گفتار شماره‌ی ۲۰۰_آدمیزاده، طرفه معجونی ست!!؟؟…

به اشتراک بگذارید
۵
(۲۶)

آدمیزاده، طرفه معجونی ست

 وز فرشته سرشته و، شیطان

گر کند میل این(شیطان)، شود بد ازین(بدتر از این)

ور کند میل آن(فرشته)، شود بِه از آن

#لا_ادری ، منسوب به جامی

من، بی می ناب، زیستن نتوانم

بی باده، کشید بار تن نتوانم

من، بنده‌ی آن دمم، که ساقی گوید:

یک جام دگر، بگیر و، من نتوانم

#خیام

آنچه در این گفتار می خوانیم

_جانوران، و انسان‌ها،

در رابطه‌ی متقابل،

با همنوعان خود!!؟؟

عموما، جانوران_البته به استثنای انسان_کمترین مشکلاتشان مربوط به خودشان، در رابطه با همنوعانشان است. شاید، مبالغه نباشد، اگر بگوییم نود درصد (۹۰%) مشکلات حیاتی جانوران_ باز هم تکرار می‌کنیم، به استثنای انسان‌ها_ ناشی از نابسامانی‌ها، و آفت‌های محیط زیستی آنان، و نه با همنوعان خویشتن است؛ مانند آتش‌سوزی در جنگل‌ها، سیل‌ها، زلزله‌ها، و حمله‌ی شکارچیان انسانی، و غیرانسانی، از انواع دیگر جانوران!!؟

 درست برعکس دیگر جانوران، انسان‌ها، به احتمال قوی، کم‌ و بیش، بالغ بر نود (۹۰%) از مشکلاتشان، در رابطه با همنوعان خودشان، پدید می‌آید!!؟_انسان‌ها، این “جانوران سیاسی”، در برابر دیگر جانوران غیر سیاسی!!؟

از جمله‌ی مشکلات تنازعی انسان‌ها، در روابط با خودشان، از ابتدایی‌ترین مرحله، مانند برخوردهای برادرانی چون هابیل و قابیل، برادران یوسف با یکدیگر، و یا پسران نوح با همدیگر، آغاز می‌شود_البته، طبق روایات ادیان ابراهیمی!!؟

 این اختلاف‌ها، معمولا، ناشی از اختلاف بین پدر و مادر، اختلاف بین “پدران و فرزندان!؟”_چنانکه تورگنیف (۶۵=۱۸۸۳-۱۸۱۸م) در کتابی به همین نام، مساله‌ی برخورد پدران و فرزندان را، مطرح ساخته است ( رک به: کانال تلگرام فردا شدن امروز، گفتار ۱۰۵)_ مادران و دختران، عروس‌ها، هووها، جاری‌ها، همسایگان، مالکان و مستاجران، نسیه فروشان و نسیه خران، ماموران شهرداری با دستفروشان، همکاران اداری، و دیگر تاسیسات و بنگاه‌ها با یکدیگر_ و یا بگفته‌ی فیلسوف نامی آلمان، امانوئل کانت ( ۸۰=۱۸۰۴- ۱۷۲۴م)، نبرد میان دانشکده‌ها_ و، و، و پدید می‌آید، و به اختلاف قبائل، اقوام، ملت‌ها و کشورها با یکدیگر، گسترش می یابد، تا “جنگ‌های کوچک و محلی” را، به “جنگ‌های جهانی” مبدل سازد!!؟

 هنوز، کسی مجموعه‌ی شعرها، “رجزها”، و نثرهایی را، که درباره‌ی اختلافات انسان‌ها، با دوستان و دشمنان خود، پدید آمده‌اند، جمع‌آوری، و آمارگیری نکرده است!؟ مانند این دو نمونه، از رجز‌خوانی و پرخاشگری رستم به افراسیاب، و رستم به اسفندیار، که #فردوسی، در شاهکار حماسی خود، روایت نموده است:

چو، فردا، برآید، بلند آفتاب؟!_:

من و، گرز و، میدان و، افراسیاب!!؟

چنانش، بکوبم، به گرز گران!!؟:_

که پولاد کوبند، آهنگران!!؟

*

که، گفتت؟!: برو! دست رستم، ببند!؟:

_نبندد مرا، دست، چرخ بلند!!؟_ و، و، و…

_شکایت و گلایه،

از جفاکاری و، بی‌وفایی دوستان،

و یارانِ نیمه راه!!؟؟

بدون تردید، یک نگاه سطحی، به مجموعه‌ی شکایت‌ها و نقدها، از دوستان، که در شعرها، نثرها، مثل‌ها، اتل‌ها و متل‌ها، بازتاب یافته است، نشان می‌دهد که، واقعاً، ادبیاتی اندک نیستند، و توجه بدان‌ها، و برشمردن آنها، حقیقتاً، شکیبایی، حوصله، صبر، پایداری، همت، و فرصت کافی می‌خواهد و، بس!!؟؟

ببینیم این گوینده_ #لا_ادری، منسوب به مولانا_ چگونه به دسته‌بندی یاران، پرداخته، و آنها را به سه نوع بزرگ، تقسیم کرده است!!؟ :

 دلا! یاران؟! سه نوع اند_ ار بدانی!؟:

_ زبانی اند و، نانی اند و، جانی!!؟_:

_ به نانی!؟ نان، بده! از در، برانش!!

_ زبانی کن!!؟ به یاران زبانی!؟

_ ‏و لیکن، یار جانی را، به دست آر!!:

_ به جانش؟!! جان بده!! گر می‌توانی

 #سعدی، گوینده‌ی دیگر گرامی ما، می‌گوید:

 همه؟! از دست “غیر” می‌نالند!!؟

 سعدی، از دست “خویشتن” فریاد

سعدی را، غالبا، همه بر وصف او از “بنی آدم اعضای یکدیگرند، که در آفرینش ز یک گوهرند …” می‌شناسند. گرچه، در همین شعر، سعدی، تاکید می‌کند که:

 تو، کز محنت دیگران بی‌غمی

 نشاید که، نامت نهند “آدمی!؟

 معنی این سخن، آن است که، در میان این فرزندان از یک پیکر، و زادگان از یک گوهر پاک نژادی، کسانی هم هستند، که از نظر سعدی، هنوز، از محنت دیگران بی غم اند.

 لکن، محکم‌ترین نظر سعدی، که معتقد است، انسانها به خاطر آنکه، از گوهر یک نژاد اند، ضرورتاً با یکدیگر، خوب، مهربان، و وفادار نیستند، در این ابیات، که از مثنویات سعدی گرفته شده، آمده است که می‌گوید:

 همه، فرزند آدمند، بشر!؟

 میل بعضی به “خیر!” و، بعضی “شَرّ!“!!؟

 این یکی، “مور“، از او نیازارد!!؟

 وان دگر، “سگ“، بر او شرف دارد!!؟

 و در تاکید سخن بالا، سعدی، دوباره می‌سراید که: 

 سخن “زید“، نشنوی بر “عمرو

 تا ندانی نخست، باطن امر!؟

  گر خلافی، میان ایشان است

 بی خلاف، این سخن، پریشان است!!؟

(کلیات سعدی، تصحیح محمدعلی فروغی، انتشارات جاویدان، ص۸۶۷)

 زیرا، این زید و عمرو، ممکن است “شمس وزیر”، و “قمر وزیر” باشند. به دیگر سخن، ممکن است، دو همکار رقیب، و گلادیاتور هوو صفت باشند، که فقط، هر یک موفقیت خود را، در مرگ دیگری می‌پندارد!!؟

 (رک به: کانال تلگرام، فردا شدن امروز گفتار شماره‌ی ۱۱۸: فضای استبداد سلطنتی گسترده‌ترین سپهر گلادیاتوری/ همچنین رک به: سایت خط چهارم، گفتار شماره‌ی ۱۹۹: اصالت رفتار؟!، یا موقعیت ساختار؟؟!)

_شکایت حافظ، از جفای آشنایش 

و #حافظ، محیط دشمن زا را، به گستره‌ی محیط حیاتی انسان و پرندگان، تعمیم می‌دهد که:

 سحر، بلبل، حکایت با صبا کرد!؟

که عشق روی گل، با ما چه‌ها کرد؟؟!

… از آن رنگ رخم، خون در دل افتاد!؟

 وزین گلشن، به خارم مبتلا کرد!؟

… غلام همت آن نازنینم!!؟ 

که کار خیر، بی روی و، ریا کرد!!؟

… من، از “بیگانگان”، هرگز ننالم

که با من، هرچه کرد، “آن، آشنا!؟”، کرد

 غزل شماره‌ی ۱۲۶

 شکایت حافظ، از آشنای جفاکارش، آنچنان غیر منتظره و دردناک است، که دیگر شکایت از بیگانگان را، می‌خواهد نادیده انگارد، و یکباره، آنرا، به فراموشی، در سپارد!؟

_ ژولیده‌ی نیشابوری و ترس از خویشتن

زنده‌یاد محمد‌حسن فرح‌بخشیان، مشهور به ژولیده نیشابوری( ۶۶=۱۳۸۶-۱۳۲۰ه.ش) نیز از خویشتن خویش، می‌نالد، آنهم به شعری که دیگران، از آن یک کاریکاتور هم ساخته‌اند.

و اما شعر ژولیده، در شکایت از خویشتن، بدینسان است که:

من ا ز عقرب؟! نمی‌ترسم!! ولی، از نیش ؟؟!” می‌ترسم!!

ندارم شِکوه، از “بیگانگان!!”:

_ از “خویش !؟” می‌ترسم

ندارم وحشتی از شیر و ببر و، حمله‌ی گرگان

از آن “گرگی” که، می‌پوشد “لباس میش” می‌ترسم!!

مرا با “جو فروشان” سر بازار، کاری نیست!!

من، از “گندم فروشان !؟” “ارادت‌-کیش می‌ترسم

بگفتم من به شیخی چون، چرا از می تو می‌ترسی؟؟!

بگفتا من ز می خوردن نمی‌ترسم، بل “از مستیش !” می‌ترسم!!

مرا با خانقاه و خرقه و کشکول، رازی نیست!!

من از اعمال ننگین و، بددرویش” می‌ترسم

چه خوش گفت این سخن مردسخن سنجی!؟

مرا، از “مرگ!؟” باکی نیست، از سختیش می‌ترسم!!

من ژولیده را نبود هراسی از سخن گفتن!!؟

ولیکن، از زبان خویش، بیش، از پیش می‌ترسم

و اما کاریکاتوری که از این سروده‌ی حدیث نفس ژولیده فرا ساخته‌اند، و آنرا، با آواز کوچه باغی‌ داش مشدی‌های لوطی صفت، فرا می‌خوانند، اینست که:

من از عقرب نمی‌ترسم، ولی از سوسک می‌ترسم!!

رتیل بی مروت

از پس “دیفال” می آید برون!؟…

_و تجربه‌ی تلخ صائب، از آزمون یاران؟!

اکنون نوبت، به #صائب_تبریزی می‌رسد، که می‌گوید:

 در محفلی که، راه بیابی، گران مباش!!؟

 از “حرف سخت“، بار دل دوستان مباش!!؟

… با نیک و بد، چو آینه، هموار کن سلوک!؟

غماز عیب، چون محک امتحان مباش!؟

…صائب! غریب و بی کس و بی یار می‌شوی!؟

 پر، در طریق تجربه‌ی دوستان مباش!؟

 غزل شماره‌ی۵۰۴۸

 _استثناء، در قاعده‌ی روابط انسانی

 البته همه‌ی گویندگان دست‌کم فارسی زبان، صد درصد( ۱۰۰%)، هم‌عقیده درباره‌ی یاران، و محبت آنها نیستند. اما، همچنان که اشاره رفت، مخالفان جفاکاری یاران، اندک و استثنائی اند. و چنان که می‌دانیم، استثناء، خود موید قاعده است. زیرا، اگر قاعده‌ئی، وجود نداشته نباشد، استثناء، دیگر معنا نخواهد داشت!!؟

در هر حال، در این داوری استثنائی، درباره‌ی استواری بنای محبت، یک استثناء، در میان همه بناهای دیگر، آمده است که می‌گوید:

 خلل پذیر بود هر بنا، که می‌بینی!؟:

 به جز بنای محبت، که خالی از خلل است

#لا_ادری، منسوب به حافظ

 و یا چنانکه، عبدالباقی طبیب اصفهانی(۶۶=?۱۱۷۱-?۱۱۰۵ ه.ق/۱۷۵۷- ۱۶۹۳م)، شاعر عصر صفوی می‌سراید:

 …بنازم به بزم محبت؟! که آنجا!؟:

 “گدائی“!؟ به “شاهی“، مقابل نشیند

سوکمندانه، بر بنای محبت هم، نه تنها خلل، بلکه، خلل‌ها از جفاکاری‌ها، دشمنکامی‌ها، رشک ورزی‌ها، و رقابت‌ها، وارد می‌شود، که نگو!!؟؟ و در هیچ سفره‌ئی، حتی به نام “بزم محبت”، “گدائی” با “پادشاهی”، یکجا، مقابل همدگر، فرو در نمی‌نشینند!؟ زیرا، اگر محبتی، بین پادشاه و گدائی پدید آید، دیگر، گدائی وجود نخواهد داشت، بلکه، یک دوست، در حد همنشینی با پادشاه، برای پادشاه، پدید خواهد آمد!!؟

_عرفی، و آرزوی محالش؟!

 و #عرفی_شیرازی، آرزوئی را توصیه می‌کند، که اگر تحقق پذیرد، بهشت برین، بر روی زمین، تحقق خواهد یافت؟؟!: 

 چنان با مردمان خو کن!_ که بعد از مردنت، عرفی!!؟:

_“مسلمانت“، به “زمزم” شوید و!؟

_“هندو“!؟، بسوزاند!!؟

 “زمزم”، در اینجا، اشاره به چاه جوشان زمزم، در مکه معظمه است، که به نهایت پاکی، و قدرت پالایشی از آلودگی ها، شهرت دارد. 

لکن، عرفی، آرزوی خویش را، وابسته به غیر ممکن ساخته است!؟ والا، هرگز، در تاریخ اتفاق نیفتاده است، و به احتمال قوی، هرگز نیز، اتفاق نخواهد افتاد، که جسد انسانی را، نخست مسلمانان، با آب زمزم غسل دهند، و بر او نماز بگذارند!؟ و سپس آن را، به دست مشرکان هندو مذهب بسپارند، تا که با آیین خود، هندوان، آن را بسوزانند، و خاکسترش را، بر رودها، بیفشانند!!؟؟

لکن، چه می‌توان کرد، که بشر، و تنها بشر است، که می‌تواند هنگام گریز از واقعیت‌های تلخ، به دامن تخیل خلاق، و توهم نقشبند پر ابتکار خویش، دست یازد، که از سویی به لامکان، و از سوی دیگر به بیکران ناممکن، پیوند مطلق زند!!؟؟

_مکن ای صبح طلوع!!؟؟

ژرفی حسرت، بخاطر زیستن، در ابدیت ظلمت، از شب یلدایی بدون بامداد طلوع؟؟! :_امری محال!!؟

لکن، تنها امکان پناه بردن، در بیکرانه‌ی وهمی ممکن، در ناممکنات!!؟؟

تنها امکان تسلی، برای قلب شکسته‌ی یک سوکوار، از ظلم نوع بشر، نسبت به خویشتن خویش!!؟؟_ پیوسته در ستیز!؟ پیوسته در نبرد!؟ بی هیچ متارکه!؟ بی هیچ درنگ!؟ بی هیچ صلح و آشتی!!؟؟…

بازتاب این “محال در ممکن”، و “ممکن در ناممکن” را، می‌توان در یک “سوک-غزل”_ نوحه_ سروده‌ی زنده یاد مشهور به کربلایی محمود بهجت فومنی (۷۳=۱۳۲۴-۱۲۵۱ه.ش/۱۹۴۵-۱۸۷۲م)، باز یافت. اصل این ترجیع بند هشت پاره(مثمن)، شامل ۲۲ بند، ۸۸ بیت، با ترجیع بندی بس زیبا، “مکن ای صبح طلوع…” سروده شده است_ شب آرزویی بامداد بی طلوع عاشورای حسینی(ع):

“شب وصل است و، تبِ دلبری جانان است!!؟
ساغر وصل، لبالب، به لب مستان است!!؟
در نظر بازیشان، اهل نظر، حیران است!!؟
گوئیا، مشعله، از بامِ فلک، ریزان است!!؟

چشم جادوی سحر، زین شب و تب، گریان است!!؟
امشبی را، “شه دین”، در حرمش، مهمان است!!؟
ظهر فردا؟! بدنش، زیر سم اسبان است!!؟
مکن ای صبح طلوع، مکن ای صبح طلوع!!؟؟…”

 ولی چنان که اشاره رفت، در واقعیت زندگی تاریخی، بشر، هیچ گاه، نتوانسته است، به طور مطلق، به استواری و وفای دائم العمر دوستی‌ها، اعتماد پایدار و مطلق ورزد. همیشه، برای هر کس، جای شکایت، از جفا کاری دوستان و، یاران، بر جای خواهد ماند!!؟

و سرانجام، پس از هر شب تیره و طولانی، مسلم است که، بامداد طلوع، یا طلوع بامداد، فرا خواهد رسید!!!

_خداوندا، مرا از شرّ دوستان صدیقم، محفوظ بدار!!؟

ابوحیّان توحیدی (?۴۱۴-?۳۱۰ه.ق/? ۱۰۲۳-? ۹۲۲م)، فیلسوف ایرانی‌تبار تازی نویس سده چهارم و پنجم، کتابی نوشته است، به نام “الصداقه و الصدیق”.

 عنوان کتاب، نشان می‌دهد، که ابوحیان درباره‌ی کیفیت اصیل صداقت، دوستی راستین، و افراد منتسب به صداقت، یا صدیقان و دوستان راستین، گفتگو می‌کند. در ضمن این کتاب، ابوحیان، مطلبی را بیان می‌کند، که مضمون فارسی آن، کم و بیش، چنین می‌شود:

_ یکی از پیشینیان، در دعای خود، استدعا می کرده است که: پروردگارا! مرا، از شرّ یاران صدیقم، محفوظ بدار! زیرا، من، دشمنانم را می‌شناسم، و خودم را، از آنها محفوظ می‌‌دارم.

( ابوحیان توحیدی: الصداقه و الصدیق، مصحح الدکتور ابراهیم الکیلانی، دار الفکر المعاصر، بیروت، ۱۳۷۷ش/ ۱۹۹۸م، ص ۱۹ نسخه‌ی دیجیتال)

 به دیگر سخن، گوینده می‌خواهد بگوید که، من دشمنانم را می‌شناسم، و از آنها پرهیز می کنم، ولی این دوستان ناتمام و منافق اند، که دوستی می‌نمایند، و از پشت خنجر می‌زنند و، دشمنی می‌ورزند!!؟

 این مشکل ظاهراً یک فرد کم و بیش عادی، که از حاکمان، و پادشاهان نبوده است، مشکل اصلی عموم خودکامگان قدر قدرت است، که در ادامه، با تفصیل بیشتری، بدان خواهیم پرداخت.

 _شکایت از یارانِ نیمه راه

 زیاده از حد، تنها به قاضی نرویم!!؟ هستند کسانی که، از نیمه راهی دوستان نا همراه، تا پایان سفر خویش، شکایت می‌ورزند. لکن، فراموش می‌کنند که، احتمالاً خود، در عهدشکنی و جفا کاری در دوستی، پیشقدم بوده‌اند، و در نیمه راه یک سفر آرمانی، یعنی به ویژه ایدئولوژیک و فرقه گرایی، پشیمان شده، طرد شده، و یا خود بازگشته بوده اند!!؟ و هنوز انتظار دارند که، همراهان نخستین ایشان نیز، با وفاداری به این دوست، همانند او، عهد دیرین خویش را بشکنند، و با او، همچنان در انحراف‌هایش، #تابع_متغیر بوده، و با وی همراهی نمایند؟؟!

 برای نمونه، تنها به ذکر فریدون توللی (۶۷=۱۳۶۴ -۱۲۹۷ه.ش/۱۹۸۵ -۱۹۱۹م) و شعر شکایت او، از یاران نیمه راه، و حدیث نفسش، اکتفا می‌ورزیم:

در نیمه راه عمرم و، یاران نیمه راه

چون دزد کام دیده، پراکنده از برم!!؟

غمناک و، بی امید و، کم آمیز و، دیر جوش

در انتظار ضربت یاران دیگرم!!؟

دانم دگر، که در پس آن خنده‌های مهر

گر هست، جز سپیدی دندان کینه، نیست!!؟

دانم دگر، که پنجه‌ی گرگان توبه کار

مرهم گذار خاطر و، غمخوار سینه، نیست!!؟

دانم دگر، که چون “زر” و، “زن“، سایه در فکند

پاکیزه سیرتان، بتر از جانور شوند!!؟

دانم دگر، که بر سر تاراج نام و، جاه

یاران رسته، دشمن بیدادگر شوند!!؟

دانم حدیث چرب زبانان خود فروش!!؟

دانم حدیث یار فروشان خود پرست!!؟

دانم فسون راست نمایان کج نهاد!!؟

دانم فریب کار گشایان چیره دست!!؟

دانم، ولی چه سود که “اندرز روزگار”

چون پند پیر و، صحبت آموزگار نیست!!؟

تا روزگار تجربه آید به سر – دریغ-

عفریت مرگ، خنده زند، روزگار نیست!!؟

(“اندرز روزگار”، مجموعه شعر نافه، ۱۳۴۰)

 چنانکه مشهور و مستند شده است، #فریدون_توللی در دهه‌ی ۱۳۲۰ه.ش/ ۱۹۴۱م، به مارکسیسم، به‌خصوص به شاخه‌ی حزب توده‌ی آن در ایران، می‌پیوندد، و از این جریان، با شعر و نثر خویش، سخت حمایت می‌نماید. 

به ویژه نوشته‌ی“التفاصیل” او، که به سبک #گلستان_سعدی، به رشته تحریر در آمده است، شاهد گویایی از اندیشه‌ی آرمانی، و نظریه‌ی او، نسبت به تفکر مارکسیستی است.

 لکن، او به هر دلیل، بنا به مصلحت در تنازع بقا، و یا به برکت بلوغ نبوغ نقاد خویش، به بازگشت از تفکر مارکسیستی، آشکارا، بازگشته، و شهره شهر گشته است!!؟

 ولی، او دیگر نمی‌تواند منتظر باشد، که همه یاران هم اندیش آرمانی پیشین او، همچنان به او، وفادار بمانند، و در هر پیچ و خمی که، او در اندیشه و اعتقاداتش، گریز می‌زند، آنان نیز، وفادارانه، همراه شوند!!؟؟

اگر از آنان نیز، پرسیده شود، شاید بگویند: ما، عاشق چشم و ابروی فریدون توللی نگشته بوده‌ایم!!؟ بلکه شیفته‌ی گفته‌ها و سبک بیان او، در رجحان مکتب چپ، به او تعلق خاطر پیدا کرده بوده‌ایم!!؟ او نیمه راه از آن راه بازگشت، ما نیز، از او که عهد ما را شکسته بود، بازگشته‌ایم!!؟ بدیگر سخن، هنگامی که او، معشوق ما_ایدئولوژی محبوب مشترکمان_ را طلاق گفت، ما نیز، از او بریدیم، او را طلاق گفتیم!!؟

فریدون توللی، در سرایش این شعر_ یاران نیمه راه_ خود-محورانه، چقدر تنها، به قاضی رفته است؟؟!! مجموع مضمون شعر یاران نیمه راه فریدون توللی، و پاسخ به او را نیز، در این بیت حافظ، می‌توان بگونه‌ای بس فشرده، لکن همچنان گویا و، رسا، باز یافت!!؟ :

خوش بود، تا “محک تجربه”، آید به میان

تا “سیه‌روی” شود، هر که در او، “غش” باشد

حافظ، غزل شماره‌ی ۱۵۵

(برای تحلیل بیشتر درباره‌ی شخصیت فریدون توللی، رک به: کتاب دیباچه ای بر رهبری، صص۵۰۹-۴۹۰)

خودکامگان خود-محور، همیشه، طلبکار دیگران اند، و خود را، یگانه قبله‌گاه آنان، می‌پندارند. همه، باید، تابع متغیر از آنان باشند. و آنان، هر تغییری را که می‌خواهند، آزادانه، برگزینند، بی‌هیچ ملاحظه، برای دشواری تغییر دیگران، از قبله‌گاه ایشان!!؟

_بن‌بست، در روابط انسانی!!؟

گریز از همه‌ی انسان‌ها

و گوینده‌ی دیگری_ #لا_ادری _چنان از نسبیت شکایت، از همنوعان خود می‌کاهد، که جز به مطلق نمی‌تواند اعتنا ورزد: 

_دلا! خو کن به “تنهایی“!!؟ 

که از “تن‌-ها!؟” بلا خیزد

سعادت؟! آن کسی دارد، که:

_از “تن-ها” بپرهیزد

 لطف صوری، و تصویری شکایت‌آمیز این شعر، در آن است که“تن-ها” به جای بدن‌ها، یعنی جسم افراد را، البته همراه با خوی و مزاج آنها، بمعنی “مردمان”، به کار برده است!؟

و البته، این پرهیز مطلق نیز، از مردمان، همانند زیستن در برهوتی بی‌ساکنان، تفریطی است که، از آن هرگز نمی‌توان، انتظار سعادت داشت!!؟ چگونه می‌توان، بدون یار غاری، مصاحبی، غمخواری، سعادتمند گردید؟! حتی باباکوهی‌ها هم، می‌توانند بدین دلخوش باشند_ و احیانا نیز، هستند_ که شهرتشان به دور‌ترین نقطه‌ها رسیده باشد، و همواره، هر از چندگاهی، کسانی، به اشتیاق دیدن نمونه‌ای از یک “صوفی راستین؟!”، مشتاقانه به زیارت آنان، شتابند، و فتوحات و نذوراتی نیز، خدمتشان تقدیم دارند!!؟ حداعلای این پرهیز و تنهایی، بخاطر مصونیت از آزار دیگران، می‌تواند مصداق این بیت سعدی باشد که:

امیدوار بود آدمی، به خیر کسان!!؟

مرا به خیر تو، امید نیست!!؟_شرّ مرسان!!

گلستان، باب چهارم= در فواید خاموشی/ ح ۴

_گریز از خویشتن، از خود بیگانگی‌ها

از چند مورد مشکوک، و توضیح ناپذیر، در مورد شایعه‌ی خودکشی عقرب‌ها، هنگام گرفتاری در تنگنای گریز ناپذیر حلقه‌ی آتش، و همچنین پدیده‌ی به اصطلاح خودکشی دسته‌جمعی نهنگ‌ها که بگذریم، دیگر کمتر مواردی، از خود آزاری خود خواسته‌ی جانوران، خودکشی تدریجی آنها، و یا کوشش به اسارت در گرفتاری اعتیادها، تاکنون، شنیده شده است!!؟

 در صورتیکه در مورد انسان‌ها، با انواع خودآزاری‌ها، و پدیده‌های غیر قابل توضیحی، به فراوانی روبرو هستیم!؟ مانند اصرار به مصرف روانگردان‌ها، مواد مخدر دیگر، گرفتاری خود خواسته در دام الکلیسم، خالکوبی‌های پر آزار سراسری بدن، سوراخ کردن پره‌های بینی، زبان، لب‌ها، ابروها، و گوش‌ها، برای چپاندن حلقه‌های سنگین بدانها، و یا فرو کردن سیخ و، کشیدن تیغ، و انواع چاقوها و اشیاء تیز، به بدن‌های خود_که در میان پاره‌ای از اهل حق، و شبه صوفیان، به شیوه‌ی آیینی متداول است_ و همچنین تراشیدن سر و، ابرو، و سوزاندن مژه‌ها، و ریش و سبیل‌ها_که در میان قلندران، و ملامتیان متداول است _ و، و، و…

در حالیکه انواع اعتیادها، نوعی خودکشی تدریجی، و خود نبودن، از خود گریختن، و بیزاری از خویشتن را، بطور پراکنده، اینجا و آنجا، آشکار می‌سازد؛ خودکشی‌های قطعی و یکباره، رقم‌هایی استوار و ثابت، میان چهار تا بیست مورد، در هر صد هزار نفر از  جمعیت‌ها را، حتی در میان ملت‌های متمدن، از مثلا انسان نماها، به یک پدیده‌ی آماری ثابت، در آسیب‌شناسی اجتماعی، تبدیل نموده است!!؟؟

بیماری “انشعاب شخصیت”، با اصطلاح شیزوفرنی_ به تلفظ فرانسوی، یا اسکیزوفرنی، به تلفظ کم و بیش انگلیسی آن_ از جمله بیماری‌های روانی شایع و متداول را، در میان انسان‌ها نشان می‌دهد، موارد دیگری هست که انسان‌هایی، حتی ظاهرا سالم و عاقل، از “اویِ دیگر” و بیگانه‌ای در درون خود، که آنها را، به کارهایی نا خواسته فرمان می‌دهد، سخن می‌گویند!!؟

برای نمونه، بدین بیت حافظ بنگریم، که خواجه‌ی نمونه‌ی درس و، وعظ و، پند و، اندرز ما، اعتراف می‌کند که:

در اندرون من خسته دل، ندانم کیست؟!

که “من“، خموشم و،

“او”، در فغان و، در غوغاست!

غزل شماره‌ی ۲۶

یکی از ریاضت‌های بسیاری از صوفیان، تحت عنوان “نفس کشی”، و غرور شکنی، پیکار با “نفس اماره”_ امارهٌ بالسوء، نفس بسیار امر کننده، به انجام کارهای پلید و پست_ نامیده شده است!!؟ باز هم، بدین عذر خواهی مشهور سعدی، بنگریم که می‌گوید:

پیری و جوانی، چو شب و روز، برآمد!!؟

ما، شب شد و، روز آمد و، بیدار نگشتیم!!

ما کشته‌ی نفسیم و، بس آوخ، که بر آید!!؟

از ما، به قیامت_ که چرا، “نفس“، نکشتیم؟؟!!

این تعبیر مشهور را، بارها شنیده ایم، که در ادبیات عامیانه‌ی ما، برای بهانه جویی، و گریز از پذیرش  مسئولیت، که این کار را من نکرده ام، یا تقصیر من نبوده است، و تقصیر را به غیر از خود، و اراده‌ی دیگری، حواله می‌کند، می‌گوید که:

“من نبودم!!؟ دستم بود!!؟

تقصیر آستینم بود!!؟ و، و، و”

و خدا می‌داند تا چه اندازه، وقت جرم شناسان، کارشناسان حقوق جزا، روانشناسان، روانکاوان، روانپزشکان، جامعه‌شناسان، و فیلسوفان در دنیا، از دیر باز، صرف شده است، تا این ناهماهنگی‌ها را، بخاطر از خود بیگانگی، و گریز از خویشتن معمول و مشهور در بشر، توجیه کنند، و فرا دریابند!!؟؟؟ ولی سوکمندانه، هرگز، برای پیشگیری و درمان آن، تاکنون، نتوانسته اند، دستور العمل‌هایی موثر، و پایدار بیابند، و در دسترس همگان، بگذراند.

ببینیم مولانای بزرگ، صاحب مثنوی معنوی، این ناگزیری، از خود بیگانگی، و گریز از خویشتن را، چگونه بعنوان یک پدیده‌ی چاره ناپذیر، شایع ساخته است که:

می گریزم!!؟ تا رگم، جنبان بود!!؟

کی، گریز از خویشتن!!؟_آسان بود؟؟!!

نه به “هند” ست، ایمن و!؟_

نه، در، “ختن“!!؟_:

_آن که، “نفس او” ست!؟ خصم خویشتن

( در این باره بیشتر رک به: کانال تلگرام فردا شدن امروز، گفتارهای شماره‌ی ۱۴۶ و ۱۶۶)

درست مانند آنست که آدمکی مصنوعی_ یعنی ربوتی_ را، برای انجام کارهای خیر، و روزمره ساخته باشند، ولی در عین حال، یک دستگاه خودکار ضد اعمال خوب، کار شکن، و بدکاره نیز، در او، تعبیه نموده باشند؟؟!!

سوکمندانه، این هنوز، یکی از مشهورترین، فرضیه‌های انسان‌شناسی است، که انسان را، سرشته از فرشته، و شیطان می‌داند. و با فصاحت و غرور، درباره‌اش می‌گوید:

آدمیزاده طرفه معجونی ست، وز فرشته، سرشته و، شیطان

گر کند میل این (شیطان)، شود بد ازین (کمتر و بدتر از شیطان)

ور کند میل آن (فرشته)؟؟!!

شود بِه از آن (بهتر از فرشته)

#لا_ادری، منسوب به جامی

و حالا قوز بالا قوز، آنست که در جانب پلیدی و بدکاری‌های این نفس اماره، تازه، بیشتر از قدرقدرتان مستبد خودکامه، قرار گرفته باشند_ که گرفته‌اند، مانند نرون‌ها، کالیگولاها، هیتلرها، موسولینی‌ها،  استالین‌ها، چنگیزها، و دیگر  فرعون‌ها_ که بخاطر تفریح، به شکنجه و آزار دیگران، آتش زدن شهرها، و ویران کردن آثار اصیل فرهنگی انسان‌ها، می پرداخته‌اند.

از جمله، شهرت دارد که، بدستور نرون(۶۸-۳۷م)، امپراطور رم، ماموران مزدورش، مخفیانه شهر رم را، به آتش در کشیدند، تا او در شکوه و جلال شعله‌های سرکش آتش، ترانه بسراید، و با چنگ خویش آنرا بنوازد، و اشک شوق و لذت فرو بارد، و سپس تقصیر آتش زدن شهر رم را، دسیسه‌ی مسیحیان اعلام دارد!!؟؟ و در نتیجه، آنان را با بدترین شکنجه‌ها، از جمله با سوزاندن زنده در آتش، کیفر دهد.

(تاریخ تمدن ویل دورانت، ج۳ قیصر و مسیح، ص۳۳۲/ همچنین رک به: تلگرام فردا شدن امروز، گفتار شماره‌ی ۱۴۹)

و از طنزهای تلخ تاریخ است که، همین مسیحیت سرکوفته، و در آتش سوخته، زمانی که به قدرت می‌رسد_آری، زمانی که به قدرت می‌رسد، و در #ساختار_قدرت سرور می‌گردد، با تغییری صد و هشتاد درجه در #رفتار، از مظلومی سرکوفته، به ظالمی سرکوبگر مسخ می‌گردد_ و با تشکیل انکیزیسیون (اداره‌ی تفتیش عقاید)، به اصطلاح گناهکاران مسیحی را با شکنجه، به اعتراف ارتداد وادار می‌سازد، و سپس آنان را زنده زنده، به آتش کیفر، می‌سوزاند!!؟؟

مشهورترین قربانی این توطئه، ژاندارک (۱۹=۱۴۳۱-۱۴۱۲م)، قدیسه‌ی جوانی است که، او را، زنده زنده، در آتش، فرو سوختند، و از تراژدی او، تاکنون چندین فیلم فرا ساخته اند.

آری، گاوان و خران بار بردار

به، ز آدمیان مردم آزار

*

ترا تیشه دادم، که هیزم کنی؟؟!

ندادم که، دیوار مردم، کنی!!؟ …

و این تفصیلی کوتاه، درباره‌ی نکته‌ئی است، که در آغاز همین گفتار، بدان اشاره رفته‌است، یعنی آنکه، انسانها_ و فقط انسان‌ها_ بیشترین مشکل، و دشواری برای خویشتن اند!!؟ و چنانکه بزودی خواهیم دید، در میان غربیان نیز، آرتور شوپنهاور، با ذکر تمثیل زیبای خود_ جوجه تیغی‌ها، و انسان‌ها_ بدان پرداخته است!!؟

_جوجه تیغی‌ها، و انسان‌ها

تمثیلی از آرتور شوپنهاور 

 آرتور شوپنهاور، فیلسوفی آلمانی است، که هفتاد و دو سال، زندگی کرده است (۷۲=۱۸۶۰-۱۷۸۸م).

 نیچه، فیلسوف آلمانی‌زبان دیگری است، که هنگام درگذشت شوپنهاور شانزده ساله بوده است (۵۶=۱۹۰۰- ۱۸۴۴م). نیچه، به شوپنهاور، با ارادت و شیفتگی، می‌نگریسته است.

آرتور شوپنهاور را، “فیلسوفی بدبین”_(پسی‌میست Pessimist) به شمار می‌آورند. 

 آرتور شوپنهاور، تمثیلی را، در مورد انسانها به کار می‌برد_ به نامِ “جوجه تیغی‌ها، و انسان‌ها”_که تا حد زیادی بدبینی او_ و شاید اتفاقاً، در این باره واقع بینی او _ را نسبت به انسان‌ها، و نسبت به کیفیت روانی انسان‌ها، در روابط انسانی، آشکار می‌سازد!؟

تمثیل شوپنهاور، بارها، نقل قول شده است. یکی از تازه‌ترین نقل قول‌ها، روایت روانپزشک امریکایی، اروین یالوم (متولد ۱۹۳۱م) است.

اروین یالوم، روانپزشکی است، که برای آشنایی مردمان به روانشناسی انسان‌ها، تألیفات متعددی، به زبانی نسبتاً ساده نگاشته است. پاره‌ای از این نوشته‌ها، خوشبختانه به زبان فارسی نیز ترجمه شده اند.

اروین‌ یالوم، تمثیل شوپنهاور را، به احتمال قوی، با توجه به اصل متن اصلی آن، در کتاب “درمان شوپنهاور” چنین آورده است:

“… در یک روز سرد زمستانی، چند جوجه تیغی، با جمع کردن دست‌ها و پاها گرد هم آمدند، تا یکدیگر را گرم کنند، و از شدت سرما یخ نزنند. خیلی زود، تیغ های هر یک در بدن دیگری فرو رفت، و آنها را از هم فراری ساخت. هرگاه نیاز به گرم شدن، آنها را به یکدیگر نزدیک می کرد، تیغ‌ها، مشکل آفرین می‌شدند!؟

 اینگونه، جوجه تیغی‌ها میان دو مصیبت گرفتار بودند، تا سرانجام، فاصله مناسبی را یافتند، که می‌توانستند در آن فاصله، همدیگر را تحمل کنند_ یعنی، هم از نفس و حرارت بدن یکدیگر گرم شوند، و هم تیغ هایشان، یکدگر را نیازارد.

 نیاز به تشکیل جامعه، که از پوچی و یکنواختی زندگی انسان ها، پدیدار می‌شود، و آنها را به سوی یکدیگر می‌کشاند نیز، چنین است. و البته ویژگی های نامطلوب زننده فراوان، آنها را باز از هم، گریزان می‌سازد.” (اروین یالوم: درمان شوپنهاور، ترجمه کیومرث پارسای، انتشارات مصدق، ۱۳۹۴، ص۵۵۴)

 منظور شوپنهاور، از تشبیه انسان‌ها به جوجه تیغی‌ها، این بوده است که انسان‌ها نیز، تیغ‌های تیز آزار دهنده‌‌ای دارند، که بیشتر ما، آنها را به عنوان تیغ حسد، تیغ نفرت، تیغ کینه‌توزی، تیغ رقابت، تیغ انتقام‌جویی، تیغ غرور و خود برتر بینی، تیغ تحقیر دیگران، و مانند آن ها می شناسیم!!؟؟

 شوپنهاور، معتقد است که، جوجه تیغی‌ها، سرانجام با آزمایش و خطای بسیار، گریز و دوباره گردهمایی، آنقدر با ملاحظه، رعایت یکدیگر را کردند، که توانستند سرانجام، حد طلایی فاصله‌ی مناسب را، میان خود دریابند، و بدان استوار برجای مانند، بطوریکه که هم در سرمای سخت زمستان، از گرمای اجتماع خود، بهره‌مند شوند، و هم از آزار تیغ هایشان نسبت به هم، مصونیت پیدا نمایند!!؟

 لکن، سوکمندانه، انسان‌ها، هنوز، به کشف چنین حد طلایی تعادلی سازنده، در باهمبود، بدون آزردن یکدیگر، موفق نگردیده اند!!؟

آنچه که شوپنهاور، تصریح نکرده است، اینست که، آیا، سرانجام، هرگز، روزی و روزگاری، انسان‌ها، این حد فاصله‌ی طلایی را در خواهند یافت، یعنی به چنین حد متوسطی، از همزیستی بی آزار یکدیگر، فرا در خواهند رسید، یا نه؟؟!

 و از جمله، بیشتر بدین مناسبت است که، آرتور شوپنهاور را، فیلسوفی بدبین، انگاشته‌اند!؟

و این تمثیل، درست، گویی ترجمه‌ی تفصیلی شعر شاعر ماست که می‌گوید:

 دلا! خو کن به تنهایی، که از “تن‌_ها بلا” خیزد، و، و، و.

 _خودکامگان، و مسئله‌ی ژرف پیوند خادمان با آنان

 عموما، صرف‌نظر از دو گروه، در برابر فرمانروایان خودکامه، یعنی یکی اکثریت خاموش رعایای “رمه‌آسا”، و دیگری دشمنان رقیب ستیزنده با خودکامگان، سه گروه دیگر از چاکران، و خادمان، و یک گروه دیگر که آنها را می توان خود-خاموشگران، یا نو-معتزلیان نامید، با در هم پیچیدگی غیر منتظره‌ی هرچه بیشتر، در درک واقعیت‌ها، مشکل درونی حوزه‌ی فرمانروایی و سلطنت را، برای پادشاه، یا حاکم خودکامه، فراهم می‌آورند.

۱)_ مجذوبان، یا مسحوران

۲)_ مقهوران، یامرعوبان: گروهی که، از هول و هراس، خادمی و خدمت خودکامه را، می پذیرند.

۳)_ گروه مزدوران، که به خاطر منافع سوداگرایانه، حفظ موقعیت، مقامات، دارایی و هستی خود، مصلحت می‌بینند که در ظاهر، نقش چاکران و خادمان راستین را، در برابر سلطان، یا حاکم خودکامه، بازی کنند.

 البته،فراموش نکنیم که، هر یک از این سه مقوله، بگونه‌ی طیف وسیعی از شدت و ضعف، و افراط و تفریط، چه در عشق و محبت، و چه در هول و هراس، و یا مصلحت اندیشی، قرار دارند، بطوریکه در افراط و تفریط، می توان آنها را، بالقوه_ و نه بالفعل_ به‌گونه‌ای نظری، دسته‌بندی نمود.

بزرگترین مشکل خودکامگان، تشخیص صداقت، و راستینی این “خادمان سه‌گانه”، نسبت به خویشتن است. زیرا “قدرت”، دوست نمی شناسد، و دوستی و خویشاوندی سرش نمی شود. بلکه قدرت، فقط “بله‌قربان‌گو”، “چاکر” و “مطیع محض”، می‌خواهد و، بس!

و این “فقدان دوستی”، که کم و بیش، خواهان همترازی در شأن و، مقام و، مرتبه است، سهم خودکامگان، در کشاکش قدرت است!!؟ 

برای قدرتمندان خودکامه، که بگفته‌ی حافظ، ” مخدومان بی عنایت” اند_ آن هم، نه کمی بی‌عنایت، بلکه بسیار بسیار بی‌عنایت اند_ همه‌ی چاکران، از هر دسته و گروه، نقش یک دستمال کاغذی_کلینکس_ را بازی می کنند!!؟ یعنی بهنگام نیاز، برای زدودن هر نوع کثافت یا شقاوت، یا سوداگری‌های بی حد و حساب، از آنها استفاده می‌نمایند، و بلافاصله پس از استفاده، در غرقابی، فرو در می‌افکنندشان، و با کشیدن دسته‌ی سیفون، بازگشت به سطح غرقاب را، برای همیشه، برای آنان، غیر ممکن می‌سازند!!؟ و یا، به دورهای دور، خانه نشین و تبعیدشان می‌کنند. البته، اگر قبلا، زندانی، و اعدامشان، نکرده بوده باشند؟؟!!

غالباً، ضربت‌های غافلگیرانه‌ئی را، که این ” #مخدومان_بی_عنایت “، ممکن است بخورند، از همین ناتوانی آنها، در تشخیص درست #مجذوبان، و میزان ذوب شدگی آنان در خودشان _یعنی در خود مخدومان_ ناشی می شود!!؟ و نیز، تشخیص اینکه، آیا اطاعت خادمان، و چاکران آنها، بر اثر رعب، و ترس از آنهاست، و یا انگیخته از احتمالات غیر قابل پیش‌بینی دیگری است، نقطه‌ی ضعف دوم خودکامگان است!!؟

و سوم اینکه، نمی‌دانند گروه سوم خدمتگزارانشان_یعنی #مزدوران_ چقدر صمیمی، و چقدر فرصت طلب و، سوداگر اند؟؟!!

۴)_و اما، گروه چهارم_”نو-معتزلیان”، یا “خود-خاموشگران”؟؟!

نو معتزلیان، از این جهت نامیده شده اند که، همانند گروه #معتزله، بیشتر، نقدهای خود را، به شیوه‌ی استدلال عقلی، و کاربرد آنها، در چالش‌های تاریخی، ابراز می داشته‌اند!!؟ لکن، گروه چهارم، یعنی این نو معتزلیان_مانند معتزله‌ی تاریخی_ گستره‌ی بحثشان، منحصرا، به الهیات تعلق نداشته است!!؟ بلکه، به تمام مسائل سیاسی و اجتماعی دنیای معاصر، مرتبط می‌گردد!!؟ این گروه چهارم، خود، جزء هیچ گروه دیگر، از گروه‌ها، یا فرقه‌های حزبی موافق، یا مخالف نبوده و نیستند!!؟ و در هر مورد نیز، بر خلاف جمع، به چالش با خودکامگان_ بویژه بصورت دسته جمعی، و فرقه‌ای و حزبی_ آشکارا، نمی پردازند!!؟ آنان، بیشتر روشنفکران مستقل و، منفرد اند!!؟

به دیگر سخن، تفاوت گروه چهارم، با اکثریت خاموش و مطیع نیز، همین مورد است که، نه از روی بی اطلاعی_چون “اکثریت خاموش”_ به خاموشی توسل می‌جویند، بلکه خود، این شیوه را، برگزیده، و خاموشی را، بر خود تحمیل نموده اند، تا از درگیری با قدرت، و انگیزش حساسیت ارباب قدرت، بپرهیزند!!؟ اما، هرگاه، فرصتی دست دهد، از حقیقت‌گویی، یکسره، خودداری و خاموشی نمی‌ورزند!!؟

(درباره ی #معتزله یا معتزلیان نخستین، رک به: کانال تلگرام فردا شدن امروز، گفتار شماره‌ی ۱۱۰ )

_یک بازرگان، و سه پسر کاملا متفاوتش 

در گفتارهای گذشته، مثالی آورده‌ایم، از بازرگانی که سه پسر داشت، و درباره‌ی رابطه‌ی خود، و پسرانش می‌گفت که:

۱)- “خدا، این پسر ارشدم را، هرچه می‌خواهد، به او بدهد!!؟ او، “صدق محض!” است. هر چه بگوید، جز راست، نمی‌گوید. از اینرو، تکلیفم با او، بسیار روشن است. و دغدغه و دلهره‌ئی، در اعتماد به گفته‌های او، در من، مطلقا پدید نمی‌آید.

۲)-اما پسر دومم، خدا او را به راه راست، هدایت کند!!؟ با این‌وصف، با او هم، تکلیفم، خوشبختانه، روشن است. شک و تردیدی، در سخنانش ندارم، چون هر چه می‌گوید، “دروغ محض!” است. در نتیجه، ضرورتی ندارد، که به گفته های او اعتنایی نمایم. رفتارم، در برابر سخنان و اظهار نظرهایش، چنان است که گویی، اصلا او، وجود خارجی ندارد!!؟

 ۳)_اما این پسر کوچکترم، این جوان مرگ شده، بزرگترین منشاء بلاتکلیفی، دغدغه، و وسواس من است. زیرا، این نامرد، گاهی راست می‌گوید، و گاهی دروغ. و هیچ ترتیب و زمانی، برای راستگویی و دروغگویی او، نمی‌توان مشخص کرد. به تفریح و دلخواه دست انداختن مردمان، “گاه راست”، و “گاه دروغ” می‌گوید!!؟” ( رک به: سایت خط چهارم، گفتار شماره‌ی ۶۳)

گروه سوم چاکران خودکامگان، از تبار همین فرزند سوم آن بازرگان شاکی یاد شده اند!!؟ از اینرو، نمی‌توان دریافت که آنها، چه هنگام، راست می‌گویند، و چه هنگام، رفتار و گفتارشان، بر مبنای دروغ، و مصلحت‌های خاص خودشان، استوار است؟؟!!

بنابر این، مشکل خودکامگان، در برابر گروه‌ها، بویژه گروه سوم، مشکل همان تاجر شاکی از فرزند سوم خویشتن است.

یادداشت های زیرین، از مجموعه‌ی یادداشت‌های اسدالله علم(۵۹=۱۳۵۷-۱۲۹۸ه.ش/۱۹۷۸-۱۹۱۹م)، این مشکل خودکامگان را، بهتر آشکار می سازد.

_توصیه‌ی انتشار خاطرات، پس از پنجاه سال؟؟!

اسدالله علم، درباره‌ی انتشار خاطرات سرّی خود، چنین وصیت کرده بوده است:

۱)-“شنبه ۱۶دی ۱۳۴۶/ ۶ ژانویه ۱۹۶۸_ امروز در ژنو هستم. این یادداشت را، اینجا نوشتم، و دفترم را، در بانک به امانت، می‌گذارم. مقدمه را، اگر عمری بود، در سفر دیگر خواهم نوشت. چون من، این یادداشت ها را از ماه پنجم، یا ششم وزارت دربارم شروع کردم. ( اسدالله علم، در آبان ۱۳۴۵/ نوامبر ۱۹۶۸، به مقام وزارت دربار منصوب شده است.)

به‌علاوه، خیال دارم یادداشت‌های سی سال زندگیم با شاه را هم، بنویسم. اگر وقت و عمری باشد، یادداشت‌های متفرقه دارم، که باید جمع بشود.

ولی، به دخترم رودی(رودابه)، که همه‌ی زندگی من در دست اوست، وصیت می کنم که مبادا، خدای نکرده این یادداشت‌ها را، در موقعی که شاهنشاه و من، یا یکی از ما، زنده باشیم، منتشر کند، یا خدای نکرده موقعی که کوچکترین خطری برای رژیم، در بر داشته باشد.

به هر صورت، مسلما، اگر ان‌شاءالله، رژیم برقرار باشد، که برقرار هم خواهد بود، باید پنجاه سال، صبر کند، بعد آنها را، منتشر سازد. اگر خودش نتوانست، اولادش، ان‌شاءالله، این کار را بکنند.” (یادداشت‌های علم، انتشارات معین، ۱۳۹۳، جلد هفتم، صص ۲۳۱-۲۳۰)

۲)_”شنبه ۱۶ دی ۱۳۴۶/ ۶ ژانویه ۱۹۶۸_ امروز بعد از تعطیل ۲۱ روزه، از اروپا و امریکا برگشتم. قبلا، دفترچه یادداشت قبلی را، در بانک یونیون سویس، به امانت گذاشتم، و به دخترم رودی(رودابه) توصیه کردم که قبل از پنجاه سال دیگر، یعنی بطور قطع بعد از درگذشت من، آن را چاپ نکند. همچنین قبل از درگذشت ارباب عزیزم، که امیدوارم خداوند، مرا قبل از او، از دنیا ببرد، چون زندگی بدون او، برای من، مفهومی ندارد.

 و دیگر این که اگر خدای نکرده رژیم تغییر کرد، که نخواهد کرد، آن وقت دخترم، می تواند اگر زنده بماند، این یادداشت‌ها را، منتشر کند.”( یادداشت‌های علم، جلد هفتم، ص ۲۳۱)

۳)_ یکشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۴۶/ ۲ فوریه ۱۹۶۹_… من، این مطالب خصوصی، و البته نمی دانم، مخالف یا موافق اخلاق را می نویسم، برای این که خوانندگان پنجاه سال بعد من، بدانند آنچه اینجا گفته ام، حقیقت است نه مجاز و خودستایی و دروغگویی؛ زیرا که اصلا به خودپرستی، و خود ستایی، معتقد نیستم.

به می پرستی، از آن نقش خود زدم بر آب

که تا خراب کنم، نقش خود پرستیدن “

(حافظ، غزل شماره‌ی۳۸۵ / یادداشت‌های علم، ج هفتم، ص ۵۷۸)

_چرایی انتشار خاطرات، قبل از پنجاه سال

زنده یاد، دکتر عالیخانی(۹۱=۱۳۹۸-۱۳۰۷ه.ش/۲۰۱۹-۱۹۲۹م) در مقدمه‌ی جلد اول از یادداشت‌های علم، یاد آور می‌شود که:

۴)_ “...اسدالله علم، که در واپسین ماه‌های زندگی‌اش، سخت نگران تحولات داخلی ایران بود، به همسرش وصیت کرده بود که، این یادداشت‌ها هنگامی منتشر شود، که “دودمان پهلوی” دیگر در ایران، سلطنت نمی‌کند.

 پس از گذشت ۱۰ سال از انقلاب، و دگرگونی نظام سیاسی ایران، بانو ملکتاج علم، و دختران او، رودابه و ناز، یکزبان بر این شدند، که هنگام انتشار یادداشت‌ها، فرا رسیده است.

 با توجه به این که، عضو دولت علم بودم، و از آن پس رابطه‌ی رسمی و اداری ما، تبدیل به دوستی بسیار نزدیک شد، که پس از مرگ آن شادروان، همچنان با خانواده‌ی او، ادامه یافته است، از من خواسته شد، ویرایش یادداشت‌ها و ترتیب انتشار آنها را، به عهده بگیرم.

 کمتر کاری می‌توانسته است، تا این اندازه، برای من، دلپذیر باشد. از بانو علم، و فرزندان ایشان، خواستارم سپاس فراوان مرا، از بهر اعتمادی که، در این زمینه، به من نشان داده‌اند، بپذیرند.”

( یادداشت‌های علم، جلد ۱، دیباچه‌ی ویراستار، ص ۱۹)

_ازدواج فرمایشی!!؟

بیست سالگی اسدالله علم

۵)_”یکشنبه ۶ اردیبهشت۱۳۴۹ / ۲۶ آوریل ۱۹۷۰_ بد نیست بنویسم، من_( اسدالله علم)_چه جور ازدواج کرده‌ام.

غروب پنجشنبه، یکی از روزهای مهرماه ۱۳۱۸/ سپتامبر ۱۹۳۹_( در بیست سالگیم)_ وقتی به خانه آمدم، پدرم که وزیر پست و تلگراف رضاشاه، و طرف لطف و مرحمت او بود، و شب های جمعه در منزل، نماز و دعا می‌خواند، و جایی نمی‌‌رفت، پیغام داده بود که، من، برای گردش بیرون نروم، و برای شام در منزل بمانم. اطاعت کردم.

وقتی سر شام رفتیم، پدرم، از من پرسید:

_ آیا میل داری، با دختر قوام_ ابراهیم قوام، مشهور به قوام الملک شیرازی(۱۳۴۸- ۱۲۶۸)_ ازدواج بکنی؟؟!

من، تعجب کردم، که این چه حرفی است!؟

گفتم: دختر قوام کیست؟؟ ( ندیده و نشناخته؟؟!)

گفت: قوام شیرازی، همان کسی است که، پسرش داماد شاه، و شوهر والاحضرت شاهدخت اشرف است!!؟

گفتم: چنین مطلبی را، اصلا، فکر نکرده بودم. از کجا سرچشمه می‌گیرد؟؟!

گفت: امر شاه_پهلوی اول_ است!

گفتم: می‌توانم بگویم نه؟

گفت: نه!

گفتم: پس چرا، از من سوال می‌کنید؟؟

آنوقت، رضاشاه میل داشت، با فامیل‎های کهن ریشه دار ایرانی، مثل خانواده‌ی ما، و سایر خانواده‌های قدیمی، که قوام هم یکی از آنها بود، بستگی پیدا کند. به این صورت، ازدواج ما صورت گرفت.

هفته‌ی بعد از آن، با والاحضرت همایونی شاهنشاه فعلی، یک شب منزل قوام رفتیم. یک روز عصر هم، رفتیم با نامزدم تنیس بازی کردم، که باز والا حضرت همایونی، و والاحضرت فوزیه هم بودند.

جمعه‌ی بعد هم، عروسی واقع شد. حالا سی سال از آن تاریخ می‌گذرد.

( یادداشت‌های علم، جلد دوم، ص ۳۹)

_پیامد ازدواج فرمایشی؟؟!

پنجاه و هفت سالگی اسدالله علم

اسدالله علم، همچنان می نویسد که:

۶)_” یکشنبه ۲۶ دی ۱۳۵۵/ ۱۶ ژانویه ۱۹۷۷_ امروز صبح، وقتی خانم علم_(همسرم، دختر قوام الملک شیرازی)_درجه‌ی تب مرا برداشت، و دید که هنوز چند عشر تب است، غفلتا، دست مرا گرفت، و بوسید و، زار زار گریست.

من، خیال کردم، تب خیلی بالا رفته است. ولی به هر حال، فوق العاده تحت تاثیر قرار گرفتم. چون بیچاره، خودش هم، سخت ناخوش بود، و دچار آسم، که فقط یکی دو روز است که، بهتر شده است. او را بوسیدم و، نوازش کردم، و گفتم: چند عشر تب که، نگرانی ندارد!

و احساس کردم که، گله‌هایی که در قلب خودم، از او داشتم، و به علت سختگیری‌های گذشته او بود، تمام، از قلب من خارج شد. و بیشتر خوشحال شدم که، در گذشته، با همه‌ی سخت‌گیری‌های او، و سخت گذشتن بر من، در مقابل وسوسه‌ی طلاق، و تشویق همه‌ی دوستان از من به این کار، مقاومت کردم.

عصری، با لطایف الحیل، ترتیبی دادم، که دختر ایرانی که، دوست من است، آمد در منزل، مرا دید. و نیم ساعتی با من گذراند، و چای خوردیم. این هم، مراتب وفاداری من، به خانم!

بیچاره خانم علم حق دارد، که بدبین باشد. ولی، نمی‌شود توصیه‌ی حافظ را، فراموش کرد:

هر وقت خوش، که دست دهد، مغتنم شمار!

کس را وقوف نیست، که پایان کار چیست؟!

غزل شماره‌ی ۶۶”

(یادداشت‌های علم، جلد ششم، ص ۳۹۴)

نتیجه‌ی ازدواج زور زورکی یا فرمایشی، هم آغوشی با زن‌های دلخواه، در بستر مرگ؟؟!

_من از خودم، نه میلی دارم، و نه اراده‌ئی!!؟

 ناایمنی عاطفی اسدالله علم

 اسدالله علم، که غیر از شایعه، بنابر محتویات هفت جلد کتاب یادداشت‌هایش نشان می‌دهد، که اگر کسی حریف حجره و، گرمابه و، گلستان پهلوی دوم می‌توانست بوده باشد، فقط این وصف در حد، و حق انحصاری اسدالله علم می‌ توانست بوده باشد و، بس!  

علم در خاطراتش، به نکاتی اشاره می‌کند که نشان می دهد، او نه تنها حریف حجره و گرمابه و، گلستان پهلوی دوم بوده است، بلکه محرم اسرار شبستان، و حرم نامبرده نیز بوده است!!؟ 

 در تمام زندگانی علم، دیده می‌شود که او، واقعا، خود را، سرسپرده‌ی پهلوی دوم می‌نموده است؟!! از جمله در برابر پهلوی دوم، که از او می‌خواهد بنا به خواست خودش، اگر صلاح می‌داند، به دیدن یکی از سفیران خارجی برود، علم، چنین پاسخی را، در برابر سرور خویش، ابراز می‌دارد که: 

۷)_” شنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۵۶/ ۷ می ۱۹۷۷_.‌‌.. [به شاهنشاه] عرض کردم، وزیر مختار امریکا، مرا برای ناهار، و ملاقات با سایروس ونس، وزیر خارجه دعوت کرده است، بروم یا نروم؟؟!

مدت زیادی فکر کردند، و فرمودند، به وزیر خارجه که گفته‌اند نرود، زیرا باید او میهمانی می‌داد، نه‌ ونس! 

 معنی این مطلب را هم، نفهمیدم! البته برای تحمیق من فرمودند، و یا برای اینکه، خودم، مطلب دستگیرم بشود که، نباید بروم؟!

 فرمودند: تو، هرچه میل داری، بکن.

 عرض کردم: من، از خودم، نه میلی دارم؛ و نه اراده‌ئی دارم. هرچه بفرمایید، می‌کنم..‌‌.”

( یادداشت‌های علم، جلد ششم، صص۴۱۰_۴۰۹)

_تاکید بر اراده‌ی معطوف به نوشتن خاطرات

 از میان شماره‌های فراوانی که علم، به نوشتن خاطرات خود، اشاره دارد، این نمونه را، از اظهارات ضمنی او، از سال ۱۳۵۴، بر می‌گزینیم:

۸)_”پنجشنبه ۹ بهمن ۱۳۵۴/ ۳۱ اکتبر ۱۹۷۵_…بعد از ظهر، سه چهار ساعت، با فراغ بال، به بطالت گذراندم. الان که این یادداشت‌ها را می‌نویسم، دختر خانم ایرانی، رو به روی من نشسته است، ولی نمی‌داند که من چه می‌نویسم اما باید بگویم:

 دل در بر و می در کف و معشوقه به کام است

سلطان جهانم به چنین حال غلام است

حافظ غزل شماره‌ی ۴۶ “

( یادداشت‌های علم، جلد پنجم، ص ۴۲۸)

آیا، چنین کسی، می‌تواند بدون برنامه و اندیشه‌ از پیش، و بدون اراده‌ی قبلی، به نوشتن اسرار دربار پهلوی، و چنین گزارش های سرّی، اقدام نماید؟؟!، که در ضمن مهمان داشتن، و، و، و، می‌نویسد، من مشغول نوشتن خاطراتم هستم، و دوستم هم نمی‌داند، من راجع به چه می‌نویسم!!؟؟

وصفی را که علم، از سرسپردگی خویش، به شاه می‌گوید، وصفی است که امروز درباره انسان روبوتیک_Homo Roboticus_ می‌شناسیم. یعنی، من یک آدمک بی اراده ام، که هر جور که تو کوکم کنی، بدانسان فعال و، گویا می‌شوم!؟

 این تعبیر، از جمله در عرفان ما، در وصف “مرید”، نسبت به “مراد” گفته شده است. تا آنجا پیش رفته‌اند که، با عبارتی که به نجم الدین کبری(۶۸=۶۱۸-۴۵۰ه.ق/۱۲۲۱-۱۱۴۵م) و نیز به مولوی نسبت داده شده است، می‌گویند “مرید، باید همانند مرده، در دستان مرده شوی باشد“_ کالمیت فی یدی الغسال.

و حافظ، درین معنی بی ارادگی مطلق مرید در برابر مراد، می‌سراید که:

 در پس آینه؟! طوطی صفتم داشته‌اند!!؟

 آنچه، استاد ازل، گفت: بگو! ، می‌گویم

“من“، اگر خارم و، گر گل؟! ، “چمن‌آرا“ئی، هست!!

 که از آن دست که، می‌پروردم، می‌رویم!!

غزل شماره‌ی ۳۷۳

  جمله‌ئی را که علم، در برابر مراد خود، به کار می‌برد، از بی ارادگی، به احتمال قوی، از ابتکارات خلاق او نیست. علم، در یادداشت‌هایش، بارها نشان داده است، که به منابع ادبی و فکری ایران، مانند گلستان و آثار صوفیان، کم و بیش، آشنا بوده است. بنا به این شواهد و قرینه‌ها، به احتمال قوی، او خواسته است، برای خوش‌آمدگویی به پادشاه خویش، نقل قولی به تقلید از ادبیات صوفیان کرده باشد، و خود را مرید بی اراده، و آدمکی روبوتیک، به اربابش، بفروشد!!؟؟

ولی، آیا علم، در ابراز این ادعا، صادق است؟؟! یعنی از گروه مجذوبان، و مسحوران_ گروه اول_ بشمار می رود، و یا از گروه مزدوران، و خوشامدگویان مصلحت اندیش بوده است؟!

آیا علم، هرگز، به پهلوی دوم گفته بوده است، که از همه‌ی روابط خود با او، و گفتگوهای محرمانه اش، یادداشت‌های سری بر می‌دارد، و آنها را برای انتشار، پس از مرگ خودش و اربابش، در یونیون بانک سوئیس، به امانت می‌گذارد؟؟!! و آن هم هر از چند گاهی، برای تکمیل یادداشت هایش به سوئیس می‌رود، و حتی تاکید می‌کند که:

_”… مقدمه را، اگر عمری بود، در سفر دیگر، خواهم نوشت.”؟؟!

آیا، چنین کسی را، هرگز می‌توان، مریدی بی میل و بی اراده، یک آدمک کوکی، آدمک روبوتیک، نامید؟؟!_یک هومو روبوتیکوس؟؟!

 اگر احیاناً، پهلوی دوم، زنده می‌بود، و بر محتوای یادداشت‌ها آگاه می‌گشت، چه تصویر و تصوری، می‌توانست از علم، و دوستی اش در ذهن خود، مجسم نماید؟؟!!

 مهمترین نکته‌ئی که در این یادداشت‌ها، دیده می شود این است که، علم، به خوبی دریافت بوده است، که پایان و انقراض سلطنت “دودمان پهلوی” بسیار نزدیک است. و اگر نه، چگونه به همسرش و فرزندانش وصیت می‌کند که پس از مرگ من، و پایان دودمان پهلوی، این یادداشت‌ها را، منتشر کنید؟؟!

 علم، به علت آگاهی، بر بیماری سرطان خودش، بویژه در سالهای پایانی زندگی اش، خوب می‌دانسته است که، عمرش دوام نمی‌آورد، که خود پایان سلطنت پهلوی را در یابد، ولی مطمئن بوده است، که نسل بعد از خودش، در حقیقت خانواده‌اش، این پایان را، زنده در خواهند یافت‌!!؟ 

آدمک کوکی، هومو روبوتیکوس

_چانه زدن بر سر دوام سلطنت

و خبر از سر رسیدِ

تاریخ مصرف سلطنت

۹)-“شنبه ۵ بهمن ۱۳۴۷/ ۲۵ژانویه ۱۹۶۹_ صبح شاهنشاه وارد شدند، من در فرودگاه بودم. دست شاهنشاه را، از صمیم قلب بوسیدم(؟؟؟!!)…شاه از دیدن من، خوشحال شدند… در راه خیلی صحبت شد… صحبت کشور، و آینده ها شد…

راجع به این که، ولیعهد چه خواهد کرد، صحبت شد. عرض کردم هیچ نمی شود، پیش بینی کرد. بطور قطع جریان دنیا، بر علیه پادشاهی، و سلطنت است. ولیعهد، باید خیلی زبردست باشد، و مثل خود شما، در پیشاپیش حوادث حرکت کند، تا سلطنت ایران حفظ شود. و گرنه، با اینهمه جمهوری در اطراف ما، بعلاوه پیشرفت سوسیالیزم، در دنیا، چطور ممکن است، سلطنت را حفظ کرد؟؟! آن هم، سلطنت موروثی را؟؟!

شاهنشاه فرمودند: آخر کمونیسم، و سوسیالیزم هم، دارد تغییر فورم می دهد، الان ببین در چکسلواکی، و خود شوروی چه اتفاقاتی می افتد؟؟!

عرض کردم: صحیح است، ولی، به هر صورت به عقب بر نمی گردند!!؟

فرمودند: درست می‌گویی، میل دارم وقتی ولیعهد بیست ساله شد، خودم کنار بروم، که در زمان خودم، چند سالی سلطنت کند، و رموزی را بیاموزد.

عرض کردم: اولا، بیست سال کم است، اقلا ولیعهد باید ۲۵ سال داشته باشد، تا بتواند تصمیم صحیح بگیرد. ثانیا، جسارت است که عرض کنم، ولی با مشارکت نمی توان سلطنت کرد. شاهنشاه خیلی خندیدند!!؟

عرض کردم: ان‌شاء الله، به سن قانونی می‌رسد، و بعد کار را مستقلا، به خود ایشان وا می گذارید.

فرمودند: آخر، به قراری که قائم مقام می گفت، پدرم هم می خواست این کار را بکند.

عرض کردم: آن هم فقط آرزو بود!!؟؟؟….

صحبت، از این مقوله گذشت، باز به تفریح کشید.” (یادداشت های علم، ج ۷، ص ۵۶۷)

سقوط خودکامه

_”از همه چیز، با هم صحبت می‌کنیم”!!؟؟

آقای علم، در یادداشت‌هایش، مدعی است که:

۱۰)_“چهارشنبه ۷ اردیبهشت ۱۳۵۶/ ۲۷ آوریل ۱۹۷۷_… من که شرفیاب هستم، و معمولاً، طولانی هم شرفیاب می‌شوم، چنانکه از سابقه‌ی این کتاب بر می‌آید، و خواننده البته متوجه می‌شود، از سیاست خارجی تا مسائل خانوادگی، و مسائل کشوری و دختر بازی(مسائل مقاربتی، سکسی، و اسافل اعضائی) و، غیره و غیره همه جور صحبت هست. و دل او ( #مخدوم من، پهلوی دوم) لا اقل خالی می شود….” (یادداشت‌های علم، ج ششم، ص ۴۰۳)

_سرانجام، “من هم، به سنگ صبوری نیازمندم”!!؟

۱۱)_ “چهارشنبه ۷ اردیبهشت ۱۳۵۶/ ۲۷ آوریل ۱۹۷۷_ دل او _(مخدوم من، پهلوی دوم)_ مثل دل من نیست، که پیش هیچ کس، نمی‌توانم باز کنم!!؟؟…

بالاخره، سنگ صبور، یا سمور هم، به صدا در می‌آید. نمی‌دانم، در مساله‌ی بزرگی گرفتار هستم؟؟!!…”

 (یادداشت‌های علم، ج ششم، ص ۴۰۳)

این هم، نکته‌ئی ضد آنچه که آقای علم می گوید که “من در برابر شاهنشاه، هیچ میلی و اراده‌ئی ندارم”!!؟؟ در صورتیکه، خود را، شدیدا، نیازمند به سنگ صبوری می داند تا، دل تکانی نماید!!؟

_اعتماد نود و نه درصدی؟؟!!

 آقای علم، به خوبی آگاه است که پهلوی دوم، به او وابسته است، و این وابستگی و اعتماد او را، تا حد نود و نه درصد(۹۹٪) تخمین می‌زند. چنانکه، خود در یادداشت‌هایش می‌نویسد:

۱۲)_”چهارشنبه ۷ اردیبهشت ۱۳۵۶/ ۲۷ آوریل ۱۹۷۷_… فقط یک مطلب ناراحتم می کند، و آن ادامه علاقه وافر خودم، به این شخص_ پهلوی دوم_است. و این که می‌دانم، نبودن من، به او صدمه روحی زیادی می‌زند. به این معنی که او هم فولاد نیست، و ناچار باید حرف خودش را، تا حدی به یک شخصی بزند، و من می توانم ادعا کنم که آن شخص، فقط من هستم.

 زیرا اگر اعتماد صد در صد نباشد، ۹۹% اعتماد او را دارم. آن یک درصد را هم، برای این می‌گویم که شاه است، و حق دارد، که همه اعتماد خودش را، به یک نفر ندهد.” (یادداشت‌های علم، جلد ششم، ص۴۰۲)

اعتماد نود و نه درصدی ارباب، به خادمی که، “هیچ میل و اراده‌ئی از خود، ندارد”؟؟! آیا، واقعا، ممکن است؟؟! و با یک درصد باقی مانده‌ی عدم اعتماد، چه کار می‌توان کرد؟؟!

آقای علم، در اینجا، خواسته و ناخواسته، یا آگاه و ناآگاه، شاه را، شخصی با نود و نه درصد، متکی بر خود، معرفی می‌کند، که بخودی خود، اراده، و استقلالی برای اخذ تصمیمات، و اظهار نظرهای خویش در زندگی، و سلطنتش، ندارد!؟

به احتمال قوی، آقای علم، با این برداشت، اطمینان یافته بوده است که، پس از مرگ خودش، پهلوی دوم، چون همه اتکای نود و نه درصدی خود را، به او، از دست می‌دهد، دیگر نمی‌تواند چندان دوام بیاورد، و در نتیجه، خودش و سلطنتش، بزودی سقوط خواهد کرد!!؟

(پایان قسمت اول)

و این قصه‌ی پر غصه، همچنان، ادامه دارد

تاریخ انتشار: دوشنبه ۱۹ آبان ۱۳۹۹/ ۹ نوامبر ۲۰۲۰

این گفتار را چگونه ارزیابی می کنید؟ لطفا ستاره‌ها را، طبق خط فارسی از راست به چپ، انتخاب فرمایید ۱، ۲، ۳، ۴، ۵ ضعیف، معمولی، متوسط، خوب، عالی

متوسط ۵ / ۵. ۲۶

دیدگاهی بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *