گفتار شماره‌ی۱۸۳D _جدال رنگ‌ها …_ و آنها، چرا انقلاب کردند؟!

جدال رنگ‌ها
به اشتراک بگذارید
۴.۷
(۲۷)

عشق‌هایی کز پی رنگی بود،

عشق نبود، عاقبت ننگی بود

#مثنوی، دفتر اول

چون که بی‌رنگی اسیر رنگ شد

موسوی با عیسوی در جنگ شد

#مثنوی، دفتر اول

خوش بود گر محک تجربه آید به میان

تا سیه روی شود هر که در او غش باشد

#حافظ، غزل ۱۵۵

به آب زمزم و کوثر سپید نتوان کرد

گلیم بخت کسی را که بافتند سیاه

#حافظ، قطعات 

غلام همت آنم که زیر چرخ کبود

ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزاد است

#حافظ، غزل ۳۷

غلام همت دُردی کشان یکرنگم

نه آن گروه که ازرق لباس و دل سیهند

#حافظ، غرل ۱۹۶

_جدال رنگ‌ها(بخش نخست)

و آنها، چرا انقلاب کردند؟؟!!

در گفتار شماره‌ی۱۸۳C، آقای مظفری یکی از خوانندگان گرامی خط چهارم، در بخش دیدگاه‌ها، با اظهار لطف نسبت به نویسنده‌ی خط چهارم، سئوالی را مطرح کرده بودند، که پاسخ بدان سئوال، موجب نگارش این گفتار شده است.

آقای مظفری:

“تامل بر دقایق متون فارسی، از جمله هدایای استاد_نویسنده‌ی خط چهارم_ به خوانندگانش است. ایشان با تسلط وسیع، بر ادبیات و روانشناسی، و مسایل جامعه شناختی، گاه نکته‌ای را گوشزد می‌کنند، که در همه کتاب‌های تخصصی آن رشته هم پیدا نمی‌شود.

 یادم می‌آید دانشجوی ادبیات فارسی بودم، و روزی نکته‌ای از دکتر شنیدم، راجع به “رنگ سفید” یکی از دیوهای شاهنامه. هیچ استاد ادبیاتی، قبل و بعد از آن، ما را متوجه این نکته نکرده بود، که متناسب با سیاهکاریهای دیوان، رنگشان هم باید علی الاصول“سیاه” باشد. چطور یک دیو می‌تواند“سپید” باشد؟؟!! و فردوسی – یا منبع او- چه منظوری از سفید کردن یک دیو، داشته است؟! آیا شما می‌دانید؟!”

جنگ رستم با دیو سپید
     خوان هفتم: جنگ رستم با دیو سپید

تنی چند از خوانندگان گرامی، از جمله خود آقای مظفری به این پرسش، پاسخ‌هایی داده اند که، البته قابل توجه است، اما در برگیرنده‌ی تمامی ابعاد پاسخ نیست. از اینرو، نویسنده‌ی خط چهارم، در تکمیل پاسخ‌ها، گفتار مستقلی را، تنظیم نموده‌اند.

اینک، پاسخ نویسنده‌ی‌ خط چهارم، برا ی اطلاع بیشتر خوانندگان گرامی:

_نیمه جوابی فروتنانه، در تکمیل جواب‌ها

با انتخاب واژه‌ی نیمه جواب، در تکمیل جواب‌ها، قصدم این بود که در ابتدا بگویم، من نیز، جواب صد در صد و کامل را، در مورد رنگ دیو سفید، بجای دیو سیاه، درخوان هفتم رستم، نمی‌دانم!؟

چون تطور زبان‌ها، و دگر دیسی واژگان در آنها، بویژه تغییر مذاهب و خدایان، در طول قرن‌های حتی از پیش از تاریخ، تا دست‌کم زمان فردوسی را، کمتر کسی، با اطمینان و شواهد کامل، تاکنون، توانسته است، ارائه نماید!!؟؟

من، این هر دو عزیز پاسخگو، آقای مظفری و مجتبی را، چنانکه در گفتارهای قبل بدان‌ها اشاره‌ رفته‌است، از بیش‌تر از سی سال تمام است، که افتخار شناسایی و دریافت صمیمت و راستینی‌شان را، شاهد بوده‌ام. اشاره‌ی بیشتر، که ممکن است، تصور مرید و مرادی، و مرشدی و حواری گری را، در اذهان متداعی سازد، در این باره مفید نمی‌دانم.

با این وصف، لازم می‌دانم که تاکید ورزم، که رابطه‌ی ما، بهیچ روی، جنبه‌ی مرید و مراد بازی را ندارد. بلکه، صرفا بینش‌ها و دانش‌های مشترک، و مورد قبولی است، که از نظر منطقی و علمی، ما را بهم نزدیک ساخته‌است.

افزون بر این دو بزرگوار، به برکت امکانی که شادمندانه، هنوز در دست است، ناگفته نماناد، کلان نگری دقیق و ظرافت کم نظیر بیان بانو“ژابیز”_ اشک آتش_ فراتر از هر تعریف و تعارف و تمجید است.

همچنین عطیه‌ی الهی است که بانو ملتخواه، در حسن برگزاری بالغ بر هشتاد دوره‌ی مقدماتی آموزش زبان اسپرانتو، که زیر نظر پر همت و بیدریغ استاد دکتر ساروخانی، در فوق برنامه ‌های دانشگاه تهران به اجرا در آمده است، همت و حسن برخورد این بانو در برگزاری دوره‌ها، زمینه ساز شناخت بهتر، و پذیرش رسمی این زبان، در زمره‌ی معارف دانشگاهی ایران گردیده است.

همچنین نمی توان از برکات خط چهارم، که به اینهمه فوق استعدادهای نهفته در میان نسل‌های جوانتر ما، فرصت تجلی بخشیده است، بدون یاد کرد، در گذشت!

و اما، اشاره‌ی آقای مظفری، به عدم خلوص نژاد آریایی، در امثال قهرمانانی مانند رستم، کاملا، درست است.

نظریه پرداز زبان‌های آریایی، ماکس مولر
ماکس مولر، نظریه پرداز زبان‌های آریایی

_ماکس مولر، نظریه‌‌پرداز زبان‌های آریایی

ماکس مولر(۷۷=۱۹۰۰-۱۸۲۳م) زبانشناس بزرگی است که، در قرن نوزدهم، اکثر از تقسیم بندی‌ها، و نامگذاری‌ها به زبان‌های آریایی و سامی، سینی(چین و اطراف آن) و ترکی را، به وی مدیونیم.

ماکس مولر زبانشناس آلمانی، دردانشگاه آکسفورد، سر ویرایشگری مجموعه‌ی بسیار گرانقدر و استثنایی، شامل ۵۰ جلد  ترجمه‌ی آثار مقدس ادیان شرق، بویژه هندوستان، تحت عنوان ” کتابهای مقدس شرقی”_ The Sacred Books of the East_ را، با کمال نبوغ و چیره دستی، بعهده داشته است.

_سه ویژگی کاذب نژاد آریایی؟!

و جدال رنگ‌ها؟!

از نیمه‌های سده‌ی نوزدهم، نژاد پرستی_راسیسم_چون طاعونی با رشد سرطانی خود، بویژه در آلمان، آغاز گردید. #هیتلر، بعدها، با توجه بدین“ئیسم” نابهنجار، تحت عنوان “نازیسم”، نژاد پرستی سیاسی آلمان، که یکی از مهمترین انگیزه‌های نابکار و شوم جنگ جهانی دوم است(۱۹۴۵-۱۹۳۹م) این فرضیه را، اساس کار خود قرار داد، که نژاد آریا، بویژه شاخه‌ی نژاد ژرمنی آن، برترین نژاد بشر است!؟ و در نتیجه آن، باید بر همه‌ی دیگر نژادهای بشر، سروری نماید! 

هیتلر، از جمله سه ویژگی و صفت برتر را، ویژه‌ی نژاد آریا، در برابر دیگر نژادها ،می‌دانست:

۱)- قدرت برتر ذهنی، یا هوشیاری و نبوغ

۲)- قدرت برتر جسمانی

۳)- زیبایی برتر اندام

از اینرو، پیروزی جسی اونز(۱۹۸۰-۱۹۱۳م)، سیاهپوست امریکایی، در سبقت جویی از همه‌‌ی دیگر شرکت کنندگان در مسابقه‌ی المپیک ۱۹۳۶ که در آلمان برگزار شد_ در دو ۱۰۰متر_ بویژه برتری او، بر تمام دوندگان آلمانی، نخستین سیلی بزرگ ضد نژاد پرستی بر چهره‌ی هیتلر، در برابر رسانه‌های انکار ناپذیر جهانی، بشمار رفته است!!؟

شاید، هیچ کس تا آنزمان، در برابر پیامدهای بازی‌های ورزشی المپیک، هرگز، بخاطرش خطور نکرده بوده باشد، که این بازی‌های ساده‌ی “غیر سیاسی”، از جمله می‌تواند “بزرگترین ضربه‌ی سیاسی” را، بر کاخ آرزوهای شیطانی نژاد پرستانی چون آدولف هیتلر، فرو کوبد؟؟!

ولی با شگفتی تمام، این رویداد مبارک غیر منتظره، خوشبختانه، اتفاق افتاد. یک سیاهپوست، طلسم انحصاری فرضیه‌ی نابجای برتری قدرت جسمانی نژاد سفید را، در هم فرو شکست!!؟؟ آن هم نه دریک مسابقه‌ی کوچک محلی، بلکه در یک مسابقه‌ی کامل جهانی، در برابر همه‌ی رسانه‌های ممکن جهانی، در آنزمان!!؟

اما!؟ اما!؟، بگفته‌ی مشهور: اگر دردم یکی بودی، چه بودی؟؟!!

یعنی، هر چند که برندگی اول مسابقات المپیک در رشته‌ی دو صد متر، همانند “بیگ بنگ”_مه‌بانگ_ در تاریخ نژاد پرستی، ضربه‌ی آغازین را نواخت، لکن، #جسی_اونز، از این برد، بصورت انفرادی و شخصی، چندان شیرین کام، نگردید!؟ زیرا، او امریکایی بود، و در بازگشت به امریکا، نژاد پرستان و کوکلوس کلان‌ها برایش، تلخکامی‌ها، بجای استقبال پر افتخار پیروزی، به بار آوردند!!؟ 

می بینید، عنوان گفتار ما_ جدال رنگ‌ها_ چه مصداقی راستین، لکن بسیار تلخ، و پر دامنه، از جمله در تاریخ داشته است؟؟!

جسی اونز برنده‌ی دو صدمتر، المپیک 1936
جسی اونز، ضربه‌ی بیگ‌‌بنگ ضد نژادپرستی تاریخ، بر چهره‌ی منحوس هیتلر

_رد راستین فرضیه‌‌ی کاذبِ

صفت‌های ویژه‌ی آریایی

البته تست‌های غیر کلامیNonverbal، که در گفتار پیشین خود_۱۸۳B، گنجینه‌ی واژگان فعال_ بدان پرداخته‌ایم، شکست دژ شوم انحصار هوش و نبوغ، برای انسان سفیدپوست را در امریکا، پیش‌تر از جسی اونز، آغاز کرده بود. لکن، تست‌های غیر کلامی، هنوز اثرشان بسیار در اقلیت، و در حاشیه‌ی ‌ آزمون‌های علم روانشناسی قرار داشت، و از شهرتی پر دامنه و جهانی، برخوردار نبود. لکن، پیروزی جسی اونز، همانطور که اشاره رفت، یک “مه‌بانگ” جهانگیر بشمار می‌رفت.

تا اینجا، دو صفت انحصاری به اصطلاح ویژه‌ی نژاد سفید آریایی_ قدرت نبوغ هوشی، و قدرت اول جسمانی_ با چالشی هولناک، چنانکه اشاره رفت، یکی بوسیله‌ روانشناسی، و دیگری بوسیله‌ی المپیک ورزشی، استواری خود را، در هم فرو ریخته یافت.

!?Black is Beauty?!, or, Black is Beautiful

_آخرین ضربه؟؟!!-:

‌ مه بانگ سوم،“بی.آی.بی”

بر صفت سوم کاذب نژاد آریایی 

اکنون، نوبت برفرو ریخت صفت انحصاری ویژه‌ی سوم نژاد سفید آریایی، باقی مانده بود:

-یعنی، “زیبایی”!!؟

سیاهپوستان خوش ذوق امریکایی_ انصاف را از دست ندهیم_ با همکاری بسیاری از سفید پوستان ضد نژاد پرستی، و معتقد به توحید گوهری انسانی، با طرح فراگیر اصطلاح “(black is beautiful (B.I.B”، سیاه، زیباست”، با دفیله‌، روش گربه سان رهپیمایی هزاران مانکن شگفت اندام، و بس زیبای زنان رنگین پوست، و انتخاب ملکه‌های زیبایی از میان نژاد سیاه، و دیگر رنگین پوستان، ضربه‌ی سوم را نیز، بر پیکر فرتوت دژ منحوس نژاد پرستی فرو کوفتند. آن هم، نه در جمعیت‌هایی کوچک و سر بسته، بلکه در انبوه عرضه داشت مدهای بهاره، تابستانی، پاییزه و زمستانی، زیبایی زن رنگین پوست را، در برابر زنان سفید پوست، بعنوان هدیه‌ای آسمانی از “جنس دوم”، برای تمام فصول، در برابر همه‌‌ی رسانه‌های جهانی، فرا آفریدند!!؟

باش تا صبح دولتش بدمد

کاین، هنوز، از نتایج سحر است

بامداد روشن، و آسمان آبی باد!!؟

                           کنت دو گوبینو

_آغاز نژاد پرستی، پیش از تولد هیتلر!؟

البته نژاد پرستی آریایی، از هیتلر آغاز نگشته بود، آغاز این ماجرای فاجعه بار، دروغ بزرگ_ برتری نژادی سفید پوستان آریایی_بیشتر ازمیانه‌ی سده‌ی نوزدهم، از کنت دو گوبینو(۱۸۸۲-۱۸۱۶م) یک فرانسوی خیال‌باره، آغاز گشته بوده است. #کنت_دو_گوبینو، مدتی را نیز، بعنوان یک عضو برجسته‌ی سفارت فرانسه در ایران، مشغول خدمت بوده است، و ایدئولوژی نژاد پرستانه‌ی برتری نژاد سفید آریایی را نیز_ شوربختانه_ در همین ایران، آغاز کرده بوده است!؟

_نامه‌ی هشدار ماکس مولر،

بر ضد نژاد پرستی

ماکس مولر، زمانی که دریافت #آنتی_سمیتیست ‌ها، دشمنان سامی‌ها_بویژه ضد یهود_ تقسیم بندی زبانشناختی او را، معیاری برای تفکیک و جدایی نژادها، از یکدیگر دانسته‌اند، بطوری‌که بعدها، در آلمان نازی_ البته، شاید ۲۲سال پس از مرگ ماکس مولر، از ۱۹۲۲، سال آغاز فعالیتهای حزبی هیتلر، در زیر زمین‌های آبجو فروشی‌ مونیخ آغاز گردید_ نژاد آریا را برترین نژاد، و #هیتلر پیشوای رایش سوم را، بزرگترین پیشوای نژاد آریا، و در نتیجه برترین پیشوای همه‌ی نژادها شمرده‌اند، ماکس مولر، با توجه به مسئولیت خود، در کاربرد اصطلاح کاملا زبانشناختی_ و نه نژاد شناختی_زبانهای آریایی، برای پیشگیری از هرگونه سوء استفاده، در مورد کار و سهم خود، درپرداخت نظریه‌ی زبانهای آریایی، نامه‌ای بسیار با اهمیت را انتشار داد، بدین مضمون که:

“تقسیم زبان‌ها، به زبان‌های آریایی و غیر آن، بهیچ روی معنی‌اش، تعیین نژادهای ناب نیست. من ( #ماکس_مولر ) زبانشناسم، و نه نژاد شناس!

افزون بر این، می‌دانیم که بسیاری از گروه‌ها، از نژادهای مختلف بر اثر جنگ‌ها، کوچ‌های اجباری، و هجرت‌های خود خواسته، و مشکلات معیشتی و خشکسالی‌ها، و قحطی‌ها، از مکان‌های اصلی خود، جدا شده، با مردمان دیگری در هم آمیخته، زبان اصلی خود را فراموش کرده، و به زبان دیگری سخن گفته‌اند. بنابر این، امروزه نمی‌توان کسی را که به یک زبان خاص، صحبت می‌کند، بگوییم نماینده‌ی همان نژادی است، که او بدان زبان سخن می‌گوید. مانند مصری‌ها، که عرب زبانند، و لی در اصل، از قوم عرب نیستند..”( برای اطلاع بیشتر رک از جمله به: پروفسور شاپور رواسانی، نا درستی فرضیه‌های نژادی در اینترنت)

البته جز زبانشناسان، و گروه‌های اندکی از روشنفکران راستین، نژاد پرستان، به هشدار او، گوش فرا ندادند. و دیگر عوام فریبان، افتخار به نژاد آریایی خود، و دشمنی با نژاد سامی، و بویژه با شاخه‌ی یهودی آن را، ادامه دادند_ چنانکه در بالا بدان اشاره رفت_ تا کار به جنگ جهانی دوم، و کوره‌های آدمسوزی نازی‌ها، فرو انجامید.

نادرستی فرضیه‌های نژادی
         نادرستی فرضیه‌های نژادی: پروفسور شاپور رواسانی،                    انتشارات اطلاعات

_شاهنامه، و تصریح به نژاد آمیخته‌ی عرب‌ها و ایرانیان،

در دوره‌ی اساطیری

خوشبختانه، همین شاهنامه‌ی فردوسی ما، حاکی است که نژادی خالص، آریایی، در ایران حتی اساطیری، وجود نداشته‌است. نه تنها رستم، قهرمان همه‌ی قهرمانان شاهنامه، نژاد خالص آریایی ندارد، بلکه همانطور که آقای مظفری نیز، اشاره کرده‌است، نژاد رستم از طرف مادر، به ضحاک می‌پیوندد. و افزون بر این، نوادگان فریدون فرخ، که فردوسی، او را به عظمت شخصی، و داد و دهش، یعنی عدالت و ایثار می‌ستاید، از طریق مادر به یکی از پادشاهان عرب تبار یمن، نسب می‌برند!!؟

(برای تفصیل بیشتر رک به: کانال تلگرام فردا شدن امروز، گفتار شماره‌ی ۱۶۰)

مهرداد پهلبد
       عزت‌الله مین‌باشیان(مهرداد پهلبد)

_گفتگوی اساسی با وزیر فرهنگ و هنر، پیش از انقلاب

باری، ذکر این مقدمه_چنانکه در بالا بدان اشاره رفت_ برای آنست که، من نیز، درست نمی‌دانم، آیا فردوسی، شخصا_ خود، بنا بر ملاحظاتی_ رنگ سیاه دیو تیره را، به سفیدی، بدل کرده‌است؟؟!! یا کسان دیگری در دستگاه محمود غزنوی، چنین کرده‌اند؟؟!!

ماجرایی که چندان مایل نبودم، در طول این سال‌ها مطرح سازم، اینک، ناگزیرم بخاطر وفاداری به حقیقت تاریخی، دست کم، بخشی از آن ماجرا را، در اینجا روایت نمایم، که از جمله مربوط به همین داستان سیاهی، یا سپیدی دیو سپید، در اصل بوده ‌است.

در آغاز شایسته‌ی ذکر می‌دانم که بگویم، من اسامی پاره‌ای از اشخاص را_ غیر از نام وزیر فرهنگ و هنر، و معاون دانشکده‌ی هنرهای تزیینی_ که درگیر این ماجرا بوده‌اند، به نام شخصی یاد نمی‌کنم، و به حرمت آرامش میان نسل‌های بعد آنان، سر بسته از نام آنها می‌گذرم، و فقط به سمت و شخصیت تخصصی‌شان، تا آنجا که میسر است، بسنده می‌نمایم.

در اوایل بهار ۱۳۵۳/ ۱۹۷۴م، از طریق دانشکده‌ی هنرهای تزیینی، به من که در آنجا درسی بعنوان“روابط انسانی” را عهده‌دار بودم، تلفن کردند که فلان روز_مثلا دوشنبه_ ساعت ده صبح، جلسه‌ای برگزار می‌شود، که آقای پهلبد _وزیر فرهنگ و هنر_ در آنجا حضور خواهند یافت، و مایلند که با استادان صحبت کنند، شما نیز، حتما تشریف بیاورید.

دانشکده‌ی هنرهای تزئینی، جزء وزارت فرهنگ و هنر بود، و آقای مهرداد پهلبد(۱۰۱=۱۳۹۷- ۱۲۹۵ه.ش/ ۲۰۱۸-۱۹۱۷م) نیز از سال‌ها پیش، وزیر فرهنگ و هنر بودند.

آقای پهلبد، شوهر خواهر بزرگتر پهلوی دوم بودند، و اسم اصلی ایشان، “عزت‌الله مین‌باشیان” بود، که گویا پس از ازدواج با شمس پهلوی(۷۸=۱۳۷۴-۱۲۹۶ه.ش/۱۹۹۶-۱۹۱۷م) ظاهرا، نام خود را به مهرداد پهلبد، تغییر داده بوده‌اند.

من با همه‌ی تقلایی که کردم، حدود ده دقیقه دیرتر، به محل دانشکده رسیدم، و در اتاق بزرگی، که میز بزرگی در آن قرار داشت، و آقای پهلبد در راس آن نشسته بود، جای خالی دور میز نیافتم. ناچار یک صندلی در بخش پایین مربع مستطیل این میز گذاردند، و من نا خواسته، رو در روی آقای پهلبد، قرار گرفتم.

ضمنا، یادآوری دیگر اینکه، بخش زیادی از استادان حاضر در آن جلسه، غالبا، ایتالیایی یا فرانسوی بودند، که باحتمال قوی به زبان فارسی تسلط نداشتند، و معلوم نبود که چقدر از سخنان گفتار فارسی، و درد دل‌های آقای پهلبد را، می‌فهمیدند، و در می‌یافتند؟؟!!

آقای پهلبد، داشتند می‌گفتند که:

_نمایندگان ما، وقتی برای تقاضای افزایش بودجه‌ی وزارت فرهنگ و هنر، به سازمان برنامه و بودجه رفته بوده‌اند، با بی‌اعتنایی و بی‌توجهی روبرو شده بوده‌اند، که بسیار برای من، شگفت‌انگیز بوده است!؟

بهمین دلیل، من به ناچار، شخصا، بهمراه تنی از همراهانی که قبلا بدانجا رفته بودند، و بی‌مهری‌ها دیده بودند، به سازمان برنامه رفتم…

من، به آقایان محترم کارشناسان ارشد سازمان برنامه و بودجه، گفتم:

_ آقایان محترم! شما هر چند در رشته‌های اقتصادی، و برنامه‌ریزی تخصص دارید، ولی در کودکی، به دبستان و دبیرستان، و بعدها به دانشکده‌ها و دانشگاه‌های عالی رفته‌اید. شما، آغاز کارتان، تحصیل به زبان فارسی، و فرهنگ آن بوده‌است. شما، باید خودتان، طرفدار فرهنگ و هنر باشید. لازم نیست که، گروهی مانند ما، بیایند و اهمیت فرهنگ و هنر را، برای شما بازگو کنند!!؟

سخنان آقای پهلبد که بدین جا رسید، بسیاری از استادان فارسی زبان، به علامت تایید سخنان ایشان، سر تکان دادند، و به تبع آنها، چند تن از استادان خارجی هم، که به آنها نگاه می‌کردند، فهمیده یا نفهمیده، به‌شیوه‌ی بله قربان‌گویی، سر فرود ‌آورند!؟

وزارت فرهنگ و هنر پهلوی، بلیط بازدید از اماکن تاریخی
                          بلیط بازدید از اماکن تاریخی

من با مشاهده‌ی این صحنه، نگران از اینکه مبادا، آقای وزیر فرهنگ و هنر، در تعجب خود، همچنان شگفت‌زده و طلبکار از همه، باقی بمانند، که چرا، دیگر کارشناسان از جمله در سازمان برنامه، در پرداخت بودجه‌ی بیشتر، برای پیشرفت فرهنگ و هنر بخل می‌ورزند، خم شدم و از میان سرهای دو تن از مهمانانی که، اطراف میز نشسته بودند، با انگشت سبابه، روی میز ضربه زدم، و پرسیدم:

_ جناب وزیر، اجازه می‌فرمایید؟!

آقای پهلبد، نگاهی کردند، و یکی از معاونان دانشکده، که کنار وزیر نشسته بود، مرا به نام خانوادگی، به ایشان معرفی کردند، و افزودند که، ایشان فلان کس اند.

آقای پهلبد، با لبخند و خوشامدی گفتند: اوه، دوست نویسنده و استاد خودمان…، نویسنده‌ی “دیباچه‌ای بر رهبری” و “خط سوم”، اند؟! بفرمایید نظرتان را، لطفا، بفرمایید.

گفتم: با تشکر از لطفتان، من مایلم که، در این باره، نکاتی چند را با شما، در میان بگذارم. تا احیانا، سبب عدم توجه کارشناسان سازمان برنامه را، به اهمیت برنامه‌های وزارت فرهنگ و هنر، بهتر دریابیم. چون ابهام آنها، برای خود من نیز، وجود دارد.

 و بلافاصله، ادامه دادم که:

_ شما که فرهنگ و هنر را از هم جدا کرده‌اید، اینها یکی نیستند، و قسیم هم شده‌اند؛ یعنی فرهنگ به تنهایی از جمله شامل و جامع هنر نیست، و متفاوت با آن است. از اینرو، لازم بوده است که، عنوان هنر نیز، بعنوان مکمل، به فرهنگ بی‌هنر، افزوده شود!؟؟ 

ضمنا، در نظر داشته باشیم که، با تقسیم‌بندی جدید کار وزارتخانه‌ها، آموزش و پرورش نیز، از فرهنگ، و از هنر جدا شده است، و با تقسیم‌بندی دیگری وزارت علوم و آموزش عالی را، همچنان جدا از فرهنگ و هنر دانسته، و برای آن وزارتخانه‌ای ویژه فرا ساخته اند!؟

افزون بر این، با تشکیل وزارت اقتصاد و دارایی، و وزارت صنعت، جدا از فرهنگ و هنر، و آموزش و پرورش، هر کدام راه خود را، بطور مستقل از فرهنگ و هنر، جدا ساخته اند!؟

اینک، این پرسش، در ذهن‌های حساس، با تردید، پدید می‌آید که، این فرهنگ، چه صیغه‌ای است که نه هنر در آن است، و نه آموزش و پرورش ابتدایی و متوسطه، و نه آموزش عالی و علوم، و نه اقتصاد و صنعت؟؟!

در این صورت، چرا باید یک اقتصاد دان و برنامه‌ریز، از کودکی آموخته باشد که، در برابر این وزارتخانه، احساس بدهکاری نماید؟؟!

سانسور فیلم و کتاب
                                    سانسور

با عرض معذرت، بی رو دربایستی بگویم که، برخورد بیشتر از نویسندگان، فیلمسازان و هنرمندان، مانند موسیقیدانان، و دیگر شعبه‌های هنر، رویارویی‌شان با وزارت فرهنگ و هنر، رویارویی با یک دستگاه سانسور است و، بس!

اضافه کنم، همان کتابهای من، که دو تا از آنها را نام بردید، ماه‌ها طول می‌کشد، و در وزارت فرهنگ و هنر می‌مانند، تا به سانسور برسند، و جواز انتشار یابند!؟

از طرف دیگر، فیلم‌ها هم، در وزارتخانه‌ی شما، به همین سرنوشت سانسور، مبتلا می‌شوند. و چیزی که عموما، از فرهنگ و هنر، نصیب مردم عادی می‌شود، تنها همین است که، ماهی یکبار، در تلویزیون ملی، کنسرتی بعنوان “کنسرت هنرمندان وزارت فرهنگ و هنر”، برگزار می‌شود، همین و بس!!؟

من، بارها، وقتی دلیل اینهمه معطلی سانسور کتابهایم را، از وزارت فرهنگ و هنر جویا شده‌ام، به من گفته‌اند که، ما کارشناس برای مطالعه‌ی آثار، کم داریم، و به همین دلیل، کتابها، و سایر آثار، اینجا، در نوبتی طولانی، می‌مانند!؟

جناب وزیر! اکنون اجازه می‌فرمایید، بنده_و البته امثال من_ بعنوان کسی که خود را، مدیون فرهنگ و هنر می‌داند، برای ادای دین خودم، بروم کتابهایی را سریعا بخوانم، و به آنها اجازه‌ی انتشار بدهم؟؟! و یا حتی، برای ادای دین خود به فرهنگ و هنر، یکی از کسانی باشم که، فیلم‌ها را ‌ببینند، و برای سرعت بخشیدن به فرایند سانسور، صدور جواز اکران آنها را، تسریع نمایند؟؟!

ببخشید، اینها که عرض کردم، تصوراتی است که مردم ایران، از وزارت فرهنگ و هنر دارند. یعنی آنرا، وزارت سانسور فیلم و کتاب و موسیقی، و ترانه‌ها، و اشعار، می‌شناسند!؟

حال متوجه می‌شوید، که چرا کارشناسان سازمان برنامه، با بی‌اعتنایی به بودجه‌ی درخواستی شما، وظیفه‌ی فرهنگی خود را، فراموش کرده‌اند؟! چه بسیار، یکی از همان کارشناسان، خودش، پسرش، برادرش یا حتی پدرش، کتاب یا اثری دارند، که گرفتار سانسور شما شده‌اند!؟

در اینجا، یکدفعه، وزیر، با نگاهی به ساعتش، گفت که:

_من با این آقای دکتر، بحث‌‌ها، و درد دل‌ها دارم، که متاسفانه، الانه باید در جلسه‌ی دیگری حضور یابم، و فرصت گفتگوی بیش از این نیست.

سپس، رو به من کرده و، ادامه داد که:

_شما، در همین دو سه روز آینده، آماده شوید، تا با هم ملاقات دیگری داشته باشیم. من با شما، مذاکرات دیگر، و درد دل‌های خصوصی دارم.

دو روز بعد، معاون دانشکده، به نام آقای دستغیب_ فرزند همان آیه الله دستغیب شیرازی، که گویا از جمله شهدای محراب و منبر نیز بوده‌اند_به من اطلاع داد که:

_“آقا!؟”، سه روز آینده_ پنجشنبه یا چهارشنبه‌ای بود، دقیقا بخاطر ندارم_ساعت ده صبح، در وزارتخانه، منتظر شما هستند.

من قبول کردم، و روز مقرر نیز، سر ساعت بدانجا رفتم. هنگام ورود، جناب وزیر، از جا برخاست، و با خوشرویی تعارف کرد که، من در یک صندلی، نزدیک ایشان بنشینم.

پس از تعارفات مرسوم، بمحض اینکه خواستم صحبت کنم، تلفن زنگ زد، و ایشان با عذر خواهی، گوشی تلفن را برداشت، و پس از مکالمه‌ی کوتاهی، آمادگی خود را، دوباره، برای گفتگو اعلام کرد.

در ظرف کمتر از ده دقیقه، در میان گفتگوی ما، که تازه آغاز شده بود، تلفن سه بار زنگ خورد، و ایشان هر بار با عذرخواهی و ناراحتی، بدان پاسخ گفت. من که برای گفتگویی جدی، خود را آماده کرده بودم، با مشاهده‌ی این وضع، متوجه شدم، که نمی‌توانم مطالبم را، آنگونه که انتظار داشتم، مطرح کنم، در نتیجه به ایشان گفتم:

_ ببخشید، شما می‌خواستید با من صحبت کنید. و حتما، انتظار دارید که پاسخ‌های احتمالی بنده را نیز، درباره‌ی اظهارات خود، بشنوید. ایشان گفتند:

_بله، البته همینطور است.

گفتم: در اینصورت، با یک دنیا معذرت، با این ترتیبی که، شما هر لحظه باید، به تلفن‌ها جواب بدهید، گفتگوی ما، گفتگوی ثمر بخشی، نخواهد بود. پس لطفا، اجازه بفرمایید، یا من یکروز دیگر، که شما، احیانا، فراغت بیشتری دارید، خدمت برسم، و یا اگر مایلید که، گفتگوی ما، حتما، همین امروز به سرانجام برسد، لطفا، ترتیبی بدهید، تا دست‌کم، بمدت نیم ساعت، تلفن‌های شما را، وصل نکنند، و منشی شما، پیام‌های تلفنی را ثبت نمایند.

آقای پهلبد، که شهرت داشت مرد بسیار مودبی است، و اتفاقا، در این جلسه و گفتگو، این ادب را از ایشان دریافتم، بلافاصله، عذر خواهی کرد، و به منشی اطلاع داد، که تا پایان این مذاکره، تلفن‌ها وصل نشود، و اگر پیغامی هست، یادداشت کنند، تا بعد، سر فرصت بدان رسیدگی شود.

سپس، از جای خود برخاست، و آمد روبروی من، پشت میز گردی که، من نیز در طرف دیگر آن نشسته بودم، نزدیکتر به من نشست، و آغاز به سخن کرد.

البته، اینک، پس از گذشت چهل سال و اندی از آن سال‌ها، نباید انتظار داشته باشید که، بدون داشتن امکان ضبط صدا، من عین کلمات ایشان را، دقیقا، بخاطر داشته باشم، که مثلا، ایشان کجا گفته‌اند “در حدوده”، یا “صد در صد”، و یا “تقریبا”!!؟؟

ولی، باید اعتراف کنم که، من با دلهره، نزد کسی رفته بودم، که وزیر سانسور، و تعیین سیاست فرهنگ و هنر مملکت بود، و حتی توانایی، و امکان، و اختیار آنرا داشت، که دستور توقیف در جای مرا بدهد!؟؟

با این وصف، معتقد بودم که، یا نباید چنین رویارویی و، ملاقاتی را می‌پذیرفتم، و یا اگر اکنون پذیرفته‌ام، بر دلهره‌ی خود غالب شوم، رو در بایستی را کنار بگذارم، و دقیقا، عقاید خودم را، البته مودبانه، به ایشان تذکر بدهم. برای من یک لحظه‌ی استثنایی اتمام حجت روشنفکرانه‌ی متعهد، با یک فرد سطح بسیار بالای کارگردان سیاست فرهنگی ایران بود!

و البته، راز شخصی دیگری را، که باید اعتراف کنم، این بود که، من خود را بمراتب، از او باسوادتر می‌دانستم، و او را، خیلی داناتر از بسیاری از دانشجویان دوره‌ی فوق لیسانس، یا دکتری، که من افتخار استادی آنان را داشتم، نمی‌دانستم، بنابر این، او را، حریف قدری، برای خود نمی‌دیدم.

با خود عهد بسته بودم، اکنون که چنین فرصتی، برای اتمام حجت، با یکی از سران دست اندر کار فرهنگ و سانسور مملکت، برایم فراهم شده‌است_چنانکه اشاره رفت_ وظیفه‌ی تعهد روشنفکرانه و تاریخی خود را، بدرستی ادا کنم. یعنی، باید پیام و درد دل تمام کسانی که، مرده، یا کشته شده، و یا تبعید و زندانی گشته بودند، و هرگز، زمانه و مقتضیات آن، فرصت چنین رویارویی برای اتمام حجت را، در اختیار آنان، نگذاشته بود، به تمامی بیان می‌کردم.

نمی‌خواستم متکلم وحده باشم، بلکه مصمم بودم، تا متکلم مع الغیر، سخنگوی وفادار همه‌ی روشنفکران مسئول باشم. و این، مسئولیتی، بس خطیر می‌نمود! یکباره، این شعر حنظله‌ی بادغیسی(۷۰=۲۱۹-؟۱۴۹ه.ق/۸۳۴-؟۷۶۶م) به خاطرم خطور کرد، و حقیقتا، به من کمک بسیار کرد که:

گر بزرگی/ یا درستی و حقیقت:

به کام شیر، در است؟؟!

رو خطر کن!! ز کام شیر، بجوی!!؟

دیدم این فرصت اتمام حجتی است، که شاید هرگز، دیگر، در زندگی‌‌ام بدست نیاید؟!! باری، باید حق مطلب را ادا می‌کردم، تا بعدها پشیمان نشوم، که چرا چنین گفتم، و چنان نگفتم؟! و یا چرا، فلان مساله را نگفتم، و ای کاش که آن نکته‌ی انتقادی دیگر را، هم می‌گفتم!!؟؟ #و_و_و

از اینرو، دل به دریا زدم_ و اعتراف می کنم با دلهره‌‌ی کامل_ نکاتی را ، با صراحت تمام، با شخص وزیر فرهنگ و هنر ایران_ داماد خاندان سلطنت، و شوهر خواهر پادشاه یکه‌تاز زمانه_ در میان گذاردم.

کتابخانه‌های سیار روستایی
 کتابخانه‌ی سیار

آقای پهلبد، اظهار داشت که:

_شما، آنروز در آن جلسه، مطالبی گفتید. ولی، حتما، از چیزهایی که من می‌خواهم، ناچار برایتان بگویم، اطلاع نداشته‌اید، و کمی بی‌انصافی فرمودید!

گفتم: با عرض معذرت، من کوشش می‌کنم، که مستمع خوبی باشم، و پس از اشارات و تعلیمات شما، به جبران بی‌انصافی‌های خود، بپردازم.

پهلبد: می‌دانید که، ما چقدر کتابخانه‌های سیار، درست کرده‌ایم، که در نقاط مختلف کشور بگردند، و برای بچه‌ها، کتاب ببرند، و حتی برایشان کتاب بخوانند، قصه بگویند، و نمایشنامه بخوانند، و حتی به یاری خود کودکان، پاره‌ای از نمایشنامه‌ها را، به اجرا درآورند؟؟! #و_و_و

و آیا، هیچ می‌دانید، ما چقدر فرهنگسراها بر پا کرده‌ایم، که در آنجا، افرادی نظیر خود شما، دعوت می‌شوند، که بطور آزاد، برای مردم سخنرانی کنند؟؟!

در این فرهنگسراها، نمایش‌ها و کنسرت‌های موسیقی برگزار می‌شود، و بسیاری می‌توانند، در آنجا، “کاملا رایگان”¹، به تمرین موسیقی بپردازند، حتی با سازهایی که شاید، در خانه نداشته‌بوده‌اند؟؟!…

_ بله جناب وزیر، این‌ها را شنیده‌ام. ولی درخواستم، اینست که آمار دقیق این کتابخانه‌های سیار و فرهنگسراها را، بدانم.

_در اینصورت، اجازه دهید، من مسئول این امور را بخواهم، تا هرگونه پرسشی، در این مورد دارید، از ایشان بپرسید. تا اگر احیانا، ابهامی هست، برطرف گردد.

_بسیار ممنونم، پیشنهاد بسیار سودمند و، مفیدی خواهد بود.

ایشان یک لحظه، به طرف تلفن رفت، و شخصی را، احضار کرد. چند دقیقه‌ای بیشتر طول نکشید، که آن شخص آمد، و جناب وزیر به ایشان گفت که:

_آقای دکتر، از شما سوالاتی دارد، لطفاً به ایشان پاسخ درست دهید.

مسئول تازه وارد، رو به من کرده، و با ادب و ملایمت گفت که:

_بنده در خدمتم، بفرمایید آقای دکتر!

از مامور مسئول_ پرسیدم که:

_ جناب وزیر، از کتابخانه‌های سیار بسیار، و فرهنگسراهای زیادی یاد کردند، که هم اینک، در سراسر کشور، مشغول خدمت اند. من مایلم، آمار دقیق آنها را، بدانم.

 ایشان، با اندکی مکث، رقمی را ذکر کرد، که در مجموع شامل۶۳ سازمان می‌شد. آنچه که من اینک، درباره‌ی آن تردید دارم، این است که، آیا ۳۱ کتابخانه‌ی سیار، و بقیه فرهنگسرا بودند، یا ۳۱ فرهنگسرا و، بقیه کتابخانه‌ی سیار بوده‌اند؟!

 از مسئول مربوطه تشکر کردم، و گفتم سوال دیگری ندارم. و با اشاره‌ی وزیر، ایشان با عذرخواهی از اتاق خارج شدند.

 گفتم: جناب وزیر! شما می‌دانید که ما، در حال حاضر در کشور:

۱)_ نود و دوهزار(۹۲۰۰۰) روستا داریم، که در هر یک از این روستاهای ما، حداقل یک مسجد، و یک پیش‌نماز هست؟!

 البته، روستاهای بزرگتری هم هستند، که دو، تا سه مسجد دارند. در این روستاها، هنگام نماز جماعت، که همه‌ی روستاییان، برای نماز جمع می‌شوند، پیش‌نماز مسجد، پس از نماز، مقداری موعظه می‌کند، حدیث روایت می‌نماید، و از قرآن آیاتی را می‌خواند و تفسیر می‌نماید، و یا از نهج البلاغه و صحیفه‌ی سجادیه، مطالبی را خوانده، معنی  و تفسیر می‌کند!!؟ این، سهم همیشگی ۲۴ ساعته‌ی این روستاها، از“فرهنگ مذهبی” است.

۲)- افزون بر این، در ماه‌های محرم و صفر، و ماه مبارک رمضان، عموماً، از قم نیز، طلبه‌هایی درس معمولشان تعطیل می‌شود، و به توصیه‌ی حجج اسلام و آیات عظام، و یا پیشنهاد خودشان، در بخش‌هایی از روستاهای مملکت پخش می‌شوند، و سفر می‌کنند. و به اصطلاح یک روستایی، هوای تازه‌ای را، از قم، اصفهان، و مشهد برای ما، می‌آورند، و سخنان تازه و نشنیده‌ای، برای ما، می‌گویند. این هم، سهم افزوده‌ی روستاها، در شنود “معارف مذهبی” است.

نمازگزاران مساجد روستایی
 مساجد روستایی
مسجد هجیج
 مسجد روستای هجیج، کرمانشاه

۳)- اما شهرها، بیش از ۱۰۰ شهر از بزرگ، تا متوسط و کوچک، هستند که مساجدی دارند، و در خود تهران، بیش از ۱۰۰۰ مسجد، وجود دارد. بنابر این، با یک حساب سرانگشتی، مجموع مساجد در سراسر شهرهای کوچک و بزرگ، و روستاهای کشور به حداقل ۲۵۰ تا ۳۰۰ هزار مسجد، بالغ می‌شود!؟

 ۴)-افزون بر مسجدها، تکیه‌ها و حسینیه‌هایی، همانند “حسینیه‌ی ارشاد”، در اندازه‌های کوچکتر و بزرگتر، در تهران و شهرستانها هستند، که تعداد آنها چیزی حدود ۱۵۰۰ است!؟

۵)- هیئت‌های عزاداری، در تهران و شهرستان‌ها، که تعدادشان خود به صدها بالغ می‌شود. و بویژه در تهران، شمار زیادی از این هیئت‌ها، تحت عنوان مثلا، هیئت عزاداران تبریزیان‌ مقیم تهران، و یا هیئت عزاداران اصفهانی‌های مقیم پایتخت، و…که در مناسبت‌های مذهبی، در طول سال، مشغول فعالیت اند_( که البته، بعدها، اعضای همین هیئت‌ها، همه به زمره‌ی انقلابیون فعال پیوستند.)

هیئت عزاداری
                هیئت‌های عزاداری شهرستانی‌های مقیم پایتخت
هیئت عزاداری
                 هیئت‌های عزاداری شهرستانی‌های مقیم پایتخت

۶)- امامزاده‌ها، نهادهای دیگری هستند، که شمار کم و بیش شناخته شده‌ی آنها، بالغ بر ده هزار( ۱۰.۰۰۰) امامزاده، پراکنده در سراسر ایران است_ (زائران این امامزاده‌ها، مخالفت با رژیم استبدادی غیر دینی، در عمق وجودشان، نهفته بود.)

این امامزاده‌ها نیز، افزون بر زائران مشتاق آنها، که با شرط دوری و نزدیکی اشان، به شهرها، و روستاها، دست‌کم، هفته‌ای میان صد تا دویست زائر می‌داشتند. و شمار ثابت فراشان، زیارتنامه‌خوانان، مداحان، و روضه‌خوان‌های آنها، غالبا، نیز، با یک امام جماعت ثابت را، می‌توان حداقل به ۱۰ نفر بر شمرد.

یعنی پرسنل ثابت برای ده هزار امامزاده، رقمی بالغ بر ۱۰۰هزار نفر(۱۰.۰۰۰×۱۰)می‌گردید. صرفنظر از شمار زائران معتقد به آنان، که هر امامزاده برای اهالی دور افتاده از شهر، و در منطقه و جامعه‌ی محدود آنها، حکم یک زیارتگاه بزرگ، همانند مکه را دارد!؟

امامزاده زید، واقع در بازار تهران
امامزاده یحیی در تهران، و درخت چنار واقع در محوطه‌ی آن، که خود جداگانه، مورد زیارت قرار می گرفت، و بدان دخیل می بستند.

۷)_افزون بر امامزاده‌ها، سقاخانه‌ها نیز، نقش زیارتی داشته و دارا هستند. در همین تهران خودمان، شمار این سقاخانه‌ها، نسبتا زیاد است. در گذشته، که  بخاطر مشکل کمبود آب در ایران، بسیاری از نیکوکاران، سقاخانه‌ای ساخته و وقف می کردند تا مردمان و رهگذران تشنه از آنها آب بنوشند، کم کم این سقاخانه‌ها، با تصویرهایی مقدس تزیین یافته، و مردمان شمع نذر آنها کرده، و بدان ها دخیل می بسته‌اند. بسیاری از این سقاخانه‌ها هنوز هم، وجود دارند. و شاید پاره‌ای از آنها، امروزه آب نداشته باشند، ولی همچنان مورد احترام و زیارت، و شمع روشن کردن و دخیل بستن مردمان قرار دارند. شاید شمار این سقاخانه‌ها، در سراسر ایران کمتر از شمار امامزاده‌ها نبوده باشد!؟ 

سقاخانه‌ها

۸)-حدود ۱۵۰۰ مدرسه‌ی اسلامی نیز_همانند دبیرستان جعفری، و مدرسه‌ی رفاه_ شامل دبستان و دبیرستان، در سراسر کشور، وجود دارند، که دانش‌آموزان ابتدایی، و متوسطه، در آنها تحصیل می‌کنند. در این مدارس اسلامی، برنامه‌ی کامل آموزش و پرورش، تدریس می‌شود. لکن، افزون بر آن، مواد بسیاری از معارف اسلامی و الهیات نیز، به شاگردان آموزش داده می‌شود_(که البته، دانش‌آموزان برجسته‌ای از پاره‌ای از این مدارس، در انقلاب اسلامی، به مقاماتی بالا، دست یافتند.)

شاید ذکر تنها، شماره‌‌ی مدارس اسلامی، ما را به اهمیت کار آنها، به وقوف کامل نرساند. از اینرو، تحلیل رقمی کارکنان این مدارس و دانش آموزان آنها، مدد یار درک بهتر ما، از اهمیت آنهاست.

مدارس اسلامی بطور متوسط، اگر ۳۰۰ دانش‌آموز برایشان در نظر گیریم، رقمی بالغ بر چهارصد و پنجاه هزار ۴۵۰.۰۰۰ دانش آموز (۱۵۰۰× ۳۰۰) خواهد بود. این رقم را، با ضریب احتمال خطای ده درصد، درنظر می‌گیریم. و البته ممکن است، ده درصد بیشتر، یا کمتر بوده باشد.

افزون بر شمار دانش آموزان برای هر مدرسه نیز، از فراش و سرایدار آن گرفته، تا معلمان(آموزگاران، دبیران، ناظم، دفتر داران، مدیر، و معاون) مجموعا، ۱۵ نفر را در نظر بگیریم، باز رقم بیست و دو هزار و پانصد( ۲۲۵۰۰) کارمند (۱۵۰۰× ۱۵)، مشغول در مدارس اسلامی را، باید در نظر گرفت.

این ارقام، تنها کمیت را، نشان می‌دهند. ولی با توجه به کیفیت آنها، توان بالقوه‌ی انقلابی آنها، و اثر مخالفت پنهانشان با رژیم پهلوی، آشکارتر می‌شود.

نویسنده، در بسیاری از سمینارهایی که در تابستان، برای معلمین مدارس جامعه‌ی تعلیمات اسلامی تشکیل می‌گردید، برای تدریس، شرکت داشته‌است.

عموما، آنها و بویژه خانواده‌هایی که بچه‌های خود را به این مدارس می‌فرستادند، اعتقاد داشتند که مدارس دولتی، بچه‌ها را بی دین، و یا دست‌کم، فاقد حرمت نسبت به اسلام و دین، بار می‌آورند.

مدرسه‌ی اسلامی
 مدارس اسلامی

باری، ذکر این ارقام، برای این بود که ما به وزیر فرهنگ و هنر وقت، کم و بیش، اتمام حجت کرده باشیم، که این ارتش نیرومند میلیون‌ها نفری، در مجموع، همه‌ی نهادهای مذهبی که برشمردیم، چون صدها بولدوزر، در حال صاف کردن جاده‌ها، برای بر انداختن شما، بشمار می‌روند. و از ما گفتن و از شما، شنیدن، یا نشنیدن است!؟

مسئولیتی است که کلام مجید، برعهده‌ی پیام‌گزاران نهاده است:

“وَ مَا عَلَى الرَّسُولِ إِلَّا الْبَلَاغُ الْمُبِینُ “ :

برای فرستاده از جانب درستی و حق، جز آشکارا ابلاغ کردن، مسئولیت دیگری، تعیین نگردیده‌است.( قران سوره‌ی عنکبوت= ۲۹/ آ ۱۸)

و بگفته‌ی سعدی:

من آنچه شرط بلاغست با تو می‌گویم

تو خواه از سخنم پند گیر و خواه ملال

مواعظ سعدی، قصیده‌ی ۳۶

یادآوری، برای خوانندگان گرامی:

البته، کاربرد تعبیر بولدوزرها، که جاده‌ها را برای پاکسازی شما، بوسیله‌ی این جمعیت انبوه نهادها، طی می‌کنند، اصطلاحی است که ما، اینک، بکار برده‌ایم. آنزمان در آن شرایط، فقط ذکر ارقام و نهادها را کافی می‌دانستیم. تا مگر خود آن جناب وزیر، احساس خطر کند، و از ذکر این نکات، امید ناچیزی داشتیم که شاید، به گوش فرد همه کاره‌ی مسئول برتر خود، به نحوی برساند!!؟؟ تا با عذر آوری و بهانه‌تراشی، سلطنت طلبان نگویند:” خودش خوب بود، اطرافیانش بد بودند، اخبار خطرناک را سانسور می‌کردند، و نمی‌گذاشتند همه‌ی اخبار خطرناک به اطلاع ایشان برسد!!؟؟”

شوربختانه، یا خوشبختانه، دولت، بکلی از این ماجرا، غافل بود، و چنان سرمست تبلیغات القایی اندیشه‌ی تمدن بزرگ خود بود که، هرگز، به موانع نیل بدان تمدن، کوچکترین تصوری را، به خود راه نمی‌داد.

پس از ذکر آمار مختصر، و برشمردن کانون‌های مذهبی، گفتم که:

_جناب وزیر! بنابراین، ملاحظه می‌فرمایید که، وجود ۶۳ کتابخانه‎‌ی سیار، و فرهنگسرا، برای آموزش مقدماتی_ به خاطر ورود به تمدن بزرگ_ دست‌کم از نظر کمیت، که با عدد و رقم می‌توان آن را مقایسه کرد، رقم و سهم بسیار بسیار ناچیزی است؟؟!! و به اصطلاح مشهور“ویزیتورهای دارویی”_ با عرض معذرت!_“اِشانتیون نا‌قابلی” بیش‌تر، بشمار نمی‌رود!!؟ 

لکن، سوکمندانه، وزیر مربوط فرهنگ و هنر زمان، از همه‌ی این اعداد و ارقام، کاملاً، بی‌خبر بود. و مرتب، با شگفتی، تکرار می کرد که:

_ عجب، عجب، من نمی‌دانستم!؟ تاکنون کسی، در این مقوله با من صحبت نکرده است!

از جناب وزیر پرسیدم:

_حال، سوال من، از جنابعالی، بعنوان مسئول فرهنگ و هنر ایران، این است که ۶۳ سازمان شما، کتابخانه‌های سیار و فرهنگسراها، در کجای این مجموعه‌ی بالغ بر دویست و سی و سه هزار و چهارصد (۲۳۳.۴۰۰)کانون مذهبی، قرار دارند؟! در پشت آنها حرکت می‌کنند؟! به موازی آنها در حرکت اند؟! و یا رویاروی آنها ایستاده‌اند؟! مکمل اند؟! یا مخالف؟! چه چیزی را تبلیغ می‌کنند، که در این کانون‌های مذهبی دویست و سی و سه هزار و چهارصد تایی، به آنها توجه نمی‌شود؟!

 باور کنید که، جناب آقای وزیر، شاید، همانند شما خواننده‌ی گرامی، اینک پس از چهل و اندی سال، در بهت و حیرت، فرو رفت. و فقط یاد آور شد که:

_ من، هرگز، با چنین آماری آشنا نشده بودم!!؟

 گفتم: حالا، اگر دلیل اعتراض آن روز من، به شگفتی و گلایه‌مندی‌اتان را از بی‌اعتنایی کارشناسان سازمان برنامه و بودجه می‌پذیرید، باید بیفزایم که آیا شما، بودجه‌ی بیشتری می‌خواستید که در تکمیل، یا تایید، یا مخالفت و انتقاد از این دویست و سی و سه هزار و چهارصد کانون فرهنگی را هم در بر گیرد؟؟!!

 چون، اینها هم، به فرهنگ تعلق دارند. آیا، وزارت فرهنگ و هنر شما، چترش آنقدر گسترده هست، که سایه‌بان کمکی برای این کانون‌های فرهنگی و مذهبی نیز، باشد؟؟!!

 آقای پهلبد، با ادب اظهار کرد که:

_آقای دکتر، مایلم، بیشتر، از شما در این باره بشنوم.

من با تشکر، از اشتیاق ایشان، گفتم که:

 _آیا من هنوز از نظر شما، آن روز، با بی‌انصافی و بی‌اطلاعی از خدمات فرهنگی شما، صحبت کردم؟؟!

آقای پهلبد، با لبخندی به من نگاه کرد و، گفت:

_ می‌خواهید حرفم را پس بگیرم؟ بله، باید اعتراف کنم که حق با شما بوده‌است، درست می‌فرمایید، من حرفم را پس می‌گیرم.

جنگ رستم با اژدها
 خوان سوم: جنگ رستم با اژدها

_فردوسی، خود یا دیگران، رنگ سیاه دیو را، سفید کرده‌اند؟!

 با این گفتار و اعتراف آقای وزیر، گویی که امید تازه‌ای یافته باشم، ادامه دادم که:

_ جناب وزیر، تا آنجا که من می‌دانم، در مجموعه‌ی شاخه‌های مختلف فرهنگ و هنر، که در جشن‌های شیراز، سالیانه اجرا می‌شود، در حال حاضر“شاهنامه خوانی”، بسیار اهمیت پیدا کرده‌است!؟ و حتی “بنیاد شاهنامه”، به ریاست استاد #مجتبی_مینوی، زیر نظر وزارتخانه‌ی شما، قرار دارد؟!

 _بله، بله، درسته، همینطوره.

 _یعنی، شما شاهنامه را، به عنوان مهم‌ترین کتاب فرهنگی ایران، انتخاب کرده‌اید؟!

 _بله، بله. بسیاری از استادان، این نظر را دارند.

_ آیا، هیچ می‌دانید، در طول تاریخ، در همین مساجدی که در هر روستایی، یکی دو تا از آنها هست، و در شهرها هم همچنین، هیچ وقت از #شاهنامه چیزی خوانده نمی‌شده، و هنوز هم نمی‌شود؟؟!!

_ متاسفانه، همین طور است.

_ افزون بر مسجدها، و کانون‌های مذهبی، که برشمردیم، ما، دارای “خانقاه”‌هایی نیز بوده، و هستیم. شماره‌ی آنها، اگرچه هرگز، به پای مسجدها و تکیه‌ها، و هیئت‌های عزاداری حسینی، و مدارس مذهبی، نمی‌رسد، ولی شمارشان در طول تاریخ، همواره، خیلی بیشتر از شماره‌ی ۶۳ سازمان کتابخانه‌ی سیار، و فرهنگسراهای کنونی شما، بوده‌است.

_به احتمال قوی، همین طور است.

_جناب وزیر، پس در نتیجه، شاهنامه را، کجاها می‌خوانده‌اند؟!

_شما بگویید، لطفا.

_ بسیار خب، شاهنامه را، بیشتر در قهوه‌خانه‌ها، و زورخانه‌ها می‌خوانده‌اند، و بسیاری از مردمانی هم، که می‌خواسته‌اند آن را بخوانند، و داستانهای قهرمانی‌اش را بشنوند، به قهوه خانه‌ها می‌رفته‌اند.

قهوه‌خانه
 قهوه‌خانه‌های قدیمی

ولی از آنجا که، قهوه‌خانه‌ها و زورخانه‌ها، غالبا، از نظر اخلاقی و اجتماعی، مکان‌های خوشنام، مورد اعتماد، و امنی بشمار نمی‌رفته‌اند، مردم، این قهوه‌خانه‌ها، و زورخانه‌ها را، مکان‌های مناسبی برای نوجوانان خود، نمی‌دانستند، به ویژه بخاطر حضور دائمی لات‌ها، و چشم‌های ناپاکشان، و البته از زن‌ها که دیگر نگوییم، زیرا، هیچ زنی به آنجاها، نمی‌رفته است!؟ در صورتیکه حضور زنان در مسجد‌ها، تکیه‌ها و حسینه‌ها متداول بوده است!!؟

در نتیجه، همانطور که در مسجدها، بیشتر از قران، تفسیر آن، و نهج البلاغه و گفتارهایی از صحیفه‌ی سجادیه خوانده می‌شد، و در تکیه‌ها از مراثی و سوکواری‌ها، گاه با نمایش تعزیه خوانی، قرائت و اجرا می‌گردید، در“خانقاه”ها، هم کتاب‌هایی نظیر مثنوی مولوی، دیوان کبیر شمس، اشعار عطار نیشابوری، حافظ و یا پاره‌ای دیگر، از شاعران صوفی مسلک، قرائت می‌شده است.

بدین ترتیب، با محاسبه‌ی مخاطبان، و مکان‌های شاهنامه‌خوانی_ قهوه‌خانه‌ها و زورخانه‌ها_ سهم شاهنامه در فرهنگ ایران_ در حاشیه‌ی متن‌ها و آموزش‌های اسلامی_ شاید یک پنجم، و یا حتی، بسیار کمتر از آن، بوده باشد!!؟؟

افزون بر این، در شاهنامه، به مقتضای زمان، سانسورهایی نیز، انجام گرفته است، که به هیچ روی نمی‌تواند، سند ناب و نماینده‌ی فرهنگ ایران باستان باشد. 

زورخانه‌ها و پهلوانان قدیمی
 زورخانه‌، کارگاه تولید انبوه شعبان بی‌مخ‌ها!

_عجب!؟ جناب دکتر، می‌شود از اینگونه موارد نیز، یکی دو مثال بزنید؟؟

_بله، ولی چون وقت کم است، ناچار به یک مثال بسنده می‌کنم. بنده، از شما حضرت وزیر فرهنگ و هنر ایران می‌پرسم، آیا در ایران باستان، نور، روشنی، و سفیدی، نماینده‌ی مذهب اهورایی نبوده است؟؟!

_ البته، البته.

_و برعکس، سیاهی، تاریکی، و تیرگی، از مظاهر اهرمنی، به شمار نمی‌رفته اند؟؟!

_ بله، البته همینطور است.

_و آیا، دین‌های ایران باستان، تاکید و توصیه نمی‌کردند، که باید از هر چیز اهرمنی پرهیز کرد، و به هر چیز اهورایی، توجه مبذول داشت؟؟!!

_ البته، البته.

_پس، چگونه است که وقتی، فردوسی در شاهنامه، از اساطیر و داستان‌های ایران باستان نقل می‌کند، در هفت خوانی که رستم در پیش دارد، در خوان هفتم، یکباره، با “دیو سفید” روبه‌رو می‌شود، نه با “دیو سیاه”؟؟!!

مگر نه اینکه، در آیین ایران باستان_چنانکه اشاره رفت_“سفیدی”، جنبه‌ی “اهورایی” دارد، و“سیاهی”، جنبه‌ی “اهریمنی”؟؟!!

دیو که، مظهر اهرمنی و پلیدی است، چگونه ممکن است سفید باشد؟؟!! لازم به تکرار می‌دانم که طبق آموزه‌های #وخشو_زرتشت، #مانی، و #مزدک، همه سپیدی و، نور و، روشنایی را، اهورایی می‌دانستند، و تیرگی و، سیاهی را، اهرمنی.

 آیا، در اینصورت، فردوسی خدای نکرده سواد کافی نداشته، یا به گونه‌ای استثنایی، دیو پلیدکار را هم، سفید کرده است، چرا؟؟!!

خوشبختانه، جناب وزیر، پس از این سلسله سئوالاتی که، گویا برای اولین بار به گوششان می‌خورد، با کمال صراحت  فرمودند که:

_ اینها که می‌فرمایید، برای من، همه بسیار تازگی دارد. هرگز، تاکنون، چنین اشاراتی را از کسی نشنیده بودم. لطفا، حالا شما برای من بگویید، چرا؟! چرا، دیو، سفید شده‌است؟؟!!

_اندکی، اندیشه کردم و گفتم، بسیار خب، برایتان خواهم گفت. اما، پیش از آن، اجازه بفرمایید، از شاهنامه خوانان متخصص شما، بپرسیم.

اتفاقاً، از همین جا شروع می‌کنیم. از معاون شما، آقای دکتر… که رئیس فرهنگستان ایران هم هستند، و شهرت دارد، که ایشان لقب “آریامهر” را، برای اعلیحضرت برگزیده‌اند، و مورد تفقد ایشان هم قرار گرفته‌اند. چنانکه شما خود بهتر می‌دانید، فکر می‌کنم در همین ردیف راهرو، دفتر ایشان، با فاصله‌ی ده، پانزده متری، با دفتر شما قرار دارد. اگر اجازه دهید، ابتدا از ایشان بپرسیم.

جناب وزیر از جا برخاست، و با تلفن از معاون خود، درخواست کرد که، چند لحظه بیاید. خوشبختانه، دقیقه‌ای چند نگذشت، که ایشان وارد شدند. به احترامشان از جا برخاستم. زیرا، ایشان همزمان رئیس همان دانشکده‌ی هنرهای تزئینی هم، بشمار می‌رفتند، و افزون بر این، مرا نیز دعوت کرده ‌بودند، که در آن دانشکده، درس “روابط انسانی” بدهم.

از جمله دلایلی هم، که برای لزوم تدریس من در آن دانشکده، آوردند این بود که:

_آقای دکتر، دانشجویان ما همه، با موسیقی، نقاشی، و مجسمه‌سازی سر و کار دارند، خودشان که فرصت نمی‌کنند روانشناسی بخوانند، من از چند تن از دوستانم شنیده‌ام، درسهایی که شما، به عنوان روابط انسانی در سطوح علوم بانکی داده اید، بسیار مورد استقبال و رضایت دانشجویان، و هیئت علمی قرار گرفته است، لطفا از همان درس‌ها، در این دانشکده هم، لطف کنید به بچه‌های ما، تدریس فرمایید. 

من نمی‌دانم، شما خوانندگان گرامی، محذور اخلاقی که من در برابر این شخصیت محترم، گرفتار آن شده‌ بودم، برایتان قابل تصور هست، یا نیست؟! 

 لکن، من خود خواسته، به خاطر اتمام حجت در نارسایی کار فرهنگ و هنر ایران، آمده بودم که برای جناب وزیر، روشن سازم، که این وزارتخانه ،و شخصیت‌ها و معلوماتشان، دردی از عقب ماندگی فرهنگی ایران، دوا نمی‌کند!!؟

 آقای وزیر، به آقای دکتر…، معاون سازمان فرهنگ و هنر_رییس دانشکده‌ی هنرهای تزیینی_ و من اشاره کردند که، بنشینیم.

 جناب معاون، با اشاره به جلسه‌ای که، در پیش داشتند، و آقای وزیر نیز، از آن باخبر بودند، یاد آور شدند که اجازه دهید، من مقصود از احضارم را بدانم، اگر سئوالی هست، بشنوم. اگر توانستم، فورا، و اگر نه، بعدا، جوابش را بدهم. زیرا، آن جلسه را هم نمی‌توانم، بیش از حد، معطل بگذارم.

گفتم: من کوتاه می‌کنم جناب دکتر، ما در گفتگوی خود، به اینجا رسیده بودیم، که چرا در شاهنامه، رستم در هفتخوان با دیو سپید، روبه‌رو می‌شود؟

مگر نه اینکه، طبق آموزه‌های ایران باستان، سپیدی، رنگ اهورایی است؟! پس چرا، دیو که موجودی اهرمنی است، رنگ سفید دارد؟! شما، اگر نکته و توضیحی در این باره، به خاطر دارید، لطفاً، برای ما بگویید.

 بی‌اختیار، لرزشی در لبهای ایشان پیدا شد و، گفتند که:

_ من، متاسفانه، تاکنون به این مسئله نیندیشیده بودم، و پاسخی فی‌المجلس، برای آن ندارم!! ناچار، اگر اجازه بفرمایید، در این باره، کمی فکر و جستجو می‌کنم…

تشکر کردم، و گفتم:

_باشد سر فرصت، جوابش را در دانشکده، از شما خواهم شنید، جناب استاد.

 پس از رفتن ایشان، جناب وزیر با بهت و حیرت بیشتری، به من نگاه کرد، گویی که درمانده شده باشد، پرسید که:

_ اکنون، دیگر چه کار کنیم؟؟!!

بسرعت، نام استادی را که ساکن مشهد بود، بردم و اضافه کردم که، ایشان، عموما، هر هفته یا دو هفته یکبار، اتفاقا در تلویزیون برنامه‌ای در شرح داستان‌های شاهنامه دارند، و همواره، محفوظات بسیار زیادی هم، از شاهنامه دارند که در خور غبطه، و حسرت است؛ ماشاء الله به حافظه‌ی ایشان!

آقای وزیر، با کمی خنده و شوخی گفت:

_ نکند، حالا می‌فرمایید ایشان را از مشهد، احضار کنیم اینجا؟!

_خیر قربان، فقط کافیست شما به منشی‌اتان بفرمایید، با شعبه وزارت فرهنگ و هنر مشهد  تماس بگیرند. شماره منزل یا محل کار استاد را بپرسند، و به ایشان تلفن بزنند و همین داستان را برایشان بازگو کنند، و از ایشان بپرسند که چه شده است که دیو در شاهنامه یکباره رنگ سفید گرفته است؟!

البته، من قصد آزار بیهوده نداشتم، و تنها می‌خواستم به وزیر فرهنگ و هنر شوک فرهنگی بدهم، و به او بفهمانم که در جایی نشسته است، که سزاوارش نیست. و از او برای فرهنگ و هنر این مملکت، کاری ساخته نیست. نسبتش با دربار پهلوی، بهیچ روی، به او افضلیت و اعلمیت نمی‌بخشد، که کار فرهنگ و هنر ایران را، مختص خود، و حداکثر ۶۳ سازمان کتابخانه‌ی سیار و فرهنگسرا بداند.

درد فرهنگی ایران، بمراتب عمیق تر و بمراتب گسترده تر از آنست که، شخصی با چنین اطلاعات اندک، و برنامه ریزی بسیار اندک تر و ناچیز‌تر، بتواند در آستان تمدن بزرگ ایران قرار گیرد، و ایران را به فرمان شاهنشاهش، آماده‌ی ورود به آستان تمدن بزرگ نماید!!؟

فراموش نکنید، که این گفتگو در سال ۱۳۵۳_ تنها چهار سال قبل از ورود ایران به انقلاب بزرگ، ولی نه از نوع تمدن بزرگ_ انجام شده‌است!!؟

خوشبختانه، این کار هم عملی شد. ایشان، دوباره به منشی زنگ زد، تا به مدیر کل فرهنگ و هنر استان خراسان تلفن کند، و از آن استاد که در منزلش بود، بخواهند که با دفتر جناب وزیر، فورا، تماس بگیرند.

جناب وزیر فرمودند، شاید قضیه یکربع بیست دقیقه‌ای طول بکشد، اجازه می‌فرمایید در این فرصت، دستور دهم تا چای بیاورند، و گلوی هر دومان تازه شود؟

_البته، با کمال میل.

در حین نوشیدن چای بودیم که، تلفن زنگ زد، و از مشهد همان استاد، پای تلفن بود. ایشان، البته آشنایی کامل با وزیر داشتند. جناب وزیر هم، داستان حضور من و سئوال را برای ایشان گفتند، و خواستند که من نیز، تلفنی با ایشان چند کلمه‌ای گفتگو نمایم.

آن استاد که یکبار نیز، در مجمع ادبی در تهران خدمتشان رسیده، و سلام علیکی با هم کرده بودیم، با شوخی گفتند که:

_جناب دکتر! سئوالات سخت کنکوری طرح می‌فرمایید؟!

_خیر قربان، شما خالق کنکورها هستید، و برای ورود دانشجویان فوق لیسانس و دکترا، بارها پرسش هایی از جمله درباره‌ی شاهنامه، طرح فرموده اید.

ایشان نیز، پس از گفتگویی کوتاه، عذر خواسته، و گفتند که من الان حضور ذهن ندارم، و باید اعتراف کنم که هرگز هم، به این موضوع، نیندیشیده بودم.

_در هرصورت متشکرم. باشد مطلب را هرگونه که صلاح می‌دانید، بعنوان یک معما، می‌توانید در یکی از برنامه های تلویزیونی خود، در تفسیر شاهنامه بیان بفرمایید. و ذهن شنوندگانتان را روشن فرمایید.

هنر کاشیکاری و شاهنامه
 کاشیکاری در قهوه‌خانه

البته، موضوع مطرح شده درباره‌ی رنگ سفید دیو در شاهنامه، که علی القاعده باید سیاه می‌بود، معمایی برای طرح در یک پرسش و پاسخ تلویزیونی نبود! بلکه، این یک تست جامعه شناسی معرفت بود، آن هم بسیار جدی. زیرا، هیچ اثر مهم ادبی، اجتماعی، سیاسی، حماسی و… بویژه یک اثر کلاسیک، در خلاء، پدیدار نمی‌گردد!؟

بلکه، آن اثر زاییده‌ی بستر اجتماعی یعنی زمان و مکان زایش خویشتن است، که تحت همه‌ی شرایط و مقتضیات اجتماعی، سیاسی، اقتصادی، اقلیمی و جغرافیایی، نظامی و مذهبی آن جامعه، بوجود می آید!!؟

ما می‌خواستیم، که به این بزرگان یک شوک وارد کنیم، که بدانند بدون توجه به شرایط اجتماعی آفرینش یک اثر، نمی‌توان بدرستی آنرا تفسیر و تعبیر نمود.

 پس از این ماجرا، جناب پهلبد، ذکر کرد که:

_آقا جان! اصلا، سمت را فراموش کنید. من، یک هموطن شما هستم. مسئولیت فرهنگی هم دارم. لکن، شخصا، هم مشتاقم که این مساله را دست‌کم، قبل از خداحافظی، برای من روشن کنید، که چرا، دیو ظاهرا سیاه، در شعر فردوسی، سفید شده‌است؟!

گفتم: جناب وزیر، به گمان من، یا خود شخص فردوسی از ترس سانسور زمان، دیو سیاه رنگ را، سفید رنگ زده است، و یا مسئولان سانسور وزارت فرهنگ و هنر محمود غزنوی، دیو سیاه را، رنگ سفید کرده‌اند؟؟!

ابو مسلم خراسانی
           نبرد سیه جامگان، پیروان ابو مسلم خراسانی

_شِعار سیاه، مظهر سیادت عباسیان؟؟!

زیرا، ایران بعد از اسلام، بویژه در دوره‌ی عباسیان(۶۵۶-۱۳۲ه.ق/۱۲۵۸-۷۴۹م)، یک تغییر صد و هشتاد درجه‌ای، حتی در واژگونی ارزش رنگ‌های سپید و سیاه، ایجاد کرده است.

رنگ سفید، چنانکه یادآور شدیم، در ایران باستان، رنگ روشنایی و نور اهورایی، بشمار می‌رفته است. و برعکس، رنگ سیاه، نشان تیرگی ذات اهریمنی محسوب می‌گشته است. اما، در جهان اسلام، بویژه از سال ۱۳۲ه.ق/ ۷۴۹م، و اندکی پیش‌تر از آن در مبارزات ابو مسلم خراسانی(۱۳۷-؟۱۰۰ه.ق/ ۷۵۵-۷۱۸م)، رنگ سیاه، یکباره نشان سیادت، عظمت، و قداست خلافت عباسی قرار گرفت.

خلفای عباسی، هنگامی‌که می‌خواستند به شخص بزرگی، بویژه به امام‌های جمعه و خطیب‌های بزرگ اسلامی، و واعظان و متکلمان خلعتی اهداء کنند، یک دست جامه‌ی سیاه، شامل عبا، قبا و بویژه عمامه‌ی سیاه بدانها، اهداء می‌نموده‌اند.

اهداء این خلعت سراسر سیاه_ برخلاف رسم متداول در امروز ایران_ ربطی به سید و عام بودن تبار کسی نداشت، که به سادات “عمامه‌ی سیاه” دهند، و به غیر سادات، و به اصطلاح عام ها، “عمامه‌ی سفید” بدهند.

به احتمال قوی، کم نیستند کسانی در امروز، که خود را سید می‌پندارند، در صورتیکه، ممکن است از نوادگان همان دریافت کنندگان خلعت و عمامه‌ی سیاه اهدایی عباسیان، بوده‌ باشند!؟ بدون اینکه، ضرورتا، از نوادگان علویان، و یا از نوادگان حضرت صدیقه‌ی کبری بوده باشند؟!

در روایات تاریخی، آمده است که ابو مسلم، از قبل از سال ۱۳۲ه.ق، که خلافت عباسی، رسما، استقرار یافت، برای جنگ با بنی امیه، رنگ جامه‌ی سربازان خود را چند بار آزمود، و سرانجام، رنگ سیاه را با هیبت و ابهت، و خوف انگیز یافت. و در نتیجه، سپاهیان خود را، همه به لباس سیاه، جامه در پوشانید.

با اجباری کردن، اونیفورم سیاه، برای سربازان خود، در حقیقت ابو مسلم، بنا بر غریضه و یا استعداد ویژه‌ی روانشناختی، رنگ اصلی قدرت را، برگزید. چون قدرت، هر چه رشد کند، و افزایش یابد، بهمان نسبت، خود خواه‌تر و سیاهکار‌تر، می‌گردد!!؟؟

حتی، در دهه‌ها‌ی۴۰ میلادی به بعد، بویژه در اروپای شرقی، دیکتاتورها، جوخه‌های مرگ خود را، بیشتر، با اونیفورم‌های سیاه، مجهز و مشخص می‌ساختند. کوتاه سخن، اونیفورم سیاه، یکی از شناسه‌های فاشیستی و خودکامگی، در اروپای قرن بیستم، بشمار رفته است.

بابک خرمدین
          سرخ جامگان- جنبش خرم‌دینان

_نقش رنگ‌ها، در شناسه‌ی فرقه‌ها

در تاریخ ایران، بویژه کسانی‌که برخلاف عباسیان قیام می‌کردند، مثل استادسیس، و بابکیان، رنگ لباس‌های خود را، تغییر داده، گروه نخست، سپید پوشیدند، و گروه بابک، جامه‌های سرخ می پوشیدند، که به سپید جامگان و سرخ جامگان شهرت یافته اند.

به پیروی از روح زمانه، در مشخص ساختن هویت‌های فرقه‌ای و گروهی، حتی صوفیان نیز، بعنوان ازرق پوشان، یا کبود جامگان، رنگ کبود نیلی را، بعنوان اشخاصی غیر نظامی، و ظاهرا، بمنظور گریز از قدرت سیاسی و نظامی، برای خود برگزیدند. و باز گروهی دیگر، و بی اعتناتر، نسبت به رنگ های مطلق، مرقع پوشان اند.

مرقع پوشان، یعنی کسانی که لباسشان رقعه رقعه و بدیگر سخن وصله وصله بود، جامه های کهنه ای را که می یافتند، با وصله هایی از هر رنگ، پیراهن ها و قباهای پاره ی خود را ترمیم می کردند، و بی اعتنا به ناهماهنگی رنگ وصله با زمینه ی اصلی پارچه ی خرقه یا قبا، از بازارها و کوچه ها، گذر می کردند، و اعتنایی به پسند، سلیقه و یا انتقاد دیگران از خود، و لباس های پر وصله و رنگارنگشان، نمی‌نمودند.

از جمله حافظ، در اشاره به ازرق یا کبود پوشان می‌گوید:

پیر گلرنگ من، اندر حق ازرق پوشان

رخصت خبث نداد، ار نه حکایت‌ها بود

غزل شماره‌ی۱۹۹

و درباره‌ی مرقع پوشان، و جامه‌های پر وصله، باز حافظ می‌گوید:

صوفی گلی بچین و، مرقع به خار بخش

وین زهد تلخ را، به می خوشگوار بخش

غزل شماره‌ی ۲۷۰

_سعدی و رقعه پوشان

و سعدی در گلستان آورده است که:

“درویشی را شنیدم که در آتش فاقه(فقر و رنج) می‌سوخت، و رقعه بر خرقه همی‌دوخت، و تسکین خاطر مسکین را، همی‌گفت:

به نان خشک، قناعت کنیم و جامه‌ی دلق

که بار محنت خود، به که، بار منت خلق

کسی گفتش: چه نشینی، که فلان، در این شهر طبعی کریم دارد، و کرمی عمیم(فراگیر و شامل حال عموم)، میان به خدمت آزادگان بسته، و بر در دلها نشسته.

اگر بر صورت حال تو، چنان که هست وقوف یابد، پاس خاطر عزیزان داشتن، منت دارد و غنیمت شمارد.

گفت: خاموش! که در پسی مردن، به که حاجت پیش کسی بردن.

هم رقعه دوختن به و، الزام کنج صبر

کز بهر جامه، رقعه(نامه) بر خواجگان نبشت

حقا که با عقوبت دوزخ، برابر است

رفتن به پایمردی همسایه، در بهشت”

گلستان، باب سوم= در فضیلت قناعت/ح۳

_مولوی، در ستیز با جدال رنگ‌ها

شاید_ تاکید می‌کنیم شاید، احتمالا_ مولوی نخست همین شرایط تعلق خاطر و تعصب نسبت به رنگ‌ها، بر اوضاع جامعه ای که خود در آن بسر می‌برده است، را به نقد کشیده، و نکوهیده است که:

عشق‌هایی کز پی “رنگی” بود

عشق نبود، عاقبت ننگی بود

دفتر اول مثنوی، بخش ۹

و یا:

چون که بی رنگی اسیر رنگ شد

موسوی با عیسوی در جنگ شد

دفتر اول مثنوی، بخش۱۲۱

رقعه پوشی
                 درویش مرقع پوش

بدین ترتیب، ملاحظه می‌فرمایید که رنگها، در لباسها و پرچم‌ها، همواره، بیشتر، نقشی سیاسی و مذهبی داشته اند؟!

هم امروز هم، مساله‌ی رنگ در اونیفورم‌ها، و پرچم‌ها، و جنبش‌های اجتماعی، تهی و عاری از وابستگی به رنگ‌ها نیستند.

بنا بر این، اگر فردوسی از جنگ رستم با دیو سیاه، یاد می‌کرد_ به روایت سنتی ایران باستان_ بلافاصله، تصور می رفت که او محمود غزنوی، بویژه، عباسیان و ابومسلم خراسانی را، مظهر دیو سیاه می‌شمارد، و رستم بهانه ای است برای نفی و ستیز با استقلال ایران، در نبرد با سیاه‌پوشان عباسی!؟

باز هم می‌دانیم که محمود غزنوی، با فرمان خلیفه‌ی عباسی، لقب سلطان اسلام یافت، و او قرمطی جویی و قرمطی کشی را بخاطر خوش خدمتی به عباسیان، با جدیت تمام، وظیفه و عمل جهادی خویش بر می‌شمرد…

آقای وزیر، از این توضیحات، با شگفتی تمام، سپاسگزاری کرد.

لکن، بد نیست بدانید که، او چگونه خواست از گشاینده‌ی معمای “دیو سیاه” بظاهر سپید شده، تقدیر نماید.

سه چهار روز بعد، آقای دستغیب معاون دانشکده، به من تلفن کرد و، گفت:

_“آقا!؟”، فرموده اند که، آقای دکتر لطف کنند، و ریاست سمینار شاهنامه را، در جشن‌های شیراز امسال، بعهده گیرند!!؟؟

به آقای دستغیب گفتم که:

_از ایشان تشکر کنید، و بگویید که در برابر مردان شاهنامه شناسی مانند استاد مینوی، رئیس بنیاد شاهنامه‌ی‌ خودتان، من تخصصی ویژه، در شاهنامه ندارم، و از اینرو، در چنان سمیناری، من نمی‌توانم این بزرگان شاهنامه شناس را، زیر دست خود فرض کرده، بر آنها ریاست نمایم. ریاست، دست کم، در مجامع علمی و فرهنگی، باید با “شخص اعلم” باشد، و من بر آن بزرگواران، اعلم نیستم. ناچار، مرا از پذیرش این لطف، معذور بدارید.

همینم مانده بود، که بخاطر یک یادآوری، به جناب وزیر فرهنگ پهلوی دوم، یکروزه، دهها دشمن سرسخت، در میان مدعیان شاهنامه شناسی، برای خود، فراهم نمایم!!؟؟

و این نیز، یکی از نمونه تقدیرهایی بود که تازه وقتی خوششان می‌آمد، در رژیم پهلوی دوم از اندیشمندان، و صاحبنظران می‌نمودند!!!؟؟

البته آنچه که، آقای دستغیب، با ارسال این پیام، متوجه آن نشد، این بود که گویی، که او یک بشکه آب بسیار سرد و یخ آلود را، در چله‌ی زمستان، بر سرم فرو ریخته است!!؟

شیطون می‌گه، گویی که ما، تمام مدت داشتیم یاسین به گوش، فرشته‌ی سخت در بستر غنوده، فرو می‌خواندیم!!!؟؟

من پس از این جلسه، گفتگوی خود را با جناب وزیر فرهنگ و هنر_ آقای مهرداد پهلبد_ که بدون شک، مردی نجیب و بسیار با ملاحظه و بی آزارش یافتم، با گفتگوهای چند سال پیش خود، با افرادی چون سوروکین_ که در “خداوند دو کعبه”، به شرح آن پرداخته‌ام_ و یا اریک هافر، و یا برتراند راسل، و آرنولد توین‌بی، و دیگران، مقایسه می‌کردم، که در عین حال اگرچه، این گفتگو برای شناخت اوضاع اجتماعی آخرین سالهای رژیم گذشته، بسیار پربار و مفید بود، لکن، بسیار هم فقیرانه می‌نمود!!!؟؟؟

 من از آن مصاحبه‌ها، درس‌هایی آموختنی فرا گرفته بودم، که بر معرفت و تجربه هایم افزوده بود. لکن، از این مصاحبه با وزیر فرهنگ و هنر، چیزی زیاد، بعنوان معرفتی مثبت، دستگیرم نشد، جز آنکه بر افسوسم افزوده گشت، که کارها را در کشورم، تنها به نسبت روابط شخصی و خانوادگی، بدست “نکرده کارها”، و “ندانم کارها” سپرده‌اند!!؟؟

از مرحوم پهلبد، با وجود بالغ بر چهل سال زندگی در تبعید، خاطره‌ی نوشته‌ای اگر هم نقل کرده باشند، بدست ما نرسیده است. دراینصورت، این مساله، برای ما همیشه باقی می ماند که، آیا دست‌کم مرحوم پهلبد در طول ۴۰ سال زندگی در تبعید، زمانی به گفتگوی آنروز ما، در مقایسه‌ی وسیله‌ی ناچیزشان_ ۶۳ فرهنگسرا و کتابخانه ی سیار_ در برابر طوفان تسونامی دویست و سی و سه هزار و چهارصد کانون فرهنگ اسلامی، برای شستن آخرین آثار سلطنت ۲۵۰۰ ساله در ایران، هرگز، اندیشیده، و به یاد آورده بوده اند، یا نه؟؟!! که نشنیده‌ها را، برایشان بصورت دردناکی، دیده کرده و به تجربه رسانیده‌است!!؟؟

اِشانتیونیسم

_فرهنگ اشانتیونی انقلاب سفید

صرفنظر از شمار شصت و سه گانه‌ی‌ کتابخانه‌های سیار و فرهنگسراهای ثابت، که در برابر کل تبلیغات و آموزشهای فرهنگی و مذهبی ایران، بعنوان سوسوی یک ستاره‌ کوره، یک اشانتیون ناقابل، از آنها یاد کردیم، کم و بیش بی تعارف، بخش عمده‌ی محتوای تبلیغات #انقلاب_سفید، یا انقلاب شاه و مردم، همه نوعی “فرهنگ اشانتیونی” بشمار می رفتند.

برای نمونه، در گذشته، در گفتار شماره‌‌ی ۱۸۷، “ناهماهنگی خواست‌ها و امکانات”، از مهمترین سوگلی‌های انقلابی، یعنی #سپاه_دانش، و خانه‌های فرهنگ روستایی به تفصیل درباره‌‌ی کمبود بسیار ناچیز آنها، در برابر کمیت بزرگ نیاز های مردم ایران، بعنوان در حقیقت هیاهوی بسیار بر سر مقدار ناچیز آنها، ذکر رفته است:

۱)- سپاه دانش برای نمونه، قرار بود پنج هزار جوان دیپلمه را، برای آموزش ابتدایی، روانه‌ی روستاها ‌نماید. فراموش نکنیم، در همان زمان، ایران دارای ۹۲۰۰۷ روستا بوده‌است.

بدین ترتیب، مبالغه‌ای که درباره‌ی اثر وجود سپاه دانش، در مبارزه با بیسوادی رفته بوده‌است، و از آن اسطوره‌ای در خاطره‌ها بجا مانده‌است، افسانه‌ای بیش نیست!!؟؟ زیرا، واقعیت،  حاکی ازآنست که، تنها ۵۰۰۰ روستا، از ۹۲۰۰۷ روستا_یعنی تنها حدود هشت درصد(۸% )_ از روستاهای ایران، از نعمت سوادآموزی، بوسیله‌ی سپاه دانش برخوردار بوده‌اند.

بدیگر سخن، عنوان سپاه دانش، خود موجب نارسایی و عدم کفاف نیروی آموزشی را، برای ریشه کنی بیسوادی در روستاهای ایران، در نظر اهل بصیرت، کاملا، آشکار و افشا گردانیده است.

۲)- خانه‌های فرهنگ روستایی

یک)_فقط در ۲۰۰۰ روستا، از ۹۲۰۰۷ روستای ایران، خانه‌های فرهنگ روستایی، ساخته شده بوده‌اند. یعنی، تنها حدود ۲% از روستاهای ایران، دارای خانه‌های فرهنگ روستایی بوده‌اند.

دو)_ آن وقت، تازه از این ۲۰۰۰ خانه‌ی فرهنگ روستایی، تنها حدود ۷%، یعنی ۱۳۶ خانه، از خانه‌های فرهنگ روستایی برق داشته‌اند، و حدود ۹۳% ، یعنی ۱۸۶۴ خانه‌ی فرهنگ روستایی، از برق، بی‌بهره بوده‌اند؟؟!! 

آیا، انصاف را، این ضرب‌المثل مشهور که می‌گوید:

“آفتابه لگن شصت تا، ولی شام و ناهار هیچی”، نزدیک به مصداق این هیاهوی بسیار بر سر هیچ، نبوده‌ است؟؟!!

سوکمندانه، اثر این فرهنگ اِشانتیونی هنوز در ذهن‌های خام بسیاری از مردمان، که نه از تاریخ چیزی می‌دانند، و نه از آمار در فعالیت‌های فرهنگی و مدنی، اطلاعی دارند، اثری بدخیم و به اصطلاح منطقی، سفسطه‌ای با تعمیم جزء بر کل، یک عصر طلایی کاذب نوستالژیک_حسرت بارگی_ برجای نهاده است. 

در همین روزهایی که این گفتار نوشته می‌شود_اردیبهشت ۱۳۹۹_ دو سه، تلویزیون ماهواره‌ای برنامه‌هایی دارند، بعنوان تصویرها و عکس‌هایی فرستاده از شهروندان گزارشگر خود، که عموما، بر مبنای سفسطه آمیز تعمیم جزء بر کل، از یک عصر طلایی توهمی ناکجا آبادی، از دوره‌ی رژیم پهلوی را تلقین و تکرار می‌کنند. مثلا، فلان دختر خانوم، عکسی از عروسی پدر و مادرش در سال ۱۳۴۱، ارسال می دارند که آنها، در جشن عروسی خودشان مشغول رقصند. و یا با تکرار از همین‌گونه عکس‌ها، از خاله، عمه، یا مادر بزرگ خود‎ می‌فرستند، که در جشنی خانوادگی، زن و مرد، مشغول رقص و پایکوبی و آوازه خوانی هستند، و یا عکسی از دختران و زنانی لب دریا با بیکینی می‌فرستند، که در سال مثلا ۱۳۴۷ گرفته شده است، و امثال آن…

و بدین ترتیب، این پندار کاذب را، در بینندگان امروزی این تلویزیون‌های ماهواره‌ای ایجاد می‌کنند، که گویی در گذشته، همه‌ی مردم ایران، در چنان حالتی، همواره در رقص و شادی، با کراوات و بیکینی، بسر می‌برده اند!!؟؟ و یکباره، غافلگیر شده، گرفتار انقلابی که معلوم نیست چرا، و از کجا سر زده است، همه‌ی این “عصر طلایی”، به نابودی و ویرانی، گرفتار آمده است!!؟؟

این شبکه‌های ماهواره‌ای و برنامه سازانشان، هرگز، از دهها هزار معلمی که، درهمان دهه، سال۱۳۴۰، با آرامش کامل، به اصطلاح به شیوه‌ی اعتراض مسالمت آمیز، برای ناچیزی حقوقشان، و رتبه‌های عقب افتاده‌اشان در میدان بهارستان، تجمع کرده بودند، و با خشونت بسیار شدید نیروهای ضد شورشی روبرو شدند، و بسیاری مجروح و مصدوم گشتند، تا جایی که جوان ارزنده‌ای مانند دکتر ابوالحسن خانعلی(۱۳۴۰-۱۳۱۱ه.ش) شهید گردید، گزارشی نمی‌دهند، و تصویر یابودی پخش نمی‌کنند!!؟؟

در اینجا، شرح مختصری از احوال این معلم شهید، از ویکی پدیای در اختیار همگان، نقل می شود:

“ابوالحسن خانعلی، دارای دکترا در رشته‌ی فلسفه و الهیات، از دانشگاه تهران، و معلم ۲۹ ساله دروس فلسفه و زبان عربی بود، که در روز ۱۲ اردیبهشت سال ۱۳۴۰ در تجمع صنفی اعتراض‌آمیز معلمان در میدان بهارستان، با گلوله‌ی اسلحه‌ی رئیس کلانتری بهارستان، سرگرد ناصر شهرستانی کشته شد.

ابوالحسن خانعلی، پس از آموزش‌های ابتدایی، در دانشکده علوم تهران، به ادامه تحصیل پرداخت، و با مدرک لیسانس فلسفه و الهیات در سال ۱۳۳۵ به استخدام وزارت فرهنگ درآمده بود، و هم‌زمان با تدریس، دوره‌ی دکترای فلسفه را، در دانشگاه تهران می‌گذراند. ایشان، به زبان‌های انگلیسی و فرانسه هم،تسلط داشت…”

در همان دوران به اصطلاح عصر طلایی، نه تنها معلمان گرفتاری‌های بسیار داشتند، بلکه بیش از چند میلیون کودکان واجب التعلیم، بر اثر فقدان مدارس لازم و معلمان کافی، از تحصیل محروم مانده و پایه و مایه‌ی کودکان کار شده بوده اند. که همواره موجب تاسف بسیار بوده و هست!!؟؟

ابوالحسن خانعلی

متاسفانه، تعبیر مشت نمونه‌ی خروار است، یا مشت نمونه از خروار است، ضرب‌المثلی است چند بعدی، که موجب سوء درک و سوء تفاهم بسیار می‌شود. نمونه‌های معمول، چنانکه در مورد اشانتیون‌های دارویی ذکر شد، غالبا، همان نمونه یا اشانتیون تنها، برجای می‌مانند و خرواری در پشتوانه‌ی آنها، وجود ندارد.

چنانکه خانه‌های فرهنگ روستایی دارای آب و برق، درصدی بسیار ناچیز( ۷%) از کل ناچیزتر دو هزار (۲۰۰۰) خانه‌ی فرهنگ روستایی بشمار می‌رفتند. و خرواری، یعنی نود و دو هزار و هفت( ۹۲۰۰۷ ) خانه‌ی فرهنگ روستایی پشتوانه‌ی آنها نبوده‌اند که بگوییم، هر روستا، دارای یک خانه‌ی فرهنگ روستایی بوده‌است.

در اینجا، خروار و نمونه، یکی می‌شدند، و خروار مورد تبلیغ و انتظار، در حقیقت، جز همان واقعیت فرهنگ اشانتیونی ناچیز، و نارسا، چیزی بیش نبود، و واقعیت دیگری در پشتوانه‌ی خود، جز فقر و ناچیزی همراه نمی‌داشت.

کاخ مروارید، مشهور به کاخ شمس، مهرشهر کرج- محل کلیسای اختصاصی ایشان

_شهرت ارتداد وزیر فرهنگ و هنر ایران

دختر ارشد پهلوی اول_ بانو شمس پهلوی_ از جمله همراهان او، که در تبعیدش از ایران به افریقای جنوبی رفته بود، پس از مرگ پدر در سال ۱۳۲۳/ ۱۹۴۴م، برای دفن موقت پدر همچنان عازم مصر گردید. به احتمال قوی در مصر، از شوهر اولش تیمسار ارتشبد جم(۹۴=۱۳۸۷-۱۲۹۳ه.ش/۲۰۰۸-۱۹۱۴م)، پس از هفت سال زناشویی، طلاق گرفت. و بنابر شایعات، سخت دچار بحران روحی شده بوده است!؟ گویا، در بیمارستان مسیحیان کاتولیک، بستری گردید، و تحت نفوذ و تبلیغات خواهران راهبه‌ی پرستار، به دین مسیحیت گروید. 

بنا بر گزارش مرکز بررسی اسناد تاریخی درباره‌ ی آغاز مسیحیت شمس چنین آمده است که:

“…اگرچه شمس در دهه ۵۰ تغییر دین خود را رسماً اعلام کرد؛ اما ظاهرا امر نشان می‌دهد که وی در دهه‌ی ۳۰ به مسیحیت گرویده است. به گفته‌ی اسدالله علم ،شاه از انتشار خبر تغییر دین شمس، در جامعه وحشت داشته است، به همین دلیل از وی خواسته از انتشار آن جلوگیری کند.”(نگاهی به زندگی شمس پهلوی از دریچه اسناد و خاطرات،مرکز بررسی اسناد تاریخی)

پس از جدایی از همسر اولش، یکسال بعد، بانو شمس، با آقای مهرداد پهلبد، ازدواج نمود. چنانکه، ویکی پدیا هم می‌نویسد:

شمس پهلوی در اواخر دهه‌ی ۱۹۴۰(میلادی)، در مصر، در دهه‌ی پنجاه تغییر دین داد و به مسیحیت گروید، و در سال۱۳۵۲(خورشیدی)یک کلیسای اختصاصی در کاخ خود (کاخ مروارید) ساخت، و به آیین مسیحیت کاتولیک درآمد. پس از وی، همسر ش_ مهرداد پهلبد_و فرزندانش نیز، کاتولیک شدند.

بانو شمس، بارها به ایتالیا و واتیکان سفر کرد، و با رهبران مسیحی دیدار نمود. او کاتولیکی با ایمان شده بود، در تجمل می‌زیست و در سیاست، دخالتی نمی‌کرد.”

شوهر دوم خانم شمس، عزت الله مین باشیان، با تغییر مذهب و تغییر نام، به نام مهرداد پهلبد_چنانکه در بالا بدان اشاره رفت_ به همسری شمس در آمد، و این هر دو تا پایان زندگی بهم وفادار ماندند.

نکته‌ی مهم، اینست که این داستان_ تغییر دین شمس پهلوی از اسلام به مسیحیت_در همان دوره‌ی اتفاقش، پس از مرگ پدر و دفن موقت او، در مسجد الرفاعی مصر، خبری نبود که محرمانه بماند، و در میان مردم شایع نشود. تغییر مذهب با ترک اسلام، از نظر مسلمانان، “ارتداد محض”، شمرده می‌شود.

این ارتداد و شهرت پهلبد به مرتد بودن، از یکی از ضعیف‌ترین نقاط غیر قابل دفاع سلطنت پهلوی دوم، بشمار ‌رفته است!!؟

آشکارا، در میان جماعت مسلمان بازار، قم، و در میان طلاب و آیات عظام، و در مدارس اسلامی، سراسر روی این نکته تکیه و تکرار می شد که پادشاهی که_منظور پهلوی دوم بود_ طبق قانون اساسی، سوگند خورده است که حامی مذهب شیعه در تنها کشور شیعه‌ی اثنی عشری جهان باشد، چگونه یک مرتد تارک اسلام را_ بخاطر خویشاوندی سببی‌اش_ اجازه می دهد که وزیر فرهنگ وهنر ایران باشد؟؟!! و مامور و مسئول نظارت بر سانسور کتابهای مذهبی، و مانند آن گردد؟؟!!

گویا، کسانی که هنوز درخواب خرگوشی به سر می‌برند، و انقلاب ایران برایشان یک معمای حل نشدنی باقی مانده‌ است، هرگز، کوچکترین اطلاعی از چنین نارسایی، و نقصی، ضد دینی ندارند، و آشکار و شفاف در یک جامعه‌ی مذهبی حساس و متعصب، از مساله‌ی ارتداد مسئول مرتد فرهنگ و هنر ایران، سخت بی‌خبراند!!؟؟

در همان هنگام، شایع بود که فداییان اسلام، همان گروهی که کسروی(۵۵=۱۳۲۴-۱۲۶۹ه.ش/ ۱۹۴۵-۱۸۹۰م) را در دادگستری به جرم ارتداد، به قتل رسانده بودند، و احیانا، هژیر نخست وزیر(۱۳۲۸-۱۲۸۱ه.ش/ ۱۹۴۹-۱۹۰۲م)، و رزم آرا( ۱۳۲۹-۱۲۸۰ه.ش/ ۱۹۵۱-۱۹۰۱م) را نیز، بهمین شایعه‌ها، ترور کرده بودند، سوگند خورده‌ی ترور پهلبد نیز، شده بوده‌اند.

آقای پهلبد_ که ارتدادش، خود بصورت یک مساله‌ی امنیتی دائم، برای نظام شاهنشاهی درآمده بود_ احیانا، از جمله به همین مناسبت، تنها با هلی کوپتر، از فرودگاهی که در بالای ساختمان وزارتخانه‌اش تهیه شده بود، به مهرشهرکرج  پرواز می‌کردند، و از مهرشهر نیز بدانجا، روزها، دوباره به وزارتخانه‌ی خود می‌آمدند.  شهرت داشت که گارد ویژه‌ای، پیوسته، مراقب رفت و آمد وزیر می‌بودند.

نویسنده، با اطلاع بر همه‌ی این نکات، به دیدار خطرناک و گفتگوی خطرناکتر خود، با تصمیم کامل پرداخته بودم.

مشاهده‌ی نگرانی‌های آقای پهلبد، در برابر ذکر نهادها، و آمارهای مجامع اسلامی_ که آشکارا، برخلاف جهت اشانتیونی ۶۳ نهاد کتابخانه‌های سیار و فرهنگسراهایش بود_ بی تردید تکان دهنده‌ی وجدان مذهبی او، بوده است، و بی ارتباط با هراسش، از ارتدادش، نبوده است.

و احیانا، ذکر این نکته که“من هرگز، این آمار و موضوعات را نمی دانستم، وهیچ کس هم، دراین باره با من حرف نزده بوده است…” به احتمال قوی ناشی از این نکته است که هیچ یک از کارمندان، استادان، و هنرمندان عضو فرهنگ وهنر، به جهت اطلاع کامل از تغییر مذهب و مسیحیت آقای پهلبد، ناچار روی ملاحظات فراوان، هرگز، در مورد مسائل مذهبی اسلامی_ به احتمال قوی_ با او نکته‌ای را مورد اشاره و گفتگو قرار نداده بوده‌اند!؟ در اینصورت، چنین گفتگویی میان نویسنده و او، بی شک برای هر دو نفرمان، خالی از دلهره و اضطراب نمی‌توانست باشد!!؟؟

یازدهمین جشن هنر شیراز

 _جشن‌های هنر شیراز؟؟!!_:

یک رسوایی بین المللی

برگزاری جشن‌های سالانه‌ی هنر شیراز، البته یکسره مربوط به وزارت فرهنگ و هنر، نمی گردید. زیرا، آنها بیشتر بنا به انتخاب، توصیه و پشتیبانی نایب السلطنه_همسر سوم پهلوی دوم_ انجام می‌یافت. با این وصف، از نظر موضوع، جزء وظایف زیر مجموعه‌ی وزارت فرهنگ و هنر بشمار می‌رفت. از جمله آنکه تشکیل سمینارهای بحث و گفتگو درباره‌ی شاهنامه‌ی فردوسی، از نظر تشکیلاتی بعهده‌ی بنیاد شاهنامه‌ی فردوسی می‌بود.

و این بنیاد_ چنانکه اشاره رفت_ از زیر مجموعه‌های وزارت فرهنگ وهنر آنزمان بشمار می‌رفت. در سالهای اخیر، حتی یکی دو سال بعد از مصاحبه با وزیر فرهنگ و هنر، شایع شد که گروهی هنرمندان مجارستانی، به اصطلاح آوانگارد، یعنی بسیار پیشرو، که حتی جرات نکرده بودند در کشور خود_مجارستان، و یا یکی از کشورهای کمونیست برادر خود در بلوک شرق_نمایشنامه‌ی خود_“خوک، بچه، آتش”_ را بمعرض تماشا و اجرا گذارند، به بهانه‌ی نشان دادن ستم تجاوز به زنان، به اجرای برنامه‌ای “پورنو” در جشن‌های هنر شیراز، پرداختند. (پورنوPorno، پورنو گرافی Pornography، عمل جنسی وقیحانه، یا زنای هرزه‌ی بیشرمانه)

یعنی در جلوی چشم خیره‌ی وحشتزده‌ی تماشاگران، در یکی از خیابان‌های پر رفت و آمد شیراز_آن هم در ماه  مرداد ۱۳۵۶ه.ش، برابر با ماه مبارک رمضان ۱۳۹۷ه.ق_ مردی بسیار گستاخ_ البته یک هنرپیشه، در حال اَکت_ دنبال زنی که جیغ می زد می نمود، او را گرفته، بر زمین می کوفت، و شروع می کرد، به نمایش تجاوز به او!!!

البته این که این تجاوز عملا، راستین بوده است، یا آنکه با مهارت تمام ادای تجاوز را در می‌آورده است، مساله‌ای است که تشخیص و تعیین آن با کرام الکاتبین است!!؟؟

لکن چه کرام الکاتبین، صحت یا دروغین بودن آن نمایش را در نامه‌های اعمال بازیگرانشان بنویسد، و مشخص نماید، و یا ننویسد، از نظر تماشاگران وحشت زده، یک تجاوزعینی و واقعی، بنظر می‌رسیده است!!!؟؟

این عمل در یازدهمین_و آخرین_ دوره‌ی جشن های هنر شیراز، پنجسال پس از جشنهای بزرگ شاهنشاهی در شیراز، در مرداد ماه ۱۳۵۶/ آگوست ۱۹۷۷م_درست تنها حدود یک سال قبل از سقوط نظام شاهنشاهی، و انقلاب اسلامی_انجام گرفته بوده است.

این، یک نمایش رسوا نبود. یک بمب ساعتی، از نوع بیشرمی، و وقاحت مطلق بشمارمی‌رفت، که کمتر از یک هفته، در بیشتر از منبرها، در تهران، و بویژه در قم، مشهد، اصفهان، تبریز و دیگر شهرهای مهم ایران، مورد انتقاد _ که کم لطفی است_ مورد شماتت و لعن و تکفیر، قرار گرفت.

می‌گفتند، اینها پیش درآمد رسوای آستان #تمدن_بزرگ است؟؟!! این تمدن، چه می خواهد؟؟!! می خواهد همه را، به بی غیرتی، و دو سر قافی، مبتلا و معتاد سازد؟؟!! یا ویلنا!!؟؟ یا ویلنا!!؟؟

حتی، شایع بود که یکی از آیات عظام، پیامی برای پادشاه ارسال داشت، و با صراحت گفته بود که مگر شما، دل و جانتان از سلطنت بر ایران مسلمان، و بویژه مذهب اثنی عشری، سیر شده است، که اجازه می دهید این کارهای رسوا، انجام گیرد؟؟!!

جشن هنر شیراز در مطبوعات

افزون بر این نه تنها، به اصطلاح شاه، #ارتجاع_سیاه، به انتقاد ازصحنه‌های وقیح جشن‌های هنر شیراز، پرداخته بودند، بلکه ابراز اکراه و نفرت، در خارج از ایران نیز، کارش به مطبوعات و خاطره نویسی‌ها هم، فرو در کشیده شده بود. گوئیا، این به اصطلاح “هنر وران پورنو”، نه در شیراز، بلکه کاری کارستان، در بیشرم آباد جهان کرده بودند. از جمله آنتونی پارسونز(۱۹۹۶-۱۹۲۲م)، آخرین سفیر انگلستان در دربار شاهنشاهی ایران، درخاطراتش_ “غرور، و سقوط”_ بصراحت یاد آور می شود که:

“…جشن‌های هنر شیراز، در سال ۱۹۷۷، از نظر کثرت صحنه‌های اهانت آمیز، به ارزشهای اخلاقی ایرانیان از جشن های پیشین، فراتر رفته بود. بطور مثال یک شاهد عینی، صحنه هایی از نمایشی را، که موضوع آن آثار شوم اشغال بیگانه بود، برای من تعریف کرد. گروه تئاتری که، این نمایش را ترتیب داده بودند، یک باب مغازه را در یکی از خیابان های پر رفت و آمد شیراز، اجاره کرده و ظاهرا می خواستند برنامه ی خود را، بطور کاملا طبیعی، در کنار خیابان اجرا کنند.

صحنه ی نمایش، نیمی در داخل مغازه، و نیمی در پیاده رو مقابل آن بود. یکی از صحنه ها، که در پیاده رو اجرا می شد، بوسیله‌ی یک مرد( کاملا عریان، یا  بدون شلوار_ درست بخاطر ندارم) با یک زن که پیراهنش بوسیله‌ی مرد متجاوز، چاک داده می شد، در مقابل  چشم همه، صورت می گرفت… 

واکنش مردم عادی شیراز که ضمن گردش در خیابان یا خرید از مغازه ها، با چنین صحنه‌ی تهوع آور و تنفرانگیزی روبرو می شدند، معلوم است.

ولی موضوع به شیراز محدود نشد، و طوفان اعتراضی که علیه این نمایش برخاست، به مطبوعات و تلویزیون ایران هم رسید.

من بخاطر دارم، که این موضوع را با شاه در میان گذاشتم، و به او گفتم، اگر چنین نمایشی، بطور مثال در شهر وینچستر انگلیس اجرا می شد، کارگردان و هنرپیشگان آن، جان سالم بدر نمی بردند!!!

شاه مدتی خندید و چیزی نگفت!!!؟؟؟…”

( آنتونی پارسونز:غرور و سقوط، مترجم دکتر منوچهر راستین، انتشارات هفته، سال ۱۳۶۳، ص ۹۱)

اجرای نمایش خوک، بچه، آتش، از گروه مجارستانی اسکوات

_جشن‌های هنر شیراز، هفت احتمال توطئه بر ضد سلطنت شاهنشاهی

ما البته، سند و بیان آشکاری در مورد این که، یک توطئه‌ی عمدی علیه نظام سلطنت، و بویژه شخص پهلوی دوم در برگزاری جشن‌های هنر شیراز، وجود داشته است، در دست نداشته و نداریم. لکن، چون در جهان سیاست همه چیز، ممکن است ،و وجود دشمنی‌هایی علیه نظام سلطنت وشخص پهلوی دوم، که  حتی کار به چندین مورد اقدام به ترور علیه او انجامیده بود، ناچار به شیوه‌ی قرائن احتمالی، مواردی را می توانیم یادآور شویم، که این احتمال می‌رود، که سیاست‌های خاص از محتوای جشنهای هنری شیراز، بر ضد سلطنت پهلوی و به زیان کل نظام شاهنشاهی، حداکثر سوء استفاده را نموده باشند:

۱)_ گروه نمایشگران مجارستانی، که بشیوه‌ی رسوای پورنو، در یکی از خیابان‌های شلوغ شیراز_ و نه در مکانی سر بسته و تعیین شده برای انجام نمایش، و امکان تماشاگرانی محدود_ به اجرای عملیات پورنو گرافیک پرداخته‌اند، مسلم است که چنین امکانی را در هیچ کشور کمونیستی، نداشته اند.

کمونیست‌ها، از شوروی و اقمار آن گرفته، اتفاقا کوشش می کردند، که در فیلم ها و نمایش هایشان حتی المقدور شرایط عفت را، بویژه در مورد زنان رعایت نمایند!!؟ همچنین می توان بخوبی تصور کرد، که گروه نمایشگران مجارستانی، جرات شخصی این ابتکار سیاه را نیز، نداشته اند که، بدون دستور و اشاره و اجازه‌ی سازمانهای امنیتی خود، درخارج از کشور، فرصت طلبانه به سوء استفاده از آزادی بیرون از چارچوب امنیتی خویش، به اجرای چنان عملیات نمایشی وقیحانه‌ای پرداخته باشند!!؟؟

پس در نتیجه، احتمال آن می رود، که با دستور سازمان‌های امنیتی جاسوسی و ضد جاسوسی کمونیستی خود، آگاهانه، و عمدا، در آن جشن ها، دست به کار آن نمایش شرم آور شده بوده باشند، و در حقیقت، ماموریت خود را، بخوبی اجرا کرده بوده اند!!؟

۲)_ می دانیم هنوز، مدتی طولانی از دعوت پهلوی دوم و همسرش به بلوک کمونیستی  اروپای شرقی، از جمله بازدیدی از مجارستان و اهداء سه دکتری افتخاری در فلسفه و معارف کمونیستی، به پهلوی دوم و همسرش نگذشته بوده است. در ظاهر امر، روابط میان زوج سلطنتی ایران و کشورهای کمونیستی نیز، بسیار حسنه می نموده است!!؟؟

از همین رو، مسلم است که مسئولان اصلی برقراری واجرای جشن های هنری شیراز_ بویژه مسئول اصلی آن، همسر پهلوی دوم_شخصا، و مسلما با اشاره واجازه از شخص پهلوی دوم، احیانا، توسط سفارت مجارستان در تهران، از هیئت‌های نمایشگران مجارستانی، برای شرکت واجرای نمایشی در ضمن جشن های هنر شیراز، رسما، دعوت نموده باشند.

یعنی، این نمایش رسوا، ابتدا به ساکن، بدون دعوت قبلی، از طرف هیئت نمایشگران پورنو مجارستان، فرصت طلبانه، انجام نگرفته بوده است!!؟؟

عکس یادبود دریافت دکترای افتخاری در بوداپست

۳)_ همزمان با اجرای مراسم ماه عسل اهداء دکترای افتخاری کمونیستی، به زوج سلطنتی ایران، می دانیم که رادیوهای مسکو و صدای ملی ایران، همزمان، و بگونه ی موازی در مورد نظام سلطنتی ایران، به لجن پراکنی های خود ادامه می داده اند.

از اینرو، به احتمال قوی، برای مدیران رادیو مسکو، و صدای ملی ایران، که سیاست رسمی و موازی مسکو، درباره‌ی نقد و تبلیغات ضد سلطنتی داشته اند، فرصت بسیار مطلوب و مناسبی بوده است، تا از جشن های هنری شیراز نیز، حداکثر سوء استفاده را، برای لجن مال کردن و به مدفوع سگ کشیدن ماهیت رژیم ایران، در سطحی بین المللی، تحقق بخشند!!؟؟ 

و در اجرای سیاست حزبی کمونیستی، و کا. گ. ب، در سازمان امنیتی شوروی_ به احتمال قوی_ برای جشن های هنری شیراز، و چگونگی بهره برداری از فرصت های آن، به سود گسترش نیتهای تجاوزکارانه ی اشاعه‌ی کمونیسم، دستور پنهانی صادر شده بوده است!!؟؟

۴)- سرکوب حزب توده، و اعدام افسران توده ای در ایران، مسلما، حس انتقام جویی شخصی را در افراد و ماموران نفوذی حزب توده_افزون بر اجرای دستورهای تخریبی کا. گ. ب، و مجریان ضد تبلیغاتی شوروی، علیه امپریالیسم جهانی_ برمی‌انگیخته، و هیئت مسئول حزب توده را، به جاسوسی و فرصت طلبی، پیوسته، بر می گماشته است؛ و چه بسا از سوی آنان، در مورد امکانات و فرصت‌های خرابکاری، در جشن های هنر شیراز، به مقامات بالاتر حزبی خود، در شوروی ارسال اطلاعات، و راهنمایی های لازم و کافی، جریان داشته است.

۵)_ اگر به هر یک از موارد تخریبی یاد شده در بالا، ۳۰ تا ۶۰ درصد احتمال، و امکان آگاهی و اجرای عمدی و دستوری داده شود، در این مورد  پنجم، حداقل احتمال تا ده درصد_ و نه بیشتر، مگر آنکه درآینده اسنادی خلاف آنرا نشان بدهند_ را می توان قائل شد. و آن مورد شخص همسر پهلوی دوم، بویژه تنفیذ حاکمیت و داشتن مقام نیابت سلطنت اوست.

در ایران، دفتر ملکه مشغول یارگیری خاص از کسانی بر خلاف روش و شیوه ی مردان و ماموران فعال دور و بر شاه، حتی نظامیان دفتر مخصوص، و ساواک در جریان می بود، که زمینه‌ی استعفای زود هنگام شاه را بدهند، تا نایب السلطنه_ تا زمان به اصطلاح به سن قانونی رسیدن ولیعهد_ خود اختیارات کامل سلطنتی را، بدست گیرد. بعبارت دیگر، همسر پهلوی دوم، خود بزرگترین رقیب استثنایی شاه، بشمارمی رفت!!؟

از طرفی دیگر نیز، سوابق دوران دانشجویی بانو فرح در فرانسه، گرایش های او را به مکتب و فعالیت چپ به فراوانی، شایع فرا ساخته بود!؟ چه بسا _چنانکه، در عالم سیاست بهیچ وجه “غیر ممکن!؟”، وجود ندارد_ از سوی سازمانهای بزرگ جاسوسی و ضد جاسوسی بین المللی، احتمالا  نیز، با او تماس هایی گرفته بوده باشند، و به او رهنمودها، و وعده های خاصی نیز داده بوده باشند؟؟!!

جالب است، که هنوز پس از سپری گشت بیش از ۴۱ سال، از وقوع سقوط سلطنت در ایران، و با وجود انتقادهای شدیدی علیه بویژه همین نمایش‌های پورنو گرافیک جشن‌های شیراز و انعکاس آن، در نوشته‌ها و  خاطرات انتشار یافته_ مانند خاطرات آنتونی پارسونز، که در بالا به نقل آن همت رفته است_ هنوز فرح دیبا_ پهلوی_ در برابر پرسش هایی از جمله در مورد جشن های هنر شیراز، حتی از آن واقعه بعنوان آزادی در خلاقیت های هنری، نه تنها انتقاد نمی کند، بلکه بگونه ای دفاع هم می نماید!!؟؟

۶)_آنچه که بر قرائن احتمالی ما، بویژه در مورد قرینه ی پنجم_ پشتیبانی همسر پهلوی دوم ، از جشنهای هنر شیراز_ می‌افزاید، اینست که ساواک آشکارا، با برگزاری آنها مخالفت نمی نمود. بلکه، افزون بر نوشتن گزارش محرمانه برای شخص پهلوی دوم، تسمه ی ترمز سانسور مطبوعات و رسانه ها را، شل کرده و به اصطلاح امکان “آتش به اختیاری” به آنها داده بود. و شاید هم، محرمانه بدانها دستور داده بود، که برخلاف بویژه بی‌عفتی‌های آخرین جشن هنر شیراز، قلمفرسایی نمایند!!؟ 

زیرا، از جمله می بینیم روزنامه‌ی کیهان_ که مسلما طرفدار سلطنت می‌بود_ در صفحه‌ی اول خود در دو روز متوالی _در روزهای دوشنبه ۳۱ مرداد و سه شنبه اول شهریور ۱۳۵۶/ ۲۲ و ۲۳ آگوست ۱۹۷۷_به این نمایش گروه مجارستانی «اسکوات» اشاره می‌کند، و با چاپ یک عکس خنثی، از یکی از صحنه‌های نمایش می‌نویسد:

«اگر شرم اجازه می‌داد، یکی از عکس‌های آنچنانی این نمایش مهوع را چاپ می‌کردیم، نه عکس بالا را”، و یا در گزارشی دیگر با تیتر درشت می نویسد:

” هنر پیشرو یا اعمال جنسی در خیابان؟

آیا فرهنگ و ارزش های اصیل ایرانی، اجازه‌ی این نمایش را، در حیطه‌ای چنین گسترده می‌دهد؟

این نمایش به اصطلاح آوانگارد، مورد اعتراض مردم شیراز، و تماشاگران آگاه جشن هنر قرار گرفته است.”

اعتراض و نقد روزنامه‌ی کیهان، به نمایش “خوک، بچه، آتش”

این مقاله، آشکار اعلام جنگ طرفداران سلطنت پهلوی دوم، به سلیقه و اعمال قدرت نایب السلطنه‌ی آنست!!؟

بنابراین، توجه بدین کشاکش، درصد احتمال قرینه‌ی پنجم_ دخالتهای نایب السلطنه‌، همسر سوم پهلوی دوم را، در دامن زدن به توطئه‌ی جشن های هنر شیراز، علیه سلطنت پهلوی دوم_ تقویت می نماید!!؟؟

۷)_ قرینه‌ی هفتم، احتمال ناشی از واکنش و اظهارات #پهلوی_دوم، هنگام بیداری دیر هنگام اوست_ بیداری واقعا بسیار دیر هنگام او!؟

زیرا، در واپسین لحظات آستانه‌ی ترک وطن_ در سفری بی بازگشت_ پهلوی دوم برای سپردن ایران بدست مدیری با حسن نیت واقعی ایران دوستی، نه از یاران و کسان مورد اعتماد خود، در دربار سلطنت، بهره جست و نه به هیچ یک از طرفداران نایب السلطنه‌ی ایران_ همسرش_ که مدعیان تازه نفس سلطنتی از نو بودند، اعتماد ورزید!!؟؟

بلکه، با اشاره ای ابلغ از تصریح، دست تمنا، به سوی گروه خط دشمن فرضی واقعی خود_ دکتر مصدق_ دراز نمود، بسوی شا‌پور بختیار!؟

شاپور بختیار، یک مصدقی شیفته ی تمام عیار بود، که در تمام مدت برکناری آنها از هرگونه خدمات دولتی، حتی اداره‌ی یک قسمت کوچک از یک تشکیلات دولتی را، به او نداده بودند. پهلوی دوم به او گفت:

” من ایران را به شما، و شما را به خدا می سپارم.”

این عبارت چه معنی مهمی را در بر داشت؟!

شاه همیشه، و بویژه از پس از کودتای ۲۸ مرداد۱۳۳۲/ ۱۹آگوست ۱۹۵۳، حتی هنگام بدگویی از مصدق، بعنوان دشمنی منحوس، از ذکر اسم او نفرت داشت و پرهیز می جست. ولی این هنگام، به یکی از سرسپردگان و مریدان او می گوید، “من ایران را به شما و شما را به خدا می سپارم”

 در حقیقت در فراسوی این عبارت ساده، از بیداری وجدان خود خبر می دهد، و می خواهد بگوید که مصدق، دشمن شیوه‌ی سلطنت شخص من بود، و نه دشمن ایران! و یا حتی بالاتر از آن، دشمنی اش با من، به این خاطر بود که، مرا رهبری خوب برای ایران نمی دانست، از اینرو من می روم، و ایران را بدست بهترین دوستانش، و بهترین راهبرانش، به خط پیروان #مصدق می سپارم!!؟؟

واپسین وداع پهلوی دوم با ایران

استنباط ضمنی نیز، این بود که من نه به یاران خود، ونه به خواست نایب السلطنه‌ی خویش، و اداره ی سلطنت بشیوه‌ی اونیز، اعتماد ندارم.

هنوز کسانی هستند مانند مدیر سابق کیهان، که آن مقالات را انتشار داد، و یا کسی مانند دکترهوشنگ  نهاوندی، که سرپرست گروه طرفداران سلطنت نایب السطنه‌ی ایران بود، و یا حتی آقای #اردشیر_زاهدی که می گوید:

“نگذارید دهنمو باز کنم!!؟؟ …”

و یا هنوز تعداد چندی دیگر که احیانا، بر خواستهای حقیقی نایب السلطنه‌ی پهلوی دوم، آگاهی بیشتر، و دقیق‌تری دارند، زنده اند و می توانند قرینه ها، و احتمالات هفتگانه ی بالا را، روشن تر و شفاف تر، و نزدیکتر به حقیقت تاریخی، با گفته های خویش فرا نمایند، و مستند سازند!؟

اما سوکمندانه، کسانی نیز هستند، که بنا به ملاحظات شخصی، شیوه ی تجاهل العارف را، در پیش گرفته و به اسطوره‌ی انقلاب مخملی پهلوی‌ها‌، مغلطه آسا، دامن می زنند، و نوستالژیک و حسرت زده، از کراواتهای عالی و رنگین و عطرها و ادکلن های عالی فرانسوی، شکلات ها، کافی میت‌ها، و نسکافه های اوریجینال امریکایی، یاد می کنند، که تمام فروشگاهها، از آنها پر بود، در زمان آن “پادشاه مظلوم!؟”_ این کاسه‌های از آش گرمتر؟؟!!

بگفته‌ی بزرگوار فردوسی_ فردوسی آگاه بر دوگانگی نیت پنهان، با گفتار و رفتار آشکار مردمان_ که سروده است:

دلت گر به راه خطا مایل است

تو را دشمن اندر جهان خود دل است

مقدمه‌ی شاهنامه‌ی فردوسی

به درستی نمی دانیم که چه چیز ممکن است که خودکامگان و سوداگران قدرت و جاه مردم فریب را، برگمارد تا به سود حقیقت و بر خلاف دل کج خواه خود، دهان به حقیقت گویی، فرا باز گشایند؟؟!!

در هر صورت، ما به ۷ مورد از قرینه‌های مراتب احتمال توطئه، در بالا و بویژه درمورد پنجم_ با حداقل ده درصدی و نه بیشتر_ بعنوان قرینه ها_ نه بینه‌ها، و نه دلایل شفاف_ از احتمال فرصت بهره بردای توطئه آمیز در جشنهای شیراز یاد نموده‌ایم. که براستی چنانکه ما خود، در آنزمان شاهد بوده ایم، انجام رسوای نمایش پورنو گرافیک، در خیابانهای شیراز، در یازدهمین و آخرین جشن‌های هنر شیراز، آنهم در حدود تنها یکسال قبل از انفجار انقلاب، در عمل همانند کوبیدن آخرین میخ بر تابوت سلطنت، و نظام شاهنشاهی در ایران عمل کرده است. کوفتن چنین میخی برجامین، بر تابوت نظام ۲۵۰۰ ساله ی نظام شاهنشاهی ایران، نمی تواند یکسره تصادفی، و بدون برنامه، و تنها ناشی از بد سلیقگی، روی داده باشد!!؟؟

گزارش محرمانه و هشدار ساواک درباره‌ی نمایش خوک، بچه، آتش

حتی شهرت داشت، که گزارش محرمانه‌ی ساواک نیز، به شخص اول مملکت، شامل هشدار و اخطار، به خطرناکی و تهدید برانگیخته‌ از این، جشنواره ها بوده است. اما گویا، اطرافیان آوانگارد پهلوی دوم، به او می گفتند:

“اظهار نظرهای ساواک، بیشتر از پلیس های مخفی، با افکار ارتجاعی سرچشمه می گیرد، در صورتیکه بیش از ۷۰ درصد جمعیت ایران، را نسل زیر سی سال تشکیل می دهد، که همه جوان اند، و جوانان عاشق اینگونه جشنواره‌ها هستند!!؟”

از اینرو، پادشاه نیز، خواسته یا ناخواسته، مخالفت با ادامه‌ی جشن‌ها را، جدی نمی‌گرفت. 

آیا جوانانی که عکس از رقص آزاد پدر و مادرشان در سالهای ۴۱ و ۴۲ ،برای ماهواره‌های خارجی می‌فرستند، و از روزگار طلایی که پدر و مادرشان آزاد بوده‌اند_ که آنها خود مانند پدرمادرهایشان، از این آزادی‌ها بهرمند نیستند_ هیچگونه خبری از این ماجراها، دارند؟؟!!

شایعه، بهمن آسا، از زمزمه، آغاز شده بود، و به فریادها، بالای منبرها، به استغاثه‌ها، رسیده بود که:

یا صاحب الزمان به ظهورت شتاب کن

عالم زدست رفت، تو پا در رکاب کن

به یادآوریم شکایت آقای امین را، که پیش تر در گفتار شماره‌ی ۱۸۷، “نا هماهنگی خواست‌ها و امکانات“، از او یاد کردیم که اظهار داشت :

“…بسیاری می‌گویند، ایران بهشت شده‌است. ولی، من احساس می‌کنم که، در جهنم زندگی می‌کنم. نمی‌دانم آنها اشتباه می‌کنند، و ایران بهشت نیست. یا من دیوانه شده‌ام، که در بهشت، احساس زندگی در جهنم می‌نمایم!؟ مثل اینکه، هیچ‌چیز از جمله من، در سر جای خودمان نیستیم. همه چیز، بهم ریخته‌است…”

شاید او نیز، مانند بسیاری، در چنین فضایی احساس بودن در جهنم می کرده‌است.

دردناک اینجاست که یک آقای دکتر که در خارج از کشور، با این و آن به مصاحبه می نشیند، زمانی که مصاحب مخاطبش از نقصها، و کوتاهی ها و نارسایی هایی که منجر به انقلاب علیه نظام شاهنشاهی یاد می کرد، با زرنگی خاص خودش، سخن را کوتاه کرده و می‌گوید:

“به یک موسیقی میان پرده، برای رفع خستگی گوش فرا دهیم، تا به مصاحبه، بازگردیم.”

و در بازگشت، بدون رعایت اهمیت اصل از فرع و یا توجه به بنیادی ترین اصول اولویت‌ها، در بنیاد مدنیت و معماری فرهنگ‌ها، تصویری را بدست می‌گیرد و با آه و افسوسی شاعرانه می‌گوید:

“یادش بخیر، من اینجا با دیگر دوستانمان در جشن تولد یکی از همکارانمان بودیم… به کراواتهای قشنگشان که نگاه می کنم، حسرت می‌خورم. چقدر کار ما را آسان کرده بود، وقتی می خواستیم ،هدیه ای برای جشن تولد یکی از دوستان ببریم، بلافاصله، از یکی از اولین مغازه‌های خرازی محل سکونتمان، یک کراوات درجه یک تهیه می کردیم، نفس راحتی می ‌کشیدیم، که از فکر تهیه‌ی یک هدیه‌ی ارزنده و خوشحال کننده، آسوده شده‌ایم….”

یادآور شکایت سعدی، از عدم توجه به اولویتها، در آسیب شناسی‌هاست، که می‌گوید:

خانه از پای بست ویران است!!!

خواجه؟! در بند نقش ایوان است؟؟!!

گلستان، باب ششم= در ضعف و پیری، ح ۱

از محاسن تاریخ است که سرانجام، حقایق بسیاری، آشکار می‌شوند و داوری های منصفانه را، آسانتر می‌سازند، و همزمان از معایب تاریخ است که داده های ارزنده‌ی راز و رمز گشا، نسبتا بسیار دیر، بر ملا می‌شوند. و نسل های درگیر معاصر آن راز و رمزها، عموما، بی خبر از چرایی‌ها و اسرار پشت پرده، چشم از جهان فرو می بندند!!؟؟

حلبی‌آبادها، زاغه ها و کپرهای حاشیه‌ی شهرها

_حلبی آبادها

یکی دیگر از تحفه‌های دهه‌ی ۴۰، به اصطلاح دهه‌ی #انقلاب_سفید شاه و مردم، هجوم میلیون‌ها نفر روستایی بود، که بی بهره از نتایج نابرابر انقلاب اصلاحات ارضی_ دستشان از اشانتیون ها، خالی مانده بود_و به حاشیه‌ی شهرها، از جمله تهران رانده شده بودند.

اصطلاح حلبی آباد، از اینجا ناشی شد، که آن کوچ گران اجباری از روستاها، به حاشیه‌ی شهرها، چون هیچ چیز نداشتند، از پیتهای حلبی ۱۸ لیتری روغن نباتی، که سابقا اندازه‌ی مینی بشکه‌های نفتی بودند، در میان زباله ها جستجو می کردند، و آنها را روی هم می چیدند، و با پارچه‌ای یا قطعه‌ای پلاستیک روی آن را می‌پوشاندند، و به اصطلاح برای خود، همانند زاغه‌ای، محلی برای خواب و زندگی شبانه ، تهیه می کردند!؟

مجموعی از اینها در سمت جنوب تهران، بیرون از شهر، تشکیل شده بود که به نام “حلبی آباد” شهرت داشت. این حلبی آبادها، با تغییر مصالح اولیه، به حصیر آبادها، و یا کپرنشین‌ها، تغییر نام دادند، و در کل آنها را، غالبا، زاغه نشینان، می‌نامیدند.

و اینان، ناچار به خرید و فروش مواد مخدر در شهر، و یا دستفروشی و پاره‌ای هم به قالپاق دزدی و، دزدیهای کوچک و جیب بری، و امثال آن در تهران ، ادامه ی تنازع بقا می دادند.

اصطلاح عمومی‌تر، بطورکلی، به این طبقه‌ی حاشیه نشین، کوخ نشینان در برابر کاخ نشینان بود. اینان نیز، قربانیان فرهنگ و تبلیغات اشانتیونی انقلاب سفید، یا انقلاب شاه و مردم بشمار می رفتند، که متاسفانه، بجای کاهش از جمعیتشان، با رشدی سرطانی، در بسیاری از شهرها، همچنان زخمی مزمن بر پیکر تمدن ما، بر جای مانده اند.

یادآوری:

چنانکه در بالا اشاره رفت، آقای وزیر فرهنگ و هنر، تاکید نمودند که:

“آیا هیچ می دانید که در فرهنگسراهای ما، نمایش‌ها و کنسرت‌های موسیقی برگزار می‌شود، و بسیاری می‌توانند، در آنجا، “کاملا رایگان”¹، به تمرین موسیقی بپردازند، حتی با سازهایی که شاید، در خانه نداشته‌بوده‌اند؟؟!…”

  لکن، ما درجستجوهایمان، از اینترنت، تصویر بلیطی را بدست آوردیم، که آنرا در متن گفتار ملاحظه می فرمایید؛ بلیطی به بهای ۱۰ ریال، برای بازدید از پاسارگاد.

این مبلغ ۱۰ ریال ، یا یک تومان، یعنی یک هفتم بهای یک دلار_ که در آنزمان ۷ تومان _ بوده است. امروز که این گفتار نوشته می شود_اردیبهشت ۱۳۹۹/ می ۲۰۲۰_ بهای دلار در بازار آزاد ایران، ۱۶۵۰۰ تومان است( ۱۶۵۰۰۰ ریال)

هر یک دلار به مبلغ امروز، ۱۶۵۰۰ تومان، و یک هفتم آن نیز، ۲۳۵۰ تومان می گردد.

بنا بر قدرت خرید آن روز، و یا امروز، میلیون ها نوجوان ایرانی، قادر به پرداخت چنین وجهی، برای بازدید از یکی از مراکز جهانگردی وزارت فرهنگ و هنر آقای پهلبد نبوده و نیستند!؟ بنابر این، تاکید ایشان بر“کاملا رایگان بودن خدماتشان”، ظاهرا، چندان با واقعیت نمی خواند!؟

اگر بخاطر اشاعه‌ی فرهنگ ایران بوده است، بخاطر آشنایی با مفاخر فرهنگ ایران، می بایستی حتی به بازدید کنندگان جایزه هم بدهند، تا تشویق شوند، فرهنگ تاریخی ایران را بشناسند.

لکن، ورود به هیچ یک از مسجدها، مجالس وعظ و خطابه، و یا تکیه‌ها، و حسینه ها، و مجالس قرائت قران و تفسیر آن، نیاز به خرید بلیط و پرداخت مبلغی، هرگز، نداشته است. و غالبا، در آن مکانهای معتبر مذهبی به میهانان، چای و خرما، حلوا، شیرینی و گاه زولبیا بامیه_ بمناسبت ماه مبارک رمضان_ و غیر آنها را نیز، بارها تعارف می کنند، و مهمانان با شکر و دعا، کامشان را شیرین می‌نمایند!!؟ و در مواردی نیز، مانند شبهای احیاء و یا تاسوعا و عاشورا، به تغذیه ‌ی مردمان پرداخته، با عدس پلو و قیمه از آنها پذیرایی می‌نمایند. کسانی ازمردم خیر، گاه شبی، نان و پنیرو خرما، یا دیگر مواد غذایی را نذر کرده، و با این نذر احساس سبکی، از خدمت به بسیاری از بینوایان و محتاجان می نمایند.

ببین تفاوت ره از کجاست؟! تا به کجا؟!

نذری در مساجد

بنابراین برعکس فرهنگ متداول مذهبی ایران، ملاحظه می شود که حتی بخش های زیادی از آن فرهنگ تحمیلی اشانتیونی انقلاب سفید را هم، مجانی نمی داده‌اند، و بلکه می بایست آنها را هم خرید، آنهم به بهایی که، فراتر از قدرت خرید میلیون‌ها نفر ایرانی کم درآمد، بوده است!!؟؟

در زمانی که آقای وزیر فرهنگ و هنر، دیدار یک بار از بخش کوچکی از خرابه‌های برجای مانده از ایران باستان را، ۱۰ ریال، تعیین می‌کردند، تمام حقوق ماهیانه‌ی یک سرباز، ۷.۵ ریال بود. یعنی هنوز ۲۵% کم داشت تا بتواند با پرداخت تمام حقوق ماهیانه‌ی خود، اجازه یابد که، یک بار از خرابه های برجای مانده ی میهنش، بازدید نماید!!؟؟

و این قصه‌ی پر غصه همچنان ادامه دارد

و با خواندن این گفتار طولانی، بالغ بر بیش ازپانزده هزار واژه، شما خواننده‌ی گرامی را خدا قوت!

اما هر چه شما، در مطالعه‌ی آن زحمت بکشید، بدانید که ما بیش از پانزده برابر شما، در تهیه‌ی‌ آن،متحمل تلاش و زحمت شده ایم. آری، بی رنج، گنج میسر نمی‌شود!

با تقدیم احترام و سپاس_ خط چهارم شما

تاریخ انتشار: ۱۵ اردیبهشت ۱۳۹۹/ ۴ می ۲۰۲۰

این گفتار را چگونه ارزیابی می کنید؟ لطفا ستاره‌ها را، طبق خط فارسی از راست به چپ، انتخاب فرمایید ۱، ۲، ۳، ۴، ۵ ضعیف، معمولی، متوسط، خوب، عالی

متوسط ۴.۷ / ۵. ۲۷

۱۵ دیدگاه

  1. استاد گرامی خط چهارم، ضمن ابراز سپاس از شما، بخاطر سایت پربار، و گفتارهای بکر و بدیعتان، که هر کدام چشم اندازهای بسیار استثنایی، و درخشانی را، در پیش دیدگان ما، گشوده اند.
    تبریک و تشکری ویژه نیز، تقدیم شما، بخاطر امکان ارزنده ای که برای خوانندگانتان فراهم نموده اید؛ امکان ابراز دیدگاهها، و اظهار واکنش ها!
    دیدگاههای مختلفی که خوانندگان هشیار، و آگاه شما، درباره ی گفتارها ابراز می دارند، مرا دچار شگفتی و هیجان های گوناگونی از غبطه و حسرت، شعف و شادمانی، امیدواری و سپاسمندی کرده است.
    غبطه و حسرت، به توانمندی در نوشتار خوانندگانی نظیر اشک آتش، مجتبی، سعید، آقای مظفری، شهین دخت.سین.جیم، الف.میم. ساسان پور و بانو یگانه،… که پس از خواندن هر گفتار، بی صبرانه، مشتاق و منتظر خواندن دیدگاههای این عزیزان نیز هستم.
    احساس شعف و شادمانی، از اینکه در میان هموطنانم، بویژه از نسل جوان که بی گمان، این گرامیان نیز، از همین نسل اند، افرادی ظریف و نکته سنج، با این حجم از شعورمندی، درک عمیق و ژرف، وجود دارند که با قدرت بیان و قلمی بی نظیر، دریافتهای خود را ابراز می دارند، و حقیقتا موجب شگفتی و افتخارم شده اند، که من نیز با چنین نسلی، همعصرم. چه نسل پر برکتی، آن هم بویژه در قلمرو درک و معرفت!
    بی پرده بگویم، تا پیش از این باورم نمی شد که ما اینهمه انسان های باشعور و خوش فکر، و خوش بیان و نگارش، داشته ایم، که من اصلا از وجودشان بیخبر بوده ام.
    زیرا، در بسیاری از سایتها، و فضاهای مجازی، انقدر حرف های بی سر و ته و کوته فکرانه زده می شود، که دیگر از وجود اینهمه امکانات، واقعا نا امید شده بودم، که چرا آدم ها، اینقدر بی مایه و کم فرهنگ اند؟!
    حال مشاهده می فرمایید که من چرا، اینهمه ذوق زده ی وجود پر برکت خط چهارم شده ام؟!
    در هر حال، در پایان، با سپاس مجدد از شما و همکارانتان، که در مجموع با انتشار خط چهارمتان، چنین بزم معرفتی برپا داشته اید، و اینچنین امکان حظ و بهره مندی از آن را ، به ما نیز، ارزانی فرموده اید.
    ارادتمند شما_ الف.بهجت نیک سرشت

    1. الف. بهجت نیک سرشت ارجمند،

      حاجت به بیان نیست که شما نیز از معدود کسانی در این دنیا هستید که موصوف به اسم گردیده اید و الحق و الانصاف نیک سرشت و خوش طینت هستید.

      من نیز همچون شما با دیدن اظهار نظر بسیاری از دوستان، احساس غرور و شعف مضاعف می کنم و از وجود گرانبهای چنین خوانندگان فهمیی چون شما به خود می بالم.

      دیدگاه الف.میم. ساسان پور گرامی، که مکمل اسناد مذکور در این مقاله بود، چنان حایز توجه و اهمیت برایم جلوه نمود که به تعقیب آن سایر مصاحبه های آقای بهنود در ارتباط با جشن های هنر شیراز را نیز پیگیری نمودم.

      به نوبه ی خود از تمام عزیزانی که در ایراد دیدگاه ها مشارکت می نمایند قدردانم، و کمابیش اطمینان دارم اگر حتی به صورت مجزا به تمامی کامنت ها از سوی نویسنده پاسخ داده نمی شود، تک تک آنها به احتمال قوی حتما با دقت و جزییات به سمع و اطلاع ایشان خواهد رسید و موجبات خرسندیشان را فراهم خواهد آورد.

دیدگاهی بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *