گفتار شماره‌ی ۲۷۰_ لُرد جیم، چگونه شخصیتی است؟!

به اشتراک بگذارید
۵
(۵)

می‌گریزم! تا رگم جنبان بود!؟

کی؟! گریز از خویشتن!؟ آسان بود!؟

نه به هند است ایمن و!؟ نه، در ختن!!؟:

_آن که، “خصم” اوست، “نفس” خویشتن

مولوی، مثنوی معنوی، دفتر پنجم

_لُرد جیم، چگونه شخصیتی ‌است؟؟!

سوکمندانه، مرگ، دیگر به آخرین پادشاه ایران، اجازه نداده بود که او، کتاب “غرور و سقوط”، نوشته‌ی آنتونی پارسونز(۱۹۹۶-۱۹۲۲م) را، بخواند و از لقب با معنی “لُرد جیم”، که به شاه نسبت داده بوده ‌است، آگاه شود!؟

اگر پهلوی دوم می‌توانست، کتاب لرد جیم را، بخواند دیگر نمی‌دانیم چه القاب تازه‌ئی، ممکن بود نصیب آنتونی پارسونز، بنماید؟؟! ( رک به: سایت خط چهارم، گفتار شماره‌ی ۲۶۹)

“لرد جیم”، نام قهرمان یک رمان، از ژوزف کُنراد است (۶۶=۱۹۲۴-۱۸۵۷م/۱۳۰۳-۱۲۳۶ه.ش). ژوزف کنراد، یک نویسنده لهستانی تبار انگلیسی است. در داستان لرد جیم، کنراد از ناخدایی یاد می‌کند که، کشتی‌اش در اقیانوس، گرفتار طوفان و گرداب می‌شود. لرد جیم، بر خلاف سنت و قانون دریانوردی که بنابر آن، ناخدا باید آخرین کسی باشد که، کشتی را ترک می‌کند، و یا حتی شاید، باید آخرین نفری باشد که، با کشتی غرق می‌شود، نخستین کسی بوده ‌است که، با قایق نجات، از کشتی می‌گریزد، و کشتی سرگردان و مسافران آن را، به طوفان و گرداب دریا، فرو در می‌سپارد!!

لُرد جیم، در انگلستان محاکمه می‌شود، و از جمله ممنوعیت‌ها، و محرومیت‌های او، یکی این بوده ‌است که، حدود ۱۰ سال_کمتر یا بیشتر_ از حق ناخدایی و کشتیبانی، منع می‌گردد.

لرد جیم، در تمام مدت ممنوعیت از خدمات ناخدایی در کشتی، در بنادر انگلیس با روزشماری و سرگردانی در میکده‌ها، وقت می‌گذرانده، و آرزو می‌کرده ‌است که، مدت ممنوعیت خدمتش، هر چه زودتر، به پایان رسد، تا بار دیگر، فرصت یابد ناخدا گردد. و این بار برخلاف گذشته، با مردانگی، به جبران شرمساری گذشته‌ی خویش، بپردازد!؟ چنانکه، اگر کشتی‌اش به گرداب افتد، آخرین نفری باشد که، کشتی را ترک گوید، و یا حتی با کشتی غرق گردد.

سرانجام، این دوران انتظار دردناک، به پایان می‌رسد. و لرد جیم، افتخار می‌یابد که، دوباره ناخدایی یک کشتی تازه را، بر عهده گیرد، و به قلب دریا زند. لکن، از بد حادثه، دوباره، این کشتی جدید او نیز، دستخوش بحران طوفان و گرداب می‌گردد. و لرد جیم هم_ برخلاف همه رجزخوانی‌هایش_ باز دوباره، نخستین کسی بوده ‌است که، با قایق نجات از کشتی می‌گریزد، تا جان خود را نجات دهد. کشتی و سرنشینانش را، به خدای دریاها و طوفان‌ها، فرو در می‌سپارد!!

بدین ترتیب، لرد جیم، مظهر شخصیتی می‌گردد که با کمال بیوفایی نسبت به وعده‌های داده‌ شده‌ی خودش، رفتار می‌نماید!!

ژوزف کنراد(۱۹۲۴-۱۸۵۷م) نویسنده‌ی رمان “لرد جیم”

“آنتونی پارسونز”، در پاسخ به خبرنگاری که به او می‌گوید، بالاخره شاه ایران، انتخاب خود شما انگلیس‌ها بوده است!؟، اظهار می‌دارد که:

_نه! انتخاب ما، پدر شاه_ پهلوی اول_ در بحران حاصل از سقوط سلطنت قاجار برای ایران بود. ولی، پسرش_پهلوی دوم_ یک لُرد جیم، بمعنی واقعی کلمه، از کار درآمد. او همانند لرد جیم، دو بار، بمحض آنکه کشورش دستخوش بحران شد، اولین کسی بود که، ایران بحران‌زده را، ترک گفت تا جان خویش را، به سلامت از معرکه‌ی بحران به در برد!!؟

نخستین بار، در ۲۵ مرداد ۱۳۳۲/ ۱۶ آگوست ۱۹۵۳، در درگیری با نخست وزیر خود، دکتر محمد مصدق(۱۳۴۵-۱۲۶۱ه.ش)، پهلوی اول، از ایران گریخت، و از راه بغداد، به ایتالیا رفت. و دومین بار، در ۲۶ دی‌ماه ۱۳۵۷/ ۱۶ژانویه ۱۹۷۹، تنها ۲۶ روز، قبل از وقوع انفجار انقلاب ایران، باز بعنوان نخستین فرد مسئول، و ناخدای کشتی بحرا‌ن‌زده‌ی ایران، ایران را ترک گفت، و به خارج پناهنده شد!!!؟

از تصادفات طنزآمیز زبانشناختی است که، کلمه‌ی “لرد جیم” با مفهوم تعبیر عامیانه‌ در زبان فارسی، کمال مطابقت را یافته ‌است که “فلانی، اولین کسی بود که، از معرکه جیم شد! یعنی فلنگُ بستُ، گذاشتُ در رفت!!”

لُرد جیم، کسی است که، قول می‌دهد، ولی هرگز، به قول خود وفا نمی‌کند؛ یک عهدشکن به تمام معنی است!

_مشتی، نمونه از خروار!!؟

آنچه که ذکر آن، در ۲۹ بند در گفتار ۲۶۹ گذشته است، یادکرد کلماتی از مقوله‌ی ادبیات بی‌ادبی، شامل بیشرمانه‌ترین کلمات ممکن در یک زبان است، که در زبان فارسی در سطح سوم سخن_ ۱.بفرما!۲.بنشین!۳.بتمرگ!_ گفته می شود که البته، مشتی، نمونه از خروار است!!؟

و پهلوی دوم را، از اینگونه کلمات ناشایسته‌ی مقام شاهانه، یعنی کثیف و سخیف، سوکمندانه، بسیار بوده ‌است!!!؟ فقط، مجهول خاستگاه این ‌ادبیات است. در سوئیس که مسلما، این ادبیات را فرا نگرفته ‌بوده‌ است!!؟ آیا، احتمالا، در دربار، از “پدر کبیرشان!!؟” پهلوی اول، تاثیر پذیرفته‌ بوده است؟؟

_سرپوشی از طلا، بر ظرفی آکنده از مدفوع انسان!!!؟ 

در یادداشت‌های اسدالله ‌علم (۱۳۵۷-۱۲۹۸ه.ش/۱۹۷۸-۱۹۱۹م) می‌خوانیم که:

“اسدالله علم: مقداری راجع به روحیه مردم و رجال (به اصطلاح رجال!) صحبت شد. عرض کردم، خیلی کوتاه فکر، بدبخت و بیچاره هستند. تمام مسائل مملکتی را،‌ از نقطه نظر شخصی قضاوت می‌کنند…اعلیحضرت فرمودند:

_متاسفانه همینطورست. ولی،‌ چه‌کنیم؟ آدم نداریم.

عرض کردم، راست است که اعلیحضرت، از پدرتان، شاهنشاه فقید، خواستید خاطره بنویسند، فرمودند، چه بنویسم؟ من یک سرپوش طلا، روی یک ظرف گُه بودم. می‌خواهید این سرپوش برداشته شود؟؟!!…_سه شنبه ۱۹ آذر۵۳/ ۱۹۷۴م”(یادداشت‌های علم، ج۴، ص۳۲۴)

انصاف را، درباره‌ی شخصیت پهلوی ‌اول، باید اعتراف کنیم که اگر او، یک نابغه استثنایی نبوده ‌است، لکن حتماً، یک مرد مدیر استثنایی، با استعدادی فوق العاده، در آغاز کار خود، از قبل از سلطنت، بشمار می‌رفته ‌است. بویژه، اگر فراموش نکرده باشیم، دکتر مصدق نیز بهمین دلیل، هنگام گزینش پهلوی اول، در مقام سلطنت، در مجلس شورای ملی به مخالفت بر‌ می‌خیزد. دکتر مصدق، نه بخاطر ناتوانی‌ها و صفات منفی پهلوی اول، بلکه، دقیقا، بخاطر صفات مثبت او در مدیریت و اجرای امور، با انتخاب او، در مقام سلطنت مخالفت می‌ورزد. مضمون گفتار و در حقیقت داوری مصدق، دربار‌ه‌ی پهلوی اول را، در اینجا شایسته‌ی تکرار می‌دانیم:

“هنگام بحث در اعطای پادشاهی به پهلوی اول _۹ آبان ۱۳۰۴/ ۳۱اکتبر ۱۹۲۵_مصدق به مخالفت برخاست. بدین مضمون که، ما پس از تلاش بسیار، مردی نیرومند، مدیر و کاردان، مانند سردار سپه (پهلوی اول) را، به رئیس الوزرایی، یافته‌ایم و، برگزیده‌ایم. حال اگر بخواهیم او را پادشاه کنیم، از دو حال خارج نیست:

۱)_ یا او طبق قانون ‌اساسی ‌مشروطه_ پادشاه، از هرگونه مسئولیت مبراست_ وفادار به سمت خود باقی می‌‌ماند، و در هیچ کاری دخالت نمی‌کند! در نتیجه، ما یک مدیر جدی و کاردان را، مهمل و بیکاره ساخته، و از دست داده‌ایم. یعنی استعداد کشی کرده‌ایم. بعبارت دیگر، از یک مرد مردان، یک “خواجه‌ی تاجدار” بمعنی کامل یک خروس اخته فرا ساخته‌ایم!!؟

۲)_ و اگر او نخواهد مانند پادشاه مشروطه رفتار کند، آنوقت ما، مستبدی بمراتب خطرناک‌تر از مستبد قبلی_محمد‌علی ‌شاه ‌قاجار_ را، بر سر کار آورده‌ایم؛ که همه‌ی آرمان مشروطیت را، بر باد خواهد داد!!؟”

(حسین مکی، تاریخ بیست ساله‌ی ایران، انتشارات: ناشر، ۱۳۶۲، ج۳، ص+۴۴۵/کریستوفر دو بِلِک: تراژدی تنهایی، ترجمه‌ی بهرنگ رجبی، نشرچشمه، ۱۳۹۵، ص+۸۶)

جعفر دهقان متولد ۱۳۳۹ه.ش/۱۹۶۰م، بدل سینمایی پهلوی اول، در سریال “معمای شاه”

_بدل، یا شِبه پهلوی‌ اول

بیشتر ساکنان ‌تهران، که سنشان از هفتاد سال گذشته باشد، باحتمال قوی_مانند نویسنده‌ی این گفتار_شخصی را بخاطر می‌آورند، بلند بالا، و بسیار شبیه به پهلوی اول.

این شبیه یا بدل را، کسی ‌انتخاب نکرده بود. بلکه، به ابتکار خودش، چون خودش را، شبیه پهلوی ‌اول می‌دانست، نوعی بدان تفاخر می‌کرد، و سال‌ها در سر چهار راه‌های مهم، مانند میدان توپخانه، چهارراه حسن آباد، میدان بهارستان، یا چهار‌راه استانبول و مانند آن، چهار پنج روز هفته، بالغ بر چهار پنج ساعت، با سکوت کامل و ژست خاص، به معرض نمایش می‌‌ایستاد.

او، احتمالا گروهبان شاکری؟!، شبیه یا بدل پهلوی اول، بویژه، قدی بلند، حدود ۱۹۰سانت داشت_بسیار پهلوی صولت!!؟_شنل بلندی، مانند پهلوی اول، بر دوش می‌افکند، و با کلاه نظامی و تکیه بر عصا، تا‌حدی با زاویه‌ئی نه قائمه، بلکه نزدیک به منفرجه، ساعت‌ها در سکوت محض می‌ایستاد. شاید، شکل خاص قرار گرفتن او، ترکیبی خلاق، از نوعی وضعیت یوگایی بوده ‌باشد. او در این حالت، ‌گویی مشغول مکاشفه، مراقبه، و یا در حالتی ‌از خلسه_ یا به اصطلاح “تی‌ام”(TM)_ مشغول ‌می‌بود!؟

‌در جلو یا کنار خویش، بگونه‌ی دریوزگان، نه کلاهی وارونه، و نه ظرفی خالی می‌نهاد، که رهگذران، به تصور اینکه، او به کمک مالی آنان، نیازمند است، پولی در آنها بریزند. با اینوصف، پاره‌ئی بیشتر، با احترام و سکوت، آرام به نزدیک او می‌رفتند، و سکه یا اسکناسی، در کنار یا جلوی پایش، بر زمین می‌نهادند، و همانند تبرک جویان از ضریحی مقدس، دو انگشت برلب گذاشته، سپس بر بینی و پیشانی خود نهاده، لمس می‌کردند و آرام، عقب‌عقب، واپس می‌رفتند.

او_رضا شاه بدلی_ هرگز، پاسخی به سلام رهگذران، و یا پرسش‌های آنان، حتی با کلمات و اشارات شادباش‌گونه، و تاییدشان نمی‌داد. گویی، دیدگانش محو ستاره‌ئی در افق‌های دور دست بود!؟

این رضا شاه بدلی_ احتمالا گروهبان شاکری (?۱۳۶۲-?۱۲۷۸ه.ش)_ از نظر هوشمندی و شعور، مردی باهوش و برنامه‌ریز، و آدمی خوب و بی‌آزار می‌نمود. باحتمال قوی، می‌توان تصور کرد که او، شاید، هرگز، پروانه‌ئی یا موری را هم، در عمر خود، نیازرده بوده ‌است!!؟ گربه‌ها، که او را بارها، در محل چهارراه‌ها دیده بودند، و آسیبی از او، به آنها نرسیده بود، گوئیا، به او مأنوس شده بودند. چنانکه در زیر سایه‌ی شنلش پناه می‌گرفتند!!؟

از هیچ‌کس شنیده نشد، که گروهبان شاکری هنگام ترک نیایش روزانه‌اش، که به خانه باز می‌گشت، آیا به آن پول‌ها، اعتنایی می‌کرده‌است؟؟! آنها را، جمع می‌نموده‌؟ یا همچنان، بی‌اعتنا، از کنار آنها، در می‌گذشته است؟‌؟! و احیانا، آنها را، برای نیازمندان دیگری، بر جای باز می‌نهاده‌ است؟؟!

این رضاشاه بدلی_گروهبان شاکری؟!_ گوئیا، اگر نهصد سال هم، عمر می‌کرد_عمر نوح!_ گوئی هرگز، به تغذیه روحی تازه‌ئی، احتیاج نمی‌داشت. همان یک بار، که از لطف خطاب پادشاهش، برخوردار شده بود، تا ابد کافی‌اش می‌نمود:

…مگر “بویی” از عشق، مستت کند

طلبکار روز الستت کند

به پای طلب، ره بدانجا بری

وز آنجا، به‌ بال محبت پری

بدرد یقین پرده‌های خیال

نماند سراپرده، الا جلال

(سعدی، دیباچه‌ی بوستان)

رضا شاه بدلی _گروهبان شاکری؟!_ نمونه‌ی کاملی از یک “مرید راستین”، یک سلطنت طلب محض بی‌غلّ و غش می‌نمود!!؟ او به کم و بیش، و قبل و بعد از سلطنت، کاری نداشت. آیا سلطنت دور باطل است، یا دوری طلایی است؟! آیا پادشاهی، بدفرجام و عاقبت نابخیر است؟!… هیچ یک برایش مطرح نبود.

گروهبان شاکری، شیفته بود، نه منطقی و جدلی! و نه انسانی منتقد سلطنت استبدادی، و عوارض بدفرجام ناخواسته‌ی آن!

رشته‌ئی بر گردنم افکنده دوست

می‌کشد هر جا که خاطرخواه اوست

گه به کوفه، گه به شامم می‌برد

می‌برد هر جا که خود، دلخواه اوست…

(لا ادری )

بسیاری از سلطنت طلبان را، که دیده‌ایم، گویی خود، بدلی از بدلِ رضاشاهِ بدلی بوده‌اند، و هستند. فاقد حافظه‌ی بی چون و چرای تاریخی، معصوم و ساده دل!!؟ ولی سوکمندانه، بی‌بصیرت، عاری از هرگونه استدلال عقلانی و منطقی، از سبب جوئی‌ها، و علت‌ها، و بسیار مقطعی‌نگر، کوتاه‌مدت، همانند اخبار فوت این و آن در رورنامه‌ها، که فقط کاربردی برای تعیین روز وفات، سوم، هفته و یا محل اجرای تشریفات ختم آن مرحومان داشته‌اند، بی توجه به ارتباط متقابل سلسله‌ی زنجیره‌ی خبرهای روزمره، نسبت به گذشته و، حال و، آینده!!؟

این سلطنت پرستان ساده دل، از چرائی‌های رویدادهای “گذشته” در می‌گذرند، می‌گویند “گذشته‌ها، گذشته است، از امروز بگوئید!؟؟”. در صورتیکه آثار گذشته‌ها، هرگز، نگذشته‌اند. و آنها، خود نمی‌دانند که، هنوز، گذشته، در آنها زنده‌، حاکم و فعال است!!؟ و آنان خود، قربانیان ضایعات گذشته ‌اند. حتی، نعش‌کش تابوت لاشه‌‌ی متعفن نابسامانی‌های استبدادی گذشته، و سخنگویان ناآگاه همان گذشته‌اند که از آن، بظاهر فرار می‌کنند!!!؟؟…

سلطنت طلبان ساده‌دل، کودک‌آسا، دلخوش به چند سرود و ترانه، و تماشاگر فیلم‌ها و تصویرهای مکرر جشن‌ها و جشنواره‌های پر طمطراق، با دهل و کرّنا، گوشنواز و چشمگیر، جذاب، ولی فاقد ژرفا و عمق، و تنها ظاهر ساز و تبلیغاتی و کودک فریب اند!!؟…

در حالیکه_بنا بر مشهور_“گذشته چراغ راه آینده” است!!؟ گزینش‌ها و انتخاب‌ها، بدون مقایسه با گذشته، مقایسه و ارزیابی آنها، نسبت به یکدیگر، بویژه درباره‌ی آسیب شناسی سلطنت، همچنان در چرخه‌ی دور باطل، به تکرار خطاهای فاجعه‌آمیز گذشته، منجر می‌گردند!!!؟؟…

هر بیماری را، که نزد پزشکی حاذق برند، درست است که او، به معاینه‌ی وضع موجود می‌پردازد. لکن، بلافاصله، بخاطر آسیب شناسی دقیق‌تر و کشف سبب عارضه‌ی بیماری، از گذشته‌ی بیمار، انواع بیماری‌های او، و حتی خانواده، بویژه رویداد احتمالی آن بیماری، در میان نزدیکان هم‌خون، و هم‌ژن بیمار، پرس و جو می‌کند. کمتر بیماری جدی‌ئی را، می‌توان بدون توجه به تاریخچه‌ی آن، و رویداد همسان تاریخچه‌ی آن، در میان اقوام و نزدیکان بیمار، به چاره‌جوئی و درمان صحیح آن پرداخت. این اصل بنیادی سبب‌جوئی، و آسیب شناسی، در رویداد عارضه‌ها و فاجعه‌های اجتماعی نیز، صادق است!!؟

به زبانی فنی‌تر، گذشته، سبب ساز رویدادهای حال و آینده است؛ علت العلل است!

_دیدار با شبح مرموز بدل پهلوی اول 

در هر حال، مدت‌ها گذشت تا نویسنده‌ی این سطور، اوایل دهه‌ی چهل_حدود بیست سال پس از مرگ پهلوی اول_ بر اثر تصادفی ناخواسته و شگفت، در مجلس عقدکنان یکی از آشنایان، با این مرد_شبح پهلوی اول، گروهبان شاکری؟!_ رویاروی شدم. هنگام ورود در مجلس، دو سه صندلی خالی یافتم که، در انتهای آن، دقیقاً، همین شبح مرموز پهلوی اول نشسته بود.

فرصت را غنیمت شمردم، و بی‌اختیار با شادی، در کنارش نشستم، و به او سلام کردم. او این بار، برخلاف همیشه، فورا، جواب سلامم را داد. و مشغول گفتگو و احوالپرسی شدیم. در ضمن کلام، از او پرسیدم، شما هیچ خاطره‌ئی از پادشاه فقید دارید، که اینهمه نسبت به او ارادت می‌ورزید؟ او، بدل یا شبح شاه با خرسندی گفت:

_بله، در دوران سربازی، یکروز مشغول پاک کردن لوله‌ی تفنگم بودم. در آنزمان، به ما بارها و بارها، گفته بودند که، تفنگ یک سرباز، ناموس اوست! سرباز باید، با‌غیرت و ناموس‌پرست باشد. هرگز، تفنگ خود را از دست ندهد، و اجازه ندهد که، ناموس او را، بیگانه تصرف کند. در همین حال، اعلیحضرت پهلوی اول، که عادت داشتند، سر زده، بویژه از سربازخانه‌ها، بازدید فرمایند، یکباره، بالای سر من که نشسته بودم، ظاهر شدند؛ و بلافاصله، با صدا و کلمات محبوب و “لفظ مبارک خودشان”، مرا مورد خطاب قرار دادند و، فرمودند:

_قرمساق! چه کار داری می‌کنی؟

من، وحشتزده از جا برخاستم، خبردار ایستاده، و تفنگ را بالا گرفته، و با اشاره به آن گفتم:

_قربان، مشغول صیقل زدن به ناموسم هستم.

اعلیحضرت، با خنده، فرمودند:

_خوب است، خوب است، آفرین، ادامه بده! و تشریف بردند. 

چه خاطره‌ی دیگری، شیرین‌تر، و عزیزتر از این، می‌خواهید برایتان نقل کنم؟!

من، از همان وقت شیفته‌ی ایشان شدم. و از آن هنگام، همه به من، با دیدی خاص و احترام آمیز نگاه می‌کردند و می‌گفتند، تو چقدر شبیه شاهنشاهی! می‌توانستی بدل حضرت ایشان باشی!!؟

پس از مدتی، مرا با درجه‌ی گروهبانی استخدام کردند، و من در ارتش ماندم، تا بازنشسته شدم. اینک، سالهاست که من، برای ادای احترام، به شاهنشاه فقید، بدین شکل می‌آیم، تا مردم مرا ببینند و، از ایشان یاد کنند. گاه به گاه نیز، از دربار سلطنتی، از پی من می‌فرستند، و روزهای جشن‌های خاص مرا می‌برند، و از من می‌خواهند با همین قیافه، در برابر دیگران بایستم. و والاحضرت‌ها هم می‌آیند و، چند سکه‌ی طلا، در کف دست من می‌گذارند.

ما، متاسفانه در جستجوهای خود، هنوز نتوانسته‌ایم تصویری از او _گروهبان شاکری؟!_ در همان شکل مشهور، با شنل و تکیه بر عصا بیابیم، و یا از تاریخ دقیق تولد و وفاتش آگاه شویم. دیداری که بین ما اتفاق افتاد، مربوط به اوایل دهه‌ی چهل است. آیا او _گروهبان شاکری؟!_ انقلاب و سرنگونی دست‌کم مجسمه پهلوی اول را، در میدان توپخانه مشاهده کرده‌ است؟؟! یا فرشته‌ی مرگ، او را از مشاهده‌ی کابوس سقوط معبودش، معاف داشته‌است؟؟!

سرنگون سازی مجسمه پهلوی اول در ۳۰ تیر ۱۳۳۱/ ۲۱ جولای ۱۹۵۲. آیا گروهبان شاکری، بدل پهلوی اول، این سرنگون سازی را هم دیده بوده است؟؟!

_رد‌یابی خاستگاه ادبیات ویژه‌ی شاهانه، در زبان پهلوی اول

مقصود از یادکرد خاطره‌ی ملاقات شبح مرموز پهلوی اول، از او، بیشتر این بوده است که، از بسیاری شنیده ‌بودیم که، پهلوی اول، در بازدیدهایش از “الفاظ محبت آمیز!”، نظیر آنچه که، در روایت بالا، ‏به شبیه خود داده است، استفاده می‌کرده ‌است. الفاظی که، ما، در تهران، آنها را، به نام “دشنام‌های چاروا‌ داری”، یا “فحش‌های چاله میدانی” می‌شناسیم؟؟!

پهلوی اول، تا قبل از کودتای مشهورش _۳ اسفند ۱۲۹۹/ ۲۲ فوریه ۱۹۲۱_ به صورت یک قزاق، در قزاقخانه، غالباً، با فقر و فاقه، روزگار را می‌گذرانده است. از تحصیلاتی بهره نبرده بوده است. و بیشتر، از جمله در محلاتی، مانند سنگلج قدیم که اینک پارکشهر در جای آن قرار دارد رفت و آمد داشته، و یا حتی، در خانه‌ئی اجاره‌ئی، زندگی می‌کرده است. عادت به کاربرد کلمات دشنام‌گونه، در آن فضا، زمان، و شرایط زندگانی پایین شهری، امری بسیار معمولی، بشمار می‌رفته ‌است.

از اینرو، بعنوان یک منبع مطمئن، برای کاربرد اینگونه “ادبیات شاهانه “، در دربار پهلوی اول، بعید به نظر نمی‌رسد!!؟ و بخوبی می‌تواند، منبعی سرشار از اینگونه “ضد ادبیات” را، در واژگان، و مکالمات روزمره‌ی پهلوی دوم، در بچگی، متداول ساخته بوده باشد!!؟

_تاثیر پذیری از ادبیات شیت لیتراچر_Shit Literature

و یا احیانا، ممکن است کاربرد ادبیات چاله میدانی، در بیانات پهلوی دوم هم _افزون بر میراث پدر_ تا حد زیادی، تحت تاثیر ادبیات “شیت لیتراچر” انگلیسی-امریکایی (ادبیات مدفوعی، یا مدفوع‌گرا) _Shit Literature_ نیز، بوده باشد؟؟! یعنی، چون با تسلط ایشان، بر زبان انگلیسی_البته با تسلطی کمتر از تسلط بر زبان فرانسه_ و مشاهده‌ی مکرر فیلم‌های تفریحی انگلیسی_امریکایی، در سینمای دربار، و کاربرد بسیار مکرر و آسان و روان “شیت لیتراچر”(Shit Literature)، و تکرار کلمه‌ی شیت(Shit)، یک در میان، بصورت پساوند و پیشاوند، در جملات انگلیسی نقش آفرینان بازاری فیلم‌های هالیوودی، به احتمال قوی، بی‌تاثیر نبوده است!!؟؟ 

زیرا، پهلوی دوم، اگر چه در زبان فارسی، ظاهراً، با “ادبیات چاله میدانی” آشنا بوده‌ است، ولی، می‌دانیم که ایشان، هرگز، در چاله میدان زندگی نکرده، و به آنجا رفت و آمد نداشته‌ است!!؟

_شتابزدگی خودکامگان، در واکنش‌ها

یکی از مشکلات خودکامگان، میل افراطی آنان در شتابزدگی به واکنش‌هاست. از جمله آنان، زیاد از اندازه، حاضر جواب‌اند. گوئیا، “حاضر جوابی” را دلیل بر هوشیاری، و از مزایای “عقل کل” خود می‌دانند. پاسخ شتابزده، بسیار می‌تواند ضد منطقی، مهمل و یا حتی ناسزا‌ گویانه و، بیشرمانه جلوه نماید؟!!

در سنت ادبی و تربیتی ما، بسیار در فواید خاموشی سخن رفته ‌است. تأمل در بیان گفتار _“اول اندیشه! وانگهی، گفتار!”_ از فضایل فرزانگی بشمار می‌رود. چنانکه سعدی می‌گوید:

مزن بی تامل، به گفتار دم

نکو گوی! اگر دیر گویی چه غم؟!

(گلستان، دیباچه)

و یا،

به چشم خویش دیدم در بیابان

که آهسته، سبق برد از شتابان

(گلستان، باب ۸ = در آداب صحبت)

و نظامی گنجوی، کم و بیش همین مضمون را، با بیانی دیگر، می‌فرماید که: 

کم گوی و، گزیده گوی، چون دُر

تا ز اندک تو، جهان شود پُر

(منظومه‌ی ‌لیلی‌ومجنون)

متاسفانه پهلوی دوم، مبتلا به “سندروم خودکامگی” در کارها، و حاضرجوابی‌ها، شتاب‌زده عمل می‌کرده ‌است. از جمله توجه شود به این روایت از کتاب خاطرات اسدالله علم:

“پس از کشته شدن جان اف کندی(۴۶=۱۹۶۳-۱۹۱۷م)_ ۳۵مین رئیس جمهور امریکا_ شاه، نامه‌ئی به عنوان لیندون جانسون(۶۵=۱۹۷۳-۱۹۰۸م) انشاء کرد، و ضمن اظهار خوشوقتی، بمناسبت روی کار آمدن جانسون، از رئیس جمهور فقید(کندی) که به گمان شاه، هیچگاه، مسائل ایران را در نیافته بود، خرده گرفت.

با آن که وفاداری و فروتنی، از صفت‌های برجسته‌ی جانسون نبود، …ولی در آن شرایط که، هنوز خون کندی خشک نشده بود، نگارش چنین نامه‌ئی بسیار زننده، و به چشم امریکاییان، توهین آمیز می‌نمود.

شاه این نامه را، خود به عباس آرام، وزیر خارجه‌ی وقت، دیکته کرد، و چندین بار، تصریح کرد، که آن را به هیچ کس نشان ندهد.

آرام، که از فرجام فرستادن چنین نامه‌ئی نگران بود، با همه محافظه‌کاری،…به اسداله علم ،…جریان را گفت.

علم، به آرام دستور داد، از فرستادن نامه به مسئولیت او، خودداری کند. سپس به همراه عباس آرام، بیدرنگ شرفیاب شد، و قویا، نظر مخالف خود را، به شاه ابراز داشت.

شاه از اینکه آرام، فرمان او را، نبرده ‌است، خشمگین شد، و نامه کذایی را، که هنوز در دست آرام بود، از او گرفت، و بر زمین پرتاب کرد. و به علم هم، با تندی گفت:

_اکنون، که او خود را، تشخیص دهنده‌ی مصالح کشور می‌داند، هر کاری دلش می‌خواهد بکند.” (یادداشت‌های علم، به کوشش علینقی عالیخانی، انتشارات معین، تهران ۱۳۹۳، ج۱، مقدمه، ص۵۰)

شیت لیتراچر shit litrature_ادبیات مدفوعی یا مدفوع گرا_ ادبیات چاله میدانی، حاصل شتابزدگی در سخن، و بی‌تأمل به گفتار دم زدن است!!؟ لقلقه‌ی زبان هرزگویی عجولان بیدرنگ، در نمایش سبقت‌جوئی در حاضرجوابی، به عنوان یکی از نشانه‌های بی‌اعتنایی به هر چیز و هر کسی، از جانب خود-قَدَر‌قدرت بینان بیهوده‌گوی است!!؟

_گرگان گرسنه، و سگ‌های هار!!؟

گرگ‌ها، همیشه، گرسنه‌اند. چون عموما، کمتر، خوراک کافی به چنگ می‌آورند. زیرا، شکارهایشان، همیشه، موفقیت آمیز نیست. سگ‌های هار هم، همیشه، بیمار و خطرناکند. و جهان نابسامان ما، از هر سو، آکنده از این هر دو نوع شبه جانوران درنده است. از اینرو، انتظار سامان و رفتار متعادل، و واکنش‌های مطبوع و گوارا داشتن، از گرگ‌های گرسنه و سگ‌های هار، آب در هاون ساییدن است. و آرزوی گرفتن کره، از باد هوا!!؟

کسانی که، می‌اندیشند _ “که در حقیقت نمی‌اندیشند” _ بلکه، جن‌زده‌ی این توهم‌اند که، “یک تنه” می‌توانند بر همه‌ی نابسامانی‌ها، غلبه نمایند‌، و از نابسامانی، سامانی به مراد دلخواه خود، معماری کنند_ اصولا، اگر چنین عملی، ابعد از بعید، امکان داشته ‌باشد_ باید چند نکته را، در نظر داشته‌ باشند:

۱)_نخست، آنکه چنین جهان سازی ابعد از بعیدی، چه‌مدت، چند سال و یا دست کم چند نسل، به زمینه سازی نیازمند ‌است؟؟!!

۲)_دوم اینکه، آیا مدت کوتاه عمرشان، احتمال دوام سلامت جسمی و روانی‌اشان، برای چنین هدف ابعد از بعیدی_ دیر رس، طولانی و زمان‌گیر_ همسازی دارد، یا نه؟؟!!

۳)_و سوم اینکه، قدرتشان و وسایل تحقق آرزوی خام شان، از نظر کیفیت و کمیت_بویژه از نظر مالی و اقتصادی_ با یک جهان هدف‌های ضد خود، و سلاح‌های متعارف، و نا متعارف آنها، توان رویارویی، برابری و احیانا، سرکوبی آنها را دارد، یا نه؟؟!!

۴)_آیا، بنا بر فرض،‌ اگر وقت این خودکامگان، برای اجرای برنامه‌ئی چنان زمان‌گیر، کافی نباشد، دارای جانشین یا جانشینانی، وفادار به خود، یا متعهد خواهند بود، که دست‌کم، برنامه‌ئی را که آنها، آغاز کرده‌اند، اینها ادامه دهند و به فرجام رسانند؟؟! برای ‌نمونه، آیا فریدون فرخ_ در شاهنامه_ برای فرمانروایی جهان پس از خودش، توانسته بود، فکر جانشینان صمیمی و وفاداری، از میان فرزندانش_ ایرج و سلم و تور_ بنماید، که آنچنان برنامه‌هایش را، به فاجعه‌ی سربریدن فرزندانش نکشانند؟؟!

آیا کوروش بزرگ (۵۲۹-۶۰۰ق.م)، هرگز اندیشیده ‌بود که، چه کند تا پسرش، جانشین، و ولیعهدش _کمبوجیه_ بدون آنکه برادرش بردیا را، مخفیانه به قتل رساند، به اجرای اعلامیه‌ی صادره از پدرش، ‌کوروش، درباره‌ی آزادی و ایمنی مردم بابل و اسرائیلیان، کمر همت استوار دارد؟؟!

آیا هارون الرشید (زندگی۱۹۳-۱۴۸ه.ق) با تعیین جانشینان خود، یعنی امین و مامون به خلافت، و همکاری آنان با یکدیگر، که در صحن خانه‌ی کعبه با تشریفات کامل در حضور مردمان اعلام داشته ‌بود، و عهدنامه‌‌ئی را که به امضای هر دو پسرش رسانید، هرگز، به بیوفایی پسرانش به خود و پیمان شکنی نسبت به یکدیگر، کوچکترین تردیدی بخود راه داده ‌بود، یا نه؟؟! (رک به: کانال تلگرام “فردا شدن امروز” گفتار ش ۱۰۷)

آیا هیتلر(۱۹۴۵-۱۸۸۹م)، به توهم خودش، هنگامی که به یکی از وفادارترین زیردستانش، آلبرت اشپیر(۱۹۸۱-۱۹۰۵م)، راز سرزمین سوخته کردن آلمان را، پس از مرگش، در میان گذاشت، آیا هیچ بفکرش نرسیده ‌بود که ممکن ‌است، آن فرد به اصطلاح وفادار، پیمانش را بشکند، و حتی “فاتحه‌ای بی‌الحمد” هم، بر خواسته‌هایش نخواند؟؟!

چرا راه دور می‌رویم؟! پهلوی دوم، به چه امیدی، به لیندون جانسون، معاون کندی که پس از ترور او، رئیس جمهور آمریکا شده بود، نامه‌ی محرمانه نوشت، و در آن نامه، از کندی، بدگویی کرد و انتظار داشت جانسون، جانشین او، بر خلاف نظر کندی، نسبت به ایران رفتار کند؟؟!

آیا جز آنکه، در نا خود ‌آگاه پهلوی دوم، این تصور بطور قانون در آمده بود که، جانشینان خلف، نسبت به سلف خود، ناخلف‌اند، پیمان شکن‌اند؟!، بیوفا و خودشیفته‌ئی رقیب پیشکسوتان خود بشمار ‌می‌روند؟! از اینرو جانسون هم، استثناء نیست، و مانند همه‌ی‌جانشینان ناخلف، بر خلاف خواست کندی، به نفع پهلوی دوم، رفتار خواهد کرد؟؟!!

ماجرا چنان شور بود که حتی، عباس آرام، وزیر امور خارجه‌اش، آن نامه را بهنگام نمی‌دانست. و حتی خطر کرد، با اسدالله علم وزیر دربارش، در میان گذارد. و علم هم خطر کرد، و با اصرار پافشاری نمود که، در این هنگام نمی‌توان اطمینان داشت که جانسون، بنا به فرض، با همه دلخوری‌های احتمالی‌اش از کندی، خلاف نظر کندی، رفتار کند، و از خود واکنش نشان دهد!!؟

آیا مظفرالدین شاه قاجار(۱۲۸۵-۱۲۳۲ه.ش/۱۹۰۷-۱۸۵۳م)، هرگز، بخاطرش خطور کرده بود، که فرزند، ولیعهد و جانشینش، محمدعلی شاه قاجار، در مخالفت با او، تا آنجا پیش خواهد رفت، که حتی فرمان مشروطه و مجلس شورای ملی او را، به توپ خواهد بست؟؟!

شاهد مثال‌ها را، می‌توان بشمار فراوان خودکامگان جهان، در رابطه با جانشینانشان، تقریبا، ادامه داد!

_آیا، خودکامگان، منطقی رفتار می‌کنند؟؟!

هرگز! یا دست‌کم، نه در بیشتر از اوقات. زیرا، چنین سنجش منطقی، و نبرد-شیوه‌ی استراتژیک، معمولاً_چنانکه در تجربه دیده ‌شده ‌است_ از ماجراجویان هوسباز بی گدار به آب زن، کمتر_اگر نگوییم هیچ_ در طول تاریخ، دیده ‌شده ‌است!!؟

برای مثال‌هایی از این نسنجیدگان توان خود، با زور قدرت‌هایی که با آنها، ناسنجیده به جنگ شتافته‌اند، می‌توان از ناپلئون و حمله به روسیه، همچنان هیتلر، مقلد ناپلئون در حمله به روسیه، موسولینی، صدام، قذافی و مانند آنها نام برد!!؟ (رک به کانال تلگرام فردا شدن امروز، گفتار ۱۳۱، ویژگی‌های عمومی خودکامگان)

باحتمال قوی، پهلوی دوم، در آرمان‌گرایی‌هایش، برای رسیدن به “تمدن بزرگ”، و اتکایش به حضور خویش، در جنگ نفت با انگلیس، امریکا و کمپانی‌های غول آسای نفتی، درست در زمانی که بیماری‌اش به‌حد نهایی خود، نزدیک شده ‌بود، و سقوطش از نظر حتی بسیاری از نزدیکانش، تا پیش از درواز‌ه‌ی کاخ‌هایش فرا رسیده‌ بود _با نزدیک‌بینی ویژه، در چشم‌انداز بزرگ تغییر‌های انقلابی-تاریخی _اسیر توهمات خود گرایانه‌ی خویش نگردیده‌ بوده ‌‌است؟؟!

والسلام علی من اتبع الهدی: درود بر کسانی که، با نیت پاک خدمت به خلق، پای در راه هدایت و خیر راستین، فرو در می‌نهند!!

این گفتار نخستین بار در کانال تلگرام فردا شدن امروز، به‌ شماره‌ی ۱۴۶، چهارشنبه ۲۶ تیر ۹۸/ ۱۷ ژوئیه ۲۰۱۹ منتشر شده است.

تاریخ انتشار در سایت خط چهارم، با تجدیدنظر و اضافات: دوشنبه، ۲۰ اسفند ۱۴۰۳/ ۱۰ مارس ۲۰۲۵.

با سپاس از همکاری صمیمانه‌ی بانو زهره رمضانی، در تایپ، جستجوی منابع، و باز یافت تصاویر مناسب برای این گفتار.

این گفتار را چگونه ارزیابی می کنید؟ لطفا ستاره‌ها را، طبق خط فارسی از راست به چپ، انتخاب فرمایید ۱، ۲، ۳، ۴، ۵ ضعیف، معمولی، متوسط، خوب، عالی

متوسط ۵ / ۵. ۵

یک دیدگاه

  1. بعقیده سنت آگوستین “حقایق و واقعیت از آن جهت از دیده مردم و بخصوص سردمداران پنهان می‌ماند که آنها مغلوب و دست نشانده آن فکر یا چیزی می‌شوند که باید بر آنها غالب میشدند!! تکرار مطالب اخلاقی و اشتباهات گذشتگان و مطالعه در اطراف انها بمنظور آشنا کردن افراد و اجتماعات به وظایف فردی و اجتماعی مسله ای است قابل تحسین. پس این مقاله از این نظر قابل تمجید و تحسین است. هگل میگوید “در افکار عمومی هم حقیقت موجود است هم خطا. اما جستجوی حقیقت و واقعیت کار مردان بزرگ است. هر کسی بتواند آنچه را که زمان او می‌خواهد و لازم دارد یافته و بگوید و تعلیم کند و بجا آورد، او مرد بزرگ زمان و عصر خویش است.” و این گفتار چنین است!! با تشکر فراوان از استاد گرامی و بانو رمضانی و همه کسانی که این دانش‌ها را برایگان در اختیار ما می‌گذارند.

دیدگاهی بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *