یک کلمهی جادویی، و یک انقلاب بیسابقهی مردمی؟؟!
تبدیل جهنم جنگها، و فوق کشتارها، به مدینهی فاضلهئی از بهشت بهینهی همزیستی یاران موافق!؟
آن هم، نه یک کلمهی افسونگر خیالی و، جادویی!؟
بلکه، کلمهئی مظهر صداقت واقعی، در اجرای عملی!؟
یک کلید واژه مانند عشق، که” آسان نمود اول، ولی افتاد مشکلها “
_یک انقلاب بس بزرگ و بیسابقه، در تاریخ بشریت
فقط، به افسون یک کلمهی جادویی؟؟؟!
چهارشنبه ۲۴ آذر ۱۴۰۰ /۱۵ دسامبر ۲۰۲۱، در یک آزمایشگاه رادیولوژی، در ردیفی، با دو صندلی خالی، با بانویی که هر دو در انتظار عکسبرداری، بوسیلهی اشعهی ایکس میبودیم، نخست، ساکت و، ظاهرا غم آلوده، در اندیشهی خود، فرو رفته بودیم.
بانویی که، در دو صندلی فاصله، همردیف من نشسته بود، شاید در حدود ۳۵ تا ۳۸ ساله مینمود. ولی، سخت رنجور و افسرده خاطر مینمود. این بانو یکباره، بیمقدمه، رو به من نموده و، گفت:
_آقا! آقای محترم! شما میتوانید به من بگویید که، کی بدبختیهای این دنیا، به پایان میرسد؟! و آیا یک کلمهئی وجود دارد، که بدان دلخوش باشیم، که همه چیز بدان بهبود یابد؟؟!
_بله بانوی محترم! من، میتوانم این مژده را، به شما بدهم…!؟؟؟
*
البته، پاسخ به آن بانو، یکباره، به ذهنم نرسیده بود، یعنی به اصطلاح پاسخی “خلق الساعه” و فیالمجلس، نبود؛ بلکه، پاسخی بود که خود، سالها، و ماهها، بخاطر بر قراری صلح و آسایش در جهان، ذهنم را، به خود مشغول داشته بود. و از همهی داناییها، آگاهیها، دانشها و تجربههایی که من، با آنها آشنا بودم، یاری میجستم، و اتفاقا، حدود یکماه پیش از این هم_پنجشنبه ۲۷ آبان ۱۴۰۰/ ۱۸ نوامبر ۲۰۲۱_ در جلسهئی خانوادگی، عزیزانی از من خواسته بودند که، برایشان در همین زمینهی امکان برقراری صلح در جهان، صحبتی بنمایم. انگیزهی آنان، از این پرسش، بیشتر وحشتی بود که، تسلط #طالبان بر افغانستان، بویژه در ذهن ایرانیان، که همسایهی بلافصل افغانستان هستیم، بوجود آورده بود!!؟
با این زمینه، و پیشینهی فکری بود که، بدان بانو گفتم: بله بانوی محترم، من میدانم، و همهی کلید این ماجرا، جابجایی دو کلمه است، که یکی بجای دیگری بنشیند، و دیگری را، حذف بنماید!!؟؟
دفتر آزمایشگاه رادیولوژی، که این گفتگو در آنجا صورت گرفت، مکانی شادمانیبخش نبود. بیماران منتظر، هر یک با نگرانی، نسبت به بیماری صعبالعلاجی، چون سرطان، و دیگر ناراحتیهای پنهان جسمانی، در انتظاری رنجبار، فرو نشسته بودند!؟؟
از اینرو، گوینده، امید آن داشت که، بتواند با جملهئی طنز آمیز، تا حدی، از رنج آنان بکاهد، لبخندی احیانا، هر چند موقت، بر لب آنان، فرو بر نشاند!!؟ خوشبختانه، این بهانه، و فرصت را، پرسش آن بانوی رنجور، فراهم آورد.
زیرا آن بانوی رنجور، وقتی که شنید، بله یک کلمهئی هست، که میتواند یکباره، تمام بدیها و فاجعههای بشری را، به نیکی و سعادت مبدل سازد، با هیجان پرسید:
_ این چه کلمهئی است که، حتی به “عقل اینشتین” هم نرسیده است؟؟؟! گوینده، فرصت را فرا قاپید، و گفت:
_خب، بدبختانه، من چون اینشتین نیستم، خوشبختانه بر خلاف اینشتین، به عقلم رسیده است. و آن، کلید واژهی “تعاون“، بجای کلمهی نحس “تنازع” است، بویژه در ترکیب اصطلاح “تعاون بقاء“، بجای اصطلاح “تنازع بقاء“!!؟؟
در میان این دو واژه، اگر “تعاون” در بقاء، جایگزین “تنازع” در بقاء گردد، همه چیز، یکباره، در روابط انسانی دگرگون میشود، و آن بهشت آرزویی در روی زمین تحقق مییابد!!؟؟؟
بنابر این، آن کلمهی معجزه آسا را، یافتهایم، یعنی “تعاون” را، که شامل همیاری، همدلی، و مددرسانی واقعی مردمان، نسبت به یکدیگر است. حال، مشکل، جستجو برای راههایی است، که همه را، قانع سازیم، تا به “اصل تعاون“، واقعا عمل نمایند. یعنی همان گفتهی حافظ است که:
…عشق، آسان نمود اول، ولی، افتاد مشکلها!!؟؟؟
و باز، برای توضیح بیشتر، بدان بانوی محترم گفتم:
_بانوی من! کلمهی “تنازع” را، شنیده اید؟!_بمعنی جنگ و دعوا و نزاع با یکدیگر؟؟!
_بله، بله شنیده ام!!؟
_خب، در برابر، کلمهی “تعاون“، به معاونت هم پرداختن، هم را یاری کردن، به هم کمک کردن، آن را هم، شنیده اید؟؟!
_بله، بله، آنرا هم شنیده ام!!؟ مثل شرکتهای تعاونی!
_مشهورترین کاربرد این دو واژه، در عبارت “تنازع بقاء“، و در برابر آن “تعاون بقاء” است.
_بله، بله!؟…
_خب، کلمهئی که باید عوض شود، تنازع است، که تعاون باید بجای آن بنشیند. یعنی، “تعاون بقاء“، بجای تنازع بقاء، بر زندگی ما، حاکم گردد!!؟
تنازع بقاء، درست به این معنی است که، هر کس بخاطر باقی ماندن خودش، دیگران را که آنان نیز، خواستار نابودی او هستند، با پیشدستی از میان ببرد، و دفع شرشان را، برای همیشه بنماید، تا مانعی برای زندگی کردن خودش، دیگر وجود نداشته باشد!!؟
کوشش برای تنازع بقاء، در طول زمان، از سلاحهایی مانند قلوه سنگ، چوب دستی، تبر، کارد، خنجر، و گرز و، شمشیر گذشته، تا به وجود گازهای خفه کننده، بمبهای هستهئی، هیدروژنی، شیمیایی و میکروبی، تشعشعات مرگبار رادیو اکتیو، و،و،و که جهان را، بیش از پیش، آلودهتر، و برای زیستن خطرناکتر ساختهاند، رسیده است!!؟
حال اگر “تنازع بقاء“، جای خود را به “تعاون بقاء” بدهد، همه چیز، به سود بشریت وارونه میشود. دیگر کسی، در اندیشهی ساختن بمبی قویتر، فوق کشتاری برتر از آنچه که در “هیروشیما” و “ناکازاکی” فرو در افکندند، علیه دیگران نیست. و بر عکس، تمام بودجهی سرسام آوری که، دنیا، هزینهی میلیتاریسم یعنی نظامیگری برای جنگ و تنازع بقاء میکند، از میان بر داشته میشود، و همهی آن هزینهی هنگفت، صرف بهداشت، سلامت، آموزش و پرورش و تحقیقات علمی پیشرو، میگردد!!؟
_تنازع بقاء، و قانون جنگل
در حقیقت، چنانکه اشاره رفت، “تنازع بقاء“، یعنی همستیزی میان دو نفر، یا دو گروه، بخاطر باقی ماندن، یا بقای در زندگی. و این، همان الگوی “قانون جنگل” است، که در میان حیوانات متداول است؛ و شوربختانه، این میراث تلخ حیوانی، به انسانها نیز، سرایت کرده است؛ و جهان را، در طول تاریخ، بصورت یک جنگل همه با هم در ستیز، فرا در آورده است!!؟ بزن تا نزنندت!!؟ بکش تا نکشندت!!؟ بخور تا نخورندت!!!؟ یا بگریز، تا شکارت نکنند!!!؟_و، و، و، حاصل ضرورت پیشدستی، در هر همستیزی، یا منازعه!!؟؟ یعنی، حل اختلاف، با زور و مشت و لگد و اسلحه، دشنام، و تهمت، تزویر، توطئه، و، و، و؛ و نه با هیئتهای حل اختلاف، و دادرسیهای هیئتهای منصفه، و، و، و.
سوکمندانه، بیشتر نخستین راه حلی که، برای رفع یک مشکل، و دشواری میان انسانها، بخاطر میرسد، دست بردن به چوب و چماق، یا شمشیر و ششلولی است که_ مانند کابوهای امریکایی، در فیلمهای وسترن_ با پیشدستی میخواهند حریف را، قبل از آنکه بجنبد، از پای در آورند!؟؟
و کتاب کلیله و دمنه در ادبیات ما، تصویر کاملی از حکمرانی یک #قانون_جنگل است؛ و بیهوده نبوده است که به دستور “انوشیروان“، آن را به ایران منتقل، و ترجمه نمودهاند!!؟؟
***
_رسالهی یک کلمه
و نقش خلاق هدایت معجزهآسای تداعیها،
در کنکاشها، و جستجوها
توجه ما، به “یک کلمه“، و اصرار به محدود ساختن مفهوم وسیعی که، از آن در نظر داشتهایم، فقط در “یک کلمه“_ در حقیقت یک “کلید واژهی استثنایی“_ به احتمال قوی، در ذهنیت ایرانی ما، بیسابقه نبوده است.
یک کلمه، بمعنی “قانون“، نوشتهی میرزا یوسف خان مستشار الدوله(۱۳۱۳-۱۲۳۹ه.ق/۱۸۹۵-۱۸۲۳م)_سی و شش سال پیش از مشروطیت ایران_ در سال ۱۲۴۹ه.ش/۱۸۷۰م، حدود یکصد و پنجاه سال پیش، در پاریس، تالیف شده بوده است!!؟
میرزا یوسف خان مستشار الدوله، معتقد بود که کمبود اصلی، در جامعهی استبدادی به مفهوم یک کلمه، مصداق کلیدواژهی “قانون“، بوده است!!؟
مستشار الدوله، اعتقاد داشت که “یک کلمه“، “قانون” است؛ یعنی، “قانون” کمبود جامعهی ایران است، و جامعهی ایران، باید قانونمند شود!!؟
_”قانون“؟!
زیر بنا، یا رو بنای جامعه؟؟!
“قانون“، اگر هم احیانا، به “زیر بنا“ی فرهنگ و تمدن یک جامعه، تعلق داشته باشد، به احتمال قوی، در بالاترین مرحلهی آن، کم و بیش، در زیرِ “رو بنا” قرار میگیرد.
زیرا، بررسی و کنجکاوی بیشتر، نشان میدهد که، “قانون“، هنوز خود، یک امر ثانوی، و “رو بنایی” است. چون، “قانون“، زمانی وجودش محسوس و ملموس میگردد، که کسی یا گروهی که مورد تجاوز و، بیداد و، ستمی قرار گرفته اند، نخواهند، شخصا، خود به دفاع از خویش، با دشمنان خود، دست به گریبان و گلاویز گردند!!؟ بلکه، آنوقت از یک “مرجع قانونی” کمک میطلبند، و آن مرجع هم، یک نفر نیست؛ سامانه، یا سازمانی است برای دادرسی، متشکل از هیئت حل اختلاف، هیئت منصفهی حداقل ۱۲ نفری، قاضی، دادیاران، دادستانها، وکیلان مدافع شاکی و، وکیلان مدافع متهم، و شاهدها، که پس از یک فرآیند طولانی، به نتیجهئی برای حل اختلاف، یا تعیین مجازات، برای متجاوز، و گرفتن داد از بیداد میگردد. و تازه، ممکن است اشتباهاتی هم، صورت گیرد، و یا با فوت یکی از طرفین، پروندهی موضوع، مختومه اعلام شود، و، و، و. و اینها همه، بیشتر، جنبهی “رو بنایی” دارند، تا “زیر بنایی“!؟؟
در صورتیکه، “تعاون بقاء“_همیاری، همدلی، و مددرسانی به یکدیگر_ به ژرفاژرفترین بخش “زیر بنایی” یک تمدن و فرهنگ انسانی، تعلق دارد. زیرا، “تعاون بقاء“، میخواهد جامعهئی را بنا نماید، که در آن، اصولا جنگ و ستیز، معنا و مصداقی، در بر نخواهد داشت که، نیازی به حل اختلافات قانونی، با تشریفات نظامهای دادرسی داشته باشد!!؟
_خاستگاه رسالهی “یک کلمه؟!”یِ
میرزا یوسف خان مستشار الدوله!!؟
میرزا یوسف خان مستشار الدوله، که سالها، در فرانسه، به سر می برده است، تحت تاثیر نظامهای حقوقی، و دادگستری غرب، بویژه فرانسه، قرار گرفته، و مفهوم “یک کلمه” را، ناچار، تنها، در لفظ “قانون“، فرا یافته بوده است!؟؟
در حالیکه، مفهوم و محتوای “قانون“، خود، بهیچ روی با “یک کلمه“، آغاز و پایان، نمییابد؟!! زیرا که قانون خود، انواعی دارد_مانند قانون مدنی، قانون تجارت، قانون مجازات عمومی، و، و، و_ و در نتیجه، از دهها، صدها، بلکه هزارها ماده، با تفصیلهای دقیق، تدوین مییابد، تا تنها از نظر نظری، با مجموعهئی از قوانین جامع، برای ادارهی یک جامعه، کافی و رسا باشد.
_پیشینهی مفهوم و مصداق “یک کلمه”، در سنت فرهنگی ما
باید توجه داشت که، شادروان مستشار الدوله، از کودکی و نوجوانی، در فرهنگ ایران اسلامی، تولد و پرورش یافته بوده است!!؟ در حوزهی فرهنگ تاریخی ما، عنوان “یک کلمه“، هم در مفهوم، و هم در مصداق، در عالیترین مرحلهی اُم الکتابی جامعه، یعنی کلام مجید، فرو آموخته گشته است!!؟
مستشار الدوله، و همنسلان او، همه از کودکی، در مکتبهای قدیمی، کم و بیش، بلافاصله پس از ورود به مکتب _در سنین کودکستانی، و دبستانی_ با خواندن کلام مجید، خواندن و نوشتن را، فرا میآموخته اند!!؟ یعنی، انس کافی، با تعبیرات و مفاهیم قرانی، فرا در گرفته بوده اند!!؟ از جمله، در مورد چگونگی فرایند خلقت، یا آفرینش، در کلام مجید، آمده است که:
_”هنگامی که خداوند، ارادهی متعالیاش، بر “بودن“، یا “شدن” چیزی نابوده قرار گیرد، چنین است که بدو می گوید، باش! و او بلافاصله، میباشد. “
یعنی بدان چیز فرمان میدهد، بباش! پس آن چیز، فورا، میباشد. یا به فارسی بگوییم، اگر بدان چیز بفرماید بشو_ یعنی موجود شو!_ آن چیز، فورا، موجود میشود!!!؟
اما، لفظی که، برای این “فرمان هستی آفرین“، در کلام مجید به کار میرود، همان کلید واژهی یک کلمهئی دو حرفی، به زبان عربی، تشکیل شده از “کاف و نون” است، که میفرماید: “کُن!!” _ از کان یَکُون.
و در پاسخِ فرمانِ “کُن”، ” یَکونُ”، میآید، که “میباشد” یا “میشود”، معنی می دهد. ( إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَیْئًا أَنْ یَقُولَ لَهُ کُنْ فَیَکُونُ_ سورهی یس=۳۶/ آ ۸۲)
و بدینسان، با این مقدمات یاد شده، از مفهوم و مصداق یک کلید واژهی جادویی هستی بخش، مانند “کُن!؟”، ذهن تحصیلکردگانی پرورش یافته، چون شادروان مستشارالدوله، از کودکی، در مکتبخانههای متداول ایرانی ما، پرورش یافته، و ضمیر باطن به اصطلاح قومیاشان، با خاطرهی “یک کلمه“، مانوس، و خودمانی شده بوده است!!؟
_کُن، فیکون؟؟؟! :
تغییر شگفت انگیز کلیدواژهی هستی بخشی،
به نیستی بخشی و نابودی، در فرهنگ ما؟؟!
نکتهی شگفتی، که از تغییر فاجعهبار واژگونهی معنی هستی بخشی کُن فَیَکون، به معنی کاملا معکوس، و وارونهی آن، به ویرانی و نابودی است _ و خاستگاهش نیز، هنوز، سوکمندانه، بر ما تاکنون، مکشوف نگشته است_ اینست که، فرمان دو کلمهئی(کُن فَیَکُون)_همانگونه که اشاره رفت_ در اصل، جریان مثبتی از شدن، آباد کردن، آباد شدن، و آباد باقی ماندن، در حقیقت، یک فرمان توأم با نتیجهی هستی بخشی و آبادانی است!!؟ لکن، در جریان زبان فارسی، “کُن فیکون“، بیشتر منفی، و سراسر اشاره به نابودی و خرابی بدون بازگشت، و آبادانی را، به ویرانی بدل ساختن، معنی میدهد!؟؟؟
چنانکه در گزارشی، دربارهی خصلت و خوی سپاهیان مغول، گفته شده است که:
_”…سپاه وحشی مغول به هر آبادیئی که میرسد، اگر با مقاومتی روبرو شود، و مردمان، یکسره تسلیم نگردند، آنان آن آبادی را، خراب کرده میسوزانند، و مردمانش را به “یاسا” میرسانند؛ یعنی قتل عام میکنند، چنانکه آن آبادی یکسره، “کُن فیکون” میشود!؟؟؟”
_”مغول در سر راه خود، بسیاری از آبادیها، و شهرها از جمله نیشابور را “کُن فَیَکون” کردند. یعنی، یکسره ویران کردند، و کمتر جای آبادی باقی گذاشتند، و حتی سگها و گربهها را نیز، در آنجاها کشته و نابود ساختند_ البته این یکی آخری را_کشتن سگها و گربهها_ دیگر، احتمالا، بخاطر خوردن آنها بوده است!!؟”
در هر حال، با توجه به تمام این اطلاعات، آگاهیها، و مقدمات، شاید، ضمیر باطن، یا خود نا آگاه ما، خواستار یک کلیدواژهی یگانهی مثبت رهاییبخش، و هستیآفرین، بسامان ساز بهینهی همهی نابسامانیها_یک موعود اعظم، سوشیانت، هوشیدر، حضرت مهدی(ع)_همانند فرمان مثبت “کُن فیکون” کلام مجید، با زمینهئی تاریخی از قرنهای پیش، از جمله، از دهها سال گذشته، خواستار واژهئی بوده است، که همهی نابسامانیها، ستیزها، پیکارها، نبردها و اختلافات را، یکسره، از میان بردارد، و بجایش همه، آبادانی، شادمانی، خودکامی، همزیستی بهینهی انسانی را، بر جامعه و تمدن ما، حاکم نماید!؟؟
مگر واقعا، و حقیقتا نیز، آرمان مکنون در “#انقلاب_مشروطیت_ایران“، در ژرفاژرف قلوب مشروطه خواهان راستین، چیزی جز همان یک کلمهی جادویی مشروطیت، نبوده است؟؟! و انتظار مردم از آن، همهی این آثار مبارک بهینه، برای بهبود هستی، و زندگیشان، در قلمرو زندگی سیاسی و اجتماعیشان را، در بر نداشته است؟؟؟!_به دیگر سخن، یک کلمهی “مشروطیت“، بمعنی سامان بخش همهی نابسامانیها؟؟؟!
_فرهنگ کلان توحیدی-یکتا پرستی
در اساس، فرهنگ ما، فرهنگی کلان و توحیدی است؛ یکتا پرستی است، یگانه ستایی است؛ ترجیح “واحد” بر “کثیر” است؛ دور از هر شرک و همتراز، و هماورد، برای “خداوند-خدا“، “اهورا“، یا “الله“، است. همه، توحید ذات، همه توحید صفات، همه توحید ماهیت، و وجود است : _ وَ لَم یَکُن لَه، کُفُواً اَحَد!!؟
پالایشی اینچنین متعالی، و بی هیچ آلایش، و والایشی مطلق و برتر، بی هیچ پیرایش، در توصیف وحدت ذات سرمدی، بی هیچ شائبهی همزاد و همترازی، در الهیات لاهوتی ما، شاید، هرگز، در جای دیگری گفته، یا شنیده نشده بوده باشد!؟؟
آری، “اگر در آسمان و زمین، خدایانی، جز “خداوند-خدا“_ الله_ وجود داشته باشند، هر دو، زمین و آسمان، “ویران-تباه” میگردند. ( لَوْ کَانَ فِیهِمَا آلِهَهٌ إِلَّا اللَّهُ لَفَسَدَتَا_ سورهی انبیاء=۲۱ / آ۲۲)
“هرچه در آسمانها و زمین است، سپاسگزار خداوند است، زیرا، پادشاهی، تنها از آنِ اوست، و سپاس مطلق نیز، تنها، ویژهی اوست.” بدینسان هیچ شریکی، و هیچ پادشاهی، در قلمرو سلطنت الهی، که شامل تمام کائنات میگردد، برای “خداوند-خدا“_الله_ وجود نداشته، ندارد و نخواهد داشت. (یُسَبِّحُ لِلَّهِ ما فِی السَّماواتِ وَ ما فِی الْأَرْضِ، لَهُ الْمُلْکُ وَ لَهُ الْحَمْدُ_ سورهی تغابن=۶۴/ آ ۱)
الهیات ما، همه توجیه، توضیح، و تفسیر تجلیِ “وحدت در کثرت“، و “کثرت در وحدت” است:
به دریا بنگرم؟! دریا؟! تو بینم!!
به صحرا بنگرم؟! صحرا؟! تو بینم!!
به هر جا بنگرم؟!:_ کوه و، در و، دشت؟!:
_نشان روی زیبای تو بینم
*
برگ درختان سبز!!؟_ در نظر هوشیار؟!
هر ورقش؟!:_ دفتری است، معرفت کردگار
یادآوری ۱: بیان بابا طاهر، بیشتر، و گفتهی سعدی، کمتر میتوانند در عدهئی، شبهه یا تردیدی ایجاد کند، بدین معنی که بابا طاهر، گویا به “همه-خدایی” اعتقاد داشته است؛ و تفاوتی میان خدا و مخلوق او نمینهاده است؟! زیرا، میگوید:
به دریا بنگرم؟! دریا؟! تو بینم!!
به صحرا بنگرم؟! صحرا؟! تو بینم!!
این بیت، ظاهرا میخواهد بگوید که، گوئیا، دریا، خود خداست؟؟! و خدا، بصورت دریا، در چشم شاعر نموده میشود. همچنین هنگامی که، به صحرا مینگرد، خدا را، بصورت صحرا میبیند!!؟ باز هم مانند آنست که_نعوذ بالله_ میان صحرا و خدا تفاوتی نمینهد، و هر دو یکی هستند؟؟!
بعبارت دیگر، ظاهرا، بابا طاهر، بین “خالق” و “مخلوق” فرقی نمیگذارد؟؟! خالق و مخلوق، هر دو را، یکی میبیند، که هر دو مظهر توحید خداوند، بشمار میروند؟؟!
لکن، خوشبختانه، بیت دوم، و بویژه مصرع چهارم، که حاصلجمع و نتیجهگیری از مقدمات بیت اول است، آشکار میسازد که، بابا طاهر، “تجلیِ خداوند” را، در دریا و صحرا و کوه میدیده است، و نه خود خداوند را، چنانکه با صراحت و، شفافیت میگوید:
به هر جا بنگرم؟!:_ کوه و، در و، دشت؟!:
_”نشان روی زیبای تو“، بینم
“نشانِ روی زیبا“، خودِ “صاحب نشان” نیست. این نشانِ اثر، و تجلی اوست. بدینسان، بابا طاهر میان خالق و مخلوق، میان “نشان“، و “صاحب نشان”، میان اثر و موثر، تفاوت مینهد؛ و آن زوجها را، یکی نمیداند؛ بلکه، یکی را، نشان از دیگری میبیند، و میداند، و میگوید.
در مورد سعدی، خوشبختانه، از همان آغاز بیت اول، سعدی آشکار میسازد که، برگ درختان سبز، بیشتر، مانند یک دفتر و کتاب، دارای تفسیر و توضیح از معرفت خداوند اند، و خودشان هیچگونه، مدعی خداوند بودن، خوشبختانه، نیستند.
در شناخت پروردگار، خالق، و یا حتی هنرمند، شیوهی رویکرد به شناخت الهی را، به دو صورت، معمول دانسته اند که، یکی از خالق، به مخلوق میرسد؛ یعنی از فاعل، به مفعول رسیدن؛ و از هنرمند، به اثر او پی بردن.
روش دیگر برعکس این روش، از مخلوق، به خالق رسیدن، از مفعول، به فاعل نائل شدن، و از اثر به موثر، یا از اثر یک هنرمند، به شخص هنرمند پی بردن، و او را شناختن است.
در اینجا باز لازم به یاد آوری است که، اگر مثلا، هنر دوستانی، یک تابلو نقاشی اصل کوبیسم را، ببینند، فورا، با معرفتی که در شناخت مکتبهای نقاشی دارند، تشخیص میدهند که این اثر، باید از پیکاسو(۱۹۷۳-۱۸۸۱م) باشد، و در نتیجه، #پیکاسو بلافاصله، در نظرشان مجسم میگردد!؟
ولی، این تجسم شخص پیکاسو، در تماشاگر تابلوی کوبیسم او، بدین صورت نیست که، چهره یا اندام پیکاسو را، بصورت نقاشی کوبیسم ببینند. بلکه، چون پیکاسو، مهمترین طراح و نقاش کوبیسم است، خاطرهی او بگونهی تداعی، در نظر تماشاگر اثرش، تجسم مییابد، و همان صورت اصلی انسانی پیکاسو، که تصاویرش در کتابها و مطبوعات، و مجلههای هنری، چاپ و منتشر شده بوده است، همان، در نظر تماشاگر اثر کوبیستی او، مجسم میگردد.
اهمیت یادآوری این موضوع، در آنست که یک شبهه، یا تردید در مورد این که گویندهی شعری، نویسندهی نثری، و یا نگارندهی طرحی، یا تابلویی از نقاشی، ممکن است، با خودِ اثر یکی باشد، و منظور از آن اینست که گویا، هیچگونه، تفاوتی، تفکیکی و جدایی میان آن دو نیست، برای بسیاری از متعصبان _بویژه اگر به برداشتی از یکی پنداشتن خالق و مخلوق، در مورد خداوند تعالی مشتبه گردد _میتواند، تا مرحلهی کفر و، لعن و، تکفیر و، کشتن و، اعدام او، پیش رود!؟؟ امری که شوربختانه، در مورد شهاب الدین سهروردی مقتول، مشهور به “شیخ اشراق” پیش آمده است، و او را، ظاهرا به فتوا یا به دستور صلاح الدین ایوبی، به قتل میرسانند_ چنانکه در ادامه، در یادآوری شمارهی ۲، بدان خواهیم پرداخت.
_”الواحد کالالف”، یگانهی یکتا، همچون هزاران است؟؟!
“عدد“، “واحد” است، و “الواحد کَالالف“، یعنی یگانهی یکتا، همچون هزار، یا حتی هزاران است!؟؟
نعوذ بالله!! آنوقت، “خدا” یکی؟! و “شاه” هم، یکی؟؟؟! اگر، “شریک” خوب، و لازم میبود، خدا هم، شریک میگرفت، و یکیِ خود را، دو، سه، چهار، و بسیار مینمود؟؟؟!
پس، “بگو که او، الله، یگانه و یکتاست“(قُل هُو اللهُ اَحد)_ و “لا شریک له“!!؟
و چه اشتباه و توهمی مغلطه آکند، سوفسطایی صفت، که همسان همتراز بیتراز، شاه را هم، “لاشریک له” میپندارند؟؟! قیاسی، آشکارا، مع الفارق!!؟؟
و چنانکه سخن دیرین مکتب ادبیات سنتی ماست: ده درویش _از شدت فروتنی_ در گلیمی بخسبند و، دو پادشاه_ از فرط غرور_ در اقلیمی، نگنجند.( #گلستان باب اول، ح ۳)
خدا، شاه است و، شاه هم، خداست. یعنی خدا، و فقط خدای راستین، شاه واقعی است، و نه دیگری!!
ملکا_شاها_ ذکر تو گویم، که تو، شاهی و، خدایی…
همه، توحید تو گویم، که به توحید سزایی…
“زیر نشینِ علمت“؟! : _کائنات!!
ما به تو قائم!!؟_ : چو، تو!؟ قائم به ذات!!
یعنی، به نظر سنایی هم، میان بشر و خداوند، برای اتکاء بشر به خداوند در زندگی، هیچ واسطهئی، چون شاه و کدخدا و، سرور و سالار و دیگران، وجود ندارد.
ستایش مطلق، ویژهی “خداوند-خدا“، پروردگار جهانیان است:
“ما، فقط تو را میپرستیم، و فقط از تو یاری میجوییم، راه درست مستقیم را، تو، به ما، بنما. راه آنان را که بر ایشان نعمت، ارزانی فرمودی. نه راه آنان را، که شرارههای خشم را، بر آنان فرو باریدی، و نه راه گمراهان را!!”
ترجمهئی از سورهی حمد، که هر مسلمان، در پنج نوبت نماز شبانهروزی خود، آن را، بارها تکرار مینماید.
_شش صفت، از ممتازترین ویژگیهای خداوند؟؟! :
در الهیات اسلامی
۱)_ خداوند، ثابت است، متغیر نیست!! هیچ تغییر دهنده، و تغییری را، در او راه نیست!!
۲)_ خداوند، دائم و جاوید است، موقت و میرا نیست!! ازلی، ابدی، و سرمدی است!!
۳)_ خداوند، یکتاست!! بدیل، شریک، نظیر، و همتا ندارد!! یعنی، “لا شریک له” است!!
۴)_ خداوند، بینیاز است!! نسبت به هیچ چیز، نیازمند و آزمند نیست!! او “الصمد“، و “الغنی” مطلق است!!
۵)_ خداوند، آسیبپذیر نیست!! از هر بیماری و بلا، برای همیشه، مصون است!!
۶)_ خداوند، خالق است!! مخلوق نیست!!
_شش صفت، از مهمترین نارساییهای بشری
در برابر صفات ممتاز ویژهی خداوند
در الهیات اسلامی
۱)_ انسان، متغیر است، تلون پذیر است، ثابت نیست!! نه تنها در طول زمان، بلکه، حتی گاه در طول یک روز، بسیار دمدمی مزاج و متلون میگردد!!
۲)_ زندگی انسان، موقت است، دائم نیست، جاوید نیست!! عمر انسان، گاه چنان کوتاه است، که در کودکی یا در نوجوانی، یا در میانسالی میمیرد؛ و طول عمری بیش از نود تا صد سال برای انسان، زمانی بسیار طولانی است، و از نظر آماری، شمار اندکی را، شامل میگردد!!
۳)_ انسان، یکتا نیست، بیهمتا نیست!! بیتا نیست!! بدلها، بدیلها، رقیبها، و نظیرهای فراوان دارد. چنانکه برخی از اوقات، بیشتر از زندگانیاش، صرف نزاع با مدعیان دیگر خود، میگردد.
۴)_ انسان، نیازمند است، بینیاز نیست!! بلکه، آکنده از انواع نیازمندیهای بسیار گوناگون است. و در نیازمندی، حتی گاه بسیار حریص و آزمند است؛ هیچ معلوم نیست، کی میتواند خود را، کاملا غنی و بینیاز، احساس نماید؟؟!
۵)_ انسان، آسیبپذیر است، در برابر انواع بیماریها، حادثهها، و تصادفات، بیدفاع، و فاقد مصونیت است. و گاه بسیار نقصپذیر است: نابینا میشود، کر و لال میگردد، شل و فلج و بیدست و پا میگردد، و، و، و.
۶)_ انسان، مخلوق است، خالق نیست!! آنچه را که نسبت آفرینندگی بدو میدهند، مبالغه آمیز است؛ از هیچ، چیزی نمیآفریند!! بلکه، از چیزهای موجود، تالیف، و یا سرهم بندی میکند!!؟
زمانی که، از “انسان” سخن میگوییم، منظور هر انسان است؛ اعم از اینکه، آسیایی، اروپایی، افریقایی، استرالیایی، و یا امریکایی باشد، سیاه باشد یا سپید، بلند قامت باشد یا کوتاه قد، چاق باشد یا لاغر، خوشگل باشد یا زشت، زن باشد یا مرد، از تحصیلات عالی و تخصصی برخوردار باشد، یا نباشد، با سواد یا بیسواد، اینشتین باشد، یا خنگ خدا، رستم باشد یا افراسیاب، شمر باشد، یا فلورانس نایتینگل، پادشاه باشد، یا گدا، و، و، و .
بدینسان، همهی پادشاهان زمینی تاریخ ملتها_از جمله ما ایرانیان_ محکوم به همهی صفتها، و نارساییهای بشری هستند. و مقایسه با ذات مقدس الهی، خداوند، نه تنها قیاسی مع الفارق است، بلکه مقایسهئی بس ابلهانه، کوته اندیشانه، و مایهی رسوایی شخص مقایسهگر است!!؟
_شاهان، خود خدا-بینان خودکامهی مفلوک!؟؟
انسانهایی چنین مفلوک که، سیه مستِ قدرت و، تزویر و، زر شده اند_با توجه به رویارویی جسم و جان، با بهداشت و درمان بس نابسامان و عقب ماندهی آن روزگاران_ در سی یا چهل سالگی، آب از دهان و بینی روان، با دندانهایی کرم خورده و، فرو ریخته، چشمانی نیمهکور و نابینا، ترسان از هول عاقبت میل کشیدن چشمان، و یا کشته شدن و تبعیدشان، به دست عزیزان، گرفتار در پنجهی دیو دلهره، فرعون صفتانه، دعوی ابدیت، و خدایی میکنند؟؟؟!!
ماجرا، تمثیل مسخره آمیز فیل و، فنجان است که، در آن میخواهند، موش را، برابر با شیر_بسی فراتر از حدیث گربه و موش_ و پشه و مگس را، همسان شاهین و عقاب، فرو در بنمایند. البته، فرض محال، که محال نیست!؟؟ ولی:
گیرم که، مار چوبه کند، تن به شکل مار؟؟!
کو؟؟! “زهر”، بهر دشمن و؟؟! :_ کو مهره؟! بهر دوست؟؟!
بدینسان، شاه را، قطعا، باید از خداوند جدا کرد. هیچ شاهی، خدا نیست. و ذکر جاوید شاه، شعاری تهی از واقعیت است. زیرا، هیچ انسانی جاوید نیست، و هیچ نهادی از جمله نهاد سلطنت، ابدی و جاوید نمیماند. همه مشمول تغییر و تحول اند. گفتن جاوید شاه، آرزویی محال است، و انسان خردمند، و هوشیار، آرزوی محال نمیکند.
_ فردوسی، و همسانی شاه، با خدا؟؟؟!!
و فردوسی که میسراید:
چه فرمان یزدان، چه فرمان شاه!!؟
که یزدان خدا هست و!!؟_ : شه، پادشاه!!
و اینها همه_سوکمندانه_ قیاسی مع الفارق، برای القاء باطل همسانی نامترادف کاذب، میان “خداوند-خدا“، و “شاه“، در سراسر سه هزار سالهی تاریخ ایران، بوده است، تا که شاه را _نعوذ بالله_ همسان خدا، قدر قدرت، یکتا و جاودانی، بنمایند_یک سمفونی اهرمنی، استوار بر پایهی ثلاثهی شوم اتحاد زر و، زور و، تزویر، به تمام معنی!؟؟؟
_شیوهی بیان، و روایتهای فردوسی
البته، در مورد نقل قول از شعر فردوسی_”چه فرمان یزدان، چه فرمان شاه“_لازم به یادآوری است که، فردوسی در این بیت، تنها، راوی امین نقل قول شرک آمیز مبلغان مشرکی است که، نعوذ بالله، شاه را، همانند خدا، قرار میدهند، یعنی کسانی که “انسان-خدابین” اند!؟؟ و به هیچ روی، فردوسی، در این نقل قول، عقیدهی شخصی خود را، ابراز نمیدارد. فردوسی آشکارا، در سراسر شاهنامه، نشان داده است که، گویندهی موحد این شعار است که:
به نام خداوند جان و خرد
کزین برتر، اندیشه، بر نگذرد
در این جایگاه والای توحیدیِ فردوسی، هیچ انسانِ مفلوکی، مردنی و فانی، دارای انواع شهوات و خودکامگیها، در برابر “خداوند-خدا“، هیچگونه مقامی، جز مقام یک بندهی شرمندهی گنهکار را، دارا نبوده، نیست، و نخواهد بود!!؟
در شاهنامه، دهها قهرمان، و ضد قهرمان وجود دارد، که دارای عقاید مختلف اند، و فردوسی _همانند همهی نمایشنامه نویسان، و رمان پردازان بزرگ، همسان شکسپیر (۱۶۱۶-۱۵۶۴م)_ به نقل اظهار نظرها، و سخنهای راست یا دروغ، رجزهای مبالغه آمیز، و خود-حقیربینانه، و یا خود-ستایانهی قهرمانان، و ضد قهرمان خویش، با صداقت و امانت، میپردازد، و روایت مینماید. و نه آنکه، عقاید خود را، از دهان این و آن، بیان دارد!!؟؟
به یاد آوریم، این گفتهی انتقادی فردوسی را که، از جمله، شاه زندهی زمانهی خویش را، چگونه، مخاطب قرار داده، و حتی به بیریشهگی و فقدان اصالت، به احتمال_با ذکر “اگرِ مشروط!؟”_ متهم میدارد که:
چو شاعر برنجد؟! بگوید هجا!!
هجا؟!، تا قیامت، بماند بجا!!؟
الا شاه محمود کشورگشای!!؟
نمیترسی از من؟! بترس از خدای!!؟
اگر، مادر شاه، بانو بُدی؟؟!
مرا، سیم و زر، تا به زانو بدی، و، و، و.
همواره، یادآوری مجدد، و مکرر این نکته، ضروری می نماید که، “شاهنامه“، به هیچ روی، حماسهی ستایش شاهان نیست؛ بلکه شاهکاری از طرح تراژدی شاهان است. یعنی، بیشتر بدفرجامی، و عاقبت نابخیری سلطنت و پادشاهی، همه جا، بویژه در ایران است!!؟ بنگرید به فرجام شوم جمشید جم، و فرجام شومتر دشمن او، ضحاک ماردوش!
حتی، بهترین پادشاه فردوسی، ظاهرا، “فریدون فرخ” است که، دربارهاش میسراید:
“فریدون فرخ“، “فرشته” نبود!!؟
ز مشک و ز عنبر؟!:_ سرشته نبود!!؟
به “داد و دهش!؟”، یافت این نیکویی!!؟
تو!!؟ “داد و دهش” کن_ فریدون تویی!!
در این ابیات، آشکارا، فردوسی بیان میدارد که، برای ارتقاء به مقام پادشاهی، نیازی وجود ندارد که، شخص پادشاه، از نژاد ویژه و برتری باشد، اصل و نسب خاصی داشته باشد، خونش رنگینتر از دیگران باشد، ژن چنین و چنان داشته باشد، سرشتش از مشک و عنبر، و یا از بهترین دستمایهها، و از بهترین طبیعتمایهها، گلچین شده باشد، و، و، و!؟؟ بلکه، پادشاه خوب_هر کس، از هر طبقه، و هر نژاد که می خواهد باشد_ تنها، باید داد و دهش، یعنی عدالت و ایثار، پیشه کند، تا همچون فریدون فرخ، سرور و والا و، سزاوار ستایش و مدح، گردد!!؟
اما، در ادامهی سرنوشت همین #فریدون_فرخ، فردوسی نشان میدهد که، او، یکی از بد فرجام ترین پادشاهان، و ناکامترین و مصیبت زدهترین، پدران بوده است.
زیرا، #فریدون، قلمرو سلطنت خود را، میان سه پسرش_ایرج و سلم و تور_ تقسیم میکند. اما، سلم و تور، بر سهم ایرج، رشک میورزند؛ آن هم حسد و رشکی فاجعه آمیز، و خونبار!؟؟
در حالیکه، “ایرج“، برای پوزش خواهی، و حتی تقدیم سهم خود، به دو برادر دیگر خویش_ سلم و تور_ به نزد آنان میرود، برادران بیرحم تر از قابیل، سر آن بی پناه تنها را، که به عذر خواهی نزدشان رفته بوده است، میبرند، در تشتی زرین مینهند، و برای پدرشان فریدون میفرستند!!؟
از ایرج، فرزند دختری به جای می ماند. و فریدون این دختر را به همسری برادر زادهاش، پشنگ، در می آورد. حاصل این ازدواج، پسری است_ منوچهر نام.
منوچهر، از همان کودکی، با رنج و احساس سخت دردناک کینه توزی و انتقامجویی از عموهای بیرحم و بیانصاف مادر خود_ سلم و تور _بزرگ میشود؛ تا جایی که، به لشکرکشی، برای انتقامجویی بسوی سلم و تور می تازد؛ و اتفاق را، بر آنان پیروز میگردد. و به اصطلاح، قصاص به مثل میکند. سر پدر بزرگش را بریده اند؟؟! منوچهر نیز، سر عموهای مادر خود، برادران ستمباره و بیرحم ایرج را، میبرد، و آنها را همچنان در دو تشت زرین مینهد، و به نزد فریدون فرخ_ نیای بزرگ خویش_ میفرستد. و حال فریدون میماند و، سه سر بریده، در سه لگن زرین_ثلاثهی سهگانهی سر بریدگان_ حاصل پادشاهی و کوشش، برای تقسیم سلطنت و قلمرو خویش، به تساوی، نزد پسرانش، که آنان نسبت به یکدیگر رشک نورزند!؟؟؟
و چنانکه شاهنامه تصویر میکند، سرنوشت، عاقبت شومی را، برای فریدون فرخ، رقم زده بوده است.
فریدون گوئیا، دیگر نه میتوانسته است، و نه نیز، میخواسته است که، بدین زندگانی پر ادبار، و بدفرجام خویش، ادامه دهد؟؟! دیگر سر عزیز دیگری نبوده است که، او منتظر باشد، برایش ببرند، و در تشت و تابوت زرین، در پیشگاهش فرو نهند؟؟!
فریدون فرخ، گوئیا، همهی سهم خود را، از این شاهنشاهی بدفرجام، تا آخرین قطرهاش، دریافت نموده، و تا به آخر نوشیده است؟؟! بدیگر سخن، فریدون، فریدون فرخ، ناکامترین پادشاه، و شوربختترین پدر، در سراسر تاریخ حماسی ایران، بوده است؟؟!
آیا فردوسی، هنوز میتوانسته است، به کسی مژدگانی بر دهد که:
فریدون فرخ؟! فرشته؟! نبود!!
ز مشک و ز عنبر؟! سرشته؟! نبود!!
به داد و، دهش؟! یافت، این نیکویی!!؟
تو!؟ داد و دهش کن!!؟ فریدون تویی!!؟
دیگر، چه کسی میخواهد اینگونه فریدون باشد؟ شما؟؟! من؟؟! پهلوی سوم؟؟! یا چهارم و پنجم؟؟! و، و، و؟؟؟!
ساده دلان کوته اندیشی که میپندارند، سلطنت، آن هم از نوع موروثیاش، بهترین نسخهی درمان مشکلات ماست، “خود”، یا “کسی” را میشناسند، که آخرین ترانهی لالایی را، برای فریدون بسراید که:
_”فریدون!!؟ تو، آرام بخواب!!؟ که، ما بیداریم؟؟!”
فریدون، بعنوان شاهنشاه، شاهنشاهی ناکام، و پدری بدفرجام، به یک کلام، دق مرگ شده است!!؟ و دق مرگی؟؟!، در هر زمان، در هر مکان، و به هر زبان، فرخنده فرجامی نیست!!؟ ناکامی و، نافرخنده فرجامی و، سیه عاقبتی است!!؟
از فریدون بگذریم!!؟ نوهی دختریایرج، منوچهر، که اینک، سر دو برادر قابیل گونهی پدر بزرگش_ سلم و تور_ را بریده، و بعنوان قصاص خون پدر بزرگش_ ایرج، فرزند نوگلی فریدون_ نزد او فرو در نهاده است؛ و فریدون دق مرگ شده را، البته، با تشریفات شاهنشاهی، و تاجگذاری بر تابوتش، طبق سنت زرتشتیان بزرگ، تا دخمهی مرگ مشایعت کرده است؛ از این میراث تلخ و شوم شاهنشاهی، که به سیر نوشی، آتش عطش فرو در نشانده است، اینک دیگر، پادشاهی خوشبخت و شادکام بشمار میرفته است؟؟! مفتخر است، که عمو کش است؟ به خود می بالد که، نیای بزرگش را، با کشتن فرزندانش، و تقدیم سر بریدهی آنان بدو دق مرگ کرده است؟؟!!
فردوسی، صدها بیت، در سوگواری و عزای نهایی فریدون فرخ، سروده است، که از آن میان، تنها ۲۸ بیت را، بعنوان مشتی نمونه از خروار، در اینجا تقدیم میداریم.
این سهم فریدون، در تابوت یا تشت طلایی از سر بریدهی ایرج، به آخرین ترانهی لالایی فردوسی است:
۱-به تابوت زر اندرون پرنیان
نهاده سر ایرج اندر میان…
۲-ز تابوت، چون پرنیان برکشید
بریده سر ایرج آمد پدید…
۳-فریدون، سر شاهپور جوان
بیامد به بر برگرفته نوان…
۴-همی کرد هوی و، همی کند موی
همی ریخت اشک و، همی خَست روی…
۵-نهاده سر ایرج اندر کنار
سر خویش کرده سوی کردگار…
۶-همی گفت که ای داور دادگر
بدین بیگنه کشته، اندر نگر…
۷-دل هر دو بیداد، از آن سان بسوز
که هرگز نبینند جز تیره روز
و اینک ابیاتی دیگر، از سوک سرهای بریدهی دیگر، به مژدگانی منوچهر و رفتار به اصطلاح شاهانهاش با عموی مادریاش، تور، بنیانگزار توران زمین:
۸-…به خفتانش بر، نیزه بگذاشتم
ز جای از بر زینش برداشتم
۹-بینداختم چون یکی اژدها
بریدم سرش، از تن بی بها
۱۰-فرستادم اینک به نزد نیا
بسازم کنون، سلم را کیمیا
۱۱-چنان چون سر ایرج شهریار
به تابوت زر، اندر افکند خوار….
۱۲-بیامد فرستاده شوخ روی
سر تور بنهاد در پیش اوی(فریدون)…
میگویند: “تا، سه، نشود؟؟! بازی، نشود!!؟” و اینک، برای پایان این بازی شوم سرنوشت، گزارش فردوسی از سر سوم، سر سلم، به اصطلاح پادشاه روم و سقلاب و چین و ماچین، که همچنان، منوچهر بلبل زبانی میکند که:
۱۳-….رسید آنگهی تنگ، در شاه روم
خروشید کای مرد بیداد و شوم!!؟
۱۴-بکشتی برادر؟! ز بهر کلاه؟؟؟
کله یافتی؟! چند پویی، به راه؟!…
۱۵-یکی تیغ زد، زود در گردنش
به دو نیمه شد، خسروانی تنش!!؟
۱۶-بفرمود، تا سرش برداشتند
به نیزه، به ابر اندر افراشتند…
۱۷-فرستادهئی را، برون کرد گُرد
سر شاه خاور، مر او را سپرد
۱۸-یکی نامه بنوشت نزد نیا
پر از جنگ و، از چاره و، کیمیا!؟؟…
۱۹-به نیروی شاه، آن دو بیدادگر
که بودند خونی، ز خون پدر
۲۰-سرانشان بریدم، به شمشیر کین
به پولاد شستیم روی زمین…
و سر انجام، فریدون، از سرنوشت خود، شکایت مینماید که:
۲۱-چو آن کرده شد، روز برگشت و بخت
بپژمرد برگ کیانی درخت…
۲۲-به نوحه درون، هر زمانی به زار
چنین گفت با نامور شهریار
۲۳-که برگشت و، تاریک شد روز من
از آن سه دل افروز دلسوز من!؟؟
۲۴-به زاری؟؟! چنین کشته، در پیش من؟؟!
به کین و، به کامِ بداندیش من؟؟!…
۲۵-پر از خون دل و، پر ز گریه، دو روی
چنین، تا زمانه سرآمد، به روی!!؟
سر انجام، “مرگ“!!؟، نوشداروی رهایی بخش فریدون، از زندگانی فاجعه بار شومش میگردد!!؟ کوتاه سخن، فریدون، برای همیشه، خاموش میشود:
۲۶-فریدون بشد، نام از او ماند باز
برآمد چنین روزگاری دراز…
۲۷-به پدرود کردنش، رفتند پیش
چنان چون بود، رسم آیین و کیش
۲۸-در دخمه، بستند بر شهریار
شد آن ارجمند، از جهان، زار و خوار!!؟
مشروطه خواهان میخواستند، ولی نه، درستتر آنست که بگوییم آرزو داشتند، که تا با یک کلام جادویی_ سلطنت مشروطه؟؟!_ ایران مداری را، از این دور باطل شب یلدای سیاه استبداد کهن، یکسره و، یکباره، برهانند؟؟! حتی بخاطرش، به یاری ستارخانها، و باقرخانها، جنگیدند، و جان فشانی کردند. اما چون، تودههای ایران، همه از آموزشهای لازم آزادی و، آزادگی و، فرهیختگی، هنوز، سخت بیگانه بودهاند، کوشش مشروطه خواهان، بجای آنکه استبداد کهن را، ریشه کن سازد، ناخواسته به ادامهی آن، همچنان، مدد رسانید. یعنی، شوربختانه به گفتهی مولوی:
از قضا، سرکنگبین، صفرا فزود
روغن بادام، خشکی مینمود!!؟
*
قاتق نانشان، قاتل جانشان شده بود!!؟
سقوط سلطنت، در انقلاب ۵۷، یک مرحلهی نهایی برای ریشه کنی استبداد کهن بنظر میرسد، ولی آیا، آنچه که به نظر میرسد، همان است که باید، یا میتواند باشد؟؟؟! انشاءالله تعالی!!؟ _…که عشق، آسان نمود اول، ولی افتاد مشکلها!!؟
و باز، بالاترین نکته، در خلاصه گویی شاهنامه این است که، شاهنامه از پس از فریدون، به دو بخش تقسیم میگردد: بخش اول رسیدن سلطنت از کیومرث، به جمشید جم و، دشمن او ضحاک، و از او به فریدون، و بخش دوم، همه، انتقامجویی از فرزندان بازمانده از سلم و تور، و لشکرکشیهای ایران از جمله به سپهسالاری رستم، به توران زمین، و جنگ رستم و افراسیاب، و ماجرای سهراب، و، و، و. (برای اطلاع بیشتر در این باره، از جمله رک به: سایت خط چهارم، گفتارهای شمارهی ۱۹۷ و ۲۰۵/ همچنین تلگرام فردا شدن امروز، گفتار شمارهی ۱۶۰)
و این بطور خلاصه، تمامی ماجرای تراژدی حماسهی ملی ایران، یعنی شاهنامه است، یعنی کمتر انسانی میتواند خوشبختی خود را، برنامهریزی کند، و بویژه کمتر پادشاهی است که، از آغاز تا انجام، به خود-کامی و خود-محوری، و فرخنده فرجامی بر همه، سلطنت نماید!؟؟
کوتاه سخن، فردوسی، ستایندهی شاهان نیست؛ بلکه، سوکنامهنویس فرجام بد خود-خدا بینی فرعون صفتان پادشاه نام است.
_تلاش پیگیر فریدون
در عدم تبعیض، از هر جهت
در میان ایرج و، سلم و، تور!؟؟
تقسیم قلمرو حکومت خود، کم و بیش بطور برابر، در میان ایرج و سلم و تور، تنها کوشش فریدون فرخ، برای اجرای عدالت و فقدان تبعیض، میان سه پسر خود، نبوده است. بلکه، فریدون، بویژه در مورد انتخاب همسران کاملا برابر، برای سه پسرش نیز، کوششی فوق العاده بکار میبرد. زیرا، به احتمال قوی، اختلاف میان همسران سه فرزند_ که جاریان یکدیگر اند_ در زیبایی، در تربیت، در ثروت، و در طبقه، و قومیت، بخوبی میتوانسته است، احساس تبعیض، در میان پسرانش بوجود آورد؛ که مثلا همسر ایرج، از همسر من که سلم، یا تورم، زیباتر، جوانتر، و خانوادهدارتر است!؟ چرا، پدرم، او را برای من نگرفت، و برای ایرج خواستگاری کرد؟؟!
این اختلاف، در تفاوت زنها و نامزدها، در مورد نخستین برادر کشی بشری، در تاریخ ادیان توحیدی، در مورد تفاوت همسران #هابیل و #قابیل، بخوبی نشان داده است که، چگونه یک برادر بزرگتر را، علیه برادر کوچکتر، تا پای قتل و حذف فیزیکی او، فرو در میکشاند!!؟
آشکارا، فریدون فرخ، بدین نکتهی بسیار ظریف و حساس، آگاه بوده است ،و نیز به دشواری انتخاب سه همسر برابر نیز، حتما، مدتها، فرو در اندیشیده بوده است!؟؟
از اینرو، فریدونِ فرخ تصمیم میگیرد که، سه خواهر سه قلوی همزاد، و از هر جهت، همشکل و همسان را، از یک خانواده، و یک طبقهی اشرافی انتخاب نماید. اتفاقا، بدین موضوع، پیشتر در گفتار شمارهی ۱۹۷_از سلسله گفتارهای #سایت_خط_چهارم _ پرداخته شده است، که اینک، عین آن در اینجا، از نو باز روایت میگردد:
_”…فریدون فرخ، هنگام خواستگاری برای سه پسرش_ایرج و سلم و تور_میکوشد تا سه خواهر سه قلو بیابد، که هیچگونه تبعیض و تفاوتی، از نظر خاندان، جنسیت، زیبایی، و سن و سال، بین آنها، یعنی همسران آیندهی سه پسرش وجود نداشته باشد. خواستگاران، این معیار نسبتاً دیریاب را، در خاندان پادشاه عرب نژاد یمن، مییابند.
فریدون، سه دختر را از پدرشان، برای فرزندان خود، خواستگاری میکند، تا نوادگانش، از هر سه پسر، بگونهی خویشاوندان مضاعف، هم عموزادگان یکدگر، و هم خاله زادگان همدگر، از کار درآیند_ تا ان شاءالله، بر اثر شبکهی در هم تنیدهی عواطف خویشاوندی مضاعف، هرگز، با یکدگر به دشمنی بر نخیزند!؟؟؟_ یک خطای همیشگی بزرگ، در محاسبات خودکامگان: غفلت از وجود جاذبهی سحر انگیز ” #طعم_قدرت!؟ ”!
و نتیجهی اینهمه ظریف اندیشی و برنامهریزی به کجا، و به چه چیز، منتج شده است؟؟! جز به یک فاجعهی ناشنیدنی و ناگفتنی، در تاریخ اساطیری ما!!؟؟
ادبیات تودهی ما، برای وارونه شدن همهی تمهیدها، خواستها، و ارادهی معطوف به سعادت، تعبیر بسیار سادهی خود را، دارد که:
_هر چه دلم خواست؟! نه آن می شود! هر چه خدا خواست!؟؟:_ همان می شود!
_یک پیامد مثبت!؟ از ناکامی فریدونِ فرخ
رویدادها، همه، یکسان، بدِ بد، یا خوبِ خوب، بطور مطلق نیستند! بلکه رویدادها، عموما نسبی، و دیالکتیکی اند_ یعنی تز، بر خلاف آنتی تز، و آنتی تز بر ضد تز، حرکت می کند!؟؟ و بگفتهی مولوی:
پس، “بد مطلق“، نباشد در جهان
“بد“، “به نسبت” باشد، این را هم بدان!
و البته، “خوب” هم، عموما، به نسبت باشد، در جهان!
چنانکه، روایت شاهنامه، آشکار میسازد، پدر عروسان سه قلوی فریدون فرخ، ایرانی، یا به اصطلاح عجم، یعنی آریایی، و یا ترک یعنی تورانی، نبوده است. بلکه عرب، از سامی تباران، و همقوم و همنژاد ضحاک ماردوش، بوده است.
از اینرو، دیده میشود که، برخلاف عرب ستیزان امروزی که میکوشند، تمام مصیبتهای وارده بر ایران، در پایان انقراض سلطنت ساسانیان را، به دشمنی دیرپای عرب و عجم، با یکدیگر نسبت دهند، و آن را به “راسیسم“، یعنی نژاد پرستی، و اصالت یک نژاد، در برابر نژادهای دیگر، منسوب دارند، مهملی_ولی زیانبار_ در تمدن و فرهنگ ما، بیش نیست!!؟
در تاریخ و دنیای اساطیری ما، #راسیسم، یعنی نژاد پرستی، خوشبختانه، هنوز بر بدبختیها، در روابط انسانی نیفزوده بوده است، یعنی بطور مطلق، وجود نداشته است.
آنچه که، معیار گزینش عروسان، برای #فریدون_فرخ، و برای پادشاهی آیندهی ولیعهدهای سه گانهی فریدون، در سه بخش از جهان، مهم انگاشته شده بوده است، نه نژاد و قوم، بلکه اشرافیت نخبهگرای آریستوکراتیک طبقهی برتر اجتماع، بوده است. یعنی، آنچه که پدر سه قلوهای عروسان فریدون فرخ، آشکارا، از آن به حد اعلاء برخوردار بوده است، اینست که، او از اشرافیت اعراب یمن، بویژه که خود پادشاه آنان، بشمار میرفته است!!؟
پژوهش در شاهنامه، نشان میدهد که، این گزینش در انتخاب همسر، برای فرزندان فریدون فرخ، امری تصادفی، اتفاقی، و یا استثنایی نبوده است؛ بلکه، در شمار عادی رویدادها، بشمار میرفته است.
زیرا، همین گزینش، بطور عادی، در مورد “رودابه“، مادر رستم، همسر زال زر، پدر رستم اتفاق افتاده بوده است!!؟ رودابه، دختر “مهراب کابلی” است. و مهراب کابلی، از نوادگان ضحاک ماردوش عرب تبار است. اما، نژاد او، هیچگونه تردیدی را، برای انتخاب یکی از نوادگانش، برای تولید مثل بزرگترین پهلوان باستانی ایران، رستم دستان، ایجاد نمیکند!!؟
باز هم در اینجا، اهمیت، نیک رفتاری فرد، و خانوادهی نخبهی اشرافی او، برای چنین گزینشی، کمال کفایت و بسندگی را، میداشته است.
باز هم بنگریم به رستم، و پسرش سهراب! توضیح آنکه، رستم، چنانکه اشاره رفت از نظر تبار، به ضحاک ماردوش عرب میرسد، و پسرش سهراب، از جانب مادر_”تهمینه” دختر شاه سمنگان_ از تبار ترکان است؛ و به گفتهی ظریفان ما، چه قاراشمیش دلپذیری؟؟! چه قازماخ قیزماخ مطبوعی؟؟! برای همهی سلیقهها، و پسندهای گوناگون، مایهی وجود افتخار آمیز بزرگترین پهلوانان حماسی و اساطیری ما_رستم و سهراب_ را، فرا آفریده بوده است؟؟؟!
نه غیرتی آریایی؟؟! و نه حمیتی، تورانی و افراسیابی؟؟! و نه رشکی، عرب تباری و سامی نژادی، در هیچ یک از اینان، جاذبه و کشش، و یا مانع خاصی از خود، فرا ننموده بوده اند؟؟؟!
_کوروش؟؟! :
و یک جنبهی منفی فقدان نژاد پرستی
در دیالکتیک تاریخ ایران!؟
گفتیم که، نبودن نژاد پرستی در ایران باستان، ارمغانی مثبت چون فریدون فرخ، و افتخاری چون داشتن رستم و سهراب را، در جهان اساطیری، به ما ارزانی داشته است!!؟
ولی، از طرفی دیگر، باز هم یادآور شدیم که، تاریخ، در رشد تمدنها و فرهنگها، راه و روشی یکسان و مستقیم، از خود نشان نمیدهد!!؟ بلکه، فراز و فرودها، و مثبت و منفیهای دیالکتیکی از خود بروز میدهد.
از اینرو، در برابر جنبهی مثبت نداشتن غیرت و رشک نژاد پرستی، تاریخ ایران باستان، یکبار نیز، از جنبهی منفی نداشتن غیرت نژاد پرستی، رنجی آشکار و ژرفاژرف، میبرد!؟؟
از سه قوم آریایی ایرانی_مادها، پارتها، و پارسها_کوروش از جانب پدر_کمبوجیه اول_ به بزرگی از خاندان پارسها، تعلق دارد. و از جانب مادر، به شاهدختی از تبار مادها، متعلق است؛ و این شاهدخت _مادر کوروش، ماندانا_ دختر آخرین پادشاه مادها، آستیاگ، بشمار میرود. در این زناشویی، ملاحظه میشود که، در میان قوم پارس و ماد، تابو، اکراه و تحریم و پرهیزی از آمیزش و ازدواج با یکدیگر، وجود نداشته است!!؟
اما، پدر کوروش_کمبوجیه اول_ در کودکی کوروش، چشم از جهان فرو میبندد. و بدینسان کوروش، در کودکی، یتیم میگردد!!؟ و پدر بزرگش، آخرین پادشاه مادها، پدر شاهدخت ماندانا، نوهی دختری خود، کوروش را، همانند یک فرزند، و یک شاهزاده، تحت حمایت و تربیت خود، فرا میگیرد.
و اما، کوروش، نمک میخورد و، نمکدان میشکند!!؟ کوروش، در میان قوم خود_پارسها_ قیام میکند، و سروری آنان را بدست میگیرد. و بازگشته، پدر بزرگ مادری خود، آخرین پادشاه مادها را، از تخت فرو در میکشد، و خود بجایش سلطنت را بدست میگیرد، و نخستین سلسلهی پارسها، سلسلهی هخامنشیان را، پدید میآورد!!؟
این هنگام، کوروش، بدون توجه، به اهمیت سایر اقوام آریایی، میکوشد تا، مادها و پارسها را، در تاریکی محاق تاریخ، به دست فراموشی سپارد؛ آنچنان که، گویا آنها، هرگز، وجود نداشته اند!؟؟
_انقراض هخامنشیان
بدست اسکندر، ۳۳۰ قبل از میلاد
و تنها، پس از انقراض هخامنشیان، به دست اسکندر و سلوکیان، سیصد و سه سال بعد(۳۰۳=۲۴۷ق.م-۵۵۰ق.م) است که اشکانیان، از مادها، و احیانا پارتها، سر از پردهی محاق تاریخ برون میکشند، و از نو باز، سلسلهی خود را تشکیل میدهند.
_سلسلهی اشکانیان
۲۴۷ قبل از میلاد تا ۲۲۴ پس از میلاد
اشکانیان که از ۲۴۷ قبل از میلاد، تا ۲۲۴ پس از میلاد، به مدت ۴۷۱ سال، در ایران و خاور میانه سلطنت کرده اند، سلسلهی آنان، سرانجام، در سال ۲۲۴ پس از میلاد، بدست ساسانیان_اردشیر بابکان_ منقرض میگردد.
_سلطان صلاح الدین ایوبی
سلطنت ۵۵۳ تا ۵۷۲ شمسی/ ۱۱۷۴ تا ۱۱۹۳ میلادی
لکن، پس از ۹۴۷ سال بعد_(از ۲۲۴ تا ۱۱۷۱ میلادی)_ اشکانیان، دوباره، از محاق تاریخ خارج شدند، و بعنوان یک سلسله از کردان ایوبی، باز مانده از پارتها و مادها، رسما از تاریخ ۱۱۷۴ میلادی، بدست سلطان صلاح الدین ایوبی (سلطنت۱۱۹۳-۱۱۷۴م)، برای مدت ۸۹ سال، تا فرو پاشی مجددشان، دلاورانه جنگیدند، تا از نوباز، منقرض گشتند. هم اکنون، زادگاه صلاح الدین ایوبی، شهر تکریت در عراق، در “استان صلاح الدین” قرار دارد.
سلطان صلاح الدین ایوبی(زندگی ۱۱۹۳-۱۱۳۷م)، پایه گذار سلسلهی ایوبیان، از قهرمانان فاتح بزرگ جنگهای صلیبی(۱۲۷۲-۱۰۹۵م)، بشمار میرود. سلطان صلاح الدین ایوبی، در تاریخ ۱۳ تیر ۵۶۶ه.ش/ ۴ ژوئیه ۱۱۸۷، اورشلیم را، از صلیبیان باز پس گرفت، و دوباره، به قلمرو مسلمانان، و البته، از جمله به قلمرو ایوبیان، باز پس افزود.
سعدی نیز، در خلال یکی از همین جنگهای صلیبی، در بیابان قدس، اسیر فرنگان میشود، و او را با بیگاری، در خندق طرابلس به گِلکاری مجبور میسازند. (#گلستان، باب دوم=در اخلاق درویشان، ح۳۱)
صدام حسین(۲۰۰۶-۱۹۳۷م) را، در دورهی جنگهای ایران و عراق (۱۳۶۷-۱۳۵۹ه.ش/۱۹۸۸-۱۹۸۰م) نخست، بگونهی تحقیر آمیز، با لقب تکریتی_”صدام، این کافر تکریتی!؟“_ در سخنرانیها، و رسانههای ایران، یاد میکردند.
لکن، به برکت یادآوری مورخان ارجمند ما، هنگامیکه روشن گشت، “تکریت” نام زادگاه و قومیت صلاح الدین ایوبی بوده است، به یکباره، ذکر “تکریتی“، بعنوان لقب تحقیر آمیز صدام حسین در ایران، از زبانها، و قلمها، روی فرو بر تافت!!؟
در هر حال، قوم ماد و پارتها، که از جمله سه قوم آریایی ایران بشمار میرفتند، پس از فروپاشی #ایوبیان تا به امروز، دوباره، همچنان سرگردان برای بازگشت مستقل، به صحنهی تاریخ، تلاش میکنند. و همچنان که اشاره رفت، سوکمندانه، این کوروش بود که، برای نخستین بار بدعت این تفرقه و تبعیض را، در میان این سه قوم آریایی برقرار ساخت_بدعتی که هنوز، با کمال تاسف، پس از بالغ بر ۲۵۰۰ سال، اثر شومش، بر جای فرو در مانده است!؟؟
سر انجام کردها_ این عزیزان، و اصیلان بازمانده از پارتها و مادها_تا به کی باید، با بازی جانفرسا، و خونبار قایم موشک/ قایم باشک محاق تیرهی منکر حقایق تاریخی، ادامه دهند، و کفارهی خشت کج نهادهی دیوار تفرقهی نخستین معمار کینه توز تاریخی را، با جان خود، و نادیده انگاشتن خویش بپردازند؟؟! کوتاه سخن، کی نابسامانی آنان، به سامان خواهد رسید؟؟!
و این ماجرا، که هر سلسله، از پادشاهان ایران، به محو و انقراض سلسلهی دیگر میکوشد، تا آخرین آنها، در زمان ما، سوکمندانه، ادامه یافته است!!؟
_صلاح الدین ایوبی، و قتل شهاب الدین سهروردی
از آنجا که پادشاهان، غالبا، خوبِ خوبشان هم، سر انجام بدکاره از کار در میآیند، و اگر یکی دو کار خوب انجام میدهند، مثل اینست که، حتما، باید چند کار بد رسوا نیز انجام بدهند، تا کلام مجید پیشگویی اش، صادق از کار در آید که میفرماید:
_”…پادشاهان، هرگاه، به هر آبادانی، گام فرو در نهند، آن را تباه میسازند، عزیزانشان را ذلیل، میگردانند، آری، اینچنین است رفتار پادشاهان!!؟_ إِنَّ الْمُلُوکَ إِذَا دَخَلُوا قَرْیَهً أَفْسَدُوهَا وَ جَعَلُوا أَعِزَّهَ أَهْلِهَا أَذِلَّهً ۖ وَکَذَٰلِکَ یَفْعَلُونَ_ سورهی النمل= ۲۷/ آ ۳۴“
جناب صلاح الدین ایوبی هم، که قهرمان نجات اورشلیم از دست متجاوزان صلیبی است، یکباره، معلوم نیست، چرا و تحت تاثیر چه القائات سوء حسودان و بدخواهان، به پسرش، الملک الظاهر(۱۲۱۶-۱۱۷۲م)، که دوست شهاب الدین سهروردی مقتول (۵۸۷-۵۴۹ه.ق/۱۱۹۱-۱۱۵۴م) بوده است، نامهئی مینگارد، و فشار میآورد که، شهاب الدین جوان سی و هشت ساله_ برای یک فیلسوف، بنیانگذار یک مکتب فلسفی، حقیقتا، بسیار جوان_ را، باید به قتل رساند، و از زندگی و آموزش فلسفهی نورش، سخت جلوگیری به عمل آورد!!؟؟؟
پژوهندهی فقید ارجمند، دکتر حسین ضیائی تربتی (۱۳۹۰-۱۳۲۳ه.ش/ ۲۰۱۱-۱۹۴۴م)، استاد مطالعات ایرانی و اسلامی، و مدیر بخش مطالعات ایرانی در دانشگاه کالیفرنیا، در مقالهی بسیار ارزنده و روشنگر خود_که در سایت مرکز دایره المعارف بزرگ اسلامی منتشر شده است_ دربارهی این ارتکاب فاجعه آمیز قتل شهاب الدین سهروردی، به دستور صلاح الدین ایوبی، چنین گزارش میکند که:
_”…گفتهاند که، صلاحالدین نامهئی به پسرش ـ ملک ظاهر غازی، حاکم حلب ـ مینگارد، و در آن دستور قتل سهروردی را، به او میدهد. ملک ظاهر جوان، که با سهروردی انس گرفته بوده، و او را در دربار خود جای داده، از کشتن او سر باز میزند؛ اما صلاحالدین بار دیگر نامهئی مینویسد و در آن تاکید میکند که اگر سهروردی را نکشد، “حکومت حلب” را از وی خواهد گرفت. از این رو ملک ظاهر« ناچار»_بخاطر حفظ قدرت و پادشاهی حلب_ دستور قتل فیلسوف جوان را اجرا میکند!” (آیین سیاسی در فلسفهی اشراق، سایت مرکز دایره المعارف بزرگ اسلامی)
ابتکار این فیلسوف مقتول شهید جوان، در نوآوری “فلسفهی اشراق“، والایش تعریف “اصالت وجود” ارسطویی است. بنا بر “فلسفهی مشاء” فلسفهی مکتب ارسطو، در جهان اسلام، برای اصالت بخشیدن به وجود، این تعریف را، نموده اند که :
_”الوجود، موجود بذاته، و الموجد لغیره“: یعنی هستی به ذات خویش، پایدار است، و هستی بخش نسبت به چیزهایی غیر از خویشتن است.
شهاب الدین با توجه به بیست و چهارمین سورهی کلام مجید، یعنی سورهی نور، و بویژه آیهی اساسی آن، که تمامی سورهی نور بخاطر آن سورهی “النور” نامیده شده است، و بخش اصلی مضمون آیه میفرماید که : اللَّهُ نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ!!؟ ( سوره ی النور= ۲۴/ آ ۳۵)، از این مضمون حد اعلای سود را جسته، و تعریفی موازی تعریف اصالت وجودی آن که برای وجود کردهاند، میگوید:
_”النور، ظاهر بذاته، و المُظهِر لِغیره” : نور به ذات خویش، روشن است، و روشنگر هر چیز، غیر از خویشتن است.
با این تعریف از نور، نور را، عنوانی برتر، روشنتر، و ذوق آگینتر از وجود، برای هستی میشمارد، و خداوند را، که کلام مجید، نور آسمانها، و زمینش معرفی میکند، هستی بخش آسمانها و زمین، بر می شمارد، که خود، گویا و روشنگر ذات پاک خویشتن است.
با این مقدمه، شهاب الدین سهروردی، مکتب فلسفهی اشراق شرقی را، آغاز مینماید، که سوکمندانه قتل جنایتبار آن مظلوم در جوانی، مانع از نور افشانی بیشتر او، به فرهنگ و تمدن ما، توسط یک پادشاه بدکار_ صلاح الدین ایوبی _ گردید.
اندیشهی استقلال مکتب فلسفه ی شرقی ایرانی و اسلامی را، ما در درجهی اول، مدیون ابن سینا(۴۲۸-۳۷۰ه.ق/۱۰۳۷-۹۸۰م)، نابغهی فلسفهی خود هستیم. ابن سینا، عنوان “حکمت المشرقین” را برای بیان اندیشهی احساس خود، از فسلفهی شرقی آورده است. اما، فرصت نیافته است که آن را، گسترش دهد، و بپردازد. از اینرو، تعریف و فرموله کردن مقصود اصلی از حکمت المشرقین را ما، مدیون شهاب الدین سهروردی، از فلسفهی نور، بمعنی فلسفهی اصالت هستی، گشته ایم.
_تکفیر و صدور فرمان قتل شهاب الدین سهروردی مقتول
یاد آوری ۲: البته، احتمال تکفیر شهاب الدین سهروردی را، میتوان از برداشت فلسفهی نور او، مورد اندیشه قرار داد. زیرا، ذکر اینکه، خداوند، نور آسمانها و زمین است، اگر تعبیر شود، نور، همان هستی و وجود است، آنگاه معنی آن اینست که خداوند، خود، هستی زمین و آسمانها ست، که یک تعبیر “پان-تئیسمی”، یعنی “همه چیز را خدا پنداری“، یا “همه-خدا بینی“(پان تئیسم Pan-theism) است، که میتواند موجب تکفیر کسی گردد، که گفته است، خدا و مخلوق جدا از هم نیستند، بلکه یکی هستند؟؟!
در حالیکه، سنت توحید اسلامی بر مبنای تفاوت میان خداوند و مخلوق اوست. بدیگر سخن، توحید رسمی اسلامی بر مبنای تفکیک مفهوم خالق از مخلوق، قرار دارد!!؟ و نه بر پایهی “همه-خدا بینی“، یعنی خدا و مخلوق را، یکی دیدن، و یکی دانستن!!؟
و این یکی از احتمالاتی است که، چرا احیانا، شیخ اشراق را، محکوم کرده، و واجب القتلش شمرده اند؟؟!
فتوا به قتل او، برای بسیاری از فقیهان، کاری نه چندان دشوار بوده است. و احیانا، صلاح الدین ایوبی نیز، تحت فشار اینگونه از فتواها، در لزوم قتل شهاب الدین، قرار گرفته بوده است_ در نتیجه، باید عرض شود که، در این باره، خدا داناتر است!؟؟
یادآوری ۳: لطفا، برای توضیحات مقدماتی، در مورد چراییهای تکفیر، و صدور فرمان قتل شهاب الدین سهروردی، به یادآوری شمارهی ۱، در بالا مراجعه فرمایید، و اگر زحمت نباشد، لطفا، دوباره آن را نیز، مطالعه نمایید.
_مدعیان آریایی نژادی
و این پدیدهی قرن بیستم است که، یکباره، یک نفر اتریشی، گروهبان جنگ جهانی اول(۱۹۱۸-۱۹۱۴م) _ به نام آدلف هیتلر (۱۹۴۵-۱۸۸۹م)_ فرصت را، غنیمت شمرده، به یاد آریایی نژادها، و بخاطر پاکسازی نژاد آنها، بر پا میخیزد، و با انواع تزویرها، میکوشد تا به آلمانی تباران، و دنیا، بقبولاند که، او منجی نژاد مظلوم، ولی برتر آریاست، و میخواهد مقام از دست رفتهی نژاد آریا را، بدانان باز گرداند؛ و به پاکسازی خون آریایی، همت گمارد!؟؟
از نظر هیتلر، شاخهی یهود، از “سامی نژادان“، سخت، به آلودگی خون آریاییها کوشیده اند. از اینرو، باید به شیوهی آخرین راه حل نهایی_ “ئند-سولوشن End Solution “، حذف کامل فیزیکی_ همهی آنها را، نابود نماید!؟؟
“هیتلر“، چنانکه خوشبختانه میدانیم، خود، بخاطر چشیدن بدترین تجربه، از اقدام فاجعه بارش، خودکشی نمود!!؟
ولی حالا، پارهئی اندک، از ایرانیان_گویا چشم هیتلر را دور دیده_ مدعی پاکسازی نژاد آریایی شاخهی ایرانی آن شدهاند!؟ با این تفاوت که اینان، بر خلاف هیتلر، بجای شاخهی سامی نژاد یهود، شاخهی دیگر سامی تباران، یعنی عرب ها را، بزرگترین مجرم، و دشمن، نسبت به ایرانیان پنداشتهاند!!؟ و با امکاناتی، بویژه از نظر مادی، نسبت به هیتلر، چیزی اندکی بالای صفر، مدعی انجام اقدام بزرگ خود، شده اند!؟؟ ماهوارهئی با خون دل بر افراشته اند، و با بیپروایی تمام، پیوسته، به تبلیغ این مهم پرداخته، و به دشمنی ایرانیان و عرب ها، دامن میزنند!!؟
باشد که، این تبعیدیان دل شکستهی آواره، از برادران و خواهران ما، به خود آیند، و از تاریخ، درس عبرت و منطق فرا آموزند_ کاری را که نه کوروش، و نه هیتلر، از انجام کاملش بر نیامده اند_ بیهوده به عهده نگیرند، و از تلاشی عبث، رنج آور، و دشمن تراش، خودداری ورزند!؟؟ و بجای “تنازع در بقاء“، به “تعاون در بقاء” روی آورند، تا به اصطلاح گرگ و میش را، بر سر یک چشمهی آب حیات، به همزیستی بهینه، مدد رسانند_ انشاءالله تعالی!!؟؟؟
***
پیامی که برای “خود-آریا بینان عرب ستیز” ما، باید جنبهی تذکاری مکرر و پایدار فرا یابد، اینست که، باید همه به یاد آوریم، زمانی که، پهلوی دوم، در آخرین سفر بیبازگشت خود، به خارج از ایران پناهنده شد، در میان همهی دوستانی که، در خارج از کشور، به پندار خویش، برای خود فراهم نموده بود، تنها یک کشور عربی، و تنها یک مرد عرب زبان_ انور سادات_ رئیس جمهور وقت مصر_ بود که، با ادای بزرگداشت همهی تشریفات مورد انتظار پهلوی دوم، همهی مخاطرات آن را، به جان خرید، و او را پناه داد!!؟
انور سادات(۱۹۸۱-۱۹۱۸م)، در حقیقت، دو اصل پیشنهادی زندگانی تسلیبخش حافظ را، بکار برد:
با دوستان مروت!؟ با دشمنان، مدارا!!؟
انور سادات، با پهلوی دوم، بعنوان یک دوست، با مروت تمام، رفتار کرد؛ و با دشمن خود، اسرائیل، با مدارا، به صلح پرداخت.
انور سادات، در این واکنش، کمال الگوی یک انسان تعاونی را، از خود آشکار نمود!؟؟ اما، در جهانی که عموما، همه، هنوز_تحت سلطهی قانون جنگل_ بسیار بیشتر در شرایط #تنازع_بقاء به سر میبرند، به هر دو سبب_ پناه دادن به پهلوی دوم، و صلح با اسرائیل_ در حقیقت، انور سادات، جواز مرگ خویش را، به شیوهی ترور، امضاء نمود.
و بخشهای دیگر همین گفتار، در شمارههای بعدی، ادامه خواهد یافت.
تاریخ انتشار: چهارشنبه ۲۹ دی ۱۴۰۰/ ۱۹ ژانویه ۲۰۲۲
این گفتار را چگونه ارزیابی می کنید؟ لطفا ستارهها را، طبق خط فارسی از راست به چپ، انتخاب فرمایید ۱، ۲، ۳، ۴، ۵ ضعیف، معمولی، متوسط، خوب، عالی
متوسط ۵ / ۵. ۲۲
این مقاله جادویی_گفتار شمارهی ۲۲۱، خط چهارم_ را باید ۳ تا ۴ شب پیاپی بخوانم، و بعد از فهم و هضم کامل آن نظرم را بنویسم. الان که خواندن بار اول را تمام کردهام، مثل جادو زدهها مدتی نشستم، و فکر کردم. مطالب آنقدر زیاد، خواندنی و جالب بود، که مرا چون رودخانهئی بی پایان و خروشان، با خود بهمراه برد. دو بار دیگر که بخوانم، شاید بتوانم با نظری نقادانه تر نظرم را بگویم. فقط همین را میگویم که واقعا خود مقاله، جادویی بود!!
بانوی گرامی آزادهی بزرگی! بیان گیرای شما از جادو زدگی اتان، گیرا، آموزنده، عبرت آموز و لذتبخش بود. با تقدیم ارادت و سپاس، در انتظار نقد جادویی شما، پس از آرامش از جادوزدگی نخستین آن گفتار هستیم.
با احترام_خط چهارم شما