برو “قوی” شو، اگر راحت جهان طلبی
که در نظام طبیعت “ضعیف” پامال است
علیاکبر گلشن آزادی(۷۳=۱۳۵۳-۱۲۸۰ش/۱۹۷۴-۱۹۰۱م)
_کلید قرائت تراژدی تاریخ شاهنشاهی ایران: خط عمودی استبداد، خط افقی دموکراسی
_هرم صفر و بینهایت قدرت
_اثر زور در جامعه؟؟!
هنگامی که زور_قدرت_حرف اول و آخر را، در جامعهئی میزند!!؟
_چه اتفاقهایی، در آن جامعه رخ خواهد داد؟؟!!
بشر، برای انجام کارها و رسیدن به خواستهایش، انگیزههای مختلفی دارد، آن هم از نوع شدید، یا خفیف آنها. و از نظر زمانبندی، موقت، یا دائم، کوتاه مدت، میان مدت، و یا دراز مدت!!؟
لکن، در برابر این انگیزههای کوچک و بزرگ و، مختلف، سه انگیزه را، می توان “ابر انگیزه های جهانی، در روابط انسانی” نامید، یعنی:
۱)_محبت!؟
۲)_مصلحت!؟
۳)_قدرت!؟
در میان این سه ابرانگیزه_ محبت، مصلحت، و قدرت_ نیز، ابرترین آنها، “قدرت” است. عنوانی را که امروزه، ما به این ابرانگیزه میدهیم، در گذشته، بیشتر به “قدر قدرت“، و یا “قدرت قدر” میگفته اند.
برای نمونه، “رستم” در #ادبیات_اساطیری_ایران، مظهر ابرترین، یا قدرترین قدرتها بشمار میرود. و مهمتر آنکه، رستم خود، این توهم قدر قدرتی باورش شده است، و میپندارد که هیچکس حریف او نیست؛ حتی دست تقدیر و چرخ فلک نیز، هرگز، نمیتواند که او را از پای به در آورد!؟ چنانکه فردوسی، از احساس خود-گردنکلفت بینی او، روایت میکند که رستم گفته است:
که گفتت برو!! دست رستم ببند؟؟!
نبندد مرا، دست، چرخ بلند!!…
چو فردا بر آید، بلند آفتاب
من و، گرز و، میدان افراسیاب!!؟
چنانش بکوبم به گرز گران!!
که، پولاد کوبند آهنگران
قویترین واکنش، به “توهم قدر قدرتی“، اصولا، و عموما، “نیهیلیسم!؟”، است: پوچ بینی! نیست انگاری! و همه چیز را، بیاعتبار پنداری! :_
آن قصر!؟_ که جمشید در او، جام گرفت!!؟
آهو بچه کرد و، روبه، آرام گرفت
بهرام که_ گور می گرفتی، همه عمر!؟
دیدی؟؟! که چگونه، گور، بهرام گرفت؟؟!
گور اول، یعنی گورخر و گور دوم، بمعنی قبر است.
_و یا:
مرغی دیدم!؟ نشسته بر بارهی طوس!!؟
در پیش نهاده، کلهی کیکاووس
با کله همی گفت که: افسوس! افسوس!
کو بانگ جرس ها و، کجا نالهی کوس؟؟!
#نیهیلیسم_احساس پوچیِ همه چیز، و بیاعتباری_ مفهومی نیست که، احیانا، نخستین بار، در سدهی نوزدهم نیچه(۵۶=۱۹۰۰-۱۸۴۴م)، و یا در قرن بیستم، ژان پل سارتر، فیلسوف فرانسوی(۷۵=۱۹۸۰-۱۹۰۵م) آنرا دریافته و گوهر نادر آنرا، سفته باشند!!؟
احساس درد و، رنج و، فلاکت که، دیگر نبوغ و، هشیاری، و شعور امثال ابن سیناها، و اینشتینها، و رقت قلب حافظها و سعدیها، خیامها، و فردوسیها، و یا دانستن زبانهایی مانند انگلیسی، عربی، یونانی، چینی، و حتی زبان جهانی اسپرانتو را، لازم ندارد!؟ بالاتر از آن، نفس انسان بودن هم، برای درک مصیبت و بدبختی ضروری نیست؛ بلکه، فقط جاندار بودن، برای درد و رنج بردن، کافی است، چنانکه حتی هر خر لنگی، هر گربهی کوری، و هر سگ شلی، هر گنجشک پر و بال شکستهئی، و، و، و، بدبختی رنج خود را، عمیقا، احساس میکنند. بگفتهی شاعر فقید، صادق سرمد(۵۳=۱۳۳۹-۱۲۸۶ه.ش/۱۹۶۰-۱۹۰۷م):
چه خوش است؟؟! حال مرغی که قفس ندیده باشد!؟
چه نکوتر آنکه، مرغی، ز قفس پریده باشد؟؟!
پر و بال ما؟؟! شکستند و، در قفس، گشودند!!؟_:
چه رها؟؟! چه بسته؟؟! مرغی که پرش شکسته باشد؟؟!
از اینرو_چنانکه اشاره رفت_ کشف بدبختیها، مصیبتها، صدمات قتل و، کشتار و جنگها، از کشفیات جهان معاصر، بهیچ روی، بشمار نمیرود!؟ بلکه، تا بشر بوده است، این رنجها بوده اند، و همزمان، سخت هم، احساس میشده اند؛ و شکایت از رنجها، و ناله و، زاری و، سوکواری و، عزاداری نیز، بخش مهمی از، روزشمار تقویمی سالهای درد و بیدرمانی بشریت، بوده است.
#نیهیلیسم، از جمله، واکنشی یاس آمیز، از زبونی و بیچارگی بشر، نسبت به همین دردهای بی درمان، و عذابهای بیسبب چاره ناپذیر پر فاجعه، بشمار میرود!!؟؟؟
پس بدین ترتیب، تا بشر بوده است، نیهیلیسم هم، با او همزاد حرامزادهی او، محسوب میشده است!!؟
و یک حقیقت نهایی دیگر، دربارهی نیهیلیسم!!؟:
نیست انگاری، بهیچوجه، نادیدن نیست، نادیده گرفتن است. نادیدن نیست، نادیده انگاشتن است!؟ نادیدن نیست، نادیده پنداشتن_احیانا، آگاه یا ناآگاه_ عمدی و لجوجانه است. چالشی دفاعی و یا تهاجمی، در برابر رنجهای حاصل از واقعیتهای تلخ زندگی است!!؟
برای نمونه، حدود پانزده قرن پیش، در جاهلیت_آری، در عصر به اصطلاح تاریکی و نادانی مطلق_ احساس نیهیلیستی_احساس پوچی و ناچیزی همه چیز_ شناخته شده بوده است!!؟
از جمله، لَبید، بِن ربیعه، که بخش اعظم از زندگانی طولانی خود را_ که طول آنرا تا ۱۶۱ سال نیز، گفته اند_ دست کم، بیش از شصت سال در جاهلیت گذرانده بوده است، و وفاتش را در سال ۴۱ه.ق/۶۶۱م قید کرده اند، بیت القصیدهی مشهوری از یک قصیده دارد، که میگوید:
“هان آگاه باشید که، هر چیز، بجز ذات سرمدی، بیهوده و، باطل و، پوچ است!!!؟
از اینرو، هر نعمتی، هر موهبتی، ناچار، رو به زوال و، افول دارد!!؟_:
(أَلاَ کُلُّ شَیْءٍ _مَا خَلاَ اللَّهَ_ بَاطِلٌ
وَ کُلُّ نَعِیمٍ لاَ مَحَالَه َ زَائِلُ!؟)
لبید بن ربیعه_ لبید بر وزن شهید_ با همه آوازهی طول عمر افسانهوشش، ۱۶۱ سال_ از زمرهی نادر کسانی است که، مولای متقیان(ع)، در تایید حقیقت گفتارش، در نهج البلاغه، از او شاهد میآورد. شاهد مولای متقیان در نهج البلاغه، از لبید، همین بیت القصیدهی او است که همه چیز را_بجز ذات مقدس سرمدی_ متاع ناچیز نیهیلیسم میپندارد.(نهج البلاغه/سایت شیعه آنلاین: رسائل المرتضی)
شگفت انگیزتر از همه، باز اینست که، یکی از ما خودمانیها_سیه چشمان_ در سالهای نسل ما، غریق دریای غرور غلط قدرقدرتی، و سر مستی سیه چشمی خود شده، با تخطئهی مغرب زمینیان، با رجز واره خوانی خود، میگفت:
“این چشم آبیهای مغرب زمینی، مدعی چیستند، که حتی بلد نیستند، کشورهای خودشان را اداره کنند؟؟؟!…”
اما، تقدیر و فرشتهی مرگ، در مورد او نیز، هیچگونه تبعیضی نسبت به دیگران_اعم از چشم آبیها و چشم سیاهان_ قائل نشد، و او را هم، از اریکهی قدرت، با ذلت، چنان به زیر فرو در کشید، که گویی “امیر کبیر“ی را، به “ذلیل کبیر“ی، بدل ساخته است!!؟
_هرم قدرت؟؟!
وقتی “قدرت“، یا زور، در جامعهئی، اصل، و محور روابط اجتماعی میشود، حالت هرمی را، پیدا میکند، که انسانها، از قاعده تا رأس این هرم، متناسب با میزان قدرتی که در اختیار دارند، قرار خواهند گرفت. و در رأس آن_قدرت قدر_ فرد یا نهادی است که، تمامی قدرت را، در اختیار دارد.
در این “ساختار هرمی قدرت“، به زبان ریاضی، افراد از نظر میزان، و مقدار قدرتی که در اختیار دارند، در جایگاه “صفر و بینهایت“، قرار میگیرند.
به عنوان مثال، اگر یک “سرباز صفر!؟” را در نظر آوریم، سرباز صفر، در برابر یک گروهبان با یک درجهی هفت یا هشت، همان صفر در برابر بینهایت است. بدین معنی که هر فرمانی که، آن گروهبان میدهد، سرباز صفر، موظف است، و باید، آن را، بیچون و چرا، اطاعت نماید!!؟
بمحض آنکه، گروهبان دیگری با دو درجهی هفت یا هشت بیاید، این گروهبان اول، همانند سرباز صفر، در برابر او، “صفر” می شود. به همین ترتیب، این گروهبان با دو درجهی هفت یا هشت، در برابر گروهبان دیگری، که سه درجهی هفت یا هشت دارد، همانند صفر، در برابر بینهایت است. و باز، این گروهبان با سه درجهی هفت یا هشت، در برابر یک افسر با یک ستاره، به مثابه صفر در برابر بینهایت خواهد بود، که باید، اوامر و دستورات مافوق خود_ دارندهی قدرت بیشتر، افسر یک ستاره_ را، بیچون و چرا، اجرا نماید!!؟
و باز افسر یک ستاره، در برابر افسری با دو ستاره، و افسر دو ستاره، در برابر افسری با سه ستاره، و او در برابر سرگردی با یک قپه، و همچنین تا بالاترین مرحلهی قدرت بعد از سپهبد و ارتشبد، همه در برابر فرمانده کل قوا_ هر که باشد، پادشاه، یا رئیس جمهور_ صفر، در برابر بینهایت اند!!؟
_واکنشهای پنجگانه؟!
در برابر ابر قدرت حاکم بر یک جامعه؟؟!
بطور کلی، واکنشهای مردمان، در یک جامعهئی که قدرت به شکل هرمی، در آن توزیع شده است را، به پنج دسته، میتوان تقسیم نمود:
۱)_ پذیرش و تسلیم
۲)_ تمرد و شورش
۳)_ تقلب و پنهانکاری
۴)_ افسردگی و یاس
۵)_ نقد و بهسازی
این تقسیمبندی، البته تنها یک دستهبندی صوری و ظاهری است. و در عمل، کار به این سادگیها هم نیست. یعنی مقدار قبول و پذیرش، یا عدم قبول و عدم پذیرش، و یا تظاهر به پذیرش قدرت، در هر یک از افراد این طبقات و دستهها، نخست اینکه، دقیقا، قابل اندازهگیری نیست؛ یعنی درصد آنها را، نمیتوان تعیین کرد، که صد در صد(۱۰۰%) است، یا نود درصد، یا پنج، ده، بیست درصد، و، و، و می باشد؟؟!
دیگر اینکه، این واکنشهای پنجگانه، کیفیتهایی متغیر، و دگرگون هستند. یعنی، دوام مدت تاثیرشان نیز، متغیر، و غیر قابل اندازهگیری است!!؟
بعنوان نمونه، در میان گروه اول، یعنی تسلیم شدگان و پذیرندگان “هرم صفر تا بینهایت قدرت!؟”_همانطور که در بالا اشاره رفت_ شدت، قوت، دوام و کیفیت این پذیرش و تسلیم، نه یکسان است، و نه چندان مشخص است!؟؟ مثلاً، شخصی ممکن است در آغاز، با شیفتگی تمام، تسلیم و سرسپرده شود. لکن، این شیفتگیاش، اندک اندک، به سردی گراید، تا حتی آنکه، از اینهمه شیفتگی و سرسپردگی خود، پشیمان شود، بازگردد، و به گروه دوم_ متمردان و شورشیان_ و یا به گروه سوم_متقلبان، پنهانکاران، و تزویرگران_ بپیوندد!؟؟_آن هم البته، بصورت آشکار، و یا کاملا، مخفی و پنهان!؟
و یا در میان گروه دوم، کسانی که تمرد و سرکشی میکنند، میزان سرکشی و عصیان در آنها نیز، دارای شدت و ضعف است. مثلاً، ممکن است یک نفر، تنها از کار کردن و همکاری طفره رود، و منفعلانه، به کناری بنشیند. و دیگری، علاوه بر عدم همکاری، فعالانه، اقدام به کارشکنی، و یا مبارزه هم، بنماید!؟_همانند #حر_بن_یزید_ریاحی!؟؟_مثلا، بر ضد حکومت و دولتش، یا بر ضد مقام مافوقش، از نظر قدرت، نوشتههایی را منتشر نماید. یا حتی، بطور تیمورک مشغول خرابکاری شود، و یا به اقدامات چریکی و تروریستی، مبادرت ورزد!؟؟
و در میان گروه سوم_تقلب گران، و پنهانکاران_ هم، به همین ترتیب، تمام کسانی که، به ظاهر، مخالفتی ابراز نمینمایند، و یا حتی متملقانه، شروع به مدح و ستایش هم میکنند، ممکن است که بخوبی تقیه ورزند، دو گویی، و دو سانگی، بیاآغازند، و به اصطلاح در کارهایشان، تقلب آغازند!؟؟ و هیچ معلوم نیست که، در عمق وجودشان چه میگذرد!؟ و در همهی این گروههای سهگانه، و حتی چهارگانه، و پنجگانه، رفت و بازگشت، توبه و شکستن توبه، آن هم نه یکبار و دو بار، با شدت و ضعف بسیار، کاملا، امکانپذیر است!؟؟ چون این خصلت و روحیهی بشری است، که شاعر، دربارهی اینهمه تلون او، سروده است که:
این بت عیار، هر لحظه به رنگی دگر آید…
در ار بندی، سر از روزن، بر آرد!؟؟
آری، آدمیزاده، طرفه معجونی است. و بیش از هر مساله و دشواری، آدمیزاده، خود، بزرگترین مشکل خصلت تلون پذیر خویشتن است!؟؟ بیهوده نیست که، در برابر همهی خبرهای خوش، از جهان آرمانی، مدینههای فاضله، دستورهای اخلاقی ارسطویی، در کتابهایی چون “اخلاق برای نیکوماخوس“ها، “انجیل“ها، و پیام های “تولستوی”ها، “گاندی”ها، “دکتر مارتین لوتر کینگ”ها، و، و، و شاعر آزرده، و تلخکامی کشیده، چون علی اکبر گلشن آزادی، همهی نصایح زیبای اخلاقی و انسانی را، کنار میگذارد، و طبق قانون جنگل، تنها، و بطور مطلق میسراید که:
برو “قوی” شو!!؟_اگر، راحت جهان طلبی؟؟!
که در نظام طبیعت، “ضعیف” پامال است!!؟
مساله و درد، اینجاست که، بر خلاف “توهم” شاعر نیش خورده در میان نوشها، که میپندارد که، فقط، در “قدرت!؟” است، که “راحت!؟” نهفته است! و “راحت” نیز، تنها زاییده از “قدرت” است، این توهم کاذب همهی قدرتگرایان است که میپندارند، که اگر دست کم، فقط خود، بر اریکهی قدرت نشینند_قدرت مادی، و نه معنوی_ دیگر برای “همیشه“، از “راحت جهان“، برخوردار میگردند!!؟؟ غافل از آنکه، اژدهای قدرت، نخست، فرزندان قدرتمند خود را، قربانی کرده، و آنها را فرو میبلعد!؟
سرنوشت شوم بدفرجامی و عاقبت نابخیری، عموما، و در درجهی اول، در انتظار قدرتمندان فریب خوردهئی است که، امر بر آنها مشتبه شده بوده است، و میپنداشته اند که، “قدرت” برای آنان، امنیت، سعادت، شادکامی، و راحت جهان به ارمغان میآورد؟؟!_ زهی تصور باطل، زهی خیال مُحال!!؟؟
_مرگ سهم همه است،
و فرشتهی مرگ، در کار خود، تبعیضکار نیست!!؟
یکی دیگر از توهمهای فراگیر خودکامگان، این است که، گویی “مرگ“، فقط برای دیگران است، و آنان “هرگز” نمیمیرند!؟؟ در حالیکه، فرشتهی مرگ_چنانکه اشاره رفت_ استثنائا، هرگز، برای هیچ کس، تبعیض قائل نیست!؟ همه را، گاه بهنگام، و گاه نابهنگام، و غفلتزده، و خیلی زود و زودتر از موعد انتظار، جان میستاند!؟ و بگفتهی صائب تبریزی(۸۰=۱۰۸۰-۱۰۰۰ه.ق/ ۱۶۷۶-۱۵۹۲م):
مرگ را “بیخبران“، دور ز خود، میدانند
چار دیوار جسد، در نظر من، لحد است
کوتاه سخن، “غفلت از مرگ“، بزرگترین غفلت خودکامگان، از عاقبت بدفرجام خویشتن است!!؟
بنابراین صرف مخالف بودن، یا موافق بودن، یا تظاهر به موافقت یا مخالفت کردن، و حتی مایوس و سرخورده شدن را، به آسانی نمیتوان بطور کمی و کیفی، به میزان کشید که، مثلاً چند درصد، ۱۰۰% این تقسیم قدرت را قبول دارند، یا چند درصد ۱۰۰% پشیمان شدهاند، و یا چند درصد، ۱۰۰% تقیه میکنند، و، و، و!!؟؟؟
و یا حتی، در میان دستهی چهارم_مایوسان، و افسردگان_هم، کیفیت و کمیت سرخوردگی و یأسشان، قابل پیشبینی نیست، و بر ما دقیقا، معلوم نمیشود، و در ابهام کامل است!!؟ مثلاً، در میان کسانی که، از شدت یاس و سرخوردگی دست به خودکشی میزنند، بسیار مشاهده شده است که، در میانهی کار، از عمل و اقدام به خودکشی خود، پشیمان میشوند، و با توسل به دیگران، خود را، از مرگ، نجات میبخشند. لکن دوباره، سه باره، و یا حتی چند باره، میان پشیمانی و، اقدام مجدد به خودکشی، سرگردانواره، پرسه میزنند؛ گوئیا، پیوسته، مشتری دائم پشیمانی و، توبه اند؟؟!
“وضوح و شفافیت“، بطور کلی در مسائل انسانی_ بر خلاف ذهنیت دو قطبی بیشتر از مردمان، که همه چیز را، ساده لوحانه، منحصرا، دو بعدی، سفید یا سیاه میبینند_موهبتی فاخر، لکن بسیار نادر و، کمیاب است.
_واکنش پنجم_ :
نقد و بهسازی
شرح این واکنش را، بطور مستقل، مورد توضیح قرار دادیم؛ به سبب آنکه، واکنشی است که، در گذشته بسیار کمتر از واکنشهای دیگر تجلی میکرده است. اما، واکنشی است که، بطور پیوسته و روزمره، هر چه تمدن بشر، بگونهی مثبت پیشرفت مینماید، و دانش و آگاهی، عامل مهمتری در بهسازیها، و کشف آسیبها، و نقدها میشود، بر حجم قدرت و شمار بسامدش، افزودهتر میگردد!!؟
نقد و بهسازی_ و یا حتی بهینهسازی، پس از آسیبشناسی راستین رنجها، و مشکلات بشری_ از ویژگی های انسان هوشمند، و ژرفاندیش است، که عدم رضایت خود را، نسبت به وضع موجود، با پیشنهادهایی که_نه نقنق محض، و عیبجویی خصمانه، بلکه_ گاه سخت جنبهی انقلابی، و طوفانزا، در سازندگی دارد، ابراز میدارد. آری، چنین کنند انسانهایی که، صاحبدل و، روشنفکر توامان اند!!؟
برای نمونه، مردانی چون مانی(۵۸=۲۷۴ -۲۱۶م)، و مزدک(۶۰=?۵۳۰-?۴۷۰م)، از جملهی انسانهای واکنش پنجماند، که خواستار یکسره دگرگونسازی بنیاد جامعهها، بخاطر جایگزین کردن بهینهی آنها، با جوامعی به اصطلاح ناکجا آبادیها، و مدینههای فاضله، بشمار می روند!!؟
_وخشور زرتشت!؟
و منظومهی سهگانهی یکتایش
والا گهر، وخشور زرتشت نیز، با سهگانهی یکتایش_ اندیشهی نیک، گفتار نیک، کردار نیک_ مسلما، از نوع “واکنشگرایان گروه پنجم” است. زیرا، به احتمال قوی، پیش از او_ وخشور زرتشت_مردمان بگونهئی جدا جدا، و بی ارتباط نسبت به هم، راست را از دروغ، بخوبی از هم تشخیص میداده اند، و اینکه اگر کسی راست بگوید، بهتر است از آنکه دروغ بگوید!؟؟، و یا کسی که پیمانی را که بسته است نشکند، بیوفایی نکند، رفیق نیمه راه نباشد و جفا نکند، مسلما پیش از زرتشت هم، بهتر بوده است از کسانی که پیمان شکنی و بیوفایی میکرده اند.
اما، ترکیب و فرمول وحدت منظومهی اندیشهئی که نیک باشد، با گفتاری که نیک باشد، همراه با کرداری که نیک باشد، در پیوند ارگانیک با یکدیگر، یک “تثلیث انقلابی“، یک نظام سهگانهی یکتای بیسابقه است، که بخواهند آنرا، یکجا و با هم، پیاده نمایند!!!؟
مردانی چون #کنفوسیوس(۷۲=۴۷۹-۵۵۱ قبل از میلاد) یا #لائوتسه(۸۰=۵۲۴-۶۰۴قبل از میلاد) از چین باستان، #بودا از هندوستان، و یا #سقراط، #افلاطون، و #ارسطو از یونان باستان، و حتی #زکریای_رازی، یا #ابوریحان_بیرونی از ایرانشهر گرانمایهی ما، که همه دست کم، از بزرگترین روشنفکران راستین تاریخ تمدن بشری بشمار میروند، از جمله واکنش گرایان_صاحبدلان ژرف اندیش، نقادان بهینه ساز_ ردیف پنجم اند!!؟
و صد البته که سوکمندانه، موفقیت این ستارگان پر فروغ نیز، بسیار نادر بوده است، و یا در فواصلی دور از هم، رخ مینموده است. چنانچه برای ما، امروزه نیز، شمارشان و مکتبهایشان در تاریخ بشری، انگشت شمار اند، و از شمار انگشتان دو دست نیز، کم و بیش، تجاوز نمینمایند. و حال آنکه، شمار انبوه واکنشگرایان اول و، دوم و، سوم، و یا حتی واکنش چهارم، سراسر تاریخ بشر را، آکنده، فرا گرفته، و همچنان فراگیر، تا امروز، به حیات سودمند، یا زیانمند خویش، کم و بیش، ادامه داده و، میدهند.
بسیاری از این بزرگان، یعنی روشنفکران واکنش پنجم، سخت ناکام مانده، و چون پیامبران کاذب، با آنها رفتار شده است. همانند مانی، مزدک، #جوردانو_برونو از ایتالیا_ از نخستین قربانیان انکیزیسیون، به سبب اعلام آگاهی از حقیقت گردش زمین به دور خورشید_ و یا #ژاندارک ها، آنان را پوست کنده، و یا زنده زنده، در آتش فروزان جهل و تعصب، خاکستر نمودهاند. برای مورد بسیار کوچکتر، میتوانیم از دانشمند مبتکری چون ابوریحان بیرونی نام بریم، که ظاهرا، به تنبیهی نسبتا مختصر، از محمود غزنوی عبور میکند، سالها پس از او زندگی مینماید، و به پیکار خود، به شیوهی اهل سکوت و تقیه، ادامه میدهد!!؟
شمار پیامبران کاذب نیز، همانند مسیلمهی کذاب ها، و سجاح _ بر وزن صباح، از نخستین پیامبران کاذب مونث، یا نبیّهها، که در سال یازده هجری در تاریخ، مدعی نبوت زنانهی خویشتن شده است_ هم کم نبوده اند، که خیلی زود، چون شرری تابیده، و فرو سوخته اند.
_”یک مدعی کذاب خدایی میگفت:
من، آن پیغمبر کذاب را، نفرستاده بودهام!!؟؟”
در لطیفهئی_از مامون الرشید، هفتمین خلیفهی عباسی، یا یکی دیگر از خلفای عباسی_آمده است که:
مردی دعوی خدایی نمود. او را دستگیر کرده، پیش خلیفه بردندش. خلیفه، بدو گفت:
_میدانی؟! سال گذشته، یکی آمده بود، دعوی پیغمبری می نمود. ما او را کشتیم!!
مدعی خدایی میگوید: کار درستی کردید، برای اینکه، او خودسرانه دعوی کرده است، من، او را نفرستاده بودهام!!؟
گویا، لطیفه بهخوش فرجامی خندهی متقابل به پایان میرسد. اما، این موارد خوشفرجام نیز، چندان فراوان نبوده اند، هرچند، یکسره، نایاب هم، نبوده اند!!؟
آینده، به احتمال قوی_ بویژه، با رشد سریع و معجزه آسای رسانههای دیجیتالی، اینترنتی و مانند آن_ بنظر میرسد که، بیشتر دوران پذیرش و استقبال از سلطنت، و شکوه علمی و روشنفکری صاحبدلان واکنش پنجم_نقد نابسامانیها، و بهینهسازی آنها_ خواهد بود، و بهترین ارمغان فرصتهای سترگ را، به بشریت ارزانی خواهد داشت.
_ویژگی تاریخی آثار منفی واکنشهای پنجگانه،
در جامعهی ایران
دربارهی ترتیب ظاهری پنجگانهی واکنشها، چهار نکته، شایستهی یادآوری و تاکید است که:
۱)_ ترتیب مقولهی واکنشها از یک تا پنج، به هیچوجه نمایندهی اولویت، اعتبار و تقدم یکی بر دیگری از آنها نیست. یعنی مقولهی اول_ پذیرش و تسلیم _ معنیاش آن نیست، که چون در مرحلهی اول گفته شده است، پس مهمتر است از واکنشی که در مرحلهی دوم، سوم، و یا حتی پنجم گفته شده است.
۲)_ همچنین ردیف کنونی واکنشها، حاکی از “تقدم زمانی” آنها بر یکدیگر، به شمار نمیرود. یعنی مثلا اول، مقولهی اول_ پذیرش و تسلیم _پویا و آشکار میشود، و سپس پس از مدتی مقولهی دوم، اثرش ظاهر میگردد، و یا سوم و، چهارم و پنجم.
پویایی، یا عملکرد این واکنشهای پنجگانه، معمولا، کم و بیش، همزمان، آشکار میگردند. البته، با کیفیت و اثر گذاری متفاوت، در اکثریت، یا اقلیتهایی از جمعیت آماری.
۳)_ به همین دو سبب_ سبب اول و سبب دوم_ آثار واکنش های پنجگانه، چون بسیار نسبت به هم مختلف و متضاد اند، کمتر موجب ایجاد “وحدت کلمه“، در میان جمعیت آماری هر جامعه میگردند. بلکه، بیشتر، موجب تفرقه، “ناهمبستگی” آنان، و گریز مردمان از یکدیگر، در همکاریها، و همبستگیهای مطلوب میشوند!!؟ و این شکایتی است که، امروزه، اغلب مردم، از عدم امکان دوام همبستگی گروههای روشنفکری، و همکاریهای اجتماعی، در جمعیتها، و سازمانهای مردم نهاد(NGO)، مینمایند!!؟
در بسیاری از این جمعیتها، افراد، هنگامی که با هم روبرو می شوند، بر اثر گروپ دینامیک منفی، که قدرت جاذبهی آن، به دافعه بدل شده است، گلادیاتور وار، همانند “قمر وزیر“، علیه “شمس وزیر“_ دو نمونهی کلاسیک در رمان امیر ارسلان نامدار_ بجای همکاری پرجاذبه، فرصت فرو کوفت ضربهی دافعه را، پیدا مینمایند!!؟
افزون بر داستان امیر ارسلان نامدار_ از فراوردههای داستانی سدهی۱۳هجری/۱۹میلادی_قرنها پیش تر، سعدی، کهن الگوی کلاسیک اینگونه رقابتها را، در ۱/ ۱_ گلستان باب یکم، حکایت اول_ آنجا که، وزیری “نیک محضر” و خیراندیش میخواهد به یاری قرائت کریمهئی از کلام مجید، در “فضیلت عفو“، دل شاه جبار را، به رحم آورد، تا نسبت به اسیری بیگناه، رقم “عفو” بر کشد!!؟ بگفتهی سعدی، وزیر دیگری که “ضد او“_ضد وزیر خیر اندیش و نیک محضر بود، یعنی وزیر بد محضر_فرصتطلبانه می کوشد که_همانند “قمر وزیر” در داستان امیر ارسلان_ضربهی دافعانهی خود را، علیه رقیب، بکار برد_ و در این میان، کاملا بی توجه، به سرنوشت قربانی اسیر، یعنی بی اعتنا به هرچه که، بر سر قربانی بیچاره فرود آید، آن ضربه را، بر سر رقیب، فرو میکوبد!!؟
در بستر چنین گروپ دینامیک منفیئی است که، “دافعه“، بجای “جاذبه“، دل شاعر را، به درد می آورد، که می سراید:
من از بیگانگان، هرگز، ننالم
که با من، هرچه کرد “آن آشنا!؟” کرد
#حافظ، غزل ۱۳۰
و سعدی هم، از دست خودی ها، و یا حتی از خود خویشتن، می شکاید که:
همه از دست “غیر” مینالند،
سعدی، از دست “خویشتن” فریاد!
گویی که، همنشینان در گروههای مردم نهاد، چون دو گلادیاتور رقیب_ همانند دو وزیر نیک محضر و بد محضر در گلستان سعدی، در ازای همکاری_ پس از مدتها، فرصت مییابند، که همدگر را، بجای جذب و همیاری بیشتر، هر چه سخت تر، دفع و، طرد و، حذف نمایند!!؟ از اینرو، به جای پرداختن به موضوعات مربوط به همکاری، به هم میپرند، از یکدیگر ایراد میگیرند، و به رد و، نفی و، بدنامی هم میکوشند، و، و، و.
به دیگر سخن، همهی امکانات نیک همکاری، و بهینه سازی را، به فرصتهای چالش برانگیز، و دشمن خیزی بدل مینمایند!!؟ (در این باره، برای اطلاع بیشتر از جمله رک به: کتاب “دیباچهئی بر رهبری“، انتشارات عطایی، ۱۳۴۵، صص ۲۶-۱۳ و چاپ های دیگر آن)
۴)_ در نتیجه، همچنان لازم به یادآوری است که، اثر منفی ناهمبستگی، در میان جمعیت های آماری یک جامعه، معمولا_ بر خلاف پیشداوری های پر لغزش متداول عمومی_ موقت، و در سطح افقی و روزمره، عارضهئی مربوط به یک نسل نیست. بلکه، عارضهئی مزمن، کهنسال، عمودی، مربوط به نسل ها، در طول تاریخ، بویژه در ایران، عارضهی دست کم سه هزار ساله، ناشی از تاریخ استبداد سلطنتی، و هرم عمودی توزیع صفر و بینهایت قدرت، بشمار میرود!!؟
_هرم قدرت در خانواده
از آثار منفی “هرم قدرت“، بازمانده در ساختار خانوادهها، غالبا، شنیده شده است که، مادری_ به شیوهی حرمسرایی، چون خانواده هم، یک حرمسرای کوچک است_ به فرزندان خود، اعم از دختر یا پسر، نکتهئی را که جنبهی امر و نهی دارد میگوید، و بعد اضافه میکند که:
_اینو “من” نمیگما، “پدرت”، یا بابات می گه!!؟ یعنی، امری سرپیچی ناپذیر، لازم الاجرا، و واجب الاطاعت است!!؟
لکن، بچهها بنابر تجربه آموختهاند که، نکتهئی را که مادر تذکر میدهد، واقعا، پدر نگفته است. بلکه، مادر خودش میگوید، و خواستهی خود اوست. ولی از لحاظ اعتبار بخشی، آنرا به مهمترین شخصیت، در سلسلهی مراتب اعتبار در “هرم قدرت“، در خانواده، یعنی به پدر، نسبت میدهد.
_ظل السلطان:
من، نمیگویم، پدرم اعلیحضرت می فرمایند!!؟
همانند مورد، هرم قدرت در خانواده را، میتوانیم، در این گفتار مسعود میرزا ظل السلطان(۷۰=۱۳۳۶-۱۲۶۶ه.ق/۱۲۹۷-۱۲۲۸ه.ش/ ۱۹۱۸-۱۸۵۰م)_ پسر ارشد ناصرالدین شاه_ بیابیم که، میگوید، من نمیگویم، بلکه پدرم، اعلیحضرت میگوید!؟
حاج سیاح _محمدعلی سیاح محلاتی(۹۱=۱۳۴۳-۱۲۵۲ه.ق/۱۳۰۴-۱۲۱۵ه.ش/ ۱۹۲۵-۱۸۳۶م)، نویسندهی کتاب”خاطرات حاج سیاح، یا دورهی خوف و وحشت“_ از گفتگوهای خود با #ظل_السلطان، مینویسد که:
_”… شاهزاده_ظل السلطان_ در اصفهان، از من پرسید که:
در شیراز، حاجی فرهاد میرزا معتمدالدوله_[حاکم فارس، پسر عباس میرزا، عموی ناصرالدینشاه]_ را دیدی؟!
گفتم: بلی، “دروازهی قصابخانه” را، هم دیدم!
گفت: میدانم چه می گویی، من با اینکه پسر ارشد پادشاهم، در تمام عمرم، به قدر یکروز حاجی معتمد الدوله، قتل نفس نکرده ام (آدم نکشته ام).
با اینکه از طرف اعلیحضرت_پدرم ناصرالدین شاه_ به من، حکم سخت به قتل نفوس، می شود(یعنی آتش به اختیار داده شده است!!؟) میبینم ناچارم. باز خودم اقدام نکرده_ با توجه به احترام و اصالت هرم قدرت در نظام شاهنشاهی_ به فراشباشی می دهم، می گویم که حکم شاه است(اعلیحضرت فرموده است، و نه من!!)، و او، خود [امر شاه را] اجرا می کند!!؟…”
(خاطرات حاج سیاح، به کوشش حمید سیاح، و تصحیح سیف الله گلکار، زیر نظر ایرج افشار، انتشارات امیر کبیر، چاپ اول ۱۳۴۶، ص ۴۰)
و از همین جاست که، یکباره، شاعری که به واکنش تمرد و شورش، مبتلا میشود، مانند میرزادهی عشقی(۳۰=۱۳۰۳-۱۲۷۳ه.ش/۱۹۲۴-۱۸۹۴م) فریاد بر میآورد که:
“پدر ملت ایران“، اگر این بی پدر است
بر چنین ملت و، گور پدرش باید، ر…د!!؟؟
_ام الخبائث ابر انگیزهها؟؟!
برای خودکامگی
هرچند که، سه عامل، و سه رکن اصلی در روابط انسانی_ محبت، مصلحت و قدرت_ که در بالا بدانها اشاره رفت، خود بطور خالص، نمیتوانند زیر ساز و انگیزهی روابط اجتماعی قرار گیرند، و مقدار هر یک از آن ابرانگیزههای سهگانه، در هر رابطه، لازم، ولی متغیر است؛ اما، هر گاه، در میان این سه عامل_محبت، مصلحت و قدرت_عامل سوم، یعنی “قدرت” و زور عریان، بیش از بقیه، مورد توجه قرار گیرد، نکبت شوم دیکتاتوریها در زمینهی آن، رشد بدخیم سرطانی مییابد، و تا شکل فاجعهبار نهایی خود، به پیش می تازد!!؟ و در پی آن، از تمامی فجایعی که تاریخ بشر، به تلخی از آنها، بارکش مرده ریگ آنان شده است، بیشترین سهم آن، از آنِ “قدرت عریان بیمسئولیت!؟” است.
و، “مخدومان بیعنایت حافظ“، همه از موالید نامشروع همین “قدرت عریان بیمسئولیت” اند!!؟
مثلا، مقدار این سه عامل، رکن، و یا ابر انگیزهی سه گانه_محبت، مصلحت و قدرت_ در ترکیب روابط انسانی، در منظومهی رابطهی میان والدین و فرزندان، آموزگاران و نوآموزان، پزشکان و بیماران، و، و، و، کاملا، وجود مشترکشان در هر یک، ضروری است؛ ولی مقدارشان نیز، در هر یک، کاملا، متفاوت و متغیر، است. بعنوان مثال، کاربرد مقدار انضباطی قدرت، در روابط آموزشی میان آموزگاران و نو آموزان، البته، کمی بیشتر از مقداری است، که در رابطهی انضباطی میان والدین و فرزندانشان، ضرورت دارد.
و بر عکس، مقدار وجود ضروری ابر-انگیزهی محبت، در منظومهی روابط انسانی یک خانواده، بسیار بیشتر و ضروریتر است تا، مقدار آن در روابط انضباطی آموزشی، میان آموزگاران و دانش آموزان، و، و، و.
_ظرفیت جذب، و هضم قدرت
و اما، در میان این عاملان سه گانهی تثلیث ابر انگیزهها_ محبت، مصلحت، و قدرت_ عامل سوم، یعنی “قدرت” را، بیش از همه، باید مورد مراقبت خاص، رصد، و کنترل دائم قرار داد. زیرا، مثلاً اینکه، یک انسان، چقدر ظرفیت جذب قدرت دارد؟؟! تا که رفتارش دستخوش افراط و تفریط نگردد، زیادیاش نکند، رفتارش از حد تعادل خارج نگردد، کارش به جنون نکشد، خود را گم نکند، سرسام زده، ملعبهی کور خناس قدرت نگردد، منافع و مصالح راستین خویشتن را، تشخیص ندهد، و هر کار که دلش میخواهد، لکن به صلاحش نیست، انجام ندهد، و تکانشی، مرتکب هوسبارگی نگردد؟؟؟!!
_توجه به پیامدهای واکنش چهارم_یاس و افسردگی
دربارهی واکنش چهارم، بویژه توجه به زائدههای فساد انگیز قدرت، یعنی یاس و افسردگی، باید از جمله، همهی مددکاران اجتماعی_”مادر ترزا“ها، “فلورانس نایتینگل“ها، “آلبرت شوایتزر“ها، و، و، و_ انجام وسائل پیشگیرانه، درمان و ریشهکنی مفاسد اجتماعی را، در قلمرو فرو فرسودگی از نکبت افسردگی، یاس، و ناامیدی، جستجو نمایند!!؟
افسردگی، یاس، و ناامیدی است که، موریانه وار، انسانها را، از درون فرو میپوکاند، و غالبا، به هر نوع فساد، از مصرف مواد مخدر، سوداگری مرگ، و قاچاق آن، الکلیسم، و عوارض حاصل از آنها، چون قتل نفس، خودکشی، فحشاء، و #نیهیلیسم فرو در میکشاند؛ و چون شتههای مافیایی بر پیکر جامعهی بشری، در سنگرهای آن، برای شبیخونهای غیر قابل پیشبینی اخلاقی و مالی، بیرعایت هیچ انصاف و رحمت، دزدانه کمین کرده اند!!؟
درک واگیری افسردگی، بگونهی یک بیماری مسری روانی را، حکمت عامیانه، پیش از دریافتهای علمی آسیب شناسی روانی، بخوبی درک کرده بوده است. چنانکه گویندهی حساس، لکن ناشناس، بگونه ی لا ادری، پرهیزجویانه گفته است که:
در مجلس خود، راه مده، همچو منی را!!؟
افسرده دل!؟:
_افسرده کند، انجمنی را!
_در هرم قدرت؟؟!:
“تو، هیچ کاره ای، تا من هستم!!؟”
چنانکه، در ابتدای این گفتار اشاره رفت، بگفتهی فردوسی، از قول رستم دستان:
که گفتت برو، دست “رستم” ببند؟؟!
نبندد مرا، دست، چرخ بلند!!؟
اعتماد السلطنه(۵۴=۱۳۱۳-۱۲۵۹ه.ق/ ۱۸۹۶-۱۸۴۳م)، وزیر انطباعات ناصرالدینشاه قاجار، در کتاب خاطراتش_”روزنامهی خاطرات اعتماد السلطنه“_ از بدخیمی دور باطل استمرار استبداد، راجع به تنبیه برادر محمود غزنوی_امیر نصر، حاکم خراسان(۴۷=۴۱۲-?۳۶۵ه.ق/۱۰۲۲-?۹۷۶م)_ بدست محمود غزنوی، در پیش درآمد رویدادهای مربوط به مشروطیت ایران، یادآور میشود که:
۱۹ سال، پیش از مشروطیت ایران، به تاریخ قمری_پنجشنبه ۱۴ شعبان ۱۳۰۵/ ۷ اردیبهشت ۱۲۶۷/ ۲۶ آوریل ۱۸۸۸.
_”… از اتفاقات امروز آنکه، ملک التجار تهران، که حاجی آقا محمد کاظم باشد، به واسطهی قناتی که در امامزاده قاسم دارد، با بشیر الملک شاطرباشی منازعه (اختلاف شدید) دارد.
بشیرالملک، چون تازه صاحب تمثال (دریافت نشان ویژهی تقدیر، از ناصرالدینشاه) شده است، به خود بالیده، قنات او_ملک التجار_ را، پر کرده است. ملک التجار، عارض شده، به حضور همایون_ناصرالدین شاه_ آمده بود. به شاه عرض کرد که:
_سلطان محمود غزنوی، وقتی در بلخ بود، امیر نصر، برادرش حاکم خراسان بود. به واسطهی سرقتی که، در آبدارخانه شده بود، شاگرد آبدارخانه را ۲۰ تازیانه زد.
سلطان محمود، بهنگام عصر حکم کرد، نقارهخانه(شیپور رسوایی و تنبیه) را ببرند، دربخانهی امیر نصر بزنند. امیر نصر شنید، به حضور برادرش، سلطان محمود آمد. عرض کرد: چه تقصیر کردهام که مرا توهین میفرمایید؟
سلطان محمود فرمود: چون “داعیه سلطنت” داری(می خواهی پادشاه باشی) خواستم مقصود تو عمل آید!؟ امیر نصر، سبب آنرا پرسید.
سلطان محمود فرمود: اگر داعیهی سلطنت نداری، با وجود بودن من، چه جسارت بود که کردی، شاگرد آبدار را تازیانه زدی؟؟؟!…” (روزنامه ی خاطرات اعتماد السلطنه، انتشارات امیر کبیر، چاپ هفتم، ۱۳۸۹، ص۵۶۴)
به تعبیر امروزی ما، یعنی تو که در سلسلهی “هرم صفر و بینهایت قدرت“، در برابر من، صفری بیش نیستی، به چه جرأت به خود اجازه دادی، که شاگرد آبدارخانهی ما را، تو تنبیه کنی؟؟؟!!
از اینرو، امیر نصر خجل شد، و توبه کرد. بدین ترتیب ملک التجار_با سودجویی از این تمثیل، برای تحریک احساس غیرت قدرقدرتی انحصاری شاه_به ناصرالدینشاه عرض کرد که:
_”با وجود سلامتی شاه (یعنی ابر قدرت بی نهایت!!؟) چرا باید شاطرباشی ( که در برابر حضرت سلطان، صفری بیش نیست) اینطور جسور باشد، که قنات مرا پر کند؟؟! تا آب را به روی من ببندد؟؟؟!…” (اعتماد السلطنه: خاطرات، ص ۵۶۴)
_اعتماد السلطنه، به ناصرالدینشاه!؟؟ :
تا شما هستید، هیچ کس، نمی تواند مرا، تنبیه نماید!!؟
#اعتماد_السلطنه، در فضای روند استبدادی حاکم بدیهی شده، از احساس سنت “هرم صفر و بینهایت قدرت“، روایت دیگری را، این بار، در مورد خود، حکایت میکند، بدین تعبیر که:
۱۴ سال پیش از مشروطیت ایران، به تاریخ قمری_ دوشنبه۲۰ جمادی الثانی ۱۳۱۰/ ۲۰ دی ۱۲۷۱/ ۹ ژانویه ۱۸۹۳.
_”…ظهر، حاجب الدوله آمد، پاکتی به من داد. گفت غلام سفارت روس آورده است. کاغذ را که خواندم، شارژدافر روس، به این مضمون به من، نوشته بود که:
_در شهر مشهور (شایع) شده است…پادشاه (ناصرالدینشاه)، مایل است که بجای امین السلطان، پسر بزرگتر خودشان_ظل السلطان_ را، صدر اعظم بکنند.
این فقره، مسالهی عمدهی بزرگی است، و خیلی اهمیت دارد… اگر شما، گمان می کنید، شایعهئی که در میان مردم است، صحت دارد،… خدمت بزرگی به اعلیحضرت همایونی خواهید کرد؛ اگر بخاک پای مبارک، از قول مسیو بوتزوف، عرض کنید که، دولت امپراطوری روس، تغییر امین السلطان را، به چشم خوب، و خوش، ملاحظه نمی کند!؟ زیرا، این تغییر برای سلطنت و پادشاه، و برای آسودگی و آسایش اهل ایران، ضرر کلی دارد…
معلوم شد اخباری که، در میان مردم، مشهور(شایع) شده است، صحت دارد. بندگان همایونی، از سوء رفتار و سلوک امین السلطان، در کارهای دولتی، کور و خسته شدهاند. خیال دارند، تغییری در وضع دولت بدهند.
امین السلطان هم، که کار خودش را بد دیده است، به روس ها پناه برده، و این است که این کاغذ را، که فی الواقع رسمی هم است، روس ها به من_اعتماد السلطنه، وزیر انطباعات، و نه به وزیر امور خارجه_ نوشته اند که، بنظر همایونی برسانم. کاغذ را، ترجمه کردم و اصل و ترجمه را، به نظر مبارک رساندم. خلقشان تنگ شد، کاغذ را، دور انداختند.
در بین ناهار، که قدری خلوت شد، به من فرمودند: (مثل اینکه، باز هم، تنت میخارد؟؟!)، باز میل به خوردن هزار چوب داری؟؟!
مقصود از این فرمایش، تفصیل میرزا حسین خان صدر اعظم بود که، در کشتی سلطانیه، در دریای سیاه، هنگام مراجعت از سفر اول فرنگ، مرا تهدید به هزار چوب نموده بود…
به اعلیحضرت عرض کردم، تا شما سلامت هستید، نه میرزا حسین خان، توانست به من هزار چوب بزند، و نه آنهایی که، بعد از او بوده و هستند، خواهند توانست (زیرا، شما، تارک اعلای بی نهایت هستید، و آنها، همه، در برابر شما، صفر اند!!؟ کسی نیستند، اصلا داخل آدم نیستند که، بخواهند چنین غلطهایی بکنند!؟؟؟)…” (اعتماد السلطنه: خاطرات، ص ۸۴۷)
_پایگاه ظل السلطان؟!
در روندِ صفر و، بی نهایت هرم قدرت !؟؟:
“حاکمان“، در زمان معزولی
همه شبلی و، بایزید شوند
لیک، چون بر سر عمل آیند
همه چون شمر و، یزید شوند
#لا_ادری، منسوب به نجمالدین کبری(۷۸=۶۱۸-۵۴۰ه.ق/۱۲۲۱-۱۱۴۵م)
اتکاء به قدرت سلطنت، در هرم صفر و بینهایت قدرت، تکیه زدن بر سست ترین متکاست!!؟ در شخصیت ظل السلطان(۷۰=۱۳۳۶-۱۲۶۶ه.ق/۱۲۹۷-۱۲۲۸ه.ش/ ۱۹۱۸-۱۸۵۰م)_ پسر ارشد ناصرالدین شاه از پیرزنی بیوه و کنیز_ بهترین ملعبهی انسان، بعنوان بازیچهی شخصیتی زبون، در کشاکش قدرت را، میتوان مشاهده نمود. ظل السلطان، بهنگام تکیه بر متکای اریکهی قدرت، یک فرعون به تمام معنی بودهاست، و بهنگام عزل از قدرت، یک صفر، بدون افزایش هیچ عدد، بودهاست!!؟
_سیمای ظل السلطان، در هرم صفر و بی نهایت قدرت،
از دیدگاه حاج سیّاح
حاج سیّاح _محمدعلی سیاح محلاتی(۹۱=۱۳۴۳-۱۲۵۲ه.ق / ۱۹۲۵-۱۸۳۶م)_ در بازگشت به ایران، از سفری هجده ساله، در خاطرات خود، مینویسد که:
۱)_”… باری من(حاج سیاح) نمیتوانم احساسات تاسف آمیز خود را، بعد از سیاحت ممالک عالم از دیدن این اوضاع وطن خود، بیان ننمایم. و مرحمتها که شاهزاده ظل السلطان نسبت به بنده در شهر اصفهان فرموده، با کمال تشکر از ایشان، آنها را مانع از حقیقت گویی نمیدانم.
☠ ☠ ☠از قراری که معلوم است، محققا، بیشتر از ده میلیون تومان املاک و عمارات، فعلا در تصرف این شاهزاده_ظل السلطان_ در اصفهان است. و قطعا، بقدر این خیلی بیشتر در این مدت خرج کرده است!؟ و قطعا، بهمین قدر از اسلحه و جواهرات، و اثاث البیت و احشام و فرش و شال و غیرها، در اصفهان و طهران دارد!؟
و از قراری که می گویند، معروف، بلکه یقین است، که ده میلیون نقد احتیاطی، به بانک انگلیسی داده، و به دولت انگلیس سپرده است. و قطعا، خیلی از این قدر بیشتر، گماشتگان و اتباع او، در دست دارند!؟
همهی اینها، بدون هیچ زحمت، کلا از مملکت، بلکه از یک ولایت دریافت شده است!؟ حالا، عاقل باید تصور کند که، برای گرفتن این مقدار اموال مردم، چه جانها تلف شده؟؟! و چه شکنجهها، و حبسها و زنجیرها، و چوب و فلک و تازیانهها استعمال شده؟؟! و چه دل ها سوخته، و چه اشک ها ریخته؟؟! و چه آهها به آسمان بلند شده؟؟!، و چه ناله ها اوج گرفته است؟؟؟!!…”
( خاطرات حاج سیاح، به کوشش حمید سیاح، و تصحیح سیف الله گلکار، زیر نظر ایرج افشار، انتشارات امیر کبیر، چاپ اول ۱۳۴۶، ص ۴۰)
☠ ☠ ☠حقیقتا، #نهاد_شاهنشاهی_در_ایران، چه #برکات_شوم، و واورنهئی داشته است!!؟
۲)_”… شاهزاده_ظل السلطان_ در اصفهان، از من پرسید که:
در شیراز حاجی فرهاد میرزا معتمدالدوله_ [حاکم فارس، پسر عباس میرزا و عموی ناصرالدینشاه]_ را، دیدی؟!
☠ گفتم: بلی، “دروازه ی قصابخانه” را هم دیدم!
گفت: می دانم چه می گویی، من با اینکه پسر ارشد پادشاهم، در تمام عمرم، به قدر یکروز حاجی معتمد الدوله، قتل نفس نکرده ام(آدم نکشته ام).
با اینکه از طرف اعلیحضرت _پدرم ناصرالدین شاه_ به من، حکم سخت به قتل نفوس، می شود(یعنی آتش به اختیار داده شده است!!؟) می بینم ناچارم. باز خودم اقدام نکرده_ با توجه به احترام و اصالت هرم قدرت در نظام شاهنشاهی_ به فراشباشی می دهم، می گویم که حکم شاه است(اعلیحضرت فرموده است، و نه من!!)، و او، خود [امر شاه را] اجرا می کند!!؟…
☠ اما، شاهزاده معتمدالدوله خودش بسیار نفوس تلف می کند، و به شاه و دربار خبر نمی رسد و کسی اظهار قدرت ندارد، و اگر شخص معروف و معتبری باشد، تهمت یاغیگری و سرکشی یا دزدی و غارتگری به او می زنند، و یا کفر و زندقه و بابیگری نسبت داده، جان و مال و خاندانش را پایمال(مصادره) می کنند!؟…”(حاج سیاح: خاطرات، ص ۴۰)
☠☠☠حقیقتا، #نهاد_شاهنشاهی_در_ایران، چه #برکات_شوم، و واورنهئی داشته است!!؟
_دروازهی قصابخانهی شیراز
چنانکه در بالا نیز اشاره رفت، حاج سیاح درباره ی دیدارش از “دروازهی قصابخانهی شیراز“، همچنین، می نویسد که:
_”…در شیراز، روزی میرزای آسوده، شاعر، بدیدنم آمد و گفت:
چون تو، سیر غرائب کرده، و می بینم طالب سیاحت این امور هستی، بیا برویم سیاحتی به تو بدهم.
☠با هم از دروازهی قصابخانه، بیرون رفتیم. قدری راه رفته در بیست و پنج ذرعی کنار از جاده، بنایی مدور، هفده پایه به ارتفاع دو ذرع دیده، پرسیدم: این چیست؟!
گفت: اینان از برادران ما هستند، که براستی، یا به تهمت، نسبت دزدی و خطا، به ایشان داده شده، شاهزاده_ فرهاد میرزا معتمد الدوله_ آنها را زنده در اینجا امر کرده گچ گرفته، و زنده به گور کرده اند. آیا چنین چیزی، در هیچ نقطهی دنیا دیده اید؟؟!…” ( حاج سیاح: خاطرات، ص ۱۷)
اینک ما، به جای حاج سیاح، به شادروان میرزای آسوده، شاعر شیرازی پاسخ می دهیم که، بله، چنین چیزی را بلکه حتی بسیار بیشتر و گسترده ترش را در همین ایران خودمان، به شومی برکت #انوشیروان به اصطلاح عادل دیده ایم!!؟
_توطئهی قتل عام مزدک، و مزدکیان
در سال ۵۳۰ میلادی
☠حدود نه قرن پیش از مشاهدهی “دروازهی قصابخانهی شیراز“، خواجه نظام الملک(۷۷=۴۸۵- ۴۰۸ه.ق/۱۰۹۲-۱۰۱۸م)_صدر اعظم ملکشاه سلجوقی(زندگی۳۷=۴۸۴-۴۴۷ه.ق/۱۰۹۱-۱۰۵۵م) _دربارهی چگونگی قتل عام مزدکیان، به توطئهی تزویری انوشیروان، برای نشان دادن استمرار سنت شوم زنده به گور کردن قربانیان، در دوره ی سلطنت ساسانیان، حدود پنج قرن، قبل از زندگانی خودش، در کتاب سیاست نامهی خود، چنین گزارش میدهد که:
_”… قباد_شاهنشاه ساسانی، پدر انوشیروان_ نوشیروان را بخواند و گفت: … برداشتن این مذهب_ مزدکی_ را، تو کفایت باشی. اکنون تدبیر این کار چیست؟
نوشیروان گفت: اگر خدایگان_قباد_ این شغل به بنده بگذارد، … تدبیر این کار، به واجب بر دست گیرم، و به سر برم، چنانکه تخم مزدک و مزدکیان از جهان بریده گردد(پیشگویی از نخستین مرحلهی اجرای عدالت انوشیروان به اصطلاح عادل!!؟)…
قباد گفت: چون می بینی روش این کار؟!…
چون هفتهئی چند… بگذشت، نوشیروان، پدر را گفت، تا مزدک را بگوید که، نوشیروان با من گفت که، مرا درست شد که، این مذهب، حق است، و مزدک فرستاده ی یزدان است، و من بدو خواهم گرویدن. ولیکن، از آن می اندیشم که بیشتر مردمان، مخالف مذهب اویند، نباید که بر ما خروج کنند، و به تغلب مملکت از ما ببرند. کاشکی بدانستمی که عدد مردمانی که در این مذهب آمده اند، چند است و چه کسان اند؟؟!
… آنگاه به قوتی تمام، این مذهب آشکارا کنیم، و به “قهر و شمشیر“، در گردن مردمان کنیم.
اگر مزدک گوید، عدد ما بسیار شده است؟!، گو جریدهئی بکن، و نام های مردمان جمله، در آن بنویس، تا به انوشیروان نماییم، و او قویدل گردد…
تا بدین تدبیر معلوم ما گردد، که عدد مزدکیان چند است، و کدام اند که در مذهب او شده اند؟؟!
قباد، این سخن با مزدک بگفت…مزدک همچنین کرد، و جریدهئی پیش قباد آورد، قباد بشمرد، دوازده هزار مرد بر آمد، از شهری و روستایی و لشکری!!؟
قباد به مزدک گفت: من امشب انوشیروان را بخوانم، و این جریده بر وی عرضه کنم. و نشان آن که او در این مذهب درآید، آن است که هم در آن حال بفرمایم، تا بوق و دهل و کوس بزنند…
چون مزدک بازگشت، … قباد، نوشیروان را بخواند، و جریده بدو نمود، و بگفت که با مزدک، چه نشانی در میان نهاده ام!؟…
چون پاسی از شب گذشت، مزدک بانگ بوق و دهل شنید. خرم شد و گفت: انوشیروان به مذهب ما در آمد!!؟…
دیگر روز، مزدک به بارگاه آمد، قباد بر تخت نشست، … و کس به نوشیروان فرستادند، تا پیش ایشان آید.
نوشیروان بیامد و، بسیار چیز از زر و ظرایف، به خدمت، پیش مزدک نهاد، و دینار و در نثار کرد، و قصور گذشته ها را، عذر خواست!!؟
عاقبت، قرار بر آن افتاد که انوشیروان، مر پدر را گفت که: تو خدایگان جهانی، سپاهسالاری این قوم به من بنده ارزانی دارید، تا من چنان کنم که، در همهی جهان کسی نباشد که نه در طاعت و مذهب ما باشد، و به طوع و رغبت قبول کند!؟؟
قباد و مزدک گفتند: این مراد(این خواسته و اختیار را)، به تو دادیم.
نوشیروان گفت: تدبیر این کار آن است که مزدک، به همه ناحیت ها کس فرستد و به شهر و روستا، بدین کسان که مذهب او دارند که باید از امروز تا سه ماه، از دور و نزدیک به فلان هفته، و فلان روز، همه، به سرای ما حاضر آیند، و ما از امروز تا آن روز میعاد، برگ (توشهی)ایشان از سلاح و چهارپای، هر چه باید، می سازیم، و راست می کنیم!!؟…
روز میعاد، خوانی(سفرهی میزبانی) بفرماییم نهادن. چندان که ایشان همه(دوازده هزار نفر) بر آنجا نشینند، و هنوز( باز هم، جا و غذا) زیاد باشد!؟ چون طعام بخورند، از سرایی به سرایی دیگر روند، و به مجلس شراب آیند، و هر کس هفت قدح بخورند، پنجاه پنجاه و بیست بیست را خلعت(لباس عالی و مزین) می پوشانند، در خورد هر کس، تا همه از این خلعت پوشیده گردند!؟
و چون شب اندر آید، هر که سلاح تمام دارد خود، بها و نعمه(چه بهتر)، و هر که ندارد در زرادخانه بگشایند، و همه را سلاح و جوشن و زره دهند!؟(همه را مسلح سازند)
و هم در آن شب، خروج کنیم هر که در این مذهب آید، امان دهیم، و هر که نیاید او را بکشیم!؟
قباد و مزدک، گفتند: بدانچه که تو می گویی، مزیدی نیست(چیزی نمی توان افزود)!!؟
هر سه_قباد، مزدک و انوشیروان_ بر این اتفاق برخاستند.
مزدک، به همه جایها نامه نوشت، و دور و نزدیک را، آگاه کرد، که باید بفلان ماه و روز به حضرت( پیشگاه شاه قباد) حاضر آیند، با سلاح و برگ، و با دلی قوی، که کار به کام ماست، و پادشاه، خود پیشرو ماست!!؟…
بسر وعده، دوازده هزار مرد حاضر آمدند، و به سرای پادشاه شدند. خوانی دیدند نهاده، که هرگز، تا آنروز، کس چنان ندیده بود!؟؟…
قباد و مزدک، بر تخت و کرسی نشستند، و ایشان _دوازده هزار نفر_ را، همچنان به ترتیب نشاندند…
پس نوشیروان گفت: جامه ها در آن سرای برید که اینجا انبوهی است، تا بیست تا بیست و سی تا سی تا را، از این سرای در آن سرای می برند، و خلعت می پوشانند، و از آن سرای، به میدان چوگان می شوند، و می ایستند، تا همه، به خلعت پوشیده شوند!!؟؟؟
چون همه را، خلعت پوشانیده باشند، آنگاه شاه قباد، و مزدک به میدان روند، و چشم بر آنها کنند و نظاره نمایند. پس بفرماییم در زرادخانه باز کنند و سلاح آرند!؟…
چون جامه داران، پیش از مجلس در آن سرای شده بودند، دویست اسب با ساخت های زر و سیم و سپرها و کمر شمشیر اندر پیش آوردند.
انوشیروان فرمود، که هم در آن سرای برید. در آن سرای بردند. پس نوشیروان بیست تا بیست تا و سی تا سی تا را فرا می خواند، و در آن سرای می فرستاد و ایشان را در سراچه و میدان می بردند، و سرنگون در چاله می گرفتند( بگونهئی که پاهایشان بیرون می ماند) و بخاک می انباشتند، تا همه را، بدین علامت هلاک کردند!!!؟
چون همه را، در چاله فرو گرفتند، آنگاه نوشیروان، قباد و مزدک را گفت: همه را خلعت پوشانیدند، و آراسته در میدان ایستاده اند. برخیزید، و چشمی بر افکنید، تا هرگز زینتی(منظرهئی) از این نیکوتر دیده اید؟؟؟!
قباد و مزدک، هر دو برخاستند، و در آن سرای شدند، پس در سراچه و میدان شدند. مزدک چندانکه نگاه کرد، روی میدان ها، همه_ دوازده هزار_مزدکیان را سرنگون دید در چالهها، پا در هوا، دفن شده!!!؟؟
نوشیروان روی سوی مزدک کرد و گفت: لشکری که، پیشرو ایشان چون تویی باشد، خلعت ایشان، به از این، نتوان داد!!!؟
تو آمده ای که، مال و خواسته و زن مردمان به زیان آری؟؟! و پادشاهی، از خانه ی ما ببری؟؟؟
دکانی بلند کرده بودند، در پیش میدان، و چالهئی کنده، فرمودند تا مزدک را بگرفتند و بر آن دکان بردند، و تا سینه در چاله کردندش، چنانکه سرش بر بالا بود، و پاهایش در چاله؛
آنگاه گرد بر گردش، دوغاب گچ فرو ریختند، تا او در میانهی گچ فسرده بماند!!!؟
انوشیران، به مزدک گفت: اکنون در گروندگانت می نگر، و نظاره می کن!!!؟…”
( سیاستنامه، به اهتمام هیوبرت دارک، انتشارات علمی فرهنگی، ۱۳۴۰، صص ۲۷۷-۲۷۰)
☠حقیقتا، #نهاد_شاهنشاهی_در_ایران، چه #برکات_شوم، و واورنهئی داشته است!!؟
و چه دادگستری و عدالتی از این بهتر که #انوشیروان_عادل، دادگستر آن باشد.
_قرینه سازی الگویی، از پلیدی و ناهنجاری مطلق
خوانندهی گرامی ما، احتمالا، ممکن است از خود بپرسد که، انگیزهی خواجه نظام الملک از پرداختن به توطئهی قتل عام مزدکیان، بدست انوشیروان چه بوده است؟؟! آن هم فاجعهئی که متعلق به زمانی قبل از اسلام است، یعنی حدود پنج قرن، پیش از زندگانی خودش، هنگام نگاشتن کتاب سیاستنامه؟؟!
برای یافتن پاسخ، بدین پرسش با اهمیت خوانندهی گرامی ما، باید دربارهی شخصیت، ذهنیت، شغل، علاقه، و مذهب خواجه نظام الملک، دست کم، این نکات را، در نظر گیریم که:
۱)_خواجه نظام الملک، یک صدر اعظم سلسله سلجوقیان_ از سلسلههای استبداد شاهنشاهی موروثی، در طول تاریخ سه هزار سالهی ایران است!!؟
در نتیجه، خواجه نظام الملک بعنوان یک صدر اعظم، اهل مماشات، و باری به هر جهت، در سیاست نیست!؟ یعنی “مطلق زده” است!؟ بویژه، اگر پای مصالح قدرت، و سلطنت پیش آید!!؟
۲)_ در مورد “مطلقزدگی” سیاسی خواجه نظام الملک، معنیاش اینست که، او دربارهی حق و حقیقت، ذهنش دو قطبی، یعنی در کشاکش تمیز سیاه، از سفید تابنده، و قبول حق مسلم، از باطل بی تردید است!!؟ “نسبیت امور“، در جهانبینی سیاسی خواجه نظام الملک_همانند بیشتر از قرون وسطائیان_کوچکترین، محلی از اعراب، ندارد!!؟
از اینرو، خواجه نظام الملک، در رویارویی و داوری اسماعیلیه_ یا بگفتهی خودش باطنیه، باطنیان_ خواجه، با انگاره ی حق و باطل به آنها می نگرد؛ در نیتجه، خود را دارای “حق مسلم“، و آنان را، “باطل مطلق” می شمارد!!؟
☠سوکمندانه سعدی_که البته او نیز، متعلق به جهان بینی مشترک میان اکثر از قرون وسطاییان است_ همانند خواجه نظام الملک، در شاهکار خود، در کتاب گلستان، از اسماعیلیان، بعنوان #ملاحده _ملحدان، خدا ناشناسان، خدا منکران_ نام می برد و آنان را مستحق یادکرد لعنت ویژه از جانب خداوند میشمارد. چنانکه میگوید:”ملاحده، لعنهم الله علیحده“، ملحدان، که بویژه، لعنت خدا بر آنان باد!! (گلستان باب چهارم، حکایت ۴)
یادآوری: ذکر سعدی در این رهگذر، و بویژه برچسب و، اتهام او نسبت به اسماعیلیان، برای این است که بدانیم، رهایی بخشان ایران، از سلطهی بیگانهی عباسیان_ که بویژه اسماعیلیان، از جمله مهمترین گروهها متعلق بدان چالش بزرگ، بوده اند_و نقد و آسیب شناسی راستین تاریخ ایران برای ما، چه دشواریها داشته، و داریم، و با چه پیشداوریها، تهمتها، و ستیزها میبایستی پیکار ورزیم؟؟! مگر کسی_در برابر مطلق زدگان، و نسبیت گرایان_ جرأت میکند که بگوید سعدی بالای چشمش، ابروهایی داشته است که سفید شده، و پر پشت هم نبوده است؟؟! البته که سعدی، از خداوندان زبان ماست. ولی، ناصر خسرو اسماعیلی هم، از میراث آفرینان دُرّ دری، بوده است.
آنان_سعدی، و ناصر خسرو_ هر دو، البته هر یک به نسبت خود_و نه بطور مطلق_از جانبخشان و معماران کاخ بلند زبان ما، بوده اند.
_کلید گشایش معمایِ
تضاد میانِ “وابستگی عاطفی” و “حقیقت جویی”
خوشبختانه در این رهگذر، از چهار قرن پیش از میلاد مسیح، ارسطوی بزرگ، کلیدی برای گشایش معمای این تضاد میان وابستگی عاطفی، و حقیقت جویی، بدست ما داده است.
زیرا به ارسطو گفتند: افلاطون استاد شما بوده است!!؟ چگونه است که، شما از او انتقاد میکنید؟؟!
و ارسطو میگوید: البته که افلاطون در نظر ما عزیز است، لکن حقیقت، از افلاطون عزیزتر است!!؟
برای درک دشواری این تهمت و تنازع، و حل مسالهی تفرقه در میان ایرانیان، از جمله مقایسهی سعدی با ناصر خسرو_چنانکه اشاره رفت_ خوب است بدانیم که، حکیم ناصرخسرو قبادیانی، اتفاقا، خود نه تنها یک اسماعیلی، بلکه از داعیان، پیشوایان و حجت دعوت به #مذهب_اسماعیلی، بوده است!!؟
دیدیم که سعدی، اسماعیلیان را، “ملحدان“، یا خدا-ناباوران میشناسد، و آنان را تکفیر و لعنت میکند؛ و این کیفیت، مسلما، شامل ناصرخسرو نیز میگردد. ناصر خسرو نیز، اگر در زمان سعدی میبود، بعنوان یک داعی اسماعیلی، یعنی یک مبلغ شیعهی اسماعیلی، سعدی را، که شافعی مذهب و دوستدار سلطهی خلافت عباسیان است، همچنان به احتمال قوی، لعن و تکفیر مینمود!؟
ولی ما امروزه، در حد وسط این دو، ره میپوییم!!؟ زیرا، سعدی را، نقد میکنیم، ولی تکفیرش نمینماییم. سعدی را دوست میداریم، ولی نمیپرستیمش. همچنین، ناصر خسرو را، مورد نقد قرار میدهیم، و بدون آنکه به حد پرستشش برسانیم، دوستش میداریم.
زیرا این دو_ #سعدی و #ناصر_خسرو_ اگر چه دشمن و دشنام دهندهی یکدگر اند، ولی برای ما_چنانکه در بالا اشاره رفت_ تک ستارگان تابان ادبیات فارسی، فرهنگ، و تمدن ما هستند!!؟
_رویارویی خصمانهیِ
خواجه نصیرالدین طوسی و سعدی
از مقولهی تضاد میان سعدی و ناصرخسرو، هنوز داستان دیگری_ به واقعیت نزدیکتر_ از تضاد، و برخورد شخصی میان سعدی و #خواجه_نصیرالدین_طوسی روایت شده است که، بیشتر عملی، جدی، و سخت فاجعهبارتر، بویژه برای ما امروزیان مینماید.
در سقوط بغداد در سال ۶۵۶ه.ق/۱۲۵۸م، و کشتن خلیفه المستعصم (خلافت ۶۵۶- ۶۴۰ ق / ۱۲۵۸-۱۲۴۲)_ آخرین خلیفهی عباسی_سعدی در سوک این خلیفه، مانند یک سنی معتقد به اصالت خلافت عباسیان، چنین سروده است که:
…آسمان را، حق بود گر خون ببارد بر زمین
در عزای ملک مستعصم، امیر المومنین
خون فرزندان عم مصطفی شد ریخته
هم بر آن خاکی که سلطانان نهادندی جبین…
(این قصیده همچنان بالغ بر بیست و هشت بیت است که ما، تنها دو بیت آنرا، در اینجا نقل کرده ایم.)
هنگام قتل مستعصم، بدستور هلاکو خان مغول(حکومت۶۶۳-۶۵۴ه.ق/۱۲۶۵-۱۳۵۶م) مسلم است که خواجه نصیرالدین طوسی(۷۵=۶۷۲-۵۹۷ه.ق/۱۲۷۴-۱۲۰۱م) بعنوان احیانا وزیر_ یا مشاور هلاکوخان، حضور داشته است. مدتی بعد، شهرت دارد که خواجه نصیرالدین_ نخست بعنوان احیانا یک شیعهی اسماعیلی، در خدمت اسماعیلیان، و بعدها با تشرف به تشیع اثنی عشری _ که در هر حال مغول را وسیلهئی مناسب و کارا، برای براندازی عباسیان و بریدن دست سلطهی آنان، از ایران احساس میکرده است، از اینرو، ظاهرا، سعدی را فرا می خواند که:
_ تو، چگونه است که، برای مرگ مستعصم قصیده سروده و عزاداری کرده ای؟؟!
میگویند، که سعدی_با توجه به اعتقاد خواجه نصیر به تقیه در تشیع_ با رندی و زرنگی گفته است:
_ ناچار بودم، تقیه کرده ام!!؟
خواجه بدو می گوید: تقیه؟؟! آن هم، پس از مرگ و نابودی عباسیان؟؟ از که تقیه کرده ای، تو باید این رهایی ایران از چنگ عباسیان را، شادباش بگویی!
باز هم شایع است که، خواجه نصیر دستور میدهد، به پاهای سعدی، چوب یا شلاق بزنند!؟؟ و حقیقت را بیشتر، خدا میداند!_هرچند از این بشرها، از این نوع تعصب ورزی ها، و خشونت باری ها حتما بر میآید که علیه یکدیگر، به چنین کارهایی اقدام ورزند!؟؟
( در این باره می توانید به: مقالهئی از استاد فقید باستانی، “ گذر سعدی از آبادان” در پرتال جامع علوم انسانی/ همچنین کتاب “خط سوم”، انتشارات عطایی، ۱۳۵۱، صص ۲۲۳-۲۱۵ مراجعه نمایید.)
کوتاه سخن، نسل امروز ما، باید نسبیت گرایانه، آرام آرام، خود را با این حقیقت تلخ، آشنا سازد که، بخش مهمی، از معماری سخن و فرهنگ ما، ناشی از جنگِ بگفتهی حافظ”هفتاد و دو ملت” بوده است.
ما چه بخواهیم و چه نخواهیم، فرهنگ ما یکدست نیست!!؟ و معماران آن_درست همانند امروزیان_ از “وحدت کلمه” برخوردار نبوده اند!!؟ و بیشتر، با بینشها، جهان بینیها، و عقاید و چالشهایی در ستیز با یکدیگر، در طول هزاران سال، تا به امروز زیسته اند!!؟
اینچنین است سرنوشت ما، و راه گزیدهی زمان ما، در نقدها و آسیب شناسیهای تاریخی و روزنگرمان، نسبت به دیالکتیک پر تضاد تاریخ و فرهنگمان.
کم و بیش، همهی فرهنگها، چنین دورهئی را یا سپری ساخته، و یا هنوز، گرفتار سپری ساختن آن اند!!؟ و این سرنوشت بشر، راه آزادگان، با دیالکتیک فرهنگ جهان، در حال و، آینده است!!؟
در نتیجه، سر انجام، ما باید، کم کم یاد بگیریم که اگر از دوست، همکار، و یا حتی رقیبی، سخنی، داستانی، یا حدیثی خلاف باورهای خود، شنیدیم، فورا، چون بچههای نحس از جا نپریم، با ستیزی گلادیاتوری کوشش به نفی، و حذف و ترور شخصیت طرف ننماییم! از هم، قهر نکنیم! زیرا، همزیستی، نیازمند به همگرایی است، و دردهای مشترک را، جدا جدا، نمی توان درمان نمود!!!؟
_بازگشت به انگیزهی قتل عام مزدکیان
به یاد آوریم که، مهمترین درد، انگیزهی اصلی، و بنیادی انوشیروان، از فراساخت توطئهی قتل عام مزدکیان، در این پرسش نهاییاش، از شخص مزدک نهفته است که، بدو می گوید:
_”… تو آمده ای که، … پادشاهی، از خانه ی ما ببری؟؟!“(سیاستنامه، ص ۲۷۷)
بدیگر سخن، ترس و درد انوشیروان، از دست دادن، و محروم گشتن از قدرت و نهاد سلطنت، از خود، و قطع ادامهی موروثی آن، در خاندان خویشتن است!!؟
_بازگشت به مطلق زدگی
در جهان بینی خواجه نظام الملک طوسی
☠۳)_ در واکنش رفتاری نظام الملک، به سبب شیوهی رویاروییاش با رقیب، نظام الملک، یک “ماکیاولیست” است. یعنی چون رقیب، در جبههی دشمن، و در نتیجه، مسلما _بنظر نظام الملک_ باطل است؛ پس هدف، باید نابودی رقیب باشد، بدون هیچگونه مدارا، و ترحمی!!؟
پس در اینصورت_ به باور خواجه نظام الملک_ باید از هر شیوه، تزویر، تقلب، یا تظاهر به دوستی، و خنجر زدن از پشت، بخوبی و با کمال مهارت بهره گرفت، و دشمن را، یکسره، و به کلی، از پای به در آورد!!؟ و این همان فرمول مشهور ماکیاولیسم است که: “هدف“، کاربرد هر “وسیله” را، توجیه می کند!
۴)_ دین خواجه نظام الملک، اسلام است، بویژه شافعی مذهب است. و علاقهی شدید مذهبی، و عملی او، خواستار ترجیح و برتری دادن به مذهب شافعی، نسبت به هر مذهب دیگر، در جهان اسلام است.
همت خواجه نظام الملک، برای ساختن “مدارس نظامیه” در ایران و در بغداد، کاملا شاهدی صادق بر علاقهی شدید مذهبی او، در ترجیح مذهب شافعی، بر دیگر مذاهب است!!؟
از جمله نامی ترین دانشجویان نظامیهی بغداد، همین سعدی ماست. چنانکه او خود گوید:
مرا در نظامیه “ادرار” بود
شب و روز، تلقین و تکرار بود
#بوستان، باب هفتم، بخش ۱۲
یکی از معانی “اِدرار” _بر وزن اصرار_ دریافت مستمری، شهریه و ماهانه است. ظاهرا سعدی، در نظامیه، استادیاری بوده است که، طلبهها، درس شنیده از استاد را، در نزد او، با تامل تکرار میکرده اند، و سعدی، آن را برای آنها، تصحیح و تشریح مینموده است!؟
لازمهی تدریس در نظامیه ها، از جمله ضرورت داشتن مذهب شافعی بوده است.
۵)_دشمن خواجه نظام الملک، اسماعیلیه اند، بویژه فداییان اسماعیلی، به پیشوایی حسن صباح(۷۳=۵۱۸-۴۴۵ه.ق/۱۱۲۴-۱۰۵۰م).
پس خواجه نظام الملک، تردیدی ندارد که، در نگرش دو قطبی خود، اسماعیلیان، که آنان را، باطنیان یا باطنیه، و جمعشان را “بواطنه” می خواند، در جبههی باطل قرار دارند، و خود، در جبههی حق است؛ پس در نتیجه، او حق دارد، و باید به هر شیوه، حتی کاربرد دروغ و تزویر، آنان را، سرکوب نماید، و از ریشه فرا برکند!!؟
۶)_ نظام الملک، برای “برچسب زدن“، و ایجاد قاطعیت در داوری، نسبت به باطل بودن “اسماعیلیه“، آنان را با “خوارج نهروان“، همانند می شمارد.
آنان، یعنی اسماعیلیه، بر پیشوای مطلق، و شاهنشاه عادل زمان خود_ملکشاه سلجوقی_خروج کرده اند، و نابودیشان به هر وسیله، نه تنها جایز است، بلکه حتی، واجب است!!؟
۷)_ اما، در این برچسب زنی و الگوسازی، نظام الملک، نمیتواند الگوی و سندی برای نابودی و قطع ریشهی فساد این خوارج، در قانون قصاص و جزای اسلامی، به صراحت فرا یابد. هیچ کس از خلفای بنی امیه و بنی عباس و حتی علویان، قادر نگشتهاند، یکجا، خوارج را، ریشه کن سازند!؟
پس، ناچار، باید الگوی دیگری، برای اجرای حکم قاطع و یکبارهی اسماعیلیان، جستجو نمود!!؟
۸)_ در اینجا، ایران قبل از اسلام، ایران ساسانیان، این الگو را، در شخصیت و روش ماکیاولیستی انوشیروان به اصطلاح عادل، بخوبی در اختیار خواجه نظام الملک، می گذارد. از اینرو، نتیجه می گیرد که _همانند رفتار انوشیروان با مزدکیان_ سلجوقیان نیز باید، با اسماعیلیان رفتاری همسان انجام دهند، و یکجا، آنان را، یکبار برای همیشه، ریشه کن و سرکوب نمایند!!؟
☠۹)_ در این ارتباط، کاربرد اصطلاح این که، “اسماعیلیان دشمن ملک و اسلام اند“، “مُلک” در اینجا، یعنی ایران و نظام شاهنشاهی آن، و “اسلام” هم که روشن است، دین مبین آن است!!؟
در این رهگذر، همه سرکردگان نهضتهای رهایی بخش ایرانی، مانند یعقوب لیث صفاری، و یا بابک خرمدین، و دیگران، همه برای نظام الملک در ردیف اسماعیلیان، خوارج، و مرتدان اسلام، شورشیان علیه نظام شاهنشاهی ایران و اسلام، به شمار می روند.
بعبارت دیگر رهایی بخشی ایرانیان از غل و زنجیر بیگانگان، برای این صدر اعظم ماکیاولیست ایرانی، جز ره زدن به پوچی، و باطلی، چیزی دیگر، به شمار نمی رود!!؟
با این وصف، باز هم همین “ایرانیت” است که_ البته به شیوهی شتر مرغی_ در این الگوسازی، به داد خواجه نظام الملک، فرا می رسد!!؟
خواجه نظام الملک_چنانکه اشاره رفت_ خود را از جمله، صدر اعظمی در نظام شاهنشاهی ایران می داند. پس شوری از وطن پرستی، و ناسیونالیسم ایرانی، توام با غیرتی مذهبی و اسلامی، معجونی آمیخته از دو بعد ملک و دین، به یاری نظام الملک می شتابد. و در نتیجه، خواجه نظام الملک، برای الگوی قتل عام و فوق کشتار یکجای اسماعیلیان، مزدک و مزدکیان و قتل عام آنان را، از ایران قبل از اسلام، بعنوان شاهدی در “رویه ی قضایی ایران“، عرضه می دارد!!؟ و الگوی ماکیاولیستی خود را، برای نابودی آنان، به کمال می رساند!!؟
☠۱۰)_ پس هر کس که برای رهایی ایران، از سلطهی کاذب بر حق عرب تباران بنی عباس، پرچم بر افرازد، احیانا، به احتمال قوی، از نظر خواجه نظام الملک، همانند اسماعیلیان، مرتد، نابهنجار، و شایسته ی نابودی، و لعنت ابدی، به شیوهی “خوارج ایران قبل از اسلام“، یعنی مزدکیان، بدست #انوشیروان، است.
یادآوری: برای درک استنباط دهگانهی یاد شده تا این زمان، از نظریهی خواجه نظام الملک، لطفا، به بخش گزینش از سیاستنامهی خواجه نظام الملک،👇 مراجعه فرمایید.
_حاصل میراث سیاسی سه هزار سالهی ایران:_
فقط، رعایت خط عمودی صفر و، بی نهایت هرم قدرت!!
در فراسوی همهی آنچه که، در ده شمارهی پیشین یادآوری گردید، در بازگشت به “خط عمودی صفر و بی نهایت هرم قدرت“، لازم به یادآوری است که، نه انوشیروان، و نه خواجه نظام الملک، نه امویان، و نه عباسیان، و نه حتی دیگر پادشاهان ایران، تا آخرین پادشاهان پهلوی، که خط سندیت و مشروعیت سلطنتی خود را، به قبل از اسلام، به کوروش رسانیده اند، هیچکدام، حتی اجازهی اندیشیدن دربارهی تبدیل “خط عمودی“، به “خط تساوی جویانه ی برابری افقی“_خط آزادی و آزادگی شهروندی در دموکراسیهای راستین مردم نهاد_را، به هیچ کس، هرگز نداده، و نمی داده اند!!!؟
و سعدی با توجه به همین “خط عمودی هرم قدرت” است، که می گوید:
به نوبت اند ملوک، اندرین سپنج سرای
کنون که “نوبت” توست!!
_ای ملک! به عدل گرای
آشکارا، در برداشت سعدی از سلطنت سنتی شاه-شبانی، به درستی، هیچ نوبت دیگری، به غیر از نوبت سلطنت برای پادشاهان، هرگز، برای دیگران، نوبتی وجود نداشته است!؟
هر چند فاصلهی بین نوبتها، بسیار متغیر بوده است، از نوبت یکروزه، چند ماهه، چند ساله، تا حتی چهل و هفت هشت ساله، نوبتهای سلطنت، فقط مدتهایشان، کوتاه و بلند بوده، و دستخوش تغییرهای خواسته و ناخواستهی نوبتیان_یعنی پادشاهان_ قرار می گرفته است. چنانکه شاعر می گوید:
دور مجنون گذشت و، نوبت ماست
هر که را “پنج روزه!؟”، نوبت اوست
#حافظ، غزل ۵۶
و چه جنایتها که، حتی میان خودیها، برادران، عموزادگان، پدران و پسران، برای دسترسی هر چه سریعتر به نوبت خود، و یا کوتاه کردن نوبت سلطنت برای دیگران، بوقوع پیوسته است!!!؟
تاریخ سیاسی ایران، سند و شاهد بزرگی برای “جنگ نوبتها“، میان قدرقدرتان_بدون توجه به سرنوشت ملت ها، و تودههای مردمان_ بوده و، هست!؟
بیخبران از تاریخ_“بیسوادان تاریخ!!؟”_ هر وقت در خط افقی، به پایان نوبتی از سلطنت می رسیده اند_ چنانکه در مورد پهلوی ها، سوکمندانه هنوز بسیار متداول است_ توده های مردم را مقصر دانسته، و با برچسب بیوفایی و قدر ناشناسی و نمک به حرامی، از آنها یاد می نمایند!!؟؟ در حالیکه، در طلوع و افول نوبت ها_ در نظام شاهنشاهی موروثی ایران_خواستهی مردمان، و آرزوهایشان، کمترین اثری را نداشته، و یا فقط همان کمترین را، که آرزوی افول و طلوع نوبتی دیگر از سلطنت باشد، دارا بوده اند!!؟
_مانی، و مزدک!؟:
نوبت شکنان قاطع سلطنت
در تاریخ سلطنت استبدادی ایران
به احتمال قوی، #مزدک، و همچنین پیش از او #مانی، از زمره ی استثنایی ترین نوبت شکنان سلطنت در تاریخ ایران اند، که خواستار تغییر انقلابی و بنیادی “خط عمودی هرم قدرت” به “خط افقی برابری در شهروندی”، در جامعه های باز آزاد تساوی جویانهی آرمانی خود، بوده اند!!؟
“سکولار دموکراسی” یا “حکومت عرفی، یا مردم نهاد دنیاییِ” آزادگان راستین آزادیخواه_و نه مدعیان عوامفریب دروغین آن_ ایجاد خط افقی تساوی جویانهی سیاسی، و بهزیستی، برای همهی شهروندان جامعهی خویشتن اند!!؟
_متن اصلی_زمینه ی برداشت دهگانه ی ما، از قرینه سازی الگویی خواجه نظام الملک_ از کتاب سیاستنامهی خواجه نظام الملک
و اینک، بخشی از مقدمهئی که، نظام الملک برای توجیه الگوسازی خود، از لزوم قطع ریشهی اسماعیلیان بعنوان دشمنان مُلک و اسلام به دست می دهد را، در اینجا، از مقدمه او بر احوال مزدکیان، بر می گزینیم، تا بر خوانندگان گرامی، برداشت دهگانهی ما، از خلاصه ی زیر ساز اندیشه، آرمان، و میل به سلوک و عمل ماکیاولیستی صدر اعظم سلجوقیان_ خواجه نظام الملک_ بهتر، مفهوم، ملموس، و دریافته شود:
_”… اندر باز نمودن احوال “بد–مذهبان” که دشمن این مُلک(ایران) و اسلام اند،خواست بنده که فصلی چند در معنی خروج خارجیان یاد کند، تا جهانیان بدانند که، بنده را بر این دولت(سلجوقیان) چه شفقت بوده است، و بر مملکت سلجوقیان چه هوا (چه آرزو) و همت دارد، …
به همهی روزگار، خارجیان(خوارج، خروج کنندگان بر دولت) بودهاند؛ از روزگار آدم علیه السلام، تا اکنون خروجها کردهاند، در هر کشوری که در جهان است، بر پادشاهان و بر پیامبران علیه السلام!!؟
هیچ گروهی، شوم تر و نگونسار تر از این قوم(باطنیان، اسماعیلیان) نیستند که، از پس دیوارها، به این مملکت دشمنی می ورزند، و فساد دین می جویند!!؟…
اکنون_اگر نعوذبالله_ هیچگونه، این دولت قاهره( سلجوقیان) را، از حادثه آسمانی آسیبی رسد، “این سگان” (باطنیان، اسماعیلیان)، از نهفت ها( کمینگاه ها، و مخفی گاه ها) بیرون آیند، و بر این دولت خروج کنند، و دعوی شیعه( شیعهی اسماعیلی) کنند، و قوت و مدد ایشان، بیشتر از روافض(رافضیان، شیعیان اثنی عشری) و خرمدینان(پیروان بابک خرمدین) باشد. و هرچه ممکن گردد، از شر و، فساد و، قتل و بدعت، هیچ باقی نگذارند!!!؟؟
به قول(به گفتار منافقانه)، دعوی مسلمانی کنند، ولیکن به معنی، فعل کافران دارند!!؟ باطن ایشان، بر خلاف ظاهر باشد، و قول، به خلاف عمل(یعنی گفتارشان بر خلاف کردارشان)باشد!!؟
و دین محمد، علیه السلام را، هیچ دشمنی، بدتر از ایشان نیست؛ و مُلک خداوند را، هیچ خصمی(دشمنی) از ایشان، شومتر وجود ندارد!!؟
و کسان هستند که، امروز در این دولت(سلجوقی) قرابتی (خویشاوندی و نزدیکی) دارند، و سر از گریبان شیعه(پیروان حسن صباح) بیرون کردهاند!!؟…و در سرّ( پنهانی)کار ایشان (تبلیغ به سود اسماعیلیان) می سازند!!؟ و قوت ( تعمیم قدرت) می دهند، و دعوت می کنند، و خداوند عالم( ملکشاه سلجوقی) را بر آن می دارند که، خانه(خاندان و سلسلهی) خلفای بنی عباس را، بر اندازد!!!؟
و اگر این بنده (خواجه نظام الملک)، سرپوش از سر آن دیگ بردارد، بس رسوایی، که از زیر آن، بیرون آید!!؟
از جهت آنکه، بر اثر نمایشها( نقش بازی، و ظاهرسازی های) ایشان(پیروان حسن صباح)، خداوند(ملکشاه سلجوقی) را، … از بنده، ملالتی حاصل شده است!؟؟ در این معنی نخواهم که افشاگری کنم، … تا مبادا نصیحت بنده، در این حال، دلپذیر نیاید( مورد قبول ملکشاه قرار نگیرد)!!؟
و البته، خداوند(ملکشاه سلجوقی) را، زمانی فساد و مکر و فعل بد ایشان معلوم گردد، که دیگر بنده، از میان بیرون رفته باشم، و آنگاه، شاهنشاه ملکشاه، پی خواهد برد که شفقت و هواخواهی بنده، به چه اندازه بوده است!!!؟
و البته بنده_بعنوان صدر اعظم شاهنشاه و ایران زمین_هرگز، از بداندیشی، و دشمنی این طایفه(پیروان حسن صباح) غافل و بیخبر نبوده ام؛ و به هر وقت، به رای اعلی( به سمع و نظر شاهنشاه) می گذرانیدهام، و پوشیده نداشته ام!!؟ و چون می دیدم که، در این معنی قول بنده را، قبولی نمی افتد( مورد قبول شاهنشاه قرار نمی گیرد)، و شاهنشاه، باور نمی دارد، دیگر تکرار نکردم!!؟
ولیکن باقی، در معنی خروجهای(شورش ها و توطئههای) ایشان، خصوصاً بر سبیل اختصار، در این کتاب سیر (سیاست نامه) فرو نوشتم؛ زیرا که از مهمات بود که، این “بواطنه”(باطنیان، فدائیان اسماعیلی) چه قوم اند، و مذهب و اعتقاد ایشان چگونه است؟ اول از کجا بر خاسته اند؟ و چند بار خروج کرده اند؟ و به هر وقت، بر دست که مقهور گشتهاند؟ تا از پس وفات بنده، تذکرهئی باشد، خداوندان ملک(پادشاهی) و دین را!!؟
و هم، این قوم ملعون(فدائیان اسماعیلی)را، در زمین شام، و یمن، و اندلس(اسپانیا) خروجها (شورشها، تهاجمات، جنگها و حملههای چریکی) بوده است، و قتلها(کشتارها) کردهاند.
ولیکن، بنده(خواجه نظام، در این کتاب سیاستنامه) آن یاد خواهم کرد، که در عجم(آنچه که در ایران) بوده است، بر سبیل اختصار…” (سیاستنامه صص ۲۵۶_۲۵۴)
از اینرو، برای چاره جویی و رهایی از شر اسماعیلیان، می باید، از روش انوشیروان، در قتل عام مزدکیان بهره جویی نمود. آنگاه، خواجه نظام الملک، به شرح مفصل کار انوشیروان و مزدکیان می پردازد. و غرض از نقل این مقدمه_ چنانکه در بالا اشاره رفت_ سبب پرداختن مفصل خواجه نظام الملک به الگوی قتل عام مزدکیان، به کارگردانی و توطئه ی انوشیروان بوده است، که در بالا به شرح این فاجعه، پرداخته شده است.
_چیدمانی از:
شخصیت ظل السطان، از دیدگاه اعتماد السلطنه
اعتماد السلطنه_وزیر انطباعات ناصرالدینشاه_ در کتاب خاطرات خود_”روزنامه ی خاطرات اعتماد السلطنه“، که میتوان آنرا با یادداشت های اسداله علم، افشاگر بخشهای پنهانی دربار و زندگانی پادشاهان قاجار و پهلویها، مقایسه نمود_ چنین می نویسد که:
۱)_ حدود ۲۰ سال، پیش از مشروطیت ایران= سهشنبه ۱۲ صفر ۱۳۰۴/ ۱۸ آبان ۱۲۶۵/ ۹ نوامبر ۱۸۸۶.
_”… شخصی در ایتالیا، فوت شده که پنجاه کرور_ ۲۵میلیون تومان_ ثروت از او بجا مانده است، در روزنامه نوشته بودند. همین که خبر آن، خدمت ناصرالدین شاه عرض شد، شاه فرمودند:
_افسوس که، در ایران نبود، که ظل السلطان و صاحب دیوان، و غیره، اموال او را، غارت کنند!؟؟
معلوم شد همه چیز به حضرت همایونی معلوم است (شاه از همه چیز مطلع است، ولی اقدامی هم نمی کند!؟؟)…” (اعتماد السلطنه: روزنامهی خاطرات، ص ۴۶۳)
۲)_۱۹ سال، پیش از مشروطیت ایران= پنجشنبه ۱۰ جمادی الثانی ۱۳۰۵/ ۴ اسفند ۱۲۶۶/ ۲۳ فوریه ۱۸۸۸.
_”… صبح خدمت شاه(ناصرالدین شاه) رسیدم. ظل السلطان_حاکم اصفهان_ از حکومت عراق، و نایب السلطنه(کامران میرزا)، از حکومت رشت، معزول شدهاند. بهبه!؟؟، اگر خبر راست باشد، شاه، بالاخره، ابراز قدرت کرده است!؟؟…“( اعتماد السلطنه: خاطرات، ص۵۴۴)
۳)_۱۹ سال، پیش از مشروطیت ایران= جمعه ۱۱ جمادی الثانی ۱۳۰۵/ ۵ اسفند ۱۲۶۶/ ۲۴ فوریه ۱۸۸۸.
_”… اما وقایع تازه، از منجنیق فلک سنگ فتنه می بارد! سبحان الله، که تصور میکرد جلالت و شوکت ظل السلطان، به آن واحد، “هباء منثورا“خواهد شد( غبار پراکنده، سورهی فرقان=۲۵/ آ ۲۳).
دیروز از حکومتها، که عبارت بود از فارس و بروجرد، یزد، عراق، عربستان(خوزستان)، لرستان، کرمانشاهان، محلات، گلپایگان، خوانسار و غیره معزول شدند. و همان حکومت اصفهان، تنها برای شاهزاده ماند. قشون و اسلحه هرچه بود، ضبط شد. فی الواقع، شاهزاده ظل السلطان، خانه نشین، و مقیم طهران خواهند بود. و معلوم نیست چطور و برای چه این کار واقع شد، در هر صورت شاه اثبات قدرت فرموده اند!!؟؟…” ( اعتماد السلطنه: خاطرات، ص۵۴۴)
۴)_۱۹ سال، پیش از مشروطیت ایران= یکشنبه ۱۵ جمادی الاول ۱۳۰۵/ ۹ بهمن ۱۲۶۶/ ۲۹ ژانویه ۱۸۸۸.
روباه شدن شیر!؟؟: “…بعد از ناهار… خواستم شاهزاده ظل السلطان را، ملاقات کنم. چون از روز ورود ایشان به طهران تا بحال، دیگر خدمتشان نرسیدهام.
امروز چون امین السلطان_ صدر اعظم_ به اندرون رفته بود، که از خزانه پول بیاورد؛ وقت را غنیمت شمرده، به طرف اسلحهخانه که محل اقامت امین السلطان است، و ظل السلطان، هر روز تملقا ( برای تملق، و چاپلوسی، پس از معزول شدن)، آنجا می آید، رفتم…”( اعتماد السلطنه: خاطرات، ص ۵۳۷)
۵)_۱۹ سال، پیش از مشروطیت ایران= سه شنبه ۱۷جمادی الاول ۱۳۰۵/ ۱۱ بهمن ۱۲۶۶/ ۳۱ ژانویه ۱۸۸۸.
_”…عمادالدوله_کارگزاری نا مشخص برای ما؟!_ آمد، به اتفاق، به خانه ی ظل السلطان رفتیم. چون من، به جلال الملک_ داماد شاهزاده ظل السلطان_ عمل روز قبلش را، گله کرده بودم؛ ظل السلطان به عماد الدوله که دیروز به خانه ی ظل السلطان رفته بود، فرموده بود، صبح مرا با خودشان، خدمت شاهزاده ببرد. اگرچه، “نهایت کراهت!؟” را داشتم، اما، ناچار، رفتم.
شاهزاده ظل السلطان، مدتی با من خلوت کرد. حرفهای پا در هوا می زد. این شاهزاده، خودش را، خیلی عاقل میداند، اما غافل از اینکه، حقه بازی و شارلاتانی عاقلی نیست!!؟؟…” (اعتماد السلطنه: روزنامهی خاطرات، ص۵۳۷)
۶)_۱۵ سال، پیش از مشروطیت ایران= یکشنبه ۲ ذی القعده ۱۳۰۹/ ۹ خرداد ۱۲۷۱/ ۲۹ می ۱۸۹۲.
_”… امروز شنیدم که “وبا!؟”، در مشهد مقدس، روزی هفتاد، هشتاد نفر را، تلف می کند. ده روز دیگر یقینا، به شهر محلات_ که متعلق به ظل السلطان است_ خواهد رسید. ممکن بود، با مبلغ کمی “قرنتینه” بگذارند. شاید این مرض، به جای دیگر سرایت نکند. اما که حکم کند؟؟!، و که بشنود؟؟! ” انا لله و انا الیه راجعون!!؟”.
خلاصه، این شهر محلات، و دهاتش، طرف تعدی(ستمبارگی) شاهزاده ظل السلطان هستند، بطوریکه مافوقش قابل تصور نیست!!!؟؟...” (اعتماد السلطنه: خاطرات، ص ۸۱۴)
۷)_۱۵ سال، پیش از مشروطیت ایران= دوشنبه ۳ ذی القعده ۱۳۰۹/ ۱۰ خرداد ۱۲۷۱/ ۳۰ می ۱۸۹۲.
_”… ظل السلطان، در این سفر، به هیچ کس، حتی یک مرغ هم نداد؛ مگر برای اتباع امین السلطان_ صدر اعظم_ حتی برای مهدی خان کاشی، که تلخک(دلقک) وزیر اعظم است، لباده ی ترمه دوخته، که هنوز به اردو نیامده، برای او بفرستد!؟
کسی از این شاهزاده_ظل السلطان_ توقع ندارد. اگر کسی بخواهد، متملق و ظالم را تجسم نماید، باید شمایل حضرت والا ظل السلطان را بسازد (یعنی تجسم ظلم و تجاوز و تملق است)…” ( اعتماد السلطنه: خاطرات، ص ۸۱۴)
یادآوری: ظاهرا، ظل السلطان، در “مدیریت استبدادی” خود، برای پیشگیری از زخم زبان اجتناب ناپذیر دلقکان_که عموما در دربار شاهان، از مصونیت در هرزه گویی، و مسخرگی برخوردار بوده اند_ رشوه داده، و نصیحت سعدی را، به کار بسته بوده است که:
سخن آخر به دهان می گذرد، موذی را
سخنش تلخ نخواهی، دهنش شیرین کن!!؟
گلستان، باب اول، ح ۲۴
۸)_ ۱۴ سال، پیش از مشروطیت ایران= سه شنبه ۲۱ جمادی الثانی ۱۳۱۰/ ۲۱ دیماه ۱۲۷۱/ ۱۰ ژانویه ۱۸۹۳.
_ظل السلطان، گربهی عابد عبید زاکانی
حاکمان بهنگام معزولی؟؟!…
_”… امروز صبح، جبه سیاهی پوشیدم، به دیدن ظل السلطان رفتم. به تصور این که والدهاش فوت شده، عزادار است. شاهزاده خودش لبادهی ترمهی لاکی(قرمز رنگ)، پوشیده بود!؟ فرمایشات عجیب میفرمودند. از بی وفایی دنیا و، رقت قلب و، ساده دلی خود بیان می فرمود. با این حرف ها، می خواهند مردم را فریب دهند، که دیگر ترک خونخواری و خونریزی فرمودهاند!؟…” (اعتماد السلطنه: خاطرات، ص ۸۴۷)
یادآوری: به احتمال قوی، دلیل یکبارهی فروتنی ظل السلطان، در این بوده است که او، از حکومت عراق شامل فارس و بروجرد، یزد، عراق عجم، عربستان(خوزستان) لرستان، کرمانشاهان، محلات، گلپایگان، خوانسار و غیره معزول گشته بوده است؛ و فقط، قلمرو بسیار کوچکتر اصفهان برایش باقی مانده بود. آری بگفتهی یک دو بیتی، منسوب به نجم الدین کبری:
حاکمان، در زمان معزولی؟!
همه شبلی و بایزید شوند
لیک، چون بر سر عمل آیند؟!
همه، چون شمر و یزید شوند
( اعتماد السلطنه: خاطرات، ص ۵۶۲)
اعتماد السلطنه_ وزیر انطباعات ناصرالدینشاه_ در خاطراتش، از قول صدر اعظم_ میرزا علی اصغر خان، امین السلطان اتابک اعظم(۵۱=۱۳۲۵-۱۲۷۴ق/۱۹۰۷-۱۸۵۸م)_ می نویسد که:
۹)_۱۳ سال، پیش از مشروطیت ایران= جمعه ۱۶ ربیع الثانی ۱۳۱۱/ ۵ آبان ۱۲۷۲/ ۲۷ اکتبر ۱۸۹۳
_قوز بالا قوز، وقتی که دیکتاتور دیوانه هم می شود:
“…امروز عصر، منزل صدراعظم_ امین السلطان_ رفتم. می گفت مشهور است که، ظلالسلطان دیوانه شده است!!؟ و برای من هم، قریب به یقین شده است!!؟ بعضی، ادلهی خارجی هم، گواهی میدهد!!؟
عرض کردم: شاه هم، نصفه نیمه معترف شدند!!؟ خداوند مردم اصفهان و یزد را، حفظ کند!؟ وقتی که شاهزاده به عقل و هوش و فراست معروف بود، آن بیچاره ها مبتلا به چه صدمه ها بودند؟؟! حالا که علاوه بر همه چیزِ شاهزاده( به اصطلاح محاسنش)، جنون هم، زیاده شده است_( خیلی خوشگل بود، حالا آبله هم سراپایش را گرفته است!!؟) _ جز تقدیر فلکی، و دست غیبی، هیچ چیز چاره نمی کند!!؟…”( اعتماد السلطنه: خاطرات، ص ۹۱۲)
۱۰)_ ۱۳ سال، پیش از مشروطیت ایران= جمعه ۱۵ رمضان ۱۳۱۱/ ۲ فروردین ۱۲۷۳/ ۲۲ مارس ۱۸۹۴.
_”…شاهزاده(ظل السلطان) از تمام نعمت های دنیوی، بهرهمند هست. بیست کرور_ده میلیون تومان_ پول دارد، که پدر تاجدارش_ ناصرالدینشاه_ ندارد!؟ متجاوز از ده کرور_ پنج میلیون تومان_ جواهر و مِلک دارد!؟ و از سن مبارکش، چهل و هفت سال زیادتر نرفته است. شان دارد، قدرت دارد، تسلط دارد…
بمحض جلب این مکنت، و اثبات قدرت، بیشتر از هزار نفس محترم را، به سم و تیر و گلوله کشته است، و زیاده از یک کرور_ پانصد هزار نفر، نیم میلیون انسان_ را، از گرسنگی و غصه و فلاکت، معدوم ساخته است!؟… “ (اعتماد السلطنه: خاطرات، ص ۹۴۶ )
۱۱)_۱۳ سال، پیش از مشروطیت ایران= جمعه ۱۵ رمضان ۱۳۱۱/ ۲ فروردین ۱۲۷۳/ ۲۲ مارس ۱۸۹۴.
_”… امروز عصر… به منزل جلال الدوله_ پسر ظل السلطان_ رفتم. ایشان می گفتند که پدر محترمشان، ظل السلطان، از یک چشم که مدتهاست نا بینا اند، و چشم دیگرشان هم قریب به نابینائی است. سی هزار تومان به کحال(چشم پزشک) معروف پاریس داده اند، و او را به ایران طلب نموده اند، که بزودی وارد خواهد شد…
بلی این آسمان کج رفتار، برای هیچ کس، به خوبی نمی آورد. و سعادت و اقبال را، به آخر نمی رساند. همین که شخص را بلند کرد، بقول ولتر حکیم، رب النوع هایی که در آسمان هستند، به او حسد می برند، و او را به اقبح وجهی(قبیح ترین، زشت ترین صورت)، به زمین می زنند، و پست می کنند…“( اعتماد السلطنه: خاطرات، ص ۹۴۶ )
یادآوری: جلال الدوله، پسر ظل السلطان، یعنی در حقیقت پسر، درباره ی عاقبت نابخیری پدرش_ ظاهرا از نافرخنده فرجامی یکی از خوشبخت ترین، شاهزادگان قاجار_ سخن می گوید. در حالیکه، بیشتر این خوشبختان موقت مردم ستیز، به عاقبتی شوم گرفتار شده اند!!؟ و این عارضه، همواره، پیامد و زائده ی نظام سلطنت استبدادی شاهنشاهی ایران، عموما، در تمامی طول تاریخ سه هزار سالهی خود بوده است!!!؟
۱۲)_ ۱۱ سال، پیش از مشروطیت ایران_ چهارشنبه ۶ شعبان ۱۳۱۳/ ۲ بهمن ۱۲۷۵/ ۲۲ ژانویه ۱۸۹۶.
_”… باز_ مثل بارها در گذشته_ حضرت والا، ظل السلطان، قتل نفسی فرموده اند(آدمی را کشته اند، آن هم با سم مرگ موش)!!؟ میرزا رضای حکیم البنان، نوکر قدیم خودش را، با سم الفار (سم مرگ موش) مسموم کرده است!!؟…” (اعتماد السلطنه: خاطرات، ص۱۰۵۳)
یادآوری: در شمارهی ۱۱، جلال الدوله، پسر ظل السلطان_ در سال ۱۳۱۱ه.ق/۱۲۷۳ه.ش_ یادآور می شود که، پدرش ظل السلطان، در چهل و هفت سالگی، یک چشمش به کلی کور شده است، و یک چشم دیگرش نیز، نیمه کور است، از اینرو با ارسال مبلغ سی هزار تومان به فرانسه، خواسته است، تا چشم پزشک مشهوری برای دست کم، درمان چشم نیمه کورش به ایران بیاید. یکسال قبل از این، یعنی در ۴۶ سالگیاش، همین ظل السلطان، در مرگ مادرش( رک به شماره ی ۸) از روی ناراحتی و تاثر، از بیوفایی دنیا شکایت می کند. آنوقت، دو سال بعد، در چهل و نه سالگی، این آدم بیمار یک چشم کور نیم چشم بینا، باز با مرگ موش، نوکر قدیمی خودش را، به قتل می رساند!؟؟ بیهوده نیست که می گویند، توبهی گرگ، مرگ است!!؟ بیچاره ملت ایران!!؟
☠حقیقتا، #نهاد_شاهنشاهی_در_ایران، در طول سه هزار سال، چه #برکات_شوم، و واورنهئی داشته است!!؟
_سفیرکبیر امریکا در ایران
درباره ی خوی خشن ظل السلطان
ظاهرا، ظل السلطان در قهر و جباریت، از تیمور لنگ، نه تنها چیزی کم نداشته است_ البته جز قدرت!!؟_ با این وصف، گوئیا که، او، در خباثت، حتی آرزومند سبقت جویی از تیمور لنگ بوده است!!؟
و اینک، روایتی از ساموئل گرین بنجامین( ۷۷=۱۹۱۴- ۱۸۳۷م) نخستین سفیر امریکا در ایران، در سالهای ( ۱۸۸۵- ۱۸۸۳م/ ۱۲۶۴-۱۲۶۲ه.ش)_ بیست و یکسال قبل از مشروطیت ایران_درباره ی ظل السلطان و خوی ددمنشانهی او، چنین نگاشته است:
_ “… ظل السلطان، نه فقط از نظر جسارت و سازماندهی، شباهت زیادی به آغا محمد خان قاجار(زندگی۵۶=۱۲۱۱-۱۱۵۵ ه.ق/ ۱۷۹۷-۱۷۴۲م)_بنیانگذار سلسله ی قاجاریه_ دارد؛ بلکه متاسفانه، از لحاظ سفاکی و خونریزی و بیرحمی هم، شباهت کاملی، به او و دیگر سلاطین سابق دارد…
برای من حکایت کردند که، ظل السلطان، از یک بازرگان ثروتمند اصفهانی و بدبخت، مقدار زیادی پول، خیلی بیشتر از مالیاتی که، به او تعلق می گرفت، به زور وصول کرده بود. و تاجر که از ظلم شاهزاده، به ستوه آمده بود، به طرف تهران حرکت کرده، و عریضه به شاه_ ناصرالدین شاه_ نوشت. از شاهزاده شکایت کرده، ناصر الدینشاه دستخطی برای ظل السلطان نوشته، رفع این شکایت را، از او خواسته است!!؟ و تذکر داده که بعد از این، مراقبت نماید که مردم اینطور مورد ظلم و تعدی واقع نشوند!!؟
تاجر بدبخت، با خوشحالی تمام، دستخط شاه را گرفت. و روانه اصفهان شد، و به امید آنکه از او احقاق حق خواهد شد، به حضور شاهزاده ظل السلطان رسید و دستخط شاه را تقدیم کرد.
شاهزاده به آرامی آن را خواند، و بعد نگاهی با لبخند، به آن مرد کرد. تاجر سر خود را به زیر انداخت و منتظر بود که، ظل السلطان دستور دهد پولهای او را مسترد نمایند!؟
ولی ناگهان، شاهزاده غرشی کرد و گفت: هه! که اینطور؟؟! تو فکر کردی با شکایت به شاه، شاهزاده را بترسانی؟؟! واقعاً که، مرد شجاع و با جراتی هستی!؟؟ باید از تو این جسارت را یاد بگیرم. خوب مرد شجاعی مثل تو، حتماً قلب شجاع و بزرگی هم دارد، این قلب را باید من ببینم!!؟
و بعد شاهزاده خطاب به فراشها، و میر غضبهایش فریاد زد: بیایید قلب این مرد را، از سینه اش در آورید!!؟
☠ فراش ها و میرغضبها به سر مرد بیچاره، که نمی فهمید چه خواهد شد ریختند، دستهای او را بستند و با کارد سینه اش را شکافته و قلبش را درآوردند. و آن را در دیسی بزرگ گذاشته، و نزد شاهزاده بردند.
بنابراین، وقتی که خبر مجازات هولناک ظل السلطان را در تهران به من دادند، واقعاً تکان خوردم، و ملاقات ها و مذاکرات قبلی خود را، با این شاهزاده به خاطر آوردم. هرگز او را اینگونه سبع(وحشی و درنده) نمی دانستم. در مذاکرات روی خوش نشان می داد، و شوخی و مزاح می کرد.
البته با این کار خواسته بود قدرت خود را به مردم اصفهان نشان داده، و ضمن آن از این مرد تاجر انتقام بگیرد!!؟ ولی انتقام خود را از بد راهی کشیده بود. راهی که، مورد لعن و نفرین مردم قرار میگرفت…”
(ساموئل گرین بنجامین: ایران و ایرانیان عصر ناصرالدین شاه، ترجمهی حسین کردبچه، انتشارات جاویدان، ۱۳۶۳، ص۱۴۲ )
و ترجیع بند کشف ما:☠حقیقتا، #نهاد_شاهنشاهی_در_ایران، چه #برکات_شوم، و واورنهئی داشته است!!؟
یادآوری: البته همین چشم زخم گیری ها، و درس عبرت دادن عوضی به مردمی صفر اعتبار_یعنی ناچیز_ فرض شده، رعیتی گوسفند پنداشته شده، بی شک در آستانهی مشروطیت ایران، بی اثر در ایجاد طوفان انقلاب مشروطیت نبوده اند!!؟ آری، بگفته ی صائب تبریزی(۱۰۸۰-۱۰۰۰ه.ق/۱۶۷۶-۱۵۹۲م):
شکست شیشه ی دل را مگو صدایی نیست
که این صدا، به قیامت_به قیامت انقلابها_ بلند خواهد شد!!!؟
و براستی نیز، طوفان انقلاب مشروطیت، طومار حکومت و زندگانی ظل السلطان را، فرا در هم پیچید. هرچند که، او با تلاشی مذبوحانه، به مکر و فریب، کوشید که خود را طرفدار مشروطه خواهان نشان دهد؛ یعنی خط عوض کند_ از خط عمودی استبدادی صفر و بی نهایت هرم قدرت، خود را در خط افقی دموکراتیک برابر جویی صادقانه، جا بزند_ تا مگر، مشروطه خواهان، فریب خورده، او را بجای برادر زادهاش_محمد علی میرزا_ به سلطنت مشروطه انتخاب نمایند!!؟؟ اما، پیشینه ی تبهکاری های او، بگونه ئی نبوده است که، با یک تظاهر ساده به مشروطه خواهی، مردم همه گذشته ی او را، یکباره، فراموش نمایند!؟؟ و او را، به سروری نمادین خویش، برگزینند!!؟؟؟
در هر حال به کوتاه سخن، پایان شوم نا فرخنده فرجام ظل السلطان، در تاریخ مشروطیت ایران، به ثبت رسیده است.
_ظل السلطان، متهم بدفرجام مشروطیت ایران
چنانکه در بالا اشاره رفت، ظل السلطان از حدود دوازده سال قبل از مشروطیت ایران، به نابینایی و جنون مبتلا می گردد. ولی همچنان به حاکمیت جنون آمیز خود، و ستم بر مردمان ادامه می دهد.
اما سرانجام، کم و بیش، یکسال پس از استقرار دشوار مشروطیت ایران، در اوایل ماه صفر ۱۳۲۵/ فروردین ۱۲۸۶/ مارس ۱۹۰۷م، مردم اصفهان، با پشتوانه ی انقلاب مردمی مشروطیت، در نخستین نافرمانی مدنی موفق خود، با تعطیل بازار و مغازه های اصفهان علیه ظل السلطان قیام نمودند، و به مجلس شورای ملی ایران شکایت خود را عرضه داشتند. مجلس شورای ملی، به سود مردمان، عزل بدفرجام ظل السلطان، تصویب نمودند، و محمدعلی میرزا را هم مجبور ساختند که مصوبه ی مجلس را علیه، عموی خود، ظل السلطان توشیح نماید. دربارهی این کشمکش، گفتار یحیی دولت آبادی، که خود شاهد عینی واقعه بوده است، یادکردنی است، که چگونه آه مظلومان، طومار زندگی ستمباره ی یک ظالم گستاخ و بی آبرو را در هم می نوردد. چون در تاریخ ایران، نمایش چنین گردشی آشکار و رسوا، به زیان ستمگر، هرگز، اینچنین معمول، و فراوان نبوده است.
یحیی دولت آبادی در جلد دوم از خاطرات خود_”حیات یحیی“_ می نویسد که:
_”…مردم اصفهان، بر ضد ظل السلطان برخاسته، بر دولت سخت می گیرند، و به حکم مجلس شورای ملی،… ظل السلطان بعد از سی و شش سال حکومت اصفهان، در نهایت افتضاح، که هیچ حاکمی، از هیچ شهری به این رسوایی معزول نشده بوده است، معزول می گردد. چند روز بازار اصفهان و دکان ها، برای این کار بسته می شود…”( یحیی دولت آبادی: حیات یحیی،انتشارات ابن سینا، ۱۳۳۶، جلد دوم، صص ۱۱۸- ۱۱۷)
_چشمان گریان قدر قدرتان تبعیدی و معزول
بسیاری از کسانی که در آغاز انقلاب ۵۷، دست کم، ده پانزده ساله بوده اند، احتمالا، بخوبی به یاد می آورند که، در روز سه شنبه ۲۶ دیماه ۱۳۵۷/ ۱۶ ژانویه ۱۹۷۹، آخرین پادشاه پهلوی، چگونه با چشمان اشک آلود، ایران را برای همیشه ترک می نمود؟؟!
اگر این وداع دردآلود، و پر از آب چشم گریان، آخرین وداع یک پادشاه از ایران بوده است، مسلما، اولین وداع دردناک، بشمار نمی رود!؟
ایران، وداع تکراری دردناک فاجعهی این عزای شام غریبان واره را، از پادشاهان و امیران معزول، یا تبعیدی و فراری خود، سوکمندانه، بسیار، به یاد میآورد!!؟
آیا، هنگامی که، یزدگرد سوم، پس از شکست قادسیه، در سال ۱۵ هجری قمری، مجبور به ترک پایتخت، و بخش های مهمی از ایران گردید، تا سرانجام پس از ۱۶ سال آوارگی، و یاری طلبی های بی فرجام، در سال ۳۱ هجری/۶۵۲م، در مرو، در آسیابی، غریب، و یکه و تنها، بدست آسیابانی، شبانه، در حین خواب به قتل رسید، هرگز، آیا، بخاطر خود و از دست دادن همه چیزش، افزون بر تاج و تختش، گریه نکرده بوده است؟؟!
_گریهی محمدعلی میرزا، بر احوال خود، پس از عزل و تبعید
به دورهی معاصر، نزدیکتر شویم! آیا، میاندیشید که محمدعلی میرزا، پس از عزل و تبعید از ایران، آوارگی و سرگردانی، و فقر و بیماری، در اروپا، هرگز، در تنهایی خود، بر سرنوشت و، عاقبت شوم خویش، نگریسته بوده است؟؟! بویژه که، در یکی از نامههایش، که در دست است، به تاریخ ۱۹۲۴م/ ۱۳۰۳ش، یکسال قبل از مرگش، در پنجاه و یک سالگی، به احتمال قوی، از ایتالیا، در پاسخ به نامهی فتحاله خان، مشهور به خانبابا خان صاحب جمع (۷۶=۱۳۲۶-۱۲۵۰ش/۱۹۴۷-۱۸۷۱م) _ملقب به انتصار السلطنه، نوکر و پیشکار وفادارش_ چنین مینویسد که:
“_ …از حال من بخواهید، حال سگ!!؟؟…
عجب اوضاعی، برای من پیش آمده؟؟!! دو ماه، گرفتار دردپا بودم، تازه چند روز است که، دردپای راستم رفع شده. از دیروز پای چپم، درد گرفته، و رماتیسم دارم. الان الکتریک داده، و مشغول خوردن سالیسیلاد شده ام… بیشتر از این حال نوشتن ندارم…_ ۲۵ ژوئن ۱۹۲۴/ ۴ تیر ۱۳۰۳″
(محمد علی میرزا ولیعهد و محمدعلی شاه مخلوع، به کوشش زنده یاد ایرج افشار، نشر آبی، ۱۳۸۷، ص ۱۱۰/ همچنین سایت خط چهارم، گفتار شمارهی ۱۹۹)
_گریهی استثنایی در حین حاکمیت
یادکرد گریهی حاکمان معزول، بویژه در تبعید و آوارگی، امری چندان استثنایی، و شگفت آمیز نیست. لکن، حاکمی با احساس قدرقدرتی، اگر چشمانش گریان شود، مسلما، جای شگفتی بسیار دارد.
اتفاقا، محمدعلی شاه قاجار، حاکمی است که، در حین سلطنت، و احساس قدرقدرتی نیز، گریسته است. در هر حال، محمدعلی شاه، در خودکامگیهایش، بویژه در برابر احتمال واکنشهای مشروطه خواهان، به پشتوانهی روسیه، سخت متکی و امیدوار بوده است.
اما، محمدعلی میرزا فراموش کرده بود که، روسیه، عاشق چشم و ابروی او نیست؛ بلکه بنا به مصلحت منافع سیاسی استعماری خودش، از او، بعنوان یک “آلت فعل“، استفاده میکند. البته، این شیوهی #ماکیاولیسم است. ولی، اگر یک روز رفتار محمدعلی میرزا، بر خلاف منافع روسیه باشد، آیا باز هم میتواند از آنان، چشم یاری داشته باشد؟؟! البته، و صد البته که، هرگز نه!!
و این اشتباه یا جهالت محمدعلی میرزا، از مصلحت اندیشی سیاست استعماری روسیهی تزاری سبب شد، که اشک او را، در هنگام حکومتش به در آورد!!؟
ماجرا از این قرار بوده است که، روسیه، با انگلستان، در سال ۱۹۰۷م_۱۳۲۵ه.ق/ ۱۲۸۶ه.ش_بخاطر منافع مشترک استعماری خود، در مورد تقسیم ایران به دو منطقهی نفوذ خویش، قراردادی بسته بودند؛ و محمدعلی میرزا، بدون توجه بدین قرارداد، رفتاری خصمانه انجام داد، که روسیه_ و نه انگلیس_ قصد تنبیه او را، گرفت!!؟
و روایت این قصد تنبیه محمدعلی شاه، بوسیلهی روسیه را، تقی زاده، چنین شرح داده است که:
_”… در تبریز_سال ۱۲۸۷ه.ش/ ۱۹۰۹م_ در اثر محاصرهی بسیار شدید قشون ضد مشروطهی محمدعلی شاه، قحطی آذوقه پیش آمد، و روز به روز شدیدتر شد. نانواییها بسته شدند، غله و حبوبات و غیره نایاب شد. به حدی که کمکم دیگر مردم بیغذا ماندند، و به تدریج میمردند، و از گرسنگی در کوچه و خیابانها میافتادند. ولی مقاومت و جنگ، با قشون استبدادی محمدعلی شاه، که تبریز را محاصره کرده بود، همچنان ادامه داشت!!؟…
در تهران هم، سفارت انگلیس و روس، که بر حسب دستور دولت خودشان، به محمدعلیشاه اصرار می کردند، مشروطیت را برگرداند، مجلس شورای ملی را دوباره برقرار کند، میگفتند محاصرهی تبریز را بردارد!!؟…
محمدعلی شاه، بر حسب ظاهر، دائماً، وعده می داد؛ ولی، باطنا موافق نبود، و اقدام جدی، نمی کرد!!؟
تا بالاخره، روزی سفیر روس و انگلیس، بر حسب دستور دولت خودشان، رسماً با لباس رسمی، پیش شاه رفته، از طرف دولتهای خودشان تقاضا کردند که، محاصره تبریز را، موقوف کرده، مشروطیت را اعاده کند!!؟…
محمدعلیشاه، ناچار، [ظاهرا] قبول کرد…[اما، بهمراهی شاهزاده عینالدوله (۸۲=۱۳۰۶-۱۲۲۴ه.ش/۱۹۲۷-۱۸۴۵م) مامور سرکوبی قیام مشروطه خواهان تبریز]، اقداماتی از راه غیرمستقیم میکردند، که تلگرافهای تهران، به آذربایجان نرسد!!؟…
از اینرو، مستبدین تبریزی هم… که انتظار مغلوب شدن مشروطه خواهان تبریز را میکشیدند، به ملاحظه اینکه، اگر آذوقه برسد، منظور آنها که شکست مجاهدین مشروطهخواه تبریز و تصرف شهر بود، حاصل نمیشود، ریختند بر سر واگنها و تاراج کردند. گفتند ما نمیگذاریم آذوقه به تبریز برسد، و به قول مشهور، مشروطه چیها دوباره جان بگیرند!!؟…
این خبر وقتی به روسها و انگلیسیها رسید، مذاکراتی بین آن دولت به عمل آمد، که محاصرهی تبریز را، به زور قشون خودشان بشکنند، و راه را باز کنند، و این کار به عهدهی روسها واگذار شد!!؟…
وقتی کاغذ کنسول روس و انگلیس_مبنی بر شکستن محاصرهی تبریز_ به انجمن ایالتی تبریز رسید، اعضای انجمن، بیاندازه مشوش شدند... تلگرافی را به پیشنهاد من_ تقی زاده_ خطاب به محمد علی شاه نوشتیم، و عین مراسلهی کنسول روس و انگلیس را، در آن تلگراف، نقل کردیم. پس از آن نوشتیم که، ما به هیچ وجه، راضی به آمدن قشون خارجی، به ایران نیستیم!!؟…
خط تلگراف مستقیم، از تبریز به تهران نبود. زیرا عین الدوله_رئیس کل قشون محمدعلی شاه_ سیم تلگراف را بریده، و سرسیم تلگراف را، به اردوی خود وصل کرده بود!!؟…
از اینرو تلگراف نرفت (اهمیت فوق العادهی رسانه، در جهت مثبت یا منفی)،…[فردای آن روز] تجار بازار، از فرنگیها (اطریشی ها، و آلمانیها) شنیده بودند که، الحمد الله محاصرهی تبریز موقوف شد. قشون روس، فردا وارد می شود!!؟
کم کم هرچه روز بالا می آمد، یقین حاصل می شد که روسها می آیند. [اعضای انجمن مشروطه خواه ایالتی تبریز] خیلی مضطرب شدند…
من_تقی زاده_ باز هم گفتم، غیر از تلگراف به تهران، و مذاکره با شاه، راهی ندارد… تلگراف بالاخره رفت،…
وقتی محمد علی شاه تلگراف انجمن ایالتی را خواند، اشک از چشمش، جاری شد. (اشک تمساح؟؟!) پدر زنش، یا عمویش، کامران میرزا و حشمت الدوله و امام جمعه خویی را فرستادند، به تلگرافخانهی دربار، و ما را، خواستند. حضوری مخابره کردیم. گفتند شاه اجازه می دهد که، محاصرهی تبریز، بر داشته شود!!؟…
مشغول مذاکرهی تلگرافی با شاه بودیم، که همانجا، یک تلفن از جلفا آمد که قشون روس(۳۵۰ نفر) از پل گذشت، و دنبالهاش هم می آید!!؟…
همهی ما، حاضرین خیلی پریشان و متاثر شدیم، و … تلگرافی به محمدعلی شاه کردیم که، دیگر حال مذاکره نداریم…. ما میرویم به منزلمان، دیگر مملکت از دست رفت…” ( مقالات تقی زاده، به کوشش ایرج افشار، انتشارات توس، ۱۳۸۵، صص ۱۱۶-۱۱۰)
_گریهی خودکامه، تکرار میشود
گریهی یاد شده از ضعف قدرت محمدعلی شاه، در برابر قدرت برتر روسیه، تنها گریهی او نبوده است، تا آنجا که منابع در اختیار ما گذاشته اند، دست کم، دو بار دیگر او، ضعف و زبونی و بیچارگی خود را، با بیان گریه، ابراز میدارد:
۱)_گریه پیش عمهاش: #محمدعلی_شاه، پس از فرار و پناهندگی به #سفارت_روس_ ۶ رجب ۱۳۲۷/ ۲ مرداد ۱۲۸۸/ ۲۳ جولای ۱۹۰۹_ ترتیبی داد که عمهاش #ملکه_ایران (۵۶=۱۳۳۵ -۱۲۷۹ه.ش/۱۹۱۶ -۱۸۶۲م)، همسر #ظهیرالدوله (۶۰=۱۳۰۳- ۱۲۴۳ه.ش /۱۹۲۴- ۱۸۶۴م)، از او دیدار کند. شایستهی یادآوری است که، محمدعلی شاه، در روز #به_توپ_بستن_مجلس، بجرم آنکه ظهیر الدوله_شوهر عمهاش_ موافق #مشروطیت بودهاست، دستور میدهد، خانهی عمهاش را نیز، تاراج کنند، و هیچ اهمیت و احترامی به عمهاش، ملکه ایران منظور ندارند. (#نامههای_ظهیرالدوله، بکوشش دکتر جهانگیر قائم مقامی، انتشارات طهوری۱۳۴۸، صص۶۰_۵۹)
راست است که می گویند: آنچه شیران را کند، روبه مزاج، احتیاج است، احتیاج است، احتیاج !
#ملکه_ایران، همسر #ظهیرالدوله، که شخصا از بیاحترامیها و غارت خانهاش، از محمدعلی شاه سخت رنجیده بود، برای دیدار محمدعلی شاه، به #سفارت_روسیه میرود. چون محمدعلی شاه، بدان سفارتخانه پناه برده بود. هنگام ورود که #محمدعلی_شاه معزول و فراری، به استقبال او میشتابد، ملکه ایران مینویسد که:
” …شاه وارد شد، چه شاهی؟؟!، چه شاهی؟؟!
ای بیچاره شاه!؟؟، چه عرض کنم، راستی هر کس ببیند، دلش می سوزد. تا چشمش به من افتاد، هرچه کرد خودداری کند، نتوانست؛ بی اختیار گریه کرد!!؟ گفت:
_عمه جان، دیدی چه به سر من آوردند؟؟!
_عرض کردم “هیچ کس” به شما کاری نکرد. “جز خودتان“، و هنوز هم، ول کن معامله نیستید!!؟… لا اقل حالا که آمده اید اینجا… کارتان را، از این بدتر نکنید!!؟
بعد نشست روی نیمکت…گفت: ملکه ایران، به من سرزنش نکن، که ترسیدی آمدی سفارت!!؟ آمدنم از ترس نبود. دیدم دیگر این سلطنت، به درد من نمیخورد!؟؟ گیرم با اینها صلح کردم، یا زورم رسید، و تمام مردم را کشتم؛ باز #رعیت_ایران، این #نوکرهای_نمک_به_حرام ، مرا دوست نخواهند داشت!؟؟ تک و تنها، با یک مملکت دشمن چه کنم؟؟؟! هرقدر هم، با اینها خوب رفتار میکردم، باز نتیجهاش همین بود که میبینی!!؟
پس، لابد شدم، بیایم سفارت. اگر نیامده بودم به سفارت، میریختند و، در همان قصرم، توی #سلطنتآباد مرا میکشتند. ملکه و عیالم را، اسیر میکردند. فکر کردم همین بهتر است بیایم به سفارت، که اقلا جانم و ناموسم، در امان باشند!!؟ (معلوم شد که، واقعا، اصلا، از ترس به آنجا، نیامده بوده است، فقط برای تفریح، هواخوری، و احوالپرسی از سفیر روسیه، و ابراز ارادت مجدد خدمت تزار، امپراطور روسیه، بدانجا آمده بوده است!؟؟؟)… “(#نامههای_ظهیرالدوله ، صص۱۲۵-۱۲۴/ همچنین رک به: کانال تلگرام فردا شدن امروز، گفتار شمارهی ۱۳۱)
۲)_ گریه هنگام وداع از پسرش، احمدشاه: و سرانجام، روز ۲۷ جمادی الثانی ۱۳۲۷/ ۲۶ تیر ۱۲۸۸/ ۱۶ جولای ۱۹۰۹، شش تن از رجال درجه اول ایران،… به نمایندگی از جانب هیئت عالی مشروطیت، به سفارت روس رفتند. و پس از شرفیابی به حضور شاه دوازده ساله_ احمد میرزا_ لایحهی انتصاب او به مقام سلطنت، به جانشینی پدرش را، تسلیم احمدشاه کردند…
آنگاه، آن لحظهی حزن آور فرا رسید که، در عرض آن، محمدعلی میرزا، و همسرش ملکه جهان، و تمام اعضای اندرون سلطنت، از شدت اندوه و تاثر به گریه افتادند، زیرا شاه خردسال، دامن پدر و مادر را، محکم چسبیده بود و نمیخواست از آنان جدا گردد…” (محمدجواد شیخ الاسلامی: سیمای احمدشاه قاجار، نشر ماهی، ۱۳۹۸، ص ۲۰)
آری بگفتهی حافظ:
“همه کارم، ز “خود-کامی“_ نه به خوشنامی، و نه به خوشکامی_ بلکه به بدنامی، به ناکامی، به بدکامی، گذشت آخر!
#حافظ، غزل شمارهی یک
_گریهی احمد شاه قاجار، با احساس گناه از سبب تقصیر خود،
در انقراض سلسلهی قاجار
احمدشاه (۳۳=۱۳۰۸-۱۲۷۵ه.ش/۱۹۳۰-۱۸۹۸م) آخرین پادشاه قاجار_که بدنامی و شومی، و بدقدمی شخصیت و سرنوشتش را، اکثر از اشرافیت قاجار، سبب انقراض قاجاریه میدانستند_ در سالهای تبعید تا هنگام مرگ زود رسش، در سی و سه سالگی، آیا، هرگز بر سرنوشت خود، نگریسته بوده است؟؟؟!!
اتفاقا، درست بخاطر همین احساس تقصیر و گناه، از این که سبب انقراض قاجاریه شده است، احمد شاه، حتی در میان جمع گریسته است!؟!؟
حسین مکی(۸۸=۱۳۷۸-۱۲۹۰ه.ش /۱۹۹۹-۱۹۱۱م) که اتفاقا از زمرهی اقلیتی است، که همانند یک وکیل مدافع، به دفاع از شخصیت احمد شاه قاجار پرداخته است، و تا حد زیادی، او را بیتقصیر و معصومش نیز پنداشته است، در کتاب خود_زندگانی سیاسی سلطان احمد شاه قاجار_ از جمله می نویسد که:
_”…بیش از دو سه ماه به انقراض سلسلهی قاجاریه، و جلسهی نهم آبان ۱۳۰۴ نمانده بود. احمد شاه، در سوئیس به سر می برد. یکی دو نفر از نزدیکان و منسوبان وی، که قصد عزیمت به ایران را داشتند، به منظور خداحافظی، نزد سلطان احمد شاه رفته، اظهار داشتند که، میخواهیم به ایران مراجعت نماییم اجازه میفرمایید؟
در ضمن این ملاقات، گلایه از طرفین شروع شد. شاه از آنها گله کرد که، چرا کمتر نزد من می آیید؟ آنها نیز، به قسمی دیگر گله کردند. و احمد شاه، در حالی که اشک از گوشه چشمانش جاری بود، اظهار داشت:
حق دارید پیش خودتان این طور فکر کنید که، سلسلهی قاجاریه را منقرض خواهم کرد، و من باعث بدبختی دودمان قاجاریه شدهام. ولی، این فکر و نیت راتا آنموقع می توانید داشته باشید، که موقعیتی نظیر موقعیت من نداشته باشید…” (حسین مکی: زندگانی سیاسی سلطان احمدشاه قاجار، انتشارات امیر کبیر، ۱۳۵۷، ص۲۶۰)
کوته عمری ناشی از دق مرگی، به احتمال قوی، سرنوشت همه تبعیدیان معزول از قدرت است. برای نمونه، محمدعلی میرزا، که هنوز، امید ادامه ی سلطنت قاجار بوسیلهی پسرش_احمدشاه_ تا حدی تسلی بخش او بوده است، در ۵۲ سالگی دق مرگ می شود. و پسرش احمدشاه در سی و سه سالگی در تبعید، بی هیچ امید بازگشت به قدرت، دق مرگ می گردد!!؟؟
پهلوی ها هم، در مقایسه با عمر همسران و بویژه پهلوی دوم با توجه به عمر خواهر دو قلویش_ اشرف(۹۶=۱۳۹۴-۱۲۹۸ه.ش/ ۲۰۱۶-۱۹۱۹م)_ سی و پنج سال زودتر از خواهر دو قلویش، چشم از جهان فرو بسته است!!؟
_اشکهای غبن، تاسف و حسرت بر قدرتهای بدفرجام
از گریههای حسرتبار محمدعلی میرزا و احمدشاه که بگذریم، اشکهای غبن پهلویها هم، از زمان آنها، به زمان ما نزدیکتر است. ولی گویا این اشکهای غبن هم، از عوارض جانبی ناخواستهی نظام سلطنت استبدادی شاهنشاهی است.
آیا، پدر پهلوی دوم، رضاشاه، هنگام استعفا و تبعید اجباریاش از ایران، و سکونت ناخواسته، و همچنان اجباریاش در افریقای جنوبی، هرگز، چشمانش_ چشمانی که هنگام سلطنتش، کمتر کسی جرات میکرد بدانها خیره شود_اشک آلوده نگردیده بوده است؟؟!
شاهدان عینیاش، از جمله دختر بزرگش، شمس پهلوی(۷۸=۱۳۷۴-۱۲۹۶ه.ش/۱۹۹۶-۱۹۱۷م) و دیگر همراهانش، او را بارها با چشمان اشک آلود دیده بودهاند!!؟ و، و، و.
شمس پهلوی، دختر بزرگتر پهلوی اول، دربارهی اشکهای غبن و حسرت پدرش، از جمله بهنگام وداع از ایران، میگوید که:
۱)_ به بهانهی درآغوش گرفتن نوهاش، شهناز پهلوی(۱۳۱۹ه.ش/۱۹۴۰م):
_”…از تذکر یک لحظهی غم انگیزی که خاطرهی آن، هیچگاه، از ذهن من(شمس پهلوی) محو نخواهد شد، نمیتوانم گذشت. و آن لحظهئی بود که پدرم_رضا شاه_ برای آخرین بار وارد اتاق والاحضرت شهناز(نوهاش از پهلوی دوم) شد، او را در آغوش گرفت. در اینجا بود که، همه، برای نخستین بار دیدیم که، شاه گریه میکند. هنگامی که از اتاق والاحضرت شهناز، بیرون میآمدند، چنان آثار غم و غصه در چشمان او نمایان بود، که من، از مشاهدهی آن بیاختیار لرزیدم…”(خاطرات سلیمان بهبودی، شمس و علی ایزدی: رضاشاه، به کوشش غلامحسین میرزا صالح، انتشارات طرح نو، ۱۳۷۲، ص ۴۰۹)
۲)_ساعاتی قبل از وداع از ایران:
_”…آن روز_واپسین روز در خاک ایران_ ساعتها با اعلیحضرت پدرم در باغ قدم میزدیم. اعلیحضرت، آنچه در دل داشتند، آخرین حرفها، آخرین روزها، همه چیز را، به من گفتند. چندین بار با صدای بلند گریستند، و اشک از دیدهی ایشان روان بود. اعلیحضرت پدرم چندین بار مرا در آغوش کشیده نوازش کرد… وقتی به قیافهی پر از رنج و اندوه ایشان، که به خوبی میدیدم خطوط ملالتبار آن آشکارتر شده است، نگاه میکردم قلبم از فشار غصه میتپید…”( خاطرات سلیمان بهبودی…، ص۴۳۸)
۳)_هنگام ترک خاک ایران:
_”… پس از لحظهئی صدای سوت کشتی بلند شد، و امواج دریا را، شکافت. اعلیحضرت، پدرم، همچنان چشم از ساحل بر نمیداشتند. و در این هنگام بود که، من(شمس پهلوی) میدیدم قطرات اشک در چشمهای ایشان میدرخشید. چون بیش از این تحمل نگریستن این منظره غم بار را نداشتم، به گوشهی اتاق خود در کشتی پناه بردم، و ساعتی چند از آنجا بیرون نیامدم. ولی شاه مدتها، در همان نقطه، ایستاده و تا خاک ایران نمایان بود، چشم از آن بر نمیداشت…”( خاطرات سلیمان بهبودی…، ص۴۱۵)
_بزرگترین آرزو یا نفرین آخرین ملکهی قاجار
بدرالملوک والا (۸۲=۱۳۵۸-۱۲۷۶ه.ش/ ۱۹۷۹-۱۸۹۷م)، از نوادگان عباس میرزا(۴۶=۱۲۴۹-۱۲۰۳ه.ق/۱۸۳۳-۱۷۸۹)یعنی از شاهزادگان درجه اول سلسله قاجار_یکی از چهار زن عقدی احمد شاه سی و سه ساله_ بوده است. بدر الملوک را عموما آخرین ملکهی قاجاریه یعنی همسر احمدشاه می شمارند. لکن گفتنی است که احمدشاه، دارای چهار همسر عقدی بوده است. از اینرو به احتمال قوی، هر یک از این بانوان را ملکه می نامیده اند، چون همه همانند ملکه بدرالملوک از شاهزادگان قاجاریه بشمار می رفته اند.
سایت عصر اسلام، دربارهی این آخرین ملکه ی قاجار می نویسد که:
_”…بدر الملوک …به هنگام تغییر سلطنت از قاجاریه به پهلوی، مانند سایر افراد خانواده به پاریس میرود. بعد از شهریور ۱۳۲۰ و تبعید رضاشاه از ایران، بدرالملوک …به ایران باز میگردد.
بدرالملوک، در میدان ۲۴ اسفند (میدان انقلاب کنونی) در طبقه سوم آپارتمانی به صورت بسیار ساده زندگی میکرد. و جالب اینکه پنجرههای آپارتمان به سمت میدان باز میشد، و مجسمه رضاشاه از آنجا به خوبی دیده میشد. بدرالملوک برای آنکه چشمش به آن مجسمه از رضاشاه، نیافتد، حتی در تابستانها هم، پنجرهها را باز نمیکرد، و پرده ها را کنار نمیزد…”( سایت عصر اسلام: سرنوشت آخرین ملکهی قاجار)
بدر الملوک در ۲ خرداد ۱۳۵۸/ ۲۳ می۱۹۷۹، یعنی دو ماه و ده روز_ ۱۰۲ روز پس از انقلاب ۲۲ بهمن ۵۷_ در سن ۸۲سالگی، چشم از جهان فرو می بندد. این آخرین ملکهی قاجار، در آغاز انقلاب، به اصطلاح سوژهی خوبی برای روزنامه نگاران شده بود. هریک به نحوی از او، نظرش را دربارهی انقلاب می پرسیدند.
این آخرین ملکه ی قاجار که دهها سال زندگانی خود را، رو در روی مجسمهی رضاشاه، در میدان ۲۴ اسفند، با شدت نفرت نسبت به رضاشاه زندگی می کرده است، زیرا او را مسبب آوارگی، و انقراض خاندان خود و فقر و فلاکت خویش می دانسته است، چه آرزویی می توانسته است داشته باشد؟؟!
در پاسخ به پرسش خبرنگارانی که نظرش را دربارهی انقلاب می پرسیدند، پاسخ داده بود که، بسیار خوشبختم که سرانجام، آوارگی و بیچارگی خاندان پهلوی را دیدم، که همان بلایی را که سر ما آورده بودند، روزگار و تقدیر الهی، به سر خودشان آورد!؟ این آرزوی تمامی عمر من بوده است، و الان که دیگر به آرزوی خود رسیده ام، با خوشحالی و شادمانی آمادهی مردن هستم!!؟
و اما، آخرین ملکهی پهلوی، که مرگ همسر در غربت را، همراه با خودکشی دخترش لیلا، و خودکشی پسرش علیرضا را نیز دیده است، هرگز چشمانش گریان نگشته است؟؟! و پسر بزرگترش، ولیعهد سابق ایران که همه این ماجراها را، در دوران بلوغ خود، به تلخی تجربه کرده است، ممکن است هرگز نگریسته بوده باشد؟؟!
آیا سلطنت طلبان، هنوز می خواهند که، نهاد این قصهی پرغصه، در ایران همچنان ادامه یابد؟؟!
چنین آرزویی، اگر از قساوت قلب سرچشمه نگیرد، مسلما از خامی، بیخبری و جهالت نسبت به تاریخ وطن خویشتن، سرچشمه می گیرد!!؟ به امید آنکه، دیگر هیچ چشمی بر اثر تجربهی تلخ شکست در زندگی سلطنتی، و بدفرجامی های آن، گریان نگردد_ان شاء الله.
_مشت، نمونهئی از خروار
آسیب شناسی یک خاندان سلطنتی
مهرهئی از ستون فقرات نظام شاهنشاهی ایران!!؟
به عبرت نظر کن، به “آل مظفر“
شهانی که، گوی از سلاطین، ربودند!!؟؟
که در هفتصد و پنج و تسعین ز هجرت(۷۹۵ه.ق)
دهم شب ز ماه رجب، چون غنودند؟؟!
چو خرما بنان، در زمان ها، برستند
چو ترّه، به اندک زمانی، درودند
یک وجدان بیدار، یک متعهد هشیار، یک ایرانی مسئول بیقرار، یک گمنام والاتبار، حدود دهسالی، پس از وداع حافظ(۷۹۲ه.ق/ ۱۳۹۰م) از این جهان، رفتار بهنگام غرور، و فرجام نکبت بار یک خاندان سلطنتی ایران_آل مظفر، که یکجا، بروایتی بر سر سفره ی غذا به دستور تیمور لنگ، همگی، در سال ۷۹۵ه.ق/۱۳۹۳م، قتل عام شدند_را آسیبشناسانه، با دقت و امانت، تصویر می کند. و آنرا، بعنوان نمونه و الگویی، از آغاز و انجام خاندان های نظام سلطنتی ایران، برای ما ایرانیان، و عبرت سلطنت طلبان در همه ی اعصار، بر جای فرو می نهد!!؟
این شخصیت گمنام بیدار، نقد خود از زمانه را، همانند “ادبیات سامیزداتی“_ادبیات انتقادی، ضد سانسور رسمی شوروی سابق، بویژه شوروی استالینیستی، درست بر ضد ادبیات تبلیغی و رئالیسم سوسیالیسیتی کمونیستی_با قربانی کردن نام خود، در نظام ادبی “مداحان آل مظفر“، بدست سرنوشت می سپارد.
در واپسین تحلیل، در بازگشت به هشدار آسیب شناسانهی هموطن نابغهی گمناممان در عبرت جویی از بد فرجامی آل مظفر، می توانیم این بدفرجامی را، دقیقا، در مورد خاندانهای دیگر شاهنشاهی ایران نیز، چون الگویی نمونه، بکار بریم. مثلا :
به عبرت نظر کن به آل کوروش!؟؟…
به عبرت نظر کن، به آل ساسان!؟؟…
به عبرت نظر کن به آل امیه!؟؟…
به عبرت نظر کن به آل عباسیان!؟؟…
به عبرت نظر کن به آل سلجوقیان!؟؟…
به عبرت نظر کن به آل غزنویان!؟؟…
به عبرت نظر کن به آل خوارزمشاهیان!؟؟…
به عبرت نظر کن به آل صفویان!؟؟…
به عبرت نظر کن به آل افشار!؟؟…
به عبرت نظر کن به آل زندیه!؟؟…
به عبرت نظر کن به آل قاجار!؟؟…
به عبرت نظر کن به آل پهلویان!؟؟؟…
همهی این خاندان های سلطنتی، کم و بیش، همه همسان یکدیگر_با نبردی گلادیاتوری و سرکوبی رقیب_ روی کار آمده، و با شیوههای بسیار بدی، در ضعیف ترین حالتها_ با نافرخنده فرجامی_ از میان رفتهاند!؟؟؟
هر کدام از این خاندانهای سلطنتی، در زمان خود، مهرهئی نسبتا نیرومند از ستون فقرات نظام شاهنشاهی ایران بوده اند!!؟
اگر نظام شاهنشاهی استبدادی موروثی، مناسب دوام زندگی، و هماهنگ با تاریخ در ایران، می توانست باشد، ما امروز جز یک سلسله_و نه دهها سلسلهی ضد یکدیگر_ نمیبایست داشته باشیم_و فقط سلسلهی آل ماد، یا آل کوروش، میبایستی تا به امروز، ادامه یافته میبوده باشد؟؟؟!!
بگفتهی خیام :
…در طبع جهان، اگر وفایی بودی“نوبت” بتو خود نیامدی از دگران
خود این که، این سلسله ها خوره ی یکدیگر بوده اند، غیر از پدر کشی ها، پسر کشی ها، و رقابت ها و قتل های درون طبقاتی که در هر کدام از این سلسله ها اتفاق افتاده است، سلسله ها خود نیز نابود کننده ی آثار و پارهئی از کارهای خوب خاندان سلطنتی پیش از خود نیز می بوده اند!!؟؟
کوتاه سخن، نتیجه گیری این گفتار_بعبرت نظر کن به آل مظفر_ نظری اجمالی، در چشم انداز تاریخ خاندانهای سلطنتی، در نفی و پیکار مرگبار با یکدیگر بوده است. چنانچه تاریخ ایران را، بصورت قتلگاه خاندانهای سلطنتی ساخته اند. و تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل!؟
به گفتهی حافظ، دربارهی خوشبختی کوته مدت، ولی نافرخنده فرجام شاه شیخ ابواسحاق، از آل اینجو:
دیدی آن قهقهه کبک خرامان حافظ؟؟!
که ز سر پنجه ی شاهین قضا غافل بود؟؟!
راستی خاتم فیروزه ی بو اسحاقی
خوش درخشید، ولی، دولت مستعجل بود!
غزل شمارهی۲۰۷
گرگ اجل!؟ یکایک، از این گله می برد!!؟
وین گله را نگر!؟:
_ که چه آسوده می چرد؟؟!
اوحدی مراغهای (۶۵ =۷۳۸-۶۷۳ه.ق/۱۳۳۸-۱۲۷۱م)
_واپسین اشاره
گفتار حاضر، دویست و سیزدهمین گفتار از خط چهارم، نسبتا طولانی شده است_ حدود۱۵۲۲۴کلمه_ لکن، اصل مطلب، ارزشیابی و #آسیب_شناسی_سلطنت_استبدادی، حقیقتا به این درازیها نیاز واقعی ندارد!؟
بلکه، اندکی انصاف، عقل و شعور ساده ی متوسط، بدون تحصیلاتی حتی بیش از ابتدایی، می تواند بخوبی مساله را، توجیه و درک کند. چنانکه در گفتارشمارهی ۱۸۰، چهارشنبه ۲۷ آذر ۱۳۹۸/ ۱۸ دسامبر ۲۰۱۹، با عنوان “میرابها، امیران محلهها“_از کانال تلگرام فردا شدن امروز_در ضمن ۲۰۰ کلمه، براستی گفته شده است. اما، اثر و عوارض استبداد سلطنتی موروثی، یا خط عمودی صفر و بی نهایت هرم قدرت، آنچنان فرهنگ و ذهن مردم ما را_بلا نسبت_ مانند سگ پاولو شرطی کرده است، که گویا هرچه بگوییم، هنوز، برای ریشه کن کردن نحوهی بینش و پیشداوریها کافی نیست.
با این وصف، در واپسین اشاره، اجازه می خواهیم که همان مکالمهی دوستانهی”آقامیرزا عطار” با “بابامیراب”، میراب محله را، از گفتار شماره ی ۱۸۰، در اینجا بعنوان حسن ختام، پایان بخش این گفتار قرار دهیم:
_”… مکالمهی دوستانهی”آقامیرزا عطار” با “بابامیراب”، میراب محله
سه نارسایی بزرگ پادشاهی؟!
آقامیرزا عطار، رفیق بابامیراب:
_بابا میراب، دلت میخواد پادشاه بشی؟!
_من؟!، نه والا، نه بخدا!، هرگز!!
_چه جواب تند و مطمئنی، آخه برای چی، چرا آخه؟؟!!
_راستش، برای این که، پادشاهی، سه عیب بزرگ داره:
#اول_اینکه، پادشاهی هیچ ترقی نداره. اول که شاه شدی، تا وقتی که سر به گور میبری، بدون هیچگونه ترقی، همون شاهی هستی، که اول بودی. البته، لقبهاش رو ممکنه عوض کنن، یعنی لقبهای خیلی گنده گنده، ولی توخالی بهش بدن. #دوم_اینکه، پادشاهی، هیچ وقت بازنشستگی نداره_با حقوق کافی و آرامش بعد از خدمت، برای سالها!؟
#سوم_اینکه، اصلا میدونی آمیرزا! پادشاهی، اصلا عاقبت بخیر نیست، بد عاقبته، شومه. پادشاها رو نگاه کن، یا کشتنشون، یا چشماشونو کور کردن و ولشون کردن، یا عزل و زندونیشون کردن. یا خودشون از ترس کشته شدن، فرار کردن. کمتر پادشاهی در ایران، سر سلامت به گور برده. و یا مقبرهاش پیداست.
اما من؟! پنج سال دیگه، درجهی سر میرابی میگیرم، با حقوق بیشتر. یک سال بعدش هم، بازنشسته میشم، با حقوق کافی، برای تمام عمر.
بخاطر حفظ شغلم، هیچ وقت، لازم نبوده با کسی_مث پادشاها_بجنگم، یا کسی، با من در بیفته و، دعوا راه بندازه. صد هزار بار شکر!…”
بگفتهی قدیمیها، حرف حساب دو کلمه بیشتر نیست!!؟_:
۱)_ سلطنت مشروطهی واقعی، برای قدرت طلبان، به صرفه نیست!
۲)_ سلطنت استبدادی هم، عاقبت بخیر نیست!!؟
ولی،کو گوش شنوا!؟؟!…
در مجموع، سلطنت در ایران، بیشتر تراژدی به بار آورده است، تا نعمت و برکت!!؟ از جمله #عوارض_سلطنت_استبدادی در ایران، عارضهی “عقدهی کوروش!؟” است_عقدهی سیری ناپذیر قدرقدرتی، جهانخواری، و توهم خودبرتر بینی مطلق، که عموما، به فاجعهی بدفرجامی اجتناب ناپذیر منتهی میگردد!!؟
ولی؟؟!…
و البته هنوز، این قصهی پر غصه، باز هم ادامه دارد.
تاریخ انتشار : سه شنبه ۸ تیر ۱۴۰۰/ ۲۸ ژوئن۲۰۲۱
این گفتار را چگونه ارزیابی می کنید؟ لطفا ستارهها را، طبق خط فارسی از راست به چپ، انتخاب فرمایید ۱، ۲، ۳، ۴، ۵ ضعیف، معمولی، متوسط، خوب، عالی
متوسط ۵ / ۵. ۲۷