گفتار شماره‌ی۲۰۶_ از مدینه‌ی جاهله؟! تا، مدینه‌ی فاسقه!؟

به اشتراک بگذارید
۵
(۲۰)

یقین کردمی “مرگ“، اگر “نیستی” است

از این ورطه، خود را رهانیدمی

بدان عرصه‌ی پهن بی‌ازدحام

خر و، بار خود را، کشانیدمی

به جسم و، به جان، هر دوان، مردمی

ز هستی، رسن بگسلانیدمی

از این قلعه‌ی شوم ذات الصور

به تحقیر، دامن کشانیدمی

مر این معدن خار و خس را، به جای

بدین خوش علف گله، مانیدمی

#علی‌_اکبر_دهخدا (۷۷=۱۳۳۴-۱۲۵۷ه.ش/۱۹۵۶-۱۸۷۹م)

…فرخی، از “کرم شاه!!؟؟” شدی “قصرنشین!!؟؟

بر تو، این منزل نو، فرخ و میمون باشد!

#فرخی_یزدی (۵۴=۱۳۱۸-۱۲۶۴ه.ش/۱۹۳۹-۱۸۸۵م)مشهور به لب دوخته

از مدینه‌ی جاهله؟! تا، مدینه‌ی فاسقه!؟

مدعی!

فرد؟! نه!

     سیستم؟!، آری!

از بهکده‌ی به غرض، “لعنت‌آباد” شده!؟

*** 

…در مکتب حقایق، نزد ادیب عشق

… ای بیخبر! بکوش، که صاحب خبر شوی!!؟…

#حافظ، غزل شماره‌ی ۴۷۸

آنچه در این گفتار می خوانیم

_دهخدا، و عطیه‌ی به اصطلاح ملوکانه

پس از کودتای ۲۸ مرداد سال ۱۳۳۲

پیش‌تر در گفتار شماره‌ی ۲۰۵_ از سلسله گفتارهای #خط_چهارم _ در مقایسه‌ی فرهنگ‌ها از ارزش ویژه‌ی لغتنامه‌ی دهخدا، به اختصار سخن رفته است!؟

لکن، بمناسبت اهمیت آن، در کشاکش فرهنگ و تاریخ سیاسی ایران معاصر، و برخورد متفاوت و، متضاد دولتیان با دهخدا، و فرهنگ او، و رفع سوء تفاهم‌هایی در این باره، ضروری بنظر می‌رسد که، جریان تالیف، چاپ، و انتشار فرهنگ دهخدا، و رفتار با مولف آن_علی اکبر دهخدا (۷۷=۱۳۳۴-۱۲۵۷ه.ش/۱۹۵۶-۱۸۷۹م)_ برای درک بهتر نظام سیاسی ایران، مورد توجه خاص قرار گیرد.

کوتاه سخن، بحث درباره‌ی چگونگی تکامل، و انتشار لغتنامه‌ی دهخدا، بی تردید، از جمله به #آسیب_شناسی_سلطنت_استبدادی_موروثی در ایران، تعلق دارد!!؟

_دهخدا، و انگیزه‌ی تالیف “لغتنامه”

دهخدا، درباره‌ی انگیزه‌ی تالیف لغتنامه‌اش، به اختصار، خود، چنین می‌گوید که:

_”… مرا، هیچ چیز، از نام و نان، به تحمل این تعب طویل (رنج بلند مدت)_ [ حدود چهل سال از عمر پر کشاکش خود]_ جز مظلومیت مشرق زمین، در مقابل ظالمین و ستمکاران مغرب زمین، وا نداشته است، چه برای نان، همه‌ی طرق به روی من باز بود، و با ابدیت زمان، نام را نیز، چون جاودانی نمی دیدم، پای بند آن هم نبودم، و می دیدم که مشرق زمین، باید به هر نحو شده است، با اسلحه‌ی تمدن جدید مسلح گردد، نه این که این تمدن را خوب می شمردم، زیرا تمدنی که دنیا را، هزاران سال اداره کرد، مادی نبوده است!” ( مجله‌ی دفتر هنر، به سر دبیری بیژن اسدی پور، ویژه‌ی علی اکبر دهخدا، سال نوزدهم، شماره ی ۲۱، اسفند ۱۳۹۱، ص ۳۲۹۶)

_چاپ‌های متعدد لغتنامه‌ی دهخدا!؟

۱)_نخستین چاپ لغتنامه، به سال ۱۳۱۹ه.ش/ ۱۹۴۰م بازمی‌گردد، که یک جلد آن، در ۴۸۶ صفحه به چاپ رسید، سپس چندسالی متوقف گردید!!

۲)_پس از آن، دهخدا، در سال۱۳۲۴ه.ش/ ۱۹۴۵م، حدود سه میلیون‌ فیشی را، که طی چهل سال برای تدوین لغتنامه فراهم کرده بود، توسط مجلس شورای ملی، به ملت ایران، تقدیم نمود!!؟

۳)_ در پاسخ به هدیه‌ی فیش‌های سه میلیونی فیش‌نویس لغتنامه، مجلس شورای ملی در ۲۵ دیماه سال ۱۳۲۴، با تصویب استثنایی ماده‌ی ‌واحده‌ئی بودجه‌ی چاپ فرهنگ دهخدا را، برعهده گرفت. و ۲۵ هزار تومان هزینه چاپ این فرهنگ، از محل صرفه‌جویی بودجه‌ی سال ۱۳۲۴ مجلس، تأمین شد.

تقدیر بزرگوارنه‌ی مجلس شورای ملی، در مورد دهخدا، از این جهت استثنایی خوانده شده است که، در سنت قانونگذاری مجلس ایران، این نخستین بار بوده است که، یک ماده‌ی قانونی به نام یک شخص حقیقی واحد، تصویب و اعلام گردیده است. هرگز، پیش از آن، و پس از آن، چنین امری، دیگر، در قانونگذاری ایران به نام کسی، تکرار نگشته است.

۴)_از آن پس، لغتنامه‌ی دهخدا، تا سال ۱۳۵۹ه.ش/ ۱۹۸۰م، در قالب کم و بیش ۲۰۰ جزوه، و در حدود ۵۰ جلد، به شیوه چاپ سربی منتشر گردیده است. این مجلدات، پس از ویرایش، ابتدا در قالب ۱۴ جلد در سال ۱۳۷۲، و سپس در ۱۵ جلد به همراه یک جلد بعنوان مقدمه، در سال ۱۳۷۷، با حروفچینی کامپیوتری منتشر شده است.

پس از آن نیز، و با توجه به پیشرفت فناوری‌های دیجیتالی، مؤسسه‌ی لغتنامه‌ی دهخدا، توانست در سال ۱۳۷۹، لوح فشرده لغتنامه دهخدا را در دسترس عموم قرار دهد، که تاکنون شش نسخه، و روایت آن در انتشارات دانشگاه تهران منتشر شده، و همین لوح‌های فشرده نیز، مبنای استفاده برخی وبسایت‌ها، و سپس اپلیکیشن‌ها، برای انتشار نسخه آنلاین قرار گرفته است. ( فرهنگ مصاحب، و ویکی پدیا)

۵)_لازم به یادآوری است که، برای بسیاری هنوز آن چاپ ۵۰ جلدی، اصیل تر و مرغوب تر بنظر می رسد، و با بهای بیشتری خرید و فروش می شود. زیرا شایع است که، در چاپ‌های جدیدتر لغتنامه، جابجا، سانسورهایی، اعمال شده است؟؟!

این نکته، برای ما، امکان تایید یا نفی کاملش، میسر نبوده است ،که آیا واقعا، سانسورهایی در چاپ های بعد اعمال شده است، و یا اینکه، این یک نیرنگ سوداگرانه‌ی فروشندگان چاپ اول است که آنرا بهانه ی بهای سنگین تر چاپ ۵۰ جلدی، نسبت به چاپ‌های دیگر بر خریداران تحمیل می نمایند؟؟!

_ارزشیابی دهخدا، از دکتر مصدق

آقای ولی الله درودیان (متولد۱۳۱۷ه.ش/ ۱۹۳۸م)، نویسنده و پژوهشگر ارزشمند خستگی ناپذیر معاصر ایرانی است، که از سال ۱۳۵۴، مطالعه و پژوهش‌های پیوسته‌ئی، درباره‌ی شخصیت، خدمات فرهنگی و ابعاد مختلف زندگانی دهخدا، داشته است. خوشبختانه حاصل کار ارزنده‌ی این پژوهشگر، در ۶ مجلد بچاپ رسیده است.

مجله‌ی یاد شده‌ در بالا _دفتر هنر، ویژه نامه‌ی علی اکبر دهخدا_ به روایت از آقای درودیان، درباره‌ی رابطه‌ی دهخدا، با دکتر مصدق، چنین می‌نویسد که:

“…با آغاز دولت ملی زنده یاد دکتر محمد مصدق، اردیبهشت ماه ۱۳۳۰، دهخدا، دوباره به صحنه ی مبارزات سیاسی کشیده می شود. در دفاع از دکتر مصدق، مقاله می نویسد، مصاحبه می کند، و از مصدق به عنوان “نابغه ی شرق”، سخن می گوید.

پس از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، در جستجوی شهید دکتر حسین فاطمی، مامورین حکومت، به خانه ی دهخدا می ریزند، و زندگی اش را بهم می زنند.

بخاطر ستایش از شخصیت دکتر مصدق، نان بخور و نمیر دهخدا را، قطع می کنند و به محاکمه اش می کشند، و زجر و آزارش می  دهند.

در دفتر دادستانی ارتش، شبانگاه ۲۵ مهر ۱۳۳۲، بر اثر پرخاش، و رفتار دور از ادب دادستان، دهخدا، به حال اغماء می افتد. جسد نیمه جانش را نیمه های شب، می آورند و در دالان خانه اش، رها می کنند و می روند!_ [نمونه‌ئی از موارد متعدد #انقلاب_مخملی_پهلوی‌ ها!!؟]

خدمتکار خانه، که برای تجدید وضو، و ادای فریضه‌ی سحرگاهی از اتاقش بیرون می آید، پیکر نیمه جان دهخدا را می بیند، سراسیمه اهل خانه را خبر می کند، پیرمرد را می برند در بسترش، می خوابانند.

دهخدا، بر اثر این رفتار دژخیمانه به سختی صدمه می بیند، بیماری تنگی نفس وی دوباره باز می گردد. پیرمرد که فرسوده ی رنج و کار و مبارزه ی سالیان می بود، در زیر ضربات مداوم به کلی از پای در می آید، و در یک کلمه، با کودتای ۲۸ مرداد، دق مرگ می شود…“( ولی الله درودیان، دهخدای شاعر، دفتر هنر، ویژه‌ی علی اکبر دهخدا، سال نوزدهم، شماره ی ۲۱، اسفند ۱۳۹۱، ص ۳۲۲۱)

خوشبختانه_چنانکه پیشتر اشاره رفت_ دهخدا، حدود سه میلیون فیش‌های خود از لغتنامه را، در سال ۱۳۲۴ه.ش_ هشت سال قبل از کودتای ۲۸ مرداد_ به مجلس شورای ملی تقدیم کرده بوده است، والا در آن شب کذایی، که بیشتر وسایل نوشتاری او را نیز با خود برده بوده اند، آن فیش های گرانقدر نیز، از میان رفته بود. و امروز نه از تاک نشان بود و، نه از تاک‌نشان!  چون،

گر تضرع کند، وگر فریاد!!؟

جوجه را؟!، گربه!؟، پس نخواهد داد!!

#پروین_اعتصامی

و ما_به یمن نامیمون مرده ریگ #انقلاب_مخملی_پهلوی ها، بویژه، پس از کودتای ۲۸ مرداد، و بگفته‌ی فرخی یزدی، از “کرم شاه!؟“_ از وجود پر جود، و پر سود لغتنامه‌ی دهخدا، یکسره، برای همیشه، محروم، فرو در می‌ماندیم!!؟؟

راه باریک و پر مخاطره‌ی رشد فرهنگی ما، در برابر خط پر هجوم، و بیرحم نظام سیاسی استبدادی ما، چه سخت و پر افتان و خیزان بوده است تا بدینجای رسیده است!!؟؟

و این نمونه رفتار با دهخدا، پس از کودتای ۲۸ مرداد، مشتی از خروار رفتاری است، که حکومت وقت_پهلوی دوم_ در ۷۵ سالگی دهخدا، تنها دو سال قبل از مرگ ناشی از رنج و بیماری‌اش، با تن و جان خسته‌ی بزرگمردی چون او، روا داشته است!!؟

بسیاری از آشنایان دهخدا، معتقدند که دهخدا، پس از آن شب شبیخون نظامیان پهلوی دوم به خانه اش، و زجر و آزاری که، در آن شب می‌بیند، دیگر هرگز روی سلامت را به خود ندید، و فقط دو سال، رنج و عذاب ناشی از سکرات موتش به طول انجامید!!؟ بدین ترتیب، مردان #پهلوی_دوم، عزرائیل وار، به دستور او، تنها کاتالیزور، یا شتابگر مرگ دهخدا شده بوده اند!!؟ چون مردان وفادار به پهلوی دوم، بدون اجازه‌ی او، حتی، به اصطلاح، آب هم، نمی خورده اند!!؟ تا چه رسد که، شخصی مثل دهخدا را، مورد مصادره، و آزار و شکنجه قرار دهند!!؟؟

_محمدعلی شاه، در تعقیب دهخدا

استاد فقید، و مورخ ارجمند مشروطیت ایران، ایرج افشار (۸۵=۱۳۸۹-۱۳۰۴ه.ش/۲۰۱۱-۱۹۲۵م) درباره‌ی رفتار سیاه محمدعلی شاه رو سیاه قاجار، با پیکارگر نستوه مشروطیت ایران، علی اکبر دهخدا، چنین می نویسد که:

” …  پس از اینکه محمدعلی شاه، اساس مشروطیت را، با توپ بستن به مجلس شورای ملی به هم زد، و نتیجه آن شد که، نخستین دوره مجلس از میان رفت، و ستم و جور و حبس و قتل و اختناق افکار نسبت به آزادیخواهان و مشروطه طلبان آغاز شد. و جمعی از آنان از وحشت حکومت، و تسلط اختناق و کشتار، به سفارتخانه‌های انگلیس و عثمانی و فرانسه پناه بردند، که در حقیقت نوعی از تحصن بود.

البته دسته‌ئی هم به چنگ حکومت، و عوامل دربار افتادند، و متاسفانه جمعی از اخیار آزادیخواهان، و مبارزان، مانند میرزا جهانگیر خان شیرازی، ملک المتکلمین و سید جمال الدین واعظ اصفهانی_ پدر محمد علی جمالزاده_ کشته شدند.

 عده‌ئی از مشروطه خواهان، پس از مدتی پناهندگی در سفارتخانه ها، و اختفاء در محل های دیگر و حصول اطمینان، از اینکه خشونت دولتی کمتر شده است، از ایران خارج شدند، و اغلب به بلاد قفقاز و ممالک عثمانی، فرانسه، سوئیس، و انگلیس، رفتند. البته چند نفر هم، به حکم شاه از ایران نفی بلد(تبعید) شدند.

 یکی از کسانی که، نیمه روزی پس از بمباران مجلس، خود را به همگامی سیدحسن تقی‌زاده، به سفارت انگلستان رساند، شادروان علی‌اکبر دهخدا بود، که برای او چاره‌ای دیگر نمانده نبود.

محمدعلی شاه، نسبت به روزنامه‌ی صور اسرافیل که دهخدا، نویسنده آن بود، بغض عجیبی داشت. جزء ۸ نفری که سرشان را مطالبه می‌کرد، نام میرزا جهانگیرخان شیرازی ( صاحب امتیاز روزنامه ی صور اسرافیل) هم برده می شد. پس جان دهخدا هم در آن هنگامه، در معرض تلف بود، اگر به چنگ محمدعلی شاه و قزاقان حامی او می افتاد، عاقبتش همان سرنوشتی بود که نصیب میرزا جهانگیرخان شد، و امروز از دهخدا فقط “چرند و پرند” باقی مانده بود.

 محمدعلی شاه، نسبت به طبقه‌ی روشنفکر و، نویسنده و، متفکر، که در آن وقت شاید قویترین و مقاوم‌ترین گروه‌های اجتماعی بودند، و زبان و بنانشان، در انتقاد از اعمال او آرامی نداشت، بسیار کینه ورز شده بود، و به هیچ‌وجه، نمی توانست که تحمل آنها را بکند.

 طبیعی است، که از میان گروه‌های مخفی شده، با آزاد ماندن کسانی چون مساوات، دهخدا و تقی زاده موافقت نکرد. و مصرا، خواستار تبعید و نفی بلد چند نفر، از این نوع آزاده شد. با ترتیبی که میان کاردار سفارت انگلیس و دولت داده شد، سیدمحمدرضا خلخالی مدیر مساوات، و همکارش سیدعبدالرحیم خلخالی، میرزا علی اکبر دهخدا سردبیر صور اسرافیل، و سید‌حسن کاشانی مدیر حبل المتین، و سید حسن تقی‌زاده، و سعید الممالک … از ایران به مدت یکسال و نیم تبعید، و از راه رشت به باکو فرستاده شدند…” ( ایرج افشار: دهخدا و مبارزه با محمد علی شاه، دفتر هنر، ویژه‌ی علی اکبر دهخدا، اسفند ۱۳۹۱، ص ۳۱۷۹)

_پهلوی دوم، مکمل خط سیاه محمد علی شاه

در مورد مرحوم دهخدا

می گویند، به هر کجا که روی، آسمان همین رنگ است!!؟ درست یا نادرست، آسمان استبداد سیاسی، همواره، سیاه رنگ بوده است. از اینرو، رفتار ناتمام محمدعلی میرزا، بخاطر کشتن، تبعید یا دق مرگ کردن دهخدا را، پهلوی دوم، جانشین اسمی مشروطه‌ی ایرانی محمد علی شاه قاجار، درباره ی دهخدا، به کمال خود، منتهی می‌سازد!!؟

و بدین ترتیب به برکت فیض آریا مهری، دهخدا، سرانجام کیفر مشروطه‌خواهی خویش را، به دست هر دو پادشاه مشروطه‌ی ایران_ محمدعلی شاه، و پهلوی دوم_ چشیده است، و بخاطر ستایش از مصدق نیز، چه بلاها که، نصیبش نگشته است!!؟

 مصدق، از دست پهلوی دوم، تایید نخست وزیری دریافت کرده بود، و دهخدا روحش هم، هرگز خبر نداشت، که هنگام صدور فرمان نخست وزیری مصدق، در دل #پهلوی_دوم، چه می‌گذشته است؟؟!

اما، دهخدا، بعدا تنبیه گردید که: چرا به کسی که، ظاهراً مورد تایید پهلوی دوم بوده است، ولی باطنا منفور او، پیش از آشکار شدن خشم پهلوی دوم نسبت به مصدق، از مصدق تعریف کرده است!؟؟

 از این‌رو، رعیت‌ها، در نظام‌های استبدادی باید از حس ششم ویژه‌ئی برخوردار باشند، تا بدانند که، قبول امروز کسی از طرف “یک خودکامه!؟“، معنی‌اش، قبول همیشگی او، از طرف “همان خودکامه!؟” نیست!؟؟ آنها، باید فرجام اندیش باشند، که مبادا روزی محبوب امروز یک دیکتاتور، منفور فردا، یا پس فردای او قرار بگیرد!!؟

_موقوفه‌ی افشار، و بنیاد لغتنامه

 برخلاف “کرم وارونه‌ی پهلوی دوم” نسبت به دهخدا، زنده یاد ایرج افشار، نه تنها، به سخن و قلم، از دهخدا تقدیر می کند، بلکه عملا نیز، جوانمردانه، به بنیاد لغتنامه، خدمتی بی بدیل می نماید. بدین معنی که، ایرج افشار، در باغ موقوفه‌ی پدر فرهیخته‌اش، دکتر محمود افشار(۹۰=۱۳۶۲-۱۲۷۲ه.ش/۱۹۸۳-۱۸۹۳م)، واقع در خیابان ولیعصر امروزی (پهلوی سابق)، بالاتر از چهار راه پارک وی، بخش مناسبی از باغ موقوفه‌ی پدری‌اش را، در اختیار بنیاد لغتنامه می گذارد!!؟ بدون این جوانمردی و همت در اهداء محل، به بنیاد لغتنامه، هیچ نمی توان تصور کرد که، آن بنیاد چگونه ممکن بود، به حیات نهادینه‌ی فرهنگی خود ادامه دهد؟؟!!

_جان سختی خط سیاسی قدرت استبدادی

سوکمندانه، بقای استبداد را، سنت استمراری خودکامگان سرکوبگر، رود آسا، با طوفان قدرت قدر، در طول سه هزار سال گذشته در ایران، تضمین کرده است. لکن، تضمین خط باریک، و پر فراز و نشیب جویبارهای هویت فرهنگی ایران، و ایرانی را، نه سنتی پایدار، بلکه تصادف‌های پیش بینی ناشده، معجزه آسا، اتفاقی و استثنایی نیت، و همت انفرادی افرادی چون محمودها و ایرج‌های افشارها بعهده داشته است!!؟

_شبیخون ذوق لطیفه گویی، به دقت در امانت تاریخی

افسانه زدایی از اسطوره‌ی انتشار نخستین جلد لغتنامه‌ی دهخدا

استاد فقید باستانی پاریزی (۸۹=۱۳۹۳-۱۳۰۴ه.ش/ ۲۰۱۴-۱۹۲۵م)، که مردی بسیار شوخ طبع بود، و آثار این شوخی‌ها، در گفتگوهای شفاهی او، بیشتر جلوه گر می شد، لکن آثار و نوشته‌های تاریخی‌اش نیز، از جلوه‌های این شوخ طبعی، بی نصیب نمانده اند!!؟ از جمله درباره‌ی امکان چاپ نخستین جلد کتاب لغتنامه‌ی دهخدا، چنین می‌نویسد که:

” … وقتی می خواستند لغتنامه‌ی مرحوم دهخدا را، به چاپ برسانند، متحیر بودند که بودجه‌ی آنرا از کجا تامین کنند.

طرح ها و پیشنهادها مخارج کلی داشت و هیچ وزارتخانه‌ئی، آنرا، قبول نمی کرد. مرحوم سرلشکر ریاضی، وزیر فرهنگ وقت، پیشنهاد عجیبی کرد. او گفت:

_پیشنهاد من این است که فضولات، و پهن های زیر پای اسب های دانشکده‌ی افسری را بفروشند، و از بهای آن، لغتنامه‌ی دهخدا را چاپ کنند! و همین کار را هم کردند.

جلد اول آن درآمد، و کم کم محلی در بودجه‌ی مملکت برایش گذاشته شد، و همان است که امروز، یک دایره المعارف عظیم فارسی، با وجود نقایص بسیارش، در دست داریم. کتابی که اگر اسب های دانشکده‌ی افسری، از قضای حاجت خودداری می کردند، چاپ آن به عهده‌ی تعویق می افتاد. …”( باستانی پاریزی: دفتر هنر، ویژه‌ی علی اکبر دهخدا، اسفند ۱۳۹۱، ص۳۲۴۷، به نقل از کتاب از پاریز، تا پاریس)

یادآوری: سرلشکر علی ریاضی(۶۴=۱۳۲۶- ۱۲۶۲ه.ش/  ۱۹۴۷– ۱۸۸۳م) در سال ۱۳۲۳ه.ش/ ۱۹۴۴م برای مدت کوتاهی به وزارت فرهنگ رسیده است. درصورتیکه نخستین جلد لغتنامه دهخدا_چنانکه در بالا بدان اشاره رفت_ در سال ۱۳۱۹ در زمان پهلوی اول_ چهار سال قبل از وزارت فرهنگ سر لشکر ریاضی_ به چاپ رسیده بوده است. از این رو اشاره استاد فقید، به برکت خزانه پر از در و گوهر طویله‌ی اسب‌های دانشکده‌ی افسری، افسانه‌‌ئی بیش نمی تواند باشد. و خوشبختانه، لغتنامه به برکت وجدان قدرشناس فرهنگی ایرانیان، هم نخستین جلدش، و هم بقیه مجلدات اش با برجستگی خاص، در مجلس شورای ملی همان مجلسی که دهخدا به خاطر برپایی‌اش، در صدر مشروطیت، بسیار آوارگی ها کشیده بوده است، با قدردانی و سپاس منتشر گردید، نه به خاطر افاضات فضله آسای طویله دانشکده‌ی افسری، و پیشنهاد اتفاقی یک سرلشکر به وزارت رسیده، در مقام وزیر معارف!!؟؟؟

خدمت دهخدا، به مشروطیت ایران، و پاسخ مجلس شورای ملی، دهها سال پس از آن، مصداق شعر مشهورِ سعدی است که:

“تو نیکی می کن و، در دجله، انداز!!

که ایزد، در بیابانت، دهد باز!!؟…”

#سعدی، مواعظ

_خودکامگان، رقیب یکدیگر، ولی مکمل پلشتی‌های همدگر اند

معنی این عنوان، بعبارت دیگر، و با تفصیل بیشتر، می تواند اینگونه ادا شود که:

خودکامگان، همانند بازیگران یک نمایشنامه، با هم مختلف اند، لکن هر زمان، حتی ده‌ها یا صدها سال بعد، هر نقش آفرین دیگری بخواهد، همان نمایشنامه را اجرا کند، مثلا در نقش هملت، باید، همه وظایفی را که، نمایشنامه در نقش هملت، عهده دار شده است، همان را، بی کم و کاست، به اجرا در آورد!!؟

بدینسان خودکامگان نیز، با همه اختلافاتشان با یکدیگر_ از جمله دوستی‌ها و دشمنی ها، رقابت‌ها، و همکاری‌ها، و یا وابستگی‌ها به خاندان‌ها و طبقات مختلف، ترک یا فارس، کرد یا بلوچ، ایرانی یا هندی، و،و،و!!؟_ هنگام اجرای نقش های مشخص استبداد سنتی، بخاطر اجرای همان نقش‌ها، مکمل پلشتی های یکدیگر، در نقش همسانی هستند که، نهاد سنت استبدادی، به عهده‌ی آنان وا گذار کرده است!!؟

بدیگر سخن، اشتباهی تاریخی، فلسفی، روانشناختی، و جامعه شناسانه است، که همواره، درباره‌ی خودکامگان، بعنوان فردی مستقل از دیگران، یاد کنیم.

مساله در حکومت‌های استبدادی، مساله‌ی خوبی و بدی، پیری و جوانی، مهربانی و خوفناکی، یا گشاده دستی و خست شخصی یک فرد نیست، بلکه نقشی است که “سیستم“، یا نهاد قدرت، و رهبری استبدادی، به عهده‌ی آنان گذاشته است!!؟؟

فرد نه! بلکه، سیستم و نهاد استبداد، آری، ،ویژگی‌ها و آسیب‌شناسی همان سیستم یا نهاد استبدادی، در میان است و، بس!!

آنان که تحلیل و تفسیری غیر از این می کنند_مثلا می گویند، او که پادشاه خوب و مهربانی بود، قصدی چنین و چنان نیکو داشت، چرا مردم قدرش را ندانستند، و علیه او برخاستند!!؟…_ یا عامدانه، سفسطه می ورزند، و یا جاهلانه، اسیر حب و بغض شخصی، با افراد قدر قدرت اند!!؟؟

به تعبیری موازی، لازم به تکرار است که، نظام سلطنت استبدادی، در حقیقت، نهاد نکبت سر و ته یک کرباسیان است!!؟

از اینرو، شخص به ظاهر خوشبخت در واقع بدفرجام نگون‌بختی که، در این نهاد نکبت، مدتی موقت، مجبور به نقش آفرینی استمرار سیاه خودکامگی می گردد، او، دیگر، هرگز، خودش، و یا از آنِ خودش، نیست!!؟ بلکه، آلت فعلی، از سیستمی است که بر او حاکم است!!؟

بنابر این، دیگر فرقی نمی کند که، نام شخص او، محمدعلی یا محمدرضا باشد، رضاخان یا نادرقلی، احمد یا محمود غزنوی، محمدشاه قاجار، یا طهماسب صفوی باشد، و، و، و…

آلت فعل سیستم نکبت استبدادی، ناگزیر است که، نقش موقت شبان دروغگوی بیرحم را، در مدیریت گله‌های نگون بخت مطیع و رام، اجرا نماید، تا دوباره، در محاق تاریخ محو شود، و حتی آرزوی مردن در خاک وطن را، به گورستان بیگانگان برد!

با چرخشی در بیان تمثیلی پیشین، به یک کامپیوتریست ماهر امروزی، اگر کامپیوتری از نسل اول را بدهید، او هرگز، نمی تواند با سرعت، و دقت، نتایج حاصل از کامپیوترهای نسل پنجم و ششم را، فرا دست ما بر گذارد. زیرا، همه آگاهی‌ها، کاردانی، مهارت و تجربه‌ی او، در گرو سیستم کامپیوترهای نسل پنجم و ششم است.

بدیگر سخن، شخصیت، کاردانی و مهارت یک کامپیوتریست، وابسته، و در گرو سیستم خاص کامپیوتری است که، با آن کار می کند!!؟

#نهاد_استبداد_سلطنتی، سیستمی است که به عصر پیش از عهد دقیانوس تعلق دارد. چگونه می‌توان از آن، نتایج بهینه‌ئی برای همزیستی، و بهزیستی دنیایی که، بیشتر از کارهایش را با محاسبات، و نتایج حاصل از کامپیوترهای کوانتوامی سوپر مدرن، بدست می آورد، مقایسه نمود، و یا انتظار داشت؟؟؟!! (درباره‌ی‌ #سیستم، و سلطه‌ی آن بر افراد، از جمله: رک به سایت خط چهارم، گفتار شماره‌ی ۲۰۷)

_فرخی یزدی لب دوخته!؟

شاهد مثالی برای همکاری دو خودکامه،

در تکمیل خط سیاه تبهکاری 

احمد خان سردار احتشام، مشهور به ضیغم الدوله قشقایی (۸۵=۱۳۱۲-۱۲۲۷ه.ش/۱۹۳۳-۱۸۴۹م) تنها والی یزد، از ایل قشقایی است_ زیرا، بقیه بیشتر، معمولا، از ایل بختیاری‌ها بوده اند!!؟ ضیغم الدوله قشقایی، در حدود ۶۲ سالگی، در سال۱۲۸۹ش/ ۱۳۲۸ق/ ۱۹۱۰م_ چهار سال پس از مشروطیت ایران_ پس از خلع و تبعید محمدعلی شاه، در اوایل سلطنت احمد شاه، برای مدت کوتاهی کمتر از یک سال، به حاکمیت یزد منصوب گشته است! (مظفر قهرمانی ابیوردی: رؤسای قشقایی، نسخه الکترونیکی، به همت دکتر بهروز جهانشاهی، ص۱۶)

بزرگترین اثر تاریخی برجای مانده، از این حاکم مستبد، تنها سهمناکی او در دوختن لب‌های فرخی یزدی، بوده است!؟؟

پژوهشگر نستوه زندگانی فرخی یزدی، آقای حسین مسرت (متولد ۱۳۳۹ه.ش/ ۱۹۶۰م)، در اثر ارزنده‌ی خود، “زندگی و شعر فرخی یزدی پیشوای آزادی“، درباره‌ی این فاجعه‌ی تلخ تاریخ استبداد، چنین نگاشته است که:

“…فرخی مبارز، چون ستمگری های ضیغم الدوله را می دید، بر آن شد تا در عید نوروز ۱۲۹۰ش/۱۳۲۹ق/ ۱۹۱۱م، بر خلاف دیگر سرایندگان چاپلوس، و دریوزه گر، که به ارگ حکومتی رفته، و بهاریه و قصاید غرّایی را در ستایش حاکم قرائت می کردند، با ساختن مسمطی وطنی، به ضیغم الدوله حاکم مستبد، هشدار دهد. او بجای رفتن به ارگ حکومتی، در مجمع آزادیخواهان و دموکرات های یزد، حاضر شد و مسمط معروفش را، قرائت کرد:

عید جم شد، ای فریدون خو، بت ایران پرست

مستبدی خوی ضحاکی است، این خو، نِه(به‌نه) ز دست…

و در آن، به صراحت، از ضیغم الدوله خواست که، در دادگستری، از بهمن و فریدون، سرمشق بگیرد، و مجری قانون شود:

…خود تو می دانی، نیم از شاعران چاپلوس

کز برای سیم، بنمایم کسی را پایبوس

یا رسانم، چرخ ریسی را، به چرخ آبنوس

من نمی گویم تویی در گاه هیجا، همچو طوس

لیک گویم: گر به قانون، مجری قانون شوی

بهمن و کیخسرو و جمشید و اَفریدون شوی…

چون این اشعار رسواگرانه، به گوش ضیغم الدوله رسید، بسیار خشمگین شد، و بنا بر کینه‌ئی که از قبل، به دلیل مخالفت های فرخی، با ستم‌ها و تعدیات او داشت، دستور داد که، فراشان حکومتی، شبی فرخی، و گروهی از رفقای آزادیخواهش را گرفته، و پس از ضرب و شتم فراوان، با پای پیاده، به یزد آورده، و به زندان انداخته، همگی آن ده نفر را، در همان دارالحکومه چوب زدند. “( حسین مسرت: فرخی یزدی پیشوای آزادی، نشر ثالث، ۱۳۸۴، صص۶۹-۶۸)

لکن، فاجعه‌ به همین جا ختم نمی‌شود، و ضیغم الدوله قشقایی، حاکم کوته نوبت مستبد یزد، فریاد آزادیخواهی، و حق‌طلبی فرخی یزدی را، به روش استبداد تک نفره‌ی خود، با دوخت و دوز مختصری_ البته به خیال خودش_ در گلو خفه می‌کند، دستور می‌دهد که جلادان، لب‌های فرخی را، به یکدیگر بدوزند، یعنی او دیگر حق حرف زدن، نباید داشته باشد!!؟

شرح این داستان پر ملال را، شاهدان عینی حاضر در زندان ضیغم الدوله، و همبندیان، فرخی یزدی، در خاطرات خود نگاشته اند، و پژوهشگر محترم زندگانی فرخی یزدی، #حسین_مسرت، همه‌ی آن روایات گوناگون را، با دقت و امانت تمام نقل کرده است. از جمله، می نویسد که:

“…میرزا حسن حکیم، که در همان زمان در زندان حکومتی یزد بوده است، در خاطرات خود گفته است که:

_یک روز صبح، هنوز آفتاب طلوع نکرده بود، که ضیغم الدوله، بلند شد و “نماز صبح!؟؟” به جای آورد، و “تعقیبات نماز!؟؟” خواند، و سپس امر داد چوب و فلک را، حاضر کردند.

دو جوان، از محترمین، که سن آنها به بیست می رسید، و من آنها را نمی شناختم، مورد خطاب و عتاب ضیغم الدوله قرار گرفتند. معلوم شد که، آنها از آزادیخواهان هستند.

آنها را آوردند، و به چوب و فلک بستند، و چوب زیادی، به آن دو نفر زدند. آن دو را بردند، فرخی یزدی را آوردند. او شاعر معروف، و از همکاران دو نفر قبلی بود، و گفته بود”زنده باد آزادی و حریت !!، و مرده باد ظلم و استبداد !!“، که براستی کلام کوچکی نگفته بود.

ضیغم الدوله، نخ و سوزن خواست. فراشباشی مامور من، نخ و سوزنی که، آماده داشت، به نظر ضیغم الدوله رسانید. سوزن مزبور، از جوالدوز قدری ظریف تر، و کلفتی نخ هم، متناسب با همان سوزن بود.

فراشباشی، سه بخیه را، بر دهان فرخی زد، و بدین طریق، آشکارا و آسان، حق را در دهان یک شخص حقیقت طلب محبوس و، خفه کرد…” ( حسین مسرت: فرخی یزدی پیشوای آزادی، ص ۷۱)

این زمان، فرخی یزدی، جوانی، فقط ۲۶ ساله بوده است.

 مدتی بعد_سه روز، و به روایتی دیگر هشت ساعت بعد_ با پا در میانی صدرالعلمای یزدی (۶۶=۱۳۰۶-۱۲۴۰ه.ش/ ۱۹۲۷-۱۸۶۱م)، از اعیان ضد مشروطه‌ی یزد، که اتفاقا، سابقه‌ی دوستی و آشنایی شخصی با فرخی یزدی داشته است، بخیه‌های دهان فرخی را، می گشایند.

سرانجام، فرخی مبارز، که شعله‌ی حق طلبی و فروغ آزادیخواهی در اندیشه‌اش، خاموشی نمی‌پذیرد، پس از دو ماه، به کمک دوستانش، از زندان فرار می کند، و به اعتراض این بیت را، با زغال بر دیوار زندان می نویسد که:

به زندان نگردد اگر عمر طی

من و ضیغم الدوله و، ملک ری!

به آزادی، ار شد مرا بخت یار

بر آرم از آن بختیاری، دمار

در ایامی که، فرخی یزدی در زندان ضیغم الدوله قشقایی، روزگار به سر می برده است، عده‌ئی از آزادیخواهان، و دموکرات‌های یزد، تلگراف‌هایی به مجلس شورای ملی، و دیگر مقامات کشوری ارسال می نمایند، و از این عمل خودسرانه‌ی حاکم یزد، شکایت می کنند.

به نقل از پژوهشگر ارجمند حسین مسرت، چند ماه بعد، در ضمن استیضاح وزیر داخله، در متن مذاکرات رسمی مجلس شورای ملی، در این باره چنین آمده است که:

” آقای فهیم الملک، اظهار نمودند: چندی است که شکایات زیادی، از حکام ولایات به مرکز می رسد، مخصوصا از حکامی که، از اول دولت جدید، تاکنون برای اراک معین شده، همین طور از یزد، و گویا در آنجا دهن شخصی را دوخته اند، آیا این شکایات صحت دارد، یا خیر؟

معاون وزارت داخله، جواب دادند:

_البته، وزارت داخله آنها را عزل می کند، و باید در عدلیه رسیدگی شده، در صورت صحت، مجازات قانونی شوند…

در خصوص یزد هم، راپرتی که از نایب فراغه رسیده بود، به حکومت یزد اخطار شد، که او را به یزد احضار نموده، و در باب دهن دوختن هم تحقیق شد، [ضیغم الدوله] به قید قسم، جواب دادند، این مساله کذب است، و شخصی را به واسطه ی قدح مشروطیت و مدح استبداد چوب زده ام_[ بگفته‌ی مشهور دروغ که خُنّاق نمیاره!!؟ آن هم بخصوص، از جانب کسی که، پس از ادای نماز صبحگاهی و تعقیبات آن، به اجرای حکم این شخص ملعون ضد مشروطه، اقدام می فرماید؟؟؟!!]”

(حسین مسرت: فرخی یزدی پیشوای آزادی، ص ۷۷/ روزنامه مجلس، متن مذاکرات مجلس دوم، ذیقعده ۱۳۲۹/ آبان ۱۲۹۰/ نوامبر ۱۹۱۱م، شماره ۹۲، ص۳)

در کشاکش این آزادیخواهی‌ها، و حق طلبی‌ها، ضیغم الدوله سرنگون می گردد. و  حاکم دیگری، به نام ابوالحسن اردلان، مشهور به حاج فخر الملک (۶۶=۱۳۰۵-۱۲۳۹ه.ش/ ۱۹۲۶-۱۸۶۰م)، در خرداد ۱۲۹۰ش/ ۱۳۲۹ق/ ۱۹۱۱م، بر تخت حاکمیت یزد، تکیه می زند.

_یکبار دیگر توجه به مورد حقیر “ضخیم الدوله

ببخشید، البته ذکر ضخیم الدوله، اشتباهی لفظی است، و مقصود ما، از “ضخیم الدوله” همان مورد حقیر “ضیغم الدوله” است.

خوشبختانه یا بدبختانه، خودکامگان کم و بیش، غالبا، به همان اندازه که هنگام تکیه بر اریکه‌ی قدرت، گستاخ و زورگو هستند، هنگام دادخواهی، بزدل، و سخت، بیشتر متوسل به انکار و دروغ، و وارونه گویی، می گردند!!؟

سخن بر سر ثنویت، دوگانگی خوی خودکامه، در هنگام دادخواهی است، که بر عکس زمان قدرت خود، چگونه به دستاویز انکار وقیحانه، و دروغ بیشرمانه، پناه می جوید.

قصه‌ی پر غصه‌ی جمع میان استبداد سیاسی، و اهتمام به دین ورزی، بارها در تاریخ ایران تکرار شده است. مانند مورد نمازخوانی‌ها، و قرمطی کشی‌های محمود غزنوی، امیر مبارزالدین_محتسب تیز حافظ_که نماز می خوانده، و در میان دو نماز، قربانیان را گردن می زده است، و یا ظل السلطان در اصفهان، و دیگران.

از جمله در قطار این متعصبان آدمکش، در زندگانی فرخی یزدی، با مورد حقیر ضیغم الدوله نیز، چنانکه در بالا بدان اشاره رفت، آشنا شدیم که، میرزا حسن حکیم، از هم بندان فرخی یزدی در زندان حکومتی یزد، در خاطرات خود می‌نویسد که:

“_یک روز صبح، هنوز آفتاب طلوع نکرده بود، که ضیغم الدوله، بلند شد و نماز صبح به جای آورد و تعقیبات نماز خواند، و سپس امر داد، چوب و فلک را حاضر کردند[ برای تنبیه قربانیان بیگناه بی دفاع زندانی]…”( حسین مسرت: فرخی یزدی پیشوای آزادی، ص ۷۱)

و پس از آن، قسم دروغ ضیغم الدوله، در پاسخ به بازرسان دولتی که :

_”… این مساله، یعنی تهمت دوختن دهان یک آزادیخواه را، که نسبت به من شایع ساخته اند، باید بگویم که:

 کذب است، و شخصی را، به واسطه ی قدح مشروطیت، و مدح استبداد چوب زده ام!!؟“( حسین مسرت: فرخی یزدی پیشوای آزادی، ص ۷۷/ روزنامه مجلس، متن مذاکرات مجلس دوم، ذیقعده ۱۳۲۹/ آبان ۱۲۹۰/ نوامبر ۱۹۱۱م، شماره ۹۲، ص۳)

_پهلوی اول، در تکمیل نقش سیاه ضیغم الدوله قشقایی

پس از گذشتن دوره‌ی کودکی احمدشاه، و پایان دوره‌ی سلطنتش، رضاشاه(۶۷=۱۳۲۳-۱۲۵۶ه.ش/۱۹۴۴-۱۸۷۸م)، سلطنت خود را بعنوان نخستین پادشاه خاندان پهلوی، آغاز می کند. ولی از جمله یکی از کارهای ناتمام دوره‌ی استبداد قجری_(محمدعلی شاه، و نایب السلطنه‌ی احمدشاه)_ و ضیغم الدوله را، با به زندان افکندن‌های متناوب فرخی یزدی، به زندان‌های شهربانی، و قصر، از سال ۱۳۱۵ تا ۱۳۱۸ه.ش تکمیل می‌نماید.

فرخی یزدی، در یکی از شب های فروردین ۱۳۱۶، در زندان شهربانی، در اعتراض به حکم ناعادلانه‌ئی، که برایش در نظر گرفته بوده اند، به خودکشی ناموفقی اقدام می‌ورزد، اما، سرانجام، بالاخره در ۲۴ مهر ۱۳۱۸ه.ش/ ۱۹۳۹م، در بیمارستان زندان قصر، به هیبت نکبت دست پزشک احمدی، جلاد مجری #انقلاب_مخملی_پهلوی اول، با آمپول هوا، برای همیشه، از زندان دنیا، رهایی می‌یابد. و بدینسان نقش سیاه ضیغم الدوله قشقایی، در مورد فرخی یزدی، با دستور پهلوی اول، به کمال فنای نهایی خود، منتهی می گردد!!؟؟ (حسین مسرت: فرخی یزدی پیشوای آزادی، ص ۴۶۳)

البته، اگر آقایان ایکس‌ها، و ایگرگ‌ها، در زمان معاصر، در ماهواره‌ها، هیچ اثری در پهلوی اول، از استبداد ضیغم الدوله‌ها نمی‌بینند، آنها، باز هم، یا تجاهل از تاریخ می کنند، و یا تحت تاثیر تبلیغات پنجاه و پنج ساله‌ی پهلوی ها، اسیر پیشداوری‌ها، هستند. لکن، افرادی چون فرخی یزدی، در لوای مشروطیت کاذب عصر محمدعلی شاه، و بعد پهلوی اول، همچنان، آسمان استبداد را، به رنگ سیاه دیده، و به مرگباری مزه‌ تلخ آن را نیز، چشیده اند!!؟؟ _ که، رحمت بر آنان باد!

_انور خامه‌ای، و اظهار لب نادوختگی فرخی یزدی!؟؟

انور خامه‌ای (۱۰۲=۱۳۹۷-۱۲۹۵ه.ش/۲۰۱۸-۱۹۱۷م) _که به قول خودش، در شناسنامه‌اش هنگام صدور، احتمالا بخاطر فرار از نظام وظیفه در نوجوانی، که البته بسیار معمول آنزمان بوده است، تولدش را پنج سال دیرتر، یعنی بجای ۱۲۹۰، ۱۲۹۵ ثبت کرده اند_یکی از ۵۳ نفر سوسیالیست_کمونیست‌های مشهوری است، که در زندان قصر به سر می‌برده است، روایت می‌کند که در سال‌های محکومیتش از سال ۱۳۱۶ تا ۱۳۲۰ه.ش، هنگامی که فرخی یزدی را، به زندان قصر آوردند، او، غزلی در چهار بیت سرود و سرانجام، با تخلص خود این بیت الغزل را بر خواند که:

…فرخی، از “کرم شاه!!؟؟” شدی، “قصر نشین!!؟؟

بر تو این منزل نو، فرخ و میمون باشد

قصر نشینی“، یعنی کاخ سلطنتی با ایهام، به فراز و نشیب تاریخ “قصر قجر” از یک کاخ سلطنتی مسخ شده، به یک زندان مخوف، اشاره دارد، که تو از “کرم شاه“_ کرم شاه نیز، حاکی از کرم وارونه‌ی اوست، که نفرت و خشم پهلوی اول باشد_ قصر نشین، یا کاخ نشین شده‌ای_ آن هم چه کاخی؟؟! که، زندانی مخوف، بیش نیست!!؟

_تاریخچه‌ی تبدیل زندان قصر

از کاخ شاهنشاهی، به یک زندان مخوف!!؟؟

تاریخچه‌ی زندان قصر، از قصری شاهانه، تا تبدیل آن به زندانی مخوف چنین بوده است که در سال ۱۱۷۷ش/۱۲۱۳ق/۱۷۹۸م، فتحعلی شاه قاجار، در بخش به اصطلاح نیم فرسخی_ سه کیلومتری، شمالشرقی تهران_ به فضایی بسیار زیبا، به گفته‌ی شاعر بهکده‌ئی بهشت آسا می رسد، و آنجا را برای ساختن قصری_ قصر قجر_ انتخاب می کند، و فرمان به آبادی هرچه بیشتر از درختکاری‌ها، و گل و گلخانه ساختن‌ها، و امثال آن می دهد، تا عمارتی شامل کلاه فرنگی، و اتاق‌هایی مخصوص حرمسرا، و دیگر امکانات لازم یک کاخ سلطنتی، برای پادشاهی که، بالغ بر هزار فرزند، از صدها زن، داشته است، فراهم نمایند!!؟

بعدها، پس از مرگ فتحعلی شاه، در زمان ریاست سوئدی‌ها، بر شهربانی ایران، برای تهیه مکانی در خور شأن تربیت نیروهای امنیتی و پلیس، زیر نظر مستشاران سوئدی، آن را در اختیار شهربانی گذاشتند. و عکس‌هایی از آن زمان موجود است، که زیبایی آنرا نشان می‌دهد، که قصر قجر چگونه بوده است، شبه بهشت، و نه یک “لعنت آباد“، بصورت یک زندان مخوف! 

نکته‌آموز و کنجکاوی بر انگیز است که، آیا رضاشاه، به خاطر اکراهی که، از قاجاریه، و آثار آنان داشته است، در ۱۱ آذر سال ۱۳۰۸/ ۱۹۲۹م، آن مدرسه‌ی تربیت کادر پلیس و امنیتی را، تبدیل به زندانی مخوف، و لعنتی نموده است؟؟؟!! و یا باز هم، بخاطر آنکه، کاخ سعدآبادش، یکتا و بی‌رقیب برجای پایدار فرا بر ماند، قصر قجر را، به یک لعنت آباد، مسخ نموده است؟؟!

جایی که می بایست، در زمره‌ی میراث تاریخی و فرهنگی ایران قرار گیرد، چگونه است، که بر اثر نفرت یک خودکامه، نسبت به سلسله‌ی پیش از خود، و یا بخاطر عدم وجود رقیبی در برابر کاخ سعدآبادش، باید به زندانی لعنتی تبدیل گردد؟؟!

نکته سنجی، نبوغ، و طبع وقاد فرخی یزدی را می رساند، که تمام فرایند این دگردیسی بهشت به دوزخ، کاخ شاهنشاهی به زندان مخوف، بهترین به بدترین، “خرم آباد” به “لعنت آباد“، همه را، در یک بیت، مورد توجه قرار داده است که:

فرخی، از “کرم شاه!!؟؟” شدی، “قصر نشین!!؟؟

بر تو، این منزل نو، خرم و میمون باشد

و خبر خوب آنکه، ۳۴ سال پس از سقوط پهلوی‌ها در ایران، سر انجام قصر قجر، به فرخنده فرجامی بهینه‌ی خویش رسیده است، که نمایشگاهی برای همه‌ی مردمان باشد، نه اختصاصی خودکامه‌ئی، برای حرمسرای خویش( فتحعلیشاه) و نه خودکامگانی دیگر، برای زندانی کردن مخالفان خویش(پهلوی اول و دوم).”قصر قجر“، از آبان ۱۳۹۱/ ۲۰۱۲م، تبدیل به “باغ موزه قصر“، گشته است.

_آن هنگام که هجوم قرینه‌ها

حدس‌ها، و گمان‌ها را،

به بیّنه‌ها، بدل می‌نمایند!؟ و بیّنه‌ها، به یقین‌ها، فرا در می‌رسند!؟؟

چنانکه در بالا دیده‌ایم، از سال ۱۳۰۸ه.ش/۱۹۲۹م، تا سال ۱۳۵۷ش/۱۹۷۹م، یعنی ۴۹ سال، رقمی نزدیک به نود درصد(۹۰%)، از پنجاه و پنج سال سلطنت پهلوی‌ها، کاخ شاهنشاهی قاجارها_قصر قجر_ و سپس دانشکده‌ی تربیت پلیس سوئدی‌ها را، پهلوی اول و دوم، به لعنتکده‌ی زندان مخوف قصر، بدل نموده‌اند!!؟؟

اینکه، این تبدیل احسن به اقبح، یا خوب‌تر به بدترین، در مورد مسخ یک کاخ به یک زندان مخوف را، احیانا، پهلوی‌ها، به عمد، انجام داده‌اند، برای ما، در آغاز، فرضیه‌ئی، گمان‌زده، و “حدس‌-واره“، بشمار می‌رفت.

لکن، در پیگرد بیشتر، قرینه‌های تازه‌ئی بدست آمده است، که این فرایند_تبدیل خوب‌ترین به بدترین_ نه فقط یک حدس و گمان، بلکه، بیّنه‌ئی یقین‌آفرین، شده‌است!!؟

دهها سال، پیش از “گمان‌-زنی“، و “حدس_واره“‌ی ما، درباره‌ی مسخ قصر قجر، به زندان مخوف، زنده‌یاد یحیی دولت آبادی(۱۳۱۸-۱۲۴۱ه.ش/۱۹۳۹-۱۸۶۲م)، در اثر ارزنده‌ی خود “حیات یحیی“، درباره‌‌ی سیاست عمدی قجر زدایی پهلوی، و محو نام قاجاریه، از جمله چنین می‌نویسد که:

“…اینجا، لازم است به یک قضیه‌ی دیگر، که بعد از نهم آبان، و پس از تغییر سلطنت، روی داد، اشاره نمایم.

نظمیه‌ی تهران، پس از خاتمه‌ یافتن سلطنت قاجاریه، نه آشکارا، و به نام خود، بلکه شبانه، به بهانه‌ی تنفر داشتن ملت از نام قجر، در بعضی از سردرهای عمارت‌های دولتی، و یا موسسه‌های معارفی و غیره، که نام قجر، بر آنها، نوشته شده بود_[حتی موقوفه‌های غیر دولتی که نام شخصی یک فرد، با شهرت قجر، بر سر در آنها رفته بود، مثلا سید احمد قجر] _ نام آنها را محو کرد، و شروع کرد، از عمارت مدرسه‌ی سادات، که بر سر در آن، نام سیف الدوله قجر، نوشته شده بود، که وقف کننده‌ی بنا بود…

نگارنده (یحیی دولت آبادی)، که در تاسیس این مدرسه‌ی موقوفه‌ی سیف الدوله قجر، و در نگاهداری آن، رنج بسیار برده بودم، از شکستن و بردن کاشی‌های وقفنامه‌ی مدرسه، دلتنگ شدم،… زیرا اگر در هر تغییر سلطنت، آثار پیش را محو کنند، و یا نام اثر گذارندگان را، بردارند، نام محوکنندگان امروزی نام گذشتگان هم، بدست آیندگان، محو می گردد._( یعنی، سنت ننگ بار یک دور باطل محو سازی، ضد استمرار تمدن، و فرهنگ راستین ملت‌ها)_…”(یحیی دولت آبادی: حیات یحیی، ابن سینا، ۱۳۳۱، جلد ۴، ص۴۰۰)

_عزرائیلی‌گری افراطی، در مرگ پیش‌هنگام یادمان‌ها

یکی از روش‌های خشونت‌بار، و توطئه‌آمیز، در خنثی ساختن خاطره‌ها، و یادمان‌های آرزویی بانیان آنها_چنانکه در بالا بدان اشاره رفت_ از جمله، تغییر نام آنهاست، بگونه‌ئی که، اثر هرگونه اشاره‌ئی را، به نیت و آرزوی بانیان یادمان‌ها، جوانمرگ نمایند.

خیابانی، در مرکز تهران را، که عمارت شمس العماره، و ساعت استثنایی آن_ یادآور ساعت بیگ بن برج لندن _ در آنجا بنا شده است، به سبب آنکه ناصرالدین شاه قاجار، گاهی عصرها، جلوی این عمارت، روی صندلی می‌نشسته، و احیانا قلیانی هم می‌کشیده است، آنرا به نام خیابان “ناصریه” نامیده بوده‌اند.

ناصریه، بخشی از باب همایون، و ارگ شاهی قاجار بشمار می‌رفته است. بهمین دلیل، در دوره‌ی پهلوی‌ها، نام “خیابان ناصریه” را، به آسانی، به نام “خیابان ناصر خسرو“، تبدیل نمودند، تا دیگر هیچ کس، به یاد ناصریه، و ناصرالدینشاه، هرگز، نیفتد!!؟؟ و احیانا، رحمتی بر آنان، و لعنتی بر دشمنانشان نفرستد!!؟؟

سعدی، این آرزوی باقی ماندن، به نام و نشان و اثری را، که آرزوی همه‌ی بانیان یادمان‌ها، می‌تواند باشد، در مورد انتظار خود، از بقای گلستانش، و یادکرد از مولف آن، چنین می‌سراید که:

غرض، نقشی است کز ما باز ماند

که هستی را، نمی‌بینم بقایی

مگر صاحبدلی، روزی ز رحمت

کند، بر یاد درویشان، دعایی

دیباچه‌ی گلستان

البته، قرن‌ها پیش‌تر از سعدی، ما این آروز_ بقای نام، به سبب یادمان و اثر _ را از خداوند حماسه‌سرای ایران، به بلندی حماسه‌اش، بارها شنیده‌ایم که:

بناهای آباد، گردد خراب

ز باران و، از تابش آفتاب

پی افکندم از نظم، کاخی بلند

که از باد و باران، نیابند گزند!!؟

… بسی رنج بردم، در این سال سی

عجم زنده کردم، بدین پارسی!!؟

نمیرم از این پس، که من زنده ام!!

چو تخم سخن را، پراکنده ام!!؟

هر آنکس که، دارد هش و، رای و، دین؟؟!

پس از مرگ، بر من کند آفرین!!؟…

مقدمه‌ی شاهنامه

ناصریه“، هیچ ربطی به “ناصر خسرو” ندارد، جز شباهت بسیار اندکی، در بخشی از نام مرکب ناصریه، و ناصرخسرو، و ناصرالدینشاه!!؟

پهلوی اول، می‌توانست بجای این تغییر نام بی‌ربط، آنجا را به نام خیابان “مسجد شاه” بنامد. ولی او این کار را نکرد، زیرا، مسجد شاه هم، به قاجار باز می گشت.

در هر حال، این تغییر نام هم، که مسلما عمدی بوده است، یکی دیگر از قرینه‌هایی می تواند باشد، که حدس ما را، در تغییر یا مسخ “شاه-قصر قجر” به “لعنت آباد زندان قصر قجر“، تایید نموده است!!؟

 _یک “اگر آرزویی“، و جادویی؟؟!

این “اگر آرزویی” می‌توانست، به احتمال قوی، تغییر عمده‌ئی بهینه_ و نه پلشتینه!؟_ در فرجام سلطنت پهلوی‌ها، پدید آورد.

حاکمی که، پس از عزل #ضیغم_الدوله_قشقایی، به جرم دوختن لب‌های شاعر آزاده #فرخی_یزدی، به حکومت یزد منتصب گردید_ چنانکه در بالا یاد آور شدیم_ به نام “حاج فخر الملک” خوانده شده است. درباره‌ی این حاکم خیرخواه، و تاریخ نسبتا دقیق گفتار، و پیشنهاد خیرخواهانه‌ی جبرانی او، در مورد فرخی یزدی، در کتاب “فرخی یزدی، پیشوای آزادی“، چنین به ثبت رسیده است که:

“…چون حاج فخر الملک، در خرداد ۱۲۹۰، به جای ضیغم، به حکومت یزد، گمارده شد، از فرخی، دلجویی کرده، و به او گفت:

_اگر ضیغم، لب و دهان تو را به هم دوخت، من دهانت را، پر از اشرفی، می‌کنم، و چند دانه‌ی اشرفی ناصرالدین شاهی، در دهان او، فرو در ریخت!…” (حسین مسرت: فرخی یزدی پیشوای آزادی، ص۸۳)

در آغاز مشروطیت، یکی از شورها، و احساسات نیرومندی که، در بسیاری از شاعران، و نویسندگان آن دوران، به شدت غلیان داشت، احساسی وطن پرستانه، ناسیونالیستی، و افتخار به ایران باستان، بوده است.

برای نمونه: میرزاده عشقی( ۳۰=۱۳۰۳-۱۲۷۳ه.ش/۱۹۲۴-۱۹۸۴م) درام‌ها، و نمایشنامه‌های، متعددی از جمله، “سه تابلوی مریم” را نوشته بود.

صادق هدایت(۱۳۳۰-۱۲۸۱ه.ش/۱۹۵۱-۱۹۰۳م) نمایشنامه‌ی “پروین دختر ساسان” را، به نیت والایش عصر ساسانی، فرو در نوشته است. تحقیق در این باره، و مطالعه در شماره‌ی اینگونه نمایشنامه‌ها و اشعار ایران ستا را، می توان در آثار و مقالات مربوط به ادبیات عصر مشروطیت ایران، پی گرفت.

اما، “اگر“_ گفتیم اگر، آن هم از نوع اگرهای رویایی_ پهلوی اول، از نمونه‌ی جبران بهینه‌ی حاج فخر الملک، یاد شده در بالا، در رفتار با فرخی یزدی، درس عبرت می گرفت، و این نمایشنامه نویسان، و سایر نویسندگان، و شاعرانی را که، با توسل به نمادهای باستانی، و ملی گرایانه، به مخالفت با او می‌پرداختند، به حضور می طلبید، و به آنها می گفت:

_عزیزانم! فرزندانم! من هم مثل شما، به هویت ایرانی خودم افتخار می کنم، و به ایران باستان، و زنده داشت آن علاقمندم، و اهتمام می ورزم. می بینید که من، حتی بعنوان نام خانوادگی، برای خود و خاندانم، با توجه به عصر ساسانی، نام “پهلوی” را انتخاب کرده ام؟؟!!

_حالا ممکن است که ما، در اجرای نیت‌های وطن دوستانه‌ی خودمان، اختلاف سلیقه و روش داشته باشیم، اشکالی ندارد!؟ ما، نباید این اختلاف‌ها را، در اجرای موارد وطن دوستی‌های خود، مورد کینه‌توزی و دشمنی، و دشنام‌گویی، و ناسزا شنوی، نسبت به یکدیگر قرار دهیم!!؟

 _بیایید، بگویید من برای تسهیل کار شما، چه می توانم برایتان به انجام رسانم؛ دفتری، سالنی یعنی نمایش‌خانه‌ئی، یا هر چیز دیگری که، برای طرفداران آزادی و آزادی خواهان ایران لازم است، بگویید تا من، برایتان فراهم آورم…

_دست به دست هم دهیم، تا ایرانی قابل ستایش و احترام، در جهان فرا سازیم!!؟….

در اینصورت، آیا می توان تصور کرد که، در دل شتابزده، و مشتاق این شاعران، و سخنوران چه شعله‌ئی از ذوق و، شوق و، امید و، اهتمام و، همت و، خلاقیت و، سپاسمندی فرا آفریده می‌گردید؟؟؟!

لکن، سوکمندانه، و صدبار سوکمندی، برای ایران، برای آزادیخواهان، و بویژه برای عاقبت بدفرجام پهلوی‌ها، درست برعکس، چنین پیش آمده است، که با روش قزاق‌خانه‌وار پهلوی اول، که فقط با چوب و زندان و گلوله، و آمپول باد مشهور پزشک احمدی، می خواست مسائل را حل کند، و خصومت ها را پایان بخشد!!؟

درخواست عبرت‌جویی از حضرت مسیح، یا بودا، یا سقراط و افلاطون نبوده است. بلکه، درخواست عبرت گرفتن، از یک حاکمی، صدبار فرومرتبه‌تر و کم قدرت‌تر از خود پهلوی اول، یعنی از حاج فخر الملک، حاکم یزد، در میان است و، بس!!؟ نه درخواستی غیر ممکن، یا بسیار بزرگ!!؟

_معمای هجو میرزاده‌ی عشقی، و پهلوی اول

بگفته‌ی فردوسی:

چو شاعر برنجد، بگوید هجا!!؟؟

هجا!؟ تا قیامت بماند به جا

ما امروزه، به درستی نمی‌دانیم چه کارهایی از پهلوی اول، ذهن مشتاق ایران دوستی، و افتخار به عظمت ایران باستان را، در دل میرزاده عشقی پدید آورده بوده است، که در ضمن قصیده‌ی هجاییه‌ی خود، عنوانی که مبلغان به پهلوی اول داده بودند_ پدر ملت ایران_ را به هجوی تند و زشت، از مقوله‌ی سخن در سطح سوم_۱بفرما، ۲بنشین، ۳بتمرگ_ فرو در می کشد، و می گوید:

پدر ملت ایران، اگر این بی پدر است !؟

بر چنین ملت و،

گور پدرش، باید، ر…

درست نمی‌دانیم، چند روز بعد از انتشار این هجویه_بنا به روایات مختلف_ صبح زود، دو مامور از شهربانی، به در خانه‌ی میرزاده‌ی عشقی رفتند، در را کوبیدند، او خودش آمد، در را باز کرد، آن دو مامور بدون هیچ سخنی، با ششلولی که در دست داشتند، چند گلوله، به سر و سینه‌ی او شلیک کردند و، رفتند، و نعش عشقی را، غرق به خون، همان جا فرو افکندند!!؟ ( ویکی پدیا، ترور عشقی)

شاید، از این توبیخ منتهی به #قتل_میرزاده_عشقی، موقتا، دل خودکامه، خنک شده باشد، و شاید هم، به اصطلاح، چند شاعر مخالف دیگر هم، ماست ها را کیسه کرده، و خاموشی برگزیده باشند؟؟!

لکن، اینها همه موقت بوده است. امروزه، که به تاریخ حدود یک قرن پیش، باز می‌نگریم، می پرسیم:

_خب نتیجه؟! چه کس از این میانه، واقعا، بهرمند شده است؟!، درس عبرت گرفته است؟!، و یا واقعا، پیروز گشته است؟!، بویژه پهلوی ها؟؟! ( برای اطلاع بیشتر درباره‌ی اگرهای تاریخی، رک به: کانال تلگرام فردا شدن امروز، گفتار شماره‌ی ۱۷۲)

_فرض محال ممکن!!؟

فرض محال؟!، که محال نیست!! بنابر یک فرض محال، البته نه محالِ محال، و نه ممکنِ ممکن! بلکه بنابر یک فرض محالِ ممکن!؟:

و حالا این فرض محال ممکن ما، به شکل سناریویی، اینگونه آغاز می گردد که:

_ در همان روز شوم نحس سرنوشت قتل میرزاده‌ی عشقی، هنگامی که صدای کوبیدن در می آید، و میرزاده‌ی عشقی دستپاچه، احیانا با لباس خانه، و نه لباس رسمی رفتن در کوچه و بازار، در را می گشاید، یکباره با بهت می‌بیند، خود شخص رضاشاه، با لبخند، در جلواش ایستاده می گوید:

_پسرم، اجازه می دهی وارد خانه ات شوم، و با هم صبحانه بخوریم؟

 میرزاده، بهت زده، و شرمگین به تته‌پته افتاده، می گوید:

_ خواهش می‌کنم سرورم، البته، بفرمایید، بفرمایید! این خانه که، قابل شما را ندارد!

شاه وارد می شود، و پشت سرش هم، بجای دو جلاد مامور شهربانی_ آلت‌های فعل اجرای انقلاب مخملی پهلوی ها، همانند پزشک احمدی و آمپول بادش_ دو نظامی خوشرو، و خوش‌پوش، از گارد جاویدان، سینی به دست، در یک سینی، دو قوری بزرگ از چای و قهوه و، شیر، و سینی دیگری، پر از خامه و نان و، عسل و پنیر وارد خانه می شوند. در گوشه‌ی حیاط خانه‌ی محقر میرزاده عشقی، روی ایوان، گلیمی انداخته، و می نشینند. و پشت سرشان گروهی، از خبرنگاران و عکاسان، وارد می‌شوند.

رضا خان، لقمه ای از کره و عسل، بر دست گرفته، و با اصرار، به عشقی بهت زده، می گوید:

_دهانت را بازکن، جان من، این لقمه را از دست من بگیر، و آشتی کنان بخور! البته، بخاطر آشتی تو با من، من که با تو، قهر نیستم…

در اینصورت، عکس و تصویر آنان را، با تصویری الگویی، صدها بار مهربانتر از الگوی گاندی، از فردای آن روز، به سراسر دنیا مخابره می کردند.

گفتیم که، فرض ما محال ممکن است، ولی اگر این فرض، تحقق می یافت، چه می شد، و هر چه که می شد، آیا از قلمرو، سلطنت، قدرت، عظمت، و شهرت رضاشاه، چیزی کم می گردید؟؟!

ولی البته، این احتمال، مسلم بنظر می رسد که، عشقی دیگر خواسته و ناخواسته، با شور و التهاب، برای تمام عمر، بنده‌ی احسان و نیکی پهلوی اول می گردید!!؟

اما، سوکمندانه، به گفته‌ی حافظ:

صد ملک دل” به “نیم نظر” می توان خرید

خوبان، در این معامله، تقصیر می کنند

غزل شماره‌ی ۱۹۵

فقط یک نکته، از شعر حافظ باقی می ماند که، آنان که در اینچنین معامله‌ئی تقصیر می کنند، آیا هنوز، همچنان می توان آنان را، از سلسله‌ی خوبان فرا برشمرد؟؟! پس خوبیشان دیگر به چیست، و یا در چیست؟؟!

*

مثال دوم، در مورد پهلوی اول، همان رفتار با فرخی یزدی است، که آن زخم خورده‌ی عصر قاجار، و آغاز مشروطیت را، که بخاطر آزاد اندیشی، و آزادیخواهی و ایران دوستی‌اش، لب دوخته بودند، پهلوی اول با او چه می‌کرد؟؟!

اگر” پهلوی اول، با او، روشی غیر قزاق‌وارگی در پیش می گرفت_ یعنی همانند حاج فخرالملک حاکم یزد، که برای جبران، می خواست اشرفی در دهان او بگذارد_ چه چیز از پهلوی اول کم می شد؟؟!

اگر پهلوی اول نیز، همانند فخر الملک، با فرخی لب دوخته همسان عمل می کرد، از حرمتش، از وقارش، از قدرتش، از خاطره‌ی احترام آمیزش، از بزرگواری‌اش،  چه چیزی فرو می کاست؟؟!و، و، و.

ولی، افسوس که، همواره، انسان‌ها، بهنگام، بجای کارکرد در جمله‌های شرطی اگرها، بد را، اختیار کرده اند، و نه اگرهای مشروط خیر و نیکی را.

بگفته‌ی شاعر :

کسانی که بد را پسندیده اند؟؟!!

ندانم!؟؟ ز نیکی، چه بد دیده اند

در صورتیکه بگفته‌ی سعدی:

تواضع“، ز گردن فرازان نکوست

گدا، گر تواضع کند خوی اوست

بوستان، در مدح ابوبکر سعد بن زنگی

و اما، در مورد پهلوی دوم!!؟

پهلوی دوم، چرا، به جبران کارهای بدکرده، و یا ناکرده‌ی ‌پدرش، در حق آزادیخواهان و شوردلان صاحبدل، کاری نکرد که، کارستان باشد؟؟!!

آیا نمی‌شد، در عصر پهلوی دوم، مثلا تمبر یادبودی، به افتخار چندمین سال تولد، یا وفات میرزاده عشقی، صادق هدایت، فرخی یزدی، و، و، و صادر ساخت، و از اینگونه تشریفات کم‌هزینه، ولی پر نتیجه، انجام داد؟؟!

پهلوی دوم که، دیگر کمبود زندان نداشت، زندان اوین، از جمله زندان‌های فرا ساخته‌ی اوست. او چرا دست کم زندان قصر را، تعطیل نکرد و به موزه‌اش، تبدیل ننمود؟؟! و، و، و…

کوتاه سخن، “اگر“، پهلوی دوم، کارهای یاد شده را می نمود، باز هم حتما، پایان سلطنتش، به همانگونه که، به بدفرجامی انجامید، خاتمه می یافت؟؟؟!!

و تو خود، حدیث مفصل، بخوان از این مجمل!!؟

یادآوری ها:

 ۱)_داستان دوختن لب فرخی یزدی را، دکتر انور خامه‌ای، دورغ پنداشته است. لکن، شواهد و قراین نشان می دهد که، زنده یاد دکتر انور خامه‌ای، با وجود استقلال رای، و درستی بیشترین یادآوری‌هایش، تایید می کند که، نه او عمدا دروغ گفته است، و نه واقعیت دوختن لب‌های فرخی یزدی، دروغ بوده است!!؟

 کوتاه سخن، مساله، همانند اسطوره پردازی استاد فقید باستانی پاریزی نبوده است. همت و پژوهش آقای حسین مسرت، کم و بیش استوار داشته است، که دوختن لب های فرخی یزدی، یک واقعیت تلخ تاریخی است!!

در میان شاهدهایی که، پژوهشگر زندگانی فرخی یزدی، حسین مسرت پژوهیده است، افرادی چون عباس خلیلی (۷۸=۱۳۵۰-۱۲۷۲ش/۱۹۷۲-۱۸۹۶م)، پدر بانوی غزل ایران_سیمین بهبهانی(۸۷=۱۳۹۳-۱۳۰۶ش/۲۰۱۴-۱۹۲۷م)_ حاج فخر الملک حاکم یزد بعد از ضیغم الدوله، میرزا حسن حکیم، و علی اکبر بافقی و دیگر همبندان فرخی یزدی، دقیقا، و به تصریح در خاطرات، یادداشت‌ها، و مصاحبه‌های خود، حقیقت آن را، ذکر کرده اند. از آن شمار، عباس خلیلی، در خاطراتش، از قول فرخی یزدی، می نویسد که:

“… شعری را در مذمت و هجو حاکم یزد گفتم، و او دستور داد، دهانم را دوختند. سپس به لب های خود اشاره کرد، که اثر دوختن را دیدم.” ( حسین مسرت، فرخی یزدی پیشوای آزادی، ص ۷۹، به روایت از خاطرات عباس خلیلی، ص ۱۳۰)

۲)_همچنین آقای حسین مسرت، یادآور می شود که، در همان ایام، کاریکاتوری منتشر شده است، که بیانگر جزئیات صحنه‌ی به چوب بستن علی اکبر بافقی، مبارز هم بند فرخی، و دهان دوختن فرخی بوده است.

این کاریکاتور، توسط میرزا محمد صادق سفینه(تولد؟_مرگ؟)، مدیر روزنامه‌ی سفینه النجاه، نخستین جریده‌ی آزادیخواه مشروطیت ایران، در یزد، طراحی شده، و به چاپ رسیده است، و با امانتداری و دقت قابل توجهی منعکس کننده‌ی حاضران آن صحنه، و مکالمات رد و بدل شده‌ی میان آنهاست.( حسین مسرت: فرخی پیشوای آزادی، صص ۸۰-۷۹)

۳)_برای پژوهشگر علمی، بویژه متن های تاریخی، از جمله یکی از لوازم کار و فضیلت های ذهنی ضروری او، در نظر گرفتن اصالت “اصل علیت!؟” است. یعنی، مثلا علت” رویدادهای تاریخی، چه بوده است، و آنچه که روی داده است، یعنی “معلول“، چرا، چگونه، در چه مکان و در چه زمان، و در رابطه با چه چیزهای دیگری، اتفاق افتاده است!!؟ زیرا، تقدم و تاخر وقایع، فقط در صورتی درست می نماید که، “علت”، همواره، مقدم بر “معلول”، و “معلول”، متاخر از “علت” روایت شود.

و باز اینهمه، به ذهنی عدد اندیش، و تقویم‌مند، نیازمند است، و نه چنانکه هنوز، در جامعه‌ی ما، متداول است، عدد گریزی و تقویم ناشناسی، خصلت متداول بیشینه‌ی مردمان است!!؟

ذهن پیشاعلمی، بیشتر ذهنی اساطیری است، که به زمان و مکان و دقت تقویمی و گاهشماری، اهمیت نمی دهد.

نمونه‌ی اعلای این نظریه را، می توان در “حکایت های هزار و یک شب” مشاهده نمود. شهرزاد قصه گو روایتی را حکایت می کند، که مجموعا، بیش از ۱۵ تا ۲۰ دقیقه طول نمی کشد، و یکباره می‌گوید، “چون حکایت بدینجا رسید، شب به سر آمد، و شهرزاد لب از حکایت فرو بست”، و مانده‌ی حکایت را به شب بعد موکول می‌نماید.

تمام هزار و یک شب شهرزاد را، می توان در طی دو سه شب، فرا، و فرو بر خواند. زیرا، قید زمان در حکایت های اساطیری، چندان معنی ندارد. یکی را می گویند دویست سال عمر کرده است، و دیگری نهصد سال، و باز آن دیگری، هنوز چند هزار سال زنده بوده است، تا انتقام خود را بگیرد؟؟!

داستان های هزار و یک شب، نمونه‌ی اعلای “سنت نقالی” در ایران است. نقالان و قصه پردازان مانند سمساران، گل و گشاد، و چِکی، عمل می کرده‌اند!؟؟

سمساران، معمولا، وقتی به خانه‌ئی فرا خوانده می شوند، برای اینکه اموال بازمانده از مرحومی را بخرند، و وارثان، پول آن را میان خود تقسیم نمایند!

سمسار فرصت طلب، معمولا، دانه دانه اشیاء را، قیمت گذاری نمی کند، چه بسا اشیاء بسیاری کم و بیش عتیقه و بس گرانقدر هم، در میان آنها وجود داشته باشند، سمساران، معمولا، اصلا، بدانها اشاره نمی کنند. بلکه می گویند آقایان، خانم ها، این بساط کهنه را، که بسیاری از آنها ناقص است، و کمتر چیز سالمی می توان در میان آنها یافت، یکجا، چکی، چند می فروشید؟؟!!

و هر قیمتی که آنها بگویند، سمساران، معمولا با چانه زدن بهای گفته شده را، به یک پنجم، تا یک دهم کاهش می دهند، تا سر انجام، به مبلغی نسبتا ناچیز، توافق حاصل کنند. 

قصه سرایان ما نیز، یکباره امیر ارسلان نامدار را، یکسره از این سر دنیا، به آن سر دنیا می برند، گاه حتی به سرعت نور !!؟

و سوکمندانه، این عادت کلی‌گویی، و تقویم گریزی، و عدد نا‌اندیشی در گاهشماری‌ها، بشدت در روایت های تاریخی ما نیز، راه یافته و معمول شده است. برای مثال، اگر استاد فقید ما، باستانی پاریزی سخت عدد اندیش، گاهشمار، و تقویم‌مند می بود، ذهن بذله‌گویش، کمتر متوجه تداعی‌مندی جعلی ذهن یک سرلشکر، که اتفاقا، به وزارت فرهنگ رسیده بوده است، می گردید!؟؟

استاد فقید اظهار می دارد که، سرلشکر فرهنگ دوست، برای تهیه‌ی هزینه ی چاپ نخستین جلد اثر لغتنامه‌ی دهخدا، یکباره، به یاد بهای حاصل از فروش فضولات یابوها، و اسب‌های طویله‌ی دانشکده‌ی افسری فرو در می‌افتد. و در نتیجه، شوخی شوخی، داستان جدی می شود، و علت اصلی تهیه‌ی بهای چاپ لغتنامه‌ی دهخدا، به فضولات اسب ها، و یابوهای طویله‌ی دانشکده‌ی افسری، فرا در می رسد!!؟؟؟

در صورتیکه، اگر ذهن عزیز استاد از دست رفته‌ی ما، عدد اندیشی می کرد، و به تقویم وفادار می ماند، به همان نتیجه می رسید، که ما رسیده ایم، و یک حقیقت راستین تاریخی را، قربانی یک شوخی، و بذله گویی عوام پسندانه، نمی نمود. یعنی زمانی که آن سرلشکر یاد شده ی مرحوم، به وزارت رسیده بوده است، چهار سال می‌بوده است که، خود از تاریخ انتشار نخستین جلد لغتنامه، فرا در می گذشته است!!؟

ما از تذکار الزامی، این واقعیت تلخ، در عین حال، سخت متاسفیم. زیرا، این ایراد یاد شده _یعنی عدد گریزی، و بی اعتنایی به تقویم‌مندی و اصل علیت راستین!!؟_شاید حتی یک صدم محاسن فضل استاد فقید باستانی پاریزی را، در برابر نکته سنجی های بسیار ارزنده ی او، در روایت های تاریخی‌اش، نمی تواند، جایگزین گردد!!؟

از اینرو امید است که روح حساس او، بویژه اینک که دستش از دنیا کوتاه است، و امکان دفاع از خود ندارد، ما را ببخشد!!؟ لکن، برای بیان آنکه، ما هنوز، در عصر پیشاعلمی علیت شناسی، و عدد اندیشی و تقویم‌مندی به سر می بریم، ضروری می بود که، استاد را به مثال آوریم. سخنی از شمس تبریزی، در اینجا بایسته‌ی نقل است که:

مرا در این عالم،

با “عوام” هیچ کاری نیست!… 

من شیخ را می گیرم، و مواخذه می‌کنم،…

آنگه نه هر شیخ را، شیخ کامل را!

( کتاب خط سوم، انتشارات عطایی، ۱۳۵۱، بخش دوم: سخنان شمس، قسمت سوم: شمس درباره‌ی خود، ص۵۶ )

و اما ارسطو!؟: البته که افلاطون نزد من عزیز است!؟ اما، حقیقت عزیزتر است!!??

با این مقدمات باید بگوییم که، ما شرمنده‌ایم که نتوانستیم، تاریخ تولد و وفات دقیق، نخسیتن قهرمان ابتکار انتشار نشریه‌ئی آزاد و آزاد اندیش _سفینه النجات_ را، به یمن سرآغاز مشروطیت ایران در یزد، تا این هنگام، بدست آوریم!؟؟

زیرا، همه آنان که از او یاد کرده اند_ به سبب اعتیاد به تقویم گریزی، و عدد نا‌اندیشی_ حتی پروفسور ادوارد براون(۶۴=۱۹۲۶-۱۸۶۲م/ ۱۳۰۵-۱۲۴۱ه.ش)، ایران شناس بزرگ و حامی مشروطه خواهان ایران، علیرغم همه دقت و وسواس علمی اش، با وجود آنکه کم و بیش معاصر مولف “سفینه النجات” بوده است، و خود مدت زمانی هم در یزد، و ییلاقات اطراف آن زیسته است، و  افزون بر اینها، در حقیقت کسی است که برای نخستین بار، به تالیف تاریخ مطبوعات ایران پرداخته، و تاکید می کند که چندین شماره از سفینه النجات را هم، در اختیار دارد، با اینهمه، به زمان تولد و وفات مدیر بزرگوار آن، توجه ننموده، و برای ما تاریخ این امانت بزرگ را، برجای ننهاده است!!؟( ادوارد براون: تاریخ مطبوعات و ادبیات ایران در دوره مشروطیت، مترجم محمد عباسی، نشر علم، ۱۳۸۶، ص ۵۹۰)

ما ناگزیر شدیم که این قصور اجباری و تحمیل شده بر خود را، ناچار بپذیریم، و فقط به همان دوره‌ی یاد شده در زندگی “صادق سفینه” اکتفا ورزیم. باشد که در آینده‌ئی نه چندان دور، توفیق آشنایی با افراد و منابعی فراهم گردد، که بتوانیم این نقیصه را، در آینده جبران نماییم_ان شاء الله.

۴)_همچنین فرخی خود، در ابیاتی تصریح می کند که دهانش را دوخته اند:

 محال است این که من خاموش گردم

دهان را بهر گفتن آفریدند

مگر بازم دهانم را بدوزند

وگرنه خلق، خاموشم ندیدند

( حسین مسرت: فرخی یزدی پیشوای آزادی، ص ۷۹)

*

فرخی نوعدوست، تا شرف اندوخته

زین ادبیات نغز، آتشی افروخته

آنکه دهان ورا، بهر وطن دوخته

باد تن خاکیش، ز آتش کین سوخته

( حسین مسرت: فرخی یزدی پیشوای آزادی، ص ۷۹)

*

ولی چه سود که یک ظالمی، روانم سوخت

به جانم آتشی، از چوب بیکران افروخت

ندانم از که چنین شیوه ی ستم آموخت

که آنچه بی شرفی بود، بهر خود اندوخت

به جرم نوع پرستی، لب و دهانم دوخت

که باد دوخته، از سوزش جزاش، دهان!

( حسین مسرت: فرخی یزدی پیشوای آزادی، ص ۷۹)

۵)_ضمنا، در سالهای دردناک اسارت فرخی یزدی، مشهور به”لب دوخته“، در دو دوره‌ی استبدادهای قاجار و پهلوی ها، شادروان فیلسوف فلسفه شناس بزرگ ایران، محمدعلی فروغی(۶۵=۱۳۲۱-۱۲۵۶ه.ش/۱۹۴۲-۱۸۷۷م) نمی توانسته است در جریان چنین وحشی گری، قرار نگرفته بوده باشد، و از آن، به شکلی یاد آور نگشته باشد!؟؟

از جمله فروغی، در کتاب ارزنده ی خود، “حکمت سقراط” می نگارد که:

“…قرن ها پیش، سقراط حکیم، خطاب به بزرگان آتن، جمله ی نغزی گفته بود:

ای مردم آتن، عیب بزرگ شما، این است که به جای اصلاح عیب خود، می خواهید دهان مرا ببندید، که عیب شما را، نگویم. حال آنکه بدی‌های شما، خواهد ماند، و شما با آنها هلاک خواهید شد.” (حسین مسرت: فرخی یزدی پیشوای آزادی، ص ۷۱، به نقل از  شاهکارهای افلاطون در حکمت سقراط، ترجمه ی محمدعلی فروغی)

خوانندگان گرامی، برای آگاهی بر همه‌ی شواهدی که پژوهشگر خستگی ناپذیر فرخی یزدی_حسین مسرت_ جمع آوری کرده است، شایسته است، بخاطر تسهیلش که نقل همه‌اش، برای ما در اینجا ممکن نیست، عینا به اثر گرانقدر او، “زندگی و شعر فرخی یزدی، پیشوای آزادی“، مراجعه فرمایند!!؟

۶)_اما، واقعا چرا، فرخی یزدی، در پاسخ به پرسش دکتر انور خامه‌ای، هم بندش در زندان قصر، بجای جواب درست، جواب سربالا می دهد؟؟!!

انور خامه‌ای از فرخی یزدی می پرسد که:

_آقای فرخی، لب های شما را، چطور دوختند؟ راستی خیلی درد داشت؟

و فرخی پاسخ می دهد که:

_”مگر لب های من، کرباس بود که بدوزند؟؟!! …”

( حسین مسرت: فرخی یزدی پیشوای آزادی، ص ۷۸ به نقل از انور خامه ای : دو سال با فرخی در زندان قصر، گزارش ۱۱۱، اردیبهشت ۱۳۷۹: ۴۲)

با همه‌ی احتمالات درباره‌ی این انکار احیانا مصلحت آمیز، یا جواب سربالا، نمی توان به حقیقت ماجرا پی برد. لکن یکی از آن احتمالات را، که معمولا، بین مبارزان در جبهه های مخالف، و در میان فرقه‌های مختلف ایدئولوژیک، می توان در نظر داشت، اینست که:

_ زنده یاد فرخی یزدی، یک ناسیونالیست به شدت آزادیخواه ایران مدار بوده است. او، احیانا، با گروه کمونیست ها، و سوسیالیست ها، که آنزمان، معمولا، سرسپردگان لنین و استالین، بشمار می رفته اند، ضمنا، خشونت می ورزیده است، که آنان، رهایی، و آزادی ایران را، بی قید و شرط، از استبداد سنتی ایران، نمی خواسته اند. بلکه، آنها می خواسته اند، برای بندیان استبداد ایرانی، فقط، ارباب عوض کنند، از بردگی قاجار، و پهلوی رهایشان سازند، و به اربابان روسی خود، بفروشندشان؟؟!!

از اینرو، گرچه، فرخی یزدی، خود را با انور خامه‌ای در یک بند، در “زندان قصر قجر“، هم بند می بیند، ولی هرگز، خویشتن را با او، همدل و هم آرمان نمی‌پنداشته است، بنابر این، به وی، جوابی سربالا می دهد، تا آنها دیگر، رنج او را، به حساب خود نگذارند، و بخاطر چشمگیری شاهد مثال قساوت استبدادی‌اش، هوچی‌گری، و عوامفریبی نکنند!!؟؟

و احتمال دیگر آنکه_ چون به تجربه نیز، تکرار شده بوده است_ فرخی یزدی، شناخت شخصی، از انور خامه ای نداشته است، بلکه او را بظاهر یک زندانی نا‌شناس می بیند، که در حقیقت، می توانسته است سخن چین نظام استبدادی بوده باشد، که خواسته است در بدو ورود، از زبان او حرف در بیاورد؟؟!

از اینرو، فرخی به او همان جواب سربالا را می دهد، که در حقیقت، معنی‌اش این می توانسته است باشد، که فضولی موقوف، دیگر وراجی نکن، و مرا آسوده بگذار، تا در این زندان، از رنج مضاعف سخن‌چینان دست کم، معافیت داشته باشم؟؟!!

در زمان حاضر، ذهن ما، ما را، به امکان احتمالات دیگری، فرو در نمی رساند، با پوزش بسیار، متوسل به تکیه کلام رهایی بخش مشهور از مسئولیت، در فرهنگ خودمان پناه می جوییم که: و خدا داناتر است، و الله اعلم بحقایق الامور!

و این قصه ی پر غصه همچنان ادامه دارد.

تاریخ انتشار: چهارشنبه ۲۲ بهمن۱۳۹۹- ۱۰ فوریه ۲۰۲۱

این گفتار را چگونه ارزیابی می کنید؟ لطفا ستاره‌ها را، طبق خط فارسی از راست به چپ، انتخاب فرمایید ۱، ۲، ۳، ۴، ۵ ضعیف، معمولی، متوسط، خوب، عالی

متوسط ۵ / ۵. ۲۰

دیدگاهی بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *