گفتار شماره‌ی ۲۱۱_خصلت نسبتا دیرپای خودکامگی

به اشتراک بگذارید
۵
(۳۴)

به نوبتند ملوک، اندرین سپنج سرای

کنون که “نوبت” توست، ای ملک!

به عدل گرای!!؟

#سعدی (۹۱=۶۹۱-?۶۰۰ه.ق/۱۲۹۱-?۱۲۰۳م)

… دور مجنون، گذشت و، “نوبت” ماست

هر که را “پنج روزه“، “نوبت اوست“…

#حافظ، غزل شماره‌ی ۶۰

…طبعی به‌هم رسان، که بسازی به عالمی

یا همّتی، که از سر عالم، توان گذشت…

#کلیم_کاشانی (۷۱=۱۰۶۱-۹۹۰ه.ق/۱۶۵۰-۱۵۸۲م)

توجه فرمایید!؟

نمونه‌ئی از پیشنهاد “درس دریافتهای تازه، از متن‌های کهن“، سیری در ادبیات دو هزار و پانصد ساله‌ی ایران، در خط چهارم، حاصلی از خواندن متن‌های ادبی، تاریخی، و خاطرات گوناگون_ فصلی مشترک از جامعه شناسی و روانشناسی تاریخی معرفت.

_بوی جوی مولیان، آید همی؟؟!…

شاه “ماه” است و، بخارا آسمان،

ماه، سوی “آسمان” آید همی…

گزافه گزافه = صفر صفر

        *

    **

 _ خواجه احمد حسن میمندی، در خدمت محمود غزنوی

و محمود غزنوی، در نقش ناسپاسِ “مخدوم بی عنایت”،

در سرانجامِ خواجه احمد حسن میمندی

خواجه احمد حسن میمندی (?۶۳=۴۲۴-?۳۶۱ه.ق/۱۰۳۲-۹۷۱م)_ برادر رِضاعی(همشیر خوار، و همدرس مکتب محمود غزنوی_ که بمدت ۱۵ سال (۴۱۶-۴۰۱ه.ق/۱۰۲۵-۱۰۱۱م)، وزیر اعظم محمود غزنوی بوده‌است، می‌کوشد تا در برابر انبوهی از شعرا _که می‌گویند شماره‌ی آنها بر چهارصد تن، بالغ می‌شده‌است_ دانشمندانی را، به دربار محمود غزنوی (زندگی۶۰=۴۲۱-۳۶۱ه.ق/۱۰۳۰-۹۷۱م) دعوت کند، شاید که بر آراء و تصمیم‌های محمود تاثیر بگذارند؟؟! و مانع از اعمال نظرها، و “سیاست‌های کودکانه” و ابلهانه‌ی سلطان شوند!؟؟ بهمین منظور، یکی از دانشمندان بنام‌ زمان محمود غزنوی، ابوریحان بیرونی (۷۸=۴۴۰-۳۶۲ه.ق/۱۰۴۹-۹۷۳م) را به دربار دعوت می کند.

نظامی عروضی (۶۴=۵۶۰-?۴۹۶ه.ق/۱۱۶۵-۱۰۸۷م) در مقاله‌ی سوم از چهار مقاله‌اش_در باب نجوم_ در حکایت رویارویی محمود غزنوی (سلطنت۳۴=۴۲۱-۳۸۷ه.ق/۱۰۳۰-۹۹۷م) با ابوریحان بیرونی، بدین مضمون می‌نویسد که:

_در نخستین روز ورود ابوریحان به دربار، محمود غزنوی، هوس می‌کند که، سئوالی طرح کند، و ابوریحان را وا دارد، که بدان سئوال پاسخ دهد، تا او را به اصطلاح گیر بیندازد؛ خیط و تحقیر نماید!؟؟

محمود، ابوریحان را، در بلندترین عمارت قصر خود، در غزنه، به حضور می‌پذیرد؛ در سالنی که طبق جهت‌های چهارگانه، چهار در برای آن، بسوی شمال، جنوب، مشرق و مغرب تعبیه کرده بودند. محمود، از بیرونی می‌پرسد که، من هنگام رفتن، از کدامیک از این درها بیرون خواهم رفت؟؟! پاسخ را، بر کاغذ بنویس، و زیر تشک من بگذار!

 ابوریحان، اسطرلاب بر می‌گزیند، و ساعتی آنرا زیر و رو کرده، می‌اندیشد و محاسبه می‌کند!؟؟_ بنظر ما ابوریحان، نه از روی علم نجوم، بلکه از نبوغ اندیشه‌ی خود_ حدس می‌زند که، محمود غزنوی برای او دامی فرو چیده است؟؟!! و هرگز، از هیچ یک، از این درها بیرون نخواهد رفت، بلکه برای تحقیر من(ابوریحان)، دستور می‌دهد، شکافی در دیوار ایجاد نمایند، و از آن بیرون رود!؟؟

 ابوریحان، پاسخ خود را بر پاره کاغذی می‌نویسد، و بر حسب دستور سلطان، آنرا در زیر تشک محمود می‌گذارد.

ابوریحان بیرونی(۷۸=۴۴۰-۳۶۲ه.ق/۱۰۴۹-۹۷۳م)

محمود، دستور می‌دهد، که عمله‌ی تخریب بیایند، و بخشی از دیوار را بشکافند، تا محمود، خود، از آن شکاف، بیرون رود.

مدتی می گذرد، محمود باز می گردد و، می گوید، خب، نوشته را برخوانیم!

در نوشته می‌بیند که، ابوریحان، بیرون رفتن او را، از درهای اصلی، پیش بینی نکرده است. و دقیقا نوشته است که:

_” از این چهار در، هیچ بیرون نشود. بر دیوار مشرق، دری کنند، و از آن در بیرون شود.”(چهار مقاله، تصحیح علامه قزوینی و دکتر معین، انتشارات جامی، ۱۳۷۲، ص۹۲)

محمود، غضب آلوده دستور می‌دهد که ابوریحان را، از بالای برج، به پایین اندازند. و باز احتمال می‌رود که، خواجه احمد حسن میمندی، پیش‌بینی چنین رفتاری را، از محمود داشته است، و اطراف قصر را با علوفه‌هایی چون کاه و یونجه پر می کند، تا اگر ابوریحان را به پایین انداختند، صدمه‌ی زیادی نبیند.

پیش‌بینی احتمالی، درست از کار در می آید، و ابوریحان، گویا جراحت و کوفتگی اندکی بر می دارد.

محمود، که باز هم به هدف خود نرسیده‌است، دوباره، آزمونی دیگر به راه می‌اندازد که:

_ هان! ابوریحان!! این یکی را، دیگر پیش‌بینی نکرده بودی؟؟!

اتفاقا، ابوریحان تقویم خود را، در می آورد، و به محمود نشان می‌دهد، که در احکام آن روز نوشته بود، مرا از بالای بام بیندازند، ولیکن به سلامت، به زمین آیم، و تندرست برخیزم.

این سخن نیز، موافق رای محمود نیامد، خشمگین‌تر شد و گفت:

_”او را به [زندان] قلعه برید و باز دارید.“( چهار مقاله، ص ۹۳)

بالغ بر حدود شش ماه می گذرد، و خواجه احمد حسن شرم زده، پیوسته در جستجوی وقت و حال خوشی است، که محمود را بیابد، و درخواست عفو ابوریحان را بنماید، و او را از زندان بیرون آورد.

زمانه، این موقعیت را پیش می آورد، و خواجه، به محمود یادآور می‌شود که:

_”پادشاه به سلامت باشد، بیچاره بوریحان، که چنان دو حکم بدان نکویی بکرد، و بدل خلعت و تشریف، بند و زندان یافت.“(چهار مقاله، ص ۹۳)

محمود، به خواجه حسن میمندی می گوید:

_”خواجه بداند، که من، این دانسته‌ام و می گویند که این مرد را، در عالم نظیر نیست؛ مگر بو‌علی‌سینا. لکن هر دو حکمش، بر “خلاف رای من” بود، و پادشاهان چون کودکِ خُرد(طفلی کوچک) باشند، سخن بر وفق رای ایشان، باید گفت؛ تا از ایشان، بهره‌مند باشند….”(چهار مقاله، صص+۹۲)

محمود، دستور آزادی ابوریحان را می‌دهد، تا پس از حمام، او را به‌خدمتش آورند. در این روز مبارک، محمود غزنوی یکی از درست‌ترین ویژگی‌های روانشناختی خودکامگان را، در تمامی طول تاریخ، به ابوریحان خاطر نشان می سازد که:

_”بوریحانو! پادشاهان چون کودکِ خُرد(بچه‌ی کوچک بهانه‌جو)باشند، اگر خواهی که از من برخوردار باشی، باید که سخن بر مراد من گویی، نه بر وفق سلطنت(دریافت و دستورِ) علم خویش!!؟(چهارمقاله، ص۹۳/ همچنین رک به: سایت خط چهارم، گفتارهای شماره ‎‌۱۸۸A ، ۱۸۳B، ۶۳/

کانال‌ تلگرام”فردا شدن امروز”، گفتارهای شماره‌ی ۱۱۷ و ۱۵۶، ۱۶۶، ۱۷۳)

با این سخن، محمود غزنوی، راز دیگری را نیز، برای ما فاش می‌سازد، که چرا پادشاهان، به علم و دانش، آنچنان اهمیت نمی‌داده‌اند که، به شعر و شاعری اهمیت می‌داده‌اند!؟؟ زیرا شعر و شاعری در مدح آنان، و ستایش جلال و جبروت و قدرت آنان می‌بوده است، و علم و دانش، و دانشوران، همواره، خود را از ارتکاب چنین خطایی، عموما، بر حذر می‌داشته‌اند.

سرانجام هم، طبع کودک‌خوی محمود غزنوی، خواجه احمدحسن میمندی را_که همواره می‌خواست محمود را، با دانشمندانی چون ابوریحان بیرونی، محشور سازد_ تحمل نتوانست کرد، و در سال۴۱۶ ه.ق / ۱۰۲۵م، خواجه را از کار برکنار نمود، و در قلعه‌ی کالنجر زندانی کرد.

مسعود غزنوی، خطای پدر را جبران می کند، خواجه احمد حسن میمندی را که پنج سال بیگناه در زندان خبث طینت محمود غزنوی به سر می‌برده است، رها می سازد!؟

احتمال می‌رود که، سماجت خواجه، برای آزادی و احترام به ابوریحان بیرونی، خود یکی از انگیزه‌های بسیار مهم دلزدگی و خشم محمود غزنوی، از خواجه احمد حسن میمندی شده بوده باشد؟؟!

افزون بر این، بنا به گفته‌ی ابو نصر مشکان (۶۶=۴۳۱-?۳۶۵ه.ق/۱۰۴۰-۹۷۶م)_دبیر دیوان رسائل محمود، و استادِ #ابوالفضل_بیهقی (۴۷۰-۳۸۵ه.ق/۱۰۷۷-۹۹۵م)، مورخ مشهور_ محمود غزنوی درباره‌ی خشم خود، نسبت به خواجه احمد حسن میمندی گفته بوده است که:

_”… میمندی به رغم کاردانی، چون از کودکی، با من(محمود) پرورش یافته، و احوال و عادت‌های مرا می‌دانسته است، «به چشم او سبک می‌نمایم».

( دایره المعارف بزرگ اسلامی، مدخل احمد حسن میمندی، به قلم پژوهنده‌ی گرامی، ابوالفضل خطیبی(متولد ۱۳۳۹ه.ش/۱۹۶۰م)

خواجه احمد حسن میمندی، بمدت پنج سال، تا زمان مرگ محمود، همچنان در زندان به سر می‌برد، تا آن که پس از مرگ محمود، پسرش مسعود، خواجه احمد حسن را، از زندان آزاد می‌نماید، و سه سال بعد از آزادی از زندان، خواجه، در سال ۴۲۴ه.ق/۱۰۳۳م، از جهان، رخت فرو بر می‌بندد.

در اینصورت واقعه‌ی رویارویی محمود غزنوی و ابوریحان بیرونی، می‌تواند اندکی پیش از عزل خواجه حسن میمندی، یعنی حدود سال ۴۱۵ه.ق/۱۰۲۴م اتفاق افتاده بوده باشد؟!

ابونصر مشکان(۶۶=۴۳۱-?۳۶۵ه.ق/۱۰۴۰-۹۷۶م)، رئیس دیوان رسائل محمود غزنوی

_نظامی عروضی، درباره‌ی خوی کودکانه‌ی نصربن احمد سامانی

نظامی عروضی، باز هم، ولی این بار، در مقاله‌ی دوم از چهار مقاله‌ی خود_ در باب شعر_ درباره‌ی اثر گذاری روانشناختی کلام موزون، یعنی شعر، باز حدود یک قرن، پیش از قضیه‌‌ی محمود غزنوی با ابوریحان بیرونی، همچنان به مصداق شفاف دیگری، از طبع کودکانه‌ی یک پادشاه دیگر، از سلسله‌ی سامانیان، سخن می‌گوید.

این بار، در ضمن داستان، از خوی و طبع کودکانه‌ی نصر بن احمد سامانی (زندگی۳۸=۳۳۱-۲۹۳ه.ق/۹۴۳-۹۰۶م) مهمترین پادشاه، از سامانیان، داستانی اینچنین را بیان می‌دارد:

_”… نصر بن احمد، که مهمترین پادشاه آل سامان بود… زمستان به دار الملک بخارا، مقام کردی، و تابستان به سمرقند رفتی، یا به شهری از شهرهای خراسان!!؟

اتفاقا، یک سال نوبت هرات بود. به فصل بهار، به بادغیس بود، که بادغیس خرم‌ترین چراخوارهای خراسان … است….

چون ستوران، سبزه‌ی بهاری را نیکو بخوردند، و به تن و توش خویش باز رسیدند، و شایسته‌ی میدان حرب شدند، نصربن احمد روی به هرات نهاد، و به در شهر، به مرغ سپید، فرود آمد، و لشکرگاه بزد.

و بهارگاه بود، باد شمال روان شد، و میوه‌ها… در رسید، که امثال آن در بسیار جایها بدست نشود، و اگر شود، بدان ارزانی نباشد!!…

 آنجا، لشکر، برآسود! و هوا خوش بود و باد سرد، و نان فراخ و میوه‌ها بسیار، و مشمومات فراوان (و فضا، به فراوانی، عطر آگین).

و لشکریان، از بهار و تابستان، برخورداری تمام یافتند!…

چون مهرگان(فصل پاییز) درآمد، و شراب در رسید، و انواع سبزی‌های معطر، نظیر ریحان و بابونه و، پونه، پشت سر هم رسیدند، انصاف را از نعمت جوانی بستدند!؟؟…

مهرگان، طول کشید و سرما هم زیاده از حد نشد. انگور، در غایت شیرینی رسید… و انواع میوه‌های دیگر، همه خیاره ( درجه یک، و گلچین شده)!

چون امیر نصر بن احمد، مهرگان و ثمرات آن بدید، عظیمش خوش آمد، …امیر با آن لشکر… به دو روستا در آمدند،…

 زمستان آنجا مقام کردند …زمستانی گذاشتند در غایت خوشی.

چون بهار در آمد، اسبان به بادغیس فرستادند، … و چون تابستان در آمد، میوه‌ها در رسید. امیر نصربن احمد گفت:

_تابستان کجا رویم؟؟! که از این خوشتر مقامگاه نباشد، مهرگان(پاییز) برویم!!؟

و چون مهرگان در آمد، گفت:

_مهرگان هرات، بخوریم و برویم!!؟

همچنین فصلی به فصلی همی انداخت، تا چهار سال برین برآمد!!؟ …

ولی با این همه، لشکریان، ملول گشتند، و آرزوی خانمان برخاست!!؟

پادشاه را ساکن دیدند، هوای هرات، در سر او، و عشق هرات در دل او! و در اثنای سخن، هرات را به بهشت عدن مانند کردی، بلکه بر بهشت ترجیح دادی، و از بهار چین زیادت آوردی.

دانستند که سر آن دارد، که این تابستان نیز، آنجا باشد. پس سران لشکر و مهتران ملک، به نزدیک استاد ابوعبدالله رودکی رفتند، و از ندیمان پادشاه، هیچ کس، محتشم‌تر و مقبول القول‌تر از او نبود. گفتند:

_پنج هزار دینار(=دو هزار و پانصد سکه‌ی بهار آزادی)، تو را خدمت کنیم، اگر صنعتی بکنی(هنر و خلاقیتی به خرج دهی) که پادشاه از این خاک، حرکت کند، که دلهای ما، آرزوی فرزند، همی برد، و جان ما، از اشتیاق بخارا، همی برآید!!؟

رودکی، قبول کرد که نبض امیر بگرفته بود، و مزاج او بشناخته. دانست که به “نثر” با او در نگیرد( نثر در او اثر نمی کند)، روی به نظم آورد، و قصیده‌ئی بگفت. و به وقتی که امیر صبوح کرده بود(شراب صبح گاهی نوشیده بود) در آمد، و بجای خویش بنشست و… چنگ برگرفت و، در پرده‌ی عشاق، این قصیده آغاز کرد:

بوی جوی مولیان آید همی

یاد یار مهربان آید همی

ریگ آموی و درشتی راه او

زیر پایم پرنیان آید همی…

ای بخارا! شاد باش و، دیر زی

میر، زی تو، شادمان آید همی!

میر، “ماه” است و، بخارا آسمان

ماه، سوی”آسمان” آید همی

میر سرو است و، بخارا، بوستان

سرو، سوی بوستان آید همی!…

چون رودکی به این بیت رسید، امیر، چنان منفعل گشت، که از تخت فرود آمد، و بی موزه ( بدون کفش، پای برهنه)، پای در رکاب خنگ نوبتی ( اسب کشیک) آورد، و روی به بخارا نهاد. چنانکه، رانین (شلوار مخصوص سوارکاری)، و موزه، تا دو فرسنگ، در پی امیر بردند. و به برونه، آنجا در پای کرد، و عنان تا بخارا، هیچ باز نگرفت…” (نظامی عروضی: چهارمقاله، به تصحیح علامه قزوینی و دکتر معین، انتشارات جامی، ۱۳۷۲، صص ۵۳-۴۹)

شعر، پس از رجزخوانی، و یا شاید پیش از آن، و یا حتی همرو، و موازی با رجز، بزرگترین مهد پرورش اغراق‌ها، و گزافه‌گویی‌هاست، که با حقیقت و واقعیت، هیچگونه ربط و، رابطه‌ئی نداشته، و نخواهد داشت!!؟

افسون انگیزش جادویی شعر رودکی، در احمد سامانی، چنان تاثیر می‌گذارد که او، پس از چهار سال، اقامت بی‌بند و بار خود، بجای توجه به مسائل کشور، و رعایت آسایش، و تنفیذ عدالت در میان مردمان، یکباره، پا برهنه، بر اسب فرا می‌جهد، و پا در رکاب می‌کند، و سر از پا نشناخته، بسوی بخارا فرو در می‌شتابد، تا به اصطلاح، ماه در آسمان طلوع فرماید!!؟

ولی، می‌دانیم که، نه شاه، ماه است، و نه بخارا، آسمان!!؟ بلکه، تشبیه پادشاه به ماه، و تشبیه بخارا به آسمان، گزافه و اغراقی بیش نیست. گزافه، در ارزشیابی با واقعیت، ارزش صفر را داراست. از اینرو در بالا یادآور شدیم که، تشبیه پادشاه به ماه، و بخارا به آسمان، تشبیه مضاعف گزافه‌ئی ضرب در گزافه‌ئی دیگر، مساوی با ضرب صفری، در صفری دیگر است، که اثری جز همان صفر نخواهد داشت!!؟ بدیگر سخن، نه حقیقتی، و نه واقعیتی در کار است!!؟

و رودکی، خود به نیکی، به تفاوت ژرف روانشناسی نثر، با شعر آگاه است، چنانکه نظامی عروضی، اظهار می‌دارد که:

_”رودکی قبول کرد که نبض امیر بگرفته بود، و مزاج او بشناخته. دانست که به “نثر” با او در نگیرد( نثر در او اثر نمی کند)، روی به نظم آورد و قصیده‌ئی بگفت…”(چهار مقاله، ص۵۳ )

موقعیت را در نظر آورید، خودکامه‌ئی که تمام کلیدهای قلک‌های هستی، و همه چیز مردمان، و همراهان خود را در اختیار دارد، بی توجه به نیاز آنها بدین قلک‌ها، برای برداشتن امکاناتی بخاطر پرداختن به دردهای بی درمان خود، و خانواده‌هایشان، چهار سال تمام، آنها را آواره دشت‌ها بنماید که جایی هوایش خوش است، انگورهای خوش، و شراب‌های گوارایی دارد، و گلها و سبزه‌هایش چنین و چنان است، و، و، و…!!! آیا، اینهمه، می‌تواند جز از طبع یک خودکامه‌ی کودک خوی لجباز بظاهر بزرگسال، از چیز دیگری سرچشمه گرفته باشد؟؟!

این، نهادی است که، بالغ بر سه هزار سال، حاکم بر سرنوشت مردم ایران بوده است، و کودک طبعان نره خر سالار را، ارباب سرنوشت مردم ایران کرده است. تا اینکه آنان سرانجام، به سراغ این و آن بروند، رشوه بدهند، تا بلکه آن شخص را، از خر شیطان پایین بیاورند، و اجازه دهد که این مردمان به خانه و خانواده‌ی خویش باز گردند، و به دردهای بیدرمان خود فرا برسند؟؟!

مردمی اینچنین، آیا جز با اغراق‌ها و رجزخوانی در مدح خودکامه، کوتاه سخن، جز فریب و دروغ‌های مصلحتی، تقیه و گفتن هر چیز که نادرست باشد، ولی از نظر پادشاه، خوشایند جلوه کند، به چه چیز دیگر می‌توانستند توسل جویند، و از هستی خویش دفاع نمایند؟؟!

شگفت‌تر آنکه، شاعر بزرگی که، اینگونه شعرش اغراق گویی، و شاه ستایی‌اش، تشبیه او به ماه آسمان بخارا، احمد سامانی را، بر انگیخت، که او را به بخارا باز گرداند، خود چه سرنوشتی داشته است؟؟!

رودکی، در سال ۳۲۹ه.ق/ ۹۴۳م چشم از جهان فرو بسته است!!؟ ولی چگونه؟؟؟!!

اسناد تاریخی که یاد آور سرگذشت رودکی هستند، خاطر نشان می‌سازند، که او چند سال پیش از مرگش، به گوشه نشینی در زادگاه خویش، دست می‌یازد، و به احتمال قوی، مورد بی‌مهری همان ماه آسمان بخارا، قرار گرفته بوده است.

تحقیقات باستان شناسان شوروی نشان می‌دهد که:

_”…در سال ۱۹۴۰ م، یعنی هزار سال پس از مرگ رودکی، صدرالدین عینی، بنیان‌گذار ادبیات فارسی تاجیکی، برآن شد که از شواهد موجود در «تاریخ سمرقند» گور وی را بیابد. سرانجام، پس از تلاش‌های بسیار وی موفق شد، گور رودکی را، چنان‌که در تمامی تذکره‌ها آمده، در یک گورستان قدیمی، در بنجرود شناسایی نماید.

 در سال ۱۹۶۵م، گروهی باستان‌شناس روسی، به رهبری گراسیموف- پیکرتراش نامی روس- گور وی را شکافتند. پس از تحقیقاتی که بر پیکر وی انجام شد، و با مبنا قرار دادن اشعار خود شاعر، چهرهٔ وی را ترسیم نمودند.

نتیجه‌ی پژوهش‌ها این شد که، کسی چشمان شاعر را درنیاورده‌است. بلکه سر وی را روی آتش یا زغال گداخته گرفته‌اند، که موجب سوختن، و کوری چشم وی گشته‌است. همچنین شکستگی‌های متعدد در ستون مهره‌ها، و دنده‌های وی، از شکنجه شدنش، پیش از مرگ حکایت می‌کند!!؟؟؟” (سعید نفیسی، دیوان رودکی سمرقندی، نشر نگاه، چاپ سوم۱۳۸۲، صفحات ۱۴–۱۵/ همچنین رک به ویکی پدیا:رودکی)

آیا، در سال ۳۲۹ ه.ق/۹۴۳م، دو سال قبل از مرگ و پایان سلطنت احمد سامانی، چه کسی می توانسته است، جمجمه‌ی این گوینده‌ی بزرگ را، روی آتش بگیرد، و چشمان او را بسوزاند؟؟!

جز همین پادشاه دمدمی مزاج کودک طبع، که یکروز با یک کشمش گرمی‌اش می‌کرده، و روز دیگر، با یک غوره سردی‌اش؟؟!!

رودکی سمرقندی(۸۵=۳۲۹-۲۴۴ه.ق/۹۴۳-۸۵۸م)

سعدی، به اشتباه، یا با رندی، با تجاهل و تعارف، می‌گوید:

به نوبتند ملوک، اندرین سپنج‌سرای

کنون که “نوبت” توست، ای ملک، به عدل گرای!

البته، فرضا، ممکن است که خودکامگان، به نوبت، به قدرت رسند، اما نوبت‌ها یکسان نیستند؛ بلند و کوتاه و طولانی دارند!!؟

حافظ نیز، اشاره‌ئی به مدت، و مقدار نوبت دارد، که می‌گوید:

دور مجنون گذشت و “نوبت” ماست!!؟

هر که را “پنج روزه“، “نوبت اوست

سوکمندانه، “نوبت“، هیچگونه مدتی معین، و مشروط را_جز در دموکراسی ها_ دارا نیست. “نوبت“_البته بویژه نوبت قدرت_ از واژه‌هایی است که، مصداقش، نامشخص، و تأمینش بی تضمین است.

نوبت“، گاه مدتی کمتر از یک ساعت، برایش اختصاص داده‌اند، بویژه، در سلطنت‌های استبدادی، گاه چهل و هشت سال، مانند نوبت سلطنت انوشیروان ساسانی، و ناصر الدینشاه قاجار.

نوبت” را، معمولا هیچ کس، حتی نوبت دار، برای خودش، رعایت نمی‌کند!!؟

کوروش، چگونه آسوده بخوابد که، پسر ارشدش، کمبوجیه، عهد، نوبت و سهمی را که پدرش، در قدرت، برای خود او، و برادر کوچکترش_بردیا_ تعیین کرده بوده است، بی هیچ رعایت صمیمت، وفاداری و حتی مصلحت اندیشی، رعایت نمی‌نماید!؟؟

کمبوجیه، هنگامی که می‌خواهد برای توسعه در قلمرویی که پدرش، فراهم نموده بوده است، به جنگ با مصر برود، در خفا، بردیا را می‌کشد، و چون رسوایی کشتن پنهانی بردیا، موجب ادعای بردیای دروغین دیگری، از سوی گئومات به اصطلاح غاصب می‌گردد، نوبت خودش را، نیز در نظر نگرفته، و شرمزده، خودکشی می نماید!!؟؟

کتیبه‌ی بیستون، و تصریح داریوش بزرگ بر قتل بردیا، بدست برادرش کمبوجیه_فرزندان کوروش

شیرویه، پسر خسرو پرویز، نه نوبت پدرش را رعایت می‌کند، و نه نوبت خودش را!!؟ با کشتن پدر شرایطی پیش می‌آورد که، نوبت سلطنت خودش را نیز، نمی‌تواند، بیش از شش ماه، به دوام آورد!!؟

حتی در تاریخ اساطیری ایران نیز، “نوبت“، مصداق، و احترام مشخص و راستینی در بر ندارد. برای نمونه، مگر سلم و تور، سهمی را که پدرشان، فریدون فرخ، در تقسیم قدرت، برای ایرج و آن دو تعیین کرده بود، رعایت نمودند؟؟!!

عایشه، نوبت خلافت مولای متقیان را، رعایت نمی‌کند و جنگ جمل را، به راه می‌اندازد. آن گاه هنگامی که، عایشه، شکست می‌خورد، معاویه، جای او را گرفته، و با به راه انداختن دو جنگ دیگر، صفین و نهروان، تا شهادت مولای متقیان، دست تطاول به “نوبت” او، فرو در می‌افکند!!؟

و مامون الرشید چطور؟؟! 

هارون الرشید، با تشریفاتی، بسیار چشمگیر، برای آن روزگار، در آخرین حج بیت الله الحرام خود، برای ولایتعهدی امین و مامون، نوبت تعیین می‌کند، که نخست امین، و پس از امین، مامون باید به خلافت برسد، و از همه‌ی زائران بیت الله الحرام آن سال، گواهی می‌گیرد!!؟ اما، مامون پس از مرگ پدرش_هارون الرشید_ فاتحه برای تعیین نوبت پدرش نخوانده، و با دست اندازی به نابودی نوبت برادرش_امین_ می‌نماید و تا بریدن سر برادر خود، نوبتمالی می‌کند!!؟

مگر، آغا محمدخان، نوبت سلطنت آخرین پادشاه زندیه، لطفعلی خان زند را، رعایت کرد؟؟!

آیا، محمدعلی میرزا، نوبت سلطنت خود را، البته با شرط جدید مشروطیت، رعایت نمود، تا خلع و تبعیدش ننمایند؟؟؟!! و، و، و…

سعدی به احتمال قوی، با رندی تمام، خواسته است، هندوانه، زیر بازوی پادشاه وقتش بگذارد که گفته است:

به نوبتند، ملوک اندرین سپنج سرای!

شاها، کنون که نوبت توست، دست کم، تو یکی، به عدل گرای!

گرچه گذشتگان تو، به عدل، بی اعتناترین بوده اند!؟؟ تو چنان مباش!!؟

کوتاه سخن، در حقیقت، مصداق تاریخی ملوک، نه به نوبتند، و نه نوبت هم را، نگاه می دارند، و نه نگاه دارنده‌ی نوبت پدران و فرزندان خویش، و یا حتی نوبت دار نوبت خویشتن بوده‌اند! بلکه بسیاری خارج از نوبت می‌آیند، و خود خارج از نوبت هم، به در می‌روند!!؟؟ و یا آنکه ناخواسته، بی نوبتشان می کنند!!؟ یعنی نوبت، بی نوبت!!؟؟ که گفته است که_ برخلاف همه نوبتیان بی نوبت_ نوبت تو یکی باید کاملا، رعایت شود؟؟؟!

خودکامگان، گلادیاتورهایی هستند که، برای هیچ کس، جز برای خویش، نوبت نفس کشیدن نیز، باقی نمی‌گذارند!!؟

خودکامگان اگرچه ممکن است به ظاهر، در شکل و اندام و لباس، نسبت به یکدیگر چندان شباهت نداشته باشند، ولی از نظر باطن، یعنی شخصیت و روانشناسی، چون دو قلوهای توامان بسیار شبیه نکبت نحس یکدیگر اند.

خودکامگان، عموما، همه حتی فرصت سوز، و اتلافگر فرصت‌های بهینه اند!

تنها “دموکراسی راستین” است که، دانسته، لازم شمرده است، برای سپردن قدرت به دست کسی، تعیین مدت نوبت نماید، در حدود چهار سال، پنج سال، یا هفت سال، و نه بیشتر!!؟ ( برای اطلاع بیشتر درباره‌ی #نوبت از جمله رک به: کانال تلگرام فردا شدن امروز، گفتار شماره ی ۱۶۴)

آیا این نهاد سلطنت، که به هر طرف آن می‌نگریم، جز بلا خیزی و نوبت شکنی، نسبت به هم، و نسبت به خاندان‌های سلاطین قبل و بعد خویش، در آن نمی‌بینیم، حاصل نبوغ سرشار سیاسی ملت ایران بوده است؟؟!!

آیا، واقعا، سلطنت، میراثی است که از تاریخ ایران، باید آنرا پاس داشت؟؟! آیا سلطنت، با اینهمه مشکلات و دشواری‌هایش، واقعا، رکن اساسی از تاریخ و هویت ملی ایرانیان است؟؟! و یا آنکه، سلطنت، غده‌ی سرطانی مرگباری بوده است، که باید آنرا از پیکر فرهنگ ایران، پاکسازی نمود؟؟؟!!

_خصلت نسبتا دیرپایِ خودکامگی

پایدارها، در طبیعت و تاریخ، نسبت به ناپایدارها، و متغیرها به مراتب کمتر اند. یکی از پایدارها_ که شاید بهتر آن باشد که آنرا بجای پایدارها، از مقوله‌ی دیرپای‌تر‌ها بنامیم_ خصلت خود-مداری، خود-محوری و خودکامگی بشر است. زیرا کم و بیش هر انسانی بعنوان یک باشنده‌ی موجود، در طبیعت، باید، بیش از هر چیز، بخاطر تنازع در بقاء، بر خود متکی باشد، و بعنوان حفظ “صیانت نفس”، خود-پایی، و خود-مداری نماید.

این خصلت دیرپایی، زمانی که با امکان قدرت بیشتر نسبت به دیگران توام گردد، خودخواهی بشر، بیشتر حتی تا حد سرسام آوری زیادت طلب، و ضعیف کش، و بی اعتنا، به هستی و حقوق دیگران می‌گردد!!؟

در حکایت نقل شده از نظامی عروضی، از بی مبالاتی و بی خیالی احمد سامانی، که یک گردش تفریحی خود را، از روزها و هفته‌ها و ماهها، فراتر برده، تا به سال‌ها فرو انجامیده، و چه مشکلاتی که از این دیرپایی در تفریحات، به همراهان و ملت ایران رسیده است، امروزه برای ما، قابل محاسبه نیست.

_گزارشی از خصلت خودکامگی، در دوران ما

حدود هزار سال بعد از احمد سامانی، بانو مینو صمیمی (۱۳۲۵ه.ش/۱۹۴۶م) از منشیان مخصوص نایب السلطنه ایران_ بانو فرح دیبا، پهلوی_ در خاطراتش از جمله، از مشکلاتی که سفر پهلوی دوم، و احیانا همسرش برای تفریح و اسکی به سوئیس می‌رفته‌اند، تراز نامه‌ی کوتاهی بدست می‌دهد، که فراسوی آن، خصلت پایدار خودمداری خودکامگان_بویژه با پشتوانه‌ی ثروت بی حساب و کتاب ناشی از پول فروش نفت_ باز بعنوان زیر بنایی، پرعارضه و پر ضایعه، خود را جلوه گر می‌سازد.

بانو مینو صمیمی، از جمله درباره‌ی دورانی که عهده‌دار منشی‌گری در سفارت ایران در سوئیس است، در سالهای ۱۳۴۶ تا ۱۳۵۲/ ۱۹۶۷تا ۱۹۷۳م چنین می‌نویسد که:

۱)_” اصولا، یکی از مسائل حیرت انگیز، در سفرهای شاه و ملکه به سوئیس، حجم بار، و تعداد چمدان‌های آنها بود، که واقعا، به نظرم غیر عادی می آمد، و هیچ نمی توانستم بفهمم، چرا در یک سفر تفریحی چند هفته‌ئی، باید آنقدر زیاده روی شود که دو هواپیما، فقط بار و اثاثه‌ی شاه و همراهانش را به سوئیس حمل کند؟؟!” (مینو صمیمی: پشت پرده‌ی تخت طاووس، ترجمه‌ی دکتر حسین ابوترابیان، انتشارات اطلاعات، ۱۳۶۸، ص ۹۶)

بانو صمیمی همچنان ادامه می‌دهد که:

۲)_” …چون بطور معمول، اولین محل توقف شاه و ملکه، در سوئیس، شهر زوریخ بود، از اینرو، همه ساله قبل از سفر شاه، دو طبقه‌ی کامل از “گراند هتل دولدر” برای مدت دو ماه اجاره می شد، تا مورد استفاده‌ی شاه و همراهانش در زوریخ قرار گیرد.

اگرچه شاه و ملکه، قاعدتا، پس از یک هفته اقامت در زوریخ، برای گذراندن بقیه‌ی دوره‌ی سفر خود، عازم “سن موریتس” می‌شدند، ولی سفارتخانه، اجاره‌ی دو طبقه کامل هتل دولدر را تا پایان دو ماه، کما کان می پرداخت.“(پشت پرده ‌ی تخت طاووس، ص ۱۰۰  )

گراند هتل دولدر زوریخ، در سوئیس

بانو صمیمی همچنان باز هم ادامه می دهد که:

۳)_“… شاه و ملکه از زوریخ، به وسیله‌ی هواپیماهای کوچک، که توسط سفارتخانه اجاره می شد، به فرودگاه کوچک شهر “سامدان” می‌رفتند، و در آنجا نیز چند اتومبیل با راننده آماده بود، تا آنها را به “سن موریتس” برساند.

بعد هم بلافاصله، دو طبقه‌ی گراند هتل دولدر زوریخ، تبدیل به محل تشکیلات موقت اداری می‌شد، تا بوسیله‌ی کارمندان گوناگون وزارت خارجه، وزارت دربار، و سازمان امنیت، ارتباط دائم، بین تهران و سن موریتس برقرار باشد.

دستورات شاه، توسط دفتر مخصوص او، در سن موریتس، که در هتل سوورتا، استقرار می یافت، به دفتر مرکزی در هتل دولدر زوریخ ارسال می‌شد، و از آنجا، به اطلاع مقامات کشور در تهران می‌رسید.

دفاتر مستقر در سن موریتس، و زوریخ چند خط تلفن و تلکس اختصاصی، در اختیار داشتند که برای ارتباط مستقیم بین خود و تهران، در طول شبانه روز، مورد استفاده قرار می دادند.

و غیر از آن، در تمام مدت اقامت شاه و ملکه در سوئیس، هواپیماهای اختصاصی متعدد نیز، بین تهران و زوریخ، پرواز می کردند، تا روزانه، علاوه بر جابجا کردن درباریان، و مقامات کشور، انواع و اقسام وسایل مورد نیاز شاه، و اطرافیانش را از ایران، به سوئیس و بالعکس، حمل کنند.

با توجه به کثرت رفت و آمد، و گستردگی اقدامات اداری طی اقامت شاه، در سوئیس، گاه از خود می‌پرسیدم، در حالی که، شاه اکثر وقت خود را صرف اسکی بازی می کند، آیا واقعا لزومی هم دارد ،که آن همه وقت و انرژی برای برقراری ارتباط، بین سن موریتس و تهران تلف شود؟؟!

پهلوی دوم و خانواده‌اش، تعطیلات زمستانی، اسکی در سن موریتس
پیشینه‌ی سنت سفر زمستانی به سن موریتس: پهلوی دوم با دومین همسر مطلقه‌ی مرحومه‌اش ملکه ثریا اسفندیاری، در سن موریتس.

بانو مینو صمیمی، همچنان ادامه می دهد که:

۴)_“…شاه بعنوان حاکم مطلق العنان، و گرداننده‌ی اصلی سیاست کشور، می‌بایست همواره از آنچه در ایران می گذشت، اطلاع می‌یافت، و دستور صادر می کرد.

ولی نکته اینجاست که، ارتباط شاه با ایران می‌بایست به چه قیمتی تمام شود؟؟!

و مثلا آیا ضرورت داشت هر وزیری برای دادن گزارش، به ارباب، هر چند وقت یک بار، از تهران به سن موریتس بیاید، و تازه چند روزی هم، در “هتل سوورتا”، منتظر بماند، تا شاه برای استماع مطلب بسیار مهم و فوری وزیر، او را به حضور پذیرد؟؟! ( پشت پرده‌ی تخت طاووس، صص ۱۰۱-۱۰۰)

هتل سوورتا، اقامت پهلوی دوم و خانواده اش در فصل اسکی در سن موریتس. به همین مناسبت ظریفان مجموعه‌ی سن موریتس ( اقامتگاههای گراند هتل دولدر زوریخ، و هتل سوورتا) را، پایتخت زمستانی پهلوی دوم، در کشور سوئیس لقب داده بوده اند!!؟

بانو صمیمی باز هم ادامه می‌دهد که:

۵)_“…آنچه بیش از مساله‌ی رفتار شاه و همراهانش در سوئیس، مرا آزار می‌داد، اوضاع سیاسی حاکم بر ایران بود، که موارد گوناگون آن، بخصوص در زمان سفر شاه، مورد بحث مطبوعات سوئیس قرار می گرفت، و مسائلی در این باب افشاء می‌شد… منجمله روزنامه‌های سویسی می‌نوشتند:

_ساواک به یکی از بزرگترین سازمان های امنیتی جهان تبدیل شده، و با ۵۰ هزار پرسنل خود، فرد فرد ایرانی ها را، تحت کنترل دارد، و زندان های ایران، از وجود مخالفین رژیم شاه، پر شده است.

_در زندان‌های ساواک، روش‌های وحشتناکی برای شکنجه بکار می رود که، شوک الکتریکی، شلاق زدن به کف پاها، و تجاوز جنسی، از معمولی ترین آنهاست.

_شاه میلیاردها دلار، در آمد نفتی کشور را، به جای آنکه در راه تخفیف فقر ملت بکار گیرد، برای قدرت بخشیدن به امپراتوری سرکوبگر خود، و تبدیل ایران به بزرگترین نیروی نظامی خاورمیانه، صرف می کند.“( پشت پرده‌ی تخت طاووس، ص ۹۶)

باز هم بانو صمیمی:

۶)_“… یکی از وظایف بسیار دشوارم در مواقع سفر شاه به سوئیس_که در موارد عدیده، حالت مسخره نیز به خود می گرفت_دوندگی برای تامین خواسته‌های عجیب و غریب شاه و ملکه بود. و این امر، البته به وسواس بیمارگونه‌ی شخص سفیر نیز، ارتباط پیدا می کرد، که دائم در هول و هراس بود، تا مبادا، کمترین تعللی در اجرای دستورات شاهانه صورت گیرد….

سفیر از همان روز اول، به من هشداد داده بود که، هیچ تعللی را، در راه اجرای دستورات شاه و ملکه و همراهانشان نمی‌بخشد، و باید کاملا چشم و گوشم باز باشد، تا تمام نیازهایشان را، در اسرع وقت تامین کنم!!؟…

این حالت نه فقط منحصر به شخص سفیر، که دیگر اعضای سفارتخانه را هم شامل می‌شد، و آنها نیز با احساس عجز توام با وحشت، در مقابل شاه و درباریان، به گونه‌ئی رفتار می کردند، که گویی شاه چون خداوندگار است، و باید هم از او ترسید، و هم به فرامینش بیچون و چرا گردن نهاد!!؟؟” ( پشت پرده‌ی تخت طاووس، ص ۸۱)

بانو مینو صمیمی با تاسف، اظهار می دارد که:

۷)_“… متاسفانه، آنچه در سفارتخانه‌ی ایران در سوئیس انجام می گرفت، یا به یک سلسله فعالیت مستمر برای تدارک سفرهای پرخرج و ظاهر فریب شاه و گروه کثیر همراهانش به سوئیس مربوط می شد، و یا دوندگی برای تهیه‌ی وسایل گوناگون، و گاه عجیب و غریبی بود که دربار شاه، پشت سر هم در طول سال، به ما حواله می‌داد.

در فهرست وسایل مورد نیاز درباریان، که دائم از تهران به دستمان می رسید، تقریبا هر چیزی به چشم می خورد: از اتوموبیل های مرسدس بنز، و فرراری و مازراتی گرفته تا داروهای اختصاصی_تقویت قوای جنسی_ و از مبلمان استیل دانمارکی گرفته تا ساعت و جواهرات ساخت سوئیس…“(پشت پرده‌ی تخت طاووس، ص۸۷)

_بَرج‌های سلطنت، اسراف و تبذیرها، مالکیت و حاکمیت

جشن‌های ۲۵۰۰ ساله، و مخالفت سیاستمداران سوئیس با آن

خانم صمیمی، همچنان در یادداشت‌های خود، می‌نویسد که:

۸)_“…در سالهای اولیه‌ی دهه‌ی ۱۹۷۰م/ ۱۳۴۹ه.ش، که ثروت خانواده‌ی شاه، به چند برابر نسبت به گذشته افزایش یافته بود، سلسله‌ی پهلوی “عصر طلایی” خود را می گذراند.

در ژانویه‌ی ۱۹۷۲/ ۱۳۵۰ه.ش، بنای جدیدی در محوطه‌ی پشت ویلای سوورتا، در سن موریتس به عنوان ورزشگاه اختصاصی شاه و ملکه ساخته شد، که در آن بهترین و مدرن‌ترین وسایل ورزشی وجود داشت.

ولی علیرغم آن همه مخارج سرسام آور شاه در سوئیس، هر سال که می گذشت ناخرسندی مردم سوئیس از سفرهای شاه به کشورشان، بیشتر نمودار می شد…

گرچه روزنامه‌های چاپ ایران، بخاطر سانسور بسیار شدید، هیچ مطلبی راجع به ولخرجی‌های شاه و دربار منتشر نمی کردند، اما روزنامه‌های سوئیس، همواره مقالات مشروح انتقادی راجع به اعمال افراطی و اسراف کاری های خانواده‌ی پهلوی، به چاپ می رساندند. و بخصوص اوج این مقالات، در زمانی بود که شاه در اکتبر ۱۹۷۱م/ ۱۳۵۰، جشن های ویژه‌ی سالگرد ۲۵۰۰ سال شاهنشاهی ایران را در تخت جمشید، برگزار می کرد…

نمایندگان پارلمان سوئیس، که اصولا با اعزام هر نوع نماینده‌ئی به جشن های تخت جمشید مخالف بودند، از دولت می پرسیدند:

_ چرا سوئیس باید نماینده‌ئی برای شرکت در یک نمایش مسخره، بفرستد؟؟! و یا اگر سوئیس در جشن شاه، شرکت نکند، چه چیزی را از دست می دهد؟؟!

 … آنها بخصوص تاکید می کردند: وقتی مردم ایران از فقر رنج می برند، نماینده‌ی سوئیس نباید در جشنی حضور یابد که، خوراک شاه و میهمانان ثروتمندش را، خاویار تشکیل می دهد…”(پشت پرده‌ی تخت طاووس ص ۱۱۵)

تصویری از رژه‌ی سربازان همانند هخامنشی، در جشن‌های ۲۵۰۰ ساله، ۱۳۵۰ه.ش/ ۱۹۷۱م

بانو مینو صمیمی، از درد عارضه‌ی روان-تنی خود، در اثر فشارهای ناشی از سفرهای شاهانه به سوئیس، می گوید:

۹)_“…در جریان تدارک یکی از سفرهای تفریحی شاه و ملکه به سوئیس، درد معده ام، … دوباره عود کرد، و یک روز صبح، در سفارتخانه، از شدت درد، به حال اغماء افتادم.

دکتری که به بالینم آوردند، بلافاصله، مرا به بیمارستان فرستاد، و در آنجا با تشخیص خونریزی شدید از معده، بستری شدم… سر انجام بعد از شش هفته، بعد از عمل جراحی توانستم از بیمارستان مرخص شوم.

متعاقب خروج از بیمارستان، با مساله‌ی صورتحساب عمل جراحی، هزینه‌ی مداوا، و اقامت دو ماهه در بیمارستان، برخورد کردم. که رویهمرفته، ارقامی نجومی داشت، و پرداختش، واقعا، از توان من خارج بود.

موقعی که جریان را با سفیر، در میان نهادم و به او اطلاع دادم که برای پرداخت صورتحساب بیمارستان، پولی در بساط ندارم، ابتدا نسبت به صحت ادعایم، تردید نشان داد، ولی بعد، مساله‌ی کمک وزارت خارجه را پیش کشید، و گفت:

_احتمال دارد بتواند از طریق وزارت خارجه، کاری برایم صورت دهد.

بحث و جدل سفیر با مقامات وزارت خارجه، مدتها طول کشید، تا سرانجام، وزارتخانه با پرداخت نیمی از صورتحساب معالجه‌ی من موافقت کرد، و نیمه‌ی دیگر نیز، به وسیله‌ی پدرم از تهران، برایم حواله شد.

به اعتقاد سفیر، من می‌بایست از لطف دربار شاه، واقعا ممنون باشم، که توانسته بود، وزارت خارجه را به تقبل نیمی از هزینه‌ی معالجه ام وادار کند!؟؟…“(پشت پرده‌ی تخت طاووس، ص۹۷)

پشت پرده‌ تخت طاووس _کتاب خاطرات مینو صمیمی(۱۳۲۵ه.ش/۱۹۴۶م)

_کفاره‌ی نوکری و کلفتی، 

در نظام اربابی و رعیتی

خاطرات خانم صمیمی، به روشنی، چند نکته را، آشکار می‌سازد که:

۹/۱)_کسب سعادت توهمی، در سراب قدرت برتر ارباب و رعیتی، مفت و رایگان نیست. بدست آوردن افتخار موهبتی چنان سراب آلوده را، باید برایش، بسیار بپردازند. کسب چنین موهبتی، سرقفلی دارد، و بهای پرداخت سرقفلی‌اش، گاه، حتی، تا ایثار جان، به پیش فرا می‌دود!؟؟ شخص، خود اگر قادر به پرداخت نیست، باید به احتمال قوی، از ارث پدرش، صرفه‌جویی، و پس انداز سی چهل ساله‌ی او، و یا فروختن تجملات و، حتی ملکی، آنرا، ادا نماید. چنانکه، بانو صمیمی می‌گوید، نیمی از پرداخت هزینه‌ی سانحه‌ی در حین خدمت مرا، ناچار پدرم پرداخت. چون من، توان پرداخت آنرا نداشتم.

بدینسان، گدایان، بی پول‌ها، و مقروضان، حق رویای سراب آلوده‌ی ورود، در خدمت “از ما بهتران نظام ارباب و رعیتی” را، ندارند. هر که پول دارد و بویژه بیشتر دارد، می‌تواند، بیشتر آش بخورد. بی پول‌ها، بینوایان، بیچارگان_ زبان گویندگانشان لال باد_ بهتر است همان کوفت بخورند.

نتیجه‌ی اخلاقی این که، خانم صمیمی، خوشبختانه، در نتیجه حداقل، بخاطر ثروت خانوادگی‌اش، به کفاره‌ی نداشتن ثروت در خدمت نظام ارباب و رعیتی، مجبور نشده است، که کوفت بخورد.

۹/۲)_ حادثه و سانحه‌ی فاجعه‌ی خونریزی معده، و بر زمین فرو افتادن و به حال بیهوشی و اغماء در آمدن بانو صمیمی، یک حادثه‌ی اتفاقی و استثنایی، در زندگی او نبوده است، بلکه، نتیجه‌ی پرداخت عوارض سیستماتیک استرس‌های سایکوسوماتیک_‌فشارهای دلهره آور پیوسته‌ی روان تنی او_ بر اثر نگرانی‌های دائمی شغلی‌اش، در دربار سلطنتی بوده است. مشهور است که هر که خربزه می خورد، پای لرزش هم، باید بنشیند!!؟

ولی، شغل بانو صمیمی عوارضش، ده‌ها برابر لرزش حاصل از خوردن خربزه بوده است!؟؟

۹/۳)_اصرار بانو صمیمی، در ادامه‌ی آزارجویانه، یعنی مازوخیستی وی، در خدمت “نظام ارباب رعیتی شاهنشاهی“، اگر برای او، احیانا، جز بیماری و پشیمانی، و بدفرجامی نداشته است، در روند حرکت دیالکتیکی تاریخ، خاطرات، یا دقیق‌تر گفته شود اعترافات بانو صمیمی_که خوشبختانه به برکت اسم با مسمای خود_بسیار صمیمانه، آنرا ابراز داشته است، ارزشی کم نظیر، برای “آسیب شناسی قدرت بی مسئولیت نظام شاهنشاهی” در ایران، داشته و، خواهد داشت. بویژه که او، از اهل بیت بشمار می‌رفته است. و طبق حقیقت فرمول شده‌ی ” اهلُ البیت، اَدری بما فی البیت“_ اهل خانه، نسبت به بیگانگان، داناتر اند بدانچه که در خانه می گذرد!!؟ چون، خودمانی‌تر و محرم‌تر اند، و به ناگفته‌ها و رازها و رمزها، یعنی اسرار مخفی از دیگران آگاهتر اند.

_کلیدواژه‌ی سعادت بشری

کلیم کاشانی (۷۱=۱۰۶۱-۹۹۰ه.ق/۱۶۵۰-۱۵۸۲م) در شعری بلند، این نکته را، برای تربیت نفس انسانی، بعنوان کلید واژه‌ی کم و بیش سعادت بشری، و فراهمکرد آسایش خیال و زندگی، برای هر انسان، بیان می‌کند که:

طبعی به هم رسان، که بسازی به عالمی!!؟

یا همّتی که، از سر عالم، توان گذشت!!؟

در میان نظام‌های سیاسی و مدنی، کدام نظام است که، این امکان را، می‌تواند به افراد و گروه‌ها بدهد، که طبعی بهم رسانند، که بسازند به عالمی، یا همتی کسب کنند، که بتوانند، بی زیان، از همه چیزهای خوب و بد عالم، به سلامت، رهایی فراهم آورند؟؟!!

تا آنجا که تاریخ سیاسی و مدنی جهان نشان می‌دهد، تنها، به اصطلاح “دموکراسی راستین” است که، با آموزش فضیلت مدارا با دشمنان، و مروت با دوستان، امکان همزیستی، و حتی بهینه زیستی با دیگران را، برای انسان‌ها، فراهم می‌سازد!!؟

و اگر نخواستند که، با دیگران همزیستی کنند، دوباره، امکان کسب همت، در قناعت، خودیاری، و خودکفایی، می‌تواند سبب شود، که آنها بگفته‌ی حافظ، حتی سر از پادشاهی عالم، فرو در کشند!؟؟

آری، در اینصورت است که، می‌توان نصیحت کلیم کاشانی را، به جان خرید که:

طبعی به هم رسان، که بسازی به عالمی

یا همّتی که، از سر عالم توان گذشت!!؟

کلیم کاشانی (۷۱=۱۰۶۱-۹۹۰ه.ق/۱۶۵۰-۱۵۸۲م)

و این داستان، همچنان، ادامه دارد.

تاریخ انتشار : دوشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۰/ ۱۰ می ۲۰۲۱

این گفتار را چگونه ارزیابی می کنید؟ لطفا ستاره‌ها را، طبق خط فارسی از راست به چپ، انتخاب فرمایید ۱، ۲، ۳، ۴، ۵ ضعیف، معمولی، متوسط، خوب، عالی

متوسط ۵ / ۵. ۳۴

دیدگاهی بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *