گفتار شماره‌ی ۲۱۵_ داستان خروس بی‌ محل (میان پرده‌ی شماره‌ی ۳)

به اشتراک بگذارید
۵
(۲۲)

“رامشگر روشنی”

درود بر تو، ای رامشگر روشنی، پیک سحری!

 چه زود، چه پیش از وقت، چه نا‌بهنگام، تو بانگ آوا، در داده ای؟!…

بیدار باش در ده! _ای مژدگانی صبح راستین_

در پایان گریز شب سیاه!

شاعر و خروس،

زایش طلایه‌ی فجر نو را، مژده بر می‌دهند:

بیدار شوید، بنیوشید،

ای دارندگان قلب‌های پر صفا،

ای دارندگان گوش‌های نیوشا،

پژواک طلوع بامداد تازه را،

طنین پیشاهنگان صبح صادق را،

در آوای دو بیدارگر پر شور آینده‌ی برکات،

آینده‌ی موهبت‌های بیکران را، نعمت‌های بی‌حساب و، بی‌شمار را…!

#نیکولایی_هوهلوف (۱۹۵۳-۱۸۹۱م)، شاعر اسپرانتیست اسلاو تبار

شعر “رامشگر روشنی“، در سال ۱۳۵۵ه.ش/۱۹۷۶م، از زبان جهانی اسپرانتو، توسط این نویسنده، ترجمه شده، و در دفتر “ادبیات امید“، در انتشارات فوق برنامه‌ی دانشگاه تهران، به چاپ رسیده است.

…پیرزنی را، ستمی در گرفت!؟

دست زد و، دامن سنجر گرفت!!؟

کای ملک!؟ آزرم تو، کم دیده‌ام!!؟

وز تو، همه ساله، ستم دیده‌ام!!…

#نظامی_گنجوی، مخزن الاسرار، بخش ۲۷

میان پرده‌ی شماره‌ی ۳ _ زنگ تفریح،

شبی از هزار و یک شب، در بغداد

داستان “خروس بی‌ محل”

پیش درآمد

“زاد-شرطِ” تولد یک قصه‌ی تاریخی

یا شأن نزول، و یا قصه‌ی پیدایش این قصه‌ی تاریخی!!؟؟

حدود پنج سال پیش_ ۱۳۹۵ه.ش/ ۲۰۱۶م_ در جلسه‌ئی که یک ناشر، و همسرش، پیشنهاد کرده بودند که، ما می‌خواهیم داستان‌هایی برای کودکان به چاپ برسانیم، و از شما، دو خواهش داریم، نخست این که، درباره‌ی این اقدام ما، نظرتان چیست؟ دوم اینکه، اگر خودتان می‌توانید، داستان‌هایی را برای کودکان بنویسید، و یا کسانی را که می‌شناسید، و می‌دانید شایستگی و توانایی نوشتن داستان‌هایی برای کودکان دارند، آنها را، به ما معرفی کنید، و نیز آنان را، تشویق نمایید، که با ما همکاری نمایند!!؟

در مجموع، بیشتر حاضران، نظر آن ناشر محترم را، تایید نمودند. لکن، نظر ما، بر این بود که، بیشتر داستان‌های کودکان، جنبه‌ی تخیلی و اساطیری دارد؛ و بدتر از آن، جمعی می‌کوشند، تا از حیوانات برای انسان‌ها، معلم اخلاقی بسازند که، به انسان‌ها پند و عبرت، بیاموزند. مثلا، فلان روباه، به فلان کلاغ چه گفت؛ و یا سگ، به شغال چه گفت، و یا شیری به شتری و گرگی چنین و چنان امر فرمود. بگونه‌ئی در کتاب‌هایی چون “کلیله و دمنه”، “مرزبان نامه”، و یا “چهل طوطی”، و مانند آنها، و، و، و، به فراوانی، شایع است.

اصرار و افراط، در نوشتن داستان‌های تخیلی، برای کودکان، این خطر را دارد که، آنها را بیشتر خیال پرداز نموده، و از واقعیت‌های زندگی، دور و، بیگانه، می‌سازد.

در آسیب‌شناسی روانی، از نوعی جنون افسانه پردازی_ میتو مانی، Mythomania _ یاد می‌شود که، انسان‌هایی، یکسره از واقعیت دور اند_ البته به دلائل مختلف، از جمله خواندن افراطی افسانه‌های به اصطلاح علمی-تخیلی بسیار، در کودکی، که دیگر قادر به درک و شناخت واقعیات زندگی نیستند!!؟

در تاریخ واقعی دنیا، از جمله در کشور ما، داستان‌ها، و قصه‌هایی یافت می‌شود، که هم جنبه‌ی تاریخی واقعی دارند، و کودکان را، به تاریخ کشور خودشان، آشنا و مانوس می‌سازند، و هم جنبه‌ی زیبا، شاعرانه، و و خیال پردازانه نیز، می‌توانند داشته باشند، بطوریکه کودکان را از خواندن، و از واقعیت، فراریشان نکنند؛ بلکه، خوشحال و شادمانشان نیز، بنمایند.

قرار دسته جمعی، در آن جلسه، بر این شد که، حدود دو ماه دیگر، جلسه‌ئی تشکیل شود، و کسانی را نیز دعوت نمایند، که اهل تاریخ و قصه نویسی باشند؛ و اگر ممکن است، نمونه‌هایی نیز تهیه نموده، و بعنوان الگو، در آن جلسه، قرائت نمایند.

این جلسه، در روز دوشنبه، اول آذرماه ۱۳۹۵/ برابر با ۲۱ دسامبر ۲۰۱۶، بر گزار گردید. داستان “خروس بی محل“، بعنوان نخستین طرح پیشنهادی، و آغازین گام همکاری، در آن جلسه قرائت شد.

این داستان_”خروس بی محل“_ نتیجه‌ی نمونه‌ی یک داستان تاریخی است، که پرداخت آن، بیشتر، علاقه و ذهنیت کودکان را نیز، کم و بیش، منظور نظر داشته است.

پس از قرائت این داستان، ناشر محترم، سخت دچار هیجان شد، و گفت فوق‌العاده است، فوق‌العاده است!!؟ و افزود که، نکته‌هایی که، درباره‌ی تقویم‌ها، و نتیجه‌گیری از کل داستان شده بود، از نکته‌هایی است که، خود من نیز، نسبت به آنها و اهمیتشان، کمتر حضور ذهن داشته‌ام. با این شیوه، اگر نوشتن داستان‌ها دنبال شود، کودکان و نوجوانان ما، با غنای میراث فرهنگی خود، مسلما، بیشتر آشنا، و حتی مفتخر هم، خواهند گردید!!؟ افتخاری که از عزت نفس راستین، و نه از غرور کاذب، نسبت به تاریخ شاهان ایران، و یا پهلوانان اساطیری نصیبشان می‌شود!!؟

ولی، همسر گرامی ایشان افزود که، بله، فوق‌العاده است. اما، این کار به یک هیئت تحریریه‌ی بسیار پرتوان، و شایسته، نیازمند است که، ما فاقد امکان جمع چنین اشخاصی به همکاری هستیم!!؟

در نتیجه، ما ماندیم و، آن جلسه، و آن شور و استقبال، و تنها، این داستان!!؟

اینک، بعنوان یک میان پرده، برای رفع خستگی خوانندگان گرامی از بحث‌های تحلیلی، و نکته سنجی‌های موشکافانه‌ی تاریخی، که ناچار، به صبر و حوصله، و دقت و مطالعه‌ی مکرر نیازمند است، تا روح مطلب، بخوبی درک و هضم شود، این داستان یا قصه، تقدیم می‌گردد، که جنبه‌ی تاریخی مسلم خود را نیز، بهمراه دارد.

البته، فایل صوتی این داستان بوسیله‌ی دوشیزه‌ی نوجوان ارجمند ما، ستاره‌ شامانی تایپ، و حتی بخشی از گفتگوهای شکسته‌ی آن، بصورت فارسی رسمی‌تر، در آمده است. از این عزیز گرانمایه نیز، بدینوسیله، با تقدیم احترام، سپاسگزاریم.

با اینوصف، خوشبختانه، این کار به‌ظاهر کوچک نیز، حاصل همکاری و همفکری، و تشخیص و انتخاب جمعی است، و نه فردی! یعنی همان نتیجه‌ئی که در آینده، باید، هر چه بیشتر از فرد به جمع، و از فردیت به جمعیت، یعنی از “خرد فردی” به “خرد جمعی“، فرهنگ دنیا، از جمله فرهنگ ما، ره در سپرد.

یادآوری قبل از شروع داستان: داستانی را که مبنای پرداخت ما، از آن قرار گرفته است، بر پایه‌ی گزارش هندوشاه نخجوانی(?۷۳۰-?۶۴۵/? ۱۳۲۹ -?۱۲۴۷ م )، در کتاب تجارب السلف است. هندوشاه، این ماجرا را، به خلیفه المعتضد، نسبت می دهد. ولی، خواجه نظام الملک (۴۸۵-۴۰۸ه.ق/۱۰۹۲-۱۰۱۸م )، در کتاب سیاستنامه‌ی خود، بجای المعتضد، خلیفه المعتصم(زندگی۲۲۷-۱۷۹ه.ق/۸۴۲-۷۹۶م) را، قهرمان آفرینش موذن بغدادی، بر می‌شمارد. (سیاستنامه، ص۵۶ تا ۶۶/ همچنین، رک به: سایت خط چهارم، گفتار ۲۱۴)

المعتضد یا المعتصم، هر یک از این دو بوده‌اند، فرقی نمی کند، مصداق ضرب المثل مشهور “سگ زرد برادر شغال است” را، احیانا، در ذهن خواننده‌ی کنجکاو، بیدار، و متداعی می‌سازد!!؟

_شبی از هزار و یک شب، در بغداد

قصه‌ی “خروس بی محل”

به نام والای ذات سرمدی

به حق چیزهای ندیده و، نشنیده! یکی بود، یکی نبود. بلکه خیلی‌ها بودند، خیلی چیزها وجود داشتند.

_کجا؟

_در بغداد.

_کی؟ چه وقت؟

_ کم و بیش هزار و دویست سال پیش.

_کم و بیش هزار و دویست سال نوری، یا نجومی؟

_نه بابا، خدارو شکر کم و بیش، از همین هزار و دویست سال معمولی خودمانی است، در زمان خلیفه المعتضد _معتضد بر وزن مجتهد_ شانزدهمین خلیفه‌ی عباسی (زندگی۲۸۹-۲۴۳ه.ق/ ۹۰۲-۸۵۷م).

 _مگر آن وقت در همان، کم و بیش، فقط هزار و دویست سال پیش، چه اتفاقی افتاده بود، که شما می‌گویید، به حق چیزهای ندیده و، نشنیده؟!

_بگذارید یک ذره، دقیق تر بگوییم، ۱۵ رمضان سال ۲۷۹ هجری قمری/ برابر با ۲۳ آذر ماه سال ۲۷۱ هجری شمسی/ برابر با ۱۳ماه دسامبر سال ۸۹۲ میلادی_ خدا برکت بده، دارندگی و برازندگی، هرچی کم داریم، عوضش تقویم کم نداریم! سه نوع تقویم: هجری قمری، هجری شمسی، و شمسی میلادی، ما شاء الله!؟؟ علی برکت الله!!؟؟

🔅🔅🔅

_مبدا تاریخ هجری، گاهشمار تمدن اسلامی

سال اول هجری قمری/ برابر با ۶۲۲ میلادی، از زمان هجرت حضرت پیامبر(ص)_ یعنی جدایی و ترک اجباری وطن، بخاطر آزار بت پرستان مکه، و رفتن به مدینه_ بعنوان مبداء تاریخ هجری اسلامی، برگزیده شده است. حالا ممکن است، کسی بپرسد، پس چرا سال هجری قمری، با هجری شمسی برابر نیست، بلکه، متفاوت اند؟؟

این تفاوت، از اینجا ناشی شده است که، سال هجری شمسی، حدودا، ۳۶۵ روز است. و هجری قمری، حدود ده روز کمتر، و کوتاهتر از سال شمسی است. همین اختلاف کوچک ده روزه، میان سال هجری قمری و شمسی، در طول زمان، درست، هر صد سال یکبار، حدود سه سال و چند ماه، تفاوت ایجاد می‌کند. آنهم به این ترتیب که، سال شمسی، در هر قرن، سه سال و چندماه، کوتاهتر از سال قمری است.

مثلا همین امروز، که ما در این جلسه صحبت می‌کنیم، سال ۱۳۹۵ شمسی است، برابر با سال ۱۴۳۸ قمری، یعنی در همین مدت چهارده قرن، سال قمری، ۴۳ سال، از سال شمسی، بیشتر، و دورتر شده است.

همین دیروز، بهرام، شاگرد اول کلاس ما، می‌گفت، روز جمعه‌ی آینده، جشن تولد بی‌بی خاتون، مادر بزرگ من است.

_مادر بزرگ پدری‌ات، یا مادر بزرگ مادری‌ات؟!

_مادر بزرگ مادری‌ام. یعنی بی‌بی خاتون، مادر مادر من است.

_گفتی جمعه‌ی آینده، جشن تولد چند سالگی بی‌بی خاتون است؟؟!

_جشن تولد بی‌بی خاتون، به سال قمری، یا به سال شمسی؟!

_چه فرقی می‌کنه؟؟!

_پسر باهوش، البته که فرق می‌کنه!!

_چه فرقی؟!

 _بی‌بی خاتون، در روز جمعه‌ی آینده، به سال شمسی ۹۷ ساله می‌شود. ولی، به سال قمری ۱۰۰ ساله. بقول خود مامان بزرگم، بی‌بی خاتون، زن یکصد ساله، یا یک قرنه است. معمولا، هر قرن را، یکصد سال به حساب می‌آورند.

_ حالا چرا سه تا تقویم، باید داشته باشیم؟؟!

_برای اینکه، تاریخ قمری را، برای روزشمار عیدها و سوکواری‌های دینی، و مذهبی بکار می‌بریم. مثل تاسوعا، عاشورا، یا عید فطر، عید قربان، و مانند آن.

تاریخ و تقویم شمسی را هم، بیشتر برای تعیین عیدها، و جشن‌های ملی، و باستانی خود، بکار می‌بریم. مثل جشن نوروز، سیزده بدر، چله بزرگه، چله کوچیکه، بویژه تقسیم فصل‌های چهارگانه‌ی سال_ بهار، تابستان، پاییز و زمستان_ که فقط، با سال شمسی، با دقت قابل تفکیک و شناخت هستند. بگفته‌ی مشهور سال شمسی، انحصارا، سالی برای تمام فصول است!!؟

اول فروردین که، عید نوروز آغاز می‌شود، زمانی است که، شب و روز با هم برابر اند. دوازده ساعت شب، و دوازده ساعت روز است. بگفته‌ی سعدی:

بامدادان، که تفاوت نکند، لیل و، نهار

خوش بود، دامن صحرا و، تماشای بهار!؟

دقتی که، در تقسیم فصول، در سالشمار شمسی به کار رفته است، بی‌نظیر است. برای مثال، آغاز سال طبیعی، در سال میلادی، معمولا برابر با ۲۱ ماه مارس شناخته شده است. ولی، گاه به بیستم، و گاه به ۲۲ اُم، نیز می‌افتد. ولی اول سال طبیعی شمسی، همیشه با اول فروردین آغاز می‌شود، و نه با مثلا دوم و، سوم آن!

دقت در سالشمار شمسی را ما، به جلسه‌ئی از دانشمندان ریاضیدان، و عالمان علم نجوم، مدیونیم که در زمان جلال الدین ملکشاه سلجوقی(زندگی۳۸=۴۸۵ -۴۴۷ه.ق /۱۰۹۲ -۱۰۵۵م)روی داده است. و خیام (۷۷=۵۱۷-۴۴۰ه.ق/۱۱۳۱-۱۰۴۸م) جوان‌ترین عضو این شورا بوده است، که دقت کم‌نظیر در تعیین سالشمار شمسی، همواره، با نام او، به ابدیت، پیوند خورده است.

شاید، کمتر ملتی، مانند ما، دارای سه تقویم است که، هر یک نیز بجای خود، کاربردهای بسیار مفید و مشخص دارد. با تقویم قمری، نمی‌توان فصل‌های سال را، از هم تفکیک کرد و باز شناخت. به سبب همان تفاوت ده روزه، میان سال قمری و سال شمسی، گاه، عاشورا، در تابستان می‌افتد، و گاه در سیزده عید، گاه در نوروز!!؟ و چنین است وضع ماه مبارک روزه‌ی رمضان، که گاه در تابستان قرار دارد و، گاه در زمستان!!؟

_ در اینصورت دیگر چه نیازی به تاریخ میلادی داریم؟؟!

_برای اینکه، سال اول هجری، برابر با سال ۶۲۲ میلادی است. یعنی آغاز گاهشمار تقویم هجری اسلامی ‌است. در صورتیکه تاریخ ایران، به دو سه هزار سال پیش، منتهی می‌شود. از اینرو، قبل از هجرت، تاریخ ایران را، به ناچار، با سال‌های میلادی، گاهشماری نموده‌اند. برای مثال، سال تولد حضرت پیامبر (ص) برابر با ۵۷۰ میلادی بوده است. و یا تاریخ سلطنت انوشیروان، از ۵۳۱ میلادی آغاز شده، و تا سال ۵۷۸ میلادی، ادامه یافته است. همچنین، فاجعه‌ی قتل عام تساوی جویان مزدکی، بدست انوشیروان، سوکمندانه، در سال ۵۲۹ تا ۵۳۰ میلادی بوقوع پیوسته است، و یا، قتل فاجعه‌بار، و مظلومانه‌ی پیامبر وحدت‌جوی ایرانی، مانی، در سال ۲۷۴ میلادی، بعنوان لکه‌ی ننگی، بر پیکر سلسله‌ی ساسانیان، نقش فرو در بسته است، و، و، و.

قتل مانی، پیامبر وحدت جوی ایرانی، در سال ۲۷۴ میلادی، برگی از شاهنامه‌ی بایسنقری

_دقت استثنایی در گزینش تاریخ شمسی جلالی

بحث درباره‌ی اهمیت تصحیح تاریخ شمسی جلالی، و انتخاب آن برای مصالح رسمی دولتی و اجتماعی را، پیشتر در گفتار شماره ۱۸۳c_ سایت خط چهارم_ به تفصیل بیان داشته‌ایم. بنا به ضرورت توجه مقایسه‌ئی آن با تاریخ میلادی، یکبار دیگر عین آن بحث را، در اینجا، به نقل، روایت می نماییم:

_شان نزول، یا سبب صدور فرمان ملکشاه،

برای اصلاح تقویم شمسی، و رسمیت بخشیدن بدان،

در برابر تقویم قمری!؟

اجازه می‌خواهیم، که قلم را بدست فاضل فقید ارجمند ریاضیدان دکتر غلامحسین مصاحب(۱۳۵۸-۱۲۸۹ه.ش/۱۹۷۹-۱۹۱۰م)، که در این باب، در فرهنگ مصاحب خود آورده است بسپاریم، تا چرایی آنرا، برای همه‌ی ما، روشن فرماید:

“… بعد از استیلای عرب بر ایران، ترتیبی که در اواخر عهد ساسانی، کما بیش، منظما،…معمول بود، منسوخ شد. و تقویم هجری قمری رایج گردید که، بمناسبت عدم تطبیق با فصول(فصل‌های چهارگانه‌ی سال)، در امور کشت و زرع، و  و صول مالیات، اشکالات فراوانی ایجاد نمود.

در سال ۴۶۷ ه.ق/ ۱۰۷۴م ملکشاه سلجوقی، تصمیم به اصلاح تقویم گرفت ( یعنی تبدیل تقویم متغیر قمری، به تقویم ثابت شمسی، با فصل‌های همواره یکسان، و پایدار) و جمعی را، مامور سر و صورت دادن به امر تقویم کرد…

روز  اول سال جلالی_به پاس احترام به جلال الدین ملکشاه_ با نوروز، شروع می‌شود. و با این قرارداد، سال جلالی، به‌عکس سال مسیحی، که در هر  ده هزار سال، قریب سه روز ، با سال شمسی اختلاف پیدا می‌کند، همیشه، مطابقت با سال شمسی دارد. و  آنرا، می‌توان دقیق‌ترین تقویم جهان دانست.“( فرهنگ مصاحب، ج۵، تقویم جلالی، ص۵۶۷)

از آن پس دیگر تا سال ۱۳۵۰ه.ش/۱۹۷۱م، بسیار سوکمندانه، هرگز، مصلحت و خواست خودکامگان ایران، با مصلحت علمی دانشمندان ما، هماهنگی پیدا ننمود!؟؟ 

ملکشاه، فقط کوشید تقویم شمسی هجری اسلامی را، بخاطر سهولت تعیین وقت کشت و درو، و دریافت مالیات، بجای سال قمری، رسمی سازد. لکن هوس #پهلوی_دوم، بر این قرار گرفت، که به اصطلاح “سال آریایی” مجعول ناسیونالیست‌های منفی ضد عرب و اسلام را، مبنا قرار دهد، و “سال شمسی” را، منسوخ سازد!!؟

و این بو الهوسی، نه تنها، با مصلحت علمی چندان تطبیق و هماهنگی نداشت، بلکه بدعتی، بر ضد سنت اسلام و تشیع نیز بود، که از مهمترین علل دامن زدن نفرت نسبت به سلطنت و شاه قرار گرفت. زیرا، طبق قانون اساسی_ که شخص پهلوی دوم، اصرار داشت باور بدان را، در برابر نظام شاهنشاهی، ستون فقرات دوم حزب رستاخیز، قرار دهد_ ایران، پایتخت تشیع محسوب می‌گردید، و شاه ایران باید، حامی تشیع و سنت‌های آن باشد، و نه مخالف آن! بویژه که او، عنوان تولیت عظمای حضرت ثامن الائمه(ع) را نیز، از افتخارات خود، می‌دانست، و افزون بر آن از درآمد سرشار آستان قدس رضوی _که کم و بیش، با بودجه‌ی سالیانه‌ی کل ایران برابری می نمود_ به سود خویش، بهره می‌جست.

آنوقت این پادشاه، با چنین مشخصاتی اسلامی، مهمترین مظهر آنرا، که “تاریخ شمسی هجری”_ همسان، مهم برای اهل تسنن و تشیع_ بشمار می‌رفته است، منسوخ می‌سازد، و به اصطلاح “تاریخ مجعول آریایی” را، جانشین “تاریخ اسلامی” می‌نماید؟؟؟! این دیگر، نمک ناشناسی است، نمک خوردن و نمکدان شکستن است. و آنوقت، انتظار وفاداری داشتن و ستایش و محبوبیت، از طرف مردمی که اینچنین به عمق احساسات مذهبی اشان اهانت شده است، چه معنی می‌تواند داشته باشد؟؟؟! و یا چه واکنشی را، می توان از آنان انتظار داشت، جز ابراز نفرت و انزجار؟؟؟! که همان نیز، بوقوع پیوست!!؟، همین و بس. 

_مقایسه‌ی تغییر تقویم، از ملکشاه سلجوقی،

تا پهلوی دوم

تفاوت تغییر تقویم، بوسیله‌ی ملکشاه سلجوقی، و پهلوی دوم در آنست که: 

۱)-ملکشاه، بخاطر مدیریت بهتر زمان بندی، برای کشت و زرع، و وصول مالیات‌ها، یعنی تنها درآمد کشور_ چون آنزمان تولید نفتی در میان نبود_ در برابر “تقویم قمری”، “تقویم شمسی” را قرار می‌دهد. این اقدام ملکشاه، به هیچ روی، ایجاد مانعی برای برپا داشت و انجام مراسم مذهبی، برای گاهشمار تقویم قمری، در بر نمی‌داشت. زیرا، مبدا تاریخ شمسی نیز، همان هجرت رسول اکرم(ص) است، که به دو صورت بیان می‌شود: به صورت قمری، و شمسی. 

بدین ترتیب، تقویم شمسی به موازات تقویم قمری، که عید نوروز، آغاز آنست، همچنان تا زمان مشروطیت، و تا امروز، ادامه یافته‌است.

بدیگر سخن، علت ایجاد “تقویم شمسی”، یک مساله‌ی شخصی نبود، بلکه برای همه‌ی مردم، از جمله کشاورزان، راهگشا و راهنما بود، که وقت کشت و درو، و هنگام ادای مالیات‌ها را، پیشاپیش، بخوبی می‌دانستند، و پرداخت‌های خود را، به موقع، هر ساله، همسان سال قبل، ادا می‌کردند. 

۲)-لکن پهلوی دوم، بر خلاف ملکشاه سلجوقی، برنامه‌ی تغییر تاریخش، هیچ گونه دلیل موجه اقتصادی، کشاورزی، و اجتماعی و… نداشت؛ و جز یک نوع بقول فرنگی‌ها اسنوبیسم “Snobbism”، خودخواهی مغرورانه، و بسیار غیر ضروری، و تجملی، چیزی بیش نبود_ بدعتی ناسخ تقویم شمسی اسلامی؟!

پهلوی دوم، فقط می‌خواست تمدن توهمی خویش را، ظاهرا، از هرگونه رنگ اسلامی، بپیراید و با فانتزی، و تبلیغی جعلی، سلطنت خود را، دنباله‌ی سلطنت کوروش، معرفی نماید!؟

و این اقدام پهلوی دوم_ بدون مشورت با یک شورای علمی بیطرف_( یک #اتاق_فکر خلاق و، همکار)_ بر عکس ملکشاه سلجوقی_ از نظر مردم، و بویژه مسلمانان ایران، گناهی نابخشودنی بشمار می‌رفته است. بویژه، که در کمتر از دو سال بعد، زیان‌های واقعی آن، که بر هر نوع سود خیالی تجملی آن، می‌چربید، بر خودش_پهلوی دوم_ آشکار گردید، و ناچار آنرا نسخ کرد.

این کار، تصویری را که از او ساخته بود، “که اشتباه نمی‌کند“، در هم فرو شکست!”

🔅🔅🔅

القصه، نیمه‌های یک شب مهتابی، ماه مبارک رمضان، خلیفه المعتضد، شانزدهمین خلیفه‌ی عباسی، کاملا آسوده و بی‌خیال از همه جا، و از همه چیز، و همه کس، خوابیده بود، و یکباره مثل اینکه یک زلزله‌ی ۹ ریشتری، یا رعد و برقی هولناک زده باشد، آسمان قرمبه‌ئی، او را وحشت زده، از خواب پَرانید!!؟ البته، نه از زمین لرزه خبری بود، و نه از رعد و برق آسمانی اثری!!؟ بلکه صدا، صدای یک انسان بود. صدای بسیار بلند یک اذانگو، آن هم اذانی بیموقع و، نابهنگام!!؟

 برای آدم‌های خوابیده، گاهی، صدای حتی یک قطره‌ی کوچک، مثل صدای چک چک شیر آب، انگار که صدای هولناک یک آبشار بزرگ، مانند آبشار نیاگارا، مثل یک کابوس، احساس می‌شود!!؟

خلیفه المعتضد، از صدای اذانگو، وحشت زده، و خواب آلوده از خواب پرید. فکرش به جایی نمی‌رسید. با خود گفت: ای دل غافل، دیدی! که من باز هم، خوابم، چه قدر سنگین بوده، که موقع سحر و سحری خوردن بیدار نشدم، و این صدا هم، حتما صدای اذان صبح، برای نماز است!!؟

اندکی بعد، خلیفه المعتضد، دستپاچه و خشمگین بلند می‌شود، و می‌پرسد چرا برای سحری خوردن مرا بیدار نکردید؟؟!

 ولی، غلامانش به او می‌گویند:

_عالیجناب خلیفه، هنوز نیمه شب است، و تا وقت سحر، چند ساعتی باقی مانده است!!!؟

_پس این صدای ناهموار اذان بیموقع، از آنِ چه کسی است؟ این خروس بی محل کیست، و چرا بی موقع اذان می‌گوید؟؟ ول کن هم نیست، باز هم دارد اذان می‌گوید، مگه چندبار، باید اذان گفت؟؟؟!!

_ما هم نمی‌دانیم، عالیجناب!

خلیفه المعتضد، با عصبانیت دستور می‌دهد که بروند، ببینند که این اذانگوی بی‌تربیتِ وقت ناشناس، کیست، و چه مرگش شده است؟؟! و اذانگو را، هر چه زودتر، برای باز خواست، نزد خلیفه بیاورند.

پیدا کردن و آوردن اذانگوی بیموقع، برای ماموران هیچ مشکلی ایجاد نکرد. چون اذانگو، درست دم در قصر بزرگ خلیفه، محکم ایستاده بود، و هنوز هم مشغول اذان گفتن بود. آن هم، نه یکبار، نه دو بار، بلکه بارها، اذان خود را، از نو، تکرار می‌کرد!!؟

موذن بغدادی

تاریخ، متاسفانه از این اذانگوی نابهنگام، نامی نبرده است. از اینرو، برای شناسایی بهتر او، ما او را از این پس، بنام “موذن بغدادی” یاد خواهیم کرد.

ماموران دستگیری موذن بغدادی، هنگامی که به دستگیری او رفتند، با کمال تعجب دیدند که، مرد موذن هیچگونه مقاومتی، و مخالفتی از خود، نشان نمی‌دهد!؟ بلکه، با کمال خوشرویی، حتی از دستگیری خود استقبال هم می‌کند!!؟

غلامان خلیفه، موذن بغدادی را، با خود به قصر، نزد خلیفه آوردند!!؟ خلیفه المعتضد_از آنجا که رسم ارباب قدرت است، به ویژه به هنگام عصبانیت_ بدون هیچ سلام و علیکی، موذن بغدادی را، با خشم مورد خطاب قرار داد و گفت:

_مردک!؟ مردک نادان!؟ تو، مگر دیوانه شده‌ای که بی موقع، بی جهت، مثل خروس بی محل، به بهانه‌ی اذان گفتن حنجره‌ی خودت را پاره می‌کنی و، فریاد می‌کشی؟؟!

تو علف خود روی هرزه!!؟ خروس بی محل لعنتی شوم!!؟ آخر، هیچ فکر نمی‌کنی که، مردم بیچاره‌ی روزه گیر را، با ترس از خواب می‌پرانی؟؟! آنها را، به اشتباه بیندازی که شاید صبح شده است و خواب آنها را غافلگیر کرده است، درست مثل من!؟؟مرا از خواب پراندی!!؟

ابله، دیوانگی نیست که مردم بیچاره سحری نخورده، خواب زده، و پریشان از خانه ‌های خود، برای رفتن به مسجد برای ادای نماز صبح، بیرون بدوند؟؟ چه مرگت شده، مگر آخر الزمان شده، که اینهمه بیخودی، فریاد می‌کشی؟؟!

 آیا این اذان نامبارک بی موقع تو، یک خلاف شرع آشکار نیست، یک گناه کبیره نیست؟؟!! انجام بیشرمانه‌ی یک فعل حرام عمدی نیست، یک خلاف عرف و اخلاق نیست، مردم آزاری بی دلیل و بی جهت نیست که مسلمانان روزه گیر را، بدون خوردن سحری، اینطور اذیت کنی، بترسانی، از خواب بپرانی؟؟!!

مردک دیوانه!؟ ابوجهل ابله بی‌دین!؟ مادرت به عزایت بنشیند!؟ و، و، و، از اینگونه دشنام‌های دیگر…!؟

من، ناچار، باید تو را چنان ادب کنم که، درس عبرتی، برای همه‌ی مردم، بخصوص برای مردم آزاران بی مروت باشد.

می‌گویند: “کسی را که حساب پاک است، از محاسبه‌اش چه باک است؟؟!

موذن بغدادی، با ادب، بدون هراس و دو دلی، با کمال دلیری و اعتماد به نفس، خطاب به خلیفه گفت: _عالیجناب! خدا را شکر که من، نه احمق و ابلهم، و نه دیوانه!!؟ یعنی، دست کم، هنوز، دیوانه نشده‌ام. بی جهت هم، هرگز، قصد آزار کسی را نداشته ام. تنها اگر عالیجناب خلیفه‌ی قدرتمند، چند لحظه‌ئی شکیبایی بفرمایند و به من فرصت دهند، با کمال صداقت، و صراحت، برای شما توضیحی قانع کننده، خواهم داد؛ که چرا من، از روی ناچاری، دست به عملی اینگونه غیرعادی، زده‌ام!؟ یعنی، از روی اجبار، مجبور شدم که، مثل یک خروس بی محل، دست به خواندن اذان نابهنگام بزنم. مخصوصا، آن هم دم درب قصر شما! و باز آن هم، با صدای بسیار بلند و، ناهنجار! و باز هم، نه یکبار و، دوبار، بلکه، بارها و، بارها!؟؟ به امید آنکه، عالیجناب خلیفه، سرانجام به ستوه آیند، از خواب بیدار شوند، و به جستجو برآیند که این اذان‌گوی بی‌هنگام را، چه درد و مرضی است، که اینطور با سماجت و، تکرار، اذان می‌گوید؟؟!

من، با امید کمک، به در خانه‌ی شما، پناه آورده‌ام. من، دقیقا، می‌خواستم، تا شما به این وسیله، از ظلمی بسیار رسوا، و بسیار شرم آور، از فعل حرامی که، در پایتخت شما، در بغداد، بر مظلوم بی‌پناهی می‌رود، آگاه شوید!!؟ و به یاری شما، و به یاری قدرت و، شرافت و تقوای شما، خلیفه‌ی بزرگوار، استمداد و، کمک طلب نمایم!!؟ آنکه اذان بیموقع من، درست از روی نیتی پاک، انگیخته از مددجویی مظلومانه بوده است، و انگیزه‌ئی کاملا حساب شده، خیر، و عادلانه داشته است؛ نه، به سبب جنون مردم آزاری از طرف من!؟؟

خلیفه المعتضد، در برابر سخنان قانع کننده، و تکان دهنده و بی‌پروای موذن بغدادی، با وضعی کاملاً غیر قابل انتظار و، پیش‌بینی ناشده، روبرو می‌شود. سخت، یکه خورده، لحظه‌ئی چند، سکوت می‌کند!!؟

خلیفه المعتضد، با تمام نیرو می‌کوشد، تا خود را باز یابد، و به مسئولیت‌های غافلگیر کننده‌ی تازه‌ی خود، بیندیشد. از جمله، با تمام قدرت و توان خویش، تلاش می‌کند، تا بر خشم پیشین بی اندازه، و بی لگام خود، نسبت به موذن بغدادی، غلبه نماید. باز هم، با لحظه‌ئی چند سکوت، با نگاهی حاکی از تحسین و آفرین، متوجه او شده، و با لحنی کم‌سابقه، آکنده از مهربانی و همیاری، به موذن بغدادی، می‌گوید:

_خب، مرد مومن نیکوکار!!؟ پس، لطفا هرچه زودتر، به من بگو ببینم، این سبب خیر، که تو را وادار به این اذان گفتن بیموقع ساخته، چه بوده است؟؟! و از من، چه کمکی برای رفع آن ظلمی که، تو می‌گویی، بر می‌آید، تا انجام دهم؟؟!

موذن بغدادی، به آرامی، می‌گوید: جناب خلیفه! من، امشب پس از افطار، در مسجدی خیلی دور از قصر حضرت خلیفه، برای نماز، بیرون رفته بودم. پس از نماز، در مسجد، ساعتی به وعظ واعظی، گوش سپردم. نیمه‌های شب، از مسجد بیرون آمدم، تا به خانه روم، و خودم را برای سحری خوردن، آماده سازم. اما، بدبختانه، با منظره‌ی بسیار هولناکی رو به رو شدم، که سر تا پا پایم را، خشم و لرز، فرا گرفت. واقعا، از شدت وحشت، غافلگیر شدم!!؟

زنی بیچاره را دیدم که، آرام، به سویی می‌رفت. ناگهان، غلام ترکی، از سربازان حضرت خلیفه، شمشیر و خنجر به کمر بسته، و سپر به پشت انداخته، و کلاهخود بر سر، درست با لباس کامل نظامی، که گویی هم اکنون می‌خواهد، به جنگ دشمنان اسلام برود، بر گردن آن زن بیچاره چنگ زد، و می‌فشرد، و با گستاخی و بیرحمی تمام، آن زن را، به سوی خود، با زور می‌کشید؛ تا با خودش، به خانه‌ی خویش ببرد!!؟

زن بی پناه، مانند یک خرگوش بی‌دفاع، در چنگال یک گرگ، از ترس می‌لرزید، و با زاری بسیار، گریه و التماس می‌کرد، تا دل آن وحشی سنگدل را، به رحم آورد؛ بلکه، او را رها کند. زن بینوا، غلام وحشی را، سوگند می‌داد، و از مردم کمک می‌طلبید و، با فریاد می‌گفت:

_ای مسلمانان! من زنی مسلمانم، بدکاره نیستم! شوهر دارم، و مادر دو فرزندم. شوهرم بیمار و، زمین گیر است، برای تهیه‌ی نان و دارو، از روی ناچاری، این وقت شب، از خانه بیرون آمده‌ام…!!؟

ای مسلمانان! به دادم برسید!!؟

ولی، اینهمه زاری، و التماس، در دل سنگ آن غلام بی‌ایمان، هیچ اثر نکرد. و او، همچنان بیرحمانه و بی‌اعتنا، به همه‌ی مردم، زن زار بیچاره را، کشان‌کشان، با زور، با خود به سوی خانه‌ی خویش ‌برد. و هیچکس هم، جرات و همت آن را نداشت که، دست یاری، به سوی آن زن مظلوم و بی پناه، دراز کند. و یا، نسبت به رفتار پلید آن غلام مسلح، اعتراض نماید!!؟

همه را، بهت و وحشت، گویی فلج کرده بود!؟؟ من نیز، به ناچار، آن همه بیرحمی و خشونت آن غلام سنگدل را، می‌دیدم؛ و بی‌پناهی آن زن مظلوم را، تماشا می‌کردم. به ویژه از بی شهامتی آن مردم بزدل، خونم به جوش آمده بود!؟؟

پس، دل به دریا زدم، و با خود گفتم: هرچه باداباد! نصیب من، از مرگ که، بیشتر نخواهد شد!؟ پس باید کاری کرد، باید کاری بکنم! ولی، چه کار؟؟!

 اول، به پیش آن غلام شتافتم، و با التماس، از او خواستم که، دست از آن زن مظلوم، بر دارد. اجازه دهد، که او، به سلامت، به خانه‌ی خود بازگردد، به پرستاری شوهر بیمارش بپردازد، و به تیمار بچه‌های کوچکش برسد!!؟

 ولی، آن غلام ستمگر، مثل گرگی که، گوسفندی را ربوده باشد، کوچکترین توجهی، به التماس‌ها و درخواست‌های من نکرد. بلکه، بدتر از آن، با غرور و قلدری تمام، مرا دشنام داد، و با اشاره به شمشیر و خنجر خود، مرا تهدید به مرگ کرد. و زن بیچاره را هم کشانکشان، با خود، به درون خانه‌اش برد، و در را، از پشت بست!؟

و من، تا این زمان، هرگز، خود را اینقدر بیچاره و، زبون و، حقیر، احساس نکرده بودم. از سر تا پایم، به همه‌ی کائنات، التماس کرده بودم، که فکری، یا وسیله‌ئی و چاره‌ئی، به ذهنم راه یابد، تا بتوانم آن قربانی مظلوم را، از دست شرور آن ظالم بیرحم، برهانم. که یکباره، مثل یک صاعقه‌ی روشنایی بخش، مثل یک الهام آسمانی، فکری، به ذهنم فرود آمد؛ فکر اذان گفتن خارج از وقت، نزدیک قصر خلیفه!!؟

از عملی بودن این فکر، سرتاسر وجودم را، شوری آتشین، و مقاومت ناپذیر، فرا گرفت. با خود گفتم: همین الان، می‌روم به در قصر خلیفه؛ و آنقدر، بارها، و بارها، حتی، اگر صد بار هم شده باشد، با صدای بلند، اذان خواهم گفت، تا بالاخره، خلیفه، بیدار و عاصی شود. و یک نفر را بفرستد، تا دلیل اذان‌های بیموقع مرا، کشف کند. و بپرسد که، مرا چه می‌شود، و درد و مرض من چیست که، اینهمه، مثل خروس بی محل، بانگ اذان، در داده ام؟؟!

و من هم، درد اصلی‌ام را، به خلیفه بگویم. از خلیفه، بخاطر نجات آن زن مظلوم بی‌پناه، کمک بطلبم، و به آن غلام ظالم جسور تبهکار نیز، نشان بدهم که، دست، بالای دست، بسیار است! او نمی‌تواند، هم از خلیفه، حقوق بگیرد، و هم به رعیت بی پناه او، زور بگوید و، ستم روا دارد!؟؟ پس، دوان دوان، خودم را به اینجا، دم در قصر شما، رساندم!!؟ و بانک اذان تکراری نابهنگام را، در دادم، و نتیجه را شما خود بهتر از من می دانید، که کاری بسیار مفید و موثر بوده است!!؟

آری، ای خلیفه‌ی بزرگوار و قدرتمند! اینست همه‌ی راز، و سبب اذان گفتن ناهنگام پیوسته و، ناتمام من، که به نظر شما، در اول، نوعی دیوانگی جلوه می‌نمود!!؟

خلیفه المعتضد، پس از شنیدن این قصه‌ی براستی پر غصه‌ی موذن بغدادی، یکباره، مثل کسی که، در زمستان یخبندان، بشکه‌ی آب سردی را، ناگهان، بر فرق سرش فرو ریخته باشند، شوکه شد، حالتی شبیه سکته مغزی، به او دست داد؛ انگار که، فلج و لال شده باشد!؟؟

ولی، خوشبختانه، این حالت، زیاد طول نکشید. و خلیفه، حالت بهت و فلجی‌اش، بهبود یافت، و به خود آمد. آنگاه، پس از چند لحظه، که البته، به نظر موذن بغدادی، مثل یک سال بطول انجامید، به سخن آمد، و با لحنی که، صد و هشتاد درجه‌ئی تغییر کرده بود، شروع کرد، به آفرین و احسنت گفتن، به موذن بغدادی. و به او گفت:

_ احسنت بر تو! برادرم، قلب پاک تو، موجب شد که، دعایت مستجاب شود. جزاک الله خیرا! خدا به تو پاداش نیک دهد!

حالا، تو همین جا بمان، و نتیجه‌ی اذان‌های نابهنگامت را، ببین که، همین الان، اول ترتیب نجات آن زن مظلوم را می‌دهیم، و سپس، به تنبیه آن غلام تبهکار، مبادرت می‌ورزیم!!؟

آنگاه، خلیفه، از موذن بغدادی، نشانی دقیق خانه‌ی آن غلام را پرسید، و بسیار فوری، چند مامور مسلح را، به همان نشانی، برای نجات آن زن، و دستگیری آن غلام ستمگر، به خانه‌ی او فرستاد.

خلیفه به ماموران گفت، اول زن مظلوم را، با احترام هر چه تمامتر، و با لطف و مهربانی بسیار، مثل یک خواهر ستمدیده، به خانه‌اش ببرید، و نان و دارو، و هر چه لازم دارد، برایش بگیرید، و به شوهرش بگویید، خلیفه به تو سلام می‌رساند، و سلامت تو را از صمیم قلب آرزو می‌کند. و بعد به او تاکید کنید و بگویید که، خلیفه می‌گوید، همسرت مثل دختر من است، و تو هم مثل داماد منی. همسرت پاک و معصوم است. از او، با مهربانی و لطف و احترام، استقبال کن!!؟ نزدیک بود به او آسیبی برسانند، که ما، بموقع، آگاه شدیم، و از آن پیشگیری کردیم.

فرستادگان خلیفه، طبق دستور او، به خانه‌ی آن غلام رفتند، و با شدت در را کوبیدند. آن غلام، سراسیمه آمد، در را باز گشود، و یکباره، با تکاوران ویژه‌ی خلیفه روبرو شد!!؟ دو تن از آنها، به درون خانه رفتند، و زن بیچاره را، با احترام تمام، با خود بیرون آوردند، و به او گفتند:

_ ما، فرستادگان خلیفه ایم و، برای نجات تو آمده ایم.

آنگاه، زن بیچاره را، به خانه اش بردند. و پیام خلیفه را، به شوهرش ابلاغ نمودند. دارو و نان لازم را، تقدیمشان کردند. آن دو همسر هم، خلیفه را، دعا گفتند.

سپس، فرستادگان خلیفه، غلام خیانتکار را، با خواری و خفت تمام، دست بسته، به حضور خلیفه آوردند. و خلیفه در حضور موذن بغدادی، از غلام، بازجویی کرد.

وقتی چشم غلام، در حضور خلیفه، به موذن بغدادی افتاد، فورا، او را شناخت، و فهمید که، قضیه از چه قرار است!؟؟ و آن وقت، از ترس، اشهد خود را، گفت.

خلیفه، از غلام متجاوز پرسید که: اسم تو چیست؟؟

غلام با لهجه‌ئی سخت غیر عربی، چیزی گفت که، به زحمت از آن، نامی مثل ارسلان شنیده می‌شد!!؟

_حقوق ماهانه‌ی تو چقدر است؟!

ارسلان، با سختی و زحمت، با عربی شکسته گفت: فلان مقدار_ که به نظر خلیفه، بیشتر از بهای کافی برای یک سرباز بود.

_بهای لباس ‌هایت چقدر است؟!

ارسلان، باز هم با زحمت، جوابی داد که، گویا آن هم، زیاد بود. خلیفه همچنین بهای کرایه‌ی خانه، و دیگر هزینه ‌های زندگی ارسلان غلام را، از او جویا شد!!؟

نتیجه آن که، خلیفه دریافت، هر ماه، از حقوق ماهانه‌ی ارسلان، مبلغ زیادی، افزون بر هزینه‌های ضروری زندگی او، برایش باقی می‌ماند. بطوریکه، خرج در رفته، بخوبی می‌توانست، برای خود، همسری اختیار کند!!؟

آنگاه، خلیفه به ارسلان غلام گفت:

_ای بدبخت! با این مبلغ اضافی که تو داری، چرا همسری برای خود اختیار نکرده‌ای، تا خواست و نیاز خود را، به یاری همسری شرعی و حلال، برآورده کنی، تا به این رسوایی و پستی، و حرامی، به خانواده ‌های نجیب و پاکدامن مسلمانان، تجاوز نکنی؟؟!

ارسلان، تمام وقت سرافکنده و ساکت، به زمین نظر دوخته بود. پس خلیفه دستور داد که او را، در خیکی از پوست گاو، فرو کنند، درش را بدوزند، و خیک را، آویزان کرده، با چوب، آنقدر بر او، فرو کوبند، تا لِه و لَوَرده شود!!؟

در این میان، موذن بغدادی، شاهد این صحنه ناراحت کننده بود، و تردیدی مثل خوره، در دل او، راه یافته بود، که مبادا ارسلان زبان نمی‌داند، و بر اثر ندانستن زبان عربی، هیچ چیز، از این پرسش ‌ها و خطاب ‌های خلیفه را، نفهمیده باشد؟؟!

بویژه که، خلیفه بسیار فصیح به زبان عربی سخن می‌گفت، نه مترجمی در کار بود، و نه وکیل مدافعی که مشکلات ارسلان را، بیان کند. شاید، ارسلان می‌خواسته است ازدواج کند، ولی نمی‌دانسته که از کجا شروع کند، و چگونه باید به خواستگاری همسری شرعی، برای خود برود؟؟!! و، و، و… .

در دل موذن بغدادی، این پرسش ‌های بی پاسخ، مثل یک گلوله‌ی برف، بهمن‌وار، در سرازیری، فرود می‌آمد، و هی بزرگتر و، بزرگتر می‌شد!؟؟

ولی، ناگهان، صدای مهربان خلیفه، او را به خود باز آورد. خلیفه، با مهربانی، دوباره به تحسین و آفرین موذن بغدادی پرداخت، و به او گفت:

_ ببین موذن بغدادی! تو از این پس، خروس طلایی منی، که هر وقت لازم باشد، آواز می‌خواند، و مرا بیدار و هشیار می‌دارد!!؟ وقت اذان‌گویی تو، درست زمانی است که ظلمی‌ و خلافی را ببینی. پس هر وقت و بیوقت، عمل نابهنجار و خلافی دیدی، اذان بگو، تا مرا به ستم ها و بی عدالتی‌ها و نا به سامانی‌ها آگاه گردانی!؟؟ هر چه هم که، بیوقت باشد، برای اجرای عدالت، و رسیدن به داد مظلومان، درست همان وقت ظاهرا بی‌وقت، وقت درست طلایی اذان گفتن است. آمدن و رفتن تو، پیش من، هیچ شرط دیگری ندارد، جز مشاهده‌ی ظلم و بی‌عدالتی، و ضرورت اذان گفتن بی‌هنگام!!؟؟

موذن بغدادی، با سپاس و شادمانی از کار خود، اذان گفتن نابهنگام خویش، به خانه‌ی خود بازگشت، و قصه‌ی فرخنده فرجام خود را، برای خانواده‌اش تعریف کرد که، دلواپس تاخیر زیاد او، شده بودند.

خبر، به سرعت، در بغداد پیچید، و برای موذن بغدادی، شهرت و عزت بسیار، به بار آورد بدین ترتیب یکی دیگر از شبهای هزار و یک شب بغداد_شب داستان خروس بی‌ محل_ با خوشی تمام، به پایان رسید.

🔅🔅🔅

_قیام غلامان زنگی

صاحب الزنج_ اسپارتاکوس اسلامی

ولی یک شب، هنوز از پایان هزار و یک شب نیست؛ مشتی، نمونه از خروار نیست! بلکه، هنوز شب‌های تیره‌ئی، تا پایان هزار و یک شب زندگی، در راه است!؟

 برای موذن بغدادی نیز، آن شب ظاهرا خوش فرجام، هنوز نتوانسته بود، رضایت کامل او را، فراهم سازد. همان تردید پیشین، درباره‌ی سرنوشت ارسلان، برده‌ی تبهکار تیره بخت، فکر او را، به خود مشغول کرده بود. از جمله یادش آمد که، تنها چند سال، پیش از خلافت المعتضد، در زمان جوانی خودش، تازه شورش چندین ساله‌ی بردگان سیاهپوست بصره، مشهور به زنگیان، سرکوب شده بود!!؟

قیام پانزده ساله‌ی زنگیان_ از سال ۲۵۵ تا ۲۷۰ هجری قمری/ برابر با ۸۶۹ تا ۸۸۴ میلادی_ به نام قیام صاحبُ الزَنج شهرت داشت. چون رهبر این قیام، “صاحب الزنج”، رئیس زنگیان، یعنی غلامان حبشی، خوانده می‌شد. آنزمان، کشور حبشه را “زنگبار” می‌نامیدند!!؟

در سده‌ی بیستم، “صاحب الزنج” را، اسپارتاکوس اسلامی، لقب داده‌اند. هنگامی که صاحب الزنج، علیه خلافت استبداد، و استعمار بغداد شورش کرد، ده‌ها هزار برده‌ی سیاهپوست، و حتی سفید پوست، به او پیوستند. پس از نزدیک به پانزده سال جنگ، به دستور خلیفه‌ی بغداد، برای سرکوب شورش زنگیان، سر بریده‌ی صاحب الزنج را، به بغداد آوردند. مردم، همه از خوشحالی جشن گرفتند.

تابلوی اسپارتاکوس (۴۰= ۷۱-۱۱۱قبل از میلاد)، برده‌ی رومی، و رهبر قیام ضد برده‌داری
کتاب اسپارتاکوس اثر هوارد فاوست (۲۰۰۳-۱۹۱۴م)
فیلم اسپارتاکوس، محصول سال ۱۹۶۰م، به کارگردانی استنلی کوبریک(۱۹۹۹-۱۹۲۸م)، با نقش آفرینی کرک داگلاس(۲۰۲۰-۱۹۱۶م)

_تولید جنس سوم: انسان‌های خنثی!؟

بردگان اخته

سوء استفاده از بردگان، با افراط و اصرار، بویژه در دستگاه خلفای عباسی، تا بدانجا کشیده است که، تنها المقتدر (زندگی۳۸=۳۲۰-۲۸۲ه.ق/۹۳۲-۸۹۵م)_هجدهمین خلیفه‌ی عباسی_ طبق نوشته‌ی تاریخ‌ها، از جمله تجارب السلف، یازده هزار خادم خواجه‌، یعنی اخته، داشته است. این بردگان بیچاره را، از بچگی مقطوع النسل می‌نمودند، و از آنان #جنس_سوم، جنسی خنثی، بوجود می‌آوردند، که نه مرد بودند، و نه زن!!؟ ( هندو شاه نخجوانی: تجارب السلف، تصحیح عباس اقبال آشتیانی، انتشارات طهوری، سال ۱۳۵۷، ص ۱۹۸)

و این عمل زشت و فاجعه‌بار، یکی دیگر از عوارض داشتن قدر قدرتی، پادشاه، یا خلیفه‌ی مستبد مطلق است، که هر کار که، می‌خواسته است، می‌کرده است، و در برابر هیچ کس، جوابگو نبوده است!؟؟

و در این باره، در حمایت از ارسلان‌های به بردگی کشیده شده، سعدی، در گلستان، آورده است که:

_”…پارسایی، بر یکی از خداوندان نعمت، گذر کرد! که بنده‌ئی را، دست و پای استوار بسته، عقوبت همی‌کرد!؟

گفت: ای پسر! همچو تو مخلوقی را، خدای عز ّو جل، اسیر حکم تو، گردانیده است!!؟ و تو را، بر وی، فضیلت داده!!؟ شکر نعمت باری تعالی، به جای آر! و چندین جفا، بر وی مپسند!!؟

نباید که، فردای قیامت، به از تو باشد!؟ و تو، شرمساری بری؟؟!

بر بنده، مگیر، خشم بسیار!؟

جورش مکن و، دلش میازار!!؟

او را، تو، به ده درم، خریدی!؟

آخر، نه به قدرت، آفریدی!؟؟

این حکم و، غرور و، خشم، تا چند؟؟!

هست از تو، بزرگتر_ خداوند!!؟

ای خواجه‌ی “ارسلان” و، آغوش!!؟

فرمانده خود، مکن فراموش/ خدا را، فراموش مکن!!؟

در خبر است، از خواجه‌ی عالم صلی الله علیه و سلم که، گفت: “بزرگترین حسرتی، روز قیامت، آن بود که، یکی “بنده‌ی صالح” را، به بهشت برند!؟، و “خواجه‌ی فاسق” را، به دوزخ

بر غلامی، که طوع خدمت توست؟!:

_خشم بی‌حد، مران و، طیره مگیر!!؟

که فضیحت، بود، به “روز شمار!؟“،

بنده“، آزاد و، “خواجه“، در زنجیر

(#گلستان، باب هفتم/ ح۱۶)

تابلوی برده‌داری در برزیل، اثر ژان باتیست دبره ( ۱۸۴۸-۱۷۶۸) نقاش فرانسوی

🔅🔅🔅

موذن بغدادی، می‌دید که، دیگر با تنها ادای یک خروس بی‌محل را در آوردن، و نیز بانگ اذان، و یا حتی هزاران اذان بیموقع گفتن، هرگز نمی‌تواند این مسائل بزرگ و، پیچیده‌ی اجتماعی_بویژه مساله‌ی عدالت و انصاف_ را، حل نماید!!؟؟

حتی، خلیفه‌ی به ظاهر مهربان او، المعتضد نیز، نمی‌خواهد، نه می‌خواهد، و نه می‌تواند، که در سراسر مملکت خود، با این شیوه‌ی اذان گویی بی‌وقت، عدالت را بر قرار نماید، و داد مظلومان را، از ستمگران باز پس ستاند!!؟

زیرا، بنا به فرض که در بغداد، موذن بغدادی، شب و روز بگردد، و اگر خلافی دید، وقت و بی‌وقت اذان بگوید، و باز هم بنا به فرض، خلیفه المعتضد، همچنان، زنده باشد، و با شنیدن صدای اذان نا‌بهنگام، فورا، به داد مظلومان، بشتابد!؟؟

اما، تکلیف دیگر شهرهای امپراتوری گسترده‌ی اسلامی، مثلا مانند شیراز، سیستان، نیشابور، بلخ و بخارا، و، و، و، چه می‌شود؟؟! آنها که دیگر خلیفه ندارند، همه جا که بغداد نیست، که فرضا، تازه اگر اذان‌گوی عدالت‌جویی، مانند موذن بغدادی وجود داشته باشد، چگونه می‌تواند به درِ خانه‌ی خلیفه برود، و اذان نابهنگام بگوید، تا خلیفه، به داد مظلومان برسد؟؟؟!

کم و بیش همانند کار المعتضد، در بغداد را، بنابر مشهور، انوشیروان به اصطلاح عادل نیز، در پایتخت ایران_تیسفون، یا مدائن_ با تعیین زنجیر عدلی که درست کرده بود، انجام داده بوده است!!؟ بدین معنی که، انوشیروان، دستور داده بوده است، تا زنجیری را از پایین ستون بیرونی در قصرش، به بلندای تارک قصر، متصل سازند، و زنگ بزرگی را، ناقوس وار، بر آن بیاویزند. بگونه‌ی که، اگر در پایین کسی، زنجیر را بجنباند، ناقوس به صدا در آید.

بعبارت دیگر، تا هر کس، هر وقت، ستمی دید، وقت و بی‌وقت، خود را، به #زنجیر_عدل_انوشیروان برساند، و زنجیر و زنگ آنرا، به صدا در آورد. تا که انوشیروان، حتی اگر، در خواب ناز هم می‌بود، بیدار شود، و فورا، به دادخواهی آن ستمدیده برسد، و حق مظلوم را، از ظالم بستاند.

بنا به مشهور، یک بار، فقط، آن زنگ به صدا در آمد، و آن هم زمانی بود که، الاغی، برای خاراندن گردن خودش، سر و گردن خود را، بدان زنجیر، چندباری فرو مالید!!؟

تبلیغات انوشیروانی می‌گفت، چنان کشور در عدل و امان است، که هیچ کس، نیازی به توسل جستن، بدان #زنجیر_عدل را، در خود احساس نمی‌نموده است!؟؟

اما، هوشمندان ظریف گفته‌اند، با شرائط خاص آن زمان، و نگهبانانی که همواره، مراقبت می‌کردند، تا کسی بدان زنجیر نزدیک نشود، و موجب پریشانی خاطر اعلحیضرت نگردد، فقط یک الاغ _یک خر کامل_ ممکن بوده است، به چنین خطری، گردن نهد، و بدان زنجیر عدل گردن بمالد، تا اگر عدلی اجرا نشود، دست کم، گردنش، از شر خارش، رهایی یابد!؟؟

در مورد انوشیروان نیز_ همانند مورد بغداد المعتضد_ سراسر کشور او، همه تیسفون یا مدائن، نبوده است، که زنجیر عدل او، در دسترس تمامی جمعیت دور و نزدیک ایران باشد، و بتوانند خود را، بدان برسانند!؟؟

زنجیر عدل انوشیروان

بهمین سبب، در دوران سلطنت سلطان سنجر سلجوقی بر ایران_(زندگی۷۳=۵۵۲ -۴۷۹ه.ق/ ۱۱۵۷ -۱۰۸۵م)_ چون او، نه مانند المعتضد، به اذان‌گوی وقت و بی‌وقتی، ماموریت داده بوده است، تا با اذان بی‌وقت خویش، او را از ظلمی بیاگاهاند، و نه مانند انوشیروان، زنجیر عدلی به دروازه‌ی قصر خود، فرا بسته بوده‌است؛ از اینرو، ناچار پیرزنی، برای دادخواهی، از ستمی که کارگزاران سلطان سنجر، بر او روا داشته اند، باید سفری طولانی را بپیماید، و خود را به سلطان برساند، و با چنگ زدن در دامن قبای او، از او، دادخواهی نماید!؟؟

نظامی گنجوی، حماسه سرای بزم‌ها، بر خلاف انتظار، مصیبت این پیرزن دادخواه را، در رسانه‌ی شعری خود، برای ما و تاریخ، فرا می سراید که:

پیرزنی را، ستمی در گرفت!؟

دست زد و، دامن سنجر گرفت!!؟

کای ملک!؟ آزرم تو، کم دیده‌ام!!؟

وز تو، همه ساله، ستم دیده‌ام!!

“شحنه‌ی مست!؟”، آمده در کوی من!!؟

زد لگدی چند، فرا روی من!!

بیگنه“، از خانه، برونم کشید!؟

موی کشان، بر سر کویم کشید؟؟!

در ستم آباد زبانم نهاد(فحشم داد)

مُهر ستم، بر در خانم، نهاد!؟

گفت: فلان نیم‌شب!؟_ ای کوژ پشت!!؟

بر سر کوی تو، فلان را؟!_ که کشت؟…

شحنه بود مست“، که آن خون کند!؟

عربده؟!” با “پیر زنی “چون کند؟؟!

رطل زنان؟!”، “دخلِ ولایت؟!” برند ( باده خواران درآمد مملکت را می برند)

پیر زنان” را، به جنایت برند ( کیفر جنایت خود، به پیر زنان می دهند)

آنکه درین ظلم، نظر داشتست؟!

ستر من و، عدل تو، برداشتست( هم ناموس من، و هم عدل تو را، بر باد داده است)!

کوفته شد، سینه‌ی مجروح من!!؟

هیچ، نماند از من و، از روح من!!؟

گر، ندهی، داد من!!؟_ ای شهریار!

با تو، رود، “روزِ شمار“، این شمار ( یوم الحساب، روز قیامت، این جنایت به حساب تو گذارده می شود)!

داوری و داد، نمی‌بینمت ( در وجود تو ، داوری عادلانه، و رعایت اصل عدالت نمی بینم)!

وز ستم، آزاد نمی‌بینمت ( تو را خود، نمی‌بینم که، رها از ظلم و ستم باشی )!

از ملکان، قوت و یاری رسد ( از پادشاهان اصیل، قوت و یاری به مردمان می رسد)!

از تو، به ما، بین که چه خواری رسد( ولی از تو ببین که، به ما چه خواری ها می رسد)!

بر پله پیر ‌زنان، ره مزن ( از دزدیدن پول و پله‌ی پیرزنان خودداری کن)!

شرم بدار از پله پیر ‌زن ( از  داشتن دارایی اندک پیرزنان، خجالت بکش)!

بنده‌ئی و، “دعوی شاهی!؟” کنی؟؟!

شاه؟!” نه‌ئی!!_ چونکه تباهی کنی

…عالم را، زیر و زبر کرده‌ای!!؟

تا توئی آخر، چه، هنر کرده‌ای؟؟!…

چونکه تو، “بیدادگری پروری” !!؟

ترک نه‌ئی! هندوی غارتگری!!؟

مسکن شهری“، ز تو، ویرانه شد!!

خرمن دهقان“، ز تو، بیدانه شد

#نظامی_گنجوی، مخزن الاسرار، بخش ۲۷

_عدالتخانه، یا دادگستری

سازمانی سراسری،

همیشگی، و نه گهگاهی، و نه فقط اینجا، و یا، جای دیگری!!؟ 

و نه اشانتیونی و تبلیغاتی

بنابر این، با این شیوه‌های تصادفی، استثنایی، و گهگاهی_ عوامفریبانه، نمادین، و #اشانتیونی، همانند تعیین یک اذانگوی نابهنگام، و یا زنجیر عدلی، دور از دسترس همگان_ نمی‌توان عدالت و انصاف را، در یک امپراتوری بر قرار ساخت!؟؟؟

بلکه، یک سازمان بزرگ دادرسی، و دادگستری، از نان شب هم، واجب تر است، که همه جا، وجود داشته باشد؛ تا شاکیان و دادخواهان، در هر کجا که باشند، همانند نانوایی نزدیک منزلشان، به دادگاه مربوط مراجعه نموده، به حل اختلاف‌ها، با خودی‌ها و دیگران، مبادرت ورزند، و تظلم و، دادخواهی نمایند!!؟؟؟

باز هم با احساس نیاز به اعتراف و اقرار مکرر، بایسته‌ی یادآوری است که، عدالت با همه‌ی گرانقدری، و والایی، با اینوصف، همانند عطر و طلا، مروارید و جواهر، تحفه یا #اشانتیون نیست، که برای عزیزانی خاص، به مقداری محدود و، قطره چکان‌آسا، تقدیم گردد؛ و آن هم، نه همیشه، بلکه فقط در مواقعی ویژه، مانند جشن تولد، سالگرد ازدواج، یا یادمان عیدی، چون نوروز، و دیگر اعیاد ملی و مذهبی، و مانند آن!!؟

بلکه، عدالت، همانند هوا، که استنشاقش، بدون استثناء، و محدودیت، جنبه‌ی حیاتی برای هر انسان، هر جاندار، و هر گیاه دارد؛ و نه بصورت تحفه، نمونه، و اشانتیون!؟_بلکه، در حد فراوانی، و پاکی، آن هم برای همیشه، برای هرکس، و هر جمع و جامعه، در هر شان و، مقامی که باشند، از ضرورت محض، برخوردار است.

 احساس عمیق و بزرگ این نیاز به جهانشمولی عدالت در همه حال، نیاز به یک دادگستری عمومی و سراسری، در تمامی کشور، تنها، پس از سه هزار سال، در انقلاب مشروطیت ایران_ ۱۳۲۴هجری قمری/ برابر با ۱۲۸۵هجری شمسی/ برابر با ۱۹۰۶میلادی_برای نخستین بار، بصورت یک جنبش همگانی در آمد، که با شعار “ما عدالتخانه می‌خواهیم!؟” ابراز گردید.

از اینرو،# نهضت_مشروطیت، بزرگترین عقده‌ی عدالتخواهی ایران و ایرانیان را، برای نخستین بار، در بلندای تاریخ سه هزار ساله‌ی شاهنشاهی ایران، آشکار و ابراز داشته، و مقدمات آنرا، فراهم نموده است، که هنوز، همچنان، برای همیشه، نیاز به توجه جامع و کامل محسوس شبانه‌روزی، بدان وجود داشته، دارد، و خواهد داشت!!؟_ان‌شاء الله تعالی!!؟

گفتیم “نیاز به دادگستری“!!؟ این موضوع خود، تحولی بس بزرگ بوده است. زیرا، تا قبل از مشروطیت، بیشتر آرزوی مردم، داشتن یک امیر، پادشاه، یا خلیفه‌ی عادل بوده‌است_ ملکشاه عادل، محمود عادل، انوشیروان عادل، و، و، و!!؟

حتی سعدی، هنگام توجه به لزوم عدل، داشتن این فضیلت را، بیش از هر چیز، ویژه‌ی یک پادشاه می دانسته است_ یعنی یک فرد، و یا یک شخص قدر قدرت!؟؟ چنانکه پادشاه زمان خود را، با احترام، مورد خطاب قرار می‌دهد که:

به نوبت اند ملوک، اندرین سپنج سرای!؟

کنون که نوبت توست!!؟ ای ملک!_ به “عدل” گرای

به بیان دیگر، یعنی، هنوز سعدی، و قرن‌ها پس از او، تا قبل از مشروطیت ایران، مردمان به “فرد عادل“، به یک “شخص عادل“، می اندیشیده‌اند، و نه، به یک “نهاد عدالت گستر“، یک “نظام دادگستری“، یا به تعبیر مشروطه خواهان، به یک “عدالتخانه“!

کوتاه سخن، لزوم تبدیل “فرد عادل” به “نهاد عادل“، از بزرگترین دستاوردهای انقلاب مشروطیت ایران، بوده و، هست!!؟

و این داستان، همچنان، ادامه دارد.

تاریخ انتشار : دوشنبه ۱ شهریور ۱۴۰۰/ ۲۳ آگوست ۲۰۲۱

این گفتار را چگونه ارزیابی می کنید؟ لطفا ستاره‌ها را، طبق خط فارسی از راست به چپ، انتخاب فرمایید ۱، ۲، ۳، ۴، ۵ ضعیف، معمولی، متوسط، خوب، عالی

متوسط ۵ / ۵. ۲۲

یک دیدگاه

  1. بی نظیر از هر نظر: روان بودن گفتار. پند آموزی گفتار. تاریخ آموزی گفتار و طنز آمیز بودن بعضی موضوعات. آفرین بر همه دست اندرکاران این مجموعه. خداوند به شما سلامتی و طول عمر در اشاعه ادب و حکمت پارسی بدهد

دیدگاهی بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *