میان اهل کلام، و ارباب توحید اسلامی، متداول است که میگویند، اگر کسی به قصد بگوید “لا الهَ”و “الا الله” آنرا حذف کند، به گناهی بزرگ، و حتی کفرآمیز و الحادی، دست یازیده است!!؟ زیرا، “لا الهَ” به تنهایی، چنین معنی میدهد که: هیچ خدایی وجود ندارد.
و البته، برای اهل توحید که، به خدای یگانه ایمان دارند، “کفر محض” است. اما اگر، “الله” را اسم خاص خداوند در قران، و جهان اسلام بدانیم، و “اله” اسم عام برای خدایان باشد، معنی کلمهی “لا اله الا الله”، برای مسلمان، ادای شهادت به این است که، هیچ خدایی به غیر از الله، خدای واحد اسلامی، که “لم یلد”، ” و لم یولد” ، “و لم یکن له کفوا احد” است_ “نه میزاید”، ” و نه زاییده شده” ،“و هیچ همتایی، برای او وجود ندارد” _آنوقت فرمول“لا الهَ”، با، “الا الله”، “شهادت محض به توحید یگانهی ذات سرمدی” است. در نتیجه، “لا الهَ”، بدون ذکر “الا الله”، “حقیقتی ناتمام” است، که در حقیقت، خیانتی تمام، نسبت به ایمان توحیدی است.
پس از ذکر این مقدمهی توضیحی، اینک گفتنی است که:
آقایی ایرانی، نسبتا شیکپوش و خوش قد و بالا، البته کمی هم تپل مپل، در خارج از کشور، ظاهرا،در امریکا، پس از بیست و پنج، یا سی سال خدمت، در یک سرویس رادیو تلویزیونی مهم بین المللی به زبان فارسی، اینک احتمالا پس از بازنشستگی خود، یکچندی است، که در یک فرستندهی فارسی زبان تلویزیونی، ظاهرا خصوصی، لکن بهاحتمال قوی، به سرمایهی یکی از سازمانهای آنچنانی، با هدفهای ویژه، بطور هفتگی، یک برنامهی حدودا نیم ساعته دارد.
احیانا، او بیست و پنج یا سی سالی که، خبرخوانی و یا تفسیر گویی میکرده است، طبق یک نوشتهی خاص از پیش تهیه شده، و مسلما، بدون حق کوچکترین تغییری در کلمه، یا عبارات، ناگزیر بوده است، چه خواسته، و چه ناخواسته “طوطیصفت“، آنها را روخوانی نماید.
البته در چنین وضعی، هر حیوان ناطقی، که بیهیچ اختیار، نتواند از خود نطقی ایراد کند، معمولا، دچار عقده میشود!!؟؟
از اینرو، او اینک، فرصت یافته که با بهرهمندی از حقوق خوب دورهی بازنشستگی، از آزادی کامل نیز، در نطق و خطابه استفاده کند، و هرچه دل تنگش میخواهد، البته انصافا، با رعایت ادب، و عفت کلام، بگوید.
او، این آقای شیک پوش، کمی هم تپل مپل، و بسیار هم خنده رو_ و این صفت خندهرویی نیز، که از جلوههای آزادیهای دوران بازنشستگی اوست. زیرا در دوران خدمت، هنگامی که خبر میخواند اخم نمیکرد، ولی هرگز خندههای بیجا هم نمینمود، و همانند یک جنتلمن ایرانی تبار سخن میگفت_ اما، در این دوره، افزون بر گفتارش، که نمیدانیم چرا و چگونه، تم خاصی را انتخاب کردهاست، بهیچ روی هم نمیدانیم، خندههایش از چه ناشی میشود؟؟! و چرا چنان با افراط، تا نزدیکیهای ریسه رفتن، میخندد؟؟! زیرا، مطالبی را که میگوید، بهیچ روی خنده دار نیست، بلکه بسیاری هم آکنده از سرزنش است!؟ آیا، در حین آن گفتارهای توام با سرزنش، در دلش، به دروغهایش میخندد؟! یا به شنوندگانش که، با ذکر حقیقتهای ناتمام، و یا دروغهای عمدی تمام، آنها را دست انداخته است، آیا بدانها می خندد؟! یا نه؟!
جواب همهی این پرسشها، به کوتاهی اینست که: نمیدانیم چرا؟؟!
ژوزف گوبلز(۱۹۴۵-۱۸۹۷)
او دوست دارد، از پهلویها، فقط تعریف کند، و دورهی آنها را یک دورهی ” #عصر_طلایی “، بیهیچ غل و غش، و بیهیچ کم و کاستی، جلوه دهد. تا همین دو سه هفتهی پیش، فکر میکردیم که شاید، یک ایرانی غربت زده در خارج از ایران است، و بخاطر کار کردن در سازمانی که در ایران از نظر رسمی ممنوع است، آرزوی رفتن به ایران را، در سر میپروراند؟؟! ولی، چون نمیتواند به ایران سفر کند، برای خود در گذشتهی رژیم پیشین رؤیاپردازی و خیالبافی میکند، و با یک حسرت، و به اصطلاح “نوستالژیا”، بدان دوران مینگرد!؟؟ اما این علاقهاش به گذشته، چندان جدی نیست که، پیگیر چراییهای انقلاب و سرنگونی رژیم محبوبش گردد. و به کتابها و مقالاتی افشاگر مراجعه نماید، و ببیند که همه چیز، چنان که او میپندارد، طلایی نبوده است، بلکه پارهئی هم مطلاهای طلانما، با عیاری از روکشهای طلای بسیار کم بها، بوده است!؟؟
اما یکی دو هفتهی پیش، نکتهئی را مطرح کرد، و از نویسندهئی مطلبی را، به ستایش او از رژیم گذشته نقل نمود، که نشان داد، این آقای ظاهرا بیخیال، و نسبتا بیطرف، چندان بیطرف هم نیست، و نیز چندان بیمطالعه هم نیست!!؟؟
بلکه، فقط سر در نوشتهها میبرد، و بصورت گزینشی “لا الهَ” ها را، میگیرد، و “الا الله” ها را، آگاهانه حذف میکند، و حقیقتی ناتمام را، که خیانت به تاریخ و به حقیقت تام و تمام است، عامدانه، عرضه میدارد!؟؟
کارش_سوکمندانه_ القای شبههی عمدی، منحرف ساختن و گمراه کردن جوانانی است، که از تاریخ گذشته، بیخبر اند. این حکایت افشاگرانه، بدینصورت آشکار گردید که، او گفت، آنتونی پارسونز، دربارهی مشاهدات خودش در ایران، مینویسد که:
“…من وقتی برای بازدید یکی از کارخانههای مدرن رفتم، هیچ تفاوتی بین تشکیلات و تجهیزات این کارخانه، با نمونههای اروپایی آن ندیدم، و امکانات رسیدن به هدفهای تمدن بزرگ شاه را، از نزدیک لمس کردم!!“
( آنتونی پارسونز: غرور و سقوط، ترجمهی منوچهر راستین، انتشارات هفته، چاپ اول ۱۳۶۳، ص۲۵)
این آقای گوینده، در تایید این گزینش، گفت:
_این یکی از دهها شاهد خارجی است که، پیشرفتها را، در عصر پهلویها در ایران، دیده، شهادت داده، و گزارش کرده است.
بعد افزود که:
_راستش را بخواهید، در طول چهار صد سال گذشته، در ایران هیچ انقلاب واقعیئی مانند انقلاب پهلویها، روی نداده است!!؟؟
این اظهار نظر، مصداق کامل یک “لا الهَ”، بدون “الا الله” است. حالا، نکته اینجاست که، این نقد گزینشی، چگونه “لا الهَ” بدونِ “الا الله” از کار به در آمده است؟؟!
و چگونه میتوان گفت، که این اظهار نظر و شهادت، حقیقتی ناتمام است، که سوکمندانه خود، خیانتی تمام و عمدی، به حقیقت تاریخ، و به حقیقت تمام است؟؟!
_این آنتونی پارسونز کیست، و حقیقتا چه گفته است؟
این آقای گوبلز خان، ولی البته گوبلز دست چهارم و پنجم_ یادتان باشد، #گوبلز، وزیر تبلیغات آلمان نازی، و مبلغ #دروغ_بزرگ_هیتلری بوده است!!؟_ چند نیرنگ، در این نقل قول خود، بکار برده است:
۱)_ شغل و سمت #آنتونی_پارسونز را ذکر نمیکند، که در ایران چه کار داشته است؟
در صورتیکه آنتونی پارسونز، آخرین سفیر کبیر دولت انگلیس، در سلطنت #پهلوی_دوم در ایران بوده است.
۲)_ گوبلز دست چهارم و پنجم، منبع گفتارش را بدست نمیدهد که، احیانا یکی از شنوندگان کنجکاوش، بدان کتاب دسترس پیدا کند، و به اصل #حقیقت_تمام، که وارونه جلوه داده شده است، پی ببرد!!؟؟
این سخن، در کتابی به نام “غرور و سقوط” نوشتهی آنتونی پارسونز، آمده است، که درست بر خلاف دعوی کاذب آقای گوبلز خان، نه برای ستایش از ایران عصر پهلوی دوم، بلکه بیشتر در آسیب شناسی سقوط پهلوی دوم و انقلاب ایران، به رشتهی تحریر در آمده است.
یعنی آنتونی پارسونز می خواهد، چراییهای شکست پهلوی دوم، و بیمایگی و بیبنیانی غرور آمیز #انقلاب_سفید او را، بر ملا سازد!!؟؟
آنتونی پارسونز(۷۴=۱۹۹۶-۱۹۲۲م)، مطلب یاد شده در بالا را، که دربارهی تشکیلات و تجهیزات کارخانههای ایران نقل شده است، و میگوید که تفاوتی با نمونههای اروپایی نداشتهاند، در صفحهی ۲۵ از کتاب غرور و سقوطش_ ترجمه منوچهر راستین، انتشارات هفته، چاپ اول ۱۳۶۴_نگاشته است. لکن، بلافاصله، پس از نقل و حذف عمدی این “لا الهَ” بدونِ “الا اللهِ” گوبلز دست چهارم و پنجم، آنتونی پارسونز، به روایت دردناک بخش ناتمامش پرداخته، مینویسد که:
“… اما وقتی از بازار_در تهران_ دیدن کردم، این احساس به من دست داد، که هیچ چیز در این کشور تغییر نیافته، و سنتهای قدیمی همچنان نیرومند و استوار است.
من اسکلههای خرمشهر را، در منتهی الیه خلیج فارس، که بندر عمده تجارتی ایران بود، دیدم. و از مشاهده کوههای انباشته از ماشین آلات و کالاهای مصرفی، و کیسههای شکر و سیمان، که بدون نظم و ترتیب، در کنار هم ریخته شده بود، منظرهئی که شاید “هرکول” را هم به وحشت میانداخت، وحشتزده شدم.
من بعضی از روستاهای ایران را هم، که اساس زندگی و زراعت سنتی آنها در هم ریخته، و ماشین آلات جدید کشاورزی، جای آنها را گرفته بود، از نزدیک بازدید کردم.
در این روستاها، شرکتهای جدید کشت و صنعت، که بیشتر با کمک و مشارکت خارجیان تاسیس شده بود، جای کشاورزی سنتی را گرفته، و روستاییان را، که از زمینهای خود بیرون رانده شده بودند، در نقاط دیگری اسکان داده بودند.
و این دهقانان بی زمین، که احساس میکردند مورد ظلم و ستم واقع شدهاند، گاه دست به اغتشاش و خرابکاری میزدند.
من از یک جنگل و مرتع حفاظت شده هم، که به سبک کشورهای غربی، برای حفظ حیات وحش قرق شده بود، بازدید کردم. دامداران محلی، که طی قرنها از این جنگلها و مراتع، برای چرای دامهای خود استفاده میکردند، اجازهی ورود به مناطق ممنوعه را نداشتند، و در صورت تخلف، بازداشت و زندانی میشدند. ولی، اعضای خانوادههای وابسته به رژیم، با اجازهی مخصوص، از این مناطق ممنوعه، برای شکار، استفاده میکردند!؟
زنندهترین نوع تضاد، در خودنمایی و فخرفروشی طبقات مرفه، و نوکیسههای شمال شهر، و وضع فلاکت بار و آشفته تودههای مردم، در جنوب تهران، مشاهده میشد.
در حالی که شمال و جنوب تهران، نمونههای بارز تضاد طبقاتی، و تفاوت سطح زندگی طبقهی ثروتمند و فقیر را، ارائه میدادند، مرکز تهران، نمایانگر رشد طبقهی متوسط بود.
ترافیک سنگین خیابانهای مرکزی شهر، و تراکم اتومبیلها، یک نمونه از رشد طبقه متوسط به شمار می آمد. زیرا، اکثر اتومبیلها از نوع ارزان قیمت، مونتاژ شده در ایران، با لوازم انگلیسی بودند. و کمتر اتومبیل گرانقیمت مخصوص ثروتمندان، نظیر کادیلاک، در میان آنها دیده میشد.
من، وضع زندگی افسران، و سربازان ایرانی، و خانههای سازمانی مدرن آنها را نیز، در تهران و شهرستانها دیدم، و خود شاهد خودنمایی و غرور آنها در خیابانها، و مغازههای تهران بودم.
من، مراسم باشکوه بازیهای آسیایی و المپیک را هم، که در استادیوم با عظمت تازهی تهران، برپا شده بود، تماشا کردم.
این استادیوم عظیم ورزشی را، شاه به امید برگزاری بازیهای المپیک سال ۱۹۸۴ در تهران بنا کرده بود. البته، همزمان با انجام مراسم بازیهای آسیایی، در حدود ده هزار نفر دانشجویان و اشخاص مظنون از طرف ساواک بازداشت شده بودند. زیرا خاطرهی ترور ورزشکاران اسرائیلی، در بازیهای المپیک مونیخ، هنوز در اذهان، زنده بود، و میخواستند از وقوع حوادث مشابهی، در جریان بازیهای آسیایی، جلوگیری کنند!؟
من از مدارس و دانشگاههای ایران هم، که به سرعت در حال گسترش بودند، دیدن کردم. ولی، در کنار این توسعهی بیسابقه، عدم رضایت و مخالفت با رژیم، هم در دانشگاهها گسترش مییافت، و ساواک بطور روزافزونی، برای کنترل امور دانشگاهها و مراکز آموزش عالی، مداخله میکرد.
فعالیتهای پر دامنهئی که بر اثر افزایش درآمد نفت، در کشور آغاز شده بود، گیج کننده بود، ولی در کنار آن، فساد هم با ابعاد وحشتناکی توسعه مییافت.
من از شهرهای مقدس مشهد و قم، دیدن کردم. در حین عبور از کنار اماکن مقدس در قم، ناظر مشتهای گره کردهی مردم بودم. و در مشهد، ایمان و اعتقادات مذهبی مردم را، از نزدیک دیدم. اما، در این شهر مقدس، استانداری که از طرف دولت تعیین شده بود_ [ منظور دکتر سرهنگ عبدالعظیم ولیان (۱۳۷۳-۱۳۰۴ه.ش/۱۹۹۴-۱۹۲۵ماست] _ آشکارا، به سنتها و معتقدات مذهبی مردم، اهانت میکرد.[ و، و، و،…]”
( آنتونی پارسونز: غرور و سقوط، صص۲۷_۲۶)
دکتر سرهنگ عبدالعظیم ولیان(۱۳۷۳-۱۳۰۴ه.ش/۱۹۹۴-۱۹۲۵م)
آنتونی پارسونز، در حقیقت تا پایان کتاب_ص۲۲۸_ موارد فراوان دیگری از این مقوله، و ترازنامهی نابسامان #انقلاب_سفید و عوارض موثر آن در شکست پهلوی دوم را، آسیبشناسانه و اسفبار، آشکار میسازد!!؟؟ لکن، از تمام این کتاب، #گوبلز دست چهارم و پنجم ما، فقط همان سه سطر را، نقل کرده است و، بس!!؟؟؟ چرا؟؟! هنوز، واقعا نمیدانیم چرا.
برای اینکه، اگر فرضا او میاندیشد، به احتمال یک در میلیارد، سلطنت به ایران باز گردد، این آقای بازنشسته، در سنینی نیست، که احتمال آن برود، که به او مقامی، مثلا ریاست رادیو تلویزیون ملی را، واگذار کنند؟؟!
اینهمه خوش خدمتی برای چیست؟ و اینهمه حذف حقایق آسیبشناسانهی دلایل انقلاب، که یک سفیر کنجکاو، احتمالا، مامور شمارهی یک “امآیسیکس” (MI6)، به زبان انگلیسی، برای دنیا و کشورش، و نه ضرورتا بخاطر ایرانیان، نگاشته است، و در دنیا منتشر کرده است، چرا یک لحظه این گوبلز دست چهارم و پنجم را، به خود نمیآورد، که برای چه باید تو اینگونه، ” #حقیقت_ناتمام “ را بیان داری؟؟! خوش خدمتی به چه کس، آن هم به بهای خیانت به تاریخ ایران، و فریب نسلهای جوانتری که آن دورهی به اصطلاح طلایی حسرت افزا را، ندیدهاند؟؟؟!
بیش از نود درصد کسانی که، دورهی قبل از انقلاب را، با چشمهای باز دیدهاند، اینک چهل و دو سال بعد از سقوط، عموما مردهاند، و چند درصدی از باقی ماندهها هم، عمری از نود به بالا دارند، تو _گوبلز خان_ چه کس را میخواهی دلخوش کنی، و شادمان سازی، که برایت کف بزنند، هورا بکشند و، بهبه گویت گردند؟؟!!
رسانهها، و انتشارات و گزارشهای واقعی، از تاریخ معاصر دنیا و ایران، انقدر زیاد و انبوه و پراکندهاند، که تو یکتنه_آقای گوبلز دست چهارم و پنجم!_ همراه با سیچهل نفر دیگر همانند تو، نمیتوانید در برابر آنها ایستادگی کنید، و برنده شوید! فقط، عِرض خود می بری و، زحمت ما میداری!؟؟
_ لرد جیم_:
ناخدای فراری از کشتی طوفان زده
آیا، آقای گوبلز دست چهارم و پنجم، میداند که #آنتونی_پارسونز، چه لقبی به پهلوی دوم داده است؟؟!!
دست کم او باید سراسر کتاب “غرور و سقوط” آنتونی پارسونز را، جستجو کرده باشد، تا شاید لقمهئی لذیذ مانند آن چند سطر، که دربارهی بینظری آن کارخانهی آنچنانی_ که در بالا نقل شد_ بیابد.
از اینرو، مسلما او باید شوکه شده باشد، وقتی که آنتونی پارسونز، #پهلوی_دوم را “لرد جیم” مینامد. آن هم به معنی خاص آن، که عنوان ناخدای یک کشتی انگلیسی است که، دو بار، در طوفانها، نخستین کسی بوده است، که کشتی خود را، با مسافران بیپناه آن، در گرداب طوفانها رها کرده، و با اولین قایق نجات، خود را از مهلکه، نجات داده است!!؟؟
آنتونی پارسونز، دربارهی این لقبگذاری پهلوی دوم، به عنوان لرد جیم، و ماجرای چگونگی انتخاب این لقب، در کتاب غرور و سقوط خویش، چنین مینگارد که:
“…من متهم شدهام به اینکه شاه را، در شرایطی که میبایست در ایران میماند، قانع کردهام کشور را ترک کند، واقعیت این است که، خود من هم، در آن شرایط، از تمایل و آمادگی او برای خروج از ایران، غافلگیر و شگفت زده شدم.
گاهی در سفارت، بین خود بحث میکردیم، که آیا شاه، همان لرد جیم است، یا نه؟! #لرد_جیم، قهرمان یکی از داستانهای جوزف کنراد_( ۶۶=۱۹۲۴-۱۸۵۷م)_ افسر جوان یک کشتی تجارتی بود، که در عالم خیال، تمام خصوصیات یک شخصیت کامل عصر ملکه ویکتوریا را، با خود داشت. و مردی آرام و شجاع، در برابر خطر، و قوی و، خونسرد، در شرایطی که همه خود را میبازند، شناخته شده بود.
او، همیشه در آرزوی فرصتی بود، تا بتواند خصایل برجسته، و رمانتیک خیالی خود را، به خود و دیگران نشان دهد!؟ ولی، در اولین فرصتی که پیش آمد، و کشتی او بر اثر حادثهئی، در وسط دریا شکست، شخصیت رؤیایی او نیز، در هم شکست، و لُرد جیم، اولین کسی بود که خود را، به قایق نجات افکند.
افسران دیگر کشتی هم، از او تبعیت کردند، و صدها نفر از مسافران خود را، که زائران مکه بودند، در کشتی شکسته، به حال خود، رها ساختند!
کشتی غرق نشد. ولی لرد جیم، پس از تحقیق و بازجویی از کار برکنار شد. و مهمتر از آن شخصیت ایدهآلی را، که برای خود ساخته بود، از دست داد.
او باقیماندهی عمر را، برای جبران آنچه در یک لحظه ضعف، از دست داده بود، و امید بازیافتن شخصیت و اعتباری، که آرزوی آن را داشت، کوشید؛ ولی، فقط زمانی به آن دست یافت، که داو طلبانه، مرگی را که میتوانست، به آسانی، از آن بگریزد، استقبال کرد!
کنراد، در این قسمت از داستان خود، شور و اشتیاق لرد جیم را، برای استقبال از مرگ، تشریح کرده، و مینویسد:
_او در شورانگیزترین روزهای رؤیاهای نوجوانی خود هم، نمیتوانست چهرهی اغو اکنندهی چنین پیروزی بزرگ و درخشان را، به چشم ببیند!
این مرگ افتخار آفرین، چون عروسان محجوبهی شرقی، در کنار وی ظاهر شد، و او در آخرین لحظهی غرورانگیز زندگی خود، حجاب از چهرهی عروس، برگرفته، لحظهئی کوتاه، بر آن نظاره کرد.
من (آنتونی پارسونز) فکر می کردم که شاه، همان لرد جیم خواهد بود. او در سال ۱۹۵۳م/۱۳۳۲ه.ش_کودتای ۲۸مرداد_ از کشتی بیرون پرید، و سپس مدت ۲۵ سال تلاش کرد، تا به جبران این عمل، خود را به صورت یک رهبر قابل احترام، و نیرومند و دینامیک جهانی در آورد. و خود را، با کاراکتر و خصوصیات شخصی که، در عالم پندار آرزوی آن را میکرد، منطبق سازد.
من، پیشبینی میکردم، که اگر فرصت آزمایش دیگری پیش بیاید، شاه، ترجیح خواهد داد، در کاخ خود بمیرد، تا اینکه تحقیر و خفت دوباره پریدن از کشتی را، به جان بخرد!
من اشتباه کرده بودم. ولی، این وظیفهی من نبود، که او را تشویق کنم، نقش قهرمان داستان کنراد را، بازی کند.
در شرح گفتگوهای خود، در آخرین دیدار با شاه، در روز هشتم ژانویه ۱۹۷۹ / ۱۳۵۷، اشاره کردم شاه اصرار کرد که، من یکی از سه راهی را، که در پیش روی او قرار داشت، و در پایان هیچ یک، امید نجات دیده نمیشد، برای او انتخاب کنم.
من این کار را، با کمال صداقت و صمیمیت، انجام دادم. و هنوز هم، به درستی آن که در آن روز گفتهام، معتقدم.
شاه، در هر حال، پیش از آن که حرفهای مرا بشنود، تصمیم خود را گرفته بود، و میخواست برای دومین و آخرین بار ، جلای وطن کند…“
شاه در یکی از آخرین یادکردها از آنتونی پارسونز، سپاس خود را نسبت به او، و راهنماییها، و حقیقتگوییهایش دربارهی اوضاع ایران، هنگام بستری بودنش در نیویورک، با اردشیر زاهدی(۱۴۰۰-۱۳۰۷ه.ش/۲۰۲۱-۱۹۲۸م)_داماد سابقش، و همچنین وزیر امور خارجهی سابقش در امریکا_ ابراز میدارد. و استاد دکتر عباس میلانی در کتاب “نگاهی به شاه“، این ابراز عنایت شاهانه را، نسبت به آنتونی پارسونز، اینگونه روایت کرده است که:
“…وقتی شاه، پس از خروج از ایران در یکی از بیمارستانهای نیویورک بستری بود، آنتونی پارسونز، که در دوران انقلاب، سفیر انگلیس در ایران بود، نمایندهی کشورش در سازمان ملل شده بود. او طی یک سخنرانی، بشدت از شاه انتقاد کرد. شاه، با دیدن این سخنرانی، به اردشیر زاهدی گفت:_
و جناب شهریار ایران را، از اینگونه سخنان گهربار دشمن شکن، بسیار بودی! ( برای اطلاع بیشتر به انواع ابراز عنایتهای شاهانه در سطح سوم سخن، رک به: کانال تلگرام فردا شدن امروز، گفتار شمارهی ۱۴۵)
در بازگشت به دشنام شاه، به آنتونی پارسونز، سفیر انگلستان در سازمان ملل متحد، پهلوی دوم که سخت از انتقاد او رنجیدهاست، با لحنی خشمگین در سطح سوم سخن_ ۱، بفرما! ۲، بنشین! ۳، بتمرگ_ که عموما، شیوهی سخن و دشنامگویی نافرهیختهترین داش مشدیهای محلههای پست یک شهر کلان در ایران است، پای مادر او را در پیش میکشد، و او را “قحبه” مینامد!!؟
قحبه، واژهئی عاریت گرفته شده از زبان عربی برای زن روسپی است! با پوزش از اجبار، بخاطر نشان دادن ننگ نهفته در این واژه، همان نافرهیختگان لات و لوت، آنرا “ج، ن، د…” هم مینامند!!؟
نخست، پرسش اینست که:
۱)_این مردی که در بالاترین سطح اشرافی خانوادهی درباری ایران زندگی میکرده است، و در نخستین سفرش نیز، برای آشنایی با تمدن اروپایی به مدرسهئی در سوئیس فرستاده میشود، که در آنجا بیشتر اشراف و بزرگان بین المللی، فرزندانشان را بدانجا میفرستادهاند، این دشنامی را که، فقط لاتهای محلههای پست در تهران، نُقل مجلسشان بوده است، او از کجا آموخته، و اینگونه در ذهنش جا گرفته، که هنگام زندگی در غربت، و شدت بیماری سرطانش، در آخرین ماههای زندگیاش، در بیمارستان، به داماد و سفیر سابقش در امریکا، چنین واژهی ننگین و شرم آوری را، بر زبان میراند؟؟!
و نکتهئی که یادآوریاش، شاید از اهمیتی بمراتب بیشتر از نکتهی نخست، برخوردار باشد اینست که:
۲)_باید در نظر مجسم سازیم که، چنین شخصی، که در پایینترین مرحلهی زندگی و فرودستی، در دو قدمی مرگ بسر میبرد، هنگامی که در قدر قدرتی، بر تخت و تاج سلطنت استبدادی شاهنشاهی در ایران بسر میبرده است، و تمام قوای پلیس مخفی، ساواک، ارتش، گارد شاهنشاهی، گارد جاویدان، رکن دو ارتش، شهربانی، دژبانی و دیگر قوای آشکار و ویژهی انضباطی و امنیتی همه گوش به فرمان او بودهاند، اگر خبرچینان مخفیاش، از کسی گزارش میکردند، که از او انتقاد کرده است، آن هنگام چه بلایی بر سر آن شخص_ و اگر لازم میبود، بر سر خانوادهاش نیز_ میآورده است؟؟!
و سوکمندانه او، این بلاها را، بارها به سر بسیاری از کسان، که خطایی نکرده، و حتی دشنامی نیز بدو نداده بوده اند، آورده بوده است!!؟ مانند ” #خسرو_گلسرخی “_ سی ساله_ و دهها نفر نظیر او!؟؟؟
خسرو_گلسرخی (۳۰=۱۳۵۲-۱۳۲۲ه.ش/۱۹۷۴-۱۹۴۴م)
این بلاها، و دشنامهای بیپاسخ، سرانجام به انقلابی علیه او، منجر گردید. درست یا نادرست، صحیح یا غلط، این شیوهی سخنگویی این مرد، و واکنشش نسبت به مخالفان، خود، از جمله، یکی از چراهای انقلاب مردمی ایران، علیه او بوده است که، شعار آرزویی ناممکن”جاوید شاه!” را، به ارادهی معطوف به واقعیت ممکن “مرگ بر شاه!!“، به “مسخینه” تبدیل کردهاند!!!؟ چون، هیچ کس، جز ذات والای سرمدی، ابدی نیست!!؟
سخن گفتن در سطح عالی سخن، رعایت“#عفت_کلام“ در حد اعلای ممکن، حداقل توقع طبیعی و عادی است، که مردمان یک ملت و کشور، از عالیترین رهبر پر مدعای #آریا_مهری خود میتوانند داشته باشند، نه همزبانی با انواع فرومایهترین لاتها، همانند شعبان بی مخها، شهروندان چاله میدانها، و چاله خر کشیها، و، و، و!؟؟
کوتاه سخن، #رهبران_راستین، در هر نمونه از زندگی، بویژه در نحوهی سخن گفتن، باید شیوهئی الگویی، برای پیروی از آن داشته باشند!!؟؟ زیرا، الناس علی دین ملوکهم، میراث گرانسنگ دیرین فرهنگ ماست!!؟
و “جادِلْهُمْ بِالَّتی هِیَ أَحْسَنُ“، با آنان به زیباترین و نیکوترین شیوهها، به جدل پردازید نیز، توصیهی مبارک کلام مجید است (قران سورهی نحل=۱۶/ آ ۱۲۵).
و کلام آخر این که، فحاشی، و هرزه درایی، همدهنی با فرومایگان، در شأن یک رهبر راستین نیست؛ همین و، بس!!؟
آیا شگفت و شوک آور نیست که آقای گوبلز خان، برای ستایش از عصر طلایی پهلوی دوم، دست بر قضا بین انواع شاهدانی که میتوانست احیانا، پیدا کند که، به رسوایی گواهی آنتونی پارسونز، نباشند، چگونه است که گواهی آنتونی پارسونز را، بعنوان یک شاهد عصر طلایی، در ایران دوران پهلوی دوم، مثال میآورد؟؟؟! آنتونی پارسونزی که، ابر قهرمان عصر طلایی ایران آقای گوبلز خان را، با اعطای لقب “لرد جیم“، ناخدای فراری مضاعف ژوزف کنراد، مفتخر میسازد؟؟!!
لرد جیم، در واقع و در کاربرد عنوان او، برای پهلوی دوم، در شاهد مثال آنتونی پارسونز به اصطلاح قدیمی خودمان، گزارشی از یک دگردیسی پهلوانی یک پهلوان پنبه بشمار می رود.
_سعدی، و دگر دیسی یک پهلوان پنبه
سعدی این حکایت را، بعنوان یک مشاهدهی شخصی و یک “حدیث نفس”، در گلستان، چنین روایت میکند که:
“سالی، از بلخ بامیانم سفر بود، و راه از حرامیان(راهزنان) پر خطر.
جوانی به بدرقه(برای نگهبانی) همراه من شد، سپرباز، چرخ انداز، سلحشور، بیشزور، که به ده مرد توانا، کمان او، زه کردندی، و زورآوران روی زمین، پشت او، بر زمین نیاوردندی!!؟؟
ولیکن، چنانکه دانی متنعم(از نعمت های بسیار برخوردار، و به اصطلاح نازپرده) بود، و سایهپرورده، نه جهاندیده و سفر کرده! رعد کوس دلاوران، به گوشش نرسیده، و برق شمشیر سواران ندیده!!؟؟ نیفتاده بر دست دشمن اسیر به گردش، نباریده باران تیر!!؟؟ اتفاقاً، من و این جوان، هر دو در پی هم دوان. هر آن دیوار قدیمش، که پیش آمدی، به قوّت بازو بیفکندی، و هر درخت عظیم که دیدی، به زور سرپنجه بر کندی و، تفاخرکنان گفتی (ادعاها): _پیل کو؟! تا کتف و، بازوی گردان بیند؟؟! _شیر کو؟! تا کف و، سر پنجهی مردان بیند؟؟! ما در این حالت، که دو هندو (راهزنان هندی)، از پس سنگی سر بر آوردند، و قصد قتال ما کردند. به دست یکی چوبی و، در بغل آن دیگر، کلوخ کوبی!!؟
جوان را گفتم:
_چه پایی؟؟!! (چرا ایستاده ای، منتظر چه هستی؟؟!!) بیار آنچه داری، ز مردی و، زور که دشمن، به پای خود، آمد به گور!!؟؟ تیر و کمان را، دیدم از دست جوان افتاده و، لرزه بر استخوان. نه هر که موی شکافد، به تیر جوشن خای به روز حملهی جنگاوران، بدارد پای چاره جز آن ندیدیم، که رخت و سلاح و جامهها، رها کردیم و، جان به سلامت بیاوردیم. به کارهای گران، مرد کار دیده فرست که شیر شرزه، در آرد به زیر خمّ کمند جوان؟! اگر چه قوی یال و، پیلتن باشد به جنگ دشمنش، از هول، بگسلد پیوند نبرد، پیش مصافآزموده، معلوم است چنان که مسألهی شرع، پیش دانشمند”
حال، گوبلز دست چهارم و پنجم ما، معلوم کند پرتقال فروش را، که پهلوان پنبه در این میانه، کیست؟؟؟!!
و سئوال دوم این که، آیا احیانا آنتونی پارسونز، که بر داستان لرد جیم احاطه دارد، سعدی ما را نیز، به فارسی، یا ترجمهی انگلیسی، هرگز نخوانده بوده است؟ و کاربرد اصطلاح “پهلوان پنبه” را، در مکالمات ایرانیان نشنیده بوده است؟
یادآوری:
داستان لرد جیم ژوزف کنراد، تا کنون دو بار، بصورت فیلم سینمایی، به علاقمندان #هنر_هفتم، تقدیم شده است.
این سایت برای بهینه سازی استفاده ی کاربران از کوکی استفاده می کند قبول
Privacy & Cookies Policy
Privacy Overview
This website uses cookies to improve your experience while you navigate through the website. Out of these cookies, the cookies that are categorized as necessary are stored on your browser as they are essential for the working of basic functionalities of the website. We also use third-party cookies that help us analyze and understand how you use this website. These cookies will be stored in your browser only with your consent. You also have the option to opt-out of these cookies. But opting out of some of these cookies may have an effect on your browsing experience.
Necessary cookies are absolutely essential for the website to function properly. This category only includes cookies that ensures basic functionalities and security features of the website. These cookies do not store any personal information.
Any cookies that may not be particularly necessary for the website to function and is used specifically to collect user personal data via analytics, ads, other embedded contents are termed as non-necessary cookies. It is mandatory to procure user consent prior to running these cookies on your website.