در همین چند سال اخیر، شهرتی جهانی یافت، و از جوایزی بین المللی نیز، برخوردار گردید. جذابیت و گیرندگی این فیلم، بیشتر انگیخته از طرح موفق تراژیک تبدیل یک وحدت کلمهی شیرین عشقی، به یک فاجعه در اختلاف کلمه، در صمیمیترین نوع روابط انسانی، بوده است!!؟
پخش و اکران بین المللی ۱۳۸۹ه.ش/ ۲۰۱۰م، برندهی اسکار بهترین فیلم غیر انگلیسی زبان ۲۰۱۲م/ ۱۳۹۱ه.ش
در سطحی بسیار کوچک، فرض بر آنست که “خانواده“، باید “زادگاه، و کانون پرورش وحدت کلمه“، در روابط انسانی بوده باشد!!؟؟ لکن، سوکمندانه، در همین کانون، نه چندان کمتر، بلکه اختلاف کلمه، در سطح گروهها و ملت ها، در خطر اختلافات جانکاه و مرگ آفرین است!!؟
خود کشیها، خود سوزیها، ختنه کردن دختران، و قتل های ناموسی، قتل زن بدست پدر، برادر، شوهر، دائی، عمو، و دیگر بستگان خانوادگی یک زن، به حدی شایع و فراوان است، که پیوسته، امید به بازگشت، به یک کانون پر محبت، و تسلی بخش خانوادگی، بسیار دور از توان امیدواری بیشتر از افراد بشر است!؟؟
اصطلاحات، و تعبیراتی نظیر “زن بیوه“، “سه طلاقه“، “محلل“، و “حرام ابدی” در زناشویی مجدد، همه، حاکی از آنست که، عوامل منفی “تفریق کلمه“، در کانون خانواده ها، بمراتب بیشتر از عوامل مثبت “وحدت کلمه“، در میان آنهاست!!؟
زناشوییهایی که ظاهرا دوام آورده، و به طلاق منجر نگشته اند نیز، شوربختانه، بویژه در “جهان سوم“، نمی توانند حاکی از آن باشند که، میان زن و شوهر، یا در آن خانواده، وحدت فکر و عاطفه، خواستها، و کلام وجود دارد. زیرا، بویژه برای زنان، در صورت طلاق، ممکن است، کابوس هولناکتری از تنهایی و بیکسی، و فقدان حمایت لازم و کافی اجتماعی، آنان را مورد تهدید دائم، قرار دهد!؟؟
از اینرو، برای پیشگیری از وضع بدتر زندگانی یک بیوه زن تنها، در جهانی بدون تفاهم، و مردسالار، بخاطر بدتر نشدن آیندهی زن، غالبا، ناچار، با وضع بد ناسازگار زندگی، همچنان، بدان زناشویی ادامه می دهند!!؟ این به معنی آنست که آنان، اجبارا، به “بد“، تن در می دهند، تا به وضع “بدتر“، گرفتار نگردند!!؟ به بیانی دیگر آن زنان بیپناه، کاملا اجبارا، برای گریز از بدتر، ناگزیر به بد، تن در میسپارند. یا به اصطلاح، “دفع افسد به فاسد” می نمایند.
این وضع وحشت از آیندهی بدتر، بویژه برای زنان، از جمله، “پدیدهی اندوهبارکودک-همسری” را پیش می آورد، که آنهم خود باز شامل دو ضایعهی فاجعهبار می گردد:
۱)_یکی، فروش دختران از کودکی_ برده داری رسوای آشکار، حتی در سدهی بیست و یکم!؟؟؟
۲)_و دیگری، ازدواج رسمی از حدود ده دوازده سالگی، با مردان سالخورده_ بردگی پنهان زنان، زیر پوشش عنوان زناشویی به ظاهر مشروع!؟؟؟
در “کودک-فروشی“، و “کودک-همسری“، چیزی که اصلا وجود ندارد، در درجهی اول همان، وحدت فکر، عاطفه، خواستها، و کلام است!!؟؟
آخر پناه بر خدا، چه وحدتی میتواند، میان یک کودک ده دوازده ساله، و یک پیرمرد شصت هفتاد ساله، وجود داشته باشد، جز وحدت تجاوز جفتگیری زورکی؟؟؟!
_ وحدت کلمهی مافیایی، و نه مسیحایی!؟؟
“وحدت کلمه“، گاه اینجا و آنجا، در زمانی میان گروههایی کوچک، ممکن است اتفاق افتد، اما، در همه حال، مدت عمرشان، بسیار کوتاه، موقت، و ناپایدار است.
بیشتر از وحدتهای کلمهی مصلحتی، جنبهی “مافیایی” دارد، تا “مسیحایی“!؟؟ و در نتیجه، وحدت کلمهی گروهی با یکدیگر، برای نابودی دیگران است؛ و آن هم بسیار کوتاه و موقت. شمار وحدتهای مافیایی، یعنی اجتماع گروههای ستیزه جو، برای کارهای بد و شرّ، بمراتب بیشتر از انجمن های مردم نهاد(انجیاُ ها،NGOs) است. یعنی شمار انجمنهای مردم نهاد خیریهی به اصطلاح مسیحایی، بمراتب کمتر از انجمنهای شر آفرین مافیایی است!!؟
_انتحاریهای انفجاری، بخاطر نابودی دیگران؟؟!
می گویند همه، جان خود را، بیش از هر چیز دیگر، دوست می دارند؟؟! آیا، شگفتی انگیز نیست که، انسانهایی که، قاعدتا، سلامت جان خویش را، باید بر هر چیز دیگر ترجیح دهند، در میان جمع، خود را منفجر می سازند، تا مگر، با کشتن خود، من و شما و دیگران را نیز، از صحنهی روزگار فرو در افکنند؟؟؟!!
چقدر باید دشمنی و نفرت از وحدت با دیگران، در انسانهای انتحاری وجود داشته باشد، که مرگ خود را، بخاطر نابودی دیگران، بر هر چیز دیگر، ترجیح دهند؟؟؟!
شما آیا احتمالا، جانوران دیگری_ غیر از این راست قامتان هیولا صفت_ را می شناسید، که اینگونه، خود-ترورگر باشند؟؟؟! یعنی که خود را، قطعا، از میان ببرند، تا مگر احتمالا، به دیگران آسیب رسانند؟؟؟!
مثل آنست که، ما هنوز، به تعریفی گویاتر، جامعتر، و جدیدتر از “انسان“، در تفاوت با دیگر جانوران، نیازمندیم؟؟!
_اگر به دین مورد ادعای خود، پایبند نیستید…؟؟!
به یاد آوریم!!؟ خطاب عبرت انگیز سالار شهیدان را، در عاشورای سال ۶۱ه.ق/۱۳ اکتبر ۶۸۰، که خطاب به عناد ورزان مخالف حقیقت در وحدت کلمه، و در آرمان انسانی_صلح و آرامش و، نوعدوستی_ می فرماید:
” اگر به دین خود پایبند نیستید، دست کم، از زمرهی آزادگان دنیای خود باشید!!؟“_آخر یزیدیان هم، به اصطلاح، مدعی ایمان به اسلام راستین، بودهاند!!؟؟؟
_آیا، مگر یزیدیان هم، هنوز، زنده و فعال اند؟؟؟!!…
تجربهی همهی ما، با سوکمندی بسیار، همواره، ترجیح بت پرستانهی مخالفت، و اختلاف آراء، بجای وحدت کلمهی آرامشبخش انسانها در دور و برمان، دور و نزدیکمان، در تاریخ گذشته، و زمانهی عصرمان، بوده و، هست!!؟
آری، “وحدت کلمه“، فقط یک آرزو، و یک رؤیاست، که همیشه بجای آن، کابوسها، از اختلافها، ستیزها، سرابها و جهنم ها را، برای قربانیان خود، فرا ساخته اند!!؟
با اینهمه، “وحدت کلمه“، آشتی و صلح ابدی، چه آموزهئی واقعی، چه رویایی، آنچنان اثر گذار و امید بخش است، که هیچ جامعه، و گروهی، هرگز نتوانسته است، و نیز نخواهد توانست که از آن، یکسره، برای همیشه، قطع امید نماید!!؟ و این در حقیقت، راز زندگی، و امید به همهی تلاشها، برای بهینه سازی مبارک همزیستی، در آیندهئی نه چندان دور از انتظار است!!؟
_شکاف میان ادعا و عمل!؟
تفاوت و شکاف میان دعوی و عمل، ادعا و اجرای آن، گفتار یا کردار، وعده و وفای به عهد_ یعنی فرار از مسئولیت حفظ وحدت کلمه_ از دیربازترین کجرویهای اخلاقی بشر بودهاست!!؟
بیهوده نیست که اریک فروم(۱۹۸۰-۱۹۰۰م) روانکاو بزرگ، کتاب مهم خود_ “گریز از آزادی“_ را تنها برای توضیح، و توجیه کافی، برای این نکته نماید، که گریز از آزادی، بیش از هر چیز، گریز از مسئولیت انسانی است. انسانها بخاطر فرار از بار مسئولیت، از آزادی خود می گریزند، و آنرا تقدیم به خودکامهئی مستبد، و تمامیت خواه مطلق، می نمایند!!؟ خوشبختانه، این کتاب ارزنده بهمت گرانقدر دکتر عزت الله فولادوند(++۱۳۱۴ه.ش/۱۹۳۵م) به فارسی ترجمه شده است. دوستداران دانایی و آگاهی را، به خواندن این کتاب دعوت مینماییم.
اریک فروم، ذکر عنوان و شعار “گریز از آزادی” را، بیشتر تحت تاثیر وضع آلمان نازی، انتخاب نموده است که چگونه، انبوه توده های جمهوری دموکراتیک وایمار، خود و آزادی خویش را، تقدیم به هیتلر، و گشتاپوی او نمودهاند!!؟؟؟
_وخشور زرتشت هم، در تلاش برای ایجاد هماهنگی
میانِ پندار، گفتار، و کردار نیک
حتی دست کم، در هزارهی قبل از میلاد مسیح، احیانا، توجه به ضرورت وحدت کلمهی والای آرمانی، در برابر رذیلت جدایی، تفرقه و تضادِ میان ادعا و عمل، آموزه و شعار اصیل مذهب وخشور زرتشت قرار گرفته است!!؟؟ یعنی، هماهنگی و برابری #تثلیث، یا سهگانهی یکتای #پندار_نیک، #گفتار_نیک، و #کردار_نیک!!؟
و در این رهگذر، فردوسی(۴۱۶-۳۲۹ه.ق/۱۰۲۵-۹۴۰م) نیز، در تفسیر گفتارهای مربوط به سیاوش، یاد آور می شود که:
هنرها؟؟!:
سراسر، به گفتار نیست!!؟
دو صد گفته!؟_ چون، “نیم-کردار “، نیست
سعدی نیز، همچنان تاکید می نماید که:
به “عمل!؟“، کار بر آید!!؟:
_به سخندانی، نیست!!؟
ولی، با اینهمه، امروزه نیز، همچنان هنوز، مردمان در عصر ما، به راحتی قول می دهند، و حتی برای تاکید، و تایید درستی قول خود، سوگند می خورند. لکن، بسیار آسان هم، به آسانی آب خوردن، زیر قولشان می زنند. و اگر به رویشان بیاورند، گاه با خشم، انکار هم می کنند.
_نسبیت، در وفای به عهد!؟؟
در روابط انسانی، کسانی که قول می دهند، و به دیگران وعده می دهند، شاید، در وفای به عهد خود، قابل درجه بندی باشند. برای نمونه، قولی را که صاحبخانه، به مستاجر خود، و یا مستاجر نیز از روی ناچاری، به صاحبخانهی خود، برای تخلیه می دهد، معمولا نمی تواند، به محکمی قولی باشد که، پدری به فرزند خود، و یا بالاتر از آن، مادری به دختر خود، داده باشد؟؟!
_سنایی، و تاکید بر دوگانگی گفتار و کردار
“ملک الموت، من، نه مِهسَتی ام”…
سنایی غزنوی(۵۴۵-۴۷۳ه.ق/۱۱۵۰-۱۰۸۰م) در ” #حدیقه “، حکایتی را بازگو می کند، که تصویری فصیح، از تفاوت میان ادعا و عمل است. سنایی برای تصویر رسام خویش، مخصوصا، مادری را انتخاب می کند، که معمولا، مهر مادری نسبت به فرزند خود، شهرهی آفاق است.
مضمون حکایت چنین است که، مادری، دختری نازنین دارد، یکتا و یگانه، به نام “مهستی“. مهستی به معنی”ماه-بانو” با تلفظ های مختلفی ادا شده است. در شعر سنایی، بخاطر هماهنگی با قافیهی محنتی، مِهسَتی، خوانده می شود.
باری، مهستی بیمار می گردد. مادر مهستی، تا آنجا پیش می رود که، خدا از عمر او بکاهد و به سلامت و عمر مهستی بیفزاید!!؟ اما، حادثهئی روی می دهد، که مادر مهستی با صد و هشتاد درجه تغییر، می خواهد که خودش سالم بماند، و عزرائیل جان مهستی را بستاند!؟؟
حادثه چنین است که، یکی از سه گاوی که پیرزن داشته است، سر در دیگ یا سطل آبی فرو می کند، که آب بخورد. و سرش یا شاخش، در آن سطل گیر می کند، و گاو نمی تواند سر خود را، از شر آن دیگ یا سطل خلاص نماید. اینچنین از طویله به درون خانه می دود، که شاید کسی در آنجا، آن دیگ یا سطل را، از سرش برگیرد و گاو را، آسوده خاطر سازد!؟؟
اما، واقعه، از طرف مادر مهستی، بگونهئی دیگر تعبیر می شود. و یک تراژدی واقعی را، از دگردیسی عاطفی و جان دوستی، در تنازع بقاء پدید می آورد!؟؟
بدین معنی که، مادر مهستی از دیدن گاو دیگ/ سطل به سر، آنچنان به وحشت می افتد که زبانش می گیرد، به لکنت زبان می افتد، و می پندارد که این “ملک الموت” یا عزرائیل است، که آمده است، جان او را بستاند!؟؟ و وحشتزده، با لکنت زبان، نام او را به غلط، بجای ملک الموت، “مقلموت” خوانده، می گوید:
ای مقلموت!؟ من، نه مهستی ام!!
من یکی پیر زال محنتی ام!!؟
تو، اگر آمدهای که جان بیمار را بگیری، من بیمار نیستم، مهستی بیمار است، و در آنسوی حیاط، درون اتاق خوابیده است. برو آنجا، جان او را بگیر!!!؟ شایسته است که این مضمون را، در ابیاتی برگزیده از سنایی، در اینجا روایت نماییم:
داشت زالی، به روستای تگاو
مهستی نام دختری و، سه گاو
نوعروسی، چو سرو تر، بالان
گشت روزی، ز چشم بد، نالان!؟
گشت بدرش، چو ماه نو، باریک
شد جهان، پیش چشم پیر زن تاریک
دلش آتش گرفت و، سوخت جگر
که نیازی جز او، نداشت دگر!؟
زال، گفتی همیشه با دختر
پیش تو باد، مردنِ مادر (مادر، الهی پیش مرگت بشه!!)
از قضا، گاو زالک، از پی خورد
پوز، روزی به دیگش اندر کرد
چون خر پای مانده اندر ریگ
ماند آن سر مرده ریگش، اندر دیگ
گاو، مانند دیوی از دوزخ
سوی آن زال، تاخت از مطبخ
زال پنداشت، هست عزرائیل
بانگ برداشت، از پی تهویل( هول و هراس)
کای مقلموت! من نه مهستیم
من، یکی زال پیر محنتیم!!؟
تندرستم من و، نیم بیمار
پس خدا را ( تو را بخدا) مرا بدو مشمار!
گر، ترا مهستی همی باید
آنک او را ببر، مرا شاید(من آنرا قبول دارم)
دخترم اوست، من نه بیمارم…
من برفتم، تو دانی و دختر
سوی او رو، ز کار من بگذر!!؟
سنایی، پس از طرح این حکایت، نتیجهگیری کرده می گوید:
تا بدانی که، وقت پیچاپیچ
هیچکس، مر ترا، نباشد هیچ
بیبلا، نازنین شمرد او را
چون بلا دید، در سپرد او را…!!؟
تصویر تابلو “کودک بیمار“_یادمانی از بیماری مهستی و مادرش_ از هنرمند نروژی، ادوارد مونک است. این تصویر، یکی از شش تابلویی است که بعدها، مونک، در یادمان خواهر ناکامش، یوهانا مونک (۱۸۷۷-۱۸۶۲م) که بخاطر ابتلا به بیماری سل در ۱۵ سالگی، جوانمرگ شده بوده است، باز پرداخت کرده است.
ادوارد مونک(۱۹۴۴-۱۸۶۳م)، هنرمند بزرگ مدرنیسم، آفرینندهی تابلوی معروف جیغتصویر “جیغِ” وحشت، شاهکار ادوارد مونک
شایستهی تاکید و تکرار است که، وجود و حضور هول مرگ، میان مولوی، قذافی، صدام حسین، شمر بن ذی الجوشن، و حتی مادر پیری در برابر دختر جوان بیمارش، تفاوتی نمی کند!!!؟ همه از مرگ، می ترسند و احیانا مرگ، تنها، موهبت یا بلایی است که، همه در برابر آن، برابر اند. تفاوت های نژادی، طبقاتی، قومی، و ، و، و … دیگر را مرگ نمی شناسد. عزرائیل یکسان_دیر یا زود_ سراغ همه امان می آید. بگفتهی مشهور، آمدن فرشتهی مرگ_جناب عزرائیل_ دیر یا زود دارد، ولی سوخت و سوز ندارد!!
_سنایی، و راه حل نهایی؟؟!
سنایی غزنوی، بسیار ساده، شفاف، و بی تعارف، از “مرگ” استقبال می کند. استقبالش نه شخصی، بلکه عمومی، هم برای تبهکاران و پلیدان، و هم برای خوبان و، نیکوکاران است!!؟ منطق سنایی، بسیار مدرن، و حتی می توان گفت، دیجیتال است!!؟
سنایی می گوید، به فرض اینکه، مرگ، برای هیچ کس لذتبخش نباشد، لکن نمی توان انکار کرد که “مرگ” برای همه، یک رهایی بخش ابدی است!!؟ زیرا، مرگ، بدان را، از ادامهی تبهکاری، زندگی نکبت بار، و شرم آلودهئی که موجب رشد سرطانی گناهان آنان میگردد، رهایی می بخشد، و نیز نیکان پاکدل را، از رنج همزیستی با پلیدان، خلاص میسازد!!؟
کلید واژهی سنایی، برای منطق دیجیتالش، “قلتبان“_ بر وزن پهلوان_ و “قلتبانی“_ بر وزن پهلوانی_است!!؟ قلتبان و قلتبانی، در کاربرد سنایی، در منطق دیجیتالش، بمعنی دلال محبت، و دلالی کردن محبت، بخاطر زندگی و معاش است. او این بیان و منطق دیجیتال خود را، بسیار ساده فقط در دو بیت، بسیار کوتاه، و بسیار شفاف، می سراید. و این بیان سنایی است که:
گرفتم، که در مرگ، “لذت” نباشد!؟_:
نه تنها رهایی دهد، جاودانی؟؟!_:
اگر قلتبان نیستی؟؟!_ از قلتبانان؟!!
وگر، قلتبان هستی؟؟!_
از، قلتبانی؟!
همین و، و السلام.
_راه حل نهایی، حذف فیزیکی
پاسخ فاشیسم و عرفان، به سرنوشت نهایی بشر
از جمله، طنزهای تلخ، و نیشدار تاریخ، در نتیجهی مقایسهی ایدئولوژی ها، در حل نهایی سرنوشت بشر، یکی از استثناییترین آنها “ئند لوزونگ End Lösung “، “فاینال سولوشنFinal Solution“، در همانندی برخورد با مسالهی راه حل نهایی در عرفان و فاشیسم آلمان نازی است؟؟؟!
آلمان نازی، بویژه هیتلر(۱۹۴۵-۱۸۸۹م)، و سیاست مرگبار گشتاپو، پلیس مخفی آن، برای راه حل مسالهی یهود، حذف فیزیکی آنان را از زندگی، توصیه، و عملا، با اصرار اجرا می نمود.
در تصوف نیز، چنانکه در توجه مولوی به مرگ، ملاحظه شد، تصوف، رهایی بشر را، حذف فیزیکی او از این دنیای فانی دانسته، و همچنان نیز می داند!!؟؟
تفاوت این دو ایدئولوژی کاملا متضاد_نازیسم آلمان، و عرفان مولوی_ در دو نکته است:
۱)_ مربوط به متافیزیک پس از مرگ است. یعنی، آلمان نازی، در حذف فیزیکی خود، از دشمنان فرضی خویش، به عنوان راه حل نهایی فقط مربوط به زندگی در این دنیای فانی، است. نازی ها، دیگر برای متافیزیک پس از مرگ حذف شدگان از زندگی، اهمیتی قائل نبودهاند، و شاید هم باور، و اعتقادی بدان نیز، نداشته اند؟؟!
در صورتیکه، عرفان مولوی، بیش از زندگی این دنیایی مریدان خود، برای ما بعد از زندگی آنان، یعنی برای متافیزیک پس از مرگ، اهمیت فراوان قائل است. یعنی نیکمردان تصوف، به ابدیت شادکام بهشتی می پیوندند، ولی سرنوشت تبهکاران در برابر برزخ و دوزخ، مگر فقط رحمت الهی به دادشان برسد، و الا، فلا… ؟؟!
۲)_ تفاوت دیگر در اهمیت راه حل نهایی در میان نازی های آلمان و عرفان، بویژه عرفان مولوی در اینست که:
۲/۱_ نازی های آلمان، راه حل نهایی را، نه برای خود، بلکه، برای دشمنان خود، خوب و لازم می شمردند.
۲/۲_ در حالیکه مولوی و بسیاری دیگر از صوفیان راه حل نهایی و استقبال از مرگ را، بیشتر برای خود و دوستان خویش، می طلبند، و نه برای دیگران.
پس، خوشا به حال سالکان هفت شهر عشق، که اگر در این دنیا نصیبی نیافتهاند، برای دنیای دیگر می توانند سخت، به امید شادکامی، کام شیرین نمایند. و نیز البته، بدا به حال ناباوران به “تصوف عشق“، و، و، و… .
_بازگشت به داستان طوطی و بازرگان:
آنها با چه زبان مشترکی،
با هم صحبت میکرده اند؟؟!
۱)_مشکل اول، تفاهم کلامی: نخستین اشکال داستان طوطی و بازرگان، در این است که این زبانی که ارباب با آن، از طوطی و خواسته هایش پرسش کرد، و زبانی که آن طوطی به ارباب پاسخ داد، و باز احیانا با همان زبان، ارباب در هند، پیام طوطی محبوس خود را به طوطیان هندوستان رسانید، و ظاهرا آنها فهمیدند، و یکی پاسخ خود را با تظاهر به مردن خود داد، یعنی این زبانی که آنها همه با هم، ایرانی و غیر ایرانی، پرنده و غیر پرنده صحبت می کردهاند، چه زبانی بوده است؟؟!
آیا در آنزمان، زبانی مانند “زبان اسپرانتو” که همه ی پرندگان و انسان ها از آن خبر داشته باشند، وجود داشته است؟؟!
داستان های دیگری هم که در شاهنامه، بوستان سعدی، گلستان، و منطق الطیر عطار، روایت شده است، همه مشکل این ناگویایی اسپرانتوی انسانها و جانوران را در بر دارد. در منطق الطیر عطار، ظاهرا همه ی پرندگان_از گنجشک و کلاغ و هدهد و، سار و کرکس و دیگر پرندگان_ دور هم جمع می شوند، “همه، با یکزبان؟!” با هم به گفتگو می نشینند، کنفرانس می دهند، که چگونه رهبری را پیدا کنند، که نجات بخش آنان باشد!؟ چنانکه، سر انجام به رهبری سیمرغ، در فراسوی کوه قاف رای می دهند، که همه باید به سوی او پرواز کنند، و از او بخواهند که، رهبر منجی آنان باشد.
راستی این پرندگان، از کبوتر و کلاغ، گنجشک و شاهین و عقاب، و دیگر پرندگان با چه زبانی با هم صحبت می کرده اند؟؟!
چرا امروزه پرندگان نمی توانند با هم سمینار و کنفرانس تشکیل دهند، و در حل مسائل خود، گفتگو کنند؟؟!
۲)_نکتهی دوم، بد آموزی احتمالی: با همهی نیت خوبی که، مولوی در ارائه ی مرگ برای رهایی از این داستان، احیانا، می خواسته است بهره جوید، لکن، آشکارا یک بد آموزی عمومی، در آن وجود دارد که در جوامع استبدادی از جمله، در جامعهی استبدادی زمان خود مولانا وجود داشته است، و آن اینست که: _اگر رهایی و آزادی می خواهید، باید دروغ بگویید!
راستگویی با جابران و عاملان نگهداری شما در قفس، راستی و راستگویی نیست. بلکه “دروغ مصلحت آمیز”، تمارض، و خود را به مردن زدن، و احیانا با عبارتی بهتر و شایستهتر مذهبی، تقیه و پرهیز است!!؟؟
_پاسخ به نقد کودکان هوشمند
هنگام نقل این داستانها و قصهها برای کودکانی، که در سطحی متفاوت از رشد کلامی و عقلانی قرار گرفته اند، عموما همیشه، چند کودکی هوشیار، ایراد می گیرند که مثلا، آن تاجر با طوطیان هند چگونه، و با چه زبانی حرف زده است؟؟! یا، طوطی تاس شده ی بقال، چگونه آن دستفروش را مورد خطاب قرار داده، و از او پرسیده است، تو مگر از شیشه روغن ریختهئی؟؟!، و، و، و،
و جوابی که، ضمنا غیر منطقی ترین جواب هاست و به این کودکان داده می شود، اینست که:
_اینها همه قصه و مثل و داستان اند، و بقول مشهور “در مثل، مناقشه نیست“!!؟
در اینصورت، این پرسش اساسی برای نقد همهی کتاب های کودکان مطرح است که اگر در مثل مناقشه نیست، پس این داستان ها، برای چه برای کودکان گفته می شود؟؟! برای بد آموزی، یا عبرت و پند آموزی؟؟؟!!
این گفته که”در مثل مناقشه نیست“، شعار و شناسهی الگوی تمام عیار جامعههای بستهی استبدادی است، که یکی در آن، فقط متکلم وحده است، و دیگران باید سراپا سکوت، استماع، و گوش به فرمان باشند. تفاوتی میان اصل و بدل نگذارند، بازجوی شناخت مقدار عیار طلا، و پیجوی تشخیص مطلا از طلا، نباشند!!؟؟
لکن، در جامعههای باز، آزادگان، در همه چیز، مناقشه را روا میدارند. زیرا، “مناقشه” در حقیقت، محک زدن به طلا از مطلاست، نقد راستین در تشخیص درست از نادرست، و حقیقت از حقیقت نماست.
مولوی، در زمان و مکان جامعهئی بسته و استبدادی، به سر می برده است. آزادگان جامعههای باز جهان فردا، همه چیز را به محک تجربه می نهند، تا درست را از نادرست، حق را از باطل، و طلا را از مطلا، جدا سازند. و این هنوز از نتایج آغاز سحر است!!؟؟؟ سحری که، مژدگانی طلوع صبح صادق طلایی آیندهی آرزوهای مبارک بشری است!!؟؟؟
مثل و مثل زدن، در جامعهی باز، بخاطر ساده ساختن، ملموس ساختن و خودمانیتر نمودن مفهومهای پیچیدهی حقیقت است. در نتیجه، مثل و مثل زدن، باید ما را هر چه بیشتر، به حقیقت نزدیکتر سازد، نه آنکه ما را از درک حقیقت دورتر برد، به بهانهی آنکه، در مثل مناقشه نیست!!؟
در “جامعهی باز“، هر چیز، در خور مناقشه است، حتی در مثلها هم مناقشه، رواج کامل دارد. نهایت امر اصلِ مناقشه، الگوی گفتگو و مجادله در کلام مجید است که می فرماید:
_”با آنها، با نیکوترین، و زیباترین شیوهها، به حل اختلافها، فرو نشینید.” (و جادِلۡهُم بِٱلَّتِی هِیَ أَحۡسَنُ _ سورهی نحل=۱۶/ آ ۱۲۵)
کلید واژههای “زیباترین” و “نیکوترین” دو مفهوم مضاعف، و مکمل یکدیگر کلمهی حسن_ بر وزن صلح، و صبح_ است. که دارای دو مفهوم زیبایی و کمال نیکی است_ ایدهآل والای افلاطون، که زیبا، نیکوست، و نیکی زیباست.
_پاینویسها:
۲۷ –دربارهی زندگی شگرف جان لاک، و نفوذ سیاسی او در انگلستان، و بویژه در تنظیم اعلامیه استقلال و قانون اساسی آمریکا، و همچنین در باره نظریه معرفت و فلسفه سیاسی او ر ک:
۲۷/۱_هنری توماس(۱۹۷۰-۱۸۸۶م): بزرگان فلسفه، ترجمه فریدون بدره ای(++۱۳۱۵ه.ش/۱۹۳۶م)، بنگاه ترجمه و نشر کتاب ( قطع وزیری، ۴۴۰ ص)، تهران، ۱۳۴۸ ،ص ۳۵۴ -۳۴۸ ،شامل شرح فشرده ولی جامعی درباره زندگی جان لاک.
۲۷/۲_ محمد علی فروغی(۱۳۲۱-۱۲۵۶ه.ش/۱۹۴۲-۱۸۷۷م): سیر حکمت در اروپا، ۳ جلد در یک جلد(چاپهای متعدد بزرگ و جیبی)، انتشارات زوار، تهران، جلد دوم، صص۱۳۲-۱۱۳.
فروغی، ورود به زندگی جان لاک را غیر لازم می شمارد، لکن خلاصه جامعی از کتاب “مقاله ای درباره فهم بشری” را بدست می دهد.
۲۷/۳_ برتراند راسل(۱۹۷۰-۱۸۷۲م): تاریخ فلسفه غرب، ترجمهی نجف دریا بندری(۱۳۹۹-۱۳۰۸ه.ش/۲۰۲۰-۱۹۲۹م)، ج ۳( متوسط، ۳۲۰ ص)، تهران، ۱۳۴۸، صص ۲۷۳ _۱۸۸، شامل سیما نگاری محیط سیاسی و اجتماعی، نظریه معرفت، نظریه سیاسی، و تاثیر جان لاک بر جهان بعد از خود.
کم و بیش مهمترین نکات رسالهی ارزندهی “جان لاک“، در این اثر به تفصیل نقل و ترجمه شده است.
۲۸ –دربارهی نظریهی جان لاک، همچنین ر ک:
دکتر علی شریعتمداری(۱۳۹۵-۱۳۰۲ه.ش/۲۰۱۶-۱۹۲۳م): فلسفه، با مقدمهی دکتر محسن هشترودی(۱۳۵۵-۱۲۸۶ه.ش/۱۹۷۶-۱۹۰۸م)،کتابفروشی تائید ( قطع متوسط، ۵۰۷ ص)، اصفهان، ۱۳۴۷، فصل چهارم (معرفت)، ص ۴۰۵-۳۶۸.
۲۹_فولکلور Volk-lor، واژهئی آلمانی است که از ترکیب دو کلمه تشکیل شده است. از کلمهی “فولک” Volkبمعنی قوم، عامهی مردم، یا تودهی مردم. و “لُر” _مانند شخص لر از مردم لرستان_بمعنی قصه، افسانه، اتل متل، که مجموع آن، “فولکلور” بمعنی ادبیات مردمی یا ادبیات توده و عامیانه است.
واژهی”فولک Volk“، یکبار دیگر، از طریق نام مرکب ماشین فولکس واگِن volks wagen، وارد زبان فارسی شده است. واگن، بر وزن ساکن، بمعنی ماشین، یا واگون که در فارسی در مورد واگون های قطار راه آهن نیز بکار می رود، که آن نیز بمعنی ماشینی، برای همهی مردم، یا اتوموبیلی مردمی، از زمان نازی ها، در آلمان، بعنوان هدیهی هیتلر به مردم آلمان معمول گشته است.
و این گفتار همچنان، در بخش سوم خود، ادامه پیدا خواهد کرد.
این گفتار را چگونه ارزیابی می کنید؟ لطفا ستارهها را، طبق خط فارسی از راست به چپ، انتخاب فرمایید ۱، ۲، ۳، ۴، ۵ ضعیف، معمولی، متوسط، خوب، عالی
متوسط ۵ / ۵. ۳۵
۹ دیدگاه
با سپاس از گفتار پر محتوای ۲۱۸_ کالبدشکافی ذهن انسانی، قسمت دوم_ در این گفتار از جمله به شعر سعدی، و بویژه به شعر او دربارهی “بنی آدم” اشاره رفته است. یعنی آنجا که سعدی می گوید:
بنی آدم اعضای یکدیگرند
که در آفرینش ز یک گوهرند
چو عضوی به درد آورد روزگار
دگر عضوها را نماند قرار
تو کز محنت دیگران بیغمی
نشاید که نامت نهند آدمی
این شعر، یک شعر ساده نیست، بلکه مانیفستی است “وحی گونه”، که در عصر ما، بویژه با پیشرفت علوم، بخوبی خود را نشان میدهد… که در همهی زمانها، و مکانها صدق می کند، یعنی در هر جا که آدمی به سر می برد، صادق است!!؟
این شعر، همانند همان “یافتم، یافتمِ” ارشمیدس یا رازی است. و چه خوب بود، اگر کنار این شعر وحی گونه، بر سر در سازمان ملل، آن شعر فوق انسانی شیخ الاکبر محیی الدین العربی را هم میگذاشتند، آنجا که می سراید:
“در گذشتهئی نه چندان دور، من، از یار همنشین خویش،
سخت رنجیده، روی بر میتافتم،
اگر کیش وی را،
همسان مذهب و، آیین خویش نمییافتم!!؟
لکن، امروز قلب من، پذیرای هر نقش شده است _هر چند هم که، مخالف نظر من باشد!؟؟:
_چراگاه آهوان، صومعهی راهبان
بتکده، کعبه، “الواح تورات”
_مصحف قران!
چون که من، از این پس دیگر، به دین عشق، سر سپردهام
و به هر سوی که کاروانهای آن،
رهسپار شود، من نیز، سر سپار خواهم گشت!
آری که “عشق”_همسوگرِ همه ناهمواریها_ دین و، ایمان من است!”
ضمنا، جالب توجه است که این دو بزرگمرد صاحبدل_سعدی و ابن العربی_کم و بیش، همزمان، و در سدهی هفتم هجری/سیزده میلادی می زیسته اند. یکی به فارسی، و دیگری به عربی، کم و بیش، نتیجهی یگانهئی را سروده اند که، نمونهی کامل همزیستی مسالمت آمیز، و مهر آمیز همه ی انسانهاست.
با سپاس از شما که در این دورهی بحرانی، لحظات و یا شاید ساعتها، و روزها، ما را با یادکرد از اینگونه گویندگان بزرگ، و میراثهای گرانبهای همه-انسانیاشان، شادکام می فرمایید. https://b2n.ir/y97416
بانوی گرامی_ عصمت صاحبدلان صدیقی نیا_ خوشبختانه، نام خود شما، و خانوادهی گرامیتان نیز، پیوندی جاودانه، با میراث صاحبدلانهی ادبیات، و عرفان ما دارد.
با درود و ارادت_خط چهارم شما
گویی این گفتار، همراه با کالبد شکافی ذهن انسانی، بطور صریح، به کالبد شکافی ذهنی و کج آموزی های برخی اشعار و ادبیات و…، بالاخص اشعار مولوی نیز می پردازد. که چگونه این کج اندیشی ها به بد اندیشی های شخصی و اجتماعی رهنمون و منجر میشود، تا در نتیجه، تسلسل کج اندیشی ذهنی مصرف کنندگان در طول زندگی را به بار می آورد!
البته حواسم هست که منظور از مطرح کردن صرفا مولانا، فقط بعنوان مشتی نمونه از خروارها اشعارعرفانی بظاهر زیباست!؟؟
و چه کسی بهتر و معروف تر از مولانا که معروفترین و پر کارترین از صاحبدلان تصوف و عرفان است!؟؟
خلاصه، بسیار آموختم؛ مخصوصا علت پنهان مرگ اندیشیِ _ اگه نگم اکثر ایرانیان_ حد اقل خودم و بسیاری دیگر را که میشناسم.
امروزه، گویی، مرگ_گویی و مرگ اندیشی شده نقل محافلمون و سرگرمیمون؛ متاسفانه!!؟؟…
توضیح دربارهی یک نکتهی به ظاهر انتقادی:
یکی از خوانندگان گرامی ما که در بسیاری از مواقع از ابراز نظرهایشان، بهرهمند شده ایم، دربارهی ذکر اختصاصی “ختنهی دختران”، بعنوان یک ستم و تحقیر ایشان_ در این گفتار، شمارهی ۲۱۸_یاد آور شده اند که ختنه، اختصاصی به دختران ندارد، خیلی ها، پسرها را نیز، ختنه می کنند!!؟
این پدیده، از نظر ظاهر کاملا درست است، ولی از نظر اثرگذاری، و کیفیت آسیب رسانی به پسران، و دختران، یکسره، با یکدیگر متفاوت است.
ختنهی پسران، که از جمله در میان یهودیان و مسلمانان، رواج دارد، در پسران هیچگونه عارضهئی را که آسیب رسان به کیفیت عملکرد خاص ارگان جنسی پسران باشد، نسبت به آنان وارد نمی سازد. حتی امروزه، بسیاری که ختنه کردن پسران را، تکلیف شرعی دینی خود نمی دانند، معتقدند که از نظر بهداشتی و پیشگیری، از ایجاد پارهئی از قارچ ها و عفونت ها، ختنهی پسران، دارای ارزش پیشگیری و بهداشتی هم، هست.
اما، سوکمندانه، ختنهی دختران، همراه با قطع عضوی از قربانی آن ختنه است، که همواره برقراری رابطهی زناشویی، از طرف مردان با آنان را، بصورت یک تجاوز دردناک در می آورد که، برای زنان غالبا، با احساس شوم کابوسی در روابط زناشویی جلوه می کند، و عارضهئی دردناک، اجباری، و اضطراری را بر آنان، تحمیل می نماید. با تقدیم ارادت و سپاس که سبب خیر، به مدد این نکته سنجی گردیده اند، که در این گفتار_شمارهی ۲۱۸_مورد غفلت قرار گرفته بود. خط چهارم شما
اظهار نظر و ثبت دیدگاه، دربارهی گفتارهای خط چهارم، به دلایل چندی، همیشه، برایم دشوار بودهاست. از جمله اینکه، گفتارهای نویسنده، به لحاظ مضمون و محتوا، و طرز نگاه به پدیدههای مختلف، کاملا، بدیع، و تازه است. به همین دلیل، پس از خواندن هر گفتار، مدتها ذهنم درگیر محتوای تازهئی است که، با آن روبرو شده ام، و برای هضم و فهم بهتر آن، ناچار، بارها و بارها، باید آن را باز خوانی کنم. به عنوان مثال در همین گفتار شمارهی ۲۱۸، موضوعاتی نظیرِ:
_اثرات منفی تربیتی قصهها و افسانههای بظاهر شیرین و سرگرم کننده، در ترویج خرافه گراییها، و منطق ستیزیها،
_شکاف و فاصلهی میان ادعا و عمل، بعنوان سنجه و معیاری تازه، برای ارزشیابی انسانها،
_ برابری همهی انسانها، در ترس از مرگ،
_وحدت عرفان و فاشیسم در مرگ خواهی، چه برای خود، و چه برای دیگران!
_غلبهی غریزهی صیانت نفس، بر عواطف انسانی، در داستان مهستی، و، و، و…بسیاری موضوعات ریز و درشت ظاهرا مستقل دیگری، که با نظمی منطقی، و رشتهی نامرئی تداعی ها، در این گفتار، به تحریر در آمده اند، همگی موضوعاتی بکر و تازه اند، که نویسنده به سادگی و روانی آب خوردن، پیوسته به هم، آنها را نگاشته است، ولی درک عمیق و درست آنها، نیازمند خوانشهای مکرر این گفتار، و حتی پیجویی منابع دیگر است.
دیگر اینکه، نثر نوشتهها به قدری فاخر، پر پرداخت و درخشان است که، برای نگاشتن درک و برداشت خودم از هر گفتار، در برابر این نثر، احساس عجز و ناتوانی می کنم.
با اینهمه خوب می دانم، در برابر نویسندهئی که نسبت به اهالی فکر و فرهنگ و قلم، در هر نوشته، و گفتارش، ادای دین می کند، و در معرفی و ابراز سپاس، نسبت به آنها، سنگ تمام می گذارد، مسلما، خاموشی و سکوت، به بهانهی دشواری نوشتن، بی انصافی است.
کوتاه سخن، هر گفتار خط چهارم، مثل اینست که عینک تازهئی برای بهتر دیدن، و دیگرگونه فهمیدن، و متر و معیاری تازه برای ارزیابی و سنجش جهان پیرامون و، نزدیکتر شدن به آستان حقیقت، در اختیار ما مینهد. و این همان رسالت نویسندهی متعهد راستینی است که خستگی ناپذیر، آهسته و پیوسته، در مسیر روشنگری و آگاه سازی گام بر می دارد.
تندرست و پایدار باشید!
با سپاس و احترام_ از طرف یک خواننده که خوشبختانه، تحصیلات دانشگاهی هم دارد
خوانندهی گرامی ناشناسی که از تحصیلات دانشگاهی نیز برخوردارید، و خوشبختانهتر این که معلوم است خیلی هم خوب، از تحصیلات دانشگاهی بر خوردارید، و آنچه که شایستهی روشنفکری است، انصاف در بیان صادقانه، و بیدریغ درک و برداشت خویش، از خوانده ها وگفته های دیگران است، نیز، در شما، به کمال غنای خود رسیده است. در هر حال، این برداشت شماست، از اینرو، سهم ما نیز، ابراز این سپاس است که با تقدیم درود و ارادت_ خط چهارم شما
هر بار که گفتاری جدید را میخوانم بیشتر شگفت زده میشوم که مگر ممکن است این همه اطلاعات علمی و فرهنگی و روانشناسانه و نگرشهای اجتماعی در مغز یک انسان بگنجد. واقعا این خود معجزه است گر چه او خود معتقد بدان نیست. هر بار اطلاعاتی را که به دنبال آن هستی و میخواهی آنرا بیابی و هیچ جا نمییابی، این نویسنده و یارانش، به آسانی در اختیارت میگذارند :
سعدی و موسیقی، چرا یکی بود یکی نبود. شاید آن دیگران هم انسان-خدا بودند.. قیاس مع الفارق، طوطی وار،گریز از آزادی،سنایی و رسای مرگ در شعر بی همتایش، و سوره نحل و آیه روانش و،و،و…و این همه را من آموختم در یک گفتار کوتاه،ساده، موجز و مختصر. ممنون، سپاس، و دستهای گلتون درد نکنه
بانوی گرامی فهیمه افخمی
با ابراز لطف بیدریغ خود، حقیقتا، ما را کمی شرمنده فرمودید. مشکل ما در برابر ابراز لطف شما اینست که اگر آنرا یکسره تایید کنیم، خودستایی است!؟
و اگر آنرا رد و نفی کنیم، واقعا بی ادبی است.
پس ناچار، باید بگوییم فقط، اوه!! عجب!؟ پس که اینطور؟؟!…
در هر حال، با تقدیم ارادت و سپاس_ خط چهارم شما
این سایت برای بهینه سازی استفاده ی کاربران از کوکی استفاده می کند قبول
Privacy & Cookies Policy
Privacy Overview
This website uses cookies to improve your experience while you navigate through the website. Out of these cookies, the cookies that are categorized as necessary are stored on your browser as they are essential for the working of basic functionalities of the website. We also use third-party cookies that help us analyze and understand how you use this website. These cookies will be stored in your browser only with your consent. You also have the option to opt-out of these cookies. But opting out of some of these cookies may have an effect on your browsing experience.
Necessary cookies are absolutely essential for the website to function properly. This category only includes cookies that ensures basic functionalities and security features of the website. These cookies do not store any personal information.
Any cookies that may not be particularly necessary for the website to function and is used specifically to collect user personal data via analytics, ads, other embedded contents are termed as non-necessary cookies. It is mandatory to procure user consent prior to running these cookies on your website.
با سپاس از گفتار پر محتوای ۲۱۸_ کالبدشکافی ذهن انسانی، قسمت دوم_ در این گفتار از جمله به شعر سعدی، و بویژه به شعر او دربارهی “بنی آدم” اشاره رفته است. یعنی آنجا که سعدی می گوید:
بنی آدم اعضای یکدیگرند
که در آفرینش ز یک گوهرند
چو عضوی به درد آورد روزگار
دگر عضوها را نماند قرار
تو کز محنت دیگران بیغمی
نشاید که نامت نهند آدمی
این شعر، یک شعر ساده نیست، بلکه مانیفستی است “وحی گونه”، که در عصر ما، بویژه با پیشرفت علوم، بخوبی خود را نشان میدهد… که در همهی زمانها، و مکانها صدق می کند، یعنی در هر جا که آدمی به سر می برد، صادق است!!؟
این شعر، همانند همان “یافتم، یافتمِ” ارشمیدس یا رازی است. و چه خوب بود، اگر کنار این شعر وحی گونه، بر سر در سازمان ملل، آن شعر فوق انسانی شیخ الاکبر محیی الدین العربی را هم میگذاشتند، آنجا که می سراید:
“در گذشتهئی نه چندان دور، من، از یار همنشین خویش،
سخت رنجیده، روی بر میتافتم،
اگر کیش وی را،
همسان مذهب و، آیین خویش نمییافتم!!؟
لکن، امروز قلب من، پذیرای هر نقش شده است _هر چند هم که، مخالف نظر من باشد!؟؟:
_چراگاه آهوان، صومعهی راهبان
بتکده، کعبه، “الواح تورات”
_مصحف قران!
چون که من، از این پس دیگر، به دین عشق، سر سپردهام
و به هر سوی که کاروانهای آن،
رهسپار شود، من نیز، سر سپار خواهم گشت!
آری که “عشق”_همسوگرِ همه ناهمواریها_ دین و، ایمان من است!”
ضمنا، جالب توجه است که این دو بزرگمرد صاحبدل_سعدی و ابن العربی_کم و بیش، همزمان، و در سدهی هفتم هجری/سیزده میلادی می زیسته اند. یکی به فارسی، و دیگری به عربی، کم و بیش، نتیجهی یگانهئی را سروده اند که، نمونهی کامل همزیستی مسالمت آمیز، و مهر آمیز همه ی انسانهاست.
با سپاس از شما که در این دورهی بحرانی، لحظات و یا شاید ساعتها، و روزها، ما را با یادکرد از اینگونه گویندگان بزرگ، و میراثهای گرانبهای همه-انسانیاشان، شادکام می فرمایید.
https://b2n.ir/y97416
بانوی گرامی_ عصمت صاحبدلان صدیقی نیا_ خوشبختانه، نام خود شما، و خانوادهی گرامیتان نیز، پیوندی جاودانه، با میراث صاحبدلانهی ادبیات، و عرفان ما دارد.
با درود و ارادت_خط چهارم شما
دیدگاهک!!
گویی این گفتار، همراه با کالبد شکافی ذهن انسانی، بطور صریح، به کالبد شکافی ذهنی و کج آموزی های برخی اشعار و ادبیات و…، بالاخص اشعار مولوی نیز می پردازد. که چگونه این کج اندیشی ها به بد اندیشی های شخصی و اجتماعی رهنمون و منجر میشود، تا در نتیجه، تسلسل کج اندیشی ذهنی مصرف کنندگان در طول زندگی را به بار می آورد!
البته حواسم هست که منظور از مطرح کردن صرفا مولانا، فقط بعنوان مشتی نمونه از خروارها اشعارعرفانی بظاهر زیباست!؟؟
و چه کسی بهتر و معروف تر از مولانا که معروفترین و پر کارترین از صاحبدلان تصوف و عرفان است!؟؟
خلاصه، بسیار آموختم؛ مخصوصا علت پنهان مرگ اندیشیِ _ اگه نگم اکثر ایرانیان_ حد اقل خودم و بسیاری دیگر را که میشناسم.
امروزه، گویی، مرگ_گویی و مرگ اندیشی شده نقل محافلمون و سرگرمیمون؛ متاسفانه!!؟؟…
با تقدیم ارادت و سپاس_مجتبی خیرخواه
آقای خیرخواه گرامی، ممنون از همخوانی، و دقت موشکافانه، در مفهوم و مصداق گفتار بالا_شمارهی ۲۱۸_
همچنین با تقدیم ارادت و سپاس_خط چهارم شما
توضیح دربارهی یک نکتهی به ظاهر انتقادی:
یکی از خوانندگان گرامی ما که در بسیاری از مواقع از ابراز نظرهایشان، بهرهمند شده ایم، دربارهی ذکر اختصاصی “ختنهی دختران”، بعنوان یک ستم و تحقیر ایشان_ در این گفتار، شمارهی ۲۱۸_یاد آور شده اند که ختنه، اختصاصی به دختران ندارد، خیلی ها، پسرها را نیز، ختنه می کنند!!؟
این پدیده، از نظر ظاهر کاملا درست است، ولی از نظر اثرگذاری، و کیفیت آسیب رسانی به پسران، و دختران، یکسره، با یکدیگر متفاوت است.
ختنهی پسران، که از جمله در میان یهودیان و مسلمانان، رواج دارد، در پسران هیچگونه عارضهئی را که آسیب رسان به کیفیت عملکرد خاص ارگان جنسی پسران باشد، نسبت به آنان وارد نمی سازد. حتی امروزه، بسیاری که ختنه کردن پسران را، تکلیف شرعی دینی خود نمی دانند، معتقدند که از نظر بهداشتی و پیشگیری، از ایجاد پارهئی از قارچ ها و عفونت ها، ختنهی پسران، دارای ارزش پیشگیری و بهداشتی هم، هست.
اما، سوکمندانه، ختنهی دختران، همراه با قطع عضوی از قربانی آن ختنه است، که همواره برقراری رابطهی زناشویی، از طرف مردان با آنان را، بصورت یک تجاوز دردناک در می آورد که، برای زنان غالبا، با احساس شوم کابوسی در روابط زناشویی جلوه می کند، و عارضهئی دردناک، اجباری، و اضطراری را بر آنان، تحمیل می نماید.
با تقدیم ارادت و سپاس که سبب خیر، به مدد این نکته سنجی گردیده اند، که در این گفتار_شمارهی ۲۱۸_مورد غفلت قرار گرفته بود.
خط چهارم شما
اظهار نظر و ثبت دیدگاه، دربارهی گفتارهای خط چهارم، به دلایل چندی، همیشه، برایم دشوار بودهاست. از جمله اینکه، گفتارهای نویسنده، به لحاظ مضمون و محتوا، و طرز نگاه به پدیدههای مختلف، کاملا، بدیع، و تازه است. به همین دلیل، پس از خواندن هر گفتار، مدتها ذهنم درگیر محتوای تازهئی است که، با آن روبرو شده ام، و برای هضم و فهم بهتر آن، ناچار، بارها و بارها، باید آن را باز خوانی کنم. به عنوان مثال در همین گفتار شمارهی ۲۱۸، موضوعاتی نظیرِ:
_اثرات منفی تربیتی قصهها و افسانههای بظاهر شیرین و سرگرم کننده، در ترویج خرافه گراییها، و منطق ستیزیها،
_شکاف و فاصلهی میان ادعا و عمل، بعنوان سنجه و معیاری تازه، برای ارزشیابی انسانها،
_ برابری همهی انسانها، در ترس از مرگ،
_وحدت عرفان و فاشیسم در مرگ خواهی، چه برای خود، و چه برای دیگران!
_غلبهی غریزهی صیانت نفس، بر عواطف انسانی، در داستان مهستی، و، و، و…بسیاری موضوعات ریز و درشت ظاهرا مستقل دیگری، که با نظمی منطقی، و رشتهی نامرئی تداعی ها، در این گفتار، به تحریر در آمده اند، همگی موضوعاتی بکر و تازه اند، که نویسنده به سادگی و روانی آب خوردن، پیوسته به هم، آنها را نگاشته است، ولی درک عمیق و درست آنها، نیازمند خوانشهای مکرر این گفتار، و حتی پیجویی منابع دیگر است.
دیگر اینکه، نثر نوشتهها به قدری فاخر، پر پرداخت و درخشان است که، برای نگاشتن درک و برداشت خودم از هر گفتار، در برابر این نثر، احساس عجز و ناتوانی می کنم.
با اینهمه خوب می دانم، در برابر نویسندهئی که نسبت به اهالی فکر و فرهنگ و قلم، در هر نوشته، و گفتارش، ادای دین می کند، و در معرفی و ابراز سپاس، نسبت به آنها، سنگ تمام می گذارد، مسلما، خاموشی و سکوت، به بهانهی دشواری نوشتن، بی انصافی است.
کوتاه سخن، هر گفتار خط چهارم، مثل اینست که عینک تازهئی برای بهتر دیدن، و دیگرگونه فهمیدن، و متر و معیاری تازه برای ارزیابی و سنجش جهان پیرامون و، نزدیکتر شدن به آستان حقیقت، در اختیار ما مینهد. و این همان رسالت نویسندهی متعهد راستینی است که خستگی ناپذیر، آهسته و پیوسته، در مسیر روشنگری و آگاه سازی گام بر می دارد.
تندرست و پایدار باشید!
با سپاس و احترام_ از طرف یک خواننده که خوشبختانه، تحصیلات دانشگاهی هم دارد
خوانندهی گرامی ناشناسی که از تحصیلات دانشگاهی نیز برخوردارید، و خوشبختانهتر این که معلوم است خیلی هم خوب، از تحصیلات دانشگاهی بر خوردارید، و آنچه که شایستهی روشنفکری است، انصاف در بیان صادقانه، و بیدریغ درک و برداشت خویش، از خوانده ها وگفته های دیگران است، نیز، در شما، به کمال غنای خود رسیده است. در هر حال، این برداشت شماست، از اینرو، سهم ما نیز، ابراز این سپاس است که با تقدیم درود و ارادت_ خط چهارم شما
هر بار که گفتاری جدید را میخوانم بیشتر شگفت زده میشوم که مگر ممکن است این همه اطلاعات علمی و فرهنگی و روانشناسانه و نگرشهای اجتماعی در مغز یک انسان بگنجد. واقعا این خود معجزه است گر چه او خود معتقد بدان نیست. هر بار اطلاعاتی را که به دنبال آن هستی و میخواهی آنرا بیابی و هیچ جا نمییابی، این نویسنده و یارانش، به آسانی در اختیارت میگذارند :
سعدی و موسیقی، چرا یکی بود یکی نبود. شاید آن دیگران هم انسان-خدا بودند.. قیاس مع الفارق، طوطی وار،گریز از آزادی،سنایی و رسای مرگ در شعر بی همتایش، و سوره نحل و آیه روانش و،و،و…و این همه را من آموختم در یک گفتار کوتاه،ساده، موجز و مختصر. ممنون، سپاس، و دستهای گلتون درد نکنه
بانوی گرامی فهیمه افخمی
با ابراز لطف بیدریغ خود، حقیقتا، ما را کمی شرمنده فرمودید. مشکل ما در برابر ابراز لطف شما اینست که اگر آنرا یکسره تایید کنیم، خودستایی است!؟
و اگر آنرا رد و نفی کنیم، واقعا بی ادبی است.
پس ناچار، باید بگوییم فقط، اوه!! عجب!؟ پس که اینطور؟؟!…
در هر حال، با تقدیم ارادت و سپاس_ خط چهارم شما