گفتار مکرر شماره‌ی۱۸۳c :سحبان وائل، حسرت من دلخواه الگویی سعدی، در معماری سخن

به اشتراک بگذارید
۵
(۱۴)

…که از تدبیر ما رای تو بیش است

همه گفتار تو بر جای خویش است

وزان پس گر دلش اندیشه سفتی

سخن با او نسنجیده نگفتی

سخن باید بدانش درج کردن

چو زر سنجیدان آنگه خرج کردن

#نظامی، خمسه، خسرو و شیرین

کنونت که امکان گفتار هست

بگو ای برادر به لطف و خوشی

که فردا چو پیک اجل در رسید

به حکم ضرورت زبان در کشی

****

زبان در دهان ای خردمند چیست؟

کلید در گنج صاحب هنر!!؟

چو در بسته باشد، چه داند کسی

که جوهر فروش ست یا پیله ور؟!

#گلستان، دیباچه

کم گوی و، گزیده گوی، چون در

تا ز اندک تو، جهان شود پر

لاف از سخن چو در توان زد

آن خشت بود، که پر توان زد

#نظامی، خمسه لیلی و مجنون

_سحبان وائل!؟:

حسرت من دلخواه الگویی سعدی، در معماری سخن!؟

در بخش دیدگاههای مربوط به گفتار شماره‌ی مکرر۱۸۳B_ گنجینه‌ی واژگان فعال، و واژگان انفعالی ذهن انسانی_خواننده‌ی گرامی بانو“مه‌نیا”، دیدگاهی را با ما به اشتراک گذاشته بودند، که پاسخ بدان، خود گفتار مستقلی را می‌طلبید. گفتاری که در پیش رو دارید، در درجه ی اول، پاسخ به این خواننده‌ گرامی است!؟

بانو مه‌نیا، برای خط چهارم نگاشته اند که:

“نکته‌ی بسیار جالبی را، درباره‌ی واژگان فعال، و انفعالی ذهن انسان، مطرح کرده اید.

وقتی محصل بودم، همیشه، از اینکه بخاطر امتحان ادبیات فارسی، باید حجم زیادی از لغات و واژه هایی را، به ذهن بسپارم که در گفتگوهای روزمره، نیازی بدان ها ندارم، رنج می بردم. و از جمله بهمین دلیل، درس ادبیات فارسی را، دوست نداشتم.

زمان که گذشت، و در چرخه‌ی کار و امور اجتماعی افتادم، متوجه اهمیت آگاهی، و دانستن این واژه ها شدم، که وقتی در میان جمع همکاران، و مدیران، لب به سخن می گشاییم، چقدر خوب است، که از کلمات و واژه های متنوع و گوناگونی استفاده کنیم. حتی در یک احوالپرسی ساده، چقدر شیرین تر است، که هر بار با کلمات دیگری، آن را بجا آوریم.
اکنون، با فرزندم که در سالهای ابتدایی به سر می برد، همین مساله را دارم.

در میان دوستان و همکلاسی‌های دخترم، دختری را می‌شناسم، که هر بار به خانه امان می آید، مرا با شگفتی از اینکه چقدر خوب سخن می گوید، روبرو می نماید.
وقتی از شیوه زندگی و کارهای روزمره‌ی این کودک، از مادرش پرس و جو کردم، گفت که بنظرم کتاب خواندن، و دوستی با کتاب تا انداز‌ه‌ی زیادی، در رشد کلامی و سخن گفتن دخترش، موثر بوده است!؟
با خواندن این مقاله دیگر تردیدی برایم باقی نمانده است، که نه فقط برای کودکان، که برای خود ما نیز، مطالعه، فاکتور بسیار موثری، در رشد فرهنگ و گستره‌ی واژگان ما خواهد شد.
از شما، بخاطر نکته‌های دقیق، و ظریفی، که به ما می آموزید، سپاسگزارم.”

عجز بشر از درک ذات سرمدی

اینک، پاسخ خط چهارم، به خواننده‌ی گرامی، مه‌نیا:

بانوی گرامی مه‌نیا! درود و سپاس بر شما، که این مورد چشمگیر و زیبا را، در مورد خود، فرزند و دوست دخترتان، و تفاوت‌ها را، در زمان‌ها، سنین مختلف زندگی، در برخوردها و روابط انسانی‌تان اینگونه، شفاف و با صفا با ما_یعنی در حقیقت با همه‌ی خوانندگان گرامی خط چهارم_در میان گذارده‌اید.

اجازه دهید، از همان ادبیات فارسی، از متن گلستان سعدی، و یکی از مهمترین آرمان‌های سعدی، سخن آغاز کنیم. زیرا، خواندن و درک واژگان گاه دشوار و عربی سعدی، خود، از دردسرهای همیشگی نوآموزان مکتب‌ها، و بعدها، دبیرستان‌ها، بشمار می‌رفته‌است!؟

سعدی، “خداوند سخن”، در حقیقت یکی از نیت‌های نیکویش، درنگارش کتاب گلستان، همین بوده‌است، که بر گستره‌ی واژگان غیراکتیو، پاسیو، یا غیرفعال، و انفعالی ذهن خوانندگان خویش، بی‌هیچ ریا و تزویر، بیفزاید. و آنان را، در درک واژگان فراوان، و متداول در زبان فارسی، و درک بهتر آثار شاعران، و نویسندگان فارسی زبان، سرمایه، توشه، و غنیمت افزاید!؟

ببینید، سعدی برای نوشتن گلستان، چه مقدمه چینی ظریفی می‌نماید!؟ به دوست همراه خود، که دامنی از گل را، از گلستانی، فرا چیده بود، و در فصل بهاران، ظاهرا، در اردیبهشت ماه_ بگفته‌ی سعدی در اردیبهشت ماه جلالی، که منظور تقویم شمسی تصحیح شده در انجمنی است، که یکی از جوان‌ترین دانشمندان آن، عمر خیام نیشابوری بوده‌است، در دوره‌ی ملکشاه سلجوقی، یعنی جلال‌الدین ملکشاه، و بهمین مناسبت، آنرا #تقویم_جلالی نامیده‌اند_بدو، یعنی سعدی، به دوست خود، می‌گوید که:

“به چه کار آیدت ز گل، طبقی؟؟!

از گلستان من، ببر ورقی!

گل؟!: همین پنج روز و شش باشد!!

وین گلستان؟! همیشه، خوش باشد!

حالی، که من این حکایت بگفتم، دامن گل بریخت، و در دامنم آویخت که: الکریمُ، اذا وَعدَ، وفا! ( انسان صاحب کرامت، هنگامی که وعده داد، بدان وفادار می‌ماند!!؟)

فصلی در همان روز، اتفاق بیاض (پاکنویس) افتاد، در حسن معاشرت(کیفیت برتر همزیستی با دیگران)، و آداب محاورت(شیوه‌های خوش گفتگو کردن با همزبانان)، در لباسی که متکلمان را( در  پوششی که گویندگان مجلسی، و منبریان را)، بکار آید، و مترسلان را، بلاغت بیفزاید(منشیان، و نامه نویسان حرفه‌ای دیوانی را، به فن بلاغت، و  شیوایی و زیبایی سخنانشان بیفزاید)”

(گلستان، تصحیح دکتر غلامحسین یوسفی، دیباچه‌ی کتاب، ص۵۴)

به چه کار آیدت ز گل طبقی

سعدی، که خود “خداوند معماری سخن” است، ببینیم که هنوز چه با غبطه، حسرت، و دریغ، به یکی از کهن الگوهای فن سخنوری و بلاغت، در زبان عربی، یعنی سحبان وائل_ بر وزن همسان کامل، و لقب او، “وائل” بمعنی خواستار جدی برتر در طلب رویاها، و آرمان‌ها در افق کهکشانی آرزوهاست_می‌نگرد، و از او، به یکتایی و بی نظیری، در فرا نشستن، بر تارک قاف سخن والا، یاد می‌کند.

سحبان وائل (۸۰=۵۴ه.ق-?۲۶ پیش.ه/ ۶۷۴- ۵۹۴م ) با توجه به تاریخ وفاتش، درست در سده‌ی اول هجری، که یکی از مهمترین مسائل زبانشناختی، “سحر حلال“، یعنی فصاحت معجزه آسای انگیخته از شور ترکیب ترانه وار موسیقی کلام مجید مطرح بوده‌است، به چنین شهرت و استواری، در عرصه‌ی سخن فصیح، فعال، و مورد حسرت همه‌ی سخنوران، قرار گرفته بوده است!!؟

سعدی، در هر دو شاهکارش، #بوستان، سروده در سال ۶۵۵ه.ق/ ۱۲۵۷م، و دیگر بار در همین #گلستان مورد ذکر در سال ۶۵۶ه.ق/ ۱۲۵۸م، از سحبان، با خداوندی در سخن فصیح، یاد می‌کند.

این تکرار یادکرد از سحبان، می‌رساند، که سحبان برای سعدی، یک خاطره‌ی گذرا، و به اصطلاح سایه وار و، امپرسیونیستی، نبوده‌است. بلکه یک الگوی پایدار، در تکاپوی دائم سعدی، برای رسیدن دست کم، به نیمه‌ای از او بوده‌است.

۱)- سعدی در گلستان، درباره‌ی قدرت ابر قهرمانی سحبان وائل، در تسلسل واژگان بدون تکرار، می‌نویسد که:

“سحبان وائل را، در فصاحت، بی‌نظیر نهاده اند. بحکم آن که، سالی، بر سر جمع سخن گفتی، لفظی مکرر نکردی، و اگر همان اتفاق افتادی، به عبارتی دیگر بگفتی!؟؟…”

(گلستان، باب چهارم= در فواید خاموشی/ ح ۶)

دقت می‌فرمایید که، سعدی، چه می‌فرماید؟؟! نه یکروز، نه دو روز، نه یکهفته، نه یکماه، بلکه یکسال، شامل دوازده ماه، ۵۲ هفته‌ی آزگار، #سحبان_وائل، در برابر جمعیتی، سخن می‌گوید، و یک کلمه، تکرار نمی‌کند؟؟؟!!!

نعوذ بالله! نعوذ بالله! اگر این مرد، خود خالق یکتای زبان نباشد، پس بی شک، خود نماینده‌ی معجزه‌ی سخن آفرینی، در دهان انسانی است، که خالق کائنات، او را، بعنوان نمونه‌ی اعجاز در سخن، درتمامی طول تاریخ، فرا آفریده‌است!!؟؟ و آفریدن این اعجوبه‌ی خلقت را، به خود، تبریک می‌فرماید: “فتبارک الله!: احسن الخالقین!!!”

(قران، سوره مومنون= ۲۳/ آ ۱۴)

و باز همچنان به کلام مجید، توجه فرمایید :

“الرحمن، عَلَّمَ الْقُرْآنَ‌، خَلَقَ الْإِنْسانَ‌، عَلَّمَهُ الْبَیانَ”:

آفریننده‌ی رحمت واسعه، انسان را آفرید، بدو خوانش والای آیات مجید را، فرو آموخت، و سرانجام، افزون بر آن، قدرت سحر گفتار، و بیان را، بر نفس ناطقه‌اش، به ودیعه، تعلیم فرمود.

(قران، سوره‌ی الرحمن=۵۵/ آ ۱تا۴)

۲)- و در بوستان، هنگامی که سعدی می‌خواهد، از ناتوانی وعجز بشر، در فرا رسیدن به کنه ذات سرمدی، یاد کند می‌گوید، در حد اعلای بلاغت، می‌توان حتی به پای سحبان وائل رسید، ولی، به کنه ذات باری تعالی، حتی سحبان وائل نیز، عاجز از فرا رسیدن، بدان قله‌ی رفیع ناپیمودنی است. زیرا،“به کنه ذاتش نبرده کس پی!!؟؟”*** 

سعدی، این عدم امکان دسترسی به شناخت حقیقت ذات باری را، درگلستان هم، بدین صورت، یادآور شده‌است که:

“ای برتر از خیال و، قیاس و، گمان و، وهم

وز هر چه گفته اند و، شنیدیم و، خوانده ایم

مجلس تمام گشت و، به آخر رسید عمر

ما، همچنان، در اول وصف تو، مانده ایم

(گلستان، دیباچه، ص ۵۱) 

در بوستان نیز، یکسال پیش از نگارش گلستان، همچنان با همین شناخت برترخود، از ناشناختنی بودن ذات پروردگار، بدینصورت فرا یاد ما آورده‌است که:

چه شبها، نشستم در این سیر گُم

که وحشت گرفت آستینم که قُم( برخیز)

محیط است علم ملِک بر بسیط

قیاس تو، بر وی نگردد محیط

نه ادراک، در کنه ذاتش رسد

نه فکرت، به غور صفاتش رسد

توان در بلاغت، به سَحبان رسید

نه در کنه بیچون سُبحان رسید…

نه هر جای، مرکب توان تاختن

که جاها، سپر باید انداختن 

( بوستان، دیباچه، ص ۳۵)

نکته‌ی مهم اینست که، سعدی هنگامی که از یک انسان، می‌خواهد مثال آورد، که با همه‌ی توانایی‌هایش، نمی‌تواند به شناخت ذات پروردگار پی ببرد، از همه‌ی شخصیت‌هایی که می‌ شناخته بوده‌است، بعنوان شایسته‌ترین، باز هم سحبان وائل، را بر می‌گزیند، و او را، الگوی تمام عیار، از عجز معرفت از ذات سرمدی، قرار می‌دهد!!؟

نگاه حسرت #سعدی

نگاه حسرت سعدی

با ادای سپاس، به زنده یاد #دکتر_غلامحسین_یوسفی(۶۳=۱۳۶۹-۱۳۰۶ه.ش/۱۹۹۰-۱۹۲۸م) که هم بوستان، و هم گلستان را، به کمالی بیش ازهمه‌ی شرح‌ها، تا پیش از خود آراسته است، شایسته است، یادآور شویم که، آن دانشمند فقید، در شرح بر بوستان نیز، از سحبان وائل، چنین یاد می کند:

” سحبان بن زُفَر وائلی، معروف به سحبان وائل، خطیب مشهور عرب، که در فصاحت، ضرب المثل بوده است، ودر سال ۵۴ه.ق در گذشته است.”

(بوستان، ص ۲۰۹)

بانوی گرانمایه “مه نیا”، سپاس مجدد بر شما، که فرصت و امکانی را در ما فراهم فرمودید، که یادی از سحبان وائل نماییم. چون سالها بود، که من آرزو داشتم، فرصتی دست دهد، که از این خطیب یکتای عرب، یادی در خور ذکر شخصیت او بشود. بویژه، در زمانی که هنوز، سوکمندانه، بسیاری، نه تنها عرب ستیز اند، بلکه حتی، زبان پر شکوه عربی را نیز، تحقیر می‌کنند.

یادمان باشد که، از اعرابی که درجاهلیت تولد یافته‌اند، ما دو نمونه‌ی عظمت، دو آرکه‌تایپ، دو کهن الگو درمروت و کرامت انسانی، در اختیار داریم: 

۱)-حاتم طایی(۶۵=۵۷۵-؟۵۱۰م)، در بخشش و ایثار

۲)-و سحبان وائل، در افاده‌ی کلام به سحر حلال

#حاتم_طایی

 حاتم طایی کهن الگوی مروت و ایثار

_حاتم طایی، کهن الگوی مروت و، ایثار و، مهمان نوازی

و سلطنت طلبان بدگوی اعراب، به یاد داشته باشند که، تنها کسی که_ به حق، یا به ناحق؟!_ به پهلوی دوم و خانواده‌اش، هنگام آوارگی و خروجشان از ایران پناه داد، یک عرب، یک حاتم طایی دوم، #انور_سادات بود، که با این فداکاری، از جمله جواز نثار جان خویش را هم، امضا نمود. شما در تصویر، بعنوان ادای سپاس، سجود واپسین همسر پهلوی دوم را، بر مزار انور سادات، ملاحظه می‌فرمایید.

سجده‌ی سپاس این بانوی سوکوار، بر مزار حاتم طایی نجات بخش خود، و خانواده‌اش، بنظر نمی‌رسد که هرگز، مصنوعی، تشریفاتی، و برای جلوه فروشی در رسانه‌ها باشد. بلکه بیشتر، و به احتمال قوی، حاکی از صداقت محض، و ادای سپاس ناب، به منجی بی‌دریغ خویشتن است!!؟

که می‌توانست پیش‌تر از این، باور کند، و یا در مخیله‌ی خود، به توهم، چنین تصویری را، پی جویی نماید؟؟!! بانویی که تنها در چند ماه پیش از سقوط پهلوی، در سر سلسله‌ی زنان شیک پوش جهان قرار داشت، اینک اینگونه به تواضع سر بر سجده می‌ساید؟؟!_ زنانی از تارُک اشرافیت، ثروت، جاه و زیبایی و شیک پوشی، در بالاترین تارک قله‌ی تاریخ جهان، مانند کلئوپاترها در مصر باستان، احتمالا، مسالیناها از روم باستان، ملکه کاترین کبیر از روسیه‌ی تزاری، مادام بواری از فرانسه، مظهر آرزوی زیبایی و تنوع دوستی گوستاو فلوبر، گرتا گاربو ملکه‌ی همیشه زیبا، و باوقار هنر هفتم، و سر انجام بِ.بِ ها همانند برژیت باردو، و کِ‌کِ ها همانند کلودیاکار دیناله‌ ها، گربه‌ی که بودند، که بتوانند در تنوع و جلوه‌ی زیبایی و پوشاک، با همسر سوم پهلوی دوم، رقابت ورزند؟؟!! 

“گربه‌ی که بوده‌اند؟؟!”، صورت ویرایش شده‌ی“سگ که بوده‌اند” مشهور در ضرب‌المثل‌ها ست، که بخاطر کاهش اهانت، بر زیبارویان تاریخ، ما به خود اجازه داده‌ایم، که در آن با تغییری بهینه، دخالت ورزیم. وانگهی، همانطور که سگ زرد، برادر شغال است، سگ و گربه هم، یک زوج ضرب‌المثل، برای رقابت و پرخاش، نسبت به یگدیگر‌اند. نشنیده‌اند که می‌گویند، دیشب در همسایگی ما، زن و شوهری، تا صبح نگذاشتند که ما بخوابیم. چون، مثل سگ و گربه به جان هم افتاده بودند، جیغ می‌کشیدند و، واغ واغ می‌کردند؟؟! اصولا، گربه‌ی لوس معو معو کن بابا، همیشه، ملوس تر از سگ هاری است، که حتی از جنون هاری، ممکن است، صاحب خود را هم، نشناسد و پاچه‌ی او را هم، بگیرد؟!!

عیبجویان و بدگویان بانویی که، بر مزار حاتم نجات بخش طایی خود، به سجده‌ی شکر و سپاس، سر فرو نهاده بود، از جمله می‌گفتند:

_فکر نمی‌کنیم، هیچ مانکنی، به اندازه‌ی بانو فرح دیبا، در عمرش، اینهمه لباس بر تن کرده باشد. و بهترین مدهای نامی‌ترین مدیست‌های فرانسوی را، به معرض حسرت دیدگان زنان متوسط جهان، فرو گذارده باشد؟!! البته، العهده علی الراوی!!؟

بنا بر فرض محال، اگر این بانوی خوش‌پوش، رشک بزرگترین زنان شیک پوش جهان، با همان خلوص، و یک دست لباس ساده‌ای که بر مزار حاتم طایی خود، رخ به سجود فرو برده بود، درآخرین دیدارش، از زلزله زدگان خراسان، کمتر از دو سه ماه به اوج انقلاب مانده نیز، با یک دست لباس ساده، و حتی لباسی تیره، بعنوان همدردی با عزاداران، در میان زلزله‌زدگان آشکار می‌گشت، احتمالا؟!، شاید؟!_ باز هم می‌گوییم به تکرار، احتمالا ؟!شاید؟!_از افتادن در دام شکار سر پنجه‌ی بیرحم شاهین قضا، مصونیت می‌یافت؟؟!!

لکن، چنانکه به تجربه ثابت شده‌است، شاهین قضا، نه درگزینش شکار خود، با کسی مشورت می‌کند، و نه در رفتار بیرحمانه‌ی خود با او، به توصیه‌ی ترحم کسی، گوش فرا می‌دهد، و نه بویژه، به کوچکترین آرزوی قربانی خویش، اعتنا می‌ورزد!!؟

حافظ، چه خوب، این صعود و افول یک شاه خوشبخت_ شاه شیخ ابواسحاق اینجو_را در اوج عیش و شادی، دیده بوده‌است، که همزمان، بدون وقفه در نشاط خویش، بسوی غروب سرنوشت بسیار تیره، و بیدرنگ خود، در حال شتابندگی بی‌امان، بوده‌است:

دیدی آن قهقه‌ی کبک خرامان، حافظ؟!

که ز سر پنجه‌ی شاهین قضا، غافل بود؟؟!

راستی، خاتم فیروزه‌ی بو اسحاقی 

خوش درخشید؟؟! ولی، دولت مستعجل بود

غزل شماره‌ی۲۰۳

به همین روال، شاید ملکه بخاطر سپاس صمیمانه‌ی در حال سجود، بر مزار حاتم طایی خود، هر کار می‌کرد، یک لباس در روز می‌پوشید، یا صد لباس عوض می‌کرد، هرگز، مورد ترحم شاهین قضا قرار نمی‌گرفت، کسی چه می‌داند.

( بیشتر در این باره، رک به: کانال‌های اینستاگرام و تلگرام فردا شدن امروز، گفتار شماره‌ی ۱۷۰)

سجده سپاس بر مزار انور سادات

_کهن الگوی فصاحت، در معماری سخن عربی 

افسوس که_ به سبب فقدان تکنولوژی اطلاعات، و ضبط دیجیتال سخن_ نمونه‌ای از سخنان سبحان وائل، در دست نیست. و ما، تنها ناگزیریم، به گفته‌ی دیگران، و از جمله سعدی، اکتفا ورزیم. و با حسرتی مضاعف از حسرت سعدی، با یادمان عظمت سخن سحبان وائل، خاطره بیاراییم_همانند جامه‌ها و تن‌ها، که با عطر دلاویز ناز بویه‌ها، آنها را آگین می‌کنند، و دلپسندترشان می‌سازند!!؟

_نقش تقویم‌ها در سرنوشت خودکامگان، و توده‌ها

 در مورد تدوین تقویم جلالی، که دربالا بدان اشاره رفت، پاره ای از مدعیان علم، در امروز، غالبا، تنظیم آنرا بطور مطلق و دربست، از #خیام می‌دانند.

خیام، به تاریخ قمری، متولد سال ۴۴۰ه.ق/ ۱۰۴۸م بوده‌است. بنابراین، در آغاز صدور فرمان تشکیل کمیسیونی، از طرف ملکشاه سلجوقی(زندگی۳۸=۴۸۵-۴۴۷ه.ق /۱۰۹۲-۱۰۵۵م)، برای تنظیم و تصحیح تقویم شمسی، خیام ۲۷ ساله بوده‌است.

عموما، اعضای این کمیسیون تصحیح تقویم را، متشکل از چندین دانشمند ریاضی، هیئت، نجوم، و تقویم، می‌دانند، که شمارشان شاید از ده نفر نیز، بیشتر بوده‌است. غالبا، خیام را، جوان‌ترین عضو این شورا، می‌شمرده‌اند.

استاد فقید، دکتر غلامحسین مصاحب، سردبیر فرهنگ دقیق و ارزنده‌ی مصاحب، که خود، از ریاضی دانان است، و درباره‌ی خیام نیز، بطور مستقل کارکرده است، حتی از احتمال عدم شرکت خیام، در این شورا، چنین یاد می‌کند که:

“بعضی از محققین، شرکت خیام را در این کار بعید دانسته اند…”( فرهنگ مصاحب، ج۵، تقویم جلالی، ص ۶۵۷)

بنابر این، انحصار دادن تنظیم تقویم جلالی، بطور اختصاصی به خیام، اگر خیانت نباشد، مسلما، کم لطفی به تاریخ علم، و فقیر شمردن با حقارت فرهنگ علمی، در تاریخ ایران، در زمان #ملکشاه_سلجوقی، و خیام است.

تشکیل یک شورای علمی، که نتیجه‌ی بحث‌ها، گفتگوها و پژوهش‌های دانشمندان عضو آن، به یک نتیجه‌ی بسیار بزرگ و استثنایی، درگاهشماری تاریخ جهان بشمار می‌رود، ذکرش، بویژه، باید سر لوحه‌ی تاریخ علم و فرهنگ جهانی ایران اسلامی قرار گیرد. زیرا، تا آنجا که می‌دانیم، این، تنها سمینار، یا شورای علمی در تاریخ ایران است_ چه قبل از اسلام، و چه بعد از اسلام!؟

این پدیده‌ی استثنایی، از اجماع نظر دانشمندان در یک شورا، بخوبی توان بالقوه‌ی فرهنگ ایران و ایرانی را، آشکارمی‌گرداند، که اگر آب مناسب باشد، استعداد‌های بزرگ و نوابغ ایران، شناگران قابلی هستند!!؟

لکن_ سوکمندانه_ چرا همانندان این شوراها، تکرار نگردیده‌است؟؟!! علت العلل، و ام الفسادش، همان، به خودکامگی نهاد سلطنت، و نکبت خودکامگان مغرور باز می‌گردد!!؟ 

به یاد داشته باشیم که #محمود_غزنوی در سال ۴۲۱ه.ق/ ۱۰۳۰م، چشم از جهان فرو بسته‌است، و هنگامی که فرمان آغاز این شورای علمی صادر شده‌است، یعنی سال ۴۶۷ه.ق/۱۰۷۵م، فاصله‌ای کوتاه، یعنی تنها ۴۶ سال بوده‌است. و باز به یاد آوریم، که همین محمود غزنوی، تنها کمتر از ده سال قبل از مرگش، به ابوریحان بیرونی، با خطاب گفت که:

” بو ریحانو( ابو ریحان!) پادشاهان طبع کودکان دارند. تو  اگر می‌خواهی از من، بهره‌مند شوی، همیشه، سخن به میل خاطر من برگو، نه با تکیه بر دانش و دریافت‌های علمی خودت!”

(چهارمقاله‌ی نظامی عروضی، ص۹۳/  خط چهارم، گفتار ۱۸۳B، تلگرام و اینستاگرام کانال فردا شدن امروز:گفتارهای۱۶۶،۱۵۶،۱۱۷و ۱۷۳)

چگونه است، که یکباره ۴۶ سال بعد، از دانشمندانی خواسته می‌شود که، بنشینند، و بنا به فتوا و درک علمی خود، نظر بدهند؟!

دلیلش، بسیار معلوم است. چون، پادشاه خودکامه‌ی وقت، ملکشاه سلجوقی، می‌خواسته است که، آنها نتیجه‌ی تحقیقات خود را، درباره‌ی ثبات فصل‌ها، بدون گردش آنها در بهار، تابستان، پاییز و زمستان، ثابت و استوار بدارند، تا او_ خودکامه‌ی سلجوقی_ در وصول مالیات‌ها، و پر کردن خزانه‌ی خویش، از حاصل عرق جبین، و کَدّ یمین زارعان بینوا، آکنده گردد!!؟

برای اطلاع بر جزئیات، و ارزش دقت در گاهشمار این تقویم که حتی بمراتب از تقویم متداول میلادی برتر است، از جمله رجوع فرمایید به آثار مفصل، ارزنده، و پرمحتوای نوشته‌های زیرین:

یک)- فرهنگ مصاحب، ج ۵، صفحات ۶۵۷ تا ۶۵۸.

دو)- دانشنامه جهان اسلام: مدخل حرف تاء، تقویم جلالی به تفصیل.

سه)- سید حسن تقی زاده: گاهشماری در ایران قدیم، چاپ اول  ۱۳۱۶، انتشارات مجلس، چاپ جدید، در مجموعه مقالات تقی زاده، زیر نظر شادروان دکتر ایرج افشار، سال ۱۳۸۸، انتشارات توس.

اثر تقی زاده، یکی از مهمترین آثاری است، که حتی دانشنامه‌ی جهان اسلام نیز، بیشتر، از این اثر نقل کرده است. 

گاهشماری در ایران قدیم

_شان نزول، یا سبب صدور فرمان ملکشاه،

برای اصلاح تقویم شمسی، و رسمیت بخشیدن بدان،

در برابر تقویم قمری!؟

اجازه می‌خواهیم، که قلم را بدست فاضل فقید ارجمند ریاضیدان، که در این باب، در فرهنگ مصاحب خود آورده است بسپاریم، تا چرایی آنرا، برای همه‌ی ما، روشن فرماید:

“… بعد از استیلای عرب بر ایران، ترتیبی که در اواخر عهد ساسانی، کما بیش، منظما،…معمول بود، منسوخ شد. و تقویم هجری قمری رایج گردید که، بمناسبت عدم تطبیق با فصول(فصل‌های چهارگانه‌ی سال)، در امور کشت و زرع، و  و صول مالیات، اشکالات فراوانی ایجاد نمود.

در سال ۴۶۷ ه.ق/ ۱۰۷۴م ملکشاه سلجوقی، تصمیم به اصلاح تقویم گرفت ( یعنی تبدیل تقویم متغیر قمری، به تقویم ثابت شمسی، با فصل‌های همواره یکسان، و پایدار) و جمعی را، مامور سر و صورت دادن به امر تقویم کرد…

روز  اول سال جلالی_به پاس احترام به جلال الدین ملکشاه_ با نوروز، شروع می‌شود. و با این قرارداد، سال جلالی، به‌عکس سال مسیحی، که در هر  ده هزار سال، قریب سه روز ، با سال شمسی اختلاف پیدا می‌کند، همیشه، مطابقت با سال شمسی دارد. و  آنرا، می‌توان دقیق‌ترین تقویم جهان دانست.”( فرهنگ مصاحب، ج۵، تقویم جلالی، ص۵۶۷)

از آن پس دیگر تا سال ۱۳۵۰ه.ش/۱۹۷۱م، بسیار سوکمندانه، هرگز، مصلحت و خواست خودکامگان ایران، با مصلحت علمی دانشمندان ما، هماهنگی پیدا ننمود!؟؟ 

ملکشاه، فقط کوشید تقویم شمسی هجری اسلامی را، بخاطر سهولت تعیین وقت کشت و درو، و دریافت مالیات، بجای سال قمری، رسمی سازد. لکن هوس #پهلوی_دوم، بر این قرار گرفت، که به اصطلاح “سال آریایی” مجعول ناسیونالیست‌های منفی ضد عرب و اسلام را، مبنا قرار دهد، و “سال شمسی” را، منسوخ سازد!!؟

و این بوالهوسی، نه تنها، با مصلحت علمی چندان تطبیق نداشت، بلکه بدعتی بر ضد سنت اسلامی نیز بود، که از مهمترین علل نفرت، نسبت به شاه قرار گرفت. زیرا، طبق قانون اساسی_ که شخص پهلوی دوم اصرار داشت باور بدان را، در برابر نظام شاهنشاهی، ستون فقرات دوم حزب رستاخیز، قرار دهد_ ایران، پایتخت تشیع محسوب می‌گردید، و شاه ایران باید، حامی تشیع و سنت‌های آن باشد، و نه مخالف آن! اکنون پادشاه ایران، مهمترین مظهر آنرا، که “تاریخ شمسی هجری” بشمار می‌رفت، منسوخ می‌سازد، و به اصطلاح تاریخ مجعول آریایی را، جانشین تاریخ اسلامی می‌کند؟؟!

_مقایسه‌ی تغییر تقویم، از ملکشاه سلجوقی،

تا پهلوی دوم

تفاوت تغییر تقویم، بوسیله‌ی ملکشاه سلجوقی، و پهلوی دوم در آنست که: 

۱)-ملکشاه، بخاطر مدیریت بهتر زمان بندی، برای کشت و زرع، و وصول مالیات‌ها، یعنی تنها درآمد کشور_ چون آنزمان تولید نفتی در میان نبود_ در برابر “تقویم قمری”، “تقویم شمسی” را قرار می‌دهد. این اقدام ملکشاه، به هیچ روی، ایجاد مانعی برای برپا داشت و انجام مراسم مذهبی، برای گاهشمار تقویم قمری، در بر نمی‌داشت. زیرا، مبدا تاریخ شمسی نیز، همان هجرت رسول اکرم(ص) است، که به دو صورت بیان می‌شود: به صورت قمری، و شمسی. 

بدین ترتیب، تقویم شمسی به موازات تقویم قمری، که عید نوروز، آغاز آنست، همچنان تا زمان مشروطیت، و تا امروز، ادامه یافته‌است.

بدیگر سخن، علت ایجاد “تقویم شمسی”، یک مساله‌ی شخصی نبود، بلکه برای همه‌ی مردم، از جمله کشاورزان، راهگشا و راهنما بود، که وقت کشت و درو، و هنگام ادای مالیات‌ها را، پیشاپیش، بخوبی می‌دانستند، و پرداخت‌های خود را، به موقع، هر ساله، همسان سال قبل، ادا می‌کردند. 

۲)-لکن پهلوی دوم، بر خلاف ملکشاه سلجوقی، برنامه‌ی تغییر تاریخش، هیچ گونه دلیل موجه اقتصادی، کشاورزی، و اجتماعی و… نداشت؛ و جز یک نوع بقول فرنگی‌ها اسنوبیسم “Snobbism”، خودخواهی مغرورانه، و بسیار غیر ضروری، و تجملی، چیزی بیش نبود_ بدعتی ناسخ تقویم شمسی اسلامی؟!

پهلوی دوم، فقط می‌خواست تمدن توهمی خویش را، ظاهرا، از هرگونه رنگ اسلامی، بپیراید و با فانتزی، و تبلیغی جعلی، سلطنت خود را، دنباله‌ی سلطنت کوروش، معرفی نماید!؟

و این اقدام پهلوی دوم_ بدون مشورت با یک شورای علمی بیطرف_( یک #اتاق_فکر خلاق و، همکار)_ بر عکس ملکشاه سلجوقی_ از نظر مردم، و بویژه مسلمانان ایران، گناهی نابخشودنی بشمار می‌رفته است. بویژه، که در کمتر از دو سال بعد، زیان‌های واقعی آن، که بر هر نوع سود خیالی تجملی آن، می‌چربید، بر خودش_پهلوی دوم_ آشکار گردید، و ناچار آنرا نسخ کرد.

این کار، تصویری را که از او ساخته بود، “که اشتباه نمی‌کند”، در هم فرو شکست!

تقویم شاهنشاهی

_فصل‌های ثابت، لکن آب و هوای متغیر!!؟

بنابه گفته‌ی دکتر مصاحب، چنانکه در بالا بدان اشاره رفت، تاریخ فصول سال برای وصول مالیات، در عصر ساسانیان، بر حسب تاریخ شمسی، منظم شده بود. لکن در دوره‌ی اسلامی، گاهشماری بر پایه‌ی سال قمری، به سبب دشواری‌های ناشی از گردش فصل‌ها، در مواقع مختلف سال، ایجاد نابسامانی می‌نمود.

آنچه که در زمان سلجوقیان، درتنظیم تقویم جلالی از نوباز، با پذیرش رسمی سال شمسی، برای محاسبات اداری وصول مالیات انجام گرفت، این نکته بود که فصل‌های سال، که با نوروز آغاز می‌گشت، همه در جای خود، بصورت پیاپی بهار، تابستان، پاییز، و زمستان، استوار و ثابت گردیدند.

اما آنچه که همچنان، متغیر، بر جای ماند، و بویژه به زیان زارعان، و دامداران بود، این بود که فصل ها ثابت بودند، لکن آب و هوا، متغیر بود!!؟ یعنی، اگر در بهار باران نمی‌بارید، یا در تابستان، بارانی سیل آسا، جاری می‌گشت، و یا در زمستان، خشکسالی، سراسر کشور را فرا می‌گرفت، و در بهار، سردی نابهنگام، شکوفه‌ها، و سر درختی‌ها را می‌زد، تکلیف قحطی‌های ناشی از این نابسامانی آب وهوا را، چه می‌بایستی کرد؟؟!!

از درخت سرما زده، و چشمه سار خشکیده، و مزرعه‌های از شدت سرما سوخته، چه مالیاتی می‌توانستند طلب کنند، و بینوایان قحطی و سرما زده، چگونه می‌توانستند زندگی نمایند، تا چه رسد به اینکه، مالیات را هم بپردازند؟؟!

تنظیم فصل‌ها، و قرار استواری و ثبات آنها را، منجمین، با دقت، تثبیت کردند. لکن، ظاهرا، از آنها نه خواسته شده بود، و نه البته، آنها می‌توانستند، به تنظیم تغییرات آب و هوا، برای ظهور نابهنگام، و رکود بیجای آنها، در فصل‌ها، چاره‌ای بیندیشند.

نکبت و دشواری این مساله را، هنگامی که با زور خودکامگان، برای وصول مالیات‌ها، همراه می شود، از همان زمان ساسانیان، در دوران #انوشیروان به اصطلاح عادل، بخوبی می‌توان ملاحظه نمود. 

تنظیم تقویم شمسی، برای ایجاد ثبات در فصل‌های سال را، ظاهرا در زمان قباد( سلطنت ۴۳=۵۳۱- ۴۸۸م/ زندگی ۶۵=۵۳۱-?۴۶۶) پدر انوشیروان، آغاز کردند. لکن، انوشیروان، آنرا به کمال رسانید.

نوشیروان بخاطر احتمالا، اعلام انقلاب سفید خود در گاهشماری شمسی_ در حدود سال ۵۴۰میلادی_ جشنی بر پای داشت، و از همه‌ی طبقات اشرافی، موبدان، لشکریان، دبیران، و دیگران، در آن جشن، دعوت نمود. اجازه دهید، وصف این ماجرا را از شرح طبری(۸۶ =۳۱۰-۲۲۴ه.ق/۹۲۲-۸۳۸م) از گزارش این جشن شوم، و بد عاقبت، نقل نماییم:

“…و چون کسری انوشیروان، پسر قباد،… بار عام داد، و به دبیر خراج(وزیر دارایی) خویش بفرمود، تا آنچه را درباره‌ی محصول زمین، و شمار نخل و زیتون، و سر، به دست آمده بود، برای آنها بخواند، و  او برخواند.
پس از آن، کسری انوشیروان گفت: می‌خواهیم که بر هر جریب نخل و  زیتون، و بر هر سر، خراجی مقرر داریم، و بگوییم تا به سه قسمت در سال(چهار ماه یکبار) بگیرند. تا در خزانه‌ی ما مالی فراهم آید، که اگر در یکی از مرزها، یا یکی از ولایات خللی افتاد، که محتاج به مقابله یا فیصل(با قدرت نظامی) آن شدیم، مال آماده باشد، و حاجت به خراج گرفتن فوری، و شتابزده نباشد. شما، در این باب، چه اندیشه دارید؟
هیچ‌کس از حاضران مشورتی نداد، و  کلمه‌ای نگفت. و کسری انوشیروان، این پرسش را “سه بار” تکرار کرد.
آنگاه، یکی از آن میان جرات کرده، برخاست و، گفت:
_ای پادشاه، که خدایت عمر دهاد! چگونه بر تاکی که بمیرد، کشتی که بخشکد، و نهری که فرو رود، و چشمه یا قناتی که آب آن ببُرد (خشک شود) “خراج دائم” توان نهاد؟؟!!
خسرو انوشیروان گفت: ای مرد شوم!!! از چه طبقه مردمی؟
گفت: از دبیرانم!
کسری انوشیروان گفت: او را با دواتهایتان بزنید، تا بمیرد.
و دبیران به خصوص، او را بزدند، که در پیش کسری انوشیروان، از رای او ، [آن مرد شوم!!!؟؟ ، و ننگ همکاری با همکار بد پلید ناهماهنگ]، بیزاری کرده باشند!!!”
( #ترجمه_تاریخ_طبری ، ج ۲، ص۷۰۲/ کانال های تلگرام و اینستاگرام فردا شدن امروز،گفتارهای شماره‌ی،۱۲۳،۱۳۱،۱۴۷)

چنانکه اشاره رفت، در برابر این سئوال منطقی، از طرف یک دبیر روشن بین، و عاقبت اندیش، مبنی بر اینکه:

“چگونه بر تاکی که بمیرد، کشتی که بخشکد، و نهری که فرو رود و چشمه یا قناتی که آب آن ببُرد (خشک شود) “خراج دائم” توان نهاد؟؟!!”

 خودکامه، چنین پاسخ می‌دهد که:

“_: ای مرد شوم!!! از چه طبقه مردمی؟
گفت: از دبیرانم!
کسری انوشیروان گفت: او را با دواتهایتان بزنید، تا بمیرد.”

بار عام خسرو انوشیروان

مشکل دبیر روشن اندیش پرسشگر از انوشیروان را، سعدی، در گلستان، بدین صورت بیان کرده است که:

چو دخلت نیست، خرج آهسته تر کن

که می‌گویند ملاحان سرودی

 اگر باران، به کوهستان نبارد؟!

به سالی، دجله گردد خشک رودی

گلستان، باب هفتم= در تاثیر تربیت/ ح ۵

این سرود ملاحان، که اگر باران به کوهستان نبارد، به سالی دجله گردد خشک رودی، اساس فلسفه‌ی زندگی، دست کم در خاورمیانه، بوده‌است که، آب و آبیاری، با اگرهای متغیر هر سال، پیوندی ابدی داشته‌است. و خودکامگانی چون انوشیروان، آنرا، بخاطر رعایت مردمان بی‌بضاعت، بویژه کشاورزان، همواره، نادیده می‌گرفته‌اند.

خشکسالی

_نظامی عروضی، و نا دیده گرفتن خشکسالی، در رعایت حال روستاییان

و باز شاهدی دیگر از دشواری‌های پرداخت مالیات و خراج، برای مردمان بی‌بضاعت، و پاسخ بی‌منطق خودکامگانی که، تنها، در طمع پر کردن خزائن خود بوده‌اند را، در چهار مقاله‌ی نظامی عروضی، پی می‌جوییم.

نظامی عروضی(۸۰=۵۶۰-؟۴۸۰ه.ق/ ۱۱۶۵-۱۰۸۷) در چهار مقاله، تصریح می‌کند، که گروهی از کشاورزان یک منطقه‌ی روستایی، که راهزنان به غارت اموالشان پرداخته، و خرابی‌ها به بار آورده ‌بودند، به پایتخت محمود غزنوی، بصورت سوکواران، بر سر و سینه‌ی خود کوبیده، زاری کنان پناه می‌آورند که:

۱)-پادشاه یا صدر اعظم دست نشانده‌اش، از آنان امسال، خراج و مالیات نخواهد. چون چیزی برایشان نمانده، که بتوانند مالیات آنرا بپردازند. بقول منطقیان، کارشان “سالبه به انتفاء موضوع” است. درآمدی نیست، که مالیاتش را بپردازند، یا بگفته‌ی مشهور: “گورش کجا بود، که کفنش باشد؟؟!!”

۲)- پادشاه و صدر اعظمش، کرم فرمایند و این چاکران را، از گرسنگی برهانند، و بدانها انعامی بدهند، تا آنها بتوانند حداقل، به زندگانی خود، ادامه دهند.

۳)- و مسلم است، که سرزمین و روستاهایی که ویران شده، و مورد چپاول و غارت قرار گرفته‌است، قدرت و امکان آنرا ندارد، که در یکی دو سال آینده، بتوانند بر پای خود بایستند. و همه‌ی نداری‌ها، و خرابی‌ها و بی‌نوایی‌ها را، جبران نمایند.

این مسائل، همه از متن گزارش گفته‌ها، و ناگفته‌های نظامی عروضی، برای یک اندیشمند تحلیلگر، بخوبی آشکار می‌گردد.

لکن، بزودی ملاحظه خواهید فرمود، که یک منشی خوش رقص درباری، چگونه با سفسطه‌ی الفاظ، می‌خواهد همه‌ی جریان را، وارونه نشان دهد، بینوایان غارت شده را، همه، حقه بازانی دروغگو، معرفی نموده، بدهکارشان کند، و دستگاه خودکامه را، در مجموع، طلب کار، و حق به جانب جلوه دهد؟؟!!

باغ خشکیده

این متن، بخاطر لفاظی‌هایش، ناچار کمی سنگین، و دور از درک امروزی خواننده‌ی متوسط فارسی زبان است. با این وصف آنرا باید خواند.

الفاظ اصل متن، با واژگانی به کار رفته‌است، که چندان با فارسی امروز، همخوانی ندارد. لکن، خوشبختانه، دو تن از وفاداران به متون سنتی ادب فارسی، این متن را، به زبان امروزی، بازنویسی کرده‌اند: آقای محمد رضا یوسفی، با همکاری بانو رقیه ابراهیمی.

 ما البته، در ابتدا، متن اصلی را، از چهارمقاله، نقل می‌کنیم، و سپس، برای آگاهی بیشتر خوانندگان گرامی، متن بازنویسی شده را، برای وضوح بیشتر، با ویرایشی بسیار اندک، و ظریف، نقل می‌نماییم: 

۱)- نقل  متن مغلق نظامی عروضی:

“لَمغان_ بر وزن زنجان_ شهری است از دیار سند، از اعمالِ غزنین، و… میان ایشان و کفار، کوهی است بلند، و پیوسته خائف باشند، از تاختن و شبیخون کفار.

اما لمغانیان، مردمان بِشکوه باشند، و جَلد و  کَسوب، و با جَلدی، زَعری عظیم، تا به غایتی که باک ندارند، که بر عامل، به یک من کاه، و یک بیضه(تخم مرغ)، رفع کنند. و  به کم از این نیز، روا دارند که به تظلُّم به غزنین آیند، و یک ماه و دو ماه مُقام کنند، و بی حصول مقصود بازنگردند. فی الجمله، در لِجاج دستی دارند، و از ابرام، پشتی.

مگر در عهد … سلطان محمود…یکی شب، کفار ، بر  ایشان شبیخون کردند، و به انواع، خرابی حاصل آمد. ایشان، خود بی خاک، مَراغه کردندی، چون این واقعه بیفتاد، تنی چند از معارف، و مشاهیر برخاستند، و به حضرتِ غزنین آمدند، و جامه‌ها بدریدند و سرها برهنه کردند، و  واو یلاکنان، به بازار غزنین درآمدند، و به بارگاه سلطان شدند،و بنالیدند و بزاریدند، و آن واقعه را، بر صفتی شرح دادند، که سنگ را بر ایشان گریستن آمد، و هنوز این زَعارت، و جَلادت و تزویر ، و تَمویه، از ایشان ظاهر نگشته بود.

خواجه بزرگ، احمدِ حسن میمَندی را بر ایشان رحمت آمد، و خراج آن سال ایشان را ببخشید_ و نه چیزی دیگر بدانها داد_ و از عوارضشان مَصون داشت، و گفت:«بازگردید، و بیش کوشید، و کم خرج کنید، تا سر سال، به جای خویش، بازآیید».

جماعت لَمغانیان، با فرَحی قوی، و بشاشَتی تمام، بازگشتند. و آن سال، مرفّه بنشستند، و آب به کس ندادند.

و چون سال به سر شد، همان جماعت بازآمدند، و قصه‌ی خود، به خواجه رفع کردند. نُکَتِ آن قصه، مقصور بر آن که سال پار خداوند،خواجه بزرگ، ولایت ما را به رحمت و  عاطفت خویش بیاراست، و به حمایت و حِیاطَتِ خود نگاهداشت، و اهل لمغان بدان کرم و عاطفت، به جای خویش رسیدند، و چنان شدند که در آن ثَغر، مُقام توانند کرد.

اما هنوز چون مُزَلزِلی اند، و می ترسیم که اگر مالِ مُواضِعت را، امسال طلب کنند،بعضی مُستأصَل شوند، و اثر آن خلل، هم به خزانه معموره بازگردد.

خواجه احمدِ حسن هم ، لطفی بکرد، و مال دیگر سال ببخشید؛در این دو سال، اهل لمغان توانگر شدند و بر آن بَسَنده نکردند؟؟!!

در سوم سال، طمع کردند که مگر (مالیات را باز هم)ببخشد، همان جماعت، باز به دیوان حاضر آمدند، و قصه عرضه کردند، و همه عالَم را، معلوم شد که، لمغانیان بر باطل اند.

خواجه‌ی بزرگ، قصه بر پشت گردانید، و بنوشت که: الخَراجُ خُراجٌ،اداؤُهُ دوائُهُ.

گفت: خراج،ریشِ هزارچشمه است،گزاردن او داروی اوست، و  از روزگار آن بزرگ، این معنی مَثَلی شد، و در بسیار جای به کار آمد. خاک بر آن بزرگ خوش باد.”

( چهار مقاله ی نظامی عروضی، به تصحیح علامه محمد قزوینی و دکتر معین، انتشارات جامی، ۱۳۷۲، ص۲۹ تا ۳۱)

۲)- بازنویسی متن مغلق نظامی عروضی، به فارسی امروزی:

“لمغان”، یکی از شهرهای سِند، از توابع غزنین است، و… بین این شهر، و سرزمین کافران، کوه بلندی قرار دارد. مردم آنجا، همیشه از حمله‌های شبانه‌ی کافران، پیوسته خائف، و هراسان اند. اهالی لمغان، آدم هایی باشکوه، چابک و زرنگ هستند، و با وجود این چابکی، بسیار بد اخلاق و شرورند؛ تا آنجا که پروا ندارند، از اینکه به والی فرستاده از غزنین  به خاطر یک من کاه، یا یک تخم مرغ، شکایت عرضه کنند. حتی، در مورد چیزهای کمتر از این هم، جایز می‌دانند، که برای دادخواهی، به غزنین بیایند، و یک ماه و دو ماه، بمانند و برنگردند، تا این که به نتیجه‌ای برسند. خلاصه، در سماجت برای گرفتن حق خود، مهارت دارند، و بر گرفتن پاسخ به درخواست خود، مصراند.

اتفاقا، در زمان سلطان محمود، شبی، کافران به آنها حمله کردند، و خرابی بسیار به بار آوردند؛ مردم لمغان که بی‌بهانه سر به شورش بر می‌داشتند، بدین ترتیب، بهانه‌ی خوبی بدست آوردند.

وقتی این اتفاق افتاد، چند نفر از افراد سرشناس و معروفشان جمع شدند، و به دربار غزنین آمده، به کاخ شاه رفتند، و بسیار ناله و زاری کردند. و چنان آن واقعه را بازگو کردند، که حتی سنگ هم، بر آنها گریه می‌کرد. این زمان، بدخویی و مکر و حیله‌ی آنها، بر همگان ثابت شد.

خواجه بزرگ احمد حسن میمندی، دلش به حال آنها سوخت و مالیات آن سال را بخشید، و از پرداخت عوارض آن سال در امانشان داشت، و گفت:

_”برگردید و بیشتر بکوشید و کمتر خرج کنید تا بعد از یک سال به جایگاه مالی خود برگردید”.

مردم لمغان هم، با شادی بسیار بازگشتند، و آن سال را، آسوده بنشستند، و به هیچ کس نم پس ندادند.

وقتی سال به پایان رسید، دوباره همان افراد برگشتند، و شکایت خود را به اطلاع خواجه رساندند. نکته‌ی مهم سخن آنها، این بود که پارسال خواجه‌ی بزرگ، با رحمت و مهربانی خود، سرزمین ما را آراست، و با حمایت و احاطه‌ی خود حفظ کرد. لمغانیان هم به سبب بزرگواری و مهربانی خواجه، به موقعیت پیشین خود رسیدند، و اکنون در وضعیتی اند، که می توانند در آن سرزمین بمانند؛ اما هنوز، متزلزلند، و می‌ترسیم اگر، امسال بخواهید از آنها مالیات قراردادی را بگیرید، بعضی از آنها ریشه کن شوند، و نتیجه‌ی سوء آن، به خزانه آباد شاه نیز برسد.

خواجه احمد حسن، دوباره در حق آنان لطف کرد، و مالیات سال دیگر را نیز، به آنها بخشید. در این دو سال، اهل لمغان ثروتمند شدند(؟؟؟!!!)، اما به آن قناعت نکردند. و سال سوم، باز طمع کردند که شاید مالیات را، دوباره ببخشند. همان گروه، به دیوان وزارت آمدند، و شکایت عرضه داشتند. دیگر، برای همه معلوم شد که، لمغانیان، بر حق نیستند.

خواجه‌ی بزرگ، شکایت نامه را برگرداند، و بر پشت آن نوشت: “مالیات، مثل زخم هزارچشمه است؛ پرداختش، درمانش است”. از زمان آن وزیر بزرگ، این جمله ضرب المثل شده، و بسیار به کار می‌رود.

( محمد رضا یوسفی، رقیه ابراهیمی: چهار مقاله همراه با بازگردان به نثر روان امروزی، نشر قم، مرکز بین المللی ترجمه و نشر المصطفی، ۱۳۹۲، صص ۴۷_۴۴)

_اغراق_عبور از حقیقت_ در گزارش رویدادها

اغراق، مبالغه، گزافه!؟ این سه واژه، معمولا، به گونه‌ی همسان، و مترادف بکار می‌روند. گرچه، ممکن است در جاهای مختلفی، در متن‌های گوناگونی، با نوسان‌هایی در معنی، همراه باشند. لکن، در کل، به معنی عبور از حقیقت، بشمار می‌روند.

اغراق، بمعنی عبور از حقیقت، لزوما_ و آن هم همیشه_ ضد حقیقت، نباید بطور مطلق، از کابرد واژ‌ه‌ی اغراق، منظور شود. 

با یکی دو مثال، نشان می‌دهیم که چگونه با اغراق، عبور از حقیقت، و گاه گزارشی غیر حقیقی، می‌توان به اذهان خوانندگان، و شنوندگان القاء نمایند، و احیانا به ساده دلان بی خبر از منطق، خود را به جای حقیقت، بقبولانند.

یکی از موار اغراق گویی، یا مبالغه ورزی، یا گزافه پویی، در“رجز خوانی‌ها” است، که در نزاع‌های ساده، تا پیکارهای حماسی، قهرمانی، در خودستایی از خود، خود را در حد شکست ناپذیری حتی از سرنوشت، مدعی می شوند، و با این رجز خوانی‌ها، می‌خواهند از نظر روانی، حریف خود را، هراسان سازند، و به اصطلاح عامیانه، تو دلش را خالی کنند. مانند این رجز خوانی رستم، در برابر افراسیاب، که ظاهرا، منسوب به فردوسی دانسته‌اند:

چو فردا، بر آید بلند آفتاب؟!

من و، گرز و، میدان و، افراسیاب!!؟

چنانش بکوبم، به گرز گران!!؟

که فولاد کوبند، آهنگران

#شاهنامه، شرح احوال رستم پیش از دیدار با کاووس

(برای اطلاع بیشتر در باره‌‌ی این ابیات رک به مقاله‌ی دکتر ابوالفضل خطیبی)

چنانش بکوبم به گرز گران

البته هرگز، درگزارش‌های تاریخی، و حماسی نتیجه‌ی این رجز خوانی رستم_ تهمتن، رستم دستان، یا رستم داستان_ به حقیقت نپیوسته‌است. وهرگز، افراسیاب، به چنگ رستم چنان نیفتاده است، که او را مانند آهن پاره‌ای، به روی سندان آهنگران بیفکند، و بجای دست زدن به پتک آهنگری، با گرز گران خود، فرو کوبد، که چون یک قواره‌ی نازک از آهن پولک آسا، پت و پهن شود، چنانکه، لااقل برای ساختن یک در آهنین، برای انبار، حمام، یا مستراحی بکار آید!!؟؟

مثال دیگر اغراق، آنست که، یک حقیقت غیرعلمی، ولی جا افتاده را، بجای یک واقعیت معتبر، بر گزینند و از آن نیز، عبور کنند. چنانکه باز، دراین ابیات در وصف مغلوبه شدن جنگ، و بهم ریختن دو سپاه متخاصم، یاد شده‌است:

ز سم ستوران، در آن پهن دشت؟؟!

زمین شد شش و، آسمان؟، گشت هشت

شاهنامه، داستان کیقباد

طبق جغرافیا، هیئت و نجوم قدیم، شایع شده بود که، زمین هفت طبقه است، و آسمان نیز، از هفت طبقه تشکیل شده‌است. حالا، شاعر در اغراق خود، برای وصف گرد و خاکی که، مثل ریز گردهای خوزستان، در طوفانهای بهاری و پاییزی سراسر هوا را، فرا گرفته‌است، می‌خواهد بگوید، که بر اثر سمی که، اسبها بر زمین کوفتند، یک طبقه از هفت طبقه‌ی زمین از جا کنده شده، و به طبقات هفتگانه‌ی آسمان، افزوده گردیده‌است. در نتیجه، زمین فقیرتر شده، بخاطر کاهش یک طبقه، فقط شش طبقه از زمین باقی مانده، و آسمان هفت طبقه، به هشت طبقه، غنی‌تر از زمین گشته‌است!!؟؟

خاستگاه این اغراق‌ها، که آشکارا دروغ اند، و حقیقت ندارند، همان “دروغ مصلحت آمیز” است، که سعدی با صحنه پردازی یک صحنه‌ی اعدام، به فرمان یک خودکامه‌ی قدر قدرت بی باک، اشاره به کشتن اسیری بیچاره نموده، و صحنه را چنان بر می‌گرداند، که فحش دادن آن قربانی را، بهنگام یاس از زندگی و استقبال اضطراری از مرگ، به سرایش آیاتی از قران، در وصف نیکوکاران، که خشم خود را فرو می‌خورند، و بر قربانیان معصوم، که محکوم به اعدام اند، عفو می‌نمایند، تعبیر می‌کند، و سر انجام به این نتیجه می‌رسد که :

“دروغی مصلحت آمیز، به از راستی، فتنه انگیز [است.]”

(گلستان، باب اول=در سیرت پادشاهان/ ح ۱)

 کتیبه بیستون داریوش

حال با یادآوری به سخن داریوش در سنگنوشته اش که خداوندا کشور مرا از قحطی و از دروغ مصونیت عطا فرما، دقت فرمایید که ما بارها در گفتارهای خود، بدین نکته اشاره کرده‌ایم، که زمان داریوش در تاریخ ایران به اوایل تشکیل ملت ایران منتهی می‌شود. و باز با تاکید تصریح شده است، که این زمان سرآغاز تاریخ مدنی ایران است، و مردمان در این زمان باید هنوز، بعنوان یک ملت، دوران طفولیت مدنی خود را، سپری نمایند.

طفولیت، معمولا عصر معصومیت در زندگی انسان است، کودکان معصوم، هنوز دروغ و تزویر و ریا را نمی‌شناسند، و بویژه از کاربرد آن عاجزند. دروغ چیزی نیست، جز حاصل برخورد یک مظلوم بی دست و پا، در برابر یک خودکامه‌ی بیرحم و قلدر و بی انضباط، در فرمان های ظالمانه اش. یعنی، حالتی که از آن، شاعر بدینسان واکنش مظلوم را فرمول بندی کرده است که :

درکف گرگ نر خونخواره ای 

غیر تسلیم و رضا کو چاره ای؟؟!!

#لا_ادری

 تنها حربه‌ی دفاعی، و وسیله‌ی پدافندی، در دست محکومان و مجبوران، چیزی جز، “سکوت مطلق” و یا “دروغ مصلحت آمیز” نیست.

شاعران و نویسندگان، مستوفیان، و وزیران، و دبیران نیز در مدیحه سرایی‌ها، و تملق‌هایشان برای جلب لطف خودکامگان و دفع شر آنان، راهی جز خوش رقصی در مدیحه سرایی، و دفاع ها از عظمت و درستی کار پادشاهان، و دیگر زورمندان، چاره ای دیگر، جز دروغ های مصلحت آمیز نمی‌شناسند.

باز هم از سعدی، که در سیرت پادشاهان به مطالعات ژرف، و واکاوی های عمیق پرداخته است، کمک می گیریم که می گوید:

خلاف رای سلطان رای جستن؟!

به خون خویش باشد دست شستن

اگر خود روز را گوید شبست این 

بباید گفت: هان ، این هم ماه و پروین!

گلستان، باب اول، حکایت ۳۱

(همچنین رک به: یادداشت های علم، تاکید اسداله علم بر این شعر دربرابر شاه، ج ۳ ص ۱۹، و  کانال تلگرام فردا شدن امروز، گفتار شماره‌ی ۱۳۱)

_باز گشت به گزارش مغرضانه‌ی نظامی عروضی،

درباره‌ی روستاییان لمغان!؟

در رویارویی با نظامی عروضی، بویژه در گزارش مردمان غارت زده‌ی لمغان، از هجوم به اصطلاح کافران، یا مردمان و قبیله‌های غیر مسلمان غارتگر، که به درگاه محمودغزنوی برای شکایت و مددجویی روی می‌آورند ، نظامی عروضی همچنان چون یک گماشته‌ی درباری زمان محمود غزنوی، سعی می کند که باشیوه‌ی “گزارش اغراق آمیز”، به زیان آنها و به سود دربار غزنوی، و صدر اعظم آن، قلم فرسایی کند!!؟

وضع شگفت این خادم سلطنت استبدادی در آنست که، محمود غزنوی در سال ۴۲۱ه.ق چشم از جهان فرو بسته است، و نظامی عروضی، تازه در سال ۴۹۶ه.ق به دنیا آمده است. فاصله‌‌ی تولد او، با مرگ محمود غزنوی ۷۵ سال بوده است، که به احتمال قوی محمود غزنوی، حتی استخوان هایش هم، به خاکستر بدل گشته بوده است.

و افزون بر آن به تصریح خود نظامی، که چهارمقاله را در ۴۵ سالگی خود، یعنی سال ۵۴۱ه.ق نگاشته است. در نتیجه نوشته‌ی او _چهارمقاله_ و بویژه گزارش اغراق آمیز او درباره‌ی مردم لمغان به سود محمود غزنوی یکصد و بیست سال پس از مرگ محمود غزنوی نوشته شده است!!؟

و باز افزون بر اینهمه، نظامی کتاب خود را نه به غزنوی ها، بلکه به یکی از شاهزادگان غوری (۶۱۲-۴۰۱ه.ق/) تقدیم داشته است.

اکنون پرسش اینجاست که، اینهمه ملاحظه کاری در حفظ حقانیت، و مشروعیت سلطنت محمود غزنوی، از چه بر می خیزد؟؟!

اگر شوخی نباشد، که شوخی نیست، نظر نظامی عروضی در حفظ اعتقاد به نظام شاهنشاهی، چقدر نزدیک به نظر پهلوی دوم و قرار دادن اصل اعتقاد به نظام شاهنشاهی، بعنوان یکی از دو ستون فقرات ملت ایران هنگام اعلام #حزب_رستاخیز ایران است!!

در این نظام، نظام استبدادی سلطنتی همانند #نظام_آپارتاید در افریقای جنوبی، همیشه، حق به جانب هیئت حاکمه است، و رعایا و شاکیان، همیشه فرو دست، و همیشه محکوم اند!!؟

قلمرو امپراطوری غزنویان

_دو شیوه‌ی افراطی و تفریطی، از اغراق

نظامی عروضی، برای داوری با اغراق خاص خود، میان محمودغزنوی و سلطنت او، با شاکیان غارت شده‌ی لمغان، دو شیوه از اغراق را به کار می گیرد:

یک)- اغراق افراطی، به سود هیئت حاکمه

دو)- اغراق تفریطی، به زیان، و محکومیت رعایای غارت شده‌ی شاکی

بسیاری از مواقع دگرگون نویسان اغراقی، در عین کوشش برای مقصر جلوه دادن محکومین دربارهای سلطنتی _خواسته یا نا خواسته آگاه یا ناآگاه_ در عین خیانت، با شگفتی تمام جای جای حفظ امانت کرده اند. بگونه ای که درواکاوی داده‌های گذشته، دریافت های تازه ای از حقایق آشکار می شود.

اجازه دهید، یکباردیگر متنی را که نظامی عروضی در کتاب چهار مقاله، به گزارش شکایت لمغانیان غارتزده اختصاص داده است، ملاحظه نماییم. دقت شود که نظامی عروضی، درباره ی شاکیان اهل لمغان، و موقعیت جغرافیایی لمغان، حقیقت آنان را بدینگونه اعتراف کرده است که:

۱)-“لَمَغان شهری است از دیار سند از اعمالِ غزنین، و… میان ایشان و کفار، کوهی است بلند، و پیوسته خائف باشند از تاختن و شبیخون کفار”

یعنی :“لمغان، یکی از شهرهای سِند از توابع غزنین است، و بین این شهر و سرزمین کافران، کوه بلندی قرار دارد. مردم آنجا، همیشه از حمله های شبانه‌ی کافران، پیوسته خائف و هراسان اند!!؟

در اینجا واژه‌ی حقیقت نمای وضع روحی، و زندگانی مردم بی پناه لمغان، این کلید واژه است که: آنها همیشه، از هجوم کافران خائف اند، و در ترس و وحشت بسر می برند!!
زیرا آنها مرزنشینانی بین منطقه‌ی تحت نفوذ محمود غزنوی، و دیگر سرزمین های هند بوده اند. در اینجا از مرزبانانی، که بتوانند از این مردم همیشه در وحشت لمغان حفاظت کنند، هیچگونه اثری نیست. آنها را، به امید خدا رها کرده اند!!؟
اصولا وجود یک کوه در مرز، خود خطری بسیار بزرگ است. زیرا، در کوه، خطر سیل، بهمن، وجود انواع درندگان، و انواع راهزنان مسلح که می‌توانند پنهان گردند، و تشخیصشان از دور ناممکن است، و هر لحظه احتمال هجوم آنان به مردم بیدفاع، و در حال خواب میسر است، همواره، مردمان را تهدید می‌کند. بگفته‌ی سعدی :
هر بیشه گمان مبر که خالی است، 
شاید که پلنگ خفته باشد؟؟!!
(گلستان، باب اول= در سیرت پادشاهان/ ح۳)
به دیگر سخن، کوه در مرز، یعنی همسایگی در کنار خطر هولناک دایم!
۲)- در متن اصلی آمده است که:
“مگر در عهد سلطان محمود، یکی شب کفار بر ایشان شبیخون کردند، و به انواع، خرابی حاصل آمد.”
یعنی: اتفاقا در زمان  سلطان محمود، شبی، کافران به آنها حمله کردند، و خرابی بسیار به بار آوردند.
یعنی، دلیل ترس آنان که در شماره یک، مورد اشاره قرار گرفت، ترسی واهی نبوده است. بلکه، ترسی حقیقی بوده است. ترس از هجوم، غارت، و ویرانی بیگانگان یا به تعبیر نظامی عروضی، هجوم کفار، که در شماره‌ی دو دیده می شود، به حقیقت پیوسته است.
۳)- با محاسبه‌ی دوران صدارت خواجه حسن میمندی(۴۱۶-۴۰۱ه.ق/۱۰۲۵-۱۰۱۱م)در دربار سلطان محمود، که در سال ۴۱۶ ه.ق به پایان رسیده است، و سه سالی که بنا به گزارش نظامی عروضی، مردم لمغان به غزنین می آمده اند، تا دست کم از خراج و مالیات معافشان دارند، احتمال می رود که این واقعه حدود سال ۴۱۰ه.ق/۱۰۲۰ م، اتفاق افتاده باشد و تا سال ۴۱۳، شکایت آنان ادامه یافته بوده باشد؟!
۴)- مردمی که ویرانی سراسر دارایی و زندگی شان را فرا گرفته، و چون برای درخواست معافیت از خراج گذاری و مالیات، به دربار محمود غزنوی شکایت برده اند، نظامی عروضی با اغراق تفریطی، آنان را اینچنین خسیس، لجباز، و گدا صفت نشان می دهد که آنها اصولا:
“باک ندارند که بر عامل به یک من کاه، و یک بیضه(تخم مرغ) رفع کنند. و به کم از این نیز روا دارند که به تظلُّم به غزنین آیند، و یک ماه و دو ماه مُقام کنند و بی حصول مقصود بازنگردند.”
یعنی:
پروا ندارند از اینکه، به والی فرستاده از غزنین، به خاطر یک من کاه یا یک تخم مرغ، شکایت عرضه کنند. حتی در مورد چیزهای کمتر از این هم، جایز می دانند، که برای دادخواهی به غزنین بیایند، و یک ماه و دو ماه بمانند، و برنگردند تا این که به نتیجه ای برسند.
دقت فرمایید: اهل لمغان مردمانی هستند، که بخاطر از دست دادن چیزی، در حد یک من کاه، و به غارت رفتن یک تخم مرغ، و یا حتی کمتر از آن، نخست به والی شهرشان شکایت می برند، و اگر از او نتیجه نگرفتند، فرسنگ ها راه می پیمایند، تا به غزنه برسند و به دربار شکایت برند. و اگر در اینجا نیز، بفوریت جوابشان ندهند یک تا دو ماه در آنجا می مانند، تا به مقصود برسند؟؟!
کمتر از یک من کاه، چقد رمی شود؟ بدتر از آن، کمتر از یک تخم مرغ چیست؟ یک تخم کفتر، یا یک تخم گنجشک، یا یک خرما یا یک مویز؟؟
آن وقت مردمی بخاطر این مقدار ناچیز، فرسنگ ها راه می روند، شکایت به دربار می برند، و اگر جواب مثبت فوری نگیرند، تا دو ماه می مانند، تا به مقصود برسند.
این مردم در طی این دو ماه، کجا می خوابند؟ چه می خورند؟ گذران معاش روزانه ی چندین نفر، در دو ماه، هنوز کمتر از یک تخم مرغ، و یک من کاه است؟
این ها، هالوها، یا احمقان دیار نا کجا آباد اند؟؟
چطور ممکن است، یک کسی بخاطر پس گرفتن چیزی کمتر از یک تخم مرغ و یک من کاه، با چند نفر به راه افتند، پای پیاده فرسنگ ها راه بپیمایند، چون پولی هم ندارند که سواره بروند؟؟!!
ملاحظه می کنید، چه دروغ های شاخداری را، حامی سلطنت استبدادی، یک میرزا بنویس درباری، به نام نظامی عروضی، چون سکه‌ی قلب رایج می سازد، تا از پادشاهی یکصد و بیست سال پیش از خود در برابر مظلومان غارت شده، و خانمان ویران شده، دفاع کند و حق را به جانب ستمکاره، و محکومیت لازم را به فرودستان یغما زده، تمام نماید؟؟!
آیا هنوز این واکاوی ها، به گقته ی آن سلطنت طلب جاوید شاهی خزعبلات است، مزخرفات است، و بخاطر دلخوشی خزعبلاتیان ما همچنان باید سکوت کنیم؟! شاهان را بستاییم و لگد بر گور بینوایان محکوم و مظلوم فرو کوبیم؟؟!!
چه منصفانه، چه جوانمردانه، چه لوطیانه، چه اخلاقی، چه وجدانی، چه انسانی، آنهم از نوع با کرامتش، کرامت انسانی؟!
در اینجا باز هم از سیرت پادشاهان، و منش و خوی آنان، که اسطوره ساز طمع زیادتخواهی وحرص و آز سیری ناپذیر است، بخصوص در مورد همین محمود غزنوی، که پس از بیش از یک قرن، هنوز حامیانی داشته است، به سعدی مراجعه کنیم، و ببینیم که سعدی با چه ظرافت و طنزی سیاه، به تخطئه ی آنان پرداخته است:
“یکی از ملوک خراسان، محمود سبکتکین را، به خواب چنان دید که، جمله وجود او ریخته بود و خاک شده. مگر چشمان او، که همچنان در چشم خانه همی‌گردید و، نظر می‌کرد. سایر حکما، از تأویل این فرو ماندند؛ مگر درویشی که، به جای آورد و، گفت:_
” هنوز نگران است که، ملکش با دگرانست.”
( #گلستان،باب اول/ ح۲_ کانال‌های اینستاگرام و تلگرام “فردا شدن امروز”، گفتارهای ۱۲۴ و ۱۴۳)

_دوستان توده‌های رنجدیده، و هواداران شاهان ستمباره!

سعدی، معمولا، و حافظ هم عموما، چنین اند که در میان طبقات حاکم و زیردستان، بیشتر طرف مردم را می گیرند. بویژه حافظ، وامکان فال گرفتن با دیوانش، که تسلی بخش همه ی دل گرفتگان و دل شکستگان توده های مردم عادی است. بگفته ی یک بزرگوار شاید_ نعوذ بالله_ در خانه ای قران نداشته باشند، ولی احتمالا، یک دیوان حافظ در آن خانه موجود است. 
 سعدی نظر خود را، توجه به عموم طبقات، بخصوص بینوایان و رنجبران، در این بیت کاملا روشن کرده است که:
تو کز محنت دیگران بیغمی؟! 
نشاید که نامت نهند آدمی!
سوکمندانه، ما کمتر بیانی، نظیر این شعار حمایت از انسانهای رنجدیده را، از افرادی نظیر خواجه نظام الملک ها، و نظامی عروضی ها می شنویم. این طبقه ی قلم بدست، برعکس سعدی و حافظ، طرف سلطنت و دولت‌های ضد مردمی را انتخاب کرده اند، شاید از جمله بهمین دلیل است، که سعدی و حافظ بیشتر توده پسند اند، و مردمان عادی نیز آنها را دوست می دارند. مردم احساس می کنند، که چه کسانی، واقعا دوستشان می دارند، و آنها هم، آنان را دوست می دارند!؟
ترور خواجه نظام الملک
ترور خواجه نظام الملک بدست فداییان اسماعیلی

_خواجه نظام الملک، و سیاست نامه‌ی ماکیاولی او!!؟

خواجه نظام الملک، کتاب سیاست نامه ی خود را در دو بخش تهیه کرده است: بخش اول در سال ۴۷۹ه.ق/ ۱۰۸۶م، و بخش دوم آنرا، پنج سال بعد در سال۴۸۴ه.ق/۱۰۹۱م، تقریبا یکسال قبل از ترورش بدست فداییان اسماعیلی.
خواجه نظام الملک در بخش دوم کتاب، یعنی به تاریخ ۴۸۴ه.ق/۱۰۹۱م، به پادشاه زمان، رفتار انوشیروان را با مزدکیان، که بیشتر از توده های مردم فقیر و گرسنه بوده اند، یادآور می شود. یعنی قتل عام آنان را، الگو قرار می دهد که پادشاه سلجوقی نیز، با باطنیان یا اسماعیلیان، چنین رفتار کند.
این توصیه در حدود ۵۶۱ سال بعد، یعنی حدود شش قرن پس از قتل عام مزدکیان بدست انوشیروان_۵۶۱=۵۳۰-۱۰۹۱م_ اتفاق افتاده است.
خواجه نظام الملک، به اصطلاح مسلمان بود، و پایه گذار #مدارس_نظامیه برای تدریس فقه شافعی، در قلمرو حکومت سلجوقیان، از نیشابور و بغداد گرفته، تا نقاط دیگر، بود.
او با قانون قصاص اسلامی، بخوبی آشنا بوده است. لکن، الگویی در جهان اسلام، و سنت پیامبر و دیگران، بعنوان قتل عام جمعی و پاکسازی قومی، بدون اقدامی عمومی، و قصاصی دست جمعی، نمی شناسد.
از اینرو برای ارائه ی نمونه و الگو، بهمان کهن الگوی نظام سلطنت استبدادی قبل از اسلام، رجوع می نماید، و شیوه ی استبدادی قتل عام بیگناهان را، رویه ی سطنتی قرار می دهد، که خود صدر اعظم آنست.
نظامی عروضی نیز، پس از صد و بیست سال از مرگ محمود غزنوی، تقلید از رویه ی ضعیف کشی او را، با مردم بینوا و غارتزده‌ی لمغان، به پادشاه جوان غوری، توصیه می کند، و به اصطلاح “گور پدر مردم عادی”!
دقت شود، که در اینجا هیچگونه رابطه‌ی شخصی و یا احتمال سودی مادی، یا اتنصاب به مقامی بلند، از جانب محمود غزنوی، برای نظامی عروضی، مطرح نیست. بلکه، رویه ی او، و سنت سلطنت استبدادی مطرح است، نه ادای احترام خاصی به پادشاهی بطور شخصی. چنانکه در مورد خواجه نظام الملک، و ارادتش نسبت به روش انوشیروان، درقتل عام مزدکیان مطرح بوده است، نه رابطه‌ی شخصی خاصی بین او، و انوشیروان به اصطلاح عادل!!؟؟
سوکمندانه، این به اصطلاح تحصیل کرده‌های درباری، مانند خواجه نظام الملک‌ها، و نظامی عروضی‌ها، و خواجه نصیر الدین طوسی‌ها، نویسنده ی کتاب اخلاق ناصری_ که در خدمت ایلخان مغول در آمد_همه چون ماکیاولیست ها در ایران اسلامی عمل کرده اند.
انوشیروان و قتل عام مزدکیان
محاکمه‌ی مزدکیان در دربار انوشیروان

_احتمال یک انگیزه،

در دشمنی نویسندگان خودفروش درباری، با فرو دستان بینوا؟؟!

شاید از جمله این دلیل و انگیزه‌ باشد_البته ما هنوز به تحقیق بیشتری در این باره نیازمندیم_ که توده ی مردم بیسواد بقول روشنفکران درباری “عوام الناس!؟”، و یا “عوام کالانعام!؟”_ تحقیرآمیزترین عنوان‌هایی که می توان به توده های فرودست بینوا داد!!؟؟”_نسبت به افراد تحصیل کرده، چندان سپاسمند و با احترام رفتار نمی کرده اند_ و هنوز هم، سوکمندانه، خیلی ها به افراد تحصیل کرده، احترام نمی گذارند_ و تحصیل علم را هم به چیزی نمی‌گرفته اند، و هنوز هم  نمی گیرند!؟
هم امروزها، چه خانواده هایی هستند که، با تحصیلات، بویژه با تحصیلات عالیه ی فرزندان خود، اغلب اوقات مخالفت می ورزند، و آنها را ناچیز می انگارند.
در کتاب روح بشر، ما بدین مبحث ،“همزیستی بدون تفاهم”، بین تحصیلکردگان و خانواده های بیسوادشان، برای نخستین بار حدود شصت سال پیش، در گفتاری با عنوان “نسلهای ستیزه جو، همزیستان بدون تفاهم، پرداخته‌ایم .(کتاب روح بشر، ۱۳۳۹، ص۱۲۹ تا ۱۳۵)
پدیده ی همزیستی بدون تفاهم نسل های کهن، و نسل های نوپا، یک فرایند گذرا، و برزخی از جامعه های سنتی به جامعه ی مدرن بشمار می رود. و مسلما، اختصاصی به ایران ندارد. عبور از هر جامعه ی سنتی به مدرن، سبب برخورد نسل های سنتی با نسل های مدرن، می گردد.
بسیاری از تحصیل کرده‌های امروز_ البته شصت سال پیش که کتاب روح بشر نوشته شده است، این پدیده بیشتر رایج بوده است_ از خانواده های بیسواد، برخاسته اند. و ناچار، بنا به روابط عاطفی، پدر و مادر و خویشاوندان خود را دوست می دارند، ولی با آنها گفتگویی پر تفاهم، نمی توانند داشته باشند.
از خیلی پدر مادرهای اینگونه افراد تحصیل کرده، می شنویم که فلانی، همیشه، در برابر ما ساکت است، و چیزی با ما درد دل نمی کند، نمی دانیم چرا؟!
این پدیده در میان دختران و زنان تحصیلکرده با خانواده هایشان، بیش از مردان با خانواده هایشان، متداول است. از ملت دوست و همسایه ی خود، افغانستان، این شکایت ها را، که طالبان، بخش عمده ای از نظم اجتماعی را به نابسامانی می کشند، می شنویم که، بخش عمده ای از افراد جامعه بویژه بانوان، دارای چه مشکلاتی هستند.
همزیستی بی تفاهم
اختلاف نسل‌ها
روشنفکرانی که از رویارویی با توده های بیسواد، به اصطلاح خودشان عوام الناس، ناراحت و شکایتمند اند، باید بدانند که آنها نیز، در ایجاد فرصت ها و همیاری، برای آموزش توده ها و تعلیم و تربیت آنها، خود بسیار کوتاهی ورزیده، و مقصر در وجود چنین پدیده ی ناهمسانی، درجمعیت آماری محیط زیست خویشتن اند!!
و باز همین پدیده، خود از زایده های نکبت بار حکومت های سلطنتی است، که آنها وجود “عوام الناس” را، بخاطر بیگاری ها و سربازی‌ها، و موانع انسانی در برابر هجوم دشمنان می خواسته اند، نه افرادی چون سعدی ها، و ابوریحان ها که به آنها نصیحت کنند، و اندرز برای چگونگی حکمت‌های عادله بدهند.
 یادآوری:

۲)_ ***در متن بالا هنگام ذکر این مصرع” به کنه ذاتش نبرده کس پی” که با سه ستاره در متن نیز، نموده شده است، لازم به یادآوری است، که این مصرع از یک دو بیتی از شاعر فقید، #مشتاق_اصفهانی (۷۰=۱۱۷۱-۱۱۰۱ه.ق/۱۷۵۸-۱۶۹۰م) است. این دوبیتی را چنین سروده است:

به عقل نازی، حکیم، تا کی؟ 
به فکرت، این ره، نمی‌شود طی
به کنه ذاتش، خرد برد پی 
اگر رسد خس، به قعر دریا 

قرائت دیگری از مصرع، همان است که ما، در متن بدان استناد کرده ایم. انواع این شعرها، که اصرار دارد بگوید که هیچ کس، نمی تواند خدا را آنچنان که هست بشناسد، به مکتبی کلامی_متافیزیکی _ تعلق دارد که  بعنوان “لاهوت سلبی” و به زبان لاتین “تئولوگیا نگاتسیونیست” نامیده می شود، (برای اطلاع بیشتر در باره ی لاهوت سلبی، رجوع کنید به :کانال‌های اینستاگرام و تلگرام فردا شدن امروز، گفتار شماره‌ی ۱۲۱، لاهوت سلبی) 

با تقدیم ارادت و تجدید سپاس- خط چهارم شما

تاریخ انتشار: چهارشنبه ۳ اردیبهشت ۱۳۹۹/ ۲۲ آوریل ۲۰۲۰

#توماس_آکویناس و

#تئولوگیا_نگاتسیونیست، #لاهوت_سلبی

توماس آکویناس و لاهوت سلبی
Thomas Aquinas &Teologia Negacionist

این گفتار را چگونه ارزیابی می کنید؟ لطفا ستاره‌ها را، طبق خط فارسی از راست به چپ، انتخاب فرمایید ۱، ۲، ۳، ۴، ۵ ضعیف، معمولی، متوسط، خوب، عالی

متوسط ۵ / ۵. ۱۴

۱۰ دیدگاه

  1. با سلام
    متاسفانه، بسیار دیر امکان خواندن گفتار اخیرتان برایم فراهم شد. اما بهر روی، چندباری در این فرصت مغتنم آنرا خواندم تا به دشواری های احتمالی آن، آگاهی یافتم. ممنون از شما که پاسخ برخی سئوالات خوانندگان خود را در قالب مقاله و گفتاری مستقل پاسخ می دهید تا دیگران نیز، در جریان این گفتگوها و سئوال جواب های آموزنده اتان که هر کدام خود حاوی درس گفتارهای تازه ای هستند، قرار گیرند.
    با تشکر از شما- یگانه

  2. چشم ها را باید شست،
    جور دیگر باید دید،
    واژه ها را باید شست،
    واژه باید خود باد،
    واژه باید خود باران باشد!
    (سهراب سپهری)

    واژه های استاد همچون باران شوینده و روینده و چون باد روبنده و پوینده در گفتاری پالاینده و روشنگر همچون پگاه در تلاش نگاه به حیات!
    (از شستشوی رایگان چشمان و نگاهم، حاصل این گفتار، سپاسگزارم!)

    اعتراف؛ از ادبیات نه تنها زیاد نمیدانم که هیچ، حتی هیچوقت برایم جذاب که سهل، حتی جالب هم نبوده؛ در نتیجه اندک داناییم نیز آنچنان درخور تعریف و نقد اینگونه گفتارهای گران سنگ ادبی نخواهد بود!
    (چون رشته مورد علاقه تحصیلیم ریاضی و از طرفی همیشه فراری از ادبیات و تاریخ و… بعدها و اکنون نیز از سیاست!)

    با اینهمه فقر (ادبیاتی)، اما خوب میدانم که از پس سالهای دور شاگردی استاد(حدود ۴۰ سال)، همچون روز اول شاگردی، با هر گفتار استاد، از تکثر اندوخته های دانایی در کسب معرفت انواع رشته های علمی/تخصصی(از روانکاوی و عرفان گرفته تا حتی ادبیات و سیاست و تاریخ و… و جامعه-/-شناسی/-شناختی؛ و زبان و فلسفه ) آنچنان دچار شور/شوق و شعف باطنی میشوم که تلاش هرگونه کلامی در بیان، تنها از بهای اصلی و واقعی گفتار(ها) کسر/کم میکند.
    (حتی پاسخهای استاد به دیدگاهها نیز مملو از معرفت و آگاهی ست؛ مخصوصا پاسخ آخر به آخرین دیدگاه که نشان از ناگفته/نگفتنی های انبوه غم اندود دارد!)

    به مدد نقل قول از بودیستی(یک بودایی)، شاید توان آنچه نتوانستم بگویم هویدا شود:
    “افسوس که واژها در بیان برخی اندیشه ها نه تنها ناقصند، بلکه هر بیانی تنها نقض اندیشه را به همراه دارد و هر چه بیشتر گویی، گویی بیشتر کم کرده یی از آنهمه بیکران!”
    (نقل به مضمون؛ از کتاب “سیذارتا”ی “هرمان هسه” ادیب، نویسنده و نقاش آلمانی.)

    اما چون به بیکرانگی استاد در دانایی آنچه میگوید(و میگویم!) ایمان دارم، از طرفی کم شدن از بیکرانگی نیز ناممکن است، پس بی هیچ نگرانی یا شکی، گفتم فقط “حرفی از آن نمناک هزاران”!

    نه هر گوهر، که پیش آید توان سفت،
    نه هرچ، آن بر زبان آید توان گفت،
    من از بی دانشی، در غم فتادم،
    شدم خشک از غم، اندر نم فتادم!
    (نظامی گنجوی)

    [آن نظامی عروضی،
    این نظامی گنجوی،
    هر دو منظومند و ناظم،
    منظور، این کجا و آن کجا؟!!
    آن یکی عِرض عروضش میبرد
    این یکی گنج از گنجور میدهد!]
    (لاادری!)

    1. در پاسخ آخرین دیدگاه آقای مجتبای گرامی
      آقا مجتبای عزیز، درک شما از مسائل و احساسات صمیمانه‌اتان بویژه نسبت به من، قابل ستایش است. لکن همانگونه که در طول چهل سال گذشته از ابراز آنها، حتی بطور شخصی نسبت به من خودداری ورزیده اید، خواهشمند است که باز هم، همچنان با پرهیز از شخصی کردن مسائل نسبت به من پرهیز فرمایید.
      بگذارید به شما فرمولی دیگر از روابط نه چندان ستودنی انسانی در ایران، باز گویم. بسیاری انسانها اگر بشنوند فلان کس، با بهمان کس با هم اختلاف دارند و از هم بد می گویند به آسانی_ اگر نگوییم ککشان هم نمی گزد_ دست کم، از آن می گذرند، چندان که بزودی آنرا بدست فراموشی یا بی اعتنایی کامل در می سپرند.
      لکن ، بمحض آنکه بشنوند دو نفر با هم خیلی صمیمی اند، و در هر جا از هم تعریف و ستایش می کنند، بسیاری با احساسی انگیخته از حسادت و اکراه، گویی که پشت دست یا گردنشان را با سیخی داغ، یا آتش سیگار سوزانده اند، دشمنانه به بدگویی از آنان می پردازند.
      البته هیچ یک از این فرمول ها صد در صد نیست و امری متداول و نسبی است. لکن سوکمندانه، با درصدی بالا و زیانمند، روابط همزیستی مسالمت آمیز را، نا هماهنگ و مسموم می سازند.
      حداقل هنگامی که از کسی، یا کاری که او کرده است، یا شعری که او گفته و یا کتابی که نوشته است، اگر کسانی در جایی تعریف کنند، همواره اشخاصی هستند که در برابر قبول نظر دیگران مقاومت می ورزند، و سکوت می کنند. بدگویی ها، درباره ی این و آن بسرعت شایع می شوند، ولی ستایش ها، و خوب گویی‌ها، با مقاومت در انتقال آنها به دیگران، روبرو می گردند.
      این حالت، دستکم، پنجاه سال پیش، در کتاب “راز کرشمه‌ها”، تحت عنوان ” در تملق افراط، و در تشویق بخل می ورزند”، بطور مفصل بدان پرداخته شده است.
      خوانندگان گرامی ما، مانند شما و آقای مظفری و پاره ای دیگر از ۳۰، ۴۰ سال پیش با من آشنایی نداشته اند، و افتخار شاگردی خود را به من نداده اند. امروز ابراز لطف یکباره، چون آتش زبان کشیده ی شعله ی ذوق شما، نسبت به من، مقاومت ها، و حتی می تواند دشمنی های بی دلیل ایجاد کند.
      شما کوشش بفرمایید که بیان اندیشه های خود را، همواره با احساسی شخصی نسبت به کسی، حتی المقدور_ چون مسلما همیشه نمی شود، و حتی شخص خود من عاجز از کاربرد صد در صدی آنها هستم_ ابراز فرمایید.
      اگر در مورد کسانی که من احترامشان را نسبتا با حداکثر احساس ابراز داشته ام، مانند زوج مترقی و خدمتگزار به فرهنگ ایران مانند بانو دکتر صدیقیان و دکتر ابو طالب عابدینی، با کمال تاسف، فقط بخود اجازه دادم، که پس از مرگشان، چنین بی پروا،احساس خود را ابراز دارم.
      چون حتی برای مقاومت مندان، دغدغه‌ی سوء استفاده از تشویق، که شاید آنها در برابر چنین و چنان کنند، کمتر ممکن است، اتفاق بیفتد.
      فراموش نکنید که ما، شما و یاران عزیز من، همه در اقلیتی بسیار شکننده ایم، و ناگزیریم که بشیوه ی تنازع بقا، حتی از تمجید صریح یکدیگر بپرهیزیم. البته وضع من، نسبت به شما، متفاوت است. من نسبتا کهنسال تر از شما هستم. استادتان بوده ام، و ان شاء الله در حد آنم که خود را پدر معنوی فرزندان معنوی خودم، بپندارم. بدین جهت ذکر محاسن شما را، جامعه به من بیشتر مجاز شمرده است، تا شما را نسبت به من.
      زیرا، در علم و معارف جدی علمی رابطه ی مرید و مرادی مرسوم نیست. علم فقط به واقعیت های آزموده و ارقام مشخص، آنهم با رعایت ضریب خطاها، قائل است و در برابر ذکر اصل های اجتماعی دانشمندان، به حدسهای علمی و فرض هایی که ممکن است روزی خلافشان ثابت شود، اجازه ی ابراز داده است و بس!
      تکنولوژی معاصر دیجیتال، خوشبختانه این امکان را داده است که اگر شما، به دلایلی از ابراز احساسات شخصی، نسبت به کسی یا به آثار او معذورید، می توانید بگونه ای ناشناخته، ارزشیابی خود را، با انواع استیکرها، و بویژه انواع ستاره ها، ابراز فرمایید. شوخی نمی کنیم، اگر خیلی از نوشته های ما، خوشتان می آید، ناشناخته و نا شناس، ما را ستاره باران فرمایید.
      با پوزش از خواسته ی خود، نسبت به احساسات پاک شما، با ارادت و احترام_ خط چهارم شما

      1. از سه راه خرد آموخته میشود:
        از طریق اندیشه که اصلی ترین راه است.
        از طریق تقلید که راحت ترین راه است.
        از طریق تجربه که تلخ ترین راه است.
        پس اصلی و اصیل ترین آموختن، اندیشیدن.
        (کنفسیوس؛ فیلسوف چینی)

        استاد همچنان صبور و رئوف؛ آخرین نسخه بهداشت اندیشه را به گوش دل و چشم جان، شنیدم و خواندم و به عمق جان سپردم؛ چشم؛ پرهیز(کاری) خود در برابر پرهیزگاری شما!

        هرچند شما و امثال شما حتی نیازی به تائید ستاره یی هم ندارید چه رسد به استیکری؛ اگر داشتید به این مقام فعلی که خودتان بهتر از هرکسی عرض و ارزش آنرا میدانید، نمیرسیدید!
        امثال شما طی سالهای دور سپری شده بدون نیاز و چشمداشی و نیز تشویق و تائیدی اندیشه
        سازی/ساری و نیز اندیشه سپری/گستری کردید…؛ مدام باشید و مطمئن که چشم!

        جستجوگر گفتارهای ستاره سازتان؛ مجتبای خط چهارمی.

        تا در طلب گوهر کانی، کانی
        تا در هوس لقمه نانی، نانی
        این نکته رمز اگر بدانی، دانی
        هر چیز که در جستن آنی، آنی!
        (مولانا)

  3. استاد گرامی، درود بر شما که اینگونه حرمت قلم را پاس می دارید، و ثابت قدم و استوار بر مسیر معرفت و آگاهی پرتو افشانید.
    گفتارتان را چندین بار، همانگونه که خود نیز همواره توصیه فرموده اید، با طمانینه و تامل در خلوت خواندم. از دانستن نکته های بس دقیق و ارزنده، و ژرفکاوی های بدیعتان بی اندازه شادمانم. و البته عمیقا متاسف نیز شدم.
    اشارات شما در گفتارها، به متون کلاسیک ادب فارسی، و مددجویی از آنها در سبب جویی آسیب های فرهنگی، تاریخی و اجتماعی امروز، بسیار آموزنده، و مهمتر از آن انگیزنده اند.
    شادمانیم از آنروست که فرصت و موهبت آگاهی بر این دقایق، در این زمانه، به مدد همت بلند شما، نصیب ما گشته است.
    و البته، حسرت و تاسف عمیقم از آنست که چرا زودتر بدین نکته ها، و ظرایف پی نبرده بودم. مثلا در زمان تحصیل در دانشگاه.
    شایسته‌ی ذکر است که تحصیلات دانشگاهی ام در رشته ی ادبیات فارسی بوده است.
    از اینرو با اظهارات آقای مظفری، صد در صد موافقم. و باید اعتراف کنم که من نیز آنچه از شما شنیده ام، و در مقالاتتان خوانده ام، هرگز، هرگز، هرگز تا پیش از این، نه در هیچ کلاس درس، و نه از هیچ استاد دیگری نشنیده بوده ام.
    توجه و ارزیابی اخیرتان بویژه درباره ی نظامی عروضی، و عنوانی که بدو داده اید” میرزا بنویس درباری”، دقیقا از مصادیق همان دریافت های تازه از متون کهن است.
    جالب است که بارها و بارها حکایت مردم لمغان را از این دفتر، بخصوص برای آزمون های دانشگاهی خوانده بودم اما انصافا، وجدانا، آنچه شما از لابلای سطور سفید این گزارش ننگین، درباره‌ی بی پناهی و درماندگی مردم لمغان برای ما خواندید، هرگز در هیچ کجا نخوانده بودم، و اصلا به فکرم هم نرسیده بود. مردم لمغان را بنا بر توصیفات نظامی عروضی و توضیحات الحاقی مصحح متن، مردمی ستیزه جو، بهانه گیر، لجوج، سرسخت و شورشی و عصیانگر بخاطر سپرده بودم.
    پس از خواندن این گفتار، احساسم چنین بود: نابینای مطلقی که ناگهان بینایی اش بخشیده باشند، و یا انسانی که از سیاهی محض شبی ظلمانی به سپیدی صبح نورانی، فرا رسیده باشد!
    خلاصه آنکه در مراجعه‌ی تازه ای که به این کتاب داشتم در بخش مقدمه که نویسنده هدف خود را از نگارش کتاب برای خوانندگانش عنوان داشته است، به عبارتی کلیدی رسیدم، که مایلم آنرا با شما و خوانندگان گرامی خط چهارم به اشتراک بگذارم.
    نظامی عروضی:
    “… هیچ عملی قویتر از ملک(پادشاهی) نیست… پس نزدیکان پادشاه، کسانی بایند که حل و عقد عالم، و صلاح و فساد بندگان خدای، به مشورت، و رای و تدبیر ایشان باز بسته بود… دبیر و شاعر ، و منجم و طبیب، از خواص( بندگان و خدمتگزاران خاص) پادشاه اند….
    قوام ملک به دبیران است( پا برجا بودن پادشاه، به وجود دبیران بسته است)
    و بقاء اسم جاودانی {پادشاه } به شاعر { بسته است}
    و نظام امور به منجم( یعنی مملکت داری، و ملاک اقدامات پادشاه، به تعیین سعد و نحس ستارگان، که منجمان آنرا تعیین می کنند، بستگی دارد)
    … پس دبیر باید که… عرض مخدوم را، در مقامات ترسل، از مواضع نازل و مراسم خامل، محفوظ بدارد( دبیر باید آبروی پادشاه را، در نگارش ها، گزارش ها، و مکاتبات درباری، از جایگاه فرو مرتبگی و گمنامی، محفوظ بدارد)
    ( چهار مقاله نظامی عروضی، صص ۱۸ تا ۲۰)
    و این خلاصه و چکیده‌ی تعهد یک نویسنده‌ درباری است، به قلم و اعتراف خودش! در اینجا، اگر چه بظاهر و به تعارف سهم و حقی هم، برای مردم قائل شده است. ولی شوخی ای بیش نیست، زیرا هرگونه اقدامی از طرف دبیر، منشی یا منجم، و یا یک شخص مانند شخص نظامی عروضی، با هر علم و دانش و با هر شغل و مقام، باید فقط رعایت شان و مقام و حرمت پادشاه، باشد. و هر اقدام و کاری برای مردم، تابع متغیری از حفظ آبرو، شخصیت، قدرت و مقام پادشاه است و بس.
    در پایان، بار دیگر از ذوق و همتتان در معرفت افزایی، عمیقا سپاسگزارم.

    1. خواننده‌ی گرامی آقای فرشید ارجمند
      نامه ی شما، حاوی مطالبی بود که من همواره آرزومند بوده‌ام، تا بتوانم این نکات را در نوشته های خود به سود “مردم همیشه مظلوم” توده ها_ به قرینه ی اصطلاح متداول شده ی “خلیج همیشه پارس ایران”_ به دیگر اقشار مردم منتقل سازم. و بخصوص، اهل قلم و روشنفکران را، به تعهد و مسئولیتشان، درباره‌ی حمایت از توده های مظلوم، یادآور شوم.
      مثل اینکه خیلی دیر موفق شدم تا سرانجام به اندکی از بسیار مانند شماها، رسالت خود را برسانم. ولی، باز با اصطلاحی که شاید از زبان انگلیسی، به عاریت گرفته شده باشد، و در زبان ما متداول گشته است، هنوز، دیر، بهتر از هرگز است(Late better than never)
      من نمی دانم که در ذهن من، چه روی داده است، که من همیشه، در پس کلمات بسیار منشیانه در مقدمه‌ی کتابها، و در ضمن روایت ها، و حکایت ها، نفاق دوگانگی، نسبت به چاکری و نوکری، و ابراز خدمت به اهل قدرت، و در عین حال تحقیر و اهانت، به فرو دستان بی قدرت را بسیار آشکار، فرا می دیده‌ام.
      از دوران نوجوانی ام، همیشه در شگفت بودم که چرا، آنچه که من می بینم، دیگر تحصیل کرده ها، غالبا، نمی بینند؟ شاهد این دید و این تلاش را شما، در شعارهایی که من، برای کتابهایم برگزیده ام، در دهه ی چهل ، مثل “راز کرشمه ها”_چاپ ۱۳۴۱_ و “آنسوی چهره ها”_چاپ۱۳۴۳_ می توانید مشاهده فرمایید.
      در راز کرشمه ها، این گفتار و دید وحشی بافقی را، زبان حال خود یافتم و آن را بر گزیدم که، دقیقا احساس من بود، در آسیب شناسی مسائل_ و نه خود ستایی! بدین ترتیب که:
      تو مو می بینی و، من پیچش مو!
      تو ابرو، من اشارتهای ابرو
      تو قد می بینی و، من جلوه ی ناز
      تو دیده، من نگاه ناوک انداز!
      پاداش آن روزگار من_کم و بیش ده سال بعد_ این بود که یکی از نویسندگان چپ گرا _که چون سالهاست بشیوه ی بدی از میان رفته است، حرمت را در حفظ نام او پاس می دارم_ در شماره ای از مجله ی نگین، آن هم درست در پاسخ به مقاله ای که آنها( او و یکی از همکارانش) در آن، ترجمه ی کتاب کارل مانهایم، به نام ایدئولوژی و اتوپیا را بفارسی داده بودند، و من به آنها تبریک گفته، و پیشنهاد دادم که، آنها بجای ذکر جامعه شناسی دانش، جامعه شناسی دانایی یا معرفت را بکار ببرند، زیرا، جامعه شناسی دانش نیز، بعنوان رشته ای مستقل وجود دارد.
      چنان به تیراژ قبای آقایان_ که خوشبختانه یکی شان هنوز زنده و فعال است، البته در خارج از کشور_ بر خورد که، تو که هستی که به ما بگویی چه کنیم؟؟ بخصوص که تو، نویسنده‌ی کتاب راز کرشمه ها هستی، کتابی که از همان نامش، من متنفر از خواندنش شده ام…
      البته، من آنها را بی جواب نگذاشتم_ زیرا مساله حیثیت شخصی من در میان نبود، بلکه حمایت از راستینی دانش و معرفت در ایران در میان بود_ آنها واقعا، کتاب کارل مانهایم را نخوانده بودند، و نمی دانستند که او در آن کتاب، خط بطلان بر مارکسیسم کشیده است، و می اندیشیدند که او، مارکسیست است.
      در آن نقد، اشاره کردم، که ما به خوانده ها، و دانسته های خود، هنوز با دلهره و تردید اکتفا می ورزیم، و شما، چون نخوانده ملاها، به نداشتن و جهل خود، افتخار می ورزید؟” که آن کتابی را که نخوانده ام، چون اسم بدی دارد، و تو آنرا نوشته ای؟!… ”
      خوشبختانه دیگرانی_ از جمله مترجم ارجمند، فریبرز مجیدی_ آن کتاب ارزنده را بدون اشتباهات آن نخوانده ملاها _ با عنوان ایدئولوژی و اتوپیا (مقدمه ای بر جامعه شناسی شناخت)_بفارسی ترجمه کرده اند. این کتاب در سال ۱۳۸۰ در انتشارات سمت، بچاپ رسیده است.
      نکته ی مهم، که مترجم محترم بدرستی بدان توجه کرده است، ذکر مقدمه ای بر جامعه شناسی شناخت است، که ما یاد آور شدیم که می توان “شناخت”، معرفت یا دانایی، گذارد که آن آقایان اصرار داشتند که “مقدمه ای بر جامعه شناسی دانش” است_ که واقعا نبود_ و بدان ها برخورده بود، که چرا ما چنین گفتیم و دق دلشان را سر کتاب نا خوانده ی راز کرشمه ها، خالی کردند.
      کتاب کارل مانهایم از آلمانی ،به انگلیسی ترجمه شده است. و تفاوت دو نوع جامعه شناسی معرفت، یا شناخت یا دانایی و، جامعه شناسی دانش بدین صورت در انگلیسی بصورت اصطلاح در آمده است که:
      ۱)- Sociology of knowledge
      2)- Sociology of Science
      ،خواست ما، از آن نا خوانده ملاها، با کمال ادب این بود که، این کتابی را که، مقدمه ای بر جامعه شناسی معرفت، یا شناخت و دانایی است، و برای نخستین بار به فارسی ترجمه می شود، غلط ترجمه نشود، و موجب نگردد که با رشته ی دیگری از جامعه شناسی، یعنی Science، مخلوط، متشابه و گمراه کننده گردد.!!؟
      این تذکر، برای پاسداشت معرفت در ایران، به این تازه واردان مدعی جامعه شناسی، یک جنجال و دشمنی بیهوده ای را، با توهین و تحقیر، براه انداخت. این نقد و دشمنی، خود، یکی از پیامدهای نامبارک جامعه های بسته، در حلقه‌ی استبداد است، که فقط وابستگان به خط حاکم استبدادی، که وابسته و مزدور آن اند، حق حرف زدن انحصاری دارند و هر چه بگویند، همان، بیچون و چرا، از سوی همه طبقات، باید پذیرفته شود!!؟؟
      تکیه‌ی ما، بر این واقعه از آنرو است، که باز این مورد نا مقبول، که نصیب ما گردید، استثنایی، انحصاری، منفرد و شخصی، بخاطر شخص این نویسنده نبوده است. بلکه، حاصل از نکبت استمرار سنت دور باطل خفقان سلطنتی است که، یک بار نصیب آن دبیر بخت برگشته، در برابر انوشیروان می شود، و بار دیگر، نصیب ابو ریحان در برابر محمود غزنوی می گردد، و صدها بار و مورد دیگر در طول تاریخ ۲۵۰۰ ساله ی استبداد سلطنتی، نصیب قربانیان بسیار دیگر گشته است. و اتفاقا، یک بار هم، سنگش به پای این کمینه، خورده است!!؟
      به دیگر سخن نه امتیاز ی مثبت، و نه امتیازی استثنایی و منفی برای نویسنده ی راز کرشمه ها بوده است!!؟
      تنها کوشش ما، این بوده است که روند مستمر این طلسم لعنتی را بشکنیم، تا جامعه ی بسیار فرو بسته _ ان شاء الله _ کمی باز تر گردد.
      آیا، فکر می کنید در قرن بیستم، اینگونه روشنفکرانی که در بالا بدان اشاره رفت_ و با لجبازی نمی خواهند تفاوت بین معرفت و دانش را، در دو رشته از جامعه شناسی بپذیرند_با نظامی عروضی، خیلی متفاوت اند؟؟!
      کتاب بعدی این نویسنده، عنوان “آنسوی چهره‌ها”، را داشت، با عنوانی در پشت کتاب به زبان انگلیسی”Behind the Masks”
      دقیقا، قصد نویسنده در آن کتاب همین بود، که به ظاهر و چهره های آراسته، نمی توان نگریست. به فرا سوی چهره ها، و به ماورای ماسک ها، که برای ایز گم کردن، بر چهره ها زده اند، باید با واکاوی و ژرف اندیشی، نظر اندوخت.
      البته، منظور از این چهره ها، فقط صورت جسمانی افراد، و نویسندگان و شاعران نیست. بلکه، صورت ظاهر کلمات بکار برده در آثار آنها، بیشتر مورد توجه بوده است!!؟
      ذکر این درد دل ها، که برای اولین بار، در دهه ی هشتم زندگی ام بدانها پرداخته ام، آنست که، افراد نسلی از شما خوانندگان گرامی دیر هنگام اظهارات من، ببینید که چقدر دشوار است زندگی یک نویسنده ای، که می خواهد بدانسوی چهر ه ها ره یابد، و بسود مردم عادی، و کوشش برای آموزش هر چه بهتر و عالی تر آنان، همت گمارد؟؟!
      و باز، کوششم آن بوده است، که ریشه های این نکبت مقبول بر ستایش شاهان، و قدرتهای استبدادی را_ بر خلاف تصور بیشتر از مردم_ نشان دهم که مربوط به امثال پهلوی دوم ها، تنها نیست. این رشته ای دراز است، و نمایشگر دور باطل حکومت استبدادی در طول دست کم، ۲۵۰۰ ساله‌ی گذشته ی ماست.
      برای نمونه، در نقد گفتار نظامی عروضی، ملاحظه فرمودید که، او حتی از شخص محمود غزنوی، در رد درخواست بخشودگی مالیات در سال سوم، به مردم غارت شده و به ویرانی کشیده شده‌ی لمغان_بر وزن زنجان_ یاد نمی کند. بلکه از خواجه حسن میمندی می گوید، که صدر اعظم محمود غزنوی است.
      باز هم بدون هیچ رابطه ی خاصی با خواجه حسن میمندی، او رویه و سنت نهادینه شده ی سلطنت، و وزارت صدر اعظم آنرا، در قبال مردم بی پناه، یاد می کند. و از او جمله ای را، که بقول خودش بعدا شایع شده است، نقل می کند که:
      “مالیات زخم هزار چشمه است، ادای آن، دوای آنست.”
      گوییا او از کاتب وحی ، حتی بدون نام و نشان یاد می‌کند که سخنش چون “وحی مُنزَل” الهی است، که بر سر بینوایان، باید فرو کوبیده شود.
      بر ای او فرق نمی کند که این سخن را خواجه احمد حسن میمندی، و یا شخصی به نام نا-خواجه نا-احمد نا-حسن نا-میمندی گفته باشد. او رویه و سنت را می گوید. یکروز خواجه احمد حسن میمندی است، و روز دیگر ناخواجه نا احمد نا-حسن نا-میمندی است. فرق نمی کند خواجه باشد یا نا-خواجه، احمد باشد یا نا-احمد باشد!!؟؟…
      سوکمندانه، هنوز در آزمون‌های کنکورهای ارشد ادبیات، این متن های قلنبه سلنبه‌ی نظامی عروضی را بکار می برند، تا بدانند که داوطلبان آزمون ها، معنی این واژه ها را _ واژه هایی که کاربردشان به سبب دشواری معنی، به تنهایی ، دشمنی نسبت به زبان عربی را هم بیشتر عمومیت می بخشد_ می فهمند، یا نه؟!
      این، تنها انتظاری است که از میزان معرفت آنها، نسبت به متون ادبی خواهانند. ولی، هرگز نمی پرسند که این واژگان رمزی، و کد واره را چرا نظامی عروضی بکار برده است؟، تا از دسترس درک و فهم توده های بیسواد، که علیه آنان است، دور نگاه دارد، و به کار مزدوران همسان خود، راز خدمت به مستبدان و سرکوبی بینوایان را منتقل سازد؟؟!!
      این تذکر طولانی، برای آنست که هنوز، سوکمندانه کسانی هستند که در برابر این موشکافی ها، گویی بخاطر شغل نا-شریف خزعبلات شناسی‌اشان، مامور و معذور اند، و می گویند:
      مقصودتان از ذکر این خزعبلات چیست؟
      و یا دیگری می گوید، چه مرگتان بود که انقلاب کردید؟ چه کم داشتید، که علیه آن پادشاه معصوم قیام کردید، او را آواره، و مارا بیچاره ساختید؟؟!!
      متاسفیم که بگوییم، نه تنها این نویسنده در اقلیت است، بلکه شما خواننده‌‌ی گرامی، آقای فرشید، آقای مظفری، و آقای مجتبا، و چند بانوی گرامی دیگر، از جمله بانو ژابیز و خواهران ابیانه، و،و،و…شما هم که از این تحلیل ها، استقبال می‌کنید، و شادمانی می ورزید، هنوز بسیار بسیار، در اقلیت اید. و خزعبلاتی ها، البته تنها بخاطر نداشتن حافظه ی تاریخی، و نخواندن و تجربه نکردن تاریخ، بسیار بسیار انبوه اند.
      والا اگر آنها، هم مطالعات امثال من و شما را می داشتند، به خیل سپاسگزاران می پیوستند، و از لعنت چیان، دامن فرا می کشیدند. زیرا بگونه‌ی ژنتیک، مخالف خوان و دشمن آفریده نگشته اند. بلکه عذر آنها، تنها جهلشان است.
      با این وصف، شکر و هزار شکر، که روزگار، شرایط و مقضیات زمان، و مکان، و فرصت تحصیلات سالهای سال_ بدون ابتلا به غرور کاذب، و افتخار به افتخارات واهی، و عاری از حقیقت_ ما را از افتادن در چاله‌ی اکثریت نظامی های عروضی، و دیگر خزعبلاتیان امروزی، مصون و محفوظ داشته است.
      با ارادت و تقدیم احترام_خط چهارم شما

  4. تامل بر دقایق متون فارسی از جمله هدایای استاد به خوانندگانش است. ایشان با تسلط وسیع بر ادبیات و روانشناسی و مسایل جامعه شناختی گاه نکته ای را گوشزد میکنند که در همه کتابهای تخصصی آن رشته هم پیدا نمیشود. یادم میاید دانشجوی ادبیات فارسی بودم و روزی نکته ای از دکتر شنیدم راجع به رنگ سفید یکی از دیوهای شاهنامه. هیچ استاد ادبیاتی قبل و بعد از آن ما را متوجه این نکته نکرده بود که متناسب سیاهکاریهای دیوان رنگشان هم باید علی الاصول سیاه باشد. چطور یک دیو میتواند سپید باشد و فردوسی – یا منبع او- چه منظوری از سفید کردن یک دیو داشته؟ شما میدانید؟

    1. جناب مظفری، درباره‌ی نکته‌های ظریف و دقایقی که استاد، در بازنگری به متون فارسی، به خوانندگان خود اهدا می نمایند، کاملا با شما موافقم.
      لطفا، درباره‌ی سئوالی که مطرح کرده اید، مختصر توضیحی بفرمایید، مساله و معما‌ی کنجکاوی برانگیزی است، که بنظرم فقط خودتان می توانید گره آنرا باز کنید.
      بنده که هر چقدر فکر کردم، چیزی به ذهنم نرسید، ظاهرا دیگران هم که در سکوت بسر می برند، به همین مساله گرفتارند.🙂 یکی از خوانندگان مشتاق خط چهارم

      1. جنابان گرامی، مظفری و ناشناس، و دیگر مخاطبین احتمالا جستجوگر پاسخ سوال سیاه و سفید؛ سلام!

        راستش من پاسخ سوال سفید/سیاهی دیو را میدونم اما نمیگم؛ یعنی از نظر اخلاقی نمیتونم بگم؛ چرا!؟
        چون درست نیست که تقلب کنم(!!)، از جناب مظفری خواهش میکنم که خودشون، با توجه به بیان شیوای تخصصی ادبی و زیباشون، جواب سوال مطروحشونو بدن/بگن و بیش از این همدیدگاهان مشتاق پاسخ را منتظر نگذارند؛ ممنون!

        منظورم از تقلب؛ راستش منم سالها پیش (حدود ۱۰/۱۲سال پیش) در محضر استاد، دلیل سفیدی دیو را بسیار متعجبانه شنیدم؛ و همانموقع بسیار مشعوف شدم از مکشوف و تا هنوز محظوظ!!
        بنابراین چون منبع شنیداریمون با جناب مظفری یکی بوده؛ پس درستش همینه که مطرح کننده سوال خودشون جوابو بگن؛ البته اگه مخاطبین عزیز خودشون به پاسخ نرسند، فکرم نمیکنم برسند؛ چون بجز خود فردوسی ک “عمدا رنگ سفیدو برای دیو سیاه انتخاب کرده”، هیچکس دیگه نمیتونه بدونه، بجز استاد محققی که بعد از سالها پژوهش مفصل جامعه شناسی، مذهبی و روانکاوی در بعد تاریخی و جغرافیایی فردوسی به نکته معما گونه انتخاب رنگ سفید برای دیو سیاه و پلید پی برده بودند، “علیرغم میل باطنی خود حکیم ابوالقاسم” در انتخاب رنگ!

        (هر چند تا به امروز هیچ جا اصلا این مسئله مطرح نشده و حتی به فکر و مخیله هیچکس از جمله شاعران، ادیبان و محققان بزرگ ادبی نرسیده، ک چرا فردوسی ادیب، دقیق و نکته سنج و مورخ شاهان باستان، باید به اشتباه عمد یا سهو رنگ پلیدی و زشتی را سفید انتخاب کند!)

        اما با اجازه آقای مظفری، جهت کمک به مخاطبین محترم برای حل معمای سیاه و سفید دیوی، فقط به کلمه یی اشاره میکنم و تمام؛ اون کلمه “سانسور” است!!
        (البته قبلش هم دو اشاره نامرئی و غیرمستقیم داشتم؛ اونجا ک گفتم: “فردوسی عمدا”؛ و نیز: “علیرغم میل باطنی خود حکیم ابوالقاسم”!)

        شاید با این اشارات به پاسخ برسید و زحمت جناب مظفری در پاسخ نیز عدم؛ امیدوارم!

        1. با کمال میل
          نظرم را میگویم اما گرهی باز نمیشود مگر برای عده ای چون شما چون دکتر هیچوقت به ما یاد نداد گرهی باز کنیم! او به ما آموخت قبل از پیچیدن هر نسخه ای گره را تحلیل کنیم و به تناسب موقعیت به سان یک روشنفکر واقعی (خوانده و اندیشیده و شجاعانه) راه حلی پیشنهاد دهیم و بگذاریم دیگران هم همفکری کنند
          من بعدها که – باز هم با راهنمایی دکتر- فهمیدم که هیچ یک از اسطوره های ایرانیت که بسیاری از وطن پرستان ما گاه به افراطی معطوف به نژادپرستی آنها را کاملا از هر ناخالصی و «ناپاکی» مبرا میکنند ایرانی خالص نیستند دوباره به موضوع دیو سپید با نظری ژرفتر نگریستم. رستم که قهرمان ملی ما تبار مادری اش از طریق مهراب کابلی به ضحاک تازی میرسد پس رستم نیمه ایرانی (تازه اگر پارسها سکاییان را به ایرانی بودن مفتخر کنند) و نیمه عرب بوده. اسفندیار که در متون دینی قبل از اسلام قهرمان بلامنازع ایران است و توسط زرتشت رویین تن شده بوده نزد فردوسی – یا منابع او- مادری رومی دارد…و همینطور است در مورد بسیاری دیگر از قهرمانان اسطوره ای و تاریخی ما
          دیو – دائوا- به معنای خدا و خداوند است و هم اکنون نیز با اندکی اختلاف در تلفظ نام خداست در زبانهای فرانسه و اسپانیایی و امثال آنها و بعد از ظهور دین زرتشتی با قلب معنا به ممثل شر تغییر داده شد. اکنون به مدد وسایل ارتباطی مدرن به آسانی میتوان رد این تغییرات و تا حدی چرایی آنها را در تارگاههای عمومی و تخصصی دید ولی هزار سال پیش فردوسی (راستی امسال به یک روایت ۲۰۲۰-۱۰۲۰= ۱۰۰۰ دقیقا هزار سال از مرگ فردوسی میگذرد) چگونه میتوانست ردی برای آیندگان باقی بگذارد که آش به آن شوری هم نیست! چگونه میتوانست به ما بگوید که دیوان هم انسانهایی یا خدایان انسانهایی هستند که با قلم دشمن بدان شکل نقاشی شدند؟ این رد را فردوسی با سپید کردن بعض آنان و با ذکر اینکه طهمورث دیوان اسیر شده در جنگ را بشرط اینکه آنها به ایرانیان نوشتن یاد بدهند آزاد
          میکرده برای ما بجا گذاشته که ما از افسانه و اسطوره به حقایق هم راهی داشته باشیم

          کشیدندشان خسته و بسته خوار

          به جان خواستند آن زمان زینهار

          که ما را مکش تا یکی نو هنر

          بیاموزی از ما کت آید به بر

          کی نامور دادشان زینهار

          بدان تا نهانی کنند آشکار

          چو آزاد گشتند از بند او

          بجستند ناچار پیوند او

          نبشتن به خسرو بیاموختند

          دلش را به دانش برافروختند

          نبشتن یکی نه که نزدیک سی

          چه رومی چه تازی و چه پارسی

          چه سغدی چه چینی و چه پهلوی

          ز هر گونه‌ای کان همی بشنوی

          جهاندار سی سال ازین بیشتر

          چه گونه پدید آوریدی هنر

          عجب! پس این دیوها چندان دیو هم نبودند! سواد داشتند و خواندن و نوشتن بلد بودند آن هم قبل از ایرانیان! این است که نه تنها فردوسی که نیما هم میگوید زرتشت بد به دیوان بست

          این فقط یک نمونه است که دکتر تغییر نگاه کردن را میأموزد. اگر دید عوض شود کعبه و بتخانه یکی است

          ایام بکام

دیدگاهی بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *