گفتار شماره‌ی ۱۹۷_ثابت ها و متغیر ها، در سخن‌ها و افسانه‌ها

به اشتراک بگذارید
۴.۹
(۱۶)

چو بشنوی سخن اهل دل، مگو که خطاست!

 سخن شناس نئی، دلبرا، خطا اینجاست!

 #حافظ، غزل شماره‌ی ۲۶

 گردون، گذارد هر دمی، بر قلب ریشم، ماتمی!؟

 ای عکس من!! برعکس من، راحت ز هر رنج و غمی!!؟

گوینده نا شناس، #لا_ادری

آنچه در این گفتار می خوانیم

_ثابت‌ ها و متغیر ها، در تصویرها

 حدود تابستان ۱۳۱۶ه.ش /۱۹۳۷م، مادر بزرگ زن پدری یکی از عزیزان آشنا، فوت کرده بود. کودک شش، هفت ساله را، در تشییع جنازه با خود، به آرامگاه امامزاده عبدالله، در شهر ری، برده بودند.

 کودک، که به خان جی جی(خان باجی، یا خانوم باجی، مادر زن پدر خود) سخت دلبسته بود، از مشاهده‌ی این که قبری را می‌کنند، تا خان جی‌جی عزیزش را، در دل زمین به خاک سپارند، بسیار ناراحت شد، و با چشمان اشک آلود، از آن جمع، بیرون آمد، و به دور زدن در گورستان پرداخت.

در حین گردش، در سمت جنوب غربی امامزاده عبدالله، اتاقهایی را به‌ صورت مقبره های اختصاصی ساخته بودند. کودک در یکی از آنها، از پنجره‌ی گشاده‌ای، عکسی را که بر روی دیوار آویخته  بودند، مشاهده کرد. تصویر مردی ۳۵، ۴۰ساله، که زیر آن، این شعر، که در مقدمه ذکر آن رفته است، به خط خوش، نوشته شده بود: 

 گردون گذارد هر دمی، بر قلب ریشم، ماتمی!؟

  ای عکس من!! برعکس من، راحت ز هر رنج و غمی!!؟

 کودک_ که از چهار سالگی پدرش به او خواندن و نوشتن آموخته بود_ شعر را، چندین بار تکرار کرد، و به خاطر سپرد. و حدود  سه ربع، یک ساعت بعد، که تشریفات خاکسپاری #خان_جی_جی، به پایان رسیده بود، از پسر خاله‌ئی که تازه به کلاس دوازدهم دبیرستان رفته بود، پرسید: “ای عکس من، برعکس من”، یعنی چی؟!

پسرخاله، چندین بار با توضیح کلمات، سعی کرد تا معنی این عبارت را، نزدیک به فهم کودک ۶، ۷ ساله نماید. بعدها، که این کودک به سن رشد و بلوغ رسید، و از تحصیلات عالی برخوردار گردید، و به نوشتن و، نقد نوشته‌ها پرداخت، این شعر را به خاطر آورد، و آن را شامل دو رکن “ثابت!”، و “متغیر!؟” در رابطه با صاحب تصویر یافت!؟

#ثابت در عکس، یعنی آن “عکس”، هرگز تغییر نمی کند، و به صورت پایدار، از لحظه‌ای که آن عکس گرفته شده است، و تا زمانی که آن عکس، دستخوش کهنگی و فنا نگردیده است، یکسان، همانند روز اول، باقی می ماند!!؟

 و #متغیر شخصی است که، از او، عکس گرفته شده است.  شاید آن عکس، چهار پنج سال قبل از مرگ صاحب عکس، از او گرفته شده بوده است!؟ در طول چهار پنج سال بعد، صاحب عکس دچار تغییرات مختلفی از جمله بیماری، و رنجی که، احیانا، منجر به مرگ او گردیده است، شده بوده‌است!؟

 بدین ترتیب در همین شعر ساده، که گوینده‌اش نیز، “لا ادری!؟”، یعنی ناشناخته است، و شاید هم که احیاناً خود صاحب عکس، آن شعر را، برای عکس خویش_ بخاطر باقی ماندن پس از مرگش_ سروده بوده است!؟ و یا اینکه از گوینده‌ای دیگر_ از لا ادری ها_ بخاطر داشته است؟! در هر حال، این شعر، حاوی دو رکن_ یعنی یک #امر_ثابت، و یک #امر_متغیر _ در سخن است!!؟

_تصویر دوریان گری

شاهکار سور رئالیستی جابجایی “ثابت” با “متغیر”

“تصویر دوریان گری”، رمانی است سور رئالیستی، یعنی فراتر از جریان عادی واقعیت روزمره، و خارق‌العاده، از نویسنده‌ی ایرلندی انگلیسی زبان، اسکار وایلد (۴۶=۱۹۰۰-۱۸۵۴م).

 تصویر دوریان گری را، بسیاری یک شاهکار کم نظیر، در تاریخ ادبیات جهان، انگاشته‌اند. این رمان در سال ۱۸۹۱_ نه سال، پیش از مرگ نویسنده اش_ منتشر شده است.

صورت ساده‌ی داستان، چنانکه در ویکی پدیا آمده است، چنین است:

“دوریان گری، جوان خوش‌سیما و برازنده‌ای است، که تنها به زیبایی و لذت پایبند است. و پس از آنکه که دوست نقاشش، از او پرتره‌ای در کمال زیبایی و جوانی می‌کشد، او با دیدن آن، از اندیشه‌ی گذشت زمان، و نابودی جوانی و زیبایی، در اندوه عمیقی فرو می‌رود؛ پس در همان لحظه آرزو می‌کند، که چهره خودش، پیوسته جوان و شاداب بماند و در عوض، گذشت زمان و پیری، بر پرتره‌ی او منتقل شود. پس از مدتی متوجه می‌شود که، آرزویش برآورده شده، ولی یکی از دوستان او، به نام لُرد هنری، کم‌کم او را به راه‌های پلید می‌کشاند. و تصویر دوریان گری در پرتره، به مرور، پیرتر، پلیدتر، و کریه‌تر می‌گردد. دوریان گری، به مرور تا جایی پلید می‌شود، که اولین قتل خود را، انجام می‌دهد، و نقاش آن تصویر، “بسیل هاوارد” را می‌کشد.

او با گذشت زمان، هر روز چهره خود را، در پرتره‌اش فرسوده‌تر و پیرتر می‌بیند. اما راهی برای از بین بردن پلیدی‌ها، پیدا نمی‌کند. ناگهان، خشمگین می‌شود، و چاقوی بلندی را در قلب مرد درون تصویر، در پرتره، فرو می‌کند. در همان لحظه، مستخدمان صدای جیغ کریهی را می‌شنوند، و به سوی اتاق دوریان گری، می‌شتابند. آن‌ها تصویر ارباب خویش را، در بوم نقاشی می‌بینند، که در کمال جوانی و زیبایی است؛ آنچنان‌که خود او را می‌دیدند. اما بر زمین جسد مردی نقش بسته است، در لباس آراسته و کاردی در قلب، با پلیدترین و کریه‌ترین چهره‌ی قابل تصور، که تنها از انگشترانی که به دستش بود، می‌شد هویت او را فهمید…”(ویکی پدیا، تصویر دوریان گری)

 مهمترین شگفتی‌ئی که، اساس سوررئالیستی داستان تصویر دوریان گری هست، در این نکته استثنایی روی می دهد، که هرچه دوریان گری، پا به سن می گذارد، و یا به سبب سوء استفاده از زیبایی خویش، در عیاشی‌ها و زنبارگی‌های خود، پیش می‌رود، به هیچ روی، در چهره و اندام او، بازتاب نمی‌یابد. لکن، به تدریج، این تغییرات نا شادکام، در تصویر او، منعکس می گردد، بر خلاف آنچه که، در واقعیت عادی روزمره است!؟

بدیگر سخن، افسون جادویی این رویداد شگفت، در این است که #ثابت و #متغیر، در عکس دوریان گری، بر خلاف همه عکس ها_ و به ویژه داستانی که کودک ۶، ۷ ساله ما، در یکی از مقبره‌های امامزاده عبدالله دریافته بوده است_ به گونه‌ای وارونه، یا معکوس، مشاهده می‌شود؟؟!! یعنی عکس و تصویری که باید “ثابت” بر جای بماند، و چهره و اندام شخصی که باید تغییر کند، و “متغیر” باشد، جای خود را با هم عوض کرده‌اند!!؟

 #دوریان_گری، صاحب عکس، چهره اش، هیچ گاه، تغییر نمی کند!؟ و بر عکس، این عکس او است که، همه تغییر‌های گوناگون را، در چهره و اندامش، جلوه گر می سازد!؟

 به عبارت دیگر، سر انجام، تغییر نقش “ثابت” و “متغیر” سوررئالیستی، فراتر از واقعیت، دوباره، به واقعیت باز می گردد. یعنی تصویر، نقش اصلی خود را، که همان ثبات و پایداری است، باز می نماید. و صاحب عکس، متغیر واقعی، به گونه‌ی قربانی رفتار و اخلاق خویش، چون نعشی بر زمین فرو افتاده، برجای می ماند.

_بازتاب آثار تبهکاری در چهره‌ی مجرمان!!؟ 

در کلام مجید

بازتاب نتیجه‌ی رفتارهای تبهکارانه، در چهره و سیمای مجرمان، در کتاب مجید، دست کم، دوبار تصریح شده است:

۱)-“یُعْرَفُ الْمُجْرِمُونَ بِسِیمَاهُمْ …”: تبهکاران، در روز شمار، با نشان ها در سیمایشان، به رسوایی، شناخته شده اند. (سوره‌ی الرحمن=۵۵/ آ۴۱)

۲)- و دیگر بار، در سوره‌ی اعراف=۷/ آ ۴۶ .

_قیافه شناسی، شناخت روحیات از روی چهره‌ها

در گذشته رشته‌ای به نام “قیافه شناسی” را بوجود آورده اند، که مبتنی بر همین اندیشه‌ی بازتاب رفتارها، در چهره‌ها و سیماهاست. فرهنگ مصاحب، درباره‌ی قیافه شناسی، چنین می نگارد:

“قیافه شناسی، علم پی بردن به خوی باطنی، و سجایا، و ضمیر اشخاص، از سیما و رنگ و شکل اندام ها، و ظاهر آنان، مخصوصاً از صورت ایشان است…” (فرهنگ مصاحب، جلد ۱۵، حرف قاف، قیافه شناسی)

مولوی نیز، درباره انعکاس درون، در چهره و سیمای انسان، می سراید که:

ای به دَه دست آمده، در ظلم و کین!

“گوهرت پیداست”، حاجت نیست این

نیست حاجت، شهره گشتن در گزند

“بر ضمیر آتشینت”، واقف اند!

#مثنوی، دفتر سوم، بخش ۱۱۳

در سفرهای اروپایی، بارها، افراد تحصیل کرده‌ی علاقمند به شناخت ادیان، و بویژه فرهنگ ایران و اسلام، می پرسیده‌اند که:

_بنظر شما، کدام ترجمه از قران، به زبان انگلیسی، از همه رساتر و نزدیکتر به اصل است؟

 عموما، ترجمه‌ی پرفسور آرتور آربری(۶۴=۱۹۶۹-۱۹۰۵م) را یکی از شاعرانه‌ترین، ترجمه‌های قران، به زبان انگلیسی، بشمار می‌آورند. لکن، پرفسور آربری، پنج سال پس از مرگ #اسکار_وایلد تولد یافته است، و ترجمه‌ی او از قران به ده‌ها سال بعد، تعلق دارد. تکیه بر این واقعیت، بدان سبب است که، اسکار وایلد که تخیلی بسیار خلاق، ذهنی کنجکاو، و روحی شاعرانه داشته است، مسلما نمی توانسته است، قران را، به ترجمه ی آرتور آربری خوانده بوده باشد. لکن در میان احتمالات، ابعد از بعید نیست، اگر بپرسیم آیا امکان دارد که خواندن متن کلام مجید، به زبان انگلیسی، و رسیدن به مساله‌ی بازتاب رفتار انسان در سیمای او، جرقه‌ای، در ذهنش زده باشد، که ایده‌ی جابجایی #ثابت و #متغیر، در سیمای انسان را، در برابر عکسش، دریافته و به نگاشتن تصویر شگفت دوریان گری، وادارش نموده باشد؟؟!

داستان تصویر دوریان گری، در سال ۱۹۴۵، ۴۵ سال پس از مرگ اسکاروایلد، با کارگردانی آلبر لوین(۱۹۶۸-۱۸۹۴م) و نقش آفرینی جرج ساندرز(۱۹۷۲-۱۹۰۶م) در نقش دوریان گری، ساخته شده، و در معرض تماشای بسیاری قرار گرفته است. البته، فیلم آنرا می توان در اینترنت جستجو نمود و تماشا کرد، و حتما، به یکبار دیدنش می ارزد، بویژه که با یک رباعی از خیام آغاز می گردد. البته نسخه‌ی دیگری نیز، از این داستان با امکانات بسیار تازه‌ی #هنر_هفتم، در سال۲۰۰۹، به کارگردانی الیور پارکر(۱۹۶۰م) ساخته شده است.

_تحلیل حدیث واره، بر مبنای دو رکن ثابت، و متغیر

 با توجه به این دو رکن سخن، #ثابت و #متغیر، اینک بهتر می توانیم، معنی این حدیث واره‌ی نبوی را بفهمیم، که چرا فرموده‌اند:

 “اُنظر الی ما قال، لا تنظر، الی من قال!” (سایت اندیشه ی قم) : بنگر به آنچه که گفته شده است، و نه به احوال کسی که، آن را گفته است!؟ بنگر که، چه می گوید!؟ منگر که، که می گوید!؟

و یا به قول سعدی: 

 مرد باید که، گیرد اندر گوش!

ور نوشته است، پند، بر دیوار

#گلستان، در اخلاق درویشان، ح ۳۸

 زیرا سخنی که گفته، و به ویژه نوشته شد، دیگر به قلمرو “ثابت‌های پایدار”( لا یتغیرها، تغییر ناپذیرها) تعلق می‌یابد!؟ یعنی دیگر، دستخوش تغییر نمی گردد، مگر آنکه کسانی، عمدا، برای سوء استفاده_ #سوفسطایی منشانه_ در آن دست فرو در برند، و آن را دگرگونه، جلوه دهند_ امری که، متاسفانه بسیار هم اتفاق می‌افتد!!؟

 لکن، کسی که سخنی را می گوید، یا می نویسد، بلافاصله، ساعتی بعد، یا چند روز بعد، ممکن است نظرش تغییر کند، و برعکس آن، سخنی بگوید، یا لحن خود را تند تر، و یا ملایم تر سازد. بگفته‌ی زنده یاد، شاعر ارجمند نکته سنج، مهدی آذر یزدی(۱۳۸۸- ۱۳۰۰ه.ش/۲۰۰۹-۱۹۲۲م):

سخنی خوش، عماد کاتب راست

که بباید نوشت با خط زر!!؟

گفت: دیدم که در جهان، هرکس

خود کتابی نوشت یا دفتر،

چون که چندی گذشت و، باز بخواند،

اندر آن یافت نقصهای دگر!!؟ :_

ای دریغ! اینچنین نبایستی!؟

گر چنان بود؟؟! بود از این بهتر!!؟…

وین حکایت، برای مردم فهیم!؟

بهتر است از خزانه های گهر!!؟:_

عبرتست این و، پند و، معرفتست!!؟ :

 _تا بدانی که، چیست حال بشر!؟؟

مهدی آذر یزدی، از نویسندگان ایثارگر ادبیات کودک

_ رکن اساسی فرهنگ بشری: ثابت ها، و متغیر ها در سخن‌؟؟!

 سخن، در تاریخ ادبیات و فرهنگ ملت‌ها، بیشتر بر پایه #ثابت ها، استوار است. یعنی بر پایه‌ی سخن‌های استوار فرو در نوشته، بر سنگ نوشته‌ها، دیوار نوشته‌ها، سکه‌ها، نامه‌ها، شرح حال‌ها، تذکره‌ها، و یا دیگر انواع دفترها، تقویم‌ها، یادداشت‌ها، شعرها، و کتاب‌ها!؟

_نام های تازه، برای پدیده های کهن

سخن بمحض آنکه گفته یا نوشته شود، در خواننده یا شنونده، ایجاد واکنش می کند_ واکنشی موافق یا مخالف، یا مکمل و یا، ویرایش گرانه‌ی آن سخن!!؟ بدین ترتیب، “هرمنویتیک”، که واکنش به سخن، در توجیه و تفسیر، و تاویل و، تکمیل و نقد و، ویرایش آنست، “همزاد دو قلوی سخن” است. بدیگر سخن، #هرمنویتیک عمرش، صد سال و، هزار سال و یا سه هزار ساله نیست. چنانکه اشاره رفت، هرمنویتیک، دو قلوی سخن، همزاد، و یا هم سن و سال آنست. بدین ترتیب، هرمنویتیک، البته نامی جدید، برای پدیده ای کهن است. و این، اتفاقی است که بارها، در قلمرو اصطلاح‌ها و تعبیر‌ها روی داده است.

برای نمونه، مردم آزاری، لذت بردن از آزردن دیگران، احتمالا از زمان #قابیل، در آغاز آفرینش ادیان ابراهیمی، و یا آزردن برادران یوسف، با بیرحمی و بیشرمی، امری، ظاهرا چند هزار ساله است. لکن، نام علمی آن، در روانشناسی_ #سادیسم _ از زمان نوشتن آثار مارکی دو ساد فرانسوی(۱۸۱۴-۱۷۴۰م)، از نام همین #مارکی_دو_ساد، گرفته شده است.

مارکی دو ساد، سبب اصلی نامگذاری بیماری سادیسم_ لذت بردن از دیگر آزاری

منع از آزار دیگران، سابقه‌ای بسیار کهن دارد_ حتی در جهان اسطوره‌ها_ از جمله سعدی، به روایت از فردوسی، سروده است که:

چنین گفت فردوسی پاکزاد!!:_ 

که رحمت بر آن گوهر پاک باد!!:

“_میازار موری که، دانه کش است

که جان دارد و، جان شیرین خوش است”

#بوستان، باب دوم در احسان، بخش ۱۴

این سروده، در حقیقت، روایت اندوهبار فردوسی، از درخواست ملتمسانه ی #ایرج، از برادران دشمنکام خویشتنِ خویش، از #سلم و #تور است!؟ ولی آنها، بدین التماس، التفاتی نمی کنند_مست از غرور قدر قدرتی استبدادی، همان قدرتی که هرکس که، تنها، طعم آنرا بچشد، عموما، دیگر خودی و غیر خودی، خویشاوند و برادر نمی شناسد( #طعم_قدرت ) _ سر ایرج  را بریده، در تشتی زرین، بعنوان ارمغانی بس دردناک، نزد پدرشان_ #فریدون_فرخ _ باز پس می فرستند!!؟ 

عاقبت نابخیری فریدون فرخ

_همیاری روانکاوی، در واکاوی آثار ادبی

دنبال کردن احوال متغیر گویندگان، و نویسندگان، در حد اعلای جستجو، امروزه، دیگر، بیشتر به روانکاوی، و یا بازکاوی‌های واپس نگرانه‌ تعلق دارد، و کمتر، به روند مستقیم تاریخ، که بیشتر صیاد لحظه‌ها، و شکارچی ماجراجویی‌ها، در اخبار روزمره است!؟؟

 امروزه، هنگامی که، به شعارهای نوشته بر دیوارها، می نگریم، کمتر در پی آنیم که، بدانیم آن را چه کسی نوشته، و یا چه کسی گفته است، که آنرا، بر دیوارها فرو بر بنویسند!؟ بلکه، سعیمان بیشتر بر آنست که، از خود آن نوشته‌ها، وضع سیاسی، در انتخابات، و یا حمله به دیگران، و یا تبلیغات تجاری، و، و، و،… و یا هر علت دیگری  را، که آن شعار بخاطر آن منظور، نقش بر دیوار گشته است را، فرا دریابیم!؟؟

 بدیگر سخن، در خواندن نوشته‌ها و شعارها بر دیوارها، کمتر هدف اصلی ما، درک معرفت از احوال شخصی گوینده، یا نویسنده‌ی آن شعارها هستند. بلکه، آنچه مورد توجه است، درک پیام اصلی، یعنی مقصود راستینِ “محتوای ثابت” آن نوشته هاست!؟؟

 در #خط_چهارم، ما پیوسته کوشاییم که تا آنجا که ممکن است، به ثبت و، روایت و تفسیر “ثابت” ها، در روایت‌ها، و نقدها بپردازیم. لکن، البته، شاید این بخش، شامل بالغ بر ۷۰ تا ۸۰ درصد، از درک پیام راستین نقدها باشد، نه نفی و انکار_ خدای ناکرده ناسزا گویی، و کشت بذر نفرت، نسبت به اشخاص، و یا فرقه ها، و گروه ها!!؟

 برای غنای بیشتر کشف زمینه‌ها، و زیرساخت‌های سخن، حدود ۳۰ تا ۲۰ درصد هم_ تا آنجا که میسر است، و داده‌های دقیق و مطمئن‌تری، در دست است_به نقد و بررسی احوال متغیرهای احیاناً گویندگانِ “ثابت‌”ها پرداخته می شود!؟

فروید و کاربرد روانکاوی، در تحلیل داده‌های تاریخی

_”ثابت” ها و “متغیر” ها، در جامعه شناسی معرفت 

#جامعه_شناسی_معرفت، عموما، هم به روایت و نقل و نقد “ثابت” ها، و هم به چرایی آنها، که در بطن “متغیر”ها، و احوال گویندگان، و نویسندگان، و شرایط و مقتضیات دگردیسی‌ها، و شورش‌های توده‌ای، طغیان‌ها، و انقلاب‌ها، و شبه انقلاب‌ها، در جامعه‌ها، و در زمان‌های مختلف مبتنی است، همت بر می گمارد.

 با توجه به سخنان هر کس، در ارتباط با شخصیت گوینده‌ی آن_ بویژه در اعتراف‌ها، اصرارها، و در انکارها _ بسیار مهم است، که حتی المقدور بدانیم، این سخن را، گوینده‌اش، در کجا، کِی، و در چه شرایط و مقتضیاتی، و نیز در چه سنی، و در برابر چه کسانی، و یا بخاطر چه کسانی، و چه چیزی، احیاناً، ابراز داشته است؟؟!!

 در تحلیل شخصیت‌ها، نه به یک سخن، بلکه برای بازیافت استمرار یک فرد در شخصیت، و وحدت نظرش، یا درست در توجه، به دمدمی مزاجی، و تلون مزاج و مصلحت اندیشی‌های دمادمش، باید به جمع آوری، و سنجش ثابت‌ها، در سخنان، و متغیرها و احوال آن شخصیت، بذل توجه دقیق مبذول داشت.

 از مغلطه کاری‌های انتخاباتی، و #سوفسطایی منشی‌های بسیاری از سیاستمداران، و قهرمانان سیاسی، این است که یک شعار مردم فریب، و یا یک سخن را گرفته، بر آن تکیه می کنند، و آنقدر تکرارش می نمایند، که گویی آن عقیده‌ی راستین، و تمام نمای همیشگیِ ثابت و استوارِ شخصیت، و اخلاق آنهاست!؟؟ ( در هم ریزی، و مشتبه سازی عمدی ثابت‌ها ومتغیرها، با یکدیگر!؟؟)

_ضرورت رازداری در روانکاوی

برای نمونه، درباره‌ی کسانی که تحت روانکاوی قرار می گیرند، بسیار بندرت، اتفاق افتاده است، که در یک، دو، سه، چهار و یا حتی پنج جلسه_ تقریبا، حداقل در طول پنجاه دقیقه، در هر جلسه_ شخص روانکاو ماهر، بتواند ترسیمی الگویی، و تمام عیار و اعتماد بخش، از شخصیت، سبب رنج‌ها، علت شکایت‌ها، ناکامی‌ها، و بویژه تفکیک دقیق “متغیر”ها از“ثابت” ها، و #ثابت ها از #متغیرها، در مدد جوی خود، بدست آورد!؟ 

جلسات روانکاوی، گاه ماهها، و حتی سالها، روانکاو پر حوصله، و مددجوی مصر و شکیبا را، در طول زمان، فرا در می کشد، تا به تصویری، دست کم، مورد قبول هر دو شخصیت درگیر، در فرایند روانکاوی_ روانکاو، و مددجوی او_ فرا در رسند!!؟ 

چه تفاوت عمیق و مدت داری است، بین حقیقت جویی روانکاوانه‌ای که، به تشخیص “ثابت”ها، و “متغیر”ها، و تعامل مثبت و منفی آنها با یکدیگر _ و آن هم در طی مدتی طولانی_ در یک شخصیت می انجامد، تا پیشداوری‌های شتابزده، با ناسزاگویی‌ها و انگ‌ها، و برچسب زنی‌های متداول مردمان شایعه ساز، در روابط ناسالم و، ناخوشایند انسانی با یکدیگر، که همواره وجود داشته، و همچنان سوکمندانه نیز، ادامه دارد!!؟

_سخنان راستین فردوسی؟؟!!

یا، روایت اصیل، از سخنان قهرمانان او؟؟!!

 در نقل سخن از گویندگان، مثلاً از #فردوسی، سخنان متضاد و گاه بسیار منفی، به گروهی_ به عرب، به عجم، به ترک، به زن، به شاه، یا پهلوانی_ نسبت می دهند، که مثلا فردوسی چنین گفته است!!؟؟

در اینجا، باید دقت کرد که، نکند که ممکن باشد، اصلاً این سخنان، سخنان اصیل و راستین آن گوینده، یا مثلا شخص خود فردوسی نبوده باشد؟؟!! بلکه، شاعر یا نویسنده، مانند یک نمایشنامه یا رمان نویس، راوی گفتار کسی بوده است، که آن سخن را در جایی، و به خاطر نکته‌ای، از جمله رجز خوانی یا دشنام، و یا ستایش و تقدیر مبالغه‌آمیز، و افراطی، بیان کرده است، و گوینده یا نویسنده با حفظ امانت، آنرا نقل کرده است؛ و نه آنکه، آن سخن را خود فردوسی، یا هر نویسنده‌ی دیگری گفته، و بدان معتقد بوده باشد!؟؟ و از همین رو، با توجه به دوگانگی اصیل گوینده، و تفاوت آن با شخص ناقل گفتار گوینده، این ضرب المثل تعبیری، بوجود آمده است که: “ناقل کفر، کافر نیست!!؟”

 این شیوه‌ی انحرافی، که غالباً، تحت فرمول #حقیقت_نا_تمام  ” لا الهَ !! بدونِ ذکر الا الله!؟” نیز یاد می‌شود، بزرگترین خیانت به متن‌ها و گویندگان، و مظهر کامل حقیقت ناتمام است، که غالباً، بدتر از تهمت نسبت دادن دروغ‌های بزرگ، به بیگناهان است!!؟؟

برای نمونه، یکی از گویندگانی که یکی دو سال است، به معرفی تاریخ ایران، و به ویژه #شاهنامه_فردوسی، در تلویزیون های فارسی زبان مختلف می پردازد، اخیراً، در برنامه ای، سخنان تند و زشتی را، از زبان فردوسی، درباره اعراب نقل می‌نمود. در صورتی که این شخص، هم محفوظات حسرت بر انگیزی از اشعار، به ویژه از شاهنامه در حافظه دارد، و هم توضیح شرح و بیانش، می‌رساند که آثار مختلف و زیادی را، درباره ادبیات و فرهنگ ایران، مطالعه کرده است!؟

با این وصف، سوکمندانه، این شخص، در باره به ویژه فردوسی، گزینشی عمل می‌کند، و سخنان دیگران را، که #فردوسی با حفظ امانت، به نظم در آورده است، به خود او، نسبت می‌دهد!؟

 بدگویی‌هایی که او، از زبان فردوسی، درباره اعراب نقل می‌نماید، همه نقل از نامه‌ای است که، رستم فرخ زاد_سردار ایرانی، در جنگ قادسیه_ به عنوان آخرین وصیت، و وداع، به برادرش نوشته است، و شرح حال اعراب را، در #جنگ‌_قادسیه برای برادرش نقل کرده است، و به اعراب نسبت هایی داده است که، چنین و چنان اند، و سرانجام نیز، می گوید که:

… زشیر شتر خوردن و، سوسمار

عرب را بجایی رسیده است، کار

که تاج کیانی کند آرزو!؟

تفو باد، بر چرخ گردون!

تفو!…

#شاهنامه، پادشاهی یزدگرد سوم

 با توجه به معلومات و محفوظات، و شاهنامه شناسی گوینده مورد ذکر، به خوبی آشکار می شود که، او در نسبت دادن سخنان #رستم_فرخزاد به فردوسی، از روی سهو، مرتکب اشتباه نشده است؛ بلکه_خدای ناکرده_ عمدی و آگاهانه، سخن می گوید!؟ ان شاء الله که ما در این برداشت، اشتباه کرده بوده باشیم؟؟!

 _عرب ناستیزی فردوسی، و جهان‌بینی اساطیری ایرانیان

اینگونه نسبت های ناروا به فردوسی، در صورتی است که، نه فردوسی، و نه قهرمانان ایران باستان، هیچگونه ستیزی، و اکراه نژادی و قومی، حتی از آمیزش و ازدواج با اعراب، ترک‌ها، و رومی‌ها نداشته‌اند!؟ لکن، همانندی طبقاتی، از هر قوم را، برای پیوندهای زناشویی رعایت می کرده اند: اشراف با اشراف، اشراف فارس، با اشراف ترک، عرب، و مانند آن. بمصداق این بیت که، ناموس #سیستم_کاست ها، و #جامعه_طبقاتی در هند و، ایران باستان_یعنی هم شانی طبقاتی_ بوده است که:

کبوتر، با کبوتر!! باز، با باز!!

کند همجنس، با همجنس پرواز

#لا_ادری

جان کلام آنکه، این تبعیض طبقاتی در ایران باستان، دیگر از #طبقه، فراتر نمی رفته است، و هیچ گاه به راس قوم و نژاد نمی رسیده است. بدیگر سخن، تفاوت طبقاتی بله، ولی #راسیسم، نژاد پرستی، هرگز!!؟

 زال زر، پدر رستم، بنابر روایت مشهور شاهنامه، عاشق رودابه، دختر مهراب کابلی، می گردد. مهراب کابلی، از نوادگان ضحاک تازی است!!؟ در آن جمع، نه کابلیان_قوم نزدیکان مهراب کابلی_ و نه زابلیان_ خویشان و اشرافیت زال زر، پدر رستم_ از ایرانیان، هیچ گونه بحث و تردیدی، در پیوند زال و رودابه نکرده‌اند!؟؟

بدین ترتیب، بزرگترین قهرمان شاهنامه، و ایران باستان، تهمتن، رستم دستان، آمیزه‌ای از عرب و عجم است!؟ آن هم از تبار چه عربی، از تبار ضحاک تازی نسب ماردوش!!؟؟ (تلگرام فردا شدن امروز، گفتار شماره ۱۶۰: طبقه و نژاد در شاهنامه)

 همچنین فریدون‌فرخ، که بر ضحاک غلبه می‌کند، #ضحاک را، به عنوان یک خودکامه ستمگر_ و نه به عنوان عرب حاکم بر ایران_ از کار برکنار می نماید، و طبق اسطوره در زیر کوه دماوند، در زندانی به بندش فرو در می کشد!!؟؟ و خود با زنان و دخترانش در می آمیزد!!؟

و همین فریدونِ ضحاک ستیز، بعدها، هنگام خواستگاری برای سه پسرش_ایرج و سلم و تور_می کوشد تا سه خواهر سه قلو، بیابد که هیچگونه تبعیضی، از نظر خاندان، جنسیت و زیبایی، بین آنها، یعنی همسران آینده‌ی سه پسرش وجود نداشته باشد. خواستگاران، این معیار نسبتاً دیریاب را، در خاندان پادشاه عرب نژاد یمن، می یابند.

فریدون، سه دختر را از پدرشان، برای فرزندان خود، خواستگاری می‌کند، تا نوادگانش، از هر سه پسر، بگونه ی خویشاوندان مضاعف، هم عموزادگان یکدگر، و هم خاله زادگان یکدیگر، از کار درآیند_ تا ان شاءالله بر اثر شبکه ی در هم تنیده ی عواطف خویشاوندی مضاعف، هرگز، با یکدگر به دشمنی بر نخیزند!؟_ یک خطای همیشگی بزرگ، در محاسبات خودکامگان: غفلت از وجود جاذبه ی سحر انگیز ” #طعم_قدرت!؟ ” !

خواستگاری فریدون، از دختران پادشاه یمن

شگفت است، کسانی که می کوشند با #تبلیغات_ضد_عرب، حکیم ابوالقاسم فردوسی را هم، شریک جرم خود نمایند، این آموزه‌های بینشی، زمینه ساز در ساختار حماسه‌ی ملی ایران را، عامدانه، یا جاهلانه، مشمول #توطئه_سکوت می دارند!!؟؟

و گرفتاری دست و پاگیر، و خشم انگیز خط چهارمی‌ها را، ملاحظه فرمایید که، نه فقط با سوء تفاهم‌های امروزی، بلکه، ما همچنان هنوز، بیشتر، پیشداوریها، مغلطه کاری‌ها، و سفسطه‌های حقیقت کش تاریخ هزاران ساله را، امروزه، در عرصه‌ی همه‌ی رسانه‌های کنونی، در سده‌ی بیست و یکم، باید به چالش بگیریم، تا مگر آنان، کمتر عرض خود ببرند و، زحمت بیهوده، بر ما تحمیل نفرمایند؟؟؟!! راستی را که، بگفته ی مشهور:

هر چه بگندد نمکش می زنند، وای به روزی که، بگندد نمک؟؟!!

_بی کسی، و سرگردانی ۱۶ ساله‌ی یزدگرد سوم

شاهنامه پژوهان آگاهی که، مرتکب چنین خطاهای عمدی، و آگاهانه‌ای در سوء تعبیر و تفسیر شاهنامه می‌گردند، هرگز، از سرگردانی شانزده ساله‌ی #یزدگرد_سوم _ از سال ۱۵ه.ق/۶۳۶م، تا سال ۳۱ ه.ق/۶۵۱م_ که یزگرد کشته شده است، هیچ دلیل و اشاره ای بدست نمی دهند که، چرا هیچ ساتراپ، سردار، و امیران دیگر ایرانی، به یاری او نشتافته اند، و پشتیبانی اش نکرده اند، که  برگردد، و با اعراب، پس از قادسیه، دوباره به نبرد فاتحانه پردازد؟؟!!( برای اطلاع بیشتر در این باره از جمله رک به: کانال تلگرام فردا شدن امروز، گفتار شماره ی ۱۱۹: آسیب‌شناسی قدر قدرتی)

البته، این همکاری نکردن و همیاری نداشتن یزدگرد سوم، بر اثر بدعتی است، که کوروش بزرگ گذارده بود. #کوروش_بزرگ، پس از غصب سلطنت، از پدر بزرگ مادری اش_آستیاگ_ که از آخرین پادشاهان ماد، بوده است، کوشید تا نام پارس را، در همه‌ی شاهنشاهی و حیطه‌ی تسلط خود در ایران، اعتلا بخشد و گسترش دهد؛ و مادها را، برای قرن‌ها، در محاق گمنامی قرار دهد، و از گردونه ی تاریخ، اخراجشان نماید!!؟

بعدها، پس از هخامنشیان، اشکانیان_(از سال ۲۵۰ قبل از میلاد، تا ۲۲۴ پس از میلاد)_ که بیشتر از گروه پارت‌ها بودند، در بخش هایی از ایران، مغلوب ساسانیان گشتند. زمانی که، یزدگرد سوم، شکست خورد، و آواره شد، بخش های مهم دیگری از ایران بزرگ، هنوز در دست پَهلَوها (بر وزن خلوت ها، و کثرت ها)_ بازماندگانی از اشکانیان، پارت ها، و مادها_ بود، که با قدرت تمام در این نواحی سلطنت می کردند. اینها، همانند رقیبان گلادیاتوری ساسانیان بودند، که نه تنها از شکست آخرین پادشاه ساسانی_ یزدگرد سوم_ متاسف نگشتند، بلکه احتمالا، خوشحال نیز بودند، که رقیب دیرینشان، با شکستی سخت، و سر گردانی و بی کسی، تا هنگام قتلش، بدست آسیابانی در مرو، آواره و تنها شده است، و هیچ کس، به درخواست کمکش، جواب مساعدی نداده بوده است؟؟!

شکست ساسانیان، ظاهرا، فرصتی بود_ هر چند بسیار ناخوشایند_ که ساسانیان در آخرین سالهای روزگار خویش، نقش نسبی “متغیر”ها را، در طول تاریخ ایران بازی کنند، و برعکس، پهلوها یا مادها نیز، جلوه ی نسبی نقش “ثابت”‌ها را، در تاریخ اقوام ایرانی، عهده دار گردند!!؟

این درگیری، و شکست ساسانی، و خوشحالی مادها، و پهلوها را، برخی مفسران تندگوی تاریخ، به ضرب المثل “مرگ خر، عروسی سگ است”، دشمنکامانه، تعبیر کرده اند!!؟؟

یزدگرد سوم، آخرین پادشاه ساسانی، سرگردان و تنها

_مرگ خر، عروسی سگ

خاستگاه ضرب المثل “مرگ خر، عروسی سگ است” را تا آنجا که مطالعات ما، اجازه داده است، بویژه، در شرح حال صوفیان، برای نخستین بار مطرح شده یافته ایم. 

رویدادی، در ولیمه‌ی صوفیان اتفاق افتاده است که، شماری از الاغ ها را نیز، بخاطر سگ‌های محله کشته‌اند، تا آنها نیز، در ولیمه‌ی صوفیان، لفت و لیسی کرده باشند. خبر این نوع ولیمه، در سه اثر صوفیانه_ #کشف_المحجوب، #تذکره_الاولیاء، و #اسرار_التوحید _ ثبت گردیده است. که این ولیمه‌ی صوفیانه‌ی مرگ خر عروسی سگ را، چنین می توان گزارش کرد:

۱)-در کشف المحجوب آمده است که:

“…صوفی بزرگ، یحیی مُعاذ رازی(۸۲=۲۵۸-۱۷۶ه.ق/  ۸۷۱-۷۹۲م) _ مُعاذ بر وزن مُراد، گُراز، قُباد_ احیانا در سال ?۲۳۱ه.ق/ ۸۴۵م، حدود ۵۵ سالگی خود، که از شهرت کافی برخوردار شده بوده است، قصد سفر به نیشابور می کند.

شیخ احمد خِضرویه_( ۹۵= ۲۴۰-?۱۴۵ه.ق/۸۵۴-?۷۶۲م)، بر وزن دِلسوزه، دلجویه) _ به همسر خود، فاطمه_ دختر پادشاه بلخ_ که به تصوف گرویده بود، می گوید برای استقبال و میزبانی #یحیی_معاذ_رازی، به نظر تو چه باید بکنیم؟ فاطمه، می گوید:

_ چندین سر، گاو و گوسفند و، حوایج و توابل و، چندین شمع و عطر، و با این همه، بیست سر خر( الاغ دراز گوش)، بباید کشت!؟

احمد گفت: کشتن خران، چه معنی دارد؟!

فاطمه گفت: چون، کریمی، به خانه ی کریمی، میهمان باشد، آیا نباید سگان محله را، از آن خیری( نصیبی) باشد؟؟!…” 

(کشف المحجوب هُجویری(۴۹=?۴۷۰-?۴۲۱ه.ق/ ۱۰۷۷-۱۰۳۰م)_بر وزن گُلشیری، آغاز نگارش حدود  ۴۶۰ه.ق/۱۰۶۸م_ تصحیح دکتر محمود عابدی( ۱۳۲۳ش/ ۱۹۴۴م) ، انتشارات اطلاعات، ۱۳۸۳، ص۱۸۴)

 این حکایت، بخاطر اهمیتی که، در تاریخ صوفیان داشته است، حدود ۱۵۰ سال بعد نیز، همچنان با تفصیل، در تذکره الاولیای عطار( کم و بیش در ۶۱۰ ه.ق/ ۱۲۱۳م )، بتصریح آمده است.

۲)_یعنی، در تذکره الاولیاء نیز، چنین آمده است که:

“…چون یحیی معاذ رازی، به نشابور آمد_و قصد بلخ داشت_ احمد خواست که او را دعوت کند. با فاطمه، مشورت کرد که:

_دعوت یحیی را، چه به کار می‌باید؟!

فاطمه گفت: چندین گاو و گوسفند، و حوایج، و چندین شمع و عطر، و با این همه بیست خر(الاغ دراز گوش) نیز، باید تا بکشیم.

احمد گفت: خر کشتن باری چرا؟!

فاطمه گفت: چون کریمی، به مهمان آید، باید که، سگان محلت را نیز، از آن نصیب بود….”

(تذکره الاولیای عطار، تصحیح دکتر محمد استعلامی(۱۳۱۵ش/ ۱۹۳۶م)، تهران، انتشارات زوار، ۱۳۴۶، ص ۳۰۴)

۳)_و در اسرار التوحید_نگارش حدود ۵۷۰ه.ق/ ۱۱۷۴م _ سومین اثر صوفیانه، ولیمه‌ی صوفیانه‌ای دیگری، بخاطر ورود ابوسعید ابوالخیر (۸۲= ۴۴۰-۳۵۷ه.ق/ ۱۰۴۹-۹۶۷م) به مرو_ حدود ۴۳۵ه.ق /۱۰۴۳م، یعنی تقریبا پنج سال پیش از مرگش_ اتفاق افتاده است. این خبر را، البته، حدود یک قرن و نیم بعد، نوه ی او محمد بن منور، در اسرار التوحید گزارش می کند.

#ابو_سعید_ ابو_الخیر، حدود سال ۴۳۵ق/ ۱۰۴۳م، به مرو سفر می کند، صوفیان مرو جمع شده، و می گویند که، از شیخ استقبالی باید کرد. یکی از صوفیان، خوراکی نیکو می سازد، و از آن جمله، دو دراز گوش فربه ( الاغ چاق و چله) می خرند، و می کشند. یکی از آن میان می پرسد که:

_“این (کشتن دو سر الاغ) دیگر برای چیست؟

و دیگری، جواب می گوید که:

_از آن که، چنین پادشاهی!؟، می آید، سگان محله نیز، از آن باید شکمی چرب کنند!!؟…” 

(محمد بن منور: اسرار التوحید، تصحیح محمد بهشتی، انتشارات سنایی، ۱۳۷۷، ص ۴۴۵)

ملاحظه فرمایید که در هنگام ورود ابوسعید ابوالخیر به مرو، در  _حدود ۴۳۵ه.ق /۱۰۴۳م_ درویشان از ابوسعید ابو الخیر، بعنوان “پادشاه” یاد می کنند!!؟ یعنی نفوذ نظام سلطنت پادشاهی، در لقب بخشیدن، و شعار بزرگداشت یک صوفی درویش، بخوبی خود را نشان می دهد که، صوفیان، برای اعتبار بخشیدن به خود، از لقب‌های به اصطلاح طاغوتی، تقلید می نمایند!!؟

_ولیمه‌ی شاهانه، در سفره‌ی صوفیانه؟!

اسراف اشرافی، در برابر اصل قناعت درویشانه!؟

شایان توجه است که، و در ولیمه ی شرح داده شده در اسرار التوحید، سخن از قربانی کردن دو الاغ است، بخاطر ولیمه ی بزرگداشت و استقبال از پادشاه تصوف( ابو سعید ابوالخیر)، لکن شبیه این داستان در تذکره الاولیاء عطار، تعداد خران قربانی، به بیست راس، یا ده برابر افزایش می یابند_ یعنی در کتابی که حدود ۶۱۰ هجری تالیف شده است!

آیا این بیان اصل واقعیت است، یا تحول تاریخ در آغاز قرن هفتم، تصوف را آنچنان طاغوتی می نماید که، ولیمه‌ی صوفیانه، از نان جوین خشک ابو الحسن خرقانی، در استقبال از محمود غزنوی، به هزاران بار، اسراف بیشتر، مسخ می شود، که تنها، برای سگ‌های ولگرد کوی احمد خضرویه، بیست راس الاغ را، باید قربانی نمایند؟؟!!

این یاد آوری، برای آنست که، در حقیقت جنبش تصوف، از جمله بخاطر تعدیل اسرافکاری‌ها، در نظام سیاسی استبدادی طاغوتی شاهنشاهی پدید آمده بوده است. لکن در طول زمان، مشخص می شود که تصوف، و آموزه‌هایش، متغیری کم عمق و کمرنگ، مقلد مغلوب نظام ثابت خودکامه‌ی سیاسی استبدادی پادشاهی موروثی می گردد!؟

_غلبه‌ی اصل ثابت پادشاهی، بر فرع متغیر اصل تصوف

 این تفاوت ده برابری، در کمیت مقدار گوشت قربانی الاغ، از کجا حاصل شده است؟؟! به احتمال قوی، وجود فاطمه، دختر پادشاه بلخ، که تا هنگام ازدواج، در درباری سلطنتی به سر می برده است، کارگردان اصلی این اسراف و تبذیر بوده است. در بند آینده، با تفصیل بیشتری بدین موضوع خواهیم پرداخت.

_ثابت ها و متغیر ها،

در نقش آفرینان “مرگ خر، عروسی سگ”، به روایت تذکره الاولیاء عطار

در ولیمه‌ی بزرگی که شاهدخت فاطمه_دختر پادشاه بلخ_ بمناسبت پذیرایی کم و بیش شاهانه‌ئی، از صوفی بزرگ، یحیی معاذ رازی_ سی و پنجمین ولی برگزیده‌ی عطار، در تذکره الاولیاء_ ترتیب داده است، ما با چهار نقش آفرین اصلی، روبرو هستیم:

۱)- دختر پادشاه بلخ، شاهدخت فاطمه

۲)- بایزید بسطامی، سلطان العارفین

۳)- احمد خِضرویه، سی و سومین ولی برگزیده‌ی عطار، صوفی میزبان، داماد پادشاه بلخ، شوهر شاهدخت فاطمه

۴)- یحیی مُعاذ رازی، صوفی میهمان

دختر پادشاه بلخ، از روی شهرت طلبی، با اصرار_ چنانکه در ادامه بدان پرداخته خواهد شد_ همسر صوفی مشهور زمان، احمد خِضرویه می شود. لکن، خود نمی‌کوشد که، درویش وار، زندگانی حقیقی صوفیانه را، در پیش گیرد. بلکه، در اولین فرصت، پذیرایی از یک صوفی مشهور دیگر را، بهانه قرار می دهد، تا یک مهمانی بزرگ کم و بیش طاغوتی، مرسوم در دربارهای سلطنت استبدادی، به راه بیندازد!؟ و در ولخرجی و گشاده دستی، تا آنجا پیش می رود، که در این میان، تنها برای لقمه ی چرب، یا لفت و لیس سگ های ولگرد محله، دستور می دهد، که بیست راس الاغ را نیز، قربانی کنند، تا سگ های وحشی هم، به نوایی شاهانه برسند!؟

توجه فرمایید، ۲۰ راس خر، یا الاغ!؟ اگر هر الاغ، حدود چهارصد کیلو گرم وزن داشته باشد، کم و بیش ۸ تن، فقط گوشت الاغ ( تن ۸=کیلوگرم۸۰۰۰= ۲۰ الاغ× ۴۰۰ کیلو گرم) قربانی شده بوده است!؟ آیا چنین مهمانی‌ئی را، می‌توان یک مهمانی درویشانه‌ی زاهدان قناعت پیشه‌ی دست و دل از دنیا فرو شسته، نامید؟؟!

_کابوس در بیداری؟!:

توهمِ “جهان خر تو خر بینیِ” یک صوفی بزرگ

برای نزدیک شدن به پاسخ پرسش بالا، خوب است اندکی، به جهان بینی صوفی میزبان ولیمه‌ی بزرگ_ داماد پادشاه بلخ، شوهر شاهدخت فاطمه_احمد خِضرویه نیز، بپردازیم. عطار، به کوتاهی، درباره‌ی جهان بینی احمد خضرویه، می نویسد که:

“…نقل است که، احمد گفت: جمله ی خلق را، دیدم که چون گاو و خر، از یک آخور، علف می خوردند.

یکی گفت: خواجه! تو کجا بودی؟

احمد گفت: من نیز، با ایشان بودم. اما فرق آن بود که، ایشان می خوردند و می خندیدند، و بر هم می جستند، و می ندانستند. و من می خوردم و، می گریستم و، سر بر زانو نهاده بودم، و می دانستم…” (تذکره الاولیاء، ص ۳۰۸)

این یک تصویر ذهنی پنداری، یک وهم مجسم است. یک کابوس شهاب واره است، که چون شهاب می درخشد، و در هوا می افسرد. چون، کاملا آشکار است که، احمد خِضرویه، هنگام شرکت در ولیمه‌ی مرگ خر، عروسی سگ، کاملا، رها و پاک، از تصویر وهم مجسم خود، در هرج و مرج جنگلواره ی خود از آدمیان، به سر می برده است!؟

در اینصورت، می توان این مساله را، مطرح ساخت که آیا، تصویر وهم مجسم احمد خضرویه، از ثابت‌های بینش ذهنی او، نسبت به جهان بوده است، یا از متغیرها؟؟!

و با توجه به تضاد دوگانه‌ی او، هنگام شرکت در وهم مجسم خود، و وضعی که در ولیمه ی جشن مرگ خر، در عروسی سگ داشته است، به آسانی می توان پاسخ داد، که آن تیره بینی جهان از آدمیان نابسامان، از ثوابت دید صوفیانه‌ی احمد خضرویه، نبوده است!؟ بلکه، احتراما بگوییم، از متغیرهای او بوده است، و نگوییم از ابخره‌ی موقت معده‌ی او، در حالتی از پکری، فرا برخاسته بوده است!؟؟ و بمحض بیداری از کابوس توهمِ “جهان خر تو خر بینی”، و محو آن #متغیر، احمد خضرویه، به دید #ثابت خود رسیده، و جهان را “خر تو سگ” دیده، و پذیرفته است که، خران، باید قربانی سگ ها گردند، آن هم سگ های هار درنده و خودکامه! و متقاعد شده است، که جهان باید یکدست شود، آن هم سگانه، به نفع سگ های هار خودکامه! بالاخره، او داماد پادشاه بلخ است، و شوهر شاهدخت فاطمه، حامی و میزبان سگان وحشی محله ی نیشابور، بوده است!؟؟

جهان_ “خر تو خر بینی!؟”

_ثابت و متغیر، در رفتار شاهدختِ بلخ

دختر پادشاه بلخ، فاطمه، بر خلاف رسم خواستگاری زمان، که هنوز هم در بیشتر از زناشویی‌های ایران معاصر رواج دارد، با اعتماد به نفس یک شاهدخت، خود، شیخ احمد خِضرویه را، خواستگاری می کند. برای درک نسبتا بهتر #ثابت ها و #متغیر ها، در این امیرزاده نیز، بهتر است که، حکایت خواستگاری او را، به روایت عطار، در تذکره الاولیای او، مورد توجه قرار دهیم.

عطار می نویسد که:

“… فاطمه… در طریقتِ (تصوف) “آیتی” بود!!؟؟؟

و از دختران امیر بلخ بود، و “توبه کرد”، و به احمد کس فرستاد، که: 

_مرا، از پدر بخواه!(خواستگاری کن!!)

احمد اجابت نکرد!!؟ دیگر بار، فاطمه، کس فرستاد که: 

_ای احمد! من تو را مردانه تر از این می دانستم، که راه حق بزنی! راهبَر باش، نه راه زن! 

پس احمد_[ با تغییری یکصد و هشتاد درجه، تغییر عقیده داد، و تسلیم پیشنهاد شاهدخت بلخ گردید]_ کس فرستاد، و او را از پدر بخواست.

پدر_[ در تصور تقدس احمد خضرویه، بعنوان صوفی صافی اصفیاء]_ به حکم تبرک، دختر را به احمد داد. فاطمه، به ترک شغل دنیاوی بگفت. و به حکم عزلت، با احمد بیارامید؟؟!…”

( تذکره الاولیاء، ص ۳۰۳، همچنین کشف المحجوب هجویری، ص ۱۸۳)

امیر زاده‌ی بلخ_شاهدخت فاطمه_ مایل به ورود در طریقت تصوف می شود، و به اصطلاح صوفیان، از گذشته ی اشرافی خود، بطور صوری، مثلا توبه می کند، تا به فقر و درویشی، روی آورد!!؟؟ لکن، هنگام مهمان داری و مهمان نوازی از یک صوفی بزرگ، فیلش، یکباره، یاد هندوستان می کند!؟؟ گوئیا، نه از یک زاهد گوشه نشین، بلکه از یک پادشاه پر شکوه و جلال می خواهد پذیرایی نماید!!؟؟

شوربختانه، ناممکن بودن چنین تغییر بنیادی، در شخصیت یک طاغوتی را، تند زبانان، به امکان توبه‌ی گرگ، تشبیه می کنند!!؟؟

چون شاهدخت فاطمه، خود را واقعا بخوبی نمی شناخته است، و بویژه از تعارض و جابجایی ثابت ها، و متغیرها، در خویشتن خویش، هیچگونه، تجربه، و کمترین آگاهی، نداشته است. بلکه،  ثابت اشرافیت مغرور نا آگاه، همچنان، در او، پویا و پایدار، برجای مانده بوده است!!؟

شاهدخت بلخ، به مردی که می خواهد پیشوای طریقتش باشد_ احمد خِضرویه_ پیشنهاد می دهد، که او را از پدر خواستگاری کند، در حقیقت شاهزاده خانم، دستور می دهد!؟ لکن، هنگامی که، پیر طریقت، پیشنهاد او را، رد می کند، شاهدخت که عادت ندارد، کسی روی حرفش، حرفی بزند، به او_ به پیر طریقت مورد درخواستش_ با کلفتی و پرخاش، می گوید:

_ای احمد! من تو را مردانه تر از این می دانستم، که راه حق بزنی! راهبَر باش، نه راه زن.!!؟؟

در همین پاسخ، شاهدخت فاطمه، اعتراف می کند، که احمد خضرویه را، درست نشناخته بوده است، و او را خیلی مرد و جوانمرد می پنداشته است، و حالا می خواهد با ناسزاگویی، احمد خضرویه را، متنبه سازد.

تیر شاهدخت بلخ، به هدف می خورد. “نه”‌ی موقت و سست عنصر احمد خضرویه_ پیر طریقت شاهدخت فاطمه_ یکباره با یکصد و هشتاد درجه تغییر وارونه، به نوعی “بله قربان گویی” و “چشم” اصیل، بدل می گردد!؟

بدین ترتیب، بخوبی آشکار می گردد، که توبه و درویشی، در فاطمه و نیز، درویشی و فقر در احمد خِضرویه، از متغیرهای بسیار سست بنیاد بوده اند، و نه از ثابت های پایدار، یا استوارهای انعطاف ناپذیر در شخصیت ایشان!!؟؟

_صوفی-داماد، و همسرش، در تفرج ماه عسل:

در زیارت سلطان العارفین، بایزید بسطامی!؟

سپس این شاهدخت بلخ، همراه همسرش_صوفی-داماد، احمد خضرویه_به دیدار ابر مرد مرشد تصوف زهد، سلطان العارفین بایزید بسطامی (۷۶=۲۶۱-۱۸۸ه.ق/ ۸۷۴-۸۰۳م) می روند! عطار، این دیدار را، چنین روایت می کند که:

“…احمد را، قصد زیارت بایزید افتاد. فاطمه، با وی برفت. چون پیش بایزید آمدند، فاطمه، نقاب از روی برداشت. و با بایزید، گستاخ، سخن می گفت. احمد از آن متحیر شد، و غیرتی بر دلش، مستولی گشت. گفت:

_ای فاطمه، این چه گستاخی است، که با بایزید می کنی؟! 

فاطمه گفت:

_از آن که تو محرم طبیعت منی، و بایزید محرم طریقت من. از تو به هوا رسم، و از او، به خدای رسم!!؟؟ و دلیل بر این سخن، آن است که، او از صحبت من بی نیاز است، و تو به من محتاجی!!؟( تذکره الاولیاء، ص ۳۰۴)

_بایزید بسطامی، و توبه از غریزه ی جنسی؟؟!

درباره‌ی رابطه و رفتار شاهدخت بلخ با بایزید، نویسنده ی کشف المحجوب، هجویری، چنین می نویسد که: 

“…و پیوسته، فاطمه، با بایزید، همچنان گستاخ بودی، تا روزی بایزید را، چشم، بر دست فاطمه افتاد. حنا بسته بود. گفت:

_یا فاطمه، از بهر چه حنا بسته ای؟؟!

فاطمه گفت: ای بایزید، تا این غایت، تو دست و حنای من ندیده بودی! مرا با تو انبساط بود(گفتگوی آزاد و شاد، رها از هرگونه غرض و مرض). اکنون که، چشم تو بر این ها افتاد، صحبت ما با تو حرام است!!؟ ( کشف المحجوب ، ص ۱۸۳)

و به نوشته‌ی #عطار، بایزید در دفاع از خویشتن، به فاطمه می گوید که:

 “از خدای عزوجل، درخواستم تا زنان را، و دیوار را در چشم من یکسان گردانیده است. چون کسی چنین بود، او کجا زن بیند؟!…” ( تذکره الاولیاء، ص ۳۰۴)

چه دفاع جانانه ای؟؟! شاهدخت فاطمه، یکباره، ارزش یک دیوار ساکت و آرام می یابد. دیواری که البته، با سلطان العارفین بایزید، نه تنها به آرامی سخن نمی گوید، بلکه، در سخن، گستاخی هم می نماید!؟ و سلطان العارفین نیز، با این دیوار گستاخ، بارها، به گفتگو می نشیند!؟؟

خلاصه ی تقریر، و تحلیل داستان چنین است که، در دیدار بایزید با شاهدخت بلخ، چنانکه در روایت هجویری و عطار آمده است، شاهدخت روی می گشاید، و حجاب از روی، فرو  بر می افکند. چون که او، بایزید را، نه یک مرد معمولی، بلکه مرد تصوف، معصوم و بیگانه، والایش و تزکیه یافته از رجلیت جنسی اش، می پندارد!!

شوهر شاهدخت بلخ_ احمد خضرویه_ از این بی حجابی و گستاخی، یکه می خورد، و به همسر خود، در حقیقت به ناموس خود، با اعتراض می گوید که: 

_ای فاطمه، این چه گستاخی است که با بایزید می کنی؟!

شاهدخت فاطمه، باز همچنان در ناشناسی خود از #ثابت ها، و #متغیر های خوی خویشتن، و دیگران، بویژه در همسرش، و #بایزید_بسطامی، پیشداورانه، به همسرش_ #احمد_خضرویه _ پاسخ می دهد که:

_از آن که تو محرم جنسی طبیعت منی، و بایزید محرم غیر جنسی طریقت من. از تو به هوا( کامیابی جنسی خود) رسم، و از او، به خدای رسم! و دلیل بر این سخن، آن است که، او از صحبت من بی نیاز است، و تو به من محتاجی!

ولی، مدت چندانی نمی گذرد، که بایزید بسطامی، چشمش به دستان حنا بسته _و به زبان امروز، به دستان مانیکور کرده ی_شاهدخت فاطمه می افتد، و با شگفتی مردانه و پرخاشجویانه، از ناموس احمد خضرویه، می پرسد:

_یا فاطمه، از بهر چه حنا بسته ای؟؟!

شاهدخت فاطمه_“دیوار دست حنا بسته!؟؟”_ از اینهمه غفلت و پیشداوری زود هنگام خود، در مورد ثابت ها و متغیرها، در خویشتن، و در بایزید بسطامی، یکه می خورد، امروزی تر بگوییم شوکه می شود. در نتیجه، با اعتراض و پرخاش، به بایزید که نرینگی بدنی اش، بر معصومیت صوفیانه ی روانی اش، غلبه کرده بوده است، با تازیانه ی هشدار دهنده ی کلام، پاسخ می دهد که:

_ای بایزید، تا این غایت تو دست و حنای من ندیده بودی. مرا با تو انبساط بود. اکنون که، چشم تو بر این ها افتاد، صحبت ما با تو حرام است!

اگر گستاخی نباشد، درباره ی تلون برداشت ها، به اصطلاح اشتباه دیدن #متغیر ها، بجای #ثابت ها، در همه ی قهرمانان این داستان باید گفت، همه در خودشناسی خویش، اشتباه کرده بوده اند. زیرا، خر، همان خر قدیمی و ثابت بوده است، فقط جل و پالانش را، بطور موقت، شرایط و مقتضیات، عوض کرده بوده است!!؟ به دیگر سخن، کره خر، با رشد روز افزون خویش، فقط الاغ تر می شود، نه خردمندتر، و منطقی تر!!؟ 

بایزید بسطامی، سلطان العارفینِ عطار، اگر چه بقول خودش، دعا کرده بوده است، تا خدای عزوجل زنان را و دیوار را در چشم او، یکسان گرداند، اما از اعتراض فاطمه، معلوم می شود که خداوند، ظاهرا، دعای این صوفی بزرگ را اجابت نفرموده بوده است، و او، همچنان مردوار، به زن_یعنی همانند یک جنس مذکر، به یک جنس مونث_ می نگریسته است، و نه به یک دیوار فاقد جنسیت!!؟

بدیگر سخن، بایزید  در فاطمه، بویژه در دستهایش_ دستهای حنا بسته یا مانیکور شده اش_ دست های دیوار را، نمی دیده است، بلکه دستان یک زن، بمعنی اصیل کلمه را، مشاهده می کرده است!!؟؟ از اینرو، یکه خورده و به اعتراض، از خود واکنشی خشم آلوده نشان می دهد. زیرا، اعتبار خود، و دعوی خویشتن را، در بی تفاوتی نسبت به زن، و یکی پنداشتن یک زن با یک دیوار، بعنوان یک قطب تصوف در خطرسوء ظن و تردید در می یافته است.

ایکاش یکی در آنجا می بود، و بیطرفانه می پرسید که:

_ حضرت قطب، آیا شما، همیشه، شب یا روز با دیوارها هم همین قدر، صحبت می فرمایید، که با فاطمه صحبت می کردید؟؟!! افزون بر این، حضرت قطب، آیا دیوارها هم، مانند فاطمه به شما پاسخ می داده اند و همانند فاطمه، با دستهای حنا بسته، با شما، گستاخی هم، می کرده اند؟؟!! 

در پاسخ به پرسش گوینده ی فضول بالا، آیا براستی، واقعا، بایزید، نسبت به هیچ دیواری، احیانا تا آنزمان، چنین واکنشی را هم، از خود نشان داده بوده است؟؟!!

سوکمندانه، تذکره های عرفانی، در این باره، هیچگونه خبری مثبت، از کرامتهای این چنانی حضرت سلطان العارفین، به ما گزارشی نکرده اند!؟

_عرفان مذکر، در فاجعه‌ی زن ستیزی!!؟

سردارِ بیقرارِ آنتی فمینیسم!!؟

و در واپسین نگاه، بدین گفتگوی ظاهرا بسیار ساده و کوتاه، میان #سلطان_العارفین، بایزید، و شاهدخت فاطمه_ همسر احمد خضرویه، هم مسلک بایزید بسطامی_ چه عمقی از فاجعه‌ی زن‌ستیزی #عرفان_مذکر دیده می‌شود!؟ 

به یاد آرید، دشواری فریدالدین عطار را، در گزینش #رابعه_عدویه، به عنوان یک زن عارفه، در ردیف صوفیان مذکر.( رک به خط چهارم، گفتار شماره ی ۱۹۵)

#مکتب_فمینیسم، خواهان استقلال، آزادی، و احترام به زن، همانند توجه همسان به مردان است. لکن، سلطان العارفین، بایزید_مظهر عرفان مذکر_ به یک زن، به یک شاهدخت، که به تصوف گرویده است، حتی به همسر یکی از هم مسلکان بزرگ خود، با پرخاش می گوید که:

 _احساس من، نسبت به تو، همانند احساس من، بدین دیوار است!؟ _تو که داخل آدم نیستی، تو مانند یک دیوار، از جنس جماد، بدون عقل و عاطفه‌ای! چگونه می پنداری که، من، همانند یک مرد، به تو، از جنس مخالف، با دید یک مرد به یک زن، بنگرم؟؟!

 ملاحظه می فرمایید، که چه خودکامگان مستبد خودکامه‌ای همانند #قذافی های زنباره، و چه #طالبان، و #داعشی ها، و چه #سلطان_العارفین ها همانند بایزید بسطامی ها، بر ما حکومت کنند، فاتحه‌ی #فمینیسم، احترام به استقلال و، اعتبار به زن را، یکسان، و یکسره، باید فروخواند!!؟

بدین سان، کوشش برای گسترش افکار عرفانی، به هیچ وجه، بر شیوع #آنتی_فمینیسم، یعنی زن ستیزی، و زن را به هیچ شمردن، به هیچ روی، محتملا، پاد زهری پیشگیر و درمانگر، هرگز، نمی‌تواند باشد!!؟

برخورد سلطان العارفین بایزید بسطامی، مشتی نمونه از خروار است، آن هم، تازه نسبت به زنی که خود شاهدخت است، و خود را وقف خدمت صوفیان کرده است. و پدرش_ پادشاه بلخ_ دخترش را، به تبرک، به یک صوفی بزرگ، اهداء نموده است! دیگر، پس وای به حال زنانی که، نسبت به تصوف بی اعتنا و یا، بی تفاوت باشند!!؟؟

و راستی را، که باز هم، باید تکرار کنیم:

“هرچه بگندد، نمکش می‌زنند. وای به روزی که، بگندد نمک!”

 _ثابت و متغیر در غریزه‌ی جنسی

طبیعت، غریزه ی جنسی را عموما، در انسان ها، و جانوران، از #ثابت ها، بنیان نهاده است، و نه از #متغیر ها! با یک دعا و حتی ابراز آرزو، هیچ مردی، حتی اگر سلطان العارفین باشد، نمی تواند عنصر ثابت غریزه ی جنسی را، در خود، به متغیری، مهمل، عقیم، و از کار افتاده، تبدیل نماید. البته اصل غریزه ثابت است، لکن شکل های مختلف ابراز، تجلی، وارضاء آن، متغیر اند.

جنگ بر سر ناهمگونی متغیرها، در تجلی و ارضاء غریزه‌ی جنسی، که تا امروز دامن گیر اکثر از جامعه های بشری بوده است، به همین سبب است که همه، کم و بیش، اصل غریزه ی جنسی را، بعنوان یک اصل ثابت، بگونه ی یک ودیعه ی طبیعت در موجودات جاندار، قبول دارند. لکن اختلاف در تجلی و ظهور آن، که به شکل های مختلف دگر باشی، همجنسگرایی، فرا جنس گرایی و دیگر انواع آن، ابراز می گردد، مورد اتفاق نظر همگان نیست. و حتی، تجلیات گونه گون آنرا، بگونه ی آزادی افراد، با صلح و آرامش، تحمل نمی نمایند!

بدیگر سخن، اختلافنظر بر سر اصل ثابت غریزه ی جنسی، کمتر وجود دارد. بلکه بیشتر اختلاف ها، بر سر ترجیح یک یا چند نوع، از متغیرها، در ارضاء “اصل ثابت” آنست.

_خط تصوف، و خط قدرت سیاسی

در روایت چگونگی زناشویی دختر پادشاه بلخ، با احمد خِضرویه، دیدار با بایزید بسطامی، و بعد ولیمه‌ی میزبانی آنها از یحیی مُعاذ رازی، بخوبی ملاحظه می شود که تصوف اینان، کمتر، در تعدیل خط سیاسی سلطنت استبدادی_ تنفیذ اراده ی معطوف به قدرت درخواست ها، و هوس های طبیعت متلون خودکامگان_ اثری قابل استناد، و پایدار، برجای گذارده بوده باشد!!؟

یعنی درست، برعکس، بجای آنکه استبداد سلطنتی، با تاثیر پذیری از تصوف، اندکی مردمی تر، و لاهوتی تر شده باشد، ملاحظه می شود که، بیشتر، و برعکس، درست این تصوف است، که در هر چهار نقش آفرین مهم ولیمه ی صوفیانه‌ی #شاهدخت_فاطمه، از الگوی نظام سلطنت استبدادی، به ژرفی، تاثیر پذیرفته است؛ و به اصطلاح این تصوف است که، هم آهنگ، همساز، و طاغوتی، در قرینه سازی خود با سلطنت استبدادی خودکامگان، تلاش ورزیده است مانند: #سلطان_العارفین!؟؟  #شاه_نعمت_الله_ولی!؟؟ #شاه_قاسم_انوار!؟؟ #شاه_شجاع_کرمانی، #صفا_علیشاه، #صفی_علیشاه #و،و،و…

پادشاهان مستبد، کم و بیش، هرگز، لقب فروتنانه، از صوفیان، نمی گیرند. بلکه، این صوفیان اند، که آرام آرام، برای خویشتن، لقب های طاغوتی سلطان، شاه، پادشاه، و شاهنشاه، بخاطر ابهت و جلال هر چه بیشتر، به عاریت از سلطنت دنیایی، در یوزگی می کنند!!؟؟

  بدیگر سخن_ شایسته ی تکرار و تاکید است که_ این تصوف است، که تابع متغیر، از نظام ثابت خودکامگی گردیده است، و نه برعکس!؟

و جالبتر این که، هیچ یک از سه صوفی بزرگ_ بایزید بسطامی، احمد خضرویه، و معاذ رازی_ نقش آفرینان این دیدارها و میهمانی و میزبانی شاهانه، هیچ گونه کوچکترین اعتراضی، به این ولخرجی، به این میهمانی، و میزبانی آکنده از اسراف طاغوتی، و ضد تمام آموزه های تصوف زهد، و قناعت درویشانه، نکرده اند!!؟؟ و نیز، حتی هیچگونه ابراز تردید، یا گوشه و کنایه ای، درباره ی آن ولیمه ی جنجالی، نزده اند، تا که احساس پشیمانی و گناهی از آنها، استنباط شود!!؟؟ بلکه، بر عکس، مطیع محض اراده‌ی شاهدخت فاطمه بوده اند. و تنها نکته ی مجهولشان، گوئیا، فقط، این شگفتی بوده است که، دیگر مصرف بیش از هشت تن گوشت الاغ، چه لزومی دارد؟؟!!

حال، دوباره می توان پرسید که، آیا این سلطنت طاغوتی است، که تحت تاثیر تصوف قرار گرفته است، یا تصوف است که، به ساز سلطنت تشریفاتی، خوش رقصی می کند، و به اصطلاح سماع صوفیانه، به راه انداخته است؟؟!!

در صورتی که در آغاز، تصوف، از جمله بخاطر جابجایی معیارها، و تعدیل در روابط انسانی، و ایجاد نرمش و انصاف، در نظام سیاسی خودکامگان پدید آمده بوده است. تا مگر، بلکه، از طول و غلظت ظلمت شب یلدای صحبت حکام ستم را، اندکی، کوتاه‌تر سازد!!؟؟

در صورتیکه، ابتدای این اراده‌ی معطوف به بی اعتنایی، و تلطیف قدرت سیاسی، در روابط انسانی را، ما در رویارویی محمود غزنوی، با ابوالحسن خرقانی، بخوبی مشاهده می نماییم.

نگارگر محمدعلی، سده ی یازدهم هجری قمری، موزه رضا عباسی

_سلطان محمود غزنوی، در رویارویی با ابوالحسن خرقانی

رویارویی تجسم استبداد، با مظهر عرفان

بررسی این رویداد، و پیامدهای آن، پیشتر در سلسله این گفتارها، در کانال تلگرام فردا شدن امروز، گفتار شماره‌ی ۱۲۴/ خط چهارم، گفتار شماره ی ۱۹۵ _بمعرض مطالعه‌ی خوانندگان گرامی، گذارده شده بوده است. اینک آنرا، بخاطر تکمیل چشم اندازی دیگر_ بررسی تفاوت و تعامل #ثابت ها و #متغیر ها_ در اینجا، دوباره بازخوانی می نماییم.

 برخورد #سلطان_محمود_غزنوی، با #ابوالحسن_خرقانی (۷۷=۴۲۵-۳۴۸ه.ق/ ۱۰۳۳-۹۵۹م)، پیر عرفان شرق را، به رسایی، در دو روایت کم و بیش همانند، مشاهده می‌کنیم. یکی از تذکره الاولیای #عطار_نیشابوری ، و روایت دوم از #شمس_تبریزی _ از #خط_سوم _ است، که به #خط_چهارم انتقال می یابد.

۱)-و اینک، نخست روایت عطار، از #تذکره_الاولیاء، در حدود ۶۱۰ ه.ق/۱۲۱۳م :

“…نقل است که… چون محمود به زیارت شیخ آمد، رسول فرستاد که شیخ را بگویید که:

_سلطان، برای تو از غزنین بدینجا آمد، تو نیز از خانقاه به خیمه ی او درآی! و رسول را گفت:

_ اگر نیاید این آیت برخوانید… “اطیعوا الله و اطیعوا الرسول و اولی الامر منکم.” (نسبت به خداوند اطاعت ورزید و از رسول او، و از فرمانروایانتان اطاعت کنید- سوره ی نساء=۴/ آ ۵۹) رسول پیغام بگذارد.

شیخ گفت: “مرا معذور دارید.” این آیت_(اطیعوا الله…)_ بر او، خواندند.

 شیخ گفت: “محمود را بگویید، که چنان در اطیعوا الله مستغرقم، که در اطیعوا الرسول، خجالت‌ها دارم، تا به اولی الامر چه رسد؟؟!”

رسول بیامد به محمود باز گفت. محمود را رقت آمد و گفت :

_”برخیزید، که او نه از آن مردان است که، ما گمان برده بودیم؟؟!…”( #تذکره_الاولیاء ، ص ۵۸۴)

۲)- و به ترتیب تاریخی، روایت دوم از #شمس_تبریزی است. شمس، در حدود چهل سال بعد از #عطار، در سال ۶۵۰ ه.ق/ ۱۲۵۲م می‌گوید:

شیخ ابوالحسن خرقانی، مرد بزرگ بود، و در عهد سلطان محمود، حکایت شیخ کردند.[محمود] بخدمت او بیامد، به نیاز.

شیخ، او را التفاتی زیادت نکرد…[محمود]گفت که:

_آخر قول خداست که” اطیعوا الله، و اطیعوا الرسول، و اولی الامر منکم(اطاعت کنید خداوند، و پیامبر، و فرمانروایان خود را)!

شیخ گفت:

_ما را چنان لذت اطیعوا الله(اطاعت کنید خداوند را) فرو گرفت، که لذت اطیعوا الرسول(اطاعت کنید، پیامبر را)…[خود فرصت] نماند! [تا چه رسد] به مرتبه‌ی سیم، کجا رسیم؟!

محمود بگریست، و دستش لرزان، دست شیخ بگرفت و، ببوسید!”

( شمس تبریزی: در#کتاب_خط_سوم، عطایی، چاپ اول ۱۳۵۱، صص۶۱۹-۶۱۸)

در رویارویی محمود و ابوالحسن خرقانی، در حقیقت، ما با رویارویی دو جهان بینی ضد یکدیگر، روبرو می شویم:

۱)- یکی، دنیا طلبی بس نیرومند، و پر از پرخاشگری، جنگ و مصادره، ستمبارگی، و فقر عدالت، که نماینده ی آن، در این رویارویی، محمود غزنوی است.

۲)- دیگر، دنیا گریزی، تحقیر همه امتیازات، و افتخارات دنیایی، و لاهوت گرایی، که نماینده ی آن، ابوالحسن خرقانی است.

در ادامه ی دیدار محمود غزنوی با ابوالحسن خرقانی، به نوشته ی عطار، چنین آمده است که:

“… محمود گفت: ای شیخ، مرا دعایی کن!!

ابوالحسن گفت: اللهم اغفر للمومنین و المومنات ( خداوندا، مردان و زنان با ایمان را، مورد عفو قرار بده!)

محمود گفت: دعای خاص بگو( یعنی دعایی که، بخاطر من، و با نام من، ذکر شود)”

ابوالحسن با دعای خود، می خواست به محمود حالی کند که، دعای خاص نیازی نیست. زیرا، من از خداوند خواستار شدم که، مردان و زنان مومن را، مورد عفو قرار دهد. اگر تو مرد مسلمان مومنی، در آن دعا منظور شده ای، و اگر نیستی، هیچ دعای خاصی، در مورد تو، نمی تواند مستجاب گردد!!؟؟

اصرار محمود موجب شد که، ابوالحسن خرقانی، به او بگوید:

“_ای محمود، عاقبتت محمود باد!”

عاقبت بخیری، محصول همه تاملات ایمانی و انسانی، از جمله در فرهنگ ما بوده است، و نکته ای که در مورد پادشاهان ایران، در سلسله گفتارهای خود، بر آن پای فشرده ایم اینست که، اکثر پادشاهان ایران، هر قدر، پول و ثروت و حرمسرا، و فتح و پیروزی در جنگ ها، نصیبشان شده بوده است، عموما، عاقبت بخیر نگشته اند!؟

تا جایی که، ویلیام اچ فوربیس( ۱۹۱۸م)، نویسنده ی کتاب “سقوط تخت طاووس”، بر آورد کرده است، از ۴۴۶ شخصی که در قلمرو ایران، به پادشاهی رسیده اند، ما حتی ده تا پانزده نشان از گور آنها، در سرزمینی که بر آن سلطنت کرده اند، نشانی نمی توانیم یافت. و حال آنکه، هزاران مقبره به امامزاده ها تعلق دارد، و هر روزه نیز، با کشف مقبره ای تازه، بر شمار آنها افزوده می شود.( درباره‌ی تعداد پادشاهان ایران، رک به: ویلیام فوربیس: “سقوط تخت طاووس”، مندرج در کتاب اعترافات شاه، انتشارات هفته، ۱۳۶۲، ص۸۳)

سرانجام، محمود غزنوی بدره ای زر( از سکه های طلا) پیش شیخ نهاد. شیخ، قرص نانی جوین، پیش نهاد. و به محمود گفت: بخور!

محمود، لقمه ای از نان جوین را، همی خاوید ( جوید)، و گلویش می گرفت.

شیخ گفت: مگر، حلقت می گیرد؟

محمود گفت: آری

شیخ گفت: می خواهی که ما را، این بدره ی زر تو نیز، گلوی بگیرد؟؟! بر گیر، که ما این را، سه طلاق داده ایم!!؟…”( تذکره الاولیاء، ص ۵۸۴)

بعبارت دیگر خرقانی، از روی تعارض و تفاوت جهان بینی خود و محمود غزنوی، با این طرح برنامه، تاکید ورزید که، همچنان که نان ما، از گلوی تو پایین نمی رود، سکه های طلای تو هم، گلو گیر ما می شود. تو پول های طلای خود را بردار، که ما آنرا، سه طلاقه کرده ایم.

تاکید بر“سه طلاقه” کردن دنیا، اشاره به طلاق بی بازگشت است، چون، هنگامی که مردی، زنی را سه طلاقه می کند، دیگر_ بدون ازدواج مجدد، و طلاق او بواسطه ی یک محلل_ زن برای او، حرام ابدی می گردد. و رجوع مرد را، به زن، نا ممکن می سازد.

در ضمن این تمثیل، ابوالحسن خرقانی به دو اصل ثابت و متضاد_ و نه متغیر_ در جهان بینی خود و محمود غزنوی، تلویحا، اشاره می نماید!!؟

 بدیگر سخن، در هر حال این برخورد، نشان می دهد که، #تصوف_راستین، خطی برای خود، ثابت و متفاوت، با خط ثابت شاه-شبانی یعنی خط اداره ی سیاسی دنیایی دارد. و هیچگونه سازش و سازشکاری، و تقلید در قرینه سازی، در آن، هنوز، در شخصیت و تصوف راستین ابوالحسن خرقانی، رسوخ نکرده بوده است!!؟

لکن، سوکمندانه، ما در جمع چهارگانه‌ی شاه دخت بلخ_ همسر پیر وقت احمد خضرویه، و سلطان العارفین، ابویزید بسطامی و مهمان عزیز آنها، یحیی معاذ رازی _که در بزم ولیمه ی شاهانه از او، که به سگ های محله بالغ بر ۸ تن گوشت الاغ می خورانند، هیچ گونه، از تضاد میان جبهه ی شاه-شبانی محمود غزنوی، در رویارویی با ابوالحسن خرقانی، که مظهر جاذبه ی ثروت دنیایی را سه طلاقه کرده بوده است، اثری فرو در نمی یابیم!!؟ تصوف آن چهارگانه، سخت دنیایی و طاغوتی، و تابع متغیر از شاه-شبانی خودکامگان شده بوده است.

چشم های نگران محمود غزنوی، در کابوس پادشاهی رقیب

و این قصه ی پر غصه، همچنان ادامه دارد

تاریخ انتشار: چهار شنبه ۲ مهر ۱۳۹۹/ ۲۳ سپتامبر ۲۰۲۰

این گفتار را چگونه ارزیابی می کنید؟ لطفا ستاره‌ها را، طبق خط فارسی از راست به چپ، انتخاب فرمایید ۱، ۲، ۳، ۴، ۵ ضعیف، معمولی، متوسط، خوب، عالی

متوسط ۴.۹ / ۵. ۱۶

۴ دیدگاه

  1. آقای دکتر با عرض احترام می پرسم
    چرا نباید عیب فکر فردوسی گفته شود و نقد شود؟
    چرا نباید نقاط منفی افکار شمس بیان و نقد بشود؟
    چرا باید همیشه افکار حافظ را ستایش کنیم و هیچ گاه آن را به چالش نکشیم؟
    شما نقد های بسیاری به محمدرضا پهلوی داشتید که البته به حق و صحیح بودند اما چرا عملکرد مصدق را به چالش نمی کشید؟ با اینکه واضح است که مشکلات بسیاری داشت

  2. در شاهنامه همیشه مردان ایرانی با زنان انیرانی ازدواج می کنند اما هیچوقت یک زن ایرانی عاشق مرد انیرانی نمی شود.

  3. در شعوبی بودن فردوسی هیچ شکی نیست.
    طبق گفته دکتر عبدالرسول صادقپور در شاهنامه فردوسی همیشه مردان ایرانی هستند که با زنان انیرانی ازدواج می کنند ولی هیچ وقت یک زن عاشق مرد انیرانی نمی شود.
    اشاره فردوسی هم به تورانیان که اساطیر ایرانی هستند غیرمستقیم اشاره به کوچ ایلات ترک غز به خراسان در دوره غزنوی ها دارد.

  4. تصوف راستین، اسلام راستین، مسیحیت راستین، سوسیالیسم راستین، و…
    مسئله درست یا غلط بودن هیچکدام یک از این ها نیست.

    إن الإنسان قد أشکل علیه الإنسان

دیدگاهی بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *