آن قصر که جمشید در او جام گرفت
آهو بچه کرد و روبه آرام گرفت
بهرام که گور میگرفتی همه عمر
دیدی که چگونه گور بهرام گرفت؟!
خیام (۷۷=۵۱۷-۴۴۰ه.ق/۱۱۳۱-۱۰۴۸م)
_میرابها، امیران محلهها
نسل امروز، بویژه در تهران، به سبب داشتن دسترسی به سیستم لولهکشی آب شهری، بهیچوجه نمیتواند مفهوم میرابها، بعنوان امیران یا سلطانهای آب محلهها را، دریابد!!؟؟
لکن، حدود هفتاد، هشتاد سال پیش، که تهران، هنوز آب لولهکشی نداشت، گاه دو سه هفته، تا یکماه، نوبت آبرسانی به محلهها، طول میکشید.
خانهها، غالبا، یا دارای آبانبارهای خصوصی، و یا چاههای آب بودند. عمق بیشتر این چاههای آب در حدود، هفت، هشت تا ده متر بود. دیوارههای این چاهها و منبع آن، با ساروج _مادهای بهجای سیمان_که مانع از نفوذ آب در اطراف چاه میگشت، پوشیده شده بودند.
ساکنان منازل، بصورت دستی، و یا از طریق لوله، آب جاری را، از کوچهها، به درون چاه های منازل خود میریختند، و آب را، در آب انبارها، یا چاهها ذخیره مینمودند. و بعد با سطل، بتدریج، آب را بیرون کشیده، مصرف میکردند. از آنجا که این چاهها خودجوش نبودند، و آب را از بیرون به درون آنها، برای نگهداری فرو میریختند، این مصرع، در میان مردم شهرت یافت که:
خوش آن چاهی، که آب، از خود برآرد!؟ (امثال و حکم دهخدا)
بگذریم از مسائل بهداشتی، و آلودگیهای این آبها، که چه امراضی را، به بار میآوردند؟!
هر محل، یک “میراب” داشت، که مسئول آبرسانی به کوچههای مختلف، و خانهها بود. بسیاری از این میرابها، حقیقتاً، احساس سلطنت میکردند. و به دلخواه خود، به کوچهای، زودتر یا دیرتر، آب میرساندند. البته، اگر نگوییم رشوه، تقدیم انعامها، و دستخوشها برای تغییر رای میرابها، که کدام کوچه را زودتر، و یا کدام کوچه را، دیرتر آب بدهند، بسیار، موثر بود. میتوان گفت که این میرابها، بگونهی یک مینیسلطان، یا مینیشاه، چون خودکامگانی در زمانهی خود، سروری میکردند.
غالبا، نوبت آب، شبها بود، و این زمان با بیداری طولانی افراد خانهها توام بود، تا مبادا خوابشان ببرد، و سوراخ راه آب را، باز نکنند. زیرا، بعد ممکن بود، تا دو سه هفتهی دیگر، از داشتن آب، محروم بمانند.


_خاستگاه ادبیات عامیانه_فولکلور!؟
معمولاً، “ادبیات تودهها”، از شرایط داد و ستد روزانهی زندگی معمول آنها، سرچشمه میگیرد. به همین سبب، میرابها، در شعرها و قصههای فولکلوریک، به عنوان قهرمان، و ضد قهرمان، مقامی داشتند، و مورد ستایش و رحمت، یا نفرت و لعنت بودند.
حکایت زیر_مکالمهی دوستانهی “آقا میرزا عطار” با “بابا میراب”، در محلهی خندق آباد، از خیابان مولوی، اسماعیل بزاز سابق_شاید یکی دو سال قبل از رفتن رضا شاه از ایران، یعنی سالهای ۱۳۱۸، ۱۳۱۹ تا ۱۳۲۰ه.ش بود، که نویسندهی این گفتارها، روایت آن را، از زبان دایی بذلهگوی خود، به یاد میآورد.
البته، این داستان را، حتی یک بار نویسنده، خود نیز، در مسجد خندق آباد، از یکی دو نفر، در یکی از شبهای احیای ماه مبارک رمضان، شنیده بودهاست.
شبهای احیای ماه مبارک رمضان، خود مهد آفرینش و پرورش متلها و قصههای هزار و یک شبی بسیار، بشمار میرفت.
شبهای احیا، یکی از فرصتهای استثنایی بود، که اهالی یک محل، یکدیگر را برای ساعاتی طولانی، ملاقات میکردند. این شبها، هم برای بانوان فرصتی بود، و هم برای آقایان.البته، معمولاً بخش شبستان مسجد، با پردهای در میان، به دو نیم تقسیم میشد_نیمی برای بانوان، نیمی برای آقایان.
-مکالمهی دوستانهی”آقامیرزا عطار” با “بابامیراب”، میراب محله
سه نارسایی بزرگ پادشاهی؟!
آقامیرزا عطار، رفیق بابامیراب:
_بابا میراب، دلت میخواد پادشاه بشی؟!
_من؟!، نه والا، نه بخدا!، هرگز!!
_چه جواب تند و مطمئنی، آخه برای چی، چرا آخه؟؟!!
_راستش، برای این که، پادشاهی، سه عیب بزرگ داره:
اول اینکه، پادشاهی هیچ ترقی نداره. اول که شاه شدی، تا وقتی که سر به گور میبری، بدون هیچگونه ترقی، همون شاهی هستی، که اول بودی. البته، لقبهاش رو ممکنه عوض کنن، یعنی لقبهای خیلی گنده گنده، ولی توخالی بهش بدن.
دوم اینکه، پادشاهی، هیچ وقت بازنشستگی نداره_با حقوق کافی و آرامش بعد از خدمت، برای سالها!!؟
سوم اینکه، اصلا میدونی آمیرزا! پادشاهی اصلا عاقبت بخیر نیست، بد عاقبته، شومه. پادشاها رو نگاه کن، یا کشتنشون، یا چشماشونو کور کردن و ولشون کردن، یا عزل و زندونیشون کردن، یا خودشون از ترسِ کشته شدن، فرار کردن!!؟ کمتر پادشاهی در ایران، سر سلامت به گور برده، و یا مقبرهاش پیداست.
اما من؟! پنج سال دیگه، درجهی سر میرابی میگیرم، با حقوق بیشتر. یک سال بعدش هم، بازنشسته میشم، با حقوق کافی، برای تمام عمر.
بخاطر حفظ شغلم، هیچ وقت، لازم نبوده با کسی_مث پادشاها_بجنگم، یا کسی، با من در بیفته و، دعوا راه بندازه. صد هزار بار شکر!

مکالمهی دوستانهی آمیرزا، با بابا میراب، بسادگی برداشت تودههای مردم، در طول سالها و قرنها را، بهگونهئی واقعی، بی پرده و بدون رو دربایستی، در میان تودههای مردم نشان میدهد_برخلاف تبلیغات بسیار و بمباران مدحها، از چنین و چنان بودن پادشاهان، که آنان را، با عناوین “ظلاللهی”، “خدای روی زمین”، و “چه فرمان یزدان، چه فرمان شاه”، و، و، و…ستودهاند.
انواع ضرب المثلها، مانند “پشت سر شاه، گور پدر شاه”، “پول بده، سر سبیل شاه، نقاره بزن”، و یا “طرف، با شاه هم، فالوده نمیخوره”، “اگر مادر شاه، بانو بدی؟؟!! / مرا سیم و زر، تا به زانو بدی!!” و،و،و…در “ادبیات فولکلوریک”، یعنی “ادبیات عامیانه”، بخوبی نشان میدهد، که پادشاهان همانطور که بودهاند، بی فریب و بی نقاب در میان مردم، از دیرباز، شناخته شدهبودهاند.
حتی چنانکه در شعر یاد شده از انوری_ والی بیحیای شهر ما _و قرنها بعد، کم و بیش با طنین همان مضمون در سدهی بیستم، در شعر “اشک یتیم” پروین اعتصامی، و در شعر نظامی_ پیرزنی دامن سنجر گرفت…_ همچنین در شعر بلند بالای سیف فرغانی _از آنِ شما نیز، بگذرد_و هنوز بسیاری دیگر از، اشعار رسمی در ادبیات کلاسیک ما، بویژه یکهتازیهای سعدی، در ضربهزدن به قلمرو سلطنت، و یا حتی لشکرکشی رستم فرخزاد برای کور کردن و کشتن آزرمیدخت_شاهبانوی ایران، دختر خسرو پرویز_و سرانجام سرگردانی پانزده سالهی بیپناهیها، و تنهاییهای یزدگرد سوم، هنگام حملهی اعراب به ایران، اینها همه و همه، حاکی از آن است که، ستایش از شاهان، بزرگنمایی آنها، همواره، با اکراه و نفرت از آنها، دو روی یک سکهی میراث شاهنشاهی در ایران بودهاست!!؟_مصداق بالا بلند و رسایِ:
در کف گرگ نر خونخوارهای؟! :
_غیر تسلیم و، رضا کو چارهای؟؟!!

_عناصر روشنفکری، در پاسخ “بابامیراب”
روشنفکر کیست؟؟!!
و روشنفکری چیست؟؟!!
در پاسخی که “بابا میراب” به “آقا میرزا عطار”_در پرسش “دلت میخواد پادشاه بشی؟_میدهد، بوضوح دیده میشود که، در این گفتگوی ساده، “عناصر شش گانهی روشنفکری” به تعریف ما، بیکم و کاست، وجود دارد.
به نظر ما، یک “روشنفکر” کسی است که، دست کم سه شرط، از شش شرط روشنفکری را دارا باشد:
۱)_مساله آگاهی!؟ روشنفکر باید در محیط خود، و در کار و پیرامون خویش، مساله آگاه باشد، یعنی دشواریها را، بهخوبی درک کند، حتی المقدور، زودتر از دیگران.
۲)_شجاعت در ابراز مساله!؟ در شرط دوم، روشنفکر باید مسائلی را، که در مییابد_بدون نقنق مانند یک بچهی نحس_با ادب و روشنی، شجاعت اظهارش را، داشتهباشد.
۳)_حقیقت گویی، حقیقت جویی!؟ آنچه که از مسائل براستی، دریافته و فهمیدهاست، جز حقیقت، چیزی نگوید! یعنی بخاطر مصلحتی، یا حب و بغضی، برای خوشامد این و آن، چیزی بر آنها، نیفزاید، و یا هرگز، از آنها نکاهد. (حقیقت گویی، حقیقت جویی، تعهد روشنفکرانه)
۴)_ابراز نقد!؟ گفتن مساله و نقد را، در گرو دریافت امتیازی خاص برای خود، قرار ندهد. و آن را با گشادهدستی، جوانمردی، و بیدریغ، برای روشن شدن اطرافیان خویش، ابراز دارد.
۵)_رتبهبندی مسائل!؟ فرد روشنفکر، تا آنجا که ممکن است، باید به تفکیک مسائل از یکدیگر، برای تشخیص بهتر اولویتها، در حل مسائل، بپردازد.و رابطهی اجزای یک مساله را، با کل آن، نزدیک بشیوهئی علمی، تقسیم بندی نماید!؟
۶)_همکاری عملی!؟ در صورت امکان، روشنفکر، تا آنجا که میتواند به بیان نظری مساله شناسی خود، اکتفا نورزد، و حل آنها را، یکسره، به عهدهی دیگران واگذار ننماید؛ و نگوید که: ما گفتیم دیگران اگر میخواهند آنها را به اجرا گذارند و به انجام رسانند. بلکه خود نیز، عملا بشیوهئی تعاونی، در همکاری با دیگران، به پیشگیری، ریشهکنی، و حل مسائل مدد رساند!؟
اینک در بیان بابا میراب، هرچند بظاهر بذلهگویی، شوخی و یک گفتگو و درد دل دوستانه بودهاست، تمامی نکات ششگانه را ملاحظه میکنیم:
_”بابا میراب”، بهدشواری مسالهی سلطنت، سیر تکوینی، سرنوشت وجودی و فرجام آن، کاملاً آگاه است، و هشدار میدهد.
بهدیگر سخن، بابا میراب، نسبت به آسیبشناسی سلطنت، و بدفرجامی آن، کاملا، آگاه است. و “سلطنت” را، الگویی برای تقلید، و یا هدفی مطلوب، و آرزویی برای خود و دیگر مردمان، نمیداند!!؟
“بابا میراب”، در تشخیص مسائل سلطنت، و اولویتهای آن، نزدیک به شیوههای علمی، و تقسیم بندی آنها، بهخوبی آگاه است. و آن را به زبان سادهی خود، در مورد مشکلات سه گانهی سلطنت، با ردهبندی به شمارهی” اول اینکه…”، ” دوم اینکه…”، و ” سوم اینکه…”، بوضوح مشخص میدارد.
“بابا میراب” در انتخاب راه، خود را مثال زده و میگوید، بنابراین صلاح شخصی چون من، و امثال من، این نیست که حتی، در آرزو و رویای سلطنت باشیم!!
من راهی را در حرفهی خویش، پیش گرفتهام، که فقط، با زمانبندی صحیح، پنج سال دیگر، به کسب درجهی بالاتر_سر میرابی_نائل میشوم. و دقیقاً یک سال بعد از آن، یعنی شش سال بعد از زمان حاضر، من به بازنشستگی دست مییابم، که میتوانم بقیهی عمرم را، با تامین مالی حقوق بازنشستگی خودم_البته با صرفهجوئی و قناعت_به آرامش و دلخواه خویش، سپری سازم!! متاسفانه پادشاهان، از سرّ این “قناعت و صرفهجوئی” نیز، بیخبر اند.
_آیا سواد برای روشنفکری، شاخص است؟؟!!
باید توجه کنیم که بابا میراب، تحصیلکرده به معنی امروزی کلمه نبودهاست، و احیاناً، سوادی در حد دو سه سال، در مکتبخانههای قدیم، داشتهاست.
در اینجا، این پرسش پیش میآید که، آیا “روشنفکر” حتماً باید سواد دار باشد؟! و اگر سواد دار بود، تا چه حد باید مدارج تحصیلی را، پیموده باشد؟؟!!
اگر به تاریخ طولانی تمدن بشری بنگریم، شاید هزاران سال، طول کشیدهاست، که بشر به مرحلهی سوادآموزی، کشف یا اختراع خط و خواندن و نوشتن، دست یافته بودهباشد!؟
لکن، همیشه_مسلما_در میان انسانهای بیسواد نیز، افرادی با هوش و شعوری بیشتر از دیگران، و به اصطلاح مساله آگاهتر، نسبت به محیط زندگی خود، یعنی به تعبیر امروزی ما، “روشنفکران” وجود داشتهاند!!
بنابراین، داشتن سواد و تحصیلات عالی دانشگاهی، برای هر روشنفکر، یک امتیاز بزرگ بیجانشین بهشمار میرود. ولی، ضرورتاً، “روشنفکری”، با داشتن تحصیلات عالیه، یکسان نیست. چنانکه در مورد “بابا میراب”، ملاحظه کردیم. او در پاسخش به “آقامیرزا عطار”، کاملاً، از شعوری ساده، طبیعی و بالا برخوردار بودهاست. و در بیان و تشریح یکی از بزرگترین مشکلات ۲۵۰۰ سالهی ایران، یعنی “نظام سلطنت” بخوبی، و بهمراتب بهتر و بیشتر از بسیاری تحصیلکردگانِ امروزیِ جاوید شاهیِ ما، موفق به “آسیب شناسی سلطنت” و شومی عاقبت آن، بویژه برای خود پادشاهان، که نخستین قربانیان آن، بشمار رفتهاند، آگاهی داشته، و هشدار پرهیز نیز، دادهاست.
_سرنوشت پادشاهان مشروطه، طبق آسیبشناسی “بابا میراب”
چهار پادشاه به اصطلاح مشروطهی ایران_ محمدعلی شاه، احمد شاه، پهلوی اول، و پهلوی دوم _کدام یک عاقبتی بخیر، غیر از آنچه “بابا میراب” یادآور شده، داشتهاند؟؟!!
هر چهار تن، یا خلع، یا مجبور به استعفا، و نفی بلد، یعنی اخراج از ایران، و زندگی بسیار دشوار در خارج از ایران، و به مرگ در غربت، گرفتار آمدهاند!!
محمد علی میرزا از هیئت پزشکان معالج دربار_ به ریاست دکتر اعلم الدوله ثقفی(۶۶=۱۳۶۳-۱۲۹۷ه.ق/۱۹۴۴-۱۸۸۰م) _ خواست که پدرش، مظفرالدینشاه را بخاطر صدور فرمان مشروطیت، محجور، یعنی دیوانه اعلام دارند، و آنها خودداری کردند. (دکتر مهدی ملکزاده (۷۴=۱۳۳۴-۱۲۶۰ه.ش)، تاریخ انقلاب مشروطیت ایران: انتشارات علمی، ۱۳۶۳، ج ۲، ص۴۲۱/ همچنین رک: کانال تلگرام فردا شدن امروز، گفتار شمارهی ۱۲۸)
محمد علی شاه، ناچار برای این که عقدهی خود را تسکین دهد، مجلس شورای ملی و نماد عدل مظفر را به توپ بست!!؟
با وضعی کم و بیش مشابه، پهلوی دوم با انحلال حزب رستاخیز، نا خواسته در اثر فشار اطرافیانش_بویژه رضا قطبی و دکتر سید حسین نصر_ در برابر رسانه ها اعلام داشت که ” من صدای انقلاب شما را شنیدم…” و قول میدهم که دیگر وضع قدیم تکرار نشود. ولی فرصت بسختی از دست رفته بود و مردم دیگر این را نمیخواستند که او دوباره قول بدهد که چنین کاری را بکند یا نکند!
مردم میخواستند که او_پهلوی دوم_ طبق قانون مشروطیت از دخالت در امور برکنار باشد. از اینرو بود که انقلاب به پایان نرسید و حتی دولت دست نشاندهی او_به ریاست شاپور بختیار_ را نپذیرفتند. بختیار ناچار مخفیانه از ایران خارج شد، به امید آنکه از فرانسه بتواند جریان انقلاب را وارونه سازد. و سرانجام، جان خود را بر سر این ماجرا، چنانکه مشهور است با ترور از دست داد!!؟
آیا این سرنوشت، درست همان چیزی نیست که، “بابا میراب”، تشخیص داده بود، و حتی از آرزو کردنش، با تاکید، پرهیز جسته بود؟؟!!
_بینش”بابا میراب”،
در شناخت سرنوشتهای پادشاهان اساطیری،
در شاهنامهی فردوسی
گفتهایم، و بازهم شایستهی تکرار میدانیم که گفته شود، واژهی “شاه” در زبانشناسی دستور زبان فارسی، هنگامی که بر سر اسامی ذات و معنی_ ولی غیر انسانی_ در آید، بهعنوان پیشاوند ذکر عظمت، شکوه، و بزرگی یا سترگی، بهکار میرود. مانند:
_شاهرود: یعنی رودخانهی بسیار بزرگ
_شاهراه: راهی بسیار با شکوه، و اصلی
_شاهچراغ: چراغ بسیار بزرگ، مانند چلچراغ و امثال آن
_شاهدانه: دانهی بسیار بزرگ
_شهپر و شهبال: مخفف شاهپر و شاهبال، بمعنی بالی بسیار بزرگ، مانند بال عقاب، یا هواپیما.
_شاهکار: یعنی کاری بس سترگ، و با شکوه، در ادبیات، هنر، مجسمه سازی، نقاشی و موسیقی، و، و، و…( رک به: کانالهای اینستاگرام و تلگرام فردا شدن امروز، گفتار شمارهی ۱۲۲)
یک نویسنده ممکن است، نوشتههای فراوانی داشتهباشد. و احیاناً، همهی آنها شاهکار او نباشند.
و بدینسان میرسیم به شاهنامه: شاهنامه، سوکمندانه بر اثر عدم واکاوی در محتوای داستانهای آن، سبب شده است که، حتی شاعر بزرگی چون احمد شاملو را_شتابزده و با پیشداوریهای چپ_ بهخاطر داوری نادرستش، مورد جنجال و اهانت قرار دهند.
“شاهنامه” یعنی کتابی شاهکارگونه، و البته آنطور که به غلط تصور رفته است، بیان زندگانی پر شکوه، و آکنده از مدح شاهان، بهیچوجه نیست!!؟
شاهنامه بهدرستی، شرح تراژدی شاهان و سرنوشت شوم، و عاقبتِ نابخیرِ بسیاری از پادشاهان ایران، حتی در دوران اساطیری ایران است!؟
و ما، این ماجرا را، در نخستین پرداختهای حماسهی بزرگ ملی خود، دربارهی زندگانی جمشید، و زندگانی بدفرجام او، با سرایش ذهن وقاد حکیم ابوالقاسم فردوسی، در اینجا دنبال میکنیم.
_سرنوشت شوم جمشید، در شاهنامه!؟؟
زندگی جمشید، دارای دو بخش بودهاست. بخش اول، همه شادکامی و موفقیت، و بخش دوم، همه ناکامی، شکست، آوارگی و سرانجام، اسارت و در پیشگاه ضحاک، از میان با ارّه، دو شقه شدن!!؟ یعنی رویارویی با مرگی بسیار دهشتناک، و اهانت آمیز.
غالباً، در اذهان مردم، و حتی شاعرانی مانند حافظ، “جمشید”، با ابتکار معرفی و ادامه جشن نوروز باستانی، و داشتن جام جهان نما، معرفی میشود، که مورد آرزوی بسیاری از مردمان بودهاست:
سالها دل طلب “جام جم” از ما میکرد
و آنچه خود داشت، ز بیگانه تمنا میکرد
حافظ، غزل۱۳۶
لکن، شاید به عنوان نخستین کس_البته در شکوه حماسی_ بدون شک، فردوسی نخستین کسی است که، سرشت بدخیم اژدهای قدرت، زیان بیکران آن، تا رقابت با رب الاعلی، یعنی فرعونیت و “خود-خدا بینی” را، کشف، و با شفافیت و وضوح، بیان نموده و مراحل آن را، به روشنی، فرا پرداختهاست!!
پس از مدتی موفقیت، یکباره، وسوسهی “خود-خدا بینی”، جمشید را تسخیر میکند، و انتظار دارد مردمان بهجای اهورامزدا، او را بپرستند، و همه، او را قبلهگاه خویش، بپندارند و سر بر آستان او، به سجده، فرود آورند:
گرانمایه جمشید، فرزند او
کمر بست یکدل پر از پند او
برآمد برآن تخت “فرخ پدر!”
به رسم کیان بر سرش تاج زر
کمر بست با فرّ شاهنشهی
جهان گشت سرتاسر، او را رهی….
جهان انجمن شد بر آن تخت او
شگفتی فرومانده از بخت او
به جمشید بر، گوهر افشاندند
مران روز را “روز نو!!” خواندند(=نوروز)
شاهنامه فردوسی
بدین ترتیب، در بخش اول زندگی خویش، “جمشید” به اوج کامیابی در سلطنت رسیده است. و مهمترین روز تاجگذاری، و محبوبیت خود را، نوروز نامیدهاست. که از آن پس در طول چندین هزار ساله، در دورهی اساطیری تاریخ ایران، تاکنون، “جشن نوروز” بهعنوان بزرگترین جشن تغییر آغاز سال نو، در ایران، همواره، با شکوه فراوان، برگزار شده است.
کتاب مشهور عمر خیام نیز، بهعنوان”نوروز نامه”، مفصلی از مجمل مراسم جشن نوروز بهشمار میرود، که به تثبیت ایرانیت جشن نوروز، کمکهای بسیار کردهاست!!؟
در احوال حلاج، به روایت از احمد فاتک(از یاران حلاج)، آمدهاست که:
“…همراه با حلاج، در نهاوند بودیم. آواز بوق را شنیدیم. حلاج گفت: این چه آوازی است؟ گفتم: عید نوروز است. حلاج آهی کشید و گفت:
_نوروز ما کی خواهد رسید؟؟!!” (وبلاگ هویداگر اسرار، محمد نوبخت، قسمت هشتم/ به روایت از اخبار الحلاج، علامه ماسینیون)
بگفتهی مشهور:
فواره، چون بلند شود، سرنگون شود
ظاهرا، چند سالی میگذرد، که بیماری غرور و “خود-خدا بینی” قدرت سلطنت استبدادی، جمشید را، به سرنگونی، و آغاز زندگانی دورهی دومش، فرو در میکشاند!!؟ برای این مرحله، باز به فردوسی باز میگردیم:
منم گفت، با فرّه ایزدی
همم شهریاری همم موبدی(سروری او، در یکی کردن دین و دولت)
…یکایک به تخت مهی بنگرید
به گیتی، جز از خویشتن را، ندید
“منی!” کرد، آن “شاه یزدان شناس”
“ز یزدان!” بپیچید و، شد”ناسپاس”…
چو این گفته شد، “فرّ یزدان” از اوی
بگشت و، جهان شد، پر از گفتگوی
“منی!” چون بپیوست با کردگار
شکست اندر آورد و، برگشت کار…
به جمشید بر، تیره گون گشت روز
همی کاست، آن فرّ گیتی فروز…
از آن پس، برآمد ز ایران خروش
پدید آمد از هر سویی، جنگ و جوش
سیه گشت، رخشنده روز سپید
گسستند پیوند از جمّشید
بر او، تیره شد فرّه ایزدی
به کژّی گرایید و، نابخردی
پدید آمد از هر سویی خسروی
یکی نامجویی، ز هر پهلوی…

_تبدیل بد، به بدتر
در ایران بحرانزده، مردم به ستوه آمده از خود خدابینی جمشید، که خود را هم حاکم شهریاری، و هم مفتی اعظم دینی مردمان میدانست، فرمانهایش را، فتواها و اوامر الهی، بر میشمرد، در جستجوی راه نجاتی افتادند، و به عربستان شتافته، به امید شهرت پادشاهی عادل_ پدر ضحاک_غافل از آن که، “ضحاک” پدرش را از میان برداشته، و خود به جای او نشستهاست، با سلام و صلوات، از او درخواست کردند، که قدم رنجه فرموده، به ایران بیاید، و “ایرانشهر” را، به شهریاری خود، مفتخر سازد!!؟
غافل از آنکه، بهخوبی خواهند دید، که شیطان قدرت، آنها را، از چاله در نیامده، به سیاهچال فرو در میافکند. و به انتخاب بدتر از بد، مبتلایشان میگرداند:
“سواران ایران، همه “شاهجوی”
نهادند یک سر، به “ضحاک” روی
به”شاهی”، برو آفرین خواندند
ورا، شاه ایران زمین، خواندند
“کیِ!؟” اژدهافش، بیامد چو باد
به ایران زمین، تاج بر سر نهاد!!؟؟…”
دستدرازی ضحاک، به حرمسرای جمشید
“چو ضحاک شد بر جهان شهریار
بر او سالیان، انجمن شد، هزار
سراسر زمانه، بدو گشت باز
برآمد برین، روزگار دراز
نهان گشت، کردار فرزانگان
پراکنده شد، کام دیوانگان
“هنر” خوار شد، “جادویی” ارجمند
نهان “راستی”، آشکارا “گزند”
شده بر “بدی”، دست دیوان دراز
به “نیکی” نرفتی سخن، جز به راز
دو پاکیزه از خانه جمّشید
برون آوریدند، لرزان چو بید
که جمشید را، هر دو، دختر بدند
سر بانوان را، چون افسر بدند
ز پوشیده رویان، یکی”شهرناز”
دگر پاکدامن، به نام “ارنواز”
به ایوان ضحاک بردندشان
بر آن اژدهافش سپردندشان!!!؟؟…”
آوارگی و فرجام شوم جمشید، در جهان
“چو جمشید را بخت شد کند رو
به تنگ اندرآمد، جهان دار نو
برفت و، بدو داد، تخت و کلاه
بزرگی و، دیهیم و، گنج و سپاه
چو صد سالش، اندر جهان، کس ندید
بر او نام شاهی و، او ناپدید
صدم سال، روزی به”دریای چین”
پدید آمد آن”شاه ناپاک دین”(=جمشید)
نهان گشته بود از بدِ “اژدها”(=ضحاک)
نیآمد به فرجام هم، زو رها
چو ضحاکش آورد ناگه، به چنگ
یکایک ندادش زمانی درنگ
به ارّهش، سراسر به دو نیم کرد
جهان را از او، پاک، بیبیم کرد…”
شاهنامه، پادشاهی جمشید
انصاف را، آیا فردوسی، سخنی در ستایش از جمشید و بزرگداشت بیچون و چرای او سروده است؟؟!!
بالاتر از همه، آیا “نظام سلطنت” را، که یک روز جمشید بر آن تسلط یافتهاست، و روز دیگر با چه قربانیها و آشفتگیها در کشور، ضحاک بر تخت فرمانروایی آن نشستهاست، این نهاد شومی آفرین را، فردوسی، ستایش کرده است، و بهعنوان الگویی برای ادارهی ایرانشهر، توصیه و پیشنهاد نموده است؟؟!! و، و، و…
خود، شما خوانندهی گرامی در جستجوی حقیقت نظام سروری در ایران، بخوانید و داوری فرمایید.
و لطفاً، این درک والای فردوسی و پرداخت او را، از دو نمونهی سلطنت و فرجام آنها با درک سادهی فولکلوریک بابا میراب، یک بار دیگر، در مقایسهی با آن، مرور فرمایید!!
البته در این نقل قول، از فرجام “ضحاک”، نقل روایتی از فردوسی ننمودیم. لکن، چنان که مشهور است، با قیام “کاوه آهنگر” و “فریدون فرخ”، تاریخ و اسطوره، برای ضحاک نیز، سرنوشتی نه چندان خوبتر و عاقبتی بخیرتر از جمشید، در چنته داشتهاست!!؟…
آری، هرچه بگندد، نمکش میزنند. وای به روزی که، بگندد نمک؟؟!!
و در “نظام سلطنت”، این در آغاز “صیاد” است که سرانجام، قربانی صید شوم خویشتن میگردد!!؟
فاعتبروا، یا اولی الابصار!!؟
و کیست که از پند تاریخ، درس عبرت گیرد؟؟!! اگر وی را، اتفافا، یافتید، از ما، سلامش، به والایی و فروتنی، برسانید!!؟
و این قصهی پر غصه همچنان ادامه دارد


تاریخ انتشار: در کانال تلگرام فردا شدن امروز، چهارشنبه ۲۷ آذر ۹۸/ ۱۸ دسامبر ۲۰۱۹
تاریخ انتشار: در سایت خط چهارم، با تجدید نظر، ویرایش تازه و اضافات، دوشنبه ۱۷ مهر ۱۴۰۲/ ۹ اکتبر ۲۰۲۳
این گفتار را چگونه ارزیابی می کنید؟ لطفا ستارهها را، طبق خط فارسی از راست به چپ، انتخاب فرمایید ۱، ۲، ۳، ۴، ۵ ضعیف، معمولی، متوسط، خوب، عالی
متوسط ۵ / ۵. ۱۶
– در اینجا، این پرسش پیش میآید که، آیا “روشنفکر” حتماً باید سواد دار باشد؟!
(بر گرفته از متن گفتار)
ای بسا شاعر که او در عمرخود، نظمی نساخت
وی بسا ناظم که او در عمر خود، شعری نگفت!
(ملک الشعرای بهار)
شاکرم از گفتار جدید و مثل همیشه پر محتوی از انواع راهنمایی و روشن نمایی های بی بدیل، مخصوصا بعد از گفتار با ارزش قبلی با موضوع مهم “توهم دانایی” تا گنج معرفت فعلی_گفتار ۲۳۴_ روشنگری روشنفکر. موضوعی که امروزه در محافل مختلف فرهنگی-ادبی و هنری از اهمیت بسزایی برخوردار بوده و مدتهاست مورد بحث اندیشمندان است که:
روشنفکر چیست/کیست؟!
با خواندن بخش روشنفکر شناسی گفتار،
و ارتباط چهار گانه سواد، هوش، شعور و روشنفکری:
– “همیشه_مسلما_در میان انسانهای بیسواد نیز، افرادی با هوش و شعوری بیشتر از دیگران، و به اصطلاح مساله آگاهتر، نسبت به محیط زندگی خود، یعنی به تعبیر امروزی ما، “روشنفکران” وجود داشتهاند!!”
دقیقا در همین مورد مشخص – تفکیک سواد و ارتباط مستقیم شعور و روشنفکری – شخصا، خاطره ای شخصی و مصداقی مستند از استاد عزیز دارم، حیفم آمد همین جا و به همین مناسبت، به اشتراگ_آگاهی دیگر همراهان خط چهارمی نگذارم؛ و اثبات اینکه:
استاد تا امروز، همانگونه زندگی کرده اند که فکر کرده و میکنند!
اواخر دهه هفتاد بود که روزی [عصر]، افتخار حضور استاد در خانه ما و دیدار با والدینم را داشتیم.
حضور روشنگرانه ای که والدینم، مدت ها/سالها، انتظار چنان روز فرخنده ای را بی صبرانه میکشیدند.
در آن دیدار پر برکت و بی همتا، والدینم، ساعت ها، با شور و شعف تمام، مشغول گپ و گفت صمیمانه و خودمانی با استاد بودند.
البته پدرم، به سبب سواد نسبی شان (ششم دبیرستان نظام قدیم، دهه بیست) گوی سبقت را از مادر ربوده و بیش از مادر، با استاد صحبت میکردند.
پدر، در شروع صحبت، گفتند:
– آرزو داشتم، حتی اگه یکروز از عمرم مانده، شما را بعنوان دانشمندی که خوشبختانه، استاد دو فرزندم نیز بودین، از نزدیک زیارت کنم!
استاد فی البداهه، با خنده و کنایه گفتن:
– حالا چرا دیدار، آنهم فقط یکروز قبل از پایان عمر؟
اتفاقا امید دارم سالها بعد از این دیدار زندگی کرده و بیشتر لذت ببرید از بر و بهره این دیدار!
و اما مادر که نقطه اصلی ذکر این خاطره هستند – مصداق بیسواد با شعور – اکثرا شنونده بودند و هرازگاهی با شک نفس، جمله ای ابراز میکردند با مطلع تکراری “درسته که من بیسوادم”؛ مثلا خطاب به استاد میگفتند:
– آقای دکتر، درسته که من بیسوادم، اما خب نظرم در اون موردی که گفتین، اینه که…!
استاد با حوصله فراوان، به حرف های مادر گوش کرده و با آرامش و دقت تمام با سادگی کلام، گاهی صحبت های ایشان را همراهی کرده و گاه کمک در اظهار دقیقتر موضوع و ابراز احساس مادرانه مادر، پاسخ هایی را نیز در صورت سوال داده تا اینکه، بالاخره وقتی مادر دوباره و چند باره آن جمله مطلعی “درسته ک من بیسوادم” تکرار کردند، استاد با رویی گشاده و آگاهی بخش، خطاب به مادر با زبانی بسیار ساده و روان تا عام، فرمودن:
– خواهر عزیز، چرا شما خودتو اینقدر تحقیر میکنی و فکر میکنی، چون بیسوادی، پس با شک حرف هاتو میزنی؟!
درسته که شما بیسوادی، اما در عوض، خوشبختانه بسیار با شعوری.
خواهرم، واقعیتو میگم، ببین، بقول خودت با اینکه بیسوادی، اما در عوض دارای فرزندانی با سواد، تحصیلکرده و موفق هستی ک باعث افتخار خودت و خودشونه و… و حتما کمک به اجتماع، بجای سربار بودن و…!
همین تحصیلات بالای فرزندان و خانواده موفق، مدیون تلاش و شعور شما و نیز قطعا همراهی پدر خانواده بوده و…!
مخصوصا که خودتان اشاره کردین، با اینکه سواد نداشتین، اما همیشه، اینو خوب میدونستین و اصرار داشتین که فرزندانتون باید تحصیل کنند و حتی خودتان تعریف کردین، سالها پیش، پسر ارشدتان که آنزمان نوجوان بوده، با اصرار و تلاش خودتون، یکروز در میان، او را به موسسه ملی زبان برده تا انگلیسی را بطور کامل یاد گرفته و…!
و حالا همان پسر بزرگ شما در آنطرف دنیا با تدریس همان زبان انگلیسی [ بعدها + زبان اسپرانتو و ژاپنی] ، منشا خیر برای دیگر ملیت ها شده و… و همین امر خیر، مرهون شعور شما بوده!
همانجا بود که مادر گل از گلش شکفت و خوشحال از اینکه در برابر کمبود سواد تا بیسوادی، که یک عمر نگرانش بوده، در عوض داری گوهر گرانبهایی با عنوان شعور بوده و در طول حیات خویش، بیخبر از آن؛ گوهری که توسط استاد، کشف گنج درون_شخصیتی شده و هدیه معرفتی به مادر!!
همچنان روشنگر باشید و روشنفکر بمانید.
آقا مجتبی خیرخواه گرامی!
اظهار نظر شما دربارهی گفتار شمارهی ۲۴۳، موجب خوشحالی و قبول خاطر است، درد دل گونهئی که از خاطرات خود کرده اید، هرچند تکرار کلمه ی “استاد” با خوی ضد خود شیفتگی ام ناسازگار بوده است،ولی گفتار شماست، من نمی توانم دخالتی در آن داشته باشم.
خاطرهی زنده یاد پدر گرامی، و مادر در قید حیات شما که ان شاء الله سالهای سال زنده خواهند بود،آن هم با سلامتی و شادمانی برایم خاطره انگیز است و آن روز را خوب بخاطر دارم. در مجموع این خاطره، و بویژه یادآوری تک بیتی از ملک الشعرای بهار، که میان ناظم، گوینده ی نظم، و شاعر، سراینده ی احساس خویش، فرق می گذارد، خوشبختانه، از غنا بخش های خط چهارم بشمار می رود.
با احترام و سپاس مجدد_ خط چهارم شما
دورنمایی بس فشرده، مختصر، اما بسیار گویا، شفاف و رسا از سلطنت در ایران ارائه فرموده اید. این گفتار بخوبی بد فرجامی پادشاهی و پادشاهان ایران را، از اسطوره گرفته تا واقعیت، به روشنی در قالب مستندات تاریخی، و تصویرها، بر ما آشکار می سازد.
اما نکته ای که بیش از همهی ظرایف و پرداخت های تفکر بر انگیز این گفتار، بنده را به تحسین و ابراز سپاس، نسبت به نویسنده، وا می دارد، اظهار نظری است که چندی پیش، دربارهی تاریخچهی بهداشت روانی در ایران، در نتیجهی جستجویی در گوگل، بدان دست یافتم. در سایت انجمن روانشناسی ایران، چنین اشاره رفته بود که:
” افرادی نظیر ابراهیم خواجه نوری، و دکتر ناصرالدین صاحب الزمانی، در دهه های سی و چهل، از جمله پیشگامانی بودند که در شناساندن روانشناسی و بهداشت روانی به عامهی مردم، نقش بسزایی داشتند… بویژه ناصرالدین صاحب الزمانی با برگزاری نشست ها، سخنرانی ها، و برنامهی رادیویی “کتاب روح بشر”، تحولات قابل توجهی را در سطح عمومی، در زمینهی بهداشت روان، رقم زده است.”
الحق و الانصاف که نویسنده، در طرح و بررسی مسائل تاریخی نیز از چنین مهارت و توانایی قابل تقدیری برخوردار است، که می تواند به زبانی ساده و درخور فهم همگان، به آسیب شناسی تاریخی مبادرت ورزد.
با آرزوی سلامت و تندرستی برای شما_ فهیمه اقدسی نیا
بانوی گرامی، فهیمه اقدسی نیا
دیدگاه پرشور و آکنده از صداقت شما، شرمگین ساز است. فقط در برابر اینهمه صداقت و ابراز لطف بیغرضانه، جز سپاس، ابراز دیگری نمی توان نمود. پاینده، شادمان، و پر ابتکار باشید_ با تقدیم احترام، خط چهارم شما
با عرض سلام خدمت استاد گرانقدر،
ضحاک، جمشید مطلع نور، خدا بینی و … چه بسا سمبلهای عمیقی هستند تراویده از قوی پنجه های فردوسی پاکزاد از برای آگاهی بخشیدن به ما در این روزگار پر مشکل.
خط چهارم همان نور فراکنی است که دیدگان ما را بیدار میکند در این روزگار پر ظلمت.
و چه دقایق ظریفی است در این داستانهای اساطیری که شما بیان نمودید.
آیا جمشید همان ایگو یا اید Ego هر انسانی نیست که میتواند راهگشا بواسطه نور باشد. ولی لغزش همیشه در کمین آن است و آن همان ضحاک درون است که در بسیاری منابع به اژدها یا مار تشبیه شده ، همان shadow یونگ (روان شناس برجسته آلمانی زبان سوئیسی و خالق ابر نوع ها Archetypes )
نور در برابر سایه و ضحاک این پادشاه ظلمت خوراکش مغز آدمی است ، تنها چراغ راهنمای او.
تعابیر روانشناختی به جد در نوشته های شعرای ما موجود است که البته شما استاد گرانقدر در این موضوع بسیار صاحب نظر میباشد.
مشتاقانه منتظر نوشتار بعدی شما هستم.
حسین.
آقای حسین آقا
از ابراز نظر و محبتتان سپاسگزار است. سلامت و پایدار باشید_ خط چهارم شما