گفتار شماره‌ی ۲۱۶_ گر من، منم؟؟! پس، کو کدوی گردنم؟؟!!!…( میان پرده‌ی ۴)

به اشتراک بگذارید
۵
(۴۴)

“و، “مساله‌ی دروغ مصلحت آمیز

روزها، فکر من، اینست و، همه شب، سخنم!؟؟ :_

که چرا؟! غافل از، احوال دل خویشتنم؟؟!

ز کجا، آمده ام؟؟!

  _آمدنم، بهر چه بود؟؟!

     _به کجا، می روم؟؟!

       _آخر، ننمایی وطنم؟؟!

مانده ام سخت عجب!!؟ :

_ کز چه سبب، ساخت مرا؟؟!

یا، چه بوده است؟؟!:

_ مراد وی، از این، ساختنم؟؟!

منسوب به مولوی

*

همه!؟ از دست “غیر“، می نالند!!؟

سعدی!؟ از دست “خویشتن“، فریاد!!؟

*

در اندرون من خسته دل!!؟ :

_ندانم، کیست؟؟! _:

که “من“، خموشم و،

او؟!”، در فغان و، در غوغاست!!؟

#حافظ، غزل شماره‌ی ۲۶

*

هان!؟، تا که: سر رشته‌ی خود،

_گُم نکنی!!؟
خود را؟! ز برای نیک و بد!؟

_گم نکنی!!؟

رهرو؟! تویی و!

راه؟! تویی، منزل تو!!؟
هشدار! که راه خود، به خود_ گم نکنی!!؟

#شهاب‌الدین_سهروردی، شیخ اشراق (۳۸=۵۸۷-۵۴۹ه.ق/۱۱۹۱-۱۱۵۴م)

یادآوری: این گفتار به دو رنگ فرو نگاشته شده است. قصه ی اصلی مردی با کدوی گردنش، به رنگ آبی، که به نثری خودمانی و ساده، بویژه برای کودکان و نوجوانان به رشته‌ی تحریر در آمده است. لکن، مقدمه، شرح و نتیجه گیری از قصه، به زبان رسمی کتابی، با خط سیاه، نگاشته شده است که، شاید، با تامل بیشتر شایسته است، دو سه بار خوانده شود، تا در هم آمیختگی بافت فرهنگی سخن آن، از جدید و قدیم، بهتر فرا یافته گردد!!؟

_گر من، منم؟؟!

پس، کو کدوی گردنم؟؟!!!…

و، مساله‌ی “دروغ مصلحت آمیز؟!”…

نمی دانم خوانندگان گرامی ما، گفتار شماره‌ی ۱۸۷_نا هماهنگی خواست‌ها و امکانات_ را خوانده اند؟! و آقای امینی حسابدار دانشکده‌ی الهیات را، که در آن گفتار از او یاد شده است، به یاد دارند، یا که نه؟! در هر صورت برای یادآوری، بخش مربوط به آقای امینی را، از آن گفتار، در اینجا، عینا نقل می‌نماییم:

“…در مهرماه ۱۳۵۵ /۱۹۷۶م، در نخستین روزهایی که آموزش دانشگاه‌ها آغاز شده ‌بود، نویسنده‌ی این سطور، در دانشکده‌ی الهیات، درسی بعنوان بهداشت روانی تقریر می‌نمود.

هنگام تعطیل کلاس‌ها، در ساعت ۹ شب، وقت خروج از دانشکده، با مرد وزینی که در حسابداری دانشکده کار می‌کرد _ و متاسفانه امروز نامش را با تردید بخاطر دارم_ با هم، از دانشکده خارج شدیم. او_آقای امینی؟!_ به من، اظهار داشت که:

_ اجازه می‌دهید، چند قدمی با شما، همراهی کنم، و درد دلی را با شما، در میان گذارم؟!

 طبیعتا، به او ابراز داشتم: با کمال افتخار!!

وی_ آقای امینی_ اظهار داشت که:

_ بسیاری می‌گویند: ایران، بهشت شده ‌است!؟

ولی، من احساس می‌کنم که، در جهنم، زندگی می‌کنم. نمی‌دانم آنها اشتباه می‌کنند، و ایران بهشت نیست. یا من دیوانه شده‌ام، که در بهشت، احساس زندگی در جهنم، می‌نمایم!؟

مثل اینکه، هیچ‌چیز، از جمله من، در سر جای خودمان نیستیم. همه چیز، بهم ریخته‌است. نمی‌خواهم سرتان را درد بیاورم، و حتی از مشکلات خود با حسابداری دانشگاه، یا بسیاری از همکاران، و بحث‌های بیهوده، بر سر مسائل جزئی، وقتتان را بگیرم. هر چیز را که من، می‌پندارم مهم است، آنان با بی‌اعتنایی، بدان اهمیت نمی‌دهند. هیچ‌کس به فکر اداره‌ی کشور نیست، همه، از قبول مسئولیت سر باز می‌زنند، و از انجام کارها، بهنگام طفره می‌روند، و،و،و…

من، ناچار من باب تسلی خاطر او، یادآور شدم که:

_جناب امینی، من فقط می‌توانم به شما اطمینان بدهم، که از نظر من و دانش من، شما، شخصی بقول خودتان دیوانه، نیستید. و قبول دارم که کشور مسائل بسیاری دارد، و حتی #حزب_رستاخیز هم، مشکلی از مشکلات مملکت را، اعم از اداری، و غیر اداری، حل نکرده‌است. آدم‌ها، همان آدم‌های قدیمی هستند، یک شبه که نمی‌توان با تغییر نام حزبی، افراد تازه‌ی عضو آن را، از انسان‌هایی غیر مسئول، به انسان‌های مسئول، بدل کرد، و مانند آن.

من، امید آرامش، و سلامت کامل برای شما دارم. و به‌احتمال قوی، بزودی با بازنشستگی خود، از درگیری با مسائل اداری آسوده می‌شوید، و خاطری آرام می‌یابید.

 او _آقای امینی _بنا به حافظه‌ی کنونی من، با عذر خواهی، و تکرار چندبار، خداحافظ، خداحافظ، اضافه کرد که: ان‌شاء‌الله، ان‌شاء‌الله! و رفت.

وضع روحی آقای امینی، در آن سال‌ها، بهیچ‌وجه وضعی استثنایی نبود. اکثر از مردم، دستخوش التهاب سراسیمگی، همانند پرندگان آسیمه سر در پرواز قبل از طوفان، بسر ‌می‌بردند. و وضع، بهیچ وجه عادی نبود. و جو، مسلما پر از التهاب بود، و همه، در انتظار تغییری بزرگ، بودند!!؟

وضعی را که، مولفان “مکاشفات انجیلی مسیحیان“، “وضع آخر‌الزمانی!؟”، می‌نامیدند. گویی، زمانی می‌خواست برود، و زمان دیگری جانشین آن گردد. این وضع را، جوانان امروز، هرگز، نمی‌توانند در نظر مجسم کنند. تنها مردانی مطلع از تاریخ، که سنشان متجاوز از هفتاد سال به بعد است، اگر هنوز زنده هستند، بخاطر می‌آورند.

کشور، در آستانه‌ی تغییری بزرگ، بسر می‌برد. لکن، هیچکس نمی‌دانست، این تغییر چگونه است؟؟! مثبت است یا منفی، بر خلاف وضع موجود است، یا به شدت وضع موجود را، بهینه تثبیت و، استوار می‌سازد؟؟؟!”( سایت خط چهارم: گفتار شماره‌ی ۱۸۷)

جوی را که در “آستانه‌ی انقلاب!”، بر زمانه و روحیه ی مردمان مسلط شده بود، بگونه ای دست کم موقت، شخصیت همه را منشعب ساخته بود، چنانکه خودشان هم_همانند آقای امینی_ وضع حال خودشان را، بخوبی تشخیص نمی دادند!؟ این وضع روحی روانی، اگر در انسان‌ها، ادامه یابد و بصورتی مزمن درآید، غالبا، بیماری “انشعاب شخصیت” یا “شیزوفرنی” به تلفظ فرانسه، و “اسکیزوفرنیا” به تلفظ انگلیسی( Schizophrenia) را، پدید می آورد.

اگر چه تشخیص‌ها، و اصطلاحات خاص این بیماری روانی_”انشعاب شخصیت“، یا “شیزوفرنی“_ در تاریخ معاصر بسیار جوان است، لکن همواره در هنگام فشارها، بویژه در دوره های استبدادی، وضعی متداول در زندگی و احساس مردمان بوجود می‌آورده است.

سعدی از این اثر تضاد، و دوپارگی درونی خویش، چنین یاد کرده است که:

همه!؟ از دست “غیر“، می نالند!!؟

سعدی!؟ از دست “خویشتن“، فریاد!!؟

حدود یکصد سال بعد از سعدی، حافظ، با سرایش یک بیت که کم و بیش امروزه، بیشتر از مردمان تحصیلکرده آنرا می شناسند، می گوید:

در اندرون من خسته دل!!؟ :

_ ندانم، کیست؟؟! _:

که من، خموشم و،

“او؟!”، در فغان و، در غوغاست!!؟

#حافظ، غزل شماره‌ی ۲۶

_شمس تبریزی، و زیستن اجباری در جهان نفاق!؟

شمس تبریزی (۶۴۵-۵۸۰؟/ ۱۲۴۷-۱۱۸۴م) کم و بیش معاصر سعدی است. او از این جو حاکم استبدادی که موجب شده است، غالبا، مردم، “خود” نباشند، و بصورت منافقان، با یکدیگر، آمیزش و گفتگو کنند، بدینگونه یاد کرده است که:

الف)-” سخن با خود توانم گفتن، یا هر که، خود را دیدم در او، با او، سخن توانم گفت!”

ب)-“راست، نتوانم گفتن، که من، راستی آغاز کردم، مرا، بیرون کردند!”

ج)-” ترا، یک سخن بگویم!:

این مردمان، به نفاق، خوش دل می شوند، و به راستی غمگین می شوند! “ ( ناصرالدین صاحب الزمانی: خط سوم، عطایی، ۱۳۵۱، صص ۱۲۴ و ۱۳۰/  برای اطلاع بیشتر از دوپارگی و دوگانگی شخصیت شمس تبریزی، همچنین رک به: صص۱۶۲-۱۰۹)

این با نفاق با مردمان سخن گفتن، همان است که، سعدی از آن بعنوان، شر ضروری “دروغ مصلحت آمیز” گفتن یاد می کند.(گلستان، باب اول/ حکایت اول)

در میان شیعیان، که عموما، در اقلیت و تحت عنوان “رافضی” مورد آزار و تعقیب سنیان متعصب بوده اند، با اصطلاحی مقبول تر، از ضرورت پدافندی “تقیه” یاد کرده اند. در تقیه‌ی اضطراری زیستن نیز، سوکمندانه، چیزی جز خود نبودن، و به اجبار، دیگری جلوه نمودن، نهفته است.

_مولوی، در جستجوی خود اصیل خویشتن

پرسش‌هایی مانند “من کیم؟“، “از کجا آمده ام؟“، “چرا آمده ام؟!“، “به کجا خواهم رفت؟!“، “چرا باید بروم؟!” و… از گذشته های دور تا به امروز، مهمترین پرسش‌های فلسفی بشر، از شخصیت واقعی، و هویت راستین خویشتن، بوده و، هستند، و خواهند بود!؟

بسیاری از افراد، خود را، در جستجوی خویش، عاجز و زبون می یابند!؟ خود را، گمشده و باز خود را، مهمترین گمشده ی خویشتن، بشمار می آورند!؟

مولوی، بر انگیخته ی آموزش های انگیزنده ی شمس تبریزی، این پرسش فلسفی-روانشناختی را، درباره‌ی شخصیت خود و بطور کلی انسان ها، چنین مطرح کرده است که:

روزها، فکر من، اینست و، همه شب، سخنم!؟؟ :-

که چرا؟! غافل از، احوال دل خویشتنم؟؟!

ز کجا، آمده ام؟؟!

  _آمدنم، بهر چه بود؟؟!

     _به کجا، می روم؟؟!

       _ آخر، ننمایی وطنم؟؟!

مانده ام سخت عجب!!؟ :

_ کز چه سبب، ساخت مرا؟؟!

یا، چه بوده است؟؟!:

_ مراد وی، از این، ساختنم؟؟!

ضمنا، برای نکته سنجان، یادآور شویم که، پاره‌ئی، این غزل را، نه از سروده های اصیل مولوی، بلکه منسوب به او می دانند. در هر حال، چه مولوی آنرا گفته باشد، و چه نگفته باشد، این غزل، شرح احوال پرسشگر همه ی انسان های ژرف اندیش است!؟

***

_قصه‌ی

مردی با کدوی گردنش؟!

در ادبیات عامیانه، یا فولکلوریک ما، سر گردانی بشر را در خودشناسی و گم کردن خود، با حکایتی طنز آمیز، چنین روایت کرده اند که:

یک روستایی ساده دل، برای فروش اجناسی که داشت، مانند پنیر، تخم مرغ، ماست های چکیده یا به اصطلاح ماستهای خیکی، برای نخستین بار، از روستای خود به شهری شلوغ وارد شد، و وحشت زده از اینکه مبادا خود را در این شهر شلوغ گم کند، کدوی تنبل بزرگی را که بار الاغی بود، از فروشنده ی آن خرید، آنرا سوراخ کرده، ریسمانی از درون آن رد کرد، و به گردن خود افکند!!؟ که به یاری این شناسه، یعنی این کدوی تنبل خود را با دیگران متفاوت سازد و، ان شاء الله خود را در این شهر شلوغ گم نکند!؟؟

پس از فروش اجناسی که داشت، خسته و وامانده، نزدیک در حمامی رسید. مرد حمامی او را دعوت کرد که داخل شود و با آب گرم خود را بشوید و اندکی استراحت نماید.

مرد روستایی با کدوی گردنش به داخل حمام رفت، لباس و کفش خود را، در کناری نهاد، لنگی به خود بست، و هنگامی که خواست از سربینه، به بخش خزینه وارد شود، استاد حمامی گفت:

 _آن کدو را، هم روی لباسهایت بگذار!

مرد روستایی با دستپاچگی، گفت : نه، نه، نه! اون نشونه ی منه، و باید همیشه با من باشد!!؟

استاد حمامی از ساده دلی مرد روستایی خنده اش گرفت، بجای اخم و تخم، با تفاهم و همدلی و خوشرویی گفت:

_بسیار خب، اینجا رو خونه ی خودت بدون، هر جور که می خواهی رفتار کن.

مرد روستایی، آسوده خاطر از اینکه می تواند کدوی آویخته به گردنش را هم، با خود همراه داشته باشد، به درون حمام رفت. داخل خزینه شد، و مشغول شستشوی خود گردید. سپس در گوشه ای خسته دراز کشید و از اثر گرمای حمام خوابش برد!!؟

رندی که دورا دور شاهد وضع روستایی ساده دل، و زحمت او با کدوی آویخته بر گردنش، در هنگام شستشو بود، برای شوخی، و دست انداختن روستایی، و مشاهده ی واکنش او، آهسته بالای سر او آمد، و چون او را در خوابی عمیق یافت، کدو را، به آهستگی از گردنش باز کرد و به گردن خود بست. و درست در نقطه ی مقابل مرد روستایی دراز کشید و خود را به خواب زد. و زیر چشمی، مراقب مرد روستایی بود که، کی بیدار می شود و با ندیدن کدو به گردن خود، چه می کند!؟

مدتی گذشت، چون خواب مرد روستایی طولانی شد، مرد کدو ربوده، حوصله اش سر رفت. مشتی آب سرد، به سر و روی مرد روستایی پاشید و فورا، خود را به خواب زد.

مرد روستایی از خواب پرید و نخستین واکنشش با دستپاچگی، این بود که ، سراغ کدوی آویخته به گردنش را گرفت،  و چون دید که نیست، به اطراف نگریست، یکباره چشمش به رند کدو ربوده افتاد. و با شگفتی تمام ملاحظه کرد که، کدو به گردن او آویخته است!؟ در نتیجه با وحشت اظهار داشت:

_گر من، منم؟!

پس، کو کدوی گردنم؟؟!

گر او، منه؟!

پس، من کیم؟؟؟!!

و های های، از وحشت خود گم کردگی گریست…

طنز پردازان، دلشان به رحم آمده و پایان خوشی را، برای داستان این مرد روستایی خود گم کرده‌ی ساده دل پرداخته اند. بدین ترتیب که، مرد رند که قصد آزار بیشتر مرد روستایی را نداشت، برخاست و آمد و کدو را از گردنش در آورد، و به گردن مرد روستایی بست و به او گفت:

_داداش، نگران نباش! من چون خوابم نمی برد، فکر کردم که تو این کدو را به گردن خود بسته ای تا خوابت ببرد. وقتی دیدم تو خوابی، آنرا باز کردم و به گردن خود بستم تا من هم کمی بخوابم!!؟

حالاهم نترس! تو خودتی، و من هم خود منم، این هم کدوی گردنته!!؟ …

***

_در جوامع استبدادی!!؟؟؟…

در جوامع استبدادی که خودکامگان، آن را، فقط به میل و خواست خود اداره می‌کنند، بسیاری از مردمان، کدوی گردن خویش_ شناسه‌ی خاص هویت و شخصیت خود_ را گم می‌کنند. ولی، البته که، نه همه!!؟

بسیاری، خودِ خویشتن را، می شناسند. ولی می دانند که با آن، نه تنها نمی توانند زندگی کنند، بلکه مجبور اند خودشان نباشند؛ یعنی در “نقش نا-بخود بودن!؟“، “بیگانه از خویشتن“، باید در نفاق، و دروغ مصلحت آمیز زندگی را، ادامه دهند. بنا بر مثل مشهور، آنها باید آسته برن، آسته بیان، تا گربه_گربه نره_ شاخشون نزنه!!؟ باز هم به اصطلاح، این انسان های نابخود، همانند کولبران بیچاره ئی هستند، که در منطقه یی مین گذاری شده، پاورچین، پاورچین، باید بار کش غول بیابان شوند!!؟

در جوامع استبدادی، جوامع خودکامگان نابخرد فانی، بسیاری از خدمتگزاران خودکامگان، همه، از این دست کدو به گردنان خود آگاه، بر شخصیت کدویی پوک مصنوعی عاری از حقیقت راستین خویشتن اند!!؟ عمری خود نبودن، و دیگری جلوه نمودن، نه تنها، تلقین به نفس، بلکه تحمیل “انشعاب شخصیت” را، بر بیشتر از مردمان این جوامع، تحقق می بخشد.

انسان دوپاره، با شخصیت دو پاره، کمتر ممکن است، بتواند به وحدت نظری در فکر و عمل برسد، و اقدامی با اتحاد تمام قوای ذهنی و اراده اش، چون یک انسان کامل مستقل، انجام دهد!!؟

از اینرو، انسان‌هایی که طی قرن‌ها، تحت میراث فشار نفاق انگیز دو شخصیتی، یا دقیق تر، گفته شود، دو پارگی شخصیت، به نفاق در اندیشه، و به ناهمسویی در گفتار، و کردار گرفتار آمده‌اند، سوکمندانه، نه می توانند، و نه می خواهند که با دیگران، در پیوندی صمیمانه، و متعهدانه، همبسته شوند. آنان، از همکاری و بویژه از وفای به عهد، عموما، عاجز اند، و به دوستی های موقت، و به وفای به عهدشان، نمی توان دل بست. عهدهای آنان بی صفا، و بی وفا، خواهد بود!

و گرفتاری بسیاری از ایرانیان، در ناتوانی از همبستگی، و همسویی در یک جمع، و پیوستگی پایدار، از همین میراث مزمن تلخ و زهرآگین، سرچشمه می گیرد.

بدیگر سخن، نا همسویی، و ناپیوندی پایدار در روابط انسانی، در جمع های بویژه سیاسی، و فرهنگی _چنانکه بسیاری به اشتباه می پندارند_به هیچ وجه، یک عارضه‌ی موقت بگونه‌ی افقی در زمانه‌ی ما نیست. بلکه، یک نکبت نهادینه‌ی مزمن تاریخی، و به اصطلاح عمودی، در سرنوشت زخم خورده از استبداد، در بلندای دو سه هزار ساله‌ی تاریخ ما است، که هر نسل آنرا، به خطا، سهم و سرنوشت سیاه نسل خود، می پندارد. غافل از آنکه، این گسستگی، ناهمسویی، و ناپیوستگی در روابط انسانی، سرنوشت نهادینه‌ی تاریخی همه‌ی نسل ها، تا به امروز بوده است. هر چند ما، استثناها را از نظر دور نداشته ایم، ولی این استثناها، هرگز، توان خنثی کردن نظر و عمل اکثریت، از مردمی که شخصیتشان دو پاره شده است را، نمی توانند جبران نمایند!!؟

صمٌّ بُکْمٌ عُمْیٌ فَهُمْ لَا یَعْقِلُونَ _ کر و، لال و نابینا، در نتیجه اهل خردورزی نیستند، [ چون سه شاهراه بزرگ ادراکشان مسدود است.] ( کلام مجید: سوره ی بقره=۲/ آ۱۷۱)

_یک نمونه‌ از ناسازگاری دارندگان منافع مشترک با یکدیگر؟؟!

از گذشته‌ی تاریخی ایران معاصر

برای ذکر یک نمونه‌ی تاریخی سرنوشت ساز، در یکصد ساله‌ی گذشته‌ی ایران، از این شدت اختلاف کسانی که، دارای “منافع مشترک” و “دشمن مشترک” بوده اند، شایسته است به روایت از کتاب “ایران، برآمدن رضاخان، بر افتادن قاجار، و نقش انگلیس ها“، بذل توجه لازم، مبذول داریم!!؟

آیرونساید، Ironside”، یک نام انگلیسی است، که به فارسی می توان آنرا، به “مرد آهنین پهلو“، یا “مرد پهلو آهنین” ترجمه نمود!؟

یک ژنرال انگلیسی به همین نام_ یعنی ژنرال آیرونساید(۷۹=۱۹۵۹-۱۸۸۰م)_در تاریخ ۸ مهر ۱۲۹۹/ اول اکتبر ۱۹۲۰، وارد ایران می شود، تا به اشاره ی وزارت جنگ انگلستان، در همکاری با وزارت مستعمرات انگلیس، و وزارت امور خارجه‌ی انگلستان، نظم و سامانی استوار، و پایدار، به سربازان ایرانی که بیشتر از قزاق‌ها، تشکیل شده بوده‌اند، بدهد!!؟

ژنرال آیرونساید، تنها، مدتی بسیار کوتاه، حدود چهار ماه و بیست روز_ از هشتم مهر ۱۲۹۹ تا بیست و هشتم بهمن ۱۲۹۹/ اول اکتبر ۱۹۲۰ تا هفده فوریه ۱۹۲۱_به آغاز و انجام ماموریت خود می پردازد، و سپس برای همیشه، ایران را ترک می نماید!!؟

ژنرال آیرونساید(۱۹۵۹-۱۸۸۰م)

بگونه‌ی نمادین، پیشنهادی که آیرونساید، به فرد برگزیده‌ی خود_رضاخان میرپنج، بعدها پهلوی اول_ می دهد، شرایط پر دامنه و پر فراز و نشیبی_ از بد و خوب_را در ایران بوجود می آورد، حتی بر خلاف خواسته‌ی خودش(آیرونساید)، که کمتر کسی، در تاریخ قرن گذشته‌ی ایران، توانسته است، بوجود آورد_ از جمله کودتای سوم اسفند ۱۲۹۹/ ۲۲ فوریه ۱۹۲۱، انقراض سلطنت قاجاریه، و روی کار آمدن سلطنت خاندان پهلوی‌ها!؟؟

برای تمام کسانی که مایلند اطلاعی عمیق و دقیق، درک و قضاوتی نسبتا منصفانه، راجع به تغییراتی که، از پس از مشروطیت ایران، تا پایان سلطنت پهلوی‌ها، رخ داده است، داشته باشند، شایسته است_ و نه تنها شایسته، بلکه ضروری است_به کتابی که پیشتر از آن نام برده شده است_”ایران، برآمدن رضاخان، بر افتادن قاجار، و نقش انگلیس‌ها”_ تالیف بسیار ارزنده‌ی شادروان دکتر سیروس غنی(۸۶=۱۳۹۴-۱۳۰۸ه.ش/ ۲۰۱۶-۱۹۲۹م ) به زبان انگلیسی، به ترجمه‌ی ارزنده‌‌ی دکتر حسن کامشاد مراجعه فرمایند!!؟

زنده یاد دکتر غنی، اساس روایت تاریخی خود را، از روی کار آمدن پهلوی اول، عمدتا_ شاید بگوییم ۸۰% _همه را بر مبنای خاطرات ماموران انگلیسی در ایران، و اسنادی که، بر مبنای گزارش این ماموران، و دستورهای دریافته‌ی آنان از وزارت امور خارجه‌ی انگلستان، یعنی اسنادی که حتی تا اندکی قبل از درگذشت شادروان دکتر غنی، تازه از طبقه‌ بندی محرمانه، خارج شده بوده و انتشار یافته بوده است، استوار نموده است.

همچنین شایسته‌ی یادآوری است که مترجم ارجمند کتاب_ دکتر حسن کامشاد( ۱۳۰۴ه.ش/ ۱۹۲۵م)_ افزون بر دقت در ترجمه، در حاشیه، یادداشت های ارزنده‌ئی را نیز، بر متن افزوده اند، که روشنگر پاره‌ئی از نکاتی است که بر اثر بعد تاریخی، امروزه نیازمند به توضیح ضروری بیشتری بوده است.

نکته‌ئی که پس از همه‌ی این مقدمات، بعنوان شاهد مثال از درگیری انسان‌هایی با منافع مشترک، در برابر خطر دشمن مشترک، که هنوز بجای همیاری، از هم گریزان بوده اند، و چون رقیبان و #گلادیاتورهایی ضد همدیگر رفتار می کرده اند، می توان دریافت، تنها این چند جمله‌ی کوتاه و پر معنی است، که آتاشه‌ی نظامی انگلستان در سفارت انگلستان در ایران _ کلنل فوکستن( Folkstone، تولد و وفاتش یافت نشد)، به ژنرال آیرونساید_این مرد آهنین پهلو_ بعنوان هشدار می گوید. این هشدار درست، در نیمه‌ی دیماه ۱۲۹۹، حدود یکماه قبل از وداع ژنرال آیرونساید از ایران گفته شده است:

_”در میان توطئه چینان حرفه‌ئی_[بلشویکهای طرفدار روسیه، در شمال ایران، که میرزا کوچک خان نیز، به پشتوانه‌ی آنان قصد تجزیه ی شمال ایران، بعنوان جمهوری سوسیالیستی گیلان را داشته است]_ گرایش به آن است که در زمینه‌های سوسیالیستی دست به دست یکدیگر دهند، و با هم کار کنند.

ولی، در اینجا_ایران_ این توطئه گران، تا کنون بر ضد یکدیگر، فعالیت کرده اند !؟؟

در عین حال هم، طبقات بالای ایرانی، که منافع مشترکی در مملکت دارند_[ بجای اتحاد با یکدیگر، بخاطر پیکار با خطر دشمن مشترک بلشویکشان]_سخت سرگرم رقابت برای مناصب دولتی اند، و هیچ نشانی از اتحاد برای دفع خطر بلشویک‌ها، در میان آنها دیده نمی شود.” (سیروس غنی: ایران، برآمدن رضاخان، بر افتادن قاجار، و نقش انگلیس ها، ترجمه‌ی دکتر حسن کامشاد، انتشارات نیلوفر، ۱۳۷۷، ص۱۶۸)

این گزارشی از عدم همکاری ایرانیان، با وجود “منافع مشترک“، و در برابر “دشمن مشترک“، مربوط به حدود یک قرن پیش است. و اگر، به متوسط سن این هموطنان ناسازگار با یکدیگر توجه شود، مامور انگلیسی_ کلنل فوکستن _ در حقیقت از عارضه‌ئی مزمن در روابط انسانی، مربوط به یک قرن و نیم پیش ایران، به ژنرال آیرونساید هشدار می دهد، تا او را آگاه سازد که با چگونه مردمانی، نا همساز با یکدیگر، در ایران، سر و کار دارد؛ تا ژنرال آیرونساید هم، در برنامه ریزی خودش، در سر و سامان دادن، به ارتش ایران و انتخاب یک سردار_ رضاخان میر پنج_ برای رهبری آنان، دستخوش اشتباه، روی افراد و همکارانشان نشود!!؟

_ناسازگاری بجای همیاری؟؟! :

عارضه‌ئی زاده‌ی استبداد چند هزار ساله

درست، برخلاف توصیه‌ی گرانقدر وخشور زرتشت، که انسان‌ها باید در نیکی اندیشه، و نیکی گفتار و نیکی کردار، به وحدت رسند و، یکسان عمل کنند؛ این انسان های دوپاره ی خودگم کرده‌ی کدو به گردن آویخته، سوکمندانه، همواره باید، آنچه را که می اندیشند، نگویند، بلکه بجای آن، چیز دیگری از آنچه که در دل دارند، بگویند. یعنی، در اندیشه و گفتار منافق باشند، و  شوربختانه، حتی، جور دیگری هم، رفتار نمایند!!؟

و این، وضع ملت ایران، در طول ۳۰۰۰ سال تاریخ سلطنت استبدادی، دست کم، تا زمان انقلاب مشروطیت ایران بوده است_ یعنی تا سال ۱۳۲۴قمری/ ۱۲۸۵شمسی/ ۱۹۰۶ میلادی!!؟

مهمترین کار شایسته‌ی انقلاب مشروطیت ایران، شاید، به احتمال قوی، این بوده است که، می خواسته‌است این وضع روانشناختی را دگرگون سازد، تا آنکه هر کس، چنانکه هست، همانطور هم بنماید، و نیز بدانسان هم عمل کند، و فقط، خودِ خود باشد!!؟ اما، سوکمندانه، عارضه‌ی مزمن کهنسال سه هزار ساله را، همه، به یکباره نمی توانند، با یک انقلاب، ریشه کن سازند. بگفته‌ی سعدی:

سعدی! به روزگاران، فکری/ مهری نهاده بر دل

بیرون نمی توان کرد، الا، به روزگاران

می گویند، استثناء مؤید قاعده است. یعنی هرجا، استثنایی هست، باید یک قاعده‌ی همگانی نیز، وجود داشته باشد، تا آن استثناء، بر خلاف آن قاعده‌ی همگانی و عمومی، بتواند، خویشتن استثنایی خود را، جلوه گر سازد!؟؟ طبق این اصل، در طول تاریخ سه هزار ساله ی ما نیز، البته، استثناهایی، یعنی شخصیت های استثنایی نیز، وجود داشته اند، که با شخصیت کامل، راسخ، و مستقل، مجهز به وحدت تمام قوای عالی ذهنی خود_یکسانی اندیشه با گفتار، و کردار خویش، یکدل و یکزبان و یک کلام_ بوده اند!!؟ لکن، این قهرمانان راستین انسانی، و استثنایی، بسیار بندرت، و به زحمت می توانسته اند، مظهر همه ی حسرت ها، و دریغ های قرن های نابسامان، بوده باشند و، بس!!؟

بگفته‌ی سعدی:

اگر آنچه من گفتمی؟! کردمی!؟

نکو سیرت و، پارسا، بودمی!!؟

#گلستان، باب دوم/ حکایت ۲۳

راست است که، حضرت ذات سرمدی، هرگز، زمین را، تهی از حجت حق، بر جای تنها نمی گذارد!!؟ شادمندانه، این راستان راستین، این تک اختران امید و نوید جاوید خودیافته، این تک ستارگان فرهیخته_بر خلاف خودکامگانِ خود-محورِ بی‌بنیاد فانی خود باخته_ تنها، امانتداران واقعی افتخارات ما، در طول تاریخ گذشته‌ی ما، بوده‌اند و، هستند و، خواهند بود_آری آری، تنها، و فقط نیز، تنها آنها، امانتداران میراث معنوی، و فرهنگی ما، هستند و بس_ و نه شاه سلطان حسین ‌ها، آغا محمدخان ها، و محمدعلی میرزا ها، و، و، و!!؟… :

راستان“؟! رسته اند_ “روز شمار“!!؟

سعی کن!!؟ تا از آن “شمار!؟”، شوی!

#منسوب به سنایی غزنوی(۷۲=۵۴۵-۴۷۳ ه.ق/۱۱۵۰-۱۰۸۰م)

ما بدین در، نه پی حشمت و جاه، آمده‌ایم

 از بد حادثه، این جا، به پناه آمده‌ایم

رهرو منزل عشقیم و، ز سرحد عدم

تا به اقلیم وجود، این همه راه آمده‌ایم

#حافظ، غزل شماره‌ی ۳۶۶

اسب تازی؟! : دو، تک رود!! _ به شتاب!!         

      شتر؟؟! : آهسته، می‌رود!؟ _ شب و، روز!! (سعدی)

و این داستان، همچنان ادامه دارد.

تاریخ انتشار: چهارشنبه ۱۷ شهریور ۱۴۰۰/ ۸ سپتامبر ۲۰۲۱

 

این گفتار را چگونه ارزیابی می کنید؟ لطفا ستاره‌ها را، طبق خط فارسی از راست به چپ، انتخاب فرمایید ۱، ۲، ۳، ۴، ۵ ضعیف، معمولی، متوسط، خوب، عالی

متوسط ۵ / ۵. ۴۴

۴ دیدگاه

  1. سلام به حضرت استاد وسایر همکاران
    استاد،با اشراف کامل به موضوع،از زوایا وابعاد مختلف،مطالب را به شیوایی تمام،ارائه فرموده اند.این شیوه ی بیان مسائل،درنتیجه ی جامع الاطراف بودن استاد،به موضوعات،می باشد.بررسی مسائل تاریخی،بدون تطبیق آن حوادث ،با ادبیات زمانه،واز لابلای اشعارشعرا،جان کلام ادا نخواهدشد.استاد با بررسی مسائل تاریخی،از زوایای مختلف وراستی آزمایی آنها،تصویر جامعی از رویدادهای تاریخی،به خواننده،ارائه می نمایند.
    بهترین هارو به همراه سلامتی پایدار،برای حضرت استاد وهمکاران ایشان،خواستار وآرزو دارم.با احترام تمام سنجرفخری

  2. مثل همیشه، این فرزانه گرانقدر داستان طنزآلود “پس کو کدوی گردنم” را با مهارت کامل به مفاهیم روانشناسانه ربط داده، و الآن برای خیلی‌ها روشن شده که مفهوم ” پس کو کدوی گردنم” چیست. و معنایش عمیق تر از آن بود که می‌پنداشتند. روشنگریهای تاریخی هم به همان نسبت، انسانهای بسیاری را از یکسو نگری نجات می‌دهد، و به زیبایی نشان میدهد که نباید در مسایل فقط یک بعد را دید، با شعرهای عمیق و پر مغز شعرای بی همتایی چون سعدی و دیگران.
    از دست اندرکاران این مجموعه کمال تشکر را دارم، و از خداوند متعال، برای همه شما تندرستی‌ و قوت لازم را، برای ادامه کار آرزومندم

  3. بسیار عالی، نویسنده توانسته است از خود بیگانگی را، از نقطه نظر اجتماعی به رسایی مطرح سازد، و بسیار تواناتر از نقطه نظر روانشناختی و عرفانی، در گفتاری چنین موجز و مختصر به شیواترین لحن، بیان کند. تشکرات قلبی خود را به پدید آورندگان این مجموعه تقدیم میدارم

دیدگاهی بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *