۲ )_ نظریهی ذهن، لوح نانگاشته، یا لوح سپید منفعل، پذیرای محض (غیر خلاق)؟؟!
۳ )_ نظریهی ذهن، لوح نانگاشته، یا سپیدِ پذیرای صورتگر از بدو تولد (هم پذیرای منفعل، و هم خلاق)؟؟!
۴ )_ نظریهی ذهن، لوح نانگاشته، یا لوح مکتوب پذیرای صورتگر، از دوران جنینی، در رحم مادر، چند ماه پیش از تولد (مکتوب منفعل، و خلاق)؟؟!
نظریهی اول_ذهن، چون لوحی نگاشته از پیش، نوشتهی ازلی، نوشته از پیش_ در بخش اول، گفتار شمارهی ۲۱۷، مورد بررسی قرار گرفته شده است!!؟ همچنین، در گفتار شمارهی ۲۱۸_ کالبدشکافی ذهن انسانی، بخش دوم_ نظریههای دوم و سوم، در این باره مطرح شده است. اینک:
۴) _ نظریهی ذهن، لوح نانگاشته، یا لوح مکتوب پذیرای صورتگر، از دوران جنینی، در رحم مادر، چند ماه پیش از تولد (مکتوب منفعل، و خلاق)؟؟!
بنابر نظریهی چهارم _ ذهن، لوح نانگاشته، یا لوح مکتوب پذیرای صورتگر – دربارهی ذهن انسانی، محتویات ذهن، دارای سه جنبه اساسی است:
۴/۱_ فطری، و مادر زادی
۴/۲_ اکتسابی، و فرا گرفته
۴/۳_ خود ساخته، و خود پرداخته
در این نظریه، ذهن، هم دارای جنبههای انفعالی و پذیراست (شمارههای ۴/۱ و ۴/۲) و هم دارای جنبههای فعال و خلاق و زایاست (شمارهی ۴/۳).
اینان_ابن طفیل، دکارت، و کانت_ معتقدند که، ذهن بشر، از همان آغاز، مکتوب، و دارای قالبها و الگوهای فطری بالقوه (کانت)، یا بالفعل (دکارت) است، و در عین حال نیز، نقش پذیر و نقش آفرین، هر دو با هم اند!!؟
#ابن_طفیل، فیلسوف مسلمان، معتقد به توان رشد ذهن انسان، حتی بصورت فردی، بدون نیاز به زبان، بخاطر مکالمه با دیگران
_کانت، و حلاجی ذهن انسانی
برای روشن شدن بیشتر این مورد، بد نیست ببینیم، سیر تکوین معرفت یک چیز، مثلا یک “سیب“، یا یک “گلابی“، از نظر “کانت“، در ذهن چگونه روی میدهد؟؟!
هنگامیکه به یک “سیب” یا یک “گلابی” روی میآوریم، حس “بینایی“، ما را به رنگ، شکل و زیبائی آنها، رهبری میکند. حس “بویائی“، ما را، با رایحهی آنها، آشنا میدارد.
حس “پسائی” و لامسه، سردی، گرمی، نرمی، و سفتی آنرا، در اختیار ما میگذارد، و سرانجام حس “ذائقه” و چشائی، مزهی مطبوع شیرین، لب ترش، ملس، و یا گَس ناشی از کالی یعنی نارسیدگی آنها را، به ما خاطر نشان میسازد!!؟
بعبارت دیگر، حواس ما، مادهی خام سیب یا گلابی را، جدا جدا، و به تفصیل تفکیکی برای ما، فراهم میآورد، ولی چگونه این اجزاء مختلف، در مفهوم واحد سیب، یا گلابی متحد میشوند؟؟!
“کانت” معتقد است که “عقل” یا “ذهن“، با ایجاد “حسی مشترک“، وظیفهی این پیوند، و هماهنگی متحد را، به عهده میگیرد.
بدین ترتیب، در جریان کسب هر معرفت، هم “حس“، هم “تجربه“، و هم “خلاقیت ذهنی“، دست در کار همیاری اند!!؟
“کانت” میگوید:
“احساسِ بدون تصور، کور است؛ و تصورِ بدون احساس، تهی است!!؟”
_اسپنسر، و روانشناسی داروینی او
“نظریه تکوینی ذهن” را که “هربرت اسپنسر” (۱۹۰۳ -۱۸۲۰م)_فیلسوف و جامعهشناس انگلیسی_ اظهار داشته است نیز، میتوان با وجود تفاوت ویژه آن، در معنی فطری بودن تصورات و معارف، در زیر همین “نظریه ذهن لوح نانگاشته، یا لوح مکتوب پذیرای صورتگر “، دستهبندی نمود!!؟
البته لازم است که نخست، معنی و فرایند “تکوین” یا “تکامل“، و شکوفائی را، از نظر “اسپنسر” روشن سازیم!!؟
بنظر اسپنسر، تکوین عبارت است از:
۱)_ حرکت پیشرو، از یکنواخت، بسوی چند نواختی، یا از یکسان، بسوی ناهمسانی.
۲)_ حرکت از ساده بسوی پیچیده.
۳)_ حرکت از نابسامان و بینظم، بسوی نظم و سامان یافتگی.
۴)_ حرکت از نامعلوم، به معلوم و مشخص.
“اسپنسر” معتقد است که، همهی موجودات، از جمله مظاهر “جامعه شناختی” و “روانشناختی“، همه تابع این سیر و معنی شکوفائی و تکوین اند!!؟ به پندار اسپنسر:
۵)_هوش، دارای درجات … و قوای واقعا جدا جدا از هم نیست؛ بلکه عالیترین مراحل آن، نتیجهی ترکیب و تقلیدی است که، از تحول سادهترین عناصر، در طی مراحل نامرئی، حاصل شده است، یعنی حرکت از بسیط به مرکب!!؟
۶)_میان “غریزه” و “عقل” خلائی وجود ندارد، و اختلاف، در درجات است. یعنی روابط غریزه، ساده و کهنه است، و روابط موجود در عقل، نو و پیچیده میباشد!!؟
عمل عقلانی فقط، پاسخ غریزی است، که پس از مبارزه با پاسخهای غریزی دیگر، زنده مانده، و پیشرفت کرده است. این مشارکت و اخذ تصمیم، فقط نتیجه یا حاصلجمع از مبارزهی محرکات مختلف، با یکدیگر است!!؟
با این بیان، اسپنسر، کم و بیش، به تفسیر و توجیه “انتخاب انسب” یا گزینش شایستهترین برای زندگی و بقاء از نظر داروین (۱۸۸۲-۱۸۰۹م) میپردازد!!؟
“اراده“، یا “خواست” یک اصطلاح انتزاعی است، که ما به حاصل قوای فعال خود میدهیم. و “تصمیم“، عبارت است از تبدیل تصور لجام گسیختهئی به “عملی مشخص” و لگام یافته!!؟
بدین ترتیب، “تصور” از امری یا چیزی، نخستین مرحله “عمل“، و عمل، آخرین مرحله تصور تحقق یافته است!!؟
همچنین “عاطفه“، و انفعال، نخستین مرحلهی یک عمل غریزی است، و توضیح و شرح یک انفعال، مقدمهی سودمندی، بر پاسخ تام و تمام آن، میباشد.
مثلا، نشان دادن دندان، هنگام غضب، در بسیاری از جانوران، کاملا اشارهئی است به گرایش به پاره کردن دشمن، که پایان طبیعی چنین آغازی است.
“صور فکر” یا “مقولات“_ از قبیل زمان، مکان، علت، کمیت، کیفیت، و مانند آن_ که “کانت” آنها را فطری میداند، فقط طرف غریزی تفکر میباشند. همچنانکه غرائز، عادات اکتسابی نوع و نژاد، ولی امور فطری فرد هستند، مقولات نیز، عادات ذهنی انسانها هستند، که به تدریج در جریان تحول و تطور، کسب شده اند، و اکنون جزو مواریث عقلی آنها بشمار میروند!!؟
چارلز داروین (۱۸۸۲-۱۸۰۹م)معمار فلسفهی بقای انسب، در تنازع بقاء
تمام این معماهای کهن روانشناختی را _از نظر اسپنسر_ با “تغییرات مستمر متراکم موروث“، میتوان توضیح داد. ۳۰
بدین ترتیب “اسپنسر” ذهن فرد را، هم دارای “مفاهیم فطری موروثی” میداند که در ضمن “تکوین نوع بشر“، اندک اندک، به تجربه، فرا گرفته شده اند، و هم آنرا “پذیرای تجربههای تازه” میشمارد، که در مراحل بعدی فرایند تکوین رشد بشر، بر اساس شیوهی “آزمایش و خطا“، بصورت عادات، مفاهیم و معارف نوعی، بطور ارثی به آیندگان انتقال خواهد یافت!!؟
بدیهی است که “اسپنسر” بنابر ضرورت تکوین و “اصل جبری انتخاب احسن” جای چندان روشنی، برای “خلاقیت فردی” باقی نمیگذارد، اما، آنرا صریحا نیز، انکار نمیکند!!؟
_یونگ، و ضمیر باطن قومی او
“کارل گوستاو یونگ” (۱۹۶۱ -۱۸۷۵م)_روانکاو نامی سوئیسی_ با ابراز نظریه “ناخودآگاه قومی” یا “وجدان ناآگاه نوعی“_ یا به تعبیری دیگر، ضمیر باطن قومی غیر فردی_ به “اسپنسر” نزدیک میشود. ۳۱
یونگ، در برابر معارف اکتسابی فردی، به یک نوع “معارف نوعی“، در بشر قائل میگردد، که به احتمال قوی، منشاء آنها را باید در ساختار موروثی مغز نوع بشر جستجو نمود، نه در تجارب شخصی، تجربی و اکتسابی افراد، که احیانا، از دوران جنینی، یا بدو تولد افراد، شروع میشود!!؟ ۳۲
با توجه به شغل پدر غزّالی_ریسندگی، نساجی، شَعربافی_ و به استناد استعارهئی که، او از ریسندگی خود، در وصف حال تحول روحی خویش، در شعری به زبان عربی بکار برده است(… و کَسَّرتُ مِغزَلی)، نام غزالی را، باید با تشدید، بعنوان منسوب به حرفهی پدری اش تلفظ نمود. مانند عطاری، قنادی، عصاری، بقالی، حلاجی، و، و، و؛ و نه غزالی، بدون تشدید مانند کمالی، یا جمالی.
از جمله کتاب های بسیار معتبری که عنوان و شرح حال غزالی در آن آمده است، کتاب ده جلدی “طبقات الشافعیه” تالیف تاج الدین سبکی است(?۸۵۱ -۷۷۱ه.ق/?۱۴۴۷- ۱۳۸۰م).
از جمله این کتاب چاپ اصلش به زبان عربی بدون اعراب است. لکن نام غزالی، در همه جا، با تشدید، همانند عطاری، بقالی، قصابی، حلاجی، و، و، و، به چاپ رسیده است.
( نسخهی دیجیتالی طبقات الشافعیه: تاج الدین سبکی، دارالکتب العلمیه، بیروت، سال ۲۰۰۱، ج ۶، ص ۱۹۵)
غزالی نیز بنظر میرسد که، در مورد نظریهی ذهن بشری، به گروه کانت، دکارت و اسپنسر بپیوندد. وی با تکیه بر “حدیث فطرت” مینگارد که:
“… فرزند، امانتی است اندر دست مادر و پدر، و دل وی پاک است، چون جوهر نفیس، و نقش پذیر، چون موم، و از همهی نقشها خالی است؛ و چون زمین پاک است که هر تخم اندر وی افکنی بروید:
اگر تخم خیر افکنی، به سعادت دین و دنیا رسد … و اگر به خلاف این بود، بدبخت باشد.” (غزالی: کیمیای سعادت، ص ۴۴۴) ۳۳
در مورد “حدیث فطرت” یا “حدیث طینت” چنانکه در گفتار شمارهی ۲۱۷، از همین سلسله گفتارها_ در متن و حاشیههای شمارهی ۶ تا ۱۳_بدان اشاره رفته است، غزالی نظر خود را، در آنجا نیز تاکید میکند که ذهن کودک، چون لوحی نانوشته است، که والدین او، بر آن، نه تنها، زبان مادری کودک را مینگارند، و به او فرا میآموزند، بلکه همچنان اخلاقیات، و مذهب خویش را نیز، در او، فرو مینگارند. بطوریکه در آن حدیث، گفته آمده است که، کودک با فطرت پاک و ساده آفریده میشود، و این پدر و مادر او هستند، که او را یهودی، یا مسیحی، یا مجوسی_ و طبعا نیز، مسلمان سنی، یا شیعه_ به بار میآورند.
بدین ترتیب، این عبارت غزالی_ فرزند، امانتی است اندر دست مادر و پدر …_ ظاهرا تاکید بر این دارد که، “ذهن کودک“، بر اساس “فطرت” است، و از همهی نقشها، هم از “نقش مثبت” و هم از “نقشهای منفی” خالی است!!؟
با این وصف، تفسیر و تحلیل “فطرت” در اسلام، طبیعتی بیتفاوت، عاری از هر نقش و ماورای خیر و شر را، بدست نمیدهد. بلکه، آنرا سرشتی مثبت، و حاوی معرفت خداوند و توحید او، معرفی مینماید.
“غزالی” در این باره مینگارد:
_”…هر عاقلی که با وی گوئی:
_ نه، عدد دو، از یکی بیشتر است؟!
گوید که:
_بلی راست بود!
اگر چه هر عاقلی، پیشتر این به گوش سر نشنیده باشد، و به زبان نگفته باشد، و لیکن، همه درون وی، بدین تصدیق، آکنده باشد. همچنانکه این “فطرت” آدمیان است، معرفت و ربوبیت نیز، “فطرت همه” است.”(غزالی: کیمیای سعادت، ص ۲۵.) ۳۴
بدین ترتیب “درک عقلی” و “معرفت الاهی“، در بشر، بعقیدهی “غزالی“، فطرتی، یا فطری است.
از اینرو، ذهن و فطرت نیز، تنها میتواند عاری از “نقشهای تجربی” باشد، و نه “نقشهای معرفت عقلی” و “معرفت الاهی” یا “متافیزیکی“.
_غزالی، و سه سیمای معرفت بشری
غزالی، شیوههای ادراک را، به سه نوع تقسیم کرده است:
۱)_”ادراک تودهی مردم“،
۲)_”ادراک فیلسوفان“،
۳)_و “روشنبینی عارفان“،
از نظر غزالی، “ظاهر بینان“، به مدد “حس“، “روشنفکران” به کمک “استدلال“، و “روشن بینان” به یاری “الهام“، “ذوق” و، “اشراق” به کشف حقیقت میپردازند.
بدین ترتیب غزالی، برای دسترسی به “کمال حقیقت“، از سه وسیلهی حسی یا “حس آگاهی“، عقلی یا “خردآگاهی، استدلال عقلانی“، و اشراقی، یا “دل آگاهی“، یاد میکند. چنانکه میگوید:
“و درستی این راه، به تجربت معلوم شده است، خلق بسیار را، و هم به برهان عقلی معلوم؛ اگر تو را به “ذوق” این حاصل نشده است، و به “تعلیم” نیز، حاصل نشده است، و به “برهان عقلی” معلوم نگشته است.” (غزالی: کیمیای سعادت، ص ۲۴)۳۵
۲)_ درک ذوقی اشراقی فطری، که با ریاضت میتوان آنرا پرورش داد، چنانکه صوفیان میکنند.
۳)_ معارف اکتسابی و تحصیلی، چنانکه دانشجویان، و دانشوران، انجام میدهند!!؟
خوی پذیری فطرت انسانی، از نظر “غزالی“، ظاهرا به دو گونه است:
۱)_آشکار، سریع و کوتاه مدت
۲ )_پنهان، آرام و دراز مدت
در مورد خوی پذیری پنهانی و طولانی، غزالی به وجود یک دوره مستوری و “کمون“، همانند “روانکاوی“، تصریح میکند که نقش پذیری آن، از کودکی آغاز میشود، و تا هنگام “بلوغ“، در پردهی استتار فرو میماند، و آنگاه، پس از بلوغ، آشکار میگردد!؟
البته غزالی، بیان این نظریه را، با ذکر مقدمهئی در لزوم پرهیز از خوردن مال حرام، و اثر زیانمند آن، برای رشد شخصیت، همراه آورده است.
وی میگوید:
_”… خوی بد از دایه سرایت کند.
و شیری که از حرام حاصل آید، پلید بود.
و چون گوشت و پوست کودک از آن بروید، طبع وی را، با آن مناسبتی پدید آید که “پس از بلوغ” ظاهر شود …” (غزالی، کیمیای سعادت، ص ۴۴۵) ۳۶
_برخوردی پیشبینی ناشده؟!
از ماجرای سوروکین و غزالی
سفر مطالعاتی ما به امریکا_در سال۱۳۴۶ه.ش/ ۱۹۶۷م_ و دیدار با پیتیریم الکساندروویچ سوروکین(۱۹۶۸-۱۸۸۹م) دوباره، بحث کم و بیش احساسی و دل انگیزی از درک سوروکین از غزالی را به میان آورد که، ما آنرا تحت عنوان “ره آوردی سفر از امریکا” در اینجا به خوانندگان مشتاق اینگونه رویاروییها، تقدیم میداریم.
_در جستجوی سوروکین!؟
ستایشگر معرفت غزّالی
*** “… من میخواستم از سی تا سی وپنج کیلوگرم استخوان و پوست، دیدن کنم: از بقایای یک انسان، در حقیقت از یک اسکلت، یک اسکلت ۷۸ ساله.
از اسکلتی که هنوز رمقی در استخوان، و مغزی در درون جمجمه داشت!!؟ مغزی که نظیرش را، نه تنها هر روز، هر هفته، هر ماه و یا هر سال، بلکه در طی قرنها نیز نمیتوان، به آسانی، باز یافت!!؟ من میرفتم تا از “پیتیریم آلکساندروویچ سوروکین”، از “خداوند دو کعبه“_کعبهی کمونیسم و قبله گاه کاپیتالیسم_ دیدن کنم.
مردی که…سرگذشتی شبیه به افسانهها، داشت. در وصفش میگفتند، “دوست لنین” بوده است. در حکومت روسیهی تزاری، به عنوان عنصری آشوبگر، به زندان رفته است!؟
در حکومت کمونیستها نیز، به اتهام ضدیت با انقلاب، به مرگ محکوم شده بوده است!؟ لیکن، با تصادفی که بیشتر به معجزه، مانند بوده است، از مرگ رهایی مییابد، و در همان حکومت، به پاس مغز درخشانش، به عالیترین مقام استادی، و بنیانگذاری بخش جامعهشناسی بهترین دانشگاه رژیم انقلاب، نائل میگردد!؟
و باز اندکی بعد، بعنوان مردی بدآموز و گمراه، از روسیه تبعید میشود، و اسم آثارش، در فهرست سیاه “کمونیسم بینالملل“، قرار میگیرد!؟
آنگاه، نوبت آزمایش و خطای “غرب“، نسبت به او، فرا میرسد!؟؟ نخست، در امریکا از او استقبال میکنند. در دانشگاههای”مینه سوتا” و “هاروارد“، به برترین پایههای استادی، ارتقاء مییابد!؟ لیکن در اینجا نیز، به زودی، بیتفاهمیها آغاز میگردد!!؟ زندگی، در برابر لبخندهای خویش، از نیمرخ دیگر عبوس و تلخکام خود، پرده به یکسو فرا میزند!؟ وی را هدف پیشداوریهای شتابزده و تند و متضادش، قرار میدهند!؟
گروهی بعلت پیشگوییها و اخطارهای هراس انگیزش، دربارهی بحرانهای در پیش جهانی، وی را “کاساندرا“، پیک بد قدم، و قاصد سق سیاه و بد پیامش میخوانده اند؛ پیامبر شومش گفتهاند!؟ در حالیکه دستهئی دیگر، او را یکی از درخشانترین مغزهای بشری، مایهی عزت و افتخار علوم اجتماعی اش، فرا در شمرده اند!!؟….
در شهریور ماه ۱۳۴۶/ آگوست ۱۹۶۷، در حدود دو هفته، در شهر کمبریج اقامت داشتم…افزون بر مطالعه در برنامههای “بهداشت روانی“، میان شخصیتهای ممتاز علمی، بویژه قصد ملاقات، با سه نام آور بزرگ را، در علوم اجتماعی داشتم:
“ریزمان” و ” #تالکوت_پارسونز“، هر دو به سفر رفته بودند. و “سوروکین” نیز، سخت بیمار بود. سرطان ریه! پیرمرد ۷۸ سالهی رنجور، حتی بسختی میتواند نفس بکشد، یا بدتر از آن، حرف بزند، و یا کسی را برای ملاقات بپذیرد!؟؟
دشوار است که احساس اندوه، و تاسف عمیق خود را، از اینهمه غبن و فقدان توفیق، وصف فرا بنمایم!؟؟ چه نقشهها که برای دیدار این رادمردان اندیشه، و آسیبشناسان بزرگ عصر ما، در ذهن خود، طرحریزی کرده بودم!؟؟ و چه پرسشها که برای خوشه چینی از خرمن انبوه دانش و بینش آنان، بعنوان #ره_آورد_سفری معنوی از امریکا، پیش خود فرا پرداخته بودم!؟؟؟…
برای چاره جویی و کسب تکلیف، به منزل سوروکین تلفن کردم. خانومی که لحنی بسیار پخته، و مؤدب داشت، گوشی را برداشت، و با تفاهم بسیار از قصدم جویا شد…
من هم به اختصار، شرح سفر خویش را،…باز گفتم، و اهمیت دیدار خود را از سوروکین، برایش تشریح کردم. و فورا افزودم که:
_اگر پروفسور، یارای سخن گفتن ندارند، من لب از هر گفتگو، فرو خواهم بست. تنها اگر به من اجازه داده شود که، برای چند لحظه از نزدیک، شکل و قیافهی وی را ببینم، برایم کافی است!!؟
مخاطب من اجازه خواست که…با پروفسور مشورت کند…پس از چند دقیقهئی که مدتی بس مدید، در نظرم جلوه فرا نمود…پیامی مشروط، لیکن امیدبخش، برایم، به ارمغان آورد:
_ پروفسور…نیز، بسیار مایلند که شما را ببینند. ولی، با توجه به وضع مزاجیشان خواهش میکنند که اولاً مدت ملاقات، از چند دقیقه بیشتر نشود. و ثانیاً، چون وضع تنفس ایشان بستگی زیادی به وضع آب و هوا دارد، و روزهایی که هوا دم میکند، و بخار آب در هوا زیاد است، تنفس ایشان به مراتب سختتر میشود، از اینرو شما خودتان، در چند روز آینده، لطفاً مواظب وضع شرجی هوا باشید! هر روزی که هوا آفتابی باشد، و شرجی نباشد دوباره تلفن کنید، و در صورتی که وضعیت مزاجی پروفسور اجازه دهد، تشریف بیاورید!!؟_ مژدهئی پر از بیم و امید صبر آزما!؟؟ آکنده از نگرانی و دلهرهئی طاقت فرسا!؟؟
هوای ناحیهی “بوستون“، هوایی ساحلی، و بسیار دگرگون و متغیر است. شرط ملاقات من، به تابع از متغیری بیرون از شمار و حساب، وابسته گردیده بود!!؟…
راستی را کمتر میتوانم به خاطر آورم، که هرگز، تا پیش از آن زمان، در زندگانی خود، تا این اندازه، نسبت به وضع آب و هوا، حساس و مواظب بوده، و یا اهمیتی قائل شده بوده باشم!؟؟ چه عمیق، خود را با خشکسالی زدگانی که به خاطر ریزش باران رحمت، به مصلا می روند، همدرد احساس مینمودم!؟ با این تفاوت که آنان، خواستار ابر و باران اند، و من جویای آفتاب و خشکی هوا بودم!!؟
شش شبانه روز آزگار،… پرالتهاب و بیآرام، ملتمسانه، به آسمان، فرا مینگریستم، به اخبار هواشناسی رادیو و تلویزیون، پیوسته گوش فرا میسپردم، تا سرانجام، یک دوشنبهی فرخنده_دوشنبه ششم شهریور ۱۳۴۶/ بیست و هشتم آگوست ۱۹۶۷_ آسمان، این آبی آرام بلند، با صفایی که الهام بخش شاعران شیفته دل همه دورانها، در همهی زمانهاست، بیهیچ ابر و مه، با خورشید نورافشان خویش، بیدریغ و پر رحمت، در کنارهی غربی اقیانوس اطلس، در جوار خانقاه پیر مغان من، صاحبدلی که، آرزوی زیارت او را، از سالها پیش، در دل میپروراندم، بر من، منت فرو در نهاد…
ساعت هشت و نیم بامداد، با جهانی بیقراری و التهاب، دل به دریا زدم، و به سوی تلفن شتافتم… در همان نیمهی زنگ اول، کسی که گویا در پای تلفن از مدتها پیش، به انتظار نشسته بوده است، گوشی را برداشت:
_الو ! آیا انجا منزل آقای پروفسور سوروکین است؟
_بله!
صدا، ناشناس بود…و این بار دیگر، بر خلاف بار اول، مردانه مینمود.
_ معذرت میخواهم، من قرار بوده است، هر روز که هوا آفتابی شود، تلفن کنم، تا در صورتی که حال آقای پروفسور خوب باشد، به ملاقاتشان بیایم.
همان صدا، با لحنی شمرده، مقطع، و لرزان، ولی پر از بذله و لطف:
_ بله خوشبختانه، امروز هوا آفتابی است. آیا شما همان آقای ایرانی نیستید که از آن همه راه دور آمده است، تا این پیرمرد مردنی را ملاقات کند؟!!
خدای من، این خود اوست!؟ سوروکین است که با من حرف میزند:
_ پروفسور! پروفسور سورکین!؟ این خود شما هستید که، من افتخار شنیدن صدایتان را دارم؟!
_ بله، همان پیرمرد در حال مرگ که نمیدانم، شما چرا اینقدر علاقه دارید، او را ببینید؟؟!
_ ولی، شما پروفسور هرگز نمیمیرید. شما جاویدید!!
_ اما جسما که در حال مرگم!
_ از این نظر که، ما همه مساوی هستیم!!؟
_ بسیار خوب. حالا دیگر وقت را با مسئلهی مردن یا نمردن من تلف نکنید. من امروز از صبح منتظر تلفن شما بودهام!!؟ حالا چه وقت میتوانید بیایید اینجا؟ وسیله دارید؟
_ وسیله؟ بله، تاکسی خواهم گرفت. هر ساعتی هم که، برای شما مناسبتر باشد، من خدمت خواهم رسید.
_ سه بعد از ظهر خوب است؟
_ عالی است!!
_ ولی به شرط آنکه، لطفاً بیشتر از چند دقیقه طول نکشد. آخر میدانید، من مریضم، زود خسته میشوم.
_ البته، البته!؟ هر طور که شما بفرمایید…
… آرزویی که ماهها، و بویژه شش شبانهروز پر التهاب و ناگفتنی، در انتظار تحقق آن بودم (دیدار با سوروکین)، تا این مرحله (تنظیم قرار ملاقات)، برآورده شد!؟ دیگر فقط در فکر بعد از ظهرِ[موعود]_دوشنبه۶شهریور۱۳۴۶/ ۸آگوست۱۹۶۷_ بودم. و چند ساعت باقی مانده، که چگونه به سرعت سپری شود، تا من هر چه زودتر به دیدار سوروکین بشتابم. اطلاعات جسته و گریختهی من، درباره سوروکین، تنها عطش اشتیاق دیدارش را در من، شدیدتر ساخته بود.
به خاطر ایجاد آرامش در خود، و اندیشه و مطالعه بیشتر درباره سوروکین،…به یادداشتها، و کتابهایی که از سوروکین و درباره او، همراه خود گرد آورده بودم، باز پس نگریستم. بویژه به قسمتهایی که با مداد قرمز، در حین مطالعه، نشانه گذاری کرده بودم، به داوری های متضاد درباره سوروکین، تجدید نظر کردم…
اندک اندک، میبایستی که دیگر خود را برای رفتن آماده میکردم. دوربین کداک ساده خود را، چندین بار امتحان کردم، تا مطمئن باشم که همه چیز آن، مرتب است. و فیلم و لامپ فلش، به حد کافی در اختیار دارم، تا احیانا، در صورت اجازه و امکان، از سوروکین عکسی به یادگار بگیرم.
چون فاصله بین “کمبریج“، با “وینچستر“، در حدود نیمساعت راه با ماشین است، از این رو توسط هتل یک تاکسی برای ساعت ۲ بعد از ظهر، سفارش دادم. ناهار مختصری خوردم، و کیف و یادداشت و دوربین خود را برداشته، آماده حرکت گشتم. ساعت دو و ۲۵ دقیقه، بعد از ظهر، با تاکسی به طرف وینچستر به راه افتادیم. برخورد من، با راننده این تاکسی، خود داستان جالبی دارد که آن را تحت عنوان “غربی شرق زده” نگاشته ام_ و در بخش دوم از کتاب “خداوند دو کعبه” منتشر شده است_ از اینرو، در اینجا دیگر از آن در میگذرم!!؟…
سر ساعت ۳ بعد از ظهر، در برابر خانه شماره ۸، “خیابان کالیف“، ماشین ما توقف کرد.
آنچه که هنگام جستجو، بیش از هر چیز، نظرم را جلب کرد، گلکاری زیبای منزل سوروکین بود…
منزل سوروکین بر فراز یک بلندی تپه مانندی به ارتفاع دو سه متر از کف خیابان قرار داشت. هنگامی که پای خود را، برای خروج از تاکسی بیرون نهادم، پیرمرد لاغر اندامی را، که بعداً فهمیدم خود سوروکین است، بر فراز این بلندی، بالای پلهها، در آستانه نیمه باز در خانه یافتم، که به آرامی با تکان دادن دست لرزان خود، به من خوش آمد میگوید. وی گویی مدتی را، پشت در، انتظار کشیده است. یک دست و پای او نیز، اندکی لمس مینمود، و حرکت عادی نداشت ولی هنوز میتوانست، بدون کمک عصا، آرام، آرام راه برود.
در بالای پلهها که رسیدم، پیرمرد، دست خود را به طرفم دراز کرد، و خود را معرفی نمود:
_ من، سوروکین هستم. و آنگاه اسمم را که به وسیله تلفن، در نخستین روز تماس، برای خانم طرف مکالمهام، هیجی کرده بودم، به همان صورت…، با کمال رسایی تلفظ کرد:
_…و شما، از ایران آمده اید؟
_ بله، پروفسور.
_ خوب، حالا بفرمایید تو. خیلی خوش آمدید! چه آب و هوای خوبی امروز با خود همراه آورده اید. من چند روز گذشته را، گویی در جهنم به سر برده ام. از بس وضع هوا، دم داشت، بسختی میتوانستم نفس بکشم. ولی امروز الحمد لله، خیلی احساس راحتی و سلامت و نشاط میکنم…
_ خیلی خوشبختم که امروز، احساس سلامت و راحتی میکنید.
این زمان دیگر، به سرسرای منزل رسیده بودیم. اتاقی که سوروکین مرا، بدان راهنمایی کرد، چند پله، بالاتر از سطح سرسرا، قرار داشت. و ظاهرا نیز، دفتر کار او بود. کتابخانه وی، به احتمال قوی در قسمت دیگری از خانه، قرار داشت. چون در این اتاق، به جز یک میز تحریر، یک ماشین تحریر دستی، و یک قفسه کوچک کتاب، و چند صندلی راحتی و یک میز گرد کوچک، چیز دیگری وجود نداشت.
پس از نشستن در کنار میز گرد کوچک،…مکالمهئی مختصر [و انجام تعارفات معمول میزبانی]، سوروکین روی صندلی راحتی خود نشست. چند لحظهئی دیدگان خود را بست. به عقب تکیه داد، و نفس خود را تازه کرد. آن گاه چشم از هم گشود، و به طرف جلو خم شد، و گفت:
_خوب، میخواهید دربارهی چه چیزی با هم صحبت کنیم؟!
در برابر این سوال ظاهراً بسیار ساده، احساس درماندگی کردم. با مردی عمیق و بزرگ، با مغزی توانا که بیش از نیم قرن، به موشکافی تمدنها و جامعههای بشری پرداخته است، روبرو بودم. از او چه بپرسم؟؟؟!
سرسخن باز کردن با چنین کسی، به خودی خود، کار دشواری نیست. لیکن مسئله این بود که او، سخت بیمار است. از سرطان ریه رنج میبرد. چندین روز گذشته را، بر اثر شرجی و دم شدید هوای ساحلی، به قول خودش، در جهنم گذرانده است. کوفته و فرسوده است. اینک، از روی کمال لطف، میخواهد دقیقهئی چند را با یک ناشناس صحبت کند، این چند دقیقه را، به بهترین وجه، چگونه باید آغاز کرد، و چگونه به پایان رسانید؟؟! از طرفی نیز، چگونه میتوان، پس از سالها اشتیاق و، انتظار و، عطش، اینک همچنان تشنه از این چشمه فیاض، بازگشت؟؟!
مسئولیت بزرگی را، دانسته یا ندانسته، سوروکین، به عهدهی من واگذار کرده بود!؟؟
_”…درباره چه چیز با هم صحبت کنیم؟!”
بالاخره تصمیم گرفتم که، مسئولیت انتخاب موضوع را، به عهدهی خود او محول سازم:
_اگر فرصت بود، دهها و بلکه صدها، سوال داشتم. لیکن از آنجا که فرصت کم است، خواهش می کنم از هرچه و هر جا که مایلید، برایم صحبت کنید، و یا تعیین تکلیف نمایید که، من درباره چه چیزی، از شما سوال کنم.
_ بسیار خوب، گفتید ایرانی هستید؟
_بله، پروفسور.
_ آیا غزالی را می شناسید؟!
_بله، پروفسور.
_خوب میشناسید؟ یعنی آیا آثار او را خوب مطالعه کرده اید؟!
در اینجا دیگر دشوار بود، جوابی قاطع، به وی بدهم:
_کم و بیش، پارهئی از مهمترین آثار غزالی را خوانده ام، ولی در برابر شما، برای من بسیار دشوار است که، بگویم آیا آنها را خوب خوانده ام، و خوب هم فهمیده ام، یا نه؟؟!
_میدانید، تمدنهای بشری که، بدبختانه شماره آنها هم زیاد نیست، هر یک قادرند، تنها افراد بسیار معدودی را، با دید پرشکوه و جامعی نظیر غزالی بپرورانند. غزالی یکی از افراد بسیار معدودی است که، هر تمدن، در حد کمال رشد معنوی خود، قادر به پرورش آنهاست. او به ایران تعلق ندارد، بلکه متعلق به بشریت است.
در این لحظه، بسیار دشوار بود که منظور سوروکین را، از یک چنین ستایشی از غزالی، به روشنی درک و هضم کنم. لیکن در هر حال، ستایش دلیری بخش و افتخارآمیز بینظیری برای یک هموطن غزالی، بشمار میرفت. و عالیترین نوع مهماننوازی، از طرف یک میزبان، محسوب میگشت.
سوروکین، متأسفانه دیگر توضیحی درباره نظر خود، نسبت به غزالی نداد. لیکن من بزودی، ضمن گفتگو، و توجه به اندیشههایش، به مقصود وی پی بردم.
سوروکین این هنگام، سکوت اختیار کرد. من به ساعت خود نگاه کردم. وقت تقریباً گذشته بود، منظورم را دریافت. و با لطف اظهار داشت:
_زیاد عجله نکنید! هنوز وقت داریم. من احساس میکنم که، یارای گفتگوی بیشتری دارم. مگر اینکه شما جای دیگری موعود باشید؟!
_به هیچ وجه پروفسور! من هیچ جای دیگری، موعود نیستم. به هیچ وجه هم مایل نیستم، شما را به این زودی ترک کنم. ولی فقط توجه به حال شماست که، نگرانم ساخته است.
_ نگران نباشید! من خودم زود حس میکنم که، چه وقت، دیگر نباید حرف بزنم. حالا هر سوالی دارید بپرسید!
باز هم همان مشکل نخستین:
_”…هر سئوالی دارید بپرسید؟!”
در تمام مدتی که، مشغول گفتگو یا دقیقتر بگویم، محو شنیدن، و درک و ضبط سخنان سوروکین بودم، پرسشی پیوسته، ذهنم را آزار میداد، و به قطع سلسلهی تداعی افکارم، میپرداخت که:
_چرا سوروکین، در آغاز ورودم، برای “غزالی” آن همه اهمیت، قائل گشت، و او را از جمله مغزهای درخشان بسیار معدودی شمرد که، تمدنهای بالغ بشری، تنها موفق به پرورش و تولید شمارهی بسیار محدودی از آنها میگردند؟؟!
نظریه جامع سه دریچهی معرفت سوروکین، پاسخ مرا به روشنی در برداشت. لیکن توضیحات بعدی سوروکین، هنوز مرا به مرحلهی قطعی پاسخ خود، نزدیکتر ساخت:
_ بنابر “نظریهی جامع معرفت“، ما به جای یک راه، سه راه، به درک حقیقت داریم:
۱)_حسی!؟
۲)_عقلی!؟
۳)_ و ماورای حسی و عقلی!؟
جنبهی تجربی و عینی “حقیقت کامل“، نخست بوسیله “حواس پنجگانهی ما“_مانند حس بینایی، شنوایی، بویایی، چشایی، و لامسه _ شناخته میشود!!؟
جنبهی عقلانی آن، به واسطه “اندیشهی منطقی و ریاضی“، و تمام شکلهای دیگر آن، به مرحلهی ادراک، ارتقاء مییابد. و سرانجام، جلوههایی از جنبهی ماورای حس و استدلال “واقعیت تمام” بر اثر “اشراق“، “الهام“، ذوق، قریحه، روشنبینیهای برق آسا، و جرقههای روشنگر اسرار آمیزی که، ذهن حساس عموم “نوابغ خلاق“، از آنها برخوردار شده است، به مقام رویت، تعالی، و والایش مییابند!!؟؟
(برای آگاهی بیشتر دربارهی نظریه جامع معرفت رجوع کنید به: صص۳۹ تا ۶۰ کتاب خداوند دو کعبه، انتشارات عطایی، سال ۱۳۴۷، و آخرین چاپ انتشارات زریاب، سال ۱۳۷۸)
منظورم از نوابغ خلاق، مغزهای زایا، در تمام رشتههای هنر و معرفت بشری است. مانند بنیانگذاران ادیان بزرگ، حکیمان، روشن بینان، پیامبران، آموزگاران راستین، دانشمندان، فیلسوفان، هنرمندان و مانند آنها.
این رادمردان، غالباً تأکید کرده اند که، یافتهها، ساختهها، و پرداختههای بیسابقه آنان، بیشتر بر اثر جرقههای روشنیبخش و الهام آمیزی، به ذهن آنان، خطور کرده است، و سپس آنها به یاری شیوههای تجربی و عینی، و روشهای استدلالی و تاملی، به پرورش، تکمیل و تحقق آنها، مبادرت جسته اند!!؟
آنچه را که سوروکین، به نام “نظریه جامع معرفت” یا شناخت سه دریچهئی تمام واقعیت، پس از بالغ بر نیم قرن پژوهش در دانش بشری عرضه میداشت، در حقیقت “غزالی“، در حدود ده قرن پیش از او، به روشنی تمام، اظهار داشته بوده است.
غزالی، شیوههای ادراک را، به سه گونه، تقسیم نموده است:
۱)_ ادراک تودههای مردم، یا به اصطلاح، ادراک عوام!؟
۲)_ ادراک خواص، مانند فیلسوفان، و عالمان!؟
۳)_ و روشنبینی عارفان (خاص الخواص) خاصه از خواص، نخبگانی از خواص مردم!؟
از نظر غزالی، “ظاهر بینان” به مدد “حس“، “روشنفکران” به کمک “استدلال“، و “روشن بینان” یا عارفان، به یاری الهام و “ذوق دل“، به کشف حقیقت میپردازند.
در اینجا، شایسته است اندکی مکث کنیم، و باز یابیم که غربیان دربارهی غزالی چه میگویند، و سوروکین احیاناً چگونه، به شناخت غزالی، نائل آمده است.
“تاریخ فلسفه در اسلام“، اثر خاور شناس فقید هلندی “ت.ج. دِ بور” (۷۶=۱۹۴۲ -۱۸۶۶) که اصل آن به زبان آلمانی، در سال ۱۹۰۱ انتشار یافته است، و در حدود ۳سال بعد، در سال۱۹۰۴_دو سال قبل از تاریخ انقلاب مشروطیت ایران، در سال ۱۹۰۶م/۱۲۸۵ه.ش_ به انگلیسی ترجمه و منتشر شده است، و تا امروز نیز، هنوز یکی از مهمترین منابع غربی درباره رستاخیز اندیشه، در تمدن اسلامی به شمار میرود.
به احتمال قوی، کتاب “تاریخ فلسفه در اسلام” دِ بور، میتواند یکی از جمله حتمیترین منابع اطلاع سورکین، درباره غزالی، بشمار رفته بوده باشد!!؟” (برای اطلاع بیشتر در این باره، رک به: خداوند دو کعبه، انتشارات عطایی ۱۳۴۷/ همچنین کانال تلگرام فردا شدن امروز، گفتارهای ۸۹_۸۲)
دِ بور، اسلام شناس نامی هلندی، در تاریخ فلسفه در اسلام، پس از وصف “نظریه معرفت غزالی” و بحث مفصلی دربارهی آموزشهای وی، واپسین داوری خود دربارهی غزالی را، این چنین عرضه داشته است:
_”…شک نیست که غزالی، عجیبترین شخصیت عالم اسلام است. مذهب او، صورتی از شخصیت اوست… خلاصه اینکه، برای هرکس چنین پیش نمیآید، که در روح خود، آنچه را که غزالی احساس کرده است، احساس کند!!؟
حتی آنان که نمیتوانند غزالی را، آنگاه که پرواز میکند، و به مدارج سالکان، عروج مییابد، و از حدود معارف اکتسابی، فراتر میرود، پیروی نمایند، چارهای ندارند، جز اینکه، اقرار کنند که کوشش او، برای دسترسی به خداوند_ و راز بزرگ_ در تاریخ عقل انسانی، اهمیتش، کمتر از مذاهب فیلسوفان عصر او نیست…”
(دِ بور: تاریخ فلسفه در اسلام، ترجمهی عباس شوقی، چ۲، انتشارات عطایی، تهران ۱۳۴۳، صص ۱۷۹-۱۷۸)
در هر حال، هنگامی که غزالی، بنابر داوری بیداران غرب، شگفت انگیزترین، و بینظیرترین شخصیت در تمدن اسلامی باشد، و با توجه به اینکه شماره تمدنهای مهم، چنانکه “آرنولد توین بی” (۸۶=۱۹۷۵-۱۸۸۹م)، مورخ و تمدن شناس بزرگ انگلیسی زمان ما، شماره کرده است، در حدود بیست و یک تمدن است، آنگاه در مییابیم که داوری “سوروکین” دربارهی “غزالی” که او را از جمله شخصیتهایی میشمارد که هر تمدن، در اوج کمال رشد معنوی خود، تنها قادر به پرورش شمارهی بسیار معدودی از آنهاست، گزافه نیست. سخنی سنجیده است که، از عمق دلی بیدار، و آگاهی خردی استوار، و جهانی اطلاع و مقایسه برخاسته است. این داوری “خداوند دو کعبه” است_ کعبهی شرق و غرب سیاسی_ که غزالی را، اینگونه به شکوه و والایی، میستاید. آیا برای یک هموطن غزالی، دیگر بهتر از این نوازشی، ستایشی، سر مستی و شور و غروری، میتوان، در مدتی کمتر از دوساعت، فراهم ساخت؟؟؟!
“سوروکین” وسایل این عالیترین نوع پذیرایی را، بیدریغ، در دفتر کار بیپیرایهی خویش، همه را برای من، فراهم آورده بود.
آرنولد توینبی (۸۶=۱۹۷۵-۱۸۸۹م)، مورخی که گوئیا، تاریخ جهان را، یکجا، در روی یک مانیتور(صفحهی نمایش) در ذهن خود، پیش چشم خویشتن داشته است.
_سعدی و حد اعلای بزرگداشت، از سه تن از مربیان خود
در میان پیشنیان، کسی که با نظری نزدیک به سوروکین و دِ بور، از خاورشناسان خارجی، دربارهی بزرگداشت غزالی، یاد کرده اند، سعدی نزدیکترین گوینده در بزرگداشت و اعتلای غزالی بشمار میرود.
سعدی سه تن را، به بزرگی ویژهئی در گلستان و بوستان خود، میستاید:
۱)_ سبط ابن جوزی (۷۲=۶۵۴-۵۸۲ه.ق/۱۲۵۶-۱۱۸۶م).
۲)_ شهاب الدین ابوحفص سهروردی (۹۳=۶۳۲-?۵۳۹ه.ق/۱۲۳۴-?۱۱۴۴م).
۳)_ امام محمد غزالی (۵۰۵ -۴۵۰ه.ق/ ۱۱۱۱-۱۰۵۸م).
سعدی در مورد نخستین، از “ابن جوزی“، چنین یاد میکند:
_”…چندان که مرا “شیخ اجل” …ابن جوزی، رحمه الله علیه، به “ترک سماع” فرمودی، و به خلوت و عزلت اشارت کردی، عنفوان شبابم، غالب آمدی، و هوی و هوس طالب؛ ناچار به خلاف رأی “مربی“، قدمی چند برفتمی، و از سماع و مجالست حظی برگرفتمی، و چون نصیحت شیخم یاد آمدی، گفتمی:
سعدی، همچنین دربارهی شخصیت دوم مورد احترام خود، “شهاب الدین ابوحفص سهروردی“، با ستایش از او میسراید که:
“مقامات مردی، به مردی شنو
نه از سعدی، از سهروردی شنو
مرا “شیخ دانای مرشد، شهاب“
دو اندرز فرمود، بر روی آب
یکی آنکه در جمع، بد-بین مباش
دوم آنکه در نفس، خود-بین مباش
#بوستان: شرح دکتر یوسفی، انتشارات خوارزمی، سال ۱۳۷۸، ص۴۴۹.
یادآوری:
در بهرهجویی زبانشناختی برای ساختن واژههای تازه، ترکیب “خود-بین” و “بد-بین” در شعر سعدی، الگویی بدست میدهد که از روی آن، خود کم بین، خود کمتر بینی، خود کمتر بینانه، خود بزرگ بین، خود برتر بین، خود برتر بینانه، و، و، و، برای اصطلاحات روانشناختی جدید، در زبان فارسی، مورد استفاده قرار گرفته است. (در این باره بیشتر، لطفا، به کتاب راز کرشمهها، انتشارات عطایی، و انتشارات زریاب سال ۱۳۷۸، صفحات ۲۱ تا ۲۳ مقدمه، مراجعه شود.)
_سعدی، در ستایشی هَمآورد از غزالی
سعدی در میان بزرگانی که از آنان نام میبرد، عموما، با عنوانهای بزرگداشت مفردی چون، “شیخ اجل“، “مربی من“، و “مرشد شهاب“، یاد میکند. اما، کم و بیش، تنها از غزالی، با عنوان مرکبی، چون “امام مرشد” یاد مینماید. آنجا که میگوید:
_”… امام مرشد محمد غزالی را، رحمه الله علیه، پرسیدند که، چگونه رسیدی بدین منزلت در علوم؟
گفت: بدان که، هر چه ندانستم، از پرسیدن آن، ننگ نداشتم.
ترکیب عنوان “امام مرشد“، اشاره به برتری و پیشوایی غزالی، در دو شاخه از معرفت بشری دارد:
۱)_سعدی، غزالی را، نخست “امام!؟“، یعنی پیشوای مذهبی، در فقه شافعی، و علوم دینی میخواند!!؟
۲)_ سعدی، افزون بر واژهی “امام“، غزالی را، بعنوان مکمل “مرشد” نیز، مینامد که، به معنی پیشوای ارشاد، در معرفت عرفانی است.
تفاوت بین انسانها، حتی هممرامها، و هم مسلکها، بسیار شگفت انگیز است. غزالی امام مرشد سعدی، هیچ اکراه و، پرهیز و، ننگی احساس نمیکند که، فروتنانه، به پیروی از حدیث وارهی مشوق معرفت جهانی_اطلبوا العلم، و لو بالصین_ یعنی دانش و معرفت را، بجویید، اگرچه در کفرستان باشد. چون در آنزمان، چین، از نظر مسلمانان کشوری بوده است که، به هیچ یک از ادیان توحیدی_ یهودیت، مسیحیت، اسلام، و حتی دین زرتشت_ پایبند نبوده اند، غزالی، با چنین آگاهی_چنانکه با تفصیل بیشتر در گفتارهای آینده خواهد آمد_حتی به نزد پیشوای شیعیان شش امامی اسماعیلی، که به اصطلاح ضد اهل تسنن نیز، بوده اند، میرود، تا متواضعانه از آنان نیز، به کسب معرفت بپردازد؛ و از حال و، رسم و، سنت و، بدعت آنان، یعنی اسماعیلیان نیز، بخوبی آگاه گردد.
اما، سعدی:
۱)_ نخست، به پیروی از برچسب سیاسی عباسیان، و حتی خواجه نظام الملک، اسماعیلیان را، ملاحده، جمع ملحد، نه تنها بی دین، بلکه منکر خداوند میشمارد!؟؟؟
۲)_ دوم آنکه، به همین بر چسب ملاحده، به اسماعیلیان، اکتفا نمیورزد. بلکه لازم میداند که آنان را، با التماس، به لعنت ویژهی خداوند، گرفتار سازد:
_”…ملاحده، لعنهم الله علیحده” یعنی ملحدان، خدا ناشناسان، خدا منکران، که لعنت ویژهی خداوند، بر آنان باد” (گلستان، باب چهارم، ح۴)
به اصطلاح آخرین میخ پولادین را نیز، بر تابوت لعن و، تکفیر آنان، فرو در میکوبد.
باید به سعدی، به شما، خوانندگان گرامی، و به ما، یعنی همه ایرانیان، و فارسی زبانان یادآور شویم که، شاعری گرانمایه چون ناصر خسرو(۴۸۱-۳۹۴ه.ق/۱۰۸۸-۱۰۰۴م)، حتی یکی از این ملاحده، به پندار سعدی بشمار میرود، که نه تنها اسماعیلی، و باطنی مذهب است؛ بلکه خود، یکی از داعیان و حجت اسماعیلیان، در شرق بوده است، که او نیز خصمانه، و پر نفرت، از تبعیض سنیان اهل ظاهر، نسبت به خود میگوید، آری، من:
باطنی ام!! باطنی ام!! باطنی :
تا تو بمیری ز غم، از ای ظاهری!
(برای اطلاع بیشتر از سبب سرایش این شعر رک به: #دیباچهئی_بر_رهبری، عطایی، تهران، ۱۳۴۵، ص +۹۰)
ملاحظه میفرمایید، در درجهی فقدان مدارا، و روا داشت، چه تفاوتهاست، میان سعدی، ناصر خسرو، و امام مرشد غزالی طوسی، همشهری فردوسی!!؟
_سعدی، در نقش متضاد دو روی یک سکه؟؟!
در این کشاکش_رحمت بر همهی انسانها، بگونهی یکسان، و لعنت بر پارهئی از فرقهها، بگونهئی بس نا همسان_ سعدی دو شخصیت کاملاً متضاد از یکدیگر، از خود نشان میدهد، که گویی فرشته و یا شیطان اند، هیچگونه گفتگویی با یکدیگر ندارند، آشتی ناپذیرند و هر یک راه خود را میروند، و فرمان خود را فرشتهآسا، یا شیطانصفت صادر مینمایند، حد وسط، یا حد اوسطی، در میانشان نیست، و به گفتهی معتزله، فاقد منزلهئی، بین منزلتین اند!!؟( برای اطلاع بیشتر از فرقه ستیزی های سعدی، رک به سایت خط چهارم، گفتاری شمارهی ۲۰۵، جوری و ناجوری در روابط انسانی)
سعدی، در لعنت کردن ویژهی خداوند بر ملاحده_ باطنیان اسماعیلی_گویی یکی از رهبران طالبان، یا بوکوحرام است؟؟! پدر بزرگ ایدئولوژی بنلادنها، گوئیا که مدیر حزب “استبداد صغیر؟!”، در گسترهی “استبداد کبیر؟!” است، که به خودکامگان استبداد کبیر، توصیه می کند که به عدل، گرایش داشته باشند!؟؟:
به نوبت اند ملوک اندرین سپنج سرای
کنون که نوبت توست؟! ای ملک، به “عدل، گرای!
و از طرف دیگر با سرودن “بنی آدم اعضای یکدیگر اند”، گویی بیت القصیده نویس سر در سازمان ملل متحد است، که باید آنرا با آب طلا بنویسند که:
تو کز محنت دیگران بیغمی
نشاید که نامت نهند آدمی!؟؟
در اینجا، سعدی، پیرو وفادار امام مرشد خود، غزالی طوسی است.
شگفتتر آنکه، این سعدی نیست که، مثلا در نوجوانی، حزب لعنت بر اسماعیلیان را، تشکیل داده بوده است، و بعد در پیری، پشیمان میشود، و حزب بنی آدم اعضای یکدیگر اند را، برپا می دارد، و در تایید یکسان نگری خداوند به بندگان مومن و کافرش می سراید که:
ادیم زمین؟!:_ سفرهی عام اوست!!؟
بر این خوان یغما؟؟!:
_چه دشمن؟!، چه دوست؟!
بلکه، این سعدی است که، در میانسالی، تنها در طی دو سال پی در پی، هنگام سرایش بوستان، در سال ۶۵۵ه.ق/ ۱۲۵۷م، و در نگارش گلستان در سال ۶۵۶ه.ق/۱۲۵۸م، همزمان، در این هر دو کتاب، هم نقش بوکوحرام را بازی میکند، و هم نقش خواجه عبدالله انصاری را که میگوید:
اگر بر هوا پری؟!:
_مگسی باشی!!؟
وگر، بر آب روی؟!:
_خسی باشی،
دل!؟ دل، بدست آر!؟:_ تا کسی باشی!!؟
این دو لایه آشتی ناپذیر، یا این دو نفس شیطان صفت، و فرشته خوی_که چون دو روی یک سکهاند!؟_ به موازی هم کار میکنند، و تمام برنامههای خویش را، یکجا، در ژرفا ژرف ذهن خوانندگان خود، فرو میکوبند، و این، در نظر اول، همان دوپارگیئی بنظر می رسد که حافظ میگوید:
در اندرون من خسته دل، ندانم کیست؟؟!
که من؟!:_ خموشم و!؟:
_او؟!:_ در فغان و، در غوغاست
اما، با این تفاوت که، سعدی، هیچ یک از این دو پاره متضاد نفسش، خاموش نیستند. بلکه هر دو، همزمان، و به موازات یکدیگر، در فغان و، غوغایند. و هر یک ایدئولوژی مرگبار، یا صفابخش خویش را، فریاد می کنند!!؟؟
از این روست که برای ایجاد یک مدینه فاضله، یک دموکراسی بهینه، یک “ابر شهر عشق و کامیابی”، بی دشمنی، و ستیز، “تصوف“در گذشته!؟، و “روانشناسی!؟” در امروز، به این نتیجه رسیدهاند که:
_”آموزش ایدئولوژیهای انسانی را، نخست باید از ژرفاژرف ذهنی افراد جامعه_ از کودکی آنان_ آغاز کرد!!؟_ جنبشی، از زیر ساز درونی!!؟_و نه از “دموکراسی فرمایشی” از بالا!!؟
در غیر اینصورت، همواره خودکامگانی بد نفس و شارلاتان چون هیتلرها، قذافیها، و صدامها، بوکوحرام ها، و، و، و پیدا میشوند، که از همان دموکراسی سطحی سادهدل معصوم بی پشتوانهی استواری، و استقامت تودههای انبوه خلقها، سوء استفاده می کنند، و خود را، به رهبری برمیگزیند، و سپس، کم و بیش، بلافاصله، همان دموکراسی های نیمبند را، سرکوب می سازند، همین و بس!
_ترجمهی “احیاء علوم الدین” غزالی
به “رنسانس علوم اسلامی” در اروپا
و مسائل آن
نام کتاب مشهور علوم دینی غزالی، “احیاء علوم الدین” است. این احیاء، بمعنی زنده کردن و تجدید حیات علوم دینی است. لکن، نام “احیاء علوم الدین” کتاب مهم غزالی، در زبان های غربی، به نام “رنسانس علوم دینی” ترجمه شده است. از اینرو، غربیان آشنا به علوم اسلامی، غزالی را، مولف و بانی رنسانس علوم دینی، دانسته اند.
شاید ذکر این عنوان، که غزالی، مبتکر رنسانس، یعنی تجدید حیات در علوم دینی است، با همسانی، دورهی رنسانس، تجدید حیات فرهنگی اروپا، سبب شده باشد که، غزالی، سخت، مورد توجه دانایان خاورشناس غربی قرار گیرد؟؟!
از اینروی، کاربرد “امام مرشد“، در عنوان و بزرگداشت سعدی، از غزالی، درک همآورد غربیان_بویژه دِ بور و سوروکین_ را، عنوانی همسان درک آنان، از عظمت غزالی قرار داده بوده است!؟؟
زیرا، هیچ مفهومی جامعتر، از نظر کیفیت عظمت، عزت نفس، و غرور یک صاحبدل روشنفکر غربی را، به اندازهی تنها لفظ “رنسانس” _نوزایی و تجدید حیات فرهنگی_ ارضاء نمینماید!!؟
چنانکه “نیچه”(۱۹۰۰-۱۸۴۴م)_ فیلسوف فرهنگی آلمانی_ خود را در حقیقت، زاییدهی “رنسانس“، و کار خویش را “افزودن بر عظمت رنسانس اروپایی” به شمار میآورد!!؟
مفهوم “الاحیاء” در پیوست با علوم دینی، که غزالی آن را به کار برده است، در ترجمهی آن به زبانهای اروپایی، به واژهی “رنسانس“، چنین نوزایی خلاق و تجدید حیات آفرینندهی فرهنگیئی را، در ذهن اروپاییان، متداعی ساختهاست!؟؟
بر خلاف عمومیت، و شمول سحرآسا و افسونگر مفهوم واژهی “رنسانس“، که در زبانهای اروپایی، طنین افکن است؛ سوکمندانه، فقدان آن مفهوم گستردهی رنسانس، و فقدان غنای سلسلهی تداعیهای آن، تحت عنوان “الاحیاء“، نوزایی و تجدید حیات علوم دینی، که در عنوان کتاب غزالی، بکار رفته است، به هیچ روی، در زبانهای ما، از وسعت چنین عظمتی، برخوردار نیست.
چون غزالی نیز، تنها، از پیشوایان یکی از فرقههای چهارگانهی اهل تسنن است، و در میان فرقههای دیگر، بویژه در میان شیعیان، از قبول و اقتداری مطلق، و عمومی، برخوردار نبوده و، نیست!!؟
استاد فقید حسین خدیو جم، مصحح احیاء علوم الدین، به ترجمهی موید الدین خوارزمی(?۶۶۰-?۵۸۵ه.ق/?۱۲۶۲-?۱۱۸۹م) است. مویدالدین خوارزمی ترجمهی احیاء علوم الدین را، در ذی الحجه ۶۲۰/ ژانویه ۱۲۲۴م آغاز نموده است! استاد خدیو جم نیز، این نسخه را، در کتابخانهی لنینگراد، در روسیهی شوروی، فرا یافته است!از دیگر آثار ارزندهی شادروان استاد حسین خدیو جم، ترجمهی “عقاید فلسفی ابوالعلاء فیلسوف معره“، تالیف استاد فقید لبنانی، عمر فَرّوخ (۱۹۸۷-۱۹۰۶م)
_گنج شایگان حدیث، در آشنایی با رموز معرفت
“حدیث“، دهها و صدها چهره دارد، گونهگون و پر تضاد است. هزاران نکتهی باریک، دیدهای روانشناسانه، نگرشهای جامعهشناسانه، طنین افسانهها، داوریها، پیشداوریها، معرفتهای سطحی و عمقی، تیز بینیها، و آزاد منشیها، کوته بینیها و تعصب ورزیها، حکمت قرنها، فشردهی میراث فرهنگها، و واکنش وجدان عام خلقها، همه در آن_حدیث!!؟_ منعکس است!!؟
از اینروی، شناخت، و بررسی و ارزیابی حدیث، خود دانش_”درایه الحدیث!؟”_ مهارتی فنی، و شگرف و آموزنده را، در تمدن اسلامی دامن زده است. کاوش در حدیث_هم در درست، و هم در نادرستش، هم در راست، و هم در دروغش_ برای “جامعه شناسی معرفت” در اسلام، برای بازسازی گذشتهئی پر نفوذ و پر ابهام، و برای بازیابی انگیزههای سیاسی و اجتماعی سدههای پیشین خاور نزدیک و میانه، بینظیر، و جبران ناپذیر است.
کوتاه سخن، حدیث، نه تنها گنجی شایگان، برای کاوشهای لاهوتی، فقهی، و اخلاقی، و
مذهبی بشمار میرود، بلکه برای پژوهشهای مردم شناسانه، بررسیهای روانشناسانه، تحلیلهای جامعهشناختی، و شناخت ادبیات توده یا فولکلوریک، منابعی سرشار و بیدریغ را، در اختیار ما قرار میدهد!!؟ ۳۷
برای نمونه، در برابر “حدیث فطرت“، در طومار احادیث مختلف اسلامی، میتوان از “احادیث قضا و قَدَر“، یا “احادیث تقدیر، یا سرنوشت” و نیز “احادیث طینت” _ یعنی احادیثی که حاکی از آنند که سرنوشت بشر را، دست تقدیر، پیش از تولد وی، تعیین کرده و در لوح سرنوشت او نگاشته است _ یاد کرد.
“احادیث سرنوشت“، کم و بیش، برابر نظریه “لوح مکتوب محض” _ نخستین نظریهی ازلی دربارهی ذهن انسانی _ بشمار میروند. برای مثال، یکی از احادیث مشهور سرنوشت، میگوید:
۱)_ “بهروز (خوشبخت) کسی است که، در شکم مادر خود، به خوشبختی سرشته گشته است.”
۲)_ “و تیره روز (یا پلید) کسی است که، در شکم مادر خود، نگون بخت (یا پلید) سرشته گشته است.” ۳۸
صورت فشردهی حدیث طینت، یا حدیث سرنوشت، که امروزه، بیشتر در گفتار گویندگان، و نویسندگان اسلامی متداول است، با اندکی تغییر در تعبیر، نسبت به حدیثی که در بالا مورد یاد آوری قرار گرفت، چنین است که:
_”خوشبخت، از شکم مادر خود، خوشبخت است، و نگون بدبخت، یا بدبخت نیز از شکم مادر خود، بدبخت تولد یافته است.”۳۹
یکی از “احادیث طینت“، یا “سرشت آدمی” که بویژه مورد قبول اکثر از شیعیان است، و به تفاوتهای نهادی آدمی، در خوبی و بدی، و “سرنوشت مقدر” او از پیش، تصریح میکند این حدیث است که زنده یاد علامه ” محمد بن یعقوب کلینی” (۳۲۹ -?۲۵۵ه.ق/ ۹۴۰- ?۸۶۹م)آنرا، از امام سجاد علیه السلام (۹۵یا ۹۲-۳۸ ه.ق/ ۷۱۳ یا ۷۱۰-۶۵۸ م) نقل میکند، این حدیث است که ترجمهاش به زبان فارسی، کم و بیش، چنین است:
“خداوند… دلها و پیکرهای پیغمبران را، از “طینت علیین” (برترین بنمایهی گوهرین) آفریده است، و دلهای مومنان را هم، از آن طینت آفریده است؛ لیکن پیکرهای مومنان را، از پائینتر از طینت علیین، پدید آورده است؛ و کافران را از “طینت سجین” (پستترین بنمایه) آفریده است، هم دلها و هم پیکرهایشان را پدید آورده است.
پس “دلهای مومنان“، بدانچه که از آن آفریده شدهاند، گرایش دارند، و “دلهای کافران” نیز، بدانچه که از آن آفریده شده اند، تمایل کنند.” ۴۰
به دیگر سخن، هر کس_مومن و کافر_ در رفتارهایشان، به اصل بنمایهی خود_ (طینت خوب/ طینت بد، کم و بیش به قول معروف، از ژن خوب/ و یا از ژن بد)_ رجوع مینمایند.
_حدیث آفرینش انسان؟؟!
و چرائیها، و تردیدها، دربارهی نابرابریهای انسانها؟؟!
در حدیثی دیگر، از احادیث سرنوشت که مفصل است، و کلینی، آنرا از حضرت باقر العلوم، علیه السلام (۱۲۶ تا ۱۱۷-۵۷ ه.ق / ۷۴۳ تا ۷۳۵-۶۷۶ م)، امام پنجم شیعیان روایت میکند، گفتگوئی بین “خداوند“، و “آدم ابو البشر” _پدر نوع انسان _ جریان دارد.
حدیث، رنگ اسطوره، به خود میگیرد، و ما را به عرش، به پیشگاه خداوند، رهنمون میشود. زمان، پیش از آفرینش دودمان بشر است. سرنوشت نسلهای آینده را، در “لوح تقدیر” از نظر “آدم” در میگذرانند.
“آدم” از رنجهای بیشمار، از آزارها، از ستمها، و از تبعیضهائی که، در انتطار مرگبار فرزندان اوست، نگران میشود. “آدم” پیشاپیش میبیند که در آینده:
_ انسانها، با هم، ناسازگاری میکنند، با هم پیوسته، کینه میورزند.
_با هم، نه در آرامش و صفا، بلکه در توطئه و ستیز مدام، بسر میبرند.
_گوئی همه، گرگ یکدیگرند، نه همریشههای غمگسار، و هم تیمار خویش!
_ انسانها، همه برادرند، لیکن چگونه برادری؟!
_ همه، برادرانی چون، “هابیل” و “قابیل” اند (هابیل بدست قابیل کشته میشود، در نتیجه قابیل، نخستین برادر کش تاریخ ادیان توحیدی، بشمار میرود.)
آدم، با اندوهی تمام، در پیش نمای لوح تقدیر، در نخستین سان پیش آزمای سرنوشت دهشتناک بشر، میبیند که کینهتوزیها، رشگ ورزیها، ستیزه جوئیها و ستمها، همه ناشی از یک اصل اند:
_ اصل نابرابری انسان ها!
_اصل دگر دیسی و اختلاف نهادی فرزندان آدمی!
انسانها_بنظر آدم میرسد_چون نابرابر آفریده شده اند، چون تبعیض، از نهاد ایشان مایه میگیرد، از اینروی احساس ناخشنودی و عصیان نسبت به سرنوشت، و حسادت نسبت به امتیاز دیگران، در سرشت آنان فرو در نهفته شده است!
بر اثر رؤیت پیشاپیش عاقبت انسانها، قبل از تولدشان در روی زمین، در پدر نگران بشریت، یک آرزوی جانسوز، یک دریغ بزرگ، برای پیشگیری از اینهمه رنج سرشت زای آدمی، جان میگیرد!؟ :
_آیا نمیشود، بنیاد آفرینش را، از بنیاد و اساس، دگرگون ساخت؟؟!
_آیا نمیشود، انسانها را، در همه چیز، با یکدیگر برابر آفرید، تا موجبی برای اختلاف، برای کینه توزی و رشگ ورزی، در میان آنان، فرا پیش نیاید؟؟!
پاسخ، سوکمندانه، بسیار اندوهبار، یاس آمیز، و معطوف به غیر ممکن است!!؟ :
_ اندیشه تو، ای پدر انسان، نارساتر از آن است که، راز این نابرابریهای نهادی را دریابی!!؟
کلید این راز، تنها در دست خداوند است. اوست که بر همه چیز آگاه است، و هموست که بهتر میداند، که چرا انسانها باید، این چنین نابرابر با یکدیگر، آفریده شوند!!!؟
“حدیث طینت“، همان حدیث فلسفهی معمای دیرین سرنوشت، همان تلاش بیهودهی انسان را، در حل تقدیر خویش، و همان بن بست نهائی را، در برابر خرد جستجوگر وی، منعکس میسازد.
آری، همان زبونی و ناتوانی دیرین بشر، در تغییر سرنوشت خویشتن، که به رسائی تمام، بارها، در شاهکارهای ادبیات درخشان یونان باستان، در افسانهها و نمایشنامه، و تراژدیهای آن، هماره، فرا میبینیم، همان را، یادآور میشود.
در این “حدیث طینت“، “آدم“، مظهر تجلی آرزوی بزرگ بشر، برای زندگی در یک “نا کجا آباد خیال“، در یک “پدرام شهر“، در یک “مدینه فاضله“، برای بهزیستن در یک ابر شهر نمونه اشتراکی، در یک “نیست آباد” خرم رویائی، برای سپری ساخت پر آسایش عمر، در یک “شهر کام“، در میان همزیستان مهر آئین، برای رامش جوئی پایدار، در یک نظام بی طبقه، در یک “شهر-دولت” بیتبعیض است:
بی تبعیض، در زشتی و زیبائی،
بی تبعیض، در رسائی و نارسائی در طول زندگی،
بی تبعیض، در توانگری و تنگدستی،
بی تبعیض، در توانائی و ناتوانی،
بی تبعیض، در تیز یابی و کند ذهنی،
بی تبعیض، در تندرستی و بیماری!
و “خداوند” _ در حدیث سرنوشت _ مظهر تذکار واقعیت جاوید، واقعیت تلخ عدم امکان تغییر سرنوشت، بنا بدلخواه بشر است!
“حدیث سرنوشت“، یادآور لزوم سازش اضطراری انسان، با سرنوشت گرانبار خویشتن است.
“آدم“، با هزاران دریغ و آرزو، با “هزاران-کاش!”، در پیشگاه خداوند، بخاطر “نابرابری نهادی انسانها“، بنابر متن حدیث، اظهار می دارد که:
_”… ای کاش همهی آنها را، یکسان و یک اندازه میآفریدی، که دارای یک طبیعت، و یک خلقت، بیهیچ نابرابری میبودند؟! رنگها، و عمرهایشان، یکنواخت میبود؟!
و از لحاظ ارزاق، برابر میبودند، تا برخی بر برخی دیگر، ستم نمیکردند، و این همه اختلاف، در میانشان پیدا نمیگردید؟!
خداوند… فرمود:
_… من خالق دانا هستم، از روی دانائیم، خلقت آنها را مخالف یکدیگر ساختم… میان صورتها و پیکرها، رنگها و عمرها، و روزیها و اطاعت و معصیتشان، تفاوت و اختلاف انداختم، آنها را، به شقی و سعید، بینا و کور، کوتاه و بلند، زیبا و زشت، دانا و نادان، توانگر و مستمند، فرمانبر و نافرمان، سالم و بیمار، زمین گیر و بی آفت، تقسیم نمودم…
من حق دارم، همهی آنچه را که مقدر کرده ام، طبق تدبیرم به اجرا در آورم، و تحقق بخشم، و حق دارم آنچه را خواهم، به نحوی که خواهم، تغییر دهم…
منم خدائی که هر چه اراده کنم، انجام دهم، و از آنچه کنم، بازخواست نشوم…”۴۱
_حدیث سرنوشت و ادبیات تودهها_فولکلور
اینهمه چالشها، چراها، تردیدها، نمیدانمها، و بایدها، که در ضمن حدیث سرنوشت بیان شده است را، حکمت عامیانه، در سومین سطح سخن_بفرما، بنشین، بتمرگ!_برای فهم هرچه بیشتر تودهها، در تعبیر ضرورت و الزامِ “خوردن آش کشک خاله!؟” خلاصه، کوتاه و همه فهمتر، ساخته است!!؟
در یک رباعی منسوب به خیام، همهی مشکلات را، از چشم چرخ و فلک آسمان دیدن نیز، بیهوده شمرده شده است که:
نیکی و، بدی_ که در قضا و قدر است؟!
شادی و، غمی_ که در نهاد بشر است؟!
بر چرخ مکن حواله!!؟
کاندر_ “ره عقل!؟” :
_چرخ، از تو، هزار بار، بیچاره تر است!!؟
_حدیث سرنوشت، و دیالکتیک فلسفهی تاریخ!؟؟
شاید این حدیث سرنوشت را، بر مبنای نوعی “ماتریالیسم تاریخی“_نه ضرورتا، ماتریالیسم مارکسیستی!!؟_ بتوان تشریح کرد که، بعنوان فلسفهی مادی تاریخ، سخن از یک دیالکتیک پایدار، در حرکت تاریخی انسانهاست که، پیوسته، همانند تز و آنتیتز یکدیگر اند، و گوئیا در یک بن بست دیالکتیکی، هرگز به سنتزی آشتیپذیر و همزیستانه، بیتضاد، و رضایتبخش نمیتوانند دست یابند!!؟؟؟_و شاید، انشاء الله همان “شاید؟!”، و نه حتما و قطعا!!!؟
گوئیا حافظ، در سرایش این بیت، سخت به “حدیث طینت“، به روایت کلینی، نظر داشته است که، میسراید که:
در “کارگاه تقدیر؟!”، ما را، گذر ندادند!!؟
گر تو نمیپسندی؟؟! :
_ تغییر ده، “قضا” را !!؟
غزل شمارهی ۵
رضا به داده بده، وز جبین گره بگشای
که بر من و تو، در اختیار نگشوده است
غزل شمارهی ۳۷
در این بیت، بنظر میرسد که حافظ نیز، به “جبر دیالکتیکی“_ و یا احیانا، جبر ژنتیکی؟؟!_ و عدم امکان بشر، در تغییر نهاد، یا دی.ئن.اِی DNA خویش، نظر داشته است؟؟!
این حدیث، آشکارا، سرشت آدمی، و کتاب ذهن و روح او را، بسان لوح مکتوبی معرفی مینماید، که جزئیات سرنوشت، کردار، گفتار و پندار وی، پیشاپیش در آن نگاشته شده است، با حق محفوظ برای نویسندهی آن _ خداوند _ که هر گاه بخواهد، در آن جرح و تعدیل، و دگر دیسیها، و تغییراتی را، روا دارد.
لیکن آدمی را، سوکمندانه_چنانکه در مورد حافظ اشاره رفت_ هیچگونه دخالتی خلاق، در سرنوشت خویشتن نیست.
در طومار احادیث اسلامی، هنوز از اینگونه “احادیث سرنوشت“، بسیار است.
از اینرو، بررسی و تحلیل آنها، به فرصتی و کتابی مفصل تر و جداگانه نیازمند است.
بطور اختصار، بررسی این احادیث سرنوشت، پای تمام گفتگوهای کلامی جبر و اختیار را در تاریخ اندیشه، لاهوت و روانشناسی اسلامی، به میان فرو در میآورد. ۴۲
برای ثمر بخشی بیشتر ، ناچار باید این گفتگوها، همگام با نظریههای جدید روانشناسی، بیولوژی، فیزیولوژی و ژنتیک، و آناتومی مغز انسانی، و حتی نظام هورمونی بشر، مورد پژوهش، و سنجش و مقایسه، قرار گیرند.
سیمانگاری جامع روانشناسی در اسلام، فرضیههای مربوط به ذهن انسانی، به فرصتی بیشتر، و بررسی استقرائی پر دامنهتری، نیازمند است.
تنوع و تضاد فرضیهها، و نظریههای روانی دربارهی ذهن، در سیر اندیشهی اسلامی، فراوان تر از آن است که، بتوان آنرا، در انگارهی گفتاری محدود، فرو در نگاشت!!؟
کوته نگری و ساده دلی خواهد بود، اگر مثلا بپنداریم که حدیث فطرت _ کم و بیش نماینده نظریه “لوح سفید” یا “تابولا-رازا“ی اسلامی _ تنها مظهر بینش روانی در طومار پر بار حدیث اسلامی است.
شایستهی یادآوری است که، حافظ، با همهی اعتقاد و تکیهاش به جبر سرنوشت، باز هم امیدوارست که، فقط انسانها، اگر یک چیز را بیاموزند، یعنی بیاموزند که، با همهی تفاوتها، و نابرابریها، با یکدیگر، بگونهی صلح آمیز همزیستی نمایند، میتوان از همه تضادهای آزار دهندهی طبایع بشری، در امان و، شادکام، زیست. از اینرو میگوید:
آسایش دو گیتی، تفسیر این دو حرف است؟؟!:
_با دوستان؟! :_ مروت!!؟
_با دشمنان؟! :_ مدارا!!؟
و بدینسان دو کلید واژهی مروت و مدارا، در صورت کاربرد بجای آن، میتواند همزیستی بهینهی انسانها را، با یکدیگر _به پندار حافظ_ فراهم آورد!!؟
تفاوتها، در میان انسانها، همراه با مروت و مدارا، میتوانند مانند تنوع و دگردیسی گلها، و شکوفهها در یک گلستان، یا در دشت و صحرا، موجب شکوه و زیبایی هر چه بیشتر گردند، و نه سبب زحمت و، آزار یکدیگر!!؟
زنده یاد دکتر عباس زریابخویی (۱۳۷۳-۱۲۹۸ه.ش/۱۹۹۵-۱۹۱۹م)، مترجمِ “داستان خاص فلسفه” The Story of Philosophy ا اثرویل دورانت، که در فارسی بعنوان “تاریخ فلسفه” ترجمه شده است. ویل و آریل دورانت (۱۹۸۱-۱۸۹۸م)، همسر همکار دورهی “تاریخ تمدن”
مطالعهی این دورهی یازده جلدی، کم و بیش، برابر با مطالعهی پنج هزار جلد کتاب، دربارهی فرهنگ و تمدن بشری است. اگر سه ماه، برای مطالعهی هر جلد، کسی برنامهریزی کند، مجموعا ۳۳ ماه، از عمری گرانبهاء برای خود پیشبینی کرده است. و اگر سه ماه دیگر هم، برای بررسی مجدد و ارجاعها، و مقایسههای محتویات آنها، برای خود زمان بخرد، در حقیقت، سه سال بدین برنامهی مطالعاتی بینظیر، میتواند دست فرا یابد!!؟
در صورتیکه منابع اصلی تاریخ تمدن ویل دورانت، که به بیش از پنج هزار جلد، بالغ میگردد، کمتر کسی میتواند حتی در طول بیست سال، به مطالعهی تمامی آنها بپردازد. بویژه که این منابع، نه تنها، به زبان فارسی، در دسترس نیستند، حتی به زبان انگلیسی نیز، به تنهایی وجود ندارند. بلکه به زبانهای مختلفی منتشر شده اند.
فرض محال، تازه اگر کسی، قادر شود، بیست سال وقت بگذارد، که همهی آن منابع را به زبانهای مختلف گردآورد، و بخواند، نبوغ استثنایی عصاره کشی مغز درخشان نابغهئی چون ویل دورانت و همسرش آریل را از کجا میتواند، تهیه نماید؟؟؟!
یکی دیگر، از ویژگیهای استثنایی تاریخ تمدن ویل دورانت، شکست طلسم انحصار طلبی آپارتاید، یعنی رفع تبعیض جنسیتی نسبت به زنان، در آنست.
ویل دورانت، گشاده دستانه، نوشتن بخش سهم زنان در تمدن بشری را، به همسر خود، آریل واگذار کرده است. از اینرو میتوان گفت، که در تاریخ تمدن ویل دورانت، تاریخ مذکر، به کناری نهاده شده و فمینیسم نیز، در آن فرصت تجلی، و سهم یابی یافته است.
کوتاه سخن آنکه، سرانجام، زنان نیز، در سهمشان در معماری تمدن بشری، در تاریخ تمدن ویل دورانت به رسمیت شناخته شده اند!!؟
هر یک از مجلدات تاریخ تمدن را، چند مترجم والای زبان فارسی، با همکاری یکدیگر پدید آورده اند. اگر چنین تصمیمی را برای مطالعهی آنها گرفتید، آگاهی و دانش حاصل از آنها، نوش جان والایتان فرا باد!
واپسین یادآوری!!؟
اگر تصمیم به مطالعهی دورهی تاریخ تمدن ویل دورانت گرفتید، لطفا بگونهی وارونه، از جلد یازدهم_عصر ناپلئون_ آغاز نمایید، و سپس جلد دهم، نهم، هشتم، تا جلد اول. زیرا، جلد یازدهم، دربارهی ناپلئون و تاریخ عصر او، نزدیکترین زمان به عصر ماست، و بسیاری از موضوعات، و مسائلی که در آن مطرح شده است، گویی مسائل زمان ماست که، برای آنها، خود ما، به تجربه شاهدهای ملموس بسیاری در دست داریم. و فهم اجتهادی ما را، در آغاز مطالعهی تاریخ تمدن، بسیار بالا می برد. با اطمینان می توان گفت، که اگر تاریخ تمدن ویل دورانت را، بدانسان که توصیه می شود، فرا خوانید، با تبحر و اطلاعاتی در حد فوق تخصص دربارهی تمدن و فرهنگ بشری تسلط مییابید.
۳۱_Collective Unconscius.
32_دربارهی عقاید یونگ ر ک:
۳۲/۱_ فریدا فوردهام (۱۹۸۸-۱۹۰۳م)، مقدمهئی بر روانشناسی یونگ، ترجمه دکتر مسعود میر بها (?/?)، انتشارات اشرفی (قطع متوسط، ۲۲۶ ص)، تهران، ۱۳۴۷، (دربارهی ناخودآگاه قومی ص۱۲۳_۸۷)
۳۷/۳_محمد عبده بروجردی (۱۳۴۶-۱۲۵۸ه.ش/۱۹۶۷-۱۸۷۹م)، مبانی حقوق اسلامی، انتشارات دانشکده علوم معقول و منقول، دانشگاه تهران (قطع وزیری، ۲۴۸ ص)، ۱۳۴۱، اقسام حدیث و اسامی آن، ص ۱۱۹_۱۱۴.
و برای اطلاع بر مایهگیری ادبیات فارسی از حدیث، ر ک:
۳۷/۷_بدیع الزمان فروزانفر (۱۳۴۹-۱۲۸۳ه.ش/۱۹۷۰-۱۹۰۴م)، احادیث مثنوی، انتشارات دانشگاه تهران، ش ۲۸۳، (قطع متوسط، ۲۷۴ص)، ۱۳۳۴، بویژه در مقدمه آن (ص الف _ ید) شادروان فروزانفر ۷۴۵ مورد از مثنوی را نشان میدهد، که چگونه بطور مستقیم، ترجمهی احادیث، و یا با اندک تغییری، صورتی دگرگونه از آنهاست.
۳۸/۳_مولانا جلالالدین (۶۷۲-۶۰۴ه.ق / ۱۲۷۴-۱۲۰۷ م)، در مثنوی نیز، بخش دوم این حدیث را، در دفتر اول خود، یاد کرده است. (مثنوی، چاپ علاء الدوله، تهران ۱۲۹۹ه.ق / ۱۸۸۸ م، ص ۹۲، سطر ۱.) برای منابع این حدیث، و صورت دیگر آن، ر ک:
۳۸/۴_بدیع الزمان فروزانفر، احادیث مثنوی، انتشارات دانشگاه تهران، ش۲۸۳، ( قطع متوسط، ۲۷۴ ص)، تهران، ۱۳۴۴، ش ۸۴، ص۳۵.
۳۸/۵_ صاحب مجمع البحرین، در معنی این حدیث، با تکیه بر روی اصل تقدیر _ لوح مکتوب_تصریح میکند که:
“تیره روز (یا پلید) کسی است که … خداوند مقدر ساخته است، تا از اصل در خلقتش، تیره روز (پلید) باشد (…من قدر الله علیه فی اصل خلقته ان یکون شقیا …)، در این باره ر ک:
۳۸/۶_ فخر الدین الطُریح النجفی(۱۰۸۵-۹۷۹ه.ق/۱۶۷۴-۱۵۷۱م)، مجمع البحرین (تالیف در ۱۰۷۹ه.ق / ۱۶۶۸م)، چاپ سنگی محمد علی (قطع بزرگ، ۵۸۰ ص)، تبریز، ۱۲۹۴ه.ق / ۱۸۷۷م، واژهی “شقا“، ص ۵۰.
۳۹_ السعید سعید، فی بطن امه، و الشقی شقی فی بطن امه، در مورد استعمال این وجه حدیث، و بهرهجوئی از آن، در مورد بیان چگونگی سرشت انسانی، و جبر یا اختیار او، ر ک:
این سایت برای بهینه سازی استفاده ی کاربران از کوکی استفاده می کند قبول
Privacy & Cookies Policy
Privacy Overview
This website uses cookies to improve your experience while you navigate through the website. Out of these cookies, the cookies that are categorized as necessary are stored on your browser as they are essential for the working of basic functionalities of the website. We also use third-party cookies that help us analyze and understand how you use this website. These cookies will be stored in your browser only with your consent. You also have the option to opt-out of these cookies. But opting out of some of these cookies may have an effect on your browsing experience.
Necessary cookies are absolutely essential for the website to function properly. This category only includes cookies that ensures basic functionalities and security features of the website. These cookies do not store any personal information.
Any cookies that may not be particularly necessary for the website to function and is used specifically to collect user personal data via analytics, ads, other embedded contents are termed as non-necessary cookies. It is mandatory to procure user consent prior to running these cookies on your website.