ای همه هستی، ز تو پیدا شده
خاک ضعیف، از تو توانا شده
زیر نشین علمت کائنات
ما به تو “قائم؟!”، چو تو قائم به ذات!؟
#نظامی، مخزن الاسرار
*
لب و دندان سنایی، همه توحید تو گوید
که به توحید سزایی
نروم جز به “همان ره” (صراط مستقیم)
که توام راهنمایی
*
“صراط المستقیم میر داماد“؟؟!:
_مسلمان؟؟! : _نشنود
_ کافر؟؟! مبیناد
*
ما خاک راه را، به نظر کیمیا کنیم
صد زخم دل، به گوشهی چشمی دوا کنیم
*
آنان که خاک را، به نظر کیمیا کنند!!؟
آیا بود که گوشهی چشمی به ما کنند
#حافظ، غزل شمارهی ۱۹۶
…گفت: آن یار_ کز او گشت سرِ دار بلند
جرمش آن بود که، “اسرار” هویدا میکرد!!؟
#حافظ، غزل شمارهی ۱۴۳
*
“و من وصیت خودم را دوباره بازگو میکنم و التماسم را دوباره تکرار میکنم ( اَنا اُعیدُ وصیتی وَ اُکَرِرُ التماسی) که، اشارات و هشدارهای مرا، برای هر کس، توضیح ندهید؛ مگر برای آنانکه شرایطی را که در پایان این کتاب گفتهام، در آنها فرا یابید.”
(اشارات بوعلی سینا: ترجمه دکتر حسن ملکشاهی(۱۳۸۷-۱۳۰۷ه.ش/۲۰۰۸-۱۹۲۸م)، ج ۱، ص ۳۹)
کفر چو منی؟؟! گزاف و آسان نبود!!؟
محکمتر از ایمان من؟؟!:_ ایمان نبود!!!؟
در دهر چو من، یکی و؟؟!: _ آنهم کافر ؟؟؟!
پس در همه دهر؟؟!:_ یک مسلمان، نبود!!!؟
*
حلاج بر سر دار این نکته خوش سراید
از شافعی نپرسند، امثال این مسائل
#حافظ، غزل شمارهی ۳۰۷
*
درس معلم؟!، ار بود؟!:_ زمزمهی محبتی؟!
جمعه؟! به مکتب آورد، طفل گریز پای را
#منسوب به یکی از ادبای نیشابوری
_ افتخاری آلترناتیوی، بدیلی شایسته، بجای بدلی از افتخارات کاذب فریب آسا:
این گفتار، از جمله تقدیم میشود بدان هموطنان عزیزی که، بر اثر نا آگاهی از بلندای تاریخ پر فراز و نشیب ایران، میگویند:
_اگر ما، به پادشاهان بزرگ خود، افتخار نورزیم، پس به چه چیز دیگر، میتوانیم افتخار کنیم؟؟؟!
این گفتار، نمونهی اندکی از بسیارهایی است، که میتوان بدانها افتخار ورزید، بدون آنکه، دستخوش خلاء بیافتخاری گردیم!!!؟
_ صدرای شیرازی؟!
تکفیر، کفارهی شکستن سنت راز داری
در تدریس معارف فلسفی
مولف کتاب ارزندهی قصص العلماء، محمد بن سلیمان تنکابنی (۱۳۰۲-۱۲۳۴ه.ق/۱۸۸۵-۱۸۱۹م) از خوابی که صدر الدین شیرازی (۱۰۵۰-۹۷۹ه.ق/۱۶۴۰-۱۵۷۱م)_ مشهور به ملاصدرا_ دیده است، یاد میکند، که میتوان آن را، از زمرهی رؤیاهای صادقه، فرا بر شمرد.
نخست شایسته است، عین رؤیایی را که، صدر الدین شیرازی دیده است، و مولف گرامی قصص العلماء آن را روایت کرده است، در اینجا نقل کنیم، و سپس به تاملاتی دربارهی روانشناسی آن رؤیا، فرا بنشینیم:
_”… گویند که ملاصدرا، میرِ داماد را، در خواب دید. و از او سوال کرد که:
_ مردم، مرا تکفیر کردند، و شما را تکفیر ننمودند!؟؟ با اینکه مذاهب من (روشها و مکتبهای برداشتی من از عرفان و دین)، از مذهب شما، خارج نیست!!؟
میرِ داماد در جواب گفت که: سبب آن است که من، مطالب حکمت (فلسفه) را، چنان نوشتم که علمای دین، از فهم آن عاجزند!!؟ و غیر اهل حکمت (اهل فلسفه)، کسی آنها را نمیتواند فهمید. و تو، مطالب را “مبتذل” کردی، و به نحوی بیان کردی، که حتی اگر ملای مکتبی (معلم مکتبخانهی اطفال) کتابهای تو را ببیند، مطالب آن را میفهمد، و لذا تو را تکفیر کردند، و مرا تکفیر ننمودند.”(محمد بن سلیمان تنکابنی: قصص العلماء، به کوشش محمدرضا برزگر خالقی، انتشارات علمی فرهنگی، ۱۳۸۳، ص ۴۳۱)
در این رؤیا، ساده نویسی ملاصدرا را، استادش میرِ داماد (۱۰۴۰-۹۶۹ه.ق/ ۱۶۳۱-۱۵۶۱م)، به “مبتذل نویسی“، تعبیر میکند که، هر کس حتی یک مکتبدار کودکان، که سوادی بسیار اندک، در حد آیاتی چند از سورههای کوچک قران دارد، و احیانا حکایاتی چند از گلستان سعدی را میشناسد، میتواند مطالبی را که، به اصطلاح میر داماد ساده یا مبتذل نوشته است بفهمد، و در نتیجه به ملاصدرا حمله برد، و چماق تکفیر را، علیه او بر افرازد!!؟ با تعبیری بهتر آنست که میگوید، تو با فاش گفتن اسرار فلسفی، خود را، خلع سلاح نمودهای، و من همچنان به شیوهی ارباب فلسفه، خود را در پناه بغرنج نویسی، در سنگر امان، و مصونیت، قرار دادهام!!؟ چون اگر “عالمان دین” بفهمند، لعنت و تکفیر میکنند، و “تودهی مردم” از آنان تقلید میکنند، و زندگی را بر امثال ما، دشوار و نا امن میسازند!!؟
آنچه را که به اصطلاح، میر داماد، در رؤیا و در خواب به ملاصدرا گفته است، در حقیقت وجدان نا آگاه خود ملاصدراست که به او، یادآور شده است، که تو چون سنت دشوار نویسی و نا مفهوم گویی و قلنبه سلنبه پراکنی را شکستهای، خود نتیجهی آن را نیز، که واکنش خصمانهی مردم و علمای دین است، دیدهای!!؟ دیگر نباید کسی را، مقصر بشناسی، تو قربانی شخصیت آزادهی واحهسان خویشتنی؟؟!
بدیگر سخن، مضمون رویای صادقهی صدرالدین اینست که میگوید:
_”صدرا!! کوشش برای بالا بردن سطح معرفت مردمان، در تاریکستانی که، حاکمان مستبد، و عالمان متعصب و سختگیر پدید آورده اند، پاداشی جز همین واکنش خصمانه که تو دیدهای، نمیتوانسته است، داشته باشد!!؟ تو مگر از ابن سینا بالاتری؟؟! ابن سینا نیز، همین مشکل را داشته است.
در حالیکه، ابن سینا، بسیار بیشتر از تو، حتی شبیه میرِ داماد، سختگیری، اشارت گویی پیچیده، در بیان مطالب فلسفی داشته است، و از توضیح آنها نه تنها خود، خودداری ورزیده است؛ بلکه حتی از دیگر معلمان فلسفه نیز، خواسته است، و توصیه کرده است که، از تشریح آنها برای عوام الناس، و عالمان متعصب، یعنی کسانی که از شرایط راز داری حقایق فلسفی، برخوردار نیستند، خودداری ورزند؛ و حتی واژهی بخل ورزیدن در تشریح اشارتها و هشدارهای خود را، برای مردمان، بکار برده است!!؟”
_ ابن سینا، و التماس بخاطر حفظ راز داری، در بیان معارف فلسفی
ابن سینا (۴۲۸-۳۷۰ه.ق/۱۰۳۷-۹۸۰م)، در کتاب مشهور خود، “الاشارات و التنبیهات“، در همان بخش اول کتاب (النمط الاول)، با صراحتی هر چه تمامتر، میگوید:
_”…بله این کتاب من، تنها اشارتها، و هشدارهایی دربارهی مباحث فلسفی است. اما، من، وصیت خود را، دوباره تجدید میکنم، و التماس خود را، تکرار مینمایم ( انا اعید وصیتی، و اکرر التماسی…) که اشارتها و هشدارها را، به هیچ روی، برای کسانی که، شرایط رازمندی معارف فلسفی را ندارند، و من در پایان کتاب بدانها اشاره کردهام، توضیح ندهید.[و حتی عبارتِ در توضیح آنها بخل بورزید را بکار میبرد. ]”
(رک به: بوعلی سینا: اشارات، ترجمه دکتر حسن ملکشاهی (۱۳۸۷-۱۳۰۷ه.ش/۲۰۰۸-۱۹۲۸م)، انتشارات سروش، ۱۳۶۷، ج ۱، ص ۳۹/خواجه نصیرالدین طوسی: شرح الاشارات و التنبیهات، نسخهی دیجیتال، نشر البلاغه، ۱۳۷۵، جلد ۲، ص۱ )
با اینهمه احتیاط کاری، همین ابن سینا، در زمانهی خود، هم تکفیر میشود، و هم آواره و فراری، تا خود را به همدان برساند، و در آنجا آنقدر نیمه پنهان باقی میماند، تا در همدان چشم از جهان فرو بندد، و در همانجا نیز، به خاک فرو در سپرده شود!!؟
ابن سینا، شکایت و فغان خود را، با غروری که، فقط از یک “نابغه“، با اعتماد به نفس مطلق نسبت به خود، انتظار میرود، با خشم بیان میدارد که:
کفر چو منی؟؟! گزاف و آسان نبود!!؟
محکمتر از ایمان من؟؟!:_ ایمان نبود!!!؟
در دهر چو من، یکی و؟؟!: _ آنهم کافر ؟؟؟!
پس در همه دهر؟؟!:_ یک مسلمان، نبود!!!؟
_شرح خواجه نصیر، بر سبب تقیهی فلسفی ابن سینا
خواجه نصیر الدین طوسی (۶۷۲-۵۹۷ه.ق/۱۲۷۴-۱۲۰۱م)، حدود دو قرن پس از مرگ ابن سینا، که خود همچنان خویشتن را، در دوران نوعی تقیهی فلسفی، احساس میکرده است، در شرحی که به زبان عربی، بر کتاب اشارات ابن سینا گفته است، به انگیزهی پنهانکاری و تقیهی فلسفی ابن سینا، و توصیهاش به خودداری از توضیح اشارات و تنبیهات خود، برای مردم عادی، میپردازد، که مضمون ترجمهی آن به زبان فارسی، کم و بیش، چنین میشود:
_”…بدان که این دو نوع از حکمت نظری_حکمت طبیعی و حکمت الهی_ از دشواریهای شدید، و اشتباههای بزرگ خالی نیستند؛ به ویژه هرگاه که:
۱)_ “وهم“، یعنی توهم، در ماخذ، این دو نوع حکمت، مداخله کند.
۲)_ و “باطل“، در مباحث آنها، در پوشش “حق” جلوه نماید!؟؟
[بویژه که در بیشتر از موارد، باطل به آسانی میتواند به شکل حق، جلوه نماید!؟؟]
و بخاطر این دو علت است که، مسائل این دو نوع حکمت_ حکمت طبیعی، و حکمت الهی_ میدان جولان آراء مخالف یکدیگر، و محل بر خورد خواستههایی است، که در تعارض با یکدیگر قرار میگیرند.
این اختلافها و تقابلها، به حدی است که امیدی نیست، مردمان یک زمان، بر این مسائل اتفاق نظر یابند، و حتی امیدی نیست که، نوع انسان، دربارهی این مسائل، با یکدیگر به صلح و توافق نظر برسند!؟؟
از اینرو، کسی که دربارهی این دو نوع حکمت نظری_طبیعی و الهی_ فکر و تامل میکند، نیازمند آن است که، عقل و خردش را، تا اندازه زیادی از دخالت تخیل و توهم مجرد نماید؛ ذهنش را در تشخیص حق از باطل توانمند سازد؛ اندیشهاش را بپالاید، و تامل و تفکر را، با دقت هر چه بیشتر انجام دهد. فکرش را از اسارت شائبههای حسی رها نماید، و خودش را از وسوسههایی که مردمان عادی گرفتار آنند، دور بدارد.
هرآینه، هر آنکس که، بصیرت و بینش، در این دو حکمت، برای او، میسر گردد، به رستگاری عظیم نایل آمده است، و در غیر اینصورت، گرفتار زیانی آشکار شده است.
زیرا، کسی که به این دو حکمت رستگاری یافته است، به درجه “حکمای محقِق” نایل آمده است. البته، حکمای محقق کسانیاند، که از برترین مردمان اند.
و کسانی که در این دو نوع حکمت، دستخوش اشتباهات زیانمند شده اند_ یعنی حق را از باطل تشخیص نداده اند_ در مرتبهی “فلسفه بافان مقلد“، و نه محقق، فرو در افتاده اند. و این فلسفه بافان تقلید گر، از “اراذل خلق“، یعنی از پستترین مردمان به شمار میروند.
و از اینروست که، شیخ، ابو علی سینا، به حفاظت تمام این نوع از کتابش، توصیه کرده است، و التماس نموده است که، در تعلیم و بیان صریح این کتاب، بخل کامل بورزید…”(خواجه نصیر الدین طوسی: شرح الاشارات و التنبیهات، نسخهی دیجیتال، نشر البلاغه، ۱۳۷۵، جلد ۲، ص۱)
چنانکه در گزارش بالا، دربارهی شرح خواجه نصیر بر اشارات ابن سینا، گذشت، تا نوبت به میرِ داماد و صدرالدین شیرازی برسد، دو فاصلهی تاریخی را، باید در نظر گیریم:
۱)_ فاصلهی میان ابن سینا، تا صدر الدین شیرازی، یعنی از زمان مرگ ابن سینا، تا بلوغ فلسفی صدر الدین شیرازی، نزدیک به شش قرن سپری شده است. (۹۹۰-۴۱۶ه.ش/۱۶۱۱-۱۰۳۷م)
۲)_ و فاصلهی میان خواجه نصیر طوسی تا صدر الدین شیرازی، یعنی از میانسالی خواجه نصیر تا میانسالی صدر الدین شیرازی _ میانسالی یعنی سن بلوغ فلسفی_ بالغ بر سه قرن و نیم میگردد.(۹۹۰-۶۳۱ه.ش/۱۶۱۱-۱۲۵۲م)
در تمام این دو فاصله، آسمان معرفت فلسفی و درک عمومی، همچنان تیره بوده، و تغییر رنگی، رو به روشنایی نداده است؛ یعنی تغییر ویژهئی به سود تفاهم میان خواص و عوام رخ نداده بودهاست، بلکه همچنان یکسان، دوگانگی درک عوام و خواص، جدا از یکدیگر، ادامه یافته است!!؟
همچنین، زمانه، و واکنش مسئولان، و فرا دستان جامعه، و تودههای مردم، همچنان دست نخورده، و یکسان و پایدار، در خصومت، نسبت به روشنفکران فلسفی مشرب، منفی و یکنواخت، باقی مانده بودهاست. بقول مشهور، آش همان آش بوده و، کاسه، همان کاسه؛ فقط گهگاه، رنگ کاسهها، احیانا، عوض میشده است؟؟! که در مثالی دیگر، آن را اینچنین تکمیل نموده اند که: ” خر همان خر است! فقط پالانش را عوض کرده اند!!؟”
باز از قرن پنجم، به سدهی دوم هجری، و دههی اول سدهی سوم هجری، به عقب فراتر میرویم، و اوضاع رازمندی و راز شکنی و عدم تحمل تودهها، و حتی فرا دستان جامعه را، در زندگانی جنید بغدادی، شبلی، و حلاج، مورد توجه قرار میدهیم.
_سخن گفتن رازمندان، در سردابهها
در سلسله گفتارهای خط چهارم، در گفتار شمارهی ۲۱۲، این یادداشتها دربارهی ضرورت راز داری، بخاطر دفاع از حفظ جان، و خاندان و یاران خویش، چنین گفته آمده است که:
_”…عطار، در تذکره الاولیاء، دربارهی وحدت آرمان مشترک تصوف، در میان جنید و شبلی، و اختلاف اجرایی آنان در شیوه یا تاکتیک تبلیغ آن، چنین روایت میکند که:
۱)_”…چون، حالت شبلی، قوت گرفت، مجلسی بنهاد، و “آن سرّ” (سرّ تصوف)، بر سر عامه، آشکارا کرد، و جنید، او را ملامت کرد، و گفت:
_ما این سخن، در سردابهها، میگفتیم. تو آمدی و، بر سر بازارها، میگویی؟؟!…“ (تذکره الاولیاء، تصحیح دکتر محمد استعلامی، انتشارات زوار، ۱۳۴۶، ص۵۴۲)
۲)_دوباره، شبلی، شکایت از اختلاف، در کاربرد شیوهی تبلیغ تصوف، میان خود و حلاج را بیان میدارد. در این باره نیز، عطار در تذکره الاولیاء، مینویسد که:
_ “… شبلی گفته است که: من و حلاج، از یک مشربیم. اما مرا به دیوانگی نسبت کردند، خلاص یافتم، و حسین (حلاج) را، عقل او، هلاک کرد!!؟…”(تذکره الاولیاء، ص ۵۱۰)
ملاحظه میفرمایید که، این سه تن_جنید، شبلی، و حلاج_ اسطورههای بزرگ “تصوف عشق“، دارای یک مشرب، یا مسلک، یا آرمان مشترک بودهاند. ولی، در شیوههای ابراز و تبلیغشان، با هم اختلاف داشتهاند!!؟ بدیگر سخن، اختلاف میان جنید، شبلی و حلاج، ایدئولوژیک و استراتژیکی نبوده، بلکه، فقط تاکتیکی بوده است!!؟” (سایت خط چهارم: گفتار شمارهی ۲۱۲)
و حافظ، در سدهی هشتم هجری/ چهارده میلادی، باز با توجه به همین شب یلدای صحبت حکام ستم، و استمرار استبداد در جامعه، با اشاره به زندگانی حلاج، از قول پیر مغان میگوید که:
…گفت: آن یار_ کز او گشت سرِ دار بلند
جرمش آن بود که، “اسرار” هویدا میکرد!!؟
غزل شمارهی ۱۴۳
و باز در حفظ اسرار عرفانی، از علمای دین_ که در اینجا، به محمد بن ادریس شافعی(۲۰۴-?۱۴۶ه.ق/۸۲۰- ?۷۶۳م)، یکی از پیشوایان چهارگانهی اهل تسنن اشاره دارد_ حافظ میسراید که:
حلاج بر سر دار، این نکته خوش سراید
از شافعی نپرسند، امثال این مسائل!؟؟
غزل شمارهی ۳۰۷
_سخت درمانپذیرترین نابرابریها؟؟!:
نابرابری در دانش و آگاهی
یکی از نابرابریهای بسیار سمج و سخت مقاوم، “نابرابری در دانایی و آگاهی” است. و اتفاقا، کلام مجید نیز، در اهمیت بنیادی این نابرابری در دانایی، بعنوان بزرگترین سد راه تفاهم، در روابط انسانی، تصریح میدارد که:
” آیا، برابر اند کسانی که میدانند، با کسانی که نمیدانند_ هَلْ یَسْتَوِی الَّذِینَ یَعْلَمُونَ وَ الَّذِینَ لَا یَعْلَمُونَ_ کلام مجید: سورهی الزمر=۳۹/ آ ۹)
شیوهی سئوال نیز، در اینجا بسیار درخور توجه، از نظر اعتبار و ارزشمندی پرسش است، سئوال بشیوهی استنکاری است. یعنی سئوال بشیوهئی است که، شنونده، باید آن را ناچار انکار و نفی نماید؛ و بگوید، نه! هرگز کسانی که میدانند، با کسانی که نمیدانند، در فهم و دانایی با هم برابر نیستند!
_مرگ جسمانی خودکامگان، پایان زندگی!!؟
مرگ جسمانی آزادگان واحه-سان، آغاز زندگانی ابدی آنان؟؟!
معمولا، با مرگ خودکامگان، زندگی آنان به پایان میرسد. لکن، بر عکس خودکامگان، “آزادگان واحه-سان“، با مرگشان، عموما، تازه زندگیاشان، آغاز میگردد؟؟! برای نمونه، مقایسهی زندگی و مرگ میرِ داماد و ملاصدرا، مثالی است که ما در بالا، بدان پرداختهایم. لکن، نتیجه، از همهی قلنبه نویسیها و شیوههای نیرنگهای پدافندی میرِ داماد، برای رهایی از تکفیر، در عاقبت کار، کم و بیش، به چیزی نزدیک به “هیچ” تبدیل شده است!!؟
زیرا، امروزه، در همهی محافل، مدرسهها و دانشکدههایی که، به درس فلسفه در جهان اسلام میپردازند، کمتر ممکن است، کتابی از میرِ داماد را، به عنوان یک کتاب درسی_ از آغاز تا پایان_ مورد درس و بحث، قرار دهند!!؟ و درست برعکس، تالیف ارزندهی صدرالدین شیرازی_ کتاب “اسفار اربعه” ملاصدرا_ یک کتاب رسمی درسی است، که معمولا، پس از خواندن کتاب “اشارات” ابن سینا، و منظومهی حاج ملا هادی سبزواری (۱۲۸۹-۱۲۱۲ه.ق/۱۸۷۳-۱۷۹۷م)، نوبت تحصیل و تدریس کتاب ” اسفار” به میان میآید.
_تثلیث صدرایی، سهگانهی یکتای صدرالدین شیرازی؟!:
عقل، ذوق، و وحی
کتاب “اسفار” عموما، کوشش نموده است، سه گرایش مهم، مبتنی بر عقل، ذوق، و ایمان به وحی_ یعنی سه گرایش عقلانی، ذوقانی و وحیانی_را، در تمدن و فرهنگ اسلامی، با یکدیگر هماهنگ سازد:
۱)_ عقلانیت: فلسفهی مشاء، یا فلسفهی ارسطویی، یا فلسفهی استدلالی عقلانی.
۲)_ گرایش ذوقی: عنصر عشق عرفانی، از گرایش عارفان صوفی مسلک، مانند حلاج، و غیر آن.
۳)_ گرایش وحیانی: توجه به اصالت معرفت برانگیخته از وحی، بویژه در تشیع اثنی عشری، با توجه به مسالهی معاد جسمانی یا روحانی، پس از مرگ در قیامت، و، و، و.
از این نظر، “ملاصدرا“، یا همان صدرالدین شیرازی، اگرچه در زندگانی کوتاهش، گرفتار تکفیر و آوارگی گردیده بوده است؛ لکن امروزه، یکی از محترمترین ستونهای تفکر جامع فلسفی، دست کم، در ایران و جهان تشیع، بشمار میرود.
بدین ترتیب، زندگانی صدر الدین شیرازی، مصداقی از این بیت سعدی است که:
سعدیا! مرد نکونام، نمیرد هرگز!؟
مرده؟!:_ آنست که، نامش، به نکویی نبرند
در این رهگذر، یعنی در واپسین فرصت پرداختن به صدرالدین شیرازی، شایسته مینماید که، از دو تن از فرزندان نجیب، با استعداد، و افتخار آفرین برای همهی هموطنان ما، در رابطهی بهینه با صدرالدین شیرازی، هر چند مختصر، ذکری برود!!؟
زیرا، این دو شخصیت فقید نامی_شادروان دکتر عبدالجواد فلاطوری (۱۳۷۵-۱۳۰۴ه.ش/۱۹۹۶-۱۹۲۶م)، و زنده یاد دکتر عباس زریاب خویی (۱۳۷۳-۱۲۹۸ه.ش/۱۹۹۵-۱۹۱۹م)_ بخش مهمی از کامیابیها، و موفقیتهای تحصیلی و علمی خود را، کم و بیش، مدیون کتاب اسفار صدرالدین شیرازی، بوده اند!!؟
این دو تن به ترتیب_ یعنی زنده یادان استاد فقید دکتر عبدالجواد فلاطوری، و اندکی بعد از او، دکتر زریاب خویی_ که تحصیلات حوزوی خود در رشتهی فلسفه را، با موفقیت، در ایران به پایان رسانده بودهاند، به ادامهی تحصیل در فلسفه، در آلمان غربی، ابراز علاقه داشتند.
برای این مقصود، به یکی از هموطنان خود، که چند سالی قبل از آنان در آلمان به ادامهی تحصیل پرداخته بود، و بر شیوه و محتوای تحصیلات فلسفی حوزوی در ایران نیز، آشنایی کامل داشت، نامه نوشتند، و از وی درخواست راهنمایی برای برقراری تماس، بخاطر درخواست پذیرش از یکی از دانشگاههای معتبر آلمان، نمودند.
این هموطن مطلع یاد شده، به آنان توصیه نمود که، در شرح واحدهای درسی خود، بویژه روی تحصیل فلسفهی ملاصدرا، از کتاب اسفار اربعهی او، با تفصیلی بیشتر اشاره نمایند. زیرا در محافل اوریانتالیستیک، یعنی خاورشناسی، بویژه ایرانشناسی در آلمان، در دست داشتن احتمالی یک ترجمهی اصیل از کتاب اسفار اربعه، مورد علاقهی شدید بوده است.
آن دو گرامی یاد شده_ دکتر فلاطوری و دکتر زریاب خویی_ بدین توصیه، توجه خاص مبذول داشتند، و در نتیجه، پاسخ هیئت علمی دانشگاه آلمان، به آنها، نه تنها، یک پذیرش ساده، بلکه بیشتر دعوتنامهئی با اشتیاق تمام، از آن دو بزرگوار بود!!؟
برای آگاهی بر شرح احوال تحصیلی دو استاد یاد شده_ دکتر جواد فلاطوری، و دکتر زریاب خویی_ و موفقیتهای کم نظیر و استثنایی افتخار آفرین آنان، برای همگی ما ایرانیان، در آلمان، لطفا میتوانید به لینکهای داده شده از ویکی پدیا، در این بخش مراجعه فرمایید. (دکتر عبدالجواد فلاطوری، دکتر عباس زریاب خویی)
غرض از این یادآوری این بود که، دربارهی ادامهی زندگانی معنوی صدرالدین شیرازی، حتی در امروز، در آلمان و در ایران، دو شاهد صادق را، به شما، خوانندگان گرامی معرفی نموده باشیم. یاد همگی آنان، صدرالدین شیرازی، دکتر جواد فلاطوری، و دکتر عباس زریاب خویی، برای همیشه، گرامی باد!!!
_پیشرفت شگفت انگیز رسانهها،
در سرعت اعجابانگیز پخش جهانی معرفتها،
در زمان ما
دنیای امروز، اندک اندک، با ابتکار رسانهها، و پدید گشت ظهور اعجاب انگیز بیسابقهی “شهروند-خبرنگاران“، و تصاویر، بگونهئی در پخش اطلاعات، پیشرفت کرده است، که کمتر خبر و موضوعی است که، در نقطهئی از جهان، خوب یا بد اتفاق بیافتد، و به سرعت امواجی از نور، در دیگر گوشههای جهان، به همگان، خبر رسانی نشود!!؟ بگونهئی که، گسترهی جهان ما را، بصورت یک دهکدهی جهانی، دست کم، از نظر اطلاع رسانی، و دریافت اطلاعات در آورده است.
از اینرو، اگر در آینده، با کاهش از “نابرابریها، در آگاهیها“، از شدت موانع، کاسته شود، تنها فقط از همین راه پیشرفت آیتی(IT)، یعنی تکنولوژی معجزه آسای گردش اطلاعات، به “سرعت نور!؟”، در جهان خواهد بود_ ان شاء الله.
_آدم یک چشمی_سلطان شهر کوران؟؟!
یک باسواد، در زادبومِ انبوه بیسوادان؟؟!
یک ضرب المثل مشهور ایرانی میگوید:
_”آدم یک چشمی، در شهر کوران، سلطان است!؟؟“
این احساس سلطان بودن آدم یک چشمی، در شهر کوران، دو معنی میتواند داشته باشد: یکی مثبت، و دیگری منفی!؟
۱)_ احساس مسئولیت: معنی مثبت “آدم یک چشمی، سلطان شهر کوران“، بدین معنی است که، انسان یک چشمی، خود را کامل، و برتر از همه نمیپندارد. بلکه، چون دست کم، یک چشم دارد، خود را مسئول میداند، و دور از جوانمردی میپندارد که، دستگیر سایر همشهریان از بینایی هر دو چشم محروم خویش، نباشد!؟؟ ناچار، به مددکاری و تعاون، در همیاری و همکاری، با محرومان نابینا از هر دو چشم، میپردازد، و به آنان با وجود ناتوانیهای شخصی بسیار خودش، کمک میرساند.
۲)_ خودبرتر بینی: معنی منفی “آدم یک چشمی، سلطان شهر کوران” این است که، انسان یک چشمی در شهر کوران، خود را واقعا، برتر از همه، و سلطان واقعی همهی آنان میپندارد!!؟ یعنی همهی نابینایان از دو چشم محروم را، معلول، در نتیجه، عقیم، و بیفایده میپندارد، که حتی نوکری او را نیز نمیشایند؛ یکه تازی میکند، و هرگاه به هر بهانه، هر فرصتی که دست دهد، برتری و خود برتربینی خویش را، بر دیگران، به طرزی اهانت آمیز، به رخ آنان میکشد، و انتظار چاکری و بنده سانی آنان را، دارد!!؟
از جملهی کسانی که در این معنی دوم، با اندک سواد خویش، خود را در زادبوم جاهلان و بیسوادان مییابد، و از عارضهی خودبرتر بینی افراطی عقدهمند است_ بنا بر گزارشهای نه چندان کامل مولف قصص العلماء_ ظاهرا، بطور نسبی، “محمدباقر میرِ داماد” بودهاست.
محمد باقر میرِ داماد (۱۰۴۰-۹۶۹ه.ق/۱۶۳۱-۱۵۶۱م)، در عصر صفویه، معاصر شاه عباس اول (زندگی۱۰۳۸-۹۷۸ه.ق/ ۱۶۲۹-۱۵۷۱م) میزیسته است.
اجازه دهید پس از مقدمهئی به داستان او، و چرایی این که در این گفتار، بویژه به میرِ داماد پرداخته ایم، باز خواهیم گشت.
_گوتینگن، شهری در دانشگاهی؟؟!
در سال ۱۹۵۰م/ ۱۳۲۹ه.ش، هنگامی که نویسندهی این گفتار، برای ادامهی تحصیلات، در آلمان باختری، به شهر گوتینگن رسید، با فضا و جمعیتی روبرو گردید که، درست وارونهی آدم یک چشمی در شهر کوران مینمود!!؟
شهر گوتینگن، هنگام فعالیت دانشگاهش، پانزده هزار جمعیت میداشت. و چون تعطیلات دانشگاهی فرا میرسید، یکباره، شش هزار دانشجو، عموما به زاد بوم خود، باز میگشتند، و شهر گوتینگن با جمعیتی نه هزار نفری، برای ادامهی خدمات، بجا میماند!!؟
گوتینگن، تا آن سال، هفت جایزهی نوبل در رشتههای علمی گرفته بود، که از آن میان، هنوز، پنج تن از برندگان نوبل، در قید حیات بودند.
کمتر خدمتگذاری در رستورانها و فروشگاههای شهر گوتینگن، یافت میشد، که کمتر از دیپلم دبیرستان داشته باشند!!؟
تا دلتان میخواست، شهر گوتینگن، در هر شغل و هر گوشه و کناری، از انواع دکترها و مهندسان مملو بود. چنانکه شهرت داشت که، گوتینگن، “دانشگاهی در شهری” نیست، بلکه “شهری در دانشگاهی” است.
در نتیجه، بالابود سطح تحصیلات، و با سوادی صد در صدی افراد، از زن و مرد، به هر تازه واردی، بیشتر روحیهی خود کمتر بینی و حقارت را، القاء مینمود، تا بر عکس، خود برتر بینی افراطی آدم یک چشمی، سلطان شهر نابینایان را!!؟
در جهان سوم، از جمله در کشور ما_ بیشتر در نسل گذشته، بدلیل کثرت بیسوادان نسبت به آدمهای کمیاب تحصیلکرده_ تحصیلکردهها، خود را، غالبا، همانند سلطان یک چشمی، در شهر کوران، احساس مینمودهاند!!؟
مثلا یک باسواد منفرد، یکی از کرج، یکی از شهرری، یکی از شمیران، یکی از سمنان، یکی از شامان از توابع دامغان، و، و، و، هنگامی که بهم میرسیده اند، غالبا، با احساس رقیبی که میخواهد، خود را برتر از اولی بنماید، با هم روبرو میشدهاند؛ و در نتیجه، دست خوش عدم تفاهم، انتقاد، و غیبت از یکدیگر در غیاب هم، و در جمع نیز، با احساس هم-ناپذیری، گرفتار ابراز مخالفت و ضدیت و عدم همکاری با یکدیگر، میگردیدهاند!!؟
سالهاست که از رسانهها میشنویم که، “اپوزیسیون“_ در خارج از کشور_ بجای اتحاد با همدیگر، فقط به عارضهی تخطئه، و گریز از هم، مبتلا هستند!؟؟
معمای ناگشوده، و چیستان سر بسته، در راز این مقابلهی گلادیاتوری افراد اپوزیسیون با یکدیگر، بیشتر در این نکته نهفته است که، همه در سطحی افقی، میاندیشند که، این تنها مشکل زمان ما، و روزگار نسل آنان است؟؟!
در صورتیکه، مطالعه در تاریخ، و حتی وجود قدمت ضرب المثلهایی چون “آدم یک چشمی، در شهر کوران سلطان است“،” خر همان خر است، فقط پالانش عوض شده است“، “مهمون چشم نداره مهمون رو ببینه، و صاحبخونه، هر دو شون رو“، و، و، و، میرساند که، این بلای ناسازگاری و همستیزی، عارضهئی مزمن، کهن و باستانی، در خطی عمودی از مرده ریگهای تلخ تمام دورههای سلطنت استبدادی، در ایران بوده است!!؟
_بازگشت به مورد میرِ داماد
میرِ داماد، نمونهئی از خود برتر بینی آدم یک چشمی در شهر کوران
مورد میر داماد، بخوبی نشان میدهد که، از حدود بالغ بر چهارصد سال پیش، در عصر صفویه، این بیماری مزمن، همچنان وجود داشته است!!؟ و نمونه و عارضهئی از روابط ناسالم انسانی در ایران، بشمار میرفته است!!؟
اسم اصلی میر داماد عبارت است از : میر محمدباقر. در یک روایت رسمی لقب “داماد” را برای او، برگرفته از لقب پدرش میدانند، که داماد محقق ثانی_شیخ علی بن عبدالعالی کرکی(?-?)_ بوده است. (محمد بن سلیمان تنکابنی: قصص العلماء، ص ۴۲۹)
روایت دیگری که، از شایعههای شنیداری است، لقب “داماد” را، ناشی از لقبی میداند که شاه عباس، به میر داماد داده است. این روایت دوم، یعنی دریافت لقب دامادی، برای میرِ داماد، بدینسان روایت شده است که:
_”محمدباقر، بعنوان یک طلبهی حوزوی در مدرسهی بزرگی در اصفهان حجرهئی داشت، و در آنجا سالها، به تحصیل علوم زمان خود، اشتغال ورزیده بود. باز هم بنابر روایت_ افسانه یا حقیقت؟؟!_ راهی نیمه مخفی، از این مدرسه، به دربار و حرمسرای شاه عباس، وجود داشته است؛ که شاه عباس، گاه سر زده از آن راه، به مدرسه میآمده است، و از مدرسه، با دو سه تن از محافظان همراه مورد اعتماد خود، به گونهئی ناشناس، به داخل شهر میرفتهاست، و به اصطلاح در شبگردیهای محرمانهی خود، برای کسب اطلاع از احوال مردمان، به اوضاع شهر، سرکشی می نموده است؟؟!
شبی، یکی از دختران شاه عباس، با دایه و پرستارش، از آن راه پنهان، به حجرهی محمدباقر میآیند، و مدتی با او به گفتگو مینشینند. و سپس او را ترک گفته و، میروند.
همان پرستار و یا دایه، ناچار گزارش این ملاقات را، به عرض شاه عباس میرساند. شاه عباس دستور به احضار طلبه_ محمد باقر_ نموده، و او را به حضور فرا میخواند و از او میپرسد، آیا تو بدان شاهدخت تجاوز نکردی؟؟!
طلبه میگوید: خیر، اعلیحضرتا!!؟
شاه عباس میپرسد: از کجا سخنت را باور کنم، که تو طلبهی مجرد توانستهای بر نفس امارهی خود غلبه کنی، و از آن حوری که ناخواسته از بهشت به نزد تو فرو فرستاده شده بوده است، یکسره پرهیز نمایی؟؟!
محمد باقر، دست راست خود را باز میکند، و سر انگشتان سیاه شده و سوختهی خود را، به شاه نشان میدهد و میگوید:
_اعلیحضرتا، این دست راست من و انگشتان سوخته ام، نشان راستگویی من است. زیرا، من در برابر آن حوری، به فرمایش شما، خود را ناتوان یافتم، و نفس اماره ام، دیو شهوت را نهیب زده بود، و مرا به وسوسه افکنده بود که از فرصت ناخواستهی بدست آمده، هر چه زودتر تمتع بر گیرم.
لکن، من برای مبارزه با نفس خودم، انگشتانم را، روی شمع گرفتم، و همه را سوزاندم، تا سوزش جانسوز انگشتانم، مرا در تنازع بقا یاری دهند، که بر نفس امارهی خود غلبه جویم، و از شر نهیب دیو شهوت رهایی یابم!!!؟
شاه، دستش را میگیرد، نگاه میکند و دستور میدهد، عاقدی حاضر شود، دختر را نیز حاضر مینماید، تا او را، فورا، به عقد محمد باقر در آورد، تا بتواند افتخار لقب دامادی خود را، به محمد باقر اعطا نماید. و او را “امیر داماد“، و یا به کوتاهی میر داماد مینامد، که در اصطلاح مشابه اروپایی، “پرنس-داماد” است!!!؟ ( از جمله رک به: سایت راسخون، میر داماد و دختر شاه عباس)
و بدینسان میر داماد، به اقلیت نخبگان اشرافیت خود برتر بین جامعهی آن روزگار، تعلق مییابد، و ظاهرا نیز، برای حفظ این مقام خود_ دامادی پادشاه زمان_ از هرگونه، ساده گویی و آسان نویسی، خودداری میورزد، تا مورد داوری خواص عالمان دینی، و عوام الناس مقلد آنان، قرار نگیرد، و بهانهئی بخاطر تکفیرش، بدست آنان ندهد!!؟
از این سبب است که، ناچار، راه استاد_ میر داماد_ با شاگردش_ صدر الدین شیرازی_ در شیوهی گفتار و نوشتار، یکسره به کلی، متفاوت، و حتی متضاد میگردد_ ساده نویسی تعاونی شاگرد، بخاطر بالا بردن سطح معرفت انبوه مردمان، یعنی کمک به هموار ساختن راه حتی المقدور نزدیک به برابری در دانایی، در قلمرو میهن خویش؛ در برابرِ قلنبه پردازیهای پدافندی و تنازع بقایی اشرافی استاد، در حفظ نابرابری در دانایی محافظه کارانه و طبقاتی، در جامعهی قرون وسطایی خویش!!؟
اینهمه تضاد، در میان شاگرد و استاد، در یک مکتب تحصیلی، بسیار کمتر دیده شده است. سه مورد تاریخی را، در این مثال خاص میتوانیم، روشنگر این جنبهی استثنایی ایجاد تضاد در یک مکتب تحصیلی، بر شماریم:
۱)_ ارسطو بر ضد افلاطون: ارسطو (۳۲۲-۳۸۴ق.م) در آثارش، هر جا که ضرورت داشته است، به نقد و تصحیح نظر افلاطون، پرداخته است. بسیاری از آشنایان همزمان با ارسطو، به او یادآور میشوند که:
_چگونه است که شما، احترام استاد خود، افلاطون (۳۴۷-۴۲۷ق.م) را، نگاه نمیدارید؟؟! و به راحتی به نقد، و رد گفتار او، میپردازید؟؟! آیا شما، افلاطون، استاد خود را دوست نمیدارید، و دشمن او شده اید؟؟!
و ارسطو پاسخ میدهد که: افلاطون در نظر من، البته، استادی عزیز و گرامی است، و من، او را عزیز میدارم، اما، حقیقت_ که هر دویمان، یعنی هم افلاطون و هم من، بخاطر کشف آن تلاش کرده ایم_ در نظر من، بیتعارف، از افلاطون عزیزتر است!!؟
۲)_ در جهان اسلام، واصل بن عطا (۱۳۰-۸۰ه.ق/۷۴۸-۷۰۰م)، بنیانگذار مکتب معتزله_ مکتب مضاعف اعتقاد به اصالت عقل، همزمان با اعتقاد به اصالت وحی_ شاگرد حسن بصری (۱۱۰-۲۱ه.ق/۷۲۹-۶۴۲م) بوده است.
اما، بخاطر اعتقاد حسن بصری، به دو قطب متضاد جبر و اختیار، واصل بن عطا، از حلقهی درس حسن بصری جدا میشود، و بر خلاف نظر استادش، که امر قضا و قدر را، در میان جبر و اختیار منحصر میدانسته است، به منزلهئی بین منزلتین اعتقاد میورزد، و اظهار میدارد که:
_ با همهی احترامی که، برای استادم، حسن بصری دارم، ولی کشف این حقیقت، که رفتار و گفتار بشر، فقط منحصر در دو مورد جبر و اختیار، یا افراط و تفریط است، من به این حقیقت رسیدهام که، فقط جبر و اختیار نیست، بلکه امری در میانهی این دو، بیشتر بر زندگانی ما، حکمفرماست.
و بدینسان، واصل بن عطا، به “نظریهی اوساط ارسطویی” فرا در میرسد. از نظر ارسطو، برای نمونه، شجاعت، حد وسط در میان گستاخی افراطی، و قطب بزدلی تفریطی قرار دارد، و، و، و.
۳)_ برتولت برشت(۵۸=۱۹۵۶-۱۸۹۸م)، در نمایشنامهئی، یا واقعا از گالیله(۱۶۴۲-۱۵۶۴م) نقل میکند، و یا در دهان او میگذارد که، گالیله، پس از تسلیم اجباری، برای قبول نظر #انکیزیسیون_سازمان تفتیش عقاید کلیسای کاتولیک_ مجبور میشود، ظاهرا_ به اصطلاح ما از روی تقیه_ عقیدهی خود مبنی بر گردش زمین به دور خورشید را، انکار نماید!؟؟
هنگامی که گالیله، از جلسهی دادگاه آزاد میشود، و بیرون میآید، یکی از شاگردان برجستهاش، به طعنه به او میگوید:
_ بدبخت ملتی که، قهرمان ندارد.
و گالیله در پاسخ او میگوید:
_بدبخت ملتی که، به یک قهرمان، نیازمند است!!؟
_اجرای نمایشنامهی گالیله در ایران
از رویدادهای شگفت و تصادفات ناخواستهی تاریخ است که، نمایشنامهی گالیلهی برتولت برشت، در ایران، به کارگردانی زنده یاد حمید سمندریان (۱۳۹۱-۱۳۱۰ه.ش/۲۰۱۲-۱۹۳۱م)، به صحنه در آمده است. زیرا، سمندریان خود، یکی از افتخار آفرینان همنسل و همعصر دو زنده یاد دیگر، عبدالجواد فلاطوری و عباس زریاب خویی، در آلمان تحصیل کرده، و با موفقیت و کسب رتبهی ممتاز فارغ التحصیل شده، و به ایران بازگشته بوده است.
سمندریان پس از پایان تحصیلات دبیرستانی خود، حدود سالهای ۱۳۳۰ه.ش/۱۹۵۱م، برای تحصیل در رشتهی مهندسی، به آلمان سفر کرده بود. و این خود، باز ماجرای شگفتی است که چگونه او، پس از مدتی تحصیل در رشتهی مهندسی، با شنیدن چند نمایشنامهی رادیویی، جذب جاذبهی صدای یک کارگردان اعجازگر تئاتر _ادوارد مارکس (۱۹۸۱-۱۹۰۱م)_ گردید، مهندسی را رها کرد، و به تحصیل جدی و عمیق تئاتر، بویژه کارگردانی آن اشتغال ورزید.
#سمندریان پس از بازگشت به ایران، بعنوان یک آزادهی واحه-سان، با انتخاب سناریوهای شاهکار مدرن، عموما، ضد قدرتهای کور خودکامگی، مانند گالیلهی برتولت برشت، و کرگدن اوژن یونسکو (۱۹۹۴-۱۹۰۹م) خود، به یک غوغا آفرین پر جاذبه و شادی بخش مبدل گردید.
این نسل بویژه در آلمان تحصیل کرده، شاید و حتی به احتمال قوی، شاهد فعالیت کم نظیر آلمانیها، برای بازسازی هر چه سریعتر آلمان، و معماری دموکراسی آن _بخاطر خود پالایی از میراث تلخ #نازیسم _ و ترمیم آثار خرابیهای آن، بر اثر جنگ جهانی دوم بوده اند؟؟! این نسل، شاهد آن بوده است که، اسطورهی پرواز ققنوس از زیر تل خاکسترهای برجای مانده، ناشی از سوختنهای یک تمدن، در مدتی کوتاه، در واقعیت، به حقیقت میپیوندد. یعنی به اختصار، آنان شاهد تبدیل یک “اسطوره“، به یک “واقعیت” متعالی شده بوده اند.
نمونهی دیگری از پیکار سمندریان با فشار تمامیت خواهی قدرت روزگار او، کارگردانی نمایشنامهی کرگدن اثر اوژن یونسکو است، که تاریخ اجرای آن_ ۱۳۵۰ه.ش/ ۱۹۷۱م_ درست در سال برگزاری جشنهای پر هیاهو و جنجال آفرین دو هزار پانصد سالهی شاهنشاهی ایران، بوده است!!!؟
اشارهی ویکی پدیا به ساختار و محتوای نمایشنامهی کرگدن، شایسته یادآوری و بازخوانی است. ویکی پدیا، دربارهی نمایشنامهی کرگدن چنین مینویسد که:
_”…نمایشنامهی کرگدن، در سه پرده، اثر اوژن یونسکو، نمایشنامهنویس فرانسوی رومانیاییتبار در سال ۱۹۵۹م/۱۳۳۸ه.ش، نوشته شد. از این اثر به عنوان یکی از مهمترین نمایشنامههای سده بیستم و در زُمرهی یکی از «نگینهای تئاتر دنیا در تمام اعصار» یاد میشود…
در طول سه پرده نمایشنامه، همهی ساکنین شهر کوچکی در فرانسه، به کرگدن (حیوانی کور از شعور، با قدرتی ویرانگر، یعنی زور کور) تبدیل میشوند،…
نمایشنامه بطور کلی، پاسخی به وقایع بعد از جنگ جهانی دوم و دربردارندهی موضوعاتی در نقد پیروی از رسوم و عقاید، فرهنگ، فلسفه و اخلاقیات ارتجاعی است. …“( ویکی پدیا، کرگدن)
هنگامی که نزدیک سه سال و نیم بعد از نخستین اجرای نمایش کرگدن در ایران، “حزب رستاخیز“، تشکیل گردید، و به فرمان #پهلوی_دوم، هر ایرانی میبایستی در آن ثبت نام مینمود، رندان روزگار، بر ضد تبلیغات، در زمزمههای زیر لبی خود میگفتند:
_ چیزی که کم داشتیم، بویژه در آستانهی تمدن بزرگ، یک کارخانهی کرگدن سازی از آدمهای سر بزیر بود که آن کمبود نیز، با یک فرمان الهام بخش بزرگ ارتشتاران، رفع نقیصه گردید!!؟ اینهم حزبی، برای کرگدن سازی ملی از شهروندان ایرانی، البته از نوع شاهنشاهیاش!؟؟
زیرا، کرگدن به تعبیر #اوژن_یونسکو، حیوانی زورمند، ولی از فهم و شعور، بی بهره، کور و کر بوده است.
و از گفتنیهای دیگر آنکه، در آشفته بازار ایدئولوژیک رستاخیزی شاه و ملت، سگ سانسور نیز، چنان گیج شده بود، که نه صاحبش و نه دشمنش، و نه طعمهی خود را، باز میشناخت.
جلال آل احمد (۱۳۴۸-۱۳۰۲ه.ش/۱۹۶۹-۱۹۲۳م)، که ناسازگاریاش با نظام سلطنتی و دستگاه ساواک، سبب شهرت و قهرمانیاش شده بود، در سال ۱۳۴۵ه.ش/ ۱۹۶۶م، ترجمهی خود از نمایشنامهی کرگدن نوشتهی اوژن یونسکو را، به چاپ رسانده بود، و در سال ۱۳۵۰، یعنی سال جشنهای شاهنشاهی، این اثر که از شاهکارهای ضد دیکتاتوری و استبداد ارتجاعی شناخته شده است، از نو باز_ دو سال پس از مرگ مترجم آن، دوباره به تجدید چاپ میرسد!؟؟؟
شادروان حمید سمندریان، این به اصطلاح کارگردان کارمند وزارت فرهنگ و هنر، از روی ترجمهی آل احمد، کرگدن را، به روی صحنه باز میآفریند. البته بعدهاست که دوباره، بانو پری صابری (۱۳۱۱ه.ش/۱۹۳۲م)، ترجمهی جدیدی از نمایشنامهی کرگدن را، منتشر میسازد.
و باز یادآوری اعجاب انگیز این که، حمید سمندریان، این شخصیت آزاده واحه-سان_چنانکه در بالا اشاره رفت_ خود از کارمندان وزارت فرهنگ و هنری بوده است که سرپرستی آن بعهدهی مهرداد پهلبد، شوهر شاهدخت شمس پهلوی، خواهر پهلوی دوم، بوده است.
ملاحظه میفرمایید که وزارت فرهنگ و هنر، مسئول جشنهای هنر شیراز، درست در سالهای جشنهای شاهنشاهی، ضمنا، چگونه، سنگری برای آزادگان واحه-سانی چون حمید سمندریانها بوده است؟؟؟! بیهوده نیست که، مردم معتقد بودند، خداوند هیچ سرزمین و مکانی را، هیچگاه، خالی و عاری از حجت نمیگذارد؟؟!
نمایشهای زندگی گالیله و کرگدن اوژن یونسکو، همه جزء برنامههای هنر پروری “وزارت فرهنگ و هنر” آقای #پهلبد، به روی صحنه در میآمده است!!؟
بانو شمس پهلوی (۱۳۷۴-۱۲۹۶ه.ش/۱۹۹۶-۱۹۱۷م)، خواهر دوم تنی پهلوی دوم، پس از تبعید پدرش، #پهلوی_اول به افریقای جنوبی، ظاهرا، مدتی بدو ملحق شد. ولی شدت تاثرش از وضعیت پیش آمده برای پدرش، او را گرفتار افسردگی شدید، یا دپرسیون نمود. البته این تاثیر روانی شدید، بر اثر خلع از سلطنت پدر، در مورد لیلا (۱۳۸۰-۱۳۴۹ه.ش/۲۰۰۱-۱۹۷۰م)، دختر پهلوی دوم، حتی منجر به خودکشیاش گردید.
شمس پهلوی، ظاهرا مدتی در یک بیمارستان، در رم بستری میشود. خواهران راهبه، دورش را میگیرند و طعمهی شکار بسیار مناسبی، از خاندان سلطنت ایران، برای خود مییابند، و از عشق و محبت مسیحی صحبت کرده، او را شیفتهی آیین مسیحیت مینمایند.
سرانجام، بانو شمس، خود خواسته به آیین کاتولیک در آمده، و ترک دین اسلام مینماید. البته، از نظر مسلمانان، چنین کسی که ترک اسلام گوید، یک “مرتد” شناخته میشود!!؟ که حکمش نیز، در قانون جزای اسلامی، معلوم است، یعنی اشد مجازات بشمار میرود؟؟!
_ازدواج سلطنتی در ایران؟!
سنتی، یا مدرن؟!
پهلوی اول (۱۳۲۳-۱۲۵۶ه.ش/۱۹۴۵-۱۸۷۸م)، با یک حرمسرا، شامل چهار همسر عقدی همزمان، کثیر الاولاد، با یازده فرزند_ برادران و خواهران ناتنی: همدم السلطنه، شمس، اشرف، محمدرضا، علیرضا، غلامرضا، عبدالرضا، احمدرضا، محمودرضا، فاطمه، حمیدرضا_آشکارا و بدون پرده پوشی و محرمانه، حدود شانزده سال در ایران سلطنت نموده است. وجود زنان صیغه، در این حرمسرای سلطنتی پهلوی اول، ناممکن نیست؛ ولی، ما از آن بیخبریم!!؟ (رک به: دکتر محمدقلی مجد(۱۳۲۴ه.ش/ ۱۹۴۵م): رضاشاه و بریتانیا، بر اساس اسناد وزارت امور خارجه امریکا، ترجمهی مصطفی امیری(۱۳۶۱ه.ش/۱۹۸۳م)، موسسه مطالعات و پژوهش های سیاسی، ۱۳۸۹، صص۴۵-۴۴، نسخهی دیجیتال)
لکن، پدر سالاری، یعنی با انتخاب، و دستور پدر، ازدواج نمودن، کاملا، در این خاندان، به شدت رعایت شده است. پهلوی اول، برای شاهدخت اشرف (۱۳۹۴-۱۲۹۸ه.ش/۲۰۱۶-۱۹۱۹م) ، در هفده سالگی اش، همسری_ علی قوام(?-?)_ را انتخاب میکند، و دختر باید آن را بپذیرد. حق انتخاب، یا مخالفت هم ندارد!!؟ دختر دیگر، شاهدخت شمس، در نوزده سالگی، باز به موجب گزینش و دستور پدر، باید با فریدون جم (۱۳۸۷-۱۲۹۳ه.ش/۲۰۰۰-۱۹۱۴م)، ستوان دوم، فارغ التحصیل دانشکدهی افسری، همچنان بدون حق مخالفت، ازدواج نماید!!؟ البته این داماد، با وجود جدایی همسرش، شاهدخت شمس از او، در سال ۱۳۲۳ه.ش/۱۹۴۴م، همچنان در ارتش، وفادارانه به سلطنت پهلویها، تا هنگام مرگ، با آخرین درجهی عالیرتبهی ارتش ایران، یعنی ارتشبدی، به زندگی خود ادامه داده است.
این روش پدرسالاری در انتخاب همسر، در مورد ولیعهد، پسر ارشد پهلوی اول، محمد رضا_پهلوی دوم_ نیز، عینا، تکرار می شود. پهلوی اول، ملکه فوزیه (۱۳۹۲-۱۳۰۰ه.ش/۲۰۱۳-۱۹۲۱م)، خواهر ملک فاروق، پادشاه مصر را، برای همسری پسرش، مناسبترین گزینه دانسته، و بدون توجه به تمایل یا عدم تمایل محمدرضا، همسری با او را، به وی تحمیل می نماید_ با دستوری شاهانه، که هیچ کس، حق مخالفت با آن را نداشته است. و چون در قانون اساسی ایران، به تصویب رسیده شده بوده است که، همسر پادشاهان آیندهی ایران، باید ایرانی الاصل باشند، بخاطر تحقق بخشیدن به ارادهی پهلوی اول، متممی را در تفسیر قانون، بدان افزودند که، ازدواج ملکه فوزیه با ولیعهد ایران، و دریافت گذرنامهی ایرانی، همان ایرانی الاصل بودن را، در مورد ملکه فوزیه، به اثبات میرساند!؟؟
نتیجه آنکه، چه دختران و چه پسر اول، ولیعهد، هر سه، بعد از پدر_ تبعید و مرگش_از ازدواجهای اجباری خویش، و همسران ناخواستهی خود، جدا میشوند، و همسرانی به دلخواه خویش، برای خود، بر میگزینند!!!؟
ملکه فوزیه، که حتی دختری هم برای پهلوی دوم، زاییده بود_ شاهدخت شهناز پهلوی (۱۳۱۹ه.ش/۱۹۴۰م)_ باید طلاق را میپذیرفت، و دختر خود شهناز را نیز، نزد پدرش در ایران میگذاشت، و خود در مصر به زندگی و زناشویی بعدیاش ادامه میداد.
پهلوی دوم، باز همانند پدرش در انتخاب همسر، برای دخترش، شهناز پهلوی، اقدام مینماید، و او را به اردشیر زاهدی (۱۴۰۰-۱۳۰۷ه.ش/۲۰۲۱-۱۹۲۸م)، به همسری در میسپارد. شهناز نیز، پس از مدتی، به هر بهانه، از همسر خود، که انتخاب خودش نبوده است، جدا میشود.
نکتهی بعد، که از سنت مردسالاری پهلوی دوم، سرچشمه میگیرد، اینست که شاهدخت شهناز با آنکه فرزند اول است، چون زن بوده است، از ولیعهدی محروم میگردد. و پهلوی دوم بخاطر داشتن پسری، برای جانشینی و ولیعهدی خویش، ازدواج تازه، با ملکه ثریا (۱۳۸۰-۱۳۱۱ه.ش/۲۰۰۱-۱۹۳۲م)، مینماید. پس از مدتی، چون ملکه ثریا نیز، عقیم و نازا بوده است، او را، به دعوی مصالح آیندهی کشور، طلاق میگوید. و با همسر سوم خود، ازدواج میکند، تا سرانجام پسری برای ولیعهدی، از این ازدواج بوجود میآید.
با آنکه در سنت شاهنشاهی ایران، حتی در زمان ساسانیان_ حدود ۱۵۰۰ سال پیش_ دو شاهبانو_ دختران خسرو پرویز، یکی به نام پوران دخت، و دیگری به نام آزرمیدخت_ به سلطنت، یعنی به شاهنشاهی رسیده بودهاند، پهلوی دوم، که دوست میدارد، خود را، شاهنشاه الگوی سلسلهی شاهنشاهی، و حافظ منافع و مراسم شاهنشاهی در ایران، نشان بدهد، با این وصف، در مورد مردسالاری، این سنت دیرین شاهنشاهی را، یکسره، نادیده میگیرد، و اصرار میورزد که جانشینش باید پسر باشد و نه دختر.
اینها واقعیاتی است که، در زندگانی پهلویها_پهلوی اول و دوم_ روی داده و به اثبات رسیده است. آیا در این شیوهی منتخب زناشویی، خانواده داری، و اصرار به مردسالاری، در جانشینی و ولیعهدی، در خاندان پهلویها، هیچگونه اثری از مدرنیسم و تجدد، میتوان فرا یافت؟؟؟!
سلطنت طلبان، هنگامیکه به شیوهی سلطنت در ایران، یعنی سلطنت مشروطه اصرار میورزند، عموما به سلطنت مشروطه از جمله انگلستان، هلند، و دانمارک مثال می زنند، که همه از مدرنترین کشورهای اروپا و دارای پادشاه مشروطه اند. ولی، فراموش میکنند که، این کشورها، تعصبی در جنسیت پادشاه مشروطهی خود ندارند، و هر سه دارای یک ملکه، یک شاهبانو، یعنی پادشاهی مونث اند!!!؟
در اینصورت، آیا دست کم، خاندان پهلویها، با تعصب بر داشتن ولیعهدی از جنس مردان، میتوانند الگویی برای زناشویی، و برابری زن و مرد، دور از آپارتاید جنسیتی، بدون مردسالاری، برای زناشویی، به ملت ایران ارائه دهند؟؟! و حال آنکه از قدیم گفته اند، “الناس علی دین ملوکهم“، یعنی مردمان به شیوه و آیین پادشاهان خود، زندگی میکنند!؟؟؟
و یا آیا، پهلویها، در رویکردی ساده به #فمینیسم، پذیرش عدم نابرابری جنسیتی، نسبت به ساسانیان، و پذیرش فمینیسم آنان، دست کم، هزار و پانصد سال عقب ماندهتر نبوده اند؟؟! و حقیقتا، با #آنتی _فمینیسم، بیشتر انس نداشتهاند، و، و، و؟؟؟!
و هنوز یک تفاوت بس سترگ دیگر، میان سلطنت ساسانیان و سلطنت پهلویها، وجود داشته است. و آن این که پادشاهان ساسانی، حاکم مطلق بوده اند؛ و بطور مطلق و صد در صد ناظر، نظارت و دخالت در همهی کلیات و جزئیات امور کشور و مردمان را، انحصاری خود میدانسته اند. در صورتیکه قرار بر این بوده است که، پادشاه مشروطه در هیچ کار دخالت نکند، و فقط، مظهر نمادین وحدت ملی باشد و بس. اصرار به این که، چنین نمادی، بدون داشتن هیچ اختیاری، برای دخالت در کاری، حتما باید از جنس مردان باشد، و نه از جنس زنان، چه معنی میدهد؟؟؟! جز یک نیت پنهان، نهفته در این خواسته باشد که، برای استبداد و دیکتاتوری به پندار پهلویان، مردها بهتر از زنان میتوانسته اند، دخالتگر، در همهی امور باشند و بس؟؟؟!
_پهلبد وزیر فرهنگ و هنر، همسر دوم بانو شمس
بانو شمس، پس از جدایی از همسر اولش، فریدون جم، در روابط هنری، با آقای عزت الله مین باشیان(۱۳۹۷-۱۲۹۵ه.ش/۲۰۱۸-۱۹۱۷م) روبرو میشود، که از خانوادهای اهل هنر است، پدرش از موسیقی دانان عصر قاجار است، و خودش نیز، دو ساز پیانو و ویولن را، بخوبی می نواخته است.
آقای عزت الله مین باشیان، با مشاهدهی تمایل شمس پهلوی به خود، دو چیز خود را ترک میگوید: یکی نام و نام خانوادگی اش، و دیگری دین اسلام را.
پس از این تغییر، عزت الله مین باشیان، به نام مهرداد پهلبد خوانده میشود. و به آیین کاتولیک در آمده، ترک اسلام میگوید، و در نتیجه، بعنوان یک مرتد، شریک زندگانی بانو شمس پهلوی، میگردد.
پهلوی دوم، برای لطف به خواهرش، مهرداد پهلبد را، به وزارت فرهنگ و هنر ایران بر می گزیند. اینک، آقای مهرداد پهلبد_یک مرتد از نظر مسلمانان_ در رأس فرهنگ و هنر ایران، باید طبق مذهب رسمی تشیع در قانون اساسی ایران، به سانسور کتابها، شعرها، نمایشنامهها و فیلمها، اقدام ورزد!!؟
اگرچه، تغییر دین بانو شمس، و ارتداد او، و شوهرش آقای پهلبد، هیچ جا رسما اعلام نشده بوده است و به اصطلاح، محرمانه، تحت سانسور، به حیات خود ادامه دادهاند؛ ولی، بصورت زمزمه و شایعه، مردمان بویژه اهل بازار، و انبوهی از مسلمانان، بویژه در محفل آیات عظام در قم، شنیده و شناخته شده بوده است، و موجبات خشم آنان را، فراهم نموده بود که، پادشاه اسلام، حامی تشیع، یک مرتد را، بر فرهنگ و هنر ایران مسلط نمودهاست!!!؟ این ضرب المثل فارسی ضد سانسور، بخوبی وضعیت محرمانه نگهداشتن ارتداد وزیر فرهنگ و هنر سلطنتی ایران را، آشکار میسازد که، “دیوار موش دارد، موش هم گوش دارد“، و، و، و.
_سومین واحهی رسمی آزادی، در استبداد سلطنتی
وزارت فرهنگ و هنر
بدینسان، پس از کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، و انجمن آثار ملی، وزارت فرهنگ و هنر، سومین و مهمترین نهادی میشود که، آزادگان واحه-سان، میتوانند در آن سنگر گیرند، و به شلیک تیرهای ضد قدرت استبدادی حاکم در کشور، در سنگری بسیار امنیت بخش، بپردازند!!؟
سمندریان_چنانکه در بالا اشاره رفت_ یکی از این سنگرگیران بوده است.
تضادهای دیالکتیکی، ظاهرا، همه جا، حتی در نهاد نهانخانهی داماد شاه، به زندگانی پر فراز و فرود خود، و آفرینش تضادها، همچنان در نهادهای شاهنشاهی ایران نیز، مشغول به فعالیت بوده اند. و اجرای این نمایشها_ زندگی گالیله، کرگدن، و، و، و_ عموما در خیابان ۲۱ آذر ضلع غربی دانشگاه تهران، در ساختمان مجهز فعالیتهای فوق برنامه و فرهنگی دانشگاه تهران، به اجرا در میآمده است، که بیشتر تماشاگران آنها را دانشجویان دانشگاه، و همراهانشان، تشکیل میداده اند!؟؟ یعنی، در یک مکان زلزله خیز، طغیانی و آشوب بر انگیز، از مجتمع جوانان از همه چیز ناراضی آن زمان!!!؟
کاملا تصویرگر هشدار سعدی است که، “یکی بر سر شاخ بن میبرید! خداوند بستان، نظر کرد و دید، بگفتا که این مرد بد میکند، نه بر کس، که بر نفس خود میکند”، و، و، و.
یعنی مقدمات انقلاب را، بیش از هر گروه، خود دستگاههای شاهنشاهی، فراهم مینمودند. و بنزین بر شعلههای نیم سوخته، در انبار باروت، فرو در میریختند!!!؟
_یک کاوه؟!
یا کاوههای فراوان، از زن و مرد؟؟!
در تاریخ سیاسی جهان، هنوز بیشتر از سلطنت طلبان ما، به یک “ابر قهرمان“، برای رهایی میهن خویش از بحرانها، که معمولا یک پادشاه است، معتقدند؛ و یا به پندار اخوان ثالث برای نجات ما، دوباره، اسکندری یا نادری باید ظهور نماید_و یا مانند آرمان سیاسی شاعر شیرین سخن دیگر ما_ زنده یاد فریدون مشیری_ آرزومند و معتقد به یک کاوهی دیگر اند، یعنی یک قهرمانی چون کاوه، که از قبیلهی زنان باشد!!؟ :
_” من ز مردان نا امیدم بی گمان
کاوهی آیندهی ایران زن است”
(رک گفتار:سایت خط چهارم، شمارهی ۲۲۶)
در حالیکه، در جهانی که مردمان کم و بیش به معرفتی برابر، در مدیریت سیاسی و جهانبانی، نزدیک شده اند، عموما، معتقدند که، از “یک تن“، چندان کاری بخصوص در سازندگی ساخته نیست؛ و بقول مشهور از “یک گل“، بهار نمیشود! گلهای بسیاری باید، سراسر صحرا را بپوشانند، تا مژدهی سر رسید مبارک بهار صلح و آرامش واقعی را، به تحقق رسانند.
قهرمان یک تنه، غالبا، در ایجاد شرّ بیشتر تواناست، تا در سازندگی و گسترش فرهنگ، در مدیریت کشورها!!!؟ همانند هیتلرها، موسولینیها، استالینها، قذافیها، و صدام حسینها، و، و، و.
یک تن، قیصریهئی را بخاطر دستمالی، همچنین یک نرون، شهر رمی را، میتواند به آتش کشد، که هزارها آتشنشان، غالبا، از خاموش کردن فاجعه آسای ویرانگر آن “آتش افروزی یک تنه“، بهنگام، در عجز فرو در میمانند!!؟
در مدیریت کشورها، کم و بیش، شمار فراوانی از جنس کاوههای مذکر و مونث، در نهاد و سازمانی هماهنگ کننده، نیازمند است، و خوشبختانه این کاوهها، از هر دو جنس، هم اکنون مشغول فعالیتهای بهینه ساز خویشتن اند. آنها_آزادگان واحه-سان_ هستند و فعال اند؛ لکن، غالبا ما، از وجود و یا تلاشهای ایثارگرانهی آنان، سوکمندانه، در خواب غفلت به سر میبریم!!؟
جالب است که، در جهان بینیهای توحیدی بزرگ مذهبی نیز، “یک شیطان“، یا “یک اهرمن” را، برای همهی طول تاریخ، بخاطر خرابکاری، و ایجاد شرّ و ویرانی، در زمین و آسمان، بیشتر از بسنده میدانند!؟؟ ولی برای سازندگی، هنوز، از شمار عدد “یکصد و بیست و چهار هزار پیامبر” شاکی اند؛ که اگر دیگر نبیئی وجود نمیتواند داشته باشد، دست کم، ما به وجود ولیها، یا اولیاء اللههایی همیشه نیازمندیم، تا در سامان بخشیدن، به نابسامانیهای اجتماعی جهان، به ما مدد رسانند!!؟
_تعبیر رؤیای صدرالدین شیرازی؟؟!
بنابر این، تضاد شیوهی آموزشی و اطلاع رسانی میان صدرالدین شیرازی و میر داماد، اگرچه جنبهی استثنایی دارد؛ لکن هرگز، از جنبهی بیتایی، یا یکتایی در تاریخ جهان، برخوردار نبوده، و نیست.
و این حقیقت یا افسانه، بهترین امکان تعبیر رویای صدرالدین شیرازی را، که در بالا بدان اشاره رفت، گشاده دستانه، در اختیار معبران روانشناسی خواب او، فرا در میگذارد.
_خودبرتر بینی افراطی مطلقِ
میرِ داماد؟؟!
مواردی از خود برتر بینیهای افراطی کم نظیر میر داماد، در نوشتههای مختلف از جمله در کتاب قصص العلماء، تالیف محمدبن سلیمان تنکابنی آمده است که، ما به ترتیب اهمیت آنها در زیر، در سه شماره بدانها میپردازیم، تا روشن گردد، که اثر محیط بیسوادی و برهوت جاهلیت استبدادی، تا چه اندازه است که انسانی که اندکی تحصیل کرده_ آدم یک چشمی، در شهر کوران_بگونهئی افراطی باورش میشود، که حتی نابغهئی در بشریت است:
۱)_ “افتخار کن که، توانستهای سخنان مرا، دست کم، بفهمی!: “…در وقتی از اوقات، ملا عبدالله تونی_معاصر میر داماد_ به دیدن میر داماد رفته، و میان ایشان مباحثه و گفتگویی اتفاق افتاد. چون ملاعبدالله خواست که، از مجلس بیرون رفته باشد، میرِ داماد فرمود که:
_آخوند ملا عبدالله!!؟ چون از اینجا بیرون رفتی، مبادا که بگویی با میرِ داماد مناظره نمودم!!؟ بلکه بر علما فخر کن، که امروز ، من_دست کم_کلام میر داماد را، فهمیدم.” ( محمد بن سلیمان تنکابنی: قصص العلماء، ص۳۳۴)
۲)_ بهمنیار، شاگرد من است، و نه شاگرد ابن سینا: “… و اگر میرِ داماد، قولی از بهمنیار _[ ابو الحسن بهمنیار (۴۵۸-۳۸۳ه.ق/۱۰۶۶-۹۹۳م)، برجستهترین شاگرد و یار غار ابن سینا، و مولف شرح حال او]_بخواهد نقل کند، میگوید:
_قال تلمیذنا بهمنیار ( شاگرد ما بهمنیار گفته است)”( محمد بن سلیمان تنکابنی: قصص العلماء، ص۴۲۹)
با توجه به اینکه، ابو الحسن بهمنیار در سال ۴۵۸ه.ق/۱۰۶۶م، در گذشته است، یعنی پانصد و یازده سال، قبل از تولد میرِ داماد (۹۶۹ه.ق/۱۵۶۱م)، این چه نوع زمان آگاهی و ادعایی است که، کسی، شخصی را، که پانصد و یازده سال قبل از تولد او، فوت کرده بوده است، شاگرد خود بخواند؟؟! آیا فقط برای این که، افتخار شاگردی او را، از ابن سینا سلب نموده، و به خود اختصاص دهد؟؟! و این چه بزرگی و خود برتر بینی است، که با چنین ادعای مهملی، فراهم آید؟؟! گوئیا که، جناب میرِ داماد، گرفتار عارضهی تورم عقدهی خود شیفتگی شده بوده است؟؟!
۳)_من از فارابی هم برترم: “…و آن جناب_میرِ داماد_ خود را “معلم؟!” میدانست، و لذا در بعضی از تالیفات خود میگوید: قال شریکنا فی التعلیم، ابونصر الفارابی ( شریک ما، ابونصر فارابی گفته است…)
گویند که روزی ملاصدرا، برای درس به مدرسهی میرِ داماد حاضر شد. و هنوز میر، از خانه بیرون نیامده بود. پس تاجری به جهت مهمی، به مدرسهی میر حاضر شده، و آن تاجر از ملاصدرا سوال کرد که:
_ میر افضل است، یا فلان ملا؟
پس ملاصدرا، در جواب گفت: میر افضل است!!
و در این وقت، میر آمد، دید که این حکایت در میان است، میر در پشت در یا دیوار، توقف نموده، و استماع مینمود( به اصطلاح فال گوش ایستاد)!؟؟
آن شخص تاجر، هر یک از علما را اسم برد، و ملاصدرا میگفت که: میر افضل است.
پس آن تاجر، از ملاصدرا سوال کرد که: میر افضل است، یا شیخ الرئیس ابوعلی سینا؟؟!
ملاصدرا گفت که: میر افضل است!!
آن شخص پرسید که: میر افضل است، یا معلم ثانی(فارابی)؟؟!
و ملاصدرا، توقف و سکوت کرد. میر، به ناگاه از پشت دیوار، ندا در داد و، گفت:
_ صدرا! مترس و بگو که، میر افضل است!!!”(محمد بن سلیمان تنکابنی: قصص العلماء، ص۴۳۰)
لابد زمان این پرسش و پاسخ، با چهارشنبه سوری هم، همزمان بوده است. زیرا، جناب میرِ داماد، مانند دختران دم بخت، پشت دیوار، فال گوش ایستاده بوده است، تا از گویندهئی، بلندی بخت و اقبال خویش را، بشنود؟؟!
در صورتیکه، فارابی را، پس از ارسطو، “معلم ثانی” لقب داده بوده اند، یعنی ارسطوی جهان اسلام!!؟ در حقیقت نیز، تمام کسانی که، پس از فارابی (۳۳۹-۲۵۹ه.ق/ ۹۵۰-۸۷۳م)، به فلسفه روی آورده اند؛ عموما، و حتی مسلما_ من غیر مستقیم_ شاگردان، و مدیون آثار فارابی بشمار میروند. چون این فارابی بوده است که، به بیشترین شمار، از آثار ارسطو و افلاطون توجه داشته، و آنها را در تالیفات خود، به جهان اسلام، معرفی نموده است.
البته دیگرانی نیز، قبل از فارابی بودهاند که، به ترجمهی آثار ارسطو و افلاطون، بویژه در زمان، و به تشویق مامون الرشید (زندگی ۲۱۸-۱۷۰ه.ق/۸۳۳-۷۸۶م)_ خلیفهی عباسی_اقدام ورزیده بودهاند. اما، کمتر کسی از آنان، جامعیت، خلاقیت، و قدرت استنباط، و تاثیر آثار علوم عقلانی_میراث یونانیان_ را، همانند فارابی، دارا میبوده است!!!؟
و باز پرسش پیش میآید، چگونه است، با تفاوت این که، کسی_فارابی_ ششصد و سی سال قبل از تولد شخصی_میر داماد_ چشم از جهان فرو در بسته بوده باشد، و او را شریک، همعصر خود، و حتی خود را شریک برتر از او بداند؟؟؟!_ البته جز جناب شخص شخیص میرِ داماد؟؟!
نکند که میرِ داماد، با “بعد چهارم“_ قبل از کشف آن بوسیلهی اینشتین، در آغازههای سدهی بیستم میلادی_ سر و سرّی داشته است، که تقدم و تاخر زمان_ شرط اصلی قانون علیت_ برایش معنی نداشته است، که ما از آن کاملا، بیخبریم؟؟؟!
_نیما یوشیج و نقد طنزآمیز میرِ داماد
علی اسفندیاری (۱۳۳۸-۱۲۷۴ه.ش/۱۹۶۰-۱۸۹۵م) مشهور به لقب “نیما یوشیج“، در تاریخ معاصر ایران، بویژه بعنوان مبتکر قالب شکن موج نو در شعر معاصر ایران، مشهور است. نیما یوشیج، بر اثر آشنایی با زبان فرانسه و ادبیات آن، بویژه با مشاهدهی شعرهای غیر عروضی متداول در زبان فرانسه، بدین اندیشه افتاد که، شعر عروضی که بالغ بر دوازده قرن، بگونهی قفس وارهئی، ذهن نوابغ شعر ایران را، زندانی کرده بوده است، باید شکسته شود، و در برابرِ شعر عروضی، که فقط به جنبهی قالبی و شکل و فرم لفظی، به اصطلاح صوری، برای دریافتهای شاعرانه توجه دارد، مجال آفرینش شعر، به وزنهای غیر عروضی متداول نیز، داده شود!!؟
این تحول در شکستن قالبهای شعر عروضی، در نیم قرن اخیر، بصورت غوغایی ادبی در میان نسلهای معتاد به شعر عروضی، و نسلهای جوانتر خواهان آزادی بیشتر در وزن و قافیه برای سرایش شعر در آمد؛ و این دو گرایش متضاد، نام نیما یوشیج را، بعنوان قهرمانی مثبت و منفی، و یا قهرمان و ضد قهرمان، برای دو نسل، هدف ستایش و نکوهش قرار داد.
کوتاه سخن، در مورد نیما اینست که، او مبتکر نو آوری در شعر سفید جدید است، ولی خود، بهترین و فصیح ترین سرایندهی آن نیست. آشنایان به شناخت شعر معاصر، یا مشهور به شعر نیمایی، معتقدند که شاعر اصلی و فصیح شعر نیمایی، چنانکه اشاره رفت نیما نیست، بلکه احمد شاملو ست(۱۳۷۹-۱۳۰۴ه.ش/۲۰۰۰-۱۹۲۵م).
در هر حال این بحثی نیست که، ما بخواهیم به خود اجازه دهیم که در آن، از یکی به زیان دیگری، و یا از موجی به زیان موجی دیگر از شعر، جانبداری نماییم!!؟
آنچه که مسلم است، زندگانی نو، شرایط و مقتضیات جدید فرهنگی و اجتماعی، ناچار در شیوهی بیان نوشتاری و گفتاری به شعر و نثر، از جمله بخاطر پاسخگویی به نیاز سریع رسانهها، شیوههای جدیدی را، ناچار پدید میآورد. در مورد نیما یوشیج، شایستهی یادآوری است، که او نخست به شعر عروضی سنتی شعر میسروده است، و کم و بیش، خوب هم میسروده است!!؟ بعدهاست که، نیما، به شعر نو، و سنت شکنی در شعر عروضی روی میآورد.
از جمله شعرهای سنتی نیما یوشیج، نقد و تعریض طنز آمیزی است، که او نسبت به قلنبه گوییها و نا مفهوم آفرینی اصطلاحات میرِ داماد، سروده است.
_نقد شیوهی قلنبه گویی میرِ داماد
“اُسطقسٌ فوقَ الاسطُقُسات؟؟؟!”
از دید نیما یوشیج
میر داماد، مسلما، بخاطر پرهیز از نقد، و حتی تکفیر خود، در زمانهئی که تعصب مذهبی به شدت، از طرف پادشاهان صفوی_چنانکه در بالا اشاره رفت_ دنبال میشده است، برای بیان فلسفی خود، بویژه در مباحث متافیزیکی_ که در جهان اسلام خاصه مباحث الهیات را، مورد بررسی قرار میدهد_ به قلنبه گویی روی آورده، و اصطلاحات نا مفهمومی را، حتی بدون ترجمه، از یونانی، به صورت عربی شدهی آن_ مُعَرَّب_بکار برده است.
یکی از مهمترین اصطلاحات متافیزیکی یونانی، که بصورت معرب، در زبان میر داماد بکار رفته است، واژهی اُسطُقُس_بر وزن مُخ-دُو-مُخ_ و جمع آن اُسطُقُسّات است. “اسطقس“، بمعنی “جوهر” در برابر “عَرَض“، بویژه در مورد ذات الهی بمعنی وجودِ “متکی به ذات“، یا “قائم به ذات“_ و نه متکی به غیر_ بکار میرود.
البته اصطلاح “اسطقسٌ فوقَ الاسطقسات” در اصطلاح میر داماد، و در کاربرد نقد نیما یوشیج بر او، به معنی “برترین وجود مقدس متکی به ذات خود“، کنایه و لقبی برای ذات مقدس الهی است.
نظامی گنجوی، در مخزن الاسرار خود، از خداوند بهمین مفهوم “اسطقس فوق الاسطقسات” یا برترین موجود مقدس متکی به ذات خود، چنین یاد نموده است که:
ای همه هستی، ز تو، پیدا شده!!؟
خاک ضعیف، از تو، توانا شده!!؟؟
زیر نشین علمت، کائنات!!!؟
ما به تو قائم، چو تو، قائم به ذات
نیما یوشیج، در دورهی سرایش شعرهای عروضی خود، یک شاهکار طنز تعریضی را، نسبت به میر داماد با توجه به شب اول قبر او، و آمدن کرام الکاتبین، برای پرسشهای متداول در شب اول قبر، سروده است. البته به احتمال قوی به ضروت تنگی وزن و احیانا قافیه، نیما یوشیج، از دو ملک کرام الکاتبین، فقط یکی را، در شب اول قبر میر داماد به سراغ او میفرستد. این ملک قبر، از پاسخ بسیار شگفت و نا متداول و نا مفهوم میر داماد، بهت زده، به حضرت عزت، شکایت میبرد که، بندهی تو در پاسخ این که من ربک_ پروردگار تو کیست؟؟!_ پاسخی میدهد که، من هرگز نشنیده، و از معنی آن سر در نمیآورم؟؟! او در پاسخ من میگوید: اسطقس فوق الاسطقسات!؟؟
حضرت عزت میخندد، و به فرشتهی بازجو میگوید، او _میر داماد_ بندهی بدی نیست، زیاد نگران نباش، او زنده هم که بود، حرفهایی میزد، که من هم نمیفهمیدم چه میگوید:
میرِ داماد را، شنیدستم من
که چو بگزید بُن خاک وطن
بر سرش آمد و، از وی پرسید
مَلکِ قبر که: “من ربک، من؟؟!”
میر بگشاد، دو چشم بینا
آمد از روی فضیلت، به سخن:
اسطقسیست – بدو داد جواب –
اسطقسات دگر، زو متقن
حیرت افزودش از این حرف، مَلک
بُرد این واقعه پیش ذوالمن
که: “زبان دگر، این بنده تو
میدهد پاسخ من، در مدفن“
آفریننده بخندید و، بگفت:
“تو به این بنده من، حرف نزن
او در آن عالم هم زنده که بود
حرفها زد، که نفهمیدم من!“
#نیما_یوشیج
_اینهمه عیب بگفتی؟؟!
هنرش نیز، بگوی
منظور البته، جناب میرِ داماد است.
پس_ بگفتهی مولانا_:
…”بدِ مطلق” نباشد در جهان!!؟
بد، به “نسبت” باشد!؟ این را هم بدان
در بالا، هنگام آغاز به نقد میرِ داماد، از جمله یادآور شدیم که:
_”…بنابر گزارشهای نه چندان کامل …_ ظاهرا، بطور نسبی، “محمدباقر میرِ داماد” بودهاست… گوئیا که، جناب میرِ داماد، گرفتار عارضهی تورم عقدهی خود شیفتگی، شده بوده است؟؟! “
انتظار ما، این بوده است که، با ذکر این “نه چندان کامل، ظاهرا، بطور نسبی، و گوئیا“، خوانندگان گرامی، به حد کافی توجه فرموده باشند، که داوری دربارهی شخصیت میر داماد، قطعی و مطلق نبوده، بلکه نسبی، احتمالی، و بنابر فرض، چنین و چنان بوده است!!؟
افزون بر این، مولف گرانقدر قصص العلماء، روایتهایی را، جسته و گریخته، از اینجا و آنجا دربارهی میر داماد، نقل نموده است، و تالیف گزینشی او، به هیچ روی یک پروندهی کامل سیستماتیک روانکاوی_بمعنی فنی دقیق کلمه_ پس از نشستهای فراوان ضروری، دربارهی شخصیت میر داماد، نبوده است.
از طرف دیگر، اظهاراتی که از میر داماد، دربارهی اشخاص دیگر، روایت شده است، مانند “من از ابن سینا برترم”، “من از فارابی برترم”، و، و، و، هیچکدام به نفی، انکار دانایی، و تخطئهی خبیثانهی اشخاصی نمیپردازد که، خود را، با آنان مقایسه نموده، و برتر از آنها میپنداشته است. بدیگر سخن، میر داماد، بهیچ روی، از آنها بدگویی نمیکند، و به دانش و فلسفه دانی آنان اعتراف نموده، و چون الگویی، حتی آنان را معرفی مینماید. آنگاه تنها میگوید، من از آنها برترم!!؟
این درست مانند آنست که کسی بگوید، فلانی البته از برندگان جایزهی نوبل است، او در سال فلان، به دریافت جایزهی نوبل ادبیات نایل آمده است، ولی، من دو جایزهی نوبل دریافت داشته ام، یکی نوبل ادبیات، و دیگری جایزهی نوبل صلح!!؟
یا باز هم برای مثال، دربارهی انگشتری زیبا، کسی اظهار نظر کند که، این انگشتر، از مس یا مفرغ یا نقره نیست، مطلا هم نیست، انگشتری از طلا، با عیار نسبتا بالاست؛ ولی، انگشتر من، عیار طلایش از این انگشتر بیشتر است!!؟
و یا آنکه کسی بگوید، فلانی، همکلاس من بوده است، همیشه در ریاضیات، نمراتش از هفده و هجده کمتر نبوده است، فقط، من از او، نمرههای بیشتری داشتهام، مانند نوزده و بیست!!؟
کوتاه سخن، میر داماد، در مقایسههایش، همانند رقیبان گلادیاتور، به نفی و اهانت و تحقیر رقیبانش، نمیپردازد. بلکه، از آنان بطور نسبی، به خوبی یاد میکند، و تنها خودش را، برتر از آنان فرا بر میشمارد!!؟ و این روش قیاسی، یا مقایسهئی میر داماد، بکلی تفاوت دارد، با روشهای گلادیاتوری، رقیب شکن، و رقیب کش زوجهایی، مانند قمر وزیر و شمس وزیر، در داستان امیر ارسلان نامدار، که همواره، آن زوج، مثلا قمر وزیر، با بد جنسی میخواهد، رقیب خود، شمس وزیر را، از چشم پادشاه وقت، بیندازد، و حتی اگر ممکن است، او را از نظر فیزیکی و جسمانی، به نابودی کشاند، و خود، یکه تاز بی رقیب دستگاه استبداد پادشاهی شود، تا که فقط او، نوکر خالص آن بشمار رود.
از طرف دیگر، ملاحظه میکنیم که، میر داماد، با شیخ بهایی_ بهاء الدین عاملی (۱۰۰۰-۹۲۵ه.ش/۱۶۲۱-۱۵۴۷م)_ هیچگونه احساس نفی، تخطئه و انتقادی ندارد؛ با اینکه میبیند، بهاء الدین عاملی، همچنان مورد توجه، علاقه و احترام شاه عباس بزرگ است. همانگونه که نسبت به صدر الدین شیرازی نیز، احساس تحقیر و نفی و انکار ندارد، بلکه با لحنی که ،حاکی از محبت است هنگامی که میبیند، او در مقایسهی خودش با فارابی مکث میکند، از پشت در بیرون آمده و میگوید:
_”صدرا، مترس و بگو که، میر افضل است!!!”
بنابر این در قلب میر داماد، نسبت به کسانی که، حتی ممکن است رقیب او گردند، عاطفه، و علاقه وجود دارد، و نه نفی و انکار!؟
مثلا در مورد بهاء الدین عاملی میگوید:
_”… بعد از من، این عرب بچه، یعنی شیخبهایی، خواهد میدانی وا کرد.”(قصص العلماء، صص ۳۰۰ و ۴۳۱)
یعنی بدینسان، میر داماد، حتی کسی را پیشاپیش بعنوان جانشین بعدی خود بر میگزیند، و با نص صریح جانشینی او را، که حاکی از تصور لیاقت همسان او با خویشتن است، اعلام میدارد!!؟
اما چرا شیخ بهایی را “این عرب بچه” مینامد؟؟! فرض محال میگویند که، محال نیست! ما فرضی را مطرح میسازیم ،که حتی خودش هم محال نیست، ممکن است. و آن این است که، خاندان شیخ بهایی را، صفویه، بعنوان عالمان تشیع، از بعلبک، به ایران دعوت نمودند. به احتمال قوی، پدر و مادر شیخ بهایی که در بزرگسالی و در کمال بلوغ اجتهادی تشیع، به ایران دعوت شده بوده اند، فارسی نمیدانسته اند، و به احتمال قوی نیز، ناچار، در خانه، فقط به زبان عربی، با هم صحبت میکرده اند؟؟! از اینرو شیخ بهایی، پس از ورود به ایران دو زبانه بوده است، یعنی هم به زبان عربی تسلط داشته است، و هم به زبان فارسی!!؟
میر داماد، عربی را، میخوانده و مینوشته است. لکن در تکلم به زبان عربی، تسلط نداشته است، و این را در برابر آن بچه عرب، از ضعفها و ناتوانیهای خود،بشمار میآورده است. اینست که، از شیخ بهایی بعنوان این عرب بچه یاد میکند! یعنی اگر ضعفی در عربیت من، مشاهده شود، بخاطر آنست که من، بچه عرب نبوده، در خانه از بچگی به زبان عربی، گفتگو نمیکرده ام، بلکه زبان عربی را، بعدا از مکتبخانه گرفته تا حوزه، به زحمت، اندک اندک یاد گرفته ام.
و این پدیده را، ما، در ایران بخوبی میشناسیم که، اکثر علمای حوزوی ما، تالیفاتی و شرحهایی در کتابهای درسی قدما، به زبان عربی نوشته اند؛ بدیگر سخن عربی میخوانند و مینویسند؛ لکن، در رویارویی با یک عرب زبان، هنوز به واسطه و مترجمی، نیازمند اند!!؟
همهی این مقدمات برای آنست که در توجیه عدم رقابت، میان میر داماد و شیخ بهایی، در حضور شاهنشاه، بر خلاف رقابت فاجعه آمیز قمر وزیر با شمس وزیر، و حتی بر عکس آن، به توجیه مثبت ضعفهای یکدیگر در برابر شاه عباس، پرداخته اند!!!؟
این رابطهی مهر آمیز، تعاونی، و ستایشگر متقابل میر داماد و شیخ بهایی را ما، به همت و حسن نیت محمد بن سلیمان تنکابنی، مولف گرانقدر قصص العلماء، مدیونیم که در پایین به عنوان حسن ختام این گفتار، به نقل آن میپردازیم:
_ “… گویند که وقتی پادشاه_ شاه عباس کبیر_ به شکار رفته بود، و میرِ داماد و شیخ بهایی را، به همراه برده بود. چون مسافتی طی نمودند، یکی از این دو عالم، در عقب مانده بود، و بسیار آهسته راه میآمد، و دیگری پیش افتاده و، تند میرفت، و گاهی اسب تازی مینمود.
پس سلطان اسب انداخته، و به نزد آنکه در پیش بود رفته، و گفت:
_آن شخص، که عقب مانده از نهایت پستی فطرت اوست، و قابل آن نیست که اسب خود را براند، و به همراه ما باشد.
آن جناب فرمود که، عقب ماندن او، برای آن است که، چون منبع و معدن علم است، و لذا بر مرکب او گران است، که بار سنگین اینهمه علم را بکشد، و از این جهت است که به سختی راه میپیماید.
پس پادشاه، عنان مرکب را، به جانب آن که در عقب مانده، منعطف ساخت و، گفت:
_نمیبینی، این که در پیش است، و اسب میدواند، هیچ وقار و تمکین ندارد، و از هرزگی و بی مغزی اوست که، در پیش میرود.
او گفت که: چون در سینهی او، علم بسیار است، لذا مرکب او شادمان و خوشحال است، و نمیتواند خودداری کند؛ از شور شوق، در جولان آمده و پیش افتاده است.
پس سلطان، بعدها همیشه در توقیر و تکریم هر دو ایشان کوتاهی ننمود.
بلی، علما اگر توصیف و مدح و، تعظیم یکدیگر نکنند، هتک همهی ایشان میشود. پس لازم است که علما هتک حرمت یکدیگر ننمایند، و برای جیفهی دنیا، خود را، خوار در نزد ابنای روزگار نسازند. همین که با هم در آویختند، هر دو، ضایع و فاسد، و متاع ایشان کاسد میشود.”( قصص العلماء، ص۳۰۰)
بنظر میرسد آن دانشمند کند رو، احتمالا، میر داماد بوده است، که کهنسالی نیز، در راهپیماییاش، موجب خستگی و کند روی، شده بوده است، و دانشمند شادان و بر اسب تازان، به حکم جوانی، به احتمال قوی، بهاء الدین عاملی، شیخ بهایی بوده است_ان شاء الله!!؟
_ چه توجیه شریفانه، نجیبانه، و همدلانهئی؟؟!
از ضعفهای ظاهری آن دو بزرگوار
یکی میگوید، آن مرکب بیچاره از فرط شدت سنگینی بار علم بر او، ناتوان و درمانده شده است؛ نمیتواند اینهمه بار گران را بکشد؟؟! و دیگری میگوید، آن مرکب خوشبخت، از شدت فرط شوق و افتخار، که اینهمه، بار گرانسنگ علم و معرفت را، میکشد، به پرواز در آمده، نمیتواند آرام گیرد؟؟!
در این توجیه نمونه، آشکارا، آسیبشناسی عدم تحمل یکدیگر، تخطئهی یکدیگر، بجای تایید یکدگر برای همکاری سازنده در میان روشنفکران ایران_ و به گفتهی مشهور ضعف اساسی اپوزیسیون_ را، بخوبی از مکتب میرِ داماد، و شیخ بهایی، و از زمان آنان، یعنی از بالغ بر چهار قرن و نیم پیش_کم و بیش از حدود ۴۵۰ سال پیش_ از جنس ایرانیان، و نه از انتقاد و بدگویی بیگانگان، به روشنی و شفافیت هر چه بیشتر، منعکس مییابیم.
از تمامی این ماجرا دو نکته را، به کوتاهی میتوان نتیجه گرفت که:
۱)_بجای تکرار رقابت با یکدیگر، ستیز نکبت بار جنگ کثیف تنازعی قمر وزیر با شمس وزیر، مژدهی آرزویی تعاونی، و تایید متقابل مبارک و امید بخش دو همکار، بجای نفی گلادیاتوری یکدیگر آنان را فرا در مییابیم. یعنی پندگیری و عبرت آموزی مثبت، که لازمهی زندگانی همدلانهی شرافتمند، در جهان آینده است.
۲)_ عرب بچه خواندن شیخ بهایی، توسط میر داماد بخاطر تحقیر او نبوده است. بلکه، تحبیب اوست، و برجسته ساختن فضیلت عربی دانی او، بشمار میرفته است.
چنانکه میدانیم بهاء الدین عاملی، شیخ بهایی، افزون بر تسلطش در زبان عربی، در فارسی نیز، سرایش اشعار عرفانی اش، کمتر از بسیاری از عارفان دیگر ما نبوده است. برای نمونهی، اشعار زیر، شاهد صادقی بر درک و بیان عارفانهی او، به زبان فارسی است:
ساقیا! بده جامی، زان شراب روحانی
تا دمی برآسایم، زین حجاب جسمانی
بهر امتحان، ای دوست، گر طلب کنی جان را
آنچنان برافشانم، کز طلب، خجل مانی…
دین و دل، به یک دیدن، باختیم و، خرسندیم
در قمار عشق ای دل، کی بود پشیمانی؟
ما ز دوست، غیر از دوست، مقصدی نمیخواهیم
حور و جنت، ای زاهد! بر تو باد ارزانی…
زاهدی به میخانه، سرخ رو، ز می، دیدم
گفتمش: مبارک باد، بر تو این مسلمانی…
خانهی دل ما، را از کرم، عمارت کن!
پیش از آنکه این خانه، رو نهد، به ویرانی
ما سیه گلیمان را، جز بلا نمیشاید
بر دل بهائی نه، هر بلا که، بتوانی
با تقدیم ارادت_ خط چهارم شما
و این داستان همچنان ادامه دارد.
تاریخ انتشار: پنجشنبه ۸ اردیبهشت ۱۴۰۱/ ۲۸ آوریل ۲۰۲۲
این گفتار را چگونه ارزیابی می کنید؟ لطفا ستارهها را، طبق خط فارسی از راست به چپ، انتخاب فرمایید ۱، ۲، ۳، ۴، ۵ ضعیف، معمولی، متوسط، خوب، عالی
متوسط ۴.۹ / ۵. ۴۴
عاطفه مصطفی پور
با سلام،
یکی از نکات جالب این گفتار_شمارهی ۲۲۷، نیما یوشیج و میرداماد…_ سخن و تفکر صدرالدین شیرازی است. این که او اهل تفکر دینی را به سه گروه، عقلانی، وحیانی و ذوقی تقسیم نموده است، و برعکس استادش، میرداماد، ساده نگاری را انتخاب کرده است، همچنین عنوان “تثلیث صدرایی” هم، از نکات جالب و مورد توجه این گفتار بود، که تایید می کند که حتی در میان متدینین نیز، افکار و گفتار و کردارهای متفاوتی وجود دارد.
اما، پس چگونه است که بعضی از حاکمان که میدانند به یقین این امریست خلاف عقل و وحی و ذوق، اما همچنان میکوشند چون نوشتهی ارزندهی مزرعهی حیوانات، اثر جرج اورول، همه ابنا بشر را، یکدست و یک زبان، و دارای یک تفکر، و یک ذوق و یک وجه بکنند. این بنظر من، یکی از بزرگترین معماهای بینش بشری است که از آغاز تا امروز وجود داشته است.
با تشکر و سپاس ویژه_عاطفه مصطفی پور
بانوی گرامی عاطفه ی مصطفی پور
شادمانیم که نکات ارزنده ای که به ذهنتان رسیده است، از مطالعهی گفتار ۲۲۷_ نیما یوشیج و میرداماد…_را همت و حوصله فرموده اید که با خوانندگان دیگر خط چهارم، صادقانه در میان گذارید. ایکاش دیگر خوانندگان گرامی ما نیز، همین همت توام با صداقت را، از ما دریغ ندارند.
اما راجع به جورج اورول یک نکته ی ظریف او، از قلم افتاده است. و آن این که او نیز، با طنز خاص خود، بیان می دارد که حتی در مزرعه ی حیوانات که بظاهر همه با هم درعقیده، برابر اند، پارهئی در برابری خود از دیگران برابرتر اند!!؟
بدیگر سخن، یعنی در حقیقت با همه کوشش مزرعه سازان برابر عقیده ی حیوانات، آنجا هم برابری مطلق وجود ندارد!!؟
با سپاس و تقدیم ارادت_ خط چهارم شما
در این گفتار_شمارهی ۲۲۷، نیما یوشیج و میرداماد…_آنچه نظرم را بیش از همه جلب کرد، بخصوص وقتی بود که راجع به همزیستی و یکی شدن اندیشمندان و نخبگان کشوری صحبت و تحقیق شده است. متاسفانه، میبینیم اکثرا و بخصوص در کشور ما، اندیشمندان یا اصلا همدیگر را نمیشناسند، یا اگر هم بشناسند، بجای قبول یکدیگر، باز هم متاسفانه، بیشتر در صدد طرد هم، خصومت با هم، بد گویی و حسادت نسبت به هم بر میآیند، و بدینگونه بهترین اوقات خلاقیت ذهنی خود را، به نا حق، تلف می نمایند، و این بیشتر بجای سازندگی باعث نابسامانی اجتماعی و روابط انسانی میشود. در این گفتار مثلآ آنجا که گفته شده است: “بهر امتحان، ای دوست، گر طلب کنی جان را/ آنچنان برافشانم، کز طلب، خجل مانی…” یا انجا که میگوید: “بجای تکرار …ستیز نکبت بار جنگ کثیف تنازعی قمر وزیر با شمس وزیر، مژدهی آرزویی تعاونی، و تایید متقابل مبارک و امید بخش دو همکار، بجای نفی گلادیاتوری یکدیگر آنان را فرا در مییابیم. یعنی پندگیری و عبرت آموزی مثبت، که لازمهی زندگانی همدلانهی شرافتمند، در جهان آینده است…” ، این نوشته ها برای جامعهی ما چون اکسیژن برای نفس کشیدن است، که باید بدانها دل و جان سپرد.
و یا وقتی نقل قول مینمایید که: “بلی، علما اگر توصیف و مدح و، تعظیم یکدیگر نکنند، هتک همهی ایشان میشود. پس لازم است که علما، هتک حرمت یکدیگر ننمایند، و برای جیفهی دنیا، خود را، خوار در نزد ابنای روزگار نسازند. همین که با هم در آویختند، هر دو، ضایع و فاسد، و متاع ایشان کاسد میشود….”( قصص العلماء، ص۳۰۰)، این نوشته ها را، باید در کتابهای درسی بگنجانند و در مدارس آموزش دهند. و علما و اندیشمندان اگر این ها را، آویزه گوش قرار ندهند، و بویژه بدانها عمل نکنند، باعث ننگ و خجالت یک جامعه است.
در کشور ما بدبختانه آنانکه میدانند و میتوانند کارهای شگرف انجام دهند، یا سکوت می کنند، و یا بیشتر بجای تشویق یکدیگر، چون گلادیاتورهای رم باستان بجان هم میافتند و همدیگر را نابود مینمایند.
لطفا، پوزش می طلبم؛ چون مثل این که من، زیاده از حد، به نقل قول از گفتار ۲۲۷ پرداخته ام. این از آن سبب است که، مطالب را، بسیار موافق طبع و سلیقه ی خود، یافته ام، ولی بیانش را، بهتر از آنچه که، در ضمن گفتار آمده بود، نمی توانستم ادای مقصود کنم. بقول خودتان، این گفتار گویای بخشی از آسیب شناسی جامعهی ماست. از اینرو چه لزومی می توانست داشته باشد که من بیان این آسیب شناسی را تغییر دهم و با الفاظی که بخوبی رساننده ی مطلب نباشد، ادا کنم.
با تقدیم سپاس و ارادت_ممنون از نویسنده و کسانی که این کار گران را، بر عهده دارند.
بانوی گرامی، خانم مینای ربانی
بسیار سپاسگزار از برداشت و یادداشت ارزنده ی شما، از گفتار ۲۲۷_ نیما یوشیج و میرداماد… .
به سرودهی والای مولانا:
_خوشتر آن باشد که سرّ دلبران، گفته آید در حدیث دیگران
شنیدن طنین و بازتاب خط چهارم، با تنوعی دیگر، مانند شنیدن یک قطعهی دلنواز موسیقی است، که کسی آن را، با ساز دیگری پاسخ گوید، و تکرار نماید. هم خوشایند است، هم موید، و هم افتخار آفرین. باز هم هر وقت فرصت یافتید، همینگونه از گفتارهای آینده_اگر آنها را هم قابل دانستید_ لطفا، از پرداخت آن، به شیوهی متنوع خودتان، دریغ نفرمایید.
با سپاس مجدد، و تقدیم ارادت خط چهارم شما
بشنوید ای دوستان، این نقد حال
تا رهد این جانتان، از قیل و قال
گفتگو در جمع مستان، نارواست
صوفی صافی، سکوتش پر بهاست
قصد ما، چون نیست لبها دوختن
قصد ما، خاموشی است و سوختن!
(لا ادری)
…
گفتار از دل و عقل بر آمده تان، بر عمق عقلمان نشست!
گرچه در عرصهی فلسفه، آگاهی تخصصی ندارم، و ورزیده نیستم، اما به سبب
ساده-گفتاریتان، من نیز سهمی درخور دانایی، از موضوعات مطروحه بردهام، خوشبختانه!
مخصوصا سهل الفهم کردن مباحث سخت فلسفی، که فلسفه خود، از هر نوعش، بسیار
پیچیده است، و سخت-فهم؛ چه رسد به فلسفه اسلامی و فیلسوفانش، و گنگ بودن
آرا و شخصیتشان نیز!
بنابر این، در برابر “نابرابری در دانایی و آگاهی”، قابل درک شدن موضوعهای سخت فلسفی در آخرین مکتوبتان، به زبان سادهی کم و بیش روزمره، ارمغان _آور “برابری در دانایی و آگاهی” در موضوع های مختلف، برایم بود؛
سپاسگزارم.
ما شاء الله، خط چهارم، از جمله، همانند یک ماشین ترجمه عمل می کند، یعنی اصطلاحات را، آنقدر با تعبیرهای مختلف و مترادف، بکار می برد، تا فهمش برای خوانندگان، بسیار قابل لمس و قابل درک می گردد.
آدمى، مخفى است، در زیر زبان
این زبان، پرده است، بر درگاه جان!
(مولانا)
در مورد دشوار و پیچیده گویی بعضی فلاسفه و اندیشمندان، بمنظور پنهان کردن عقاید – از ترس جان – مزید بر آن، برخی قلمبه گویان، بخاطر ترس از لو رفتن نادانی یا کم-دانی شان، گویی آنگونه گنگ میگویند، تا بقول امروزی ها، شنونده را بپیچانند؛ در واقع این ترفندی پدافندی است، در رد گم کنی مسیر نادانی یا کم_دانی شان!
… تا بالاخره به ایجاد توهم دانایی طرف مدعی، در ساده دلان، منتهی میشود… که امروزه، متاسفانه، اگر نه بسیاری، اما برخی_و البته نه چندان کم_ دچارش هستند!!؟؟ (فخر فروشان خپلهی کوتوله!)
چه بسا، یکی از دلایل “چرایی ها و ناهماهنگی ها در روابط انسانی”، بجز سخت_گویی اندیشمندان در طول تاریخ (به دلایل مختلف رصد شده در گفتار)، حضور همین کوتوله های دانا-نما باشد، که در هر رشته و صنفی در طول تاریخ، حضور داشته و دارند و گاه، موجب اشتباهاتی در ایجاد تحریف در حقیقت
تاریخی می شوند، متاسفانه!
شاکرم از فرصت مشارکت، در گفتارهای مفهومی خط چهارم!
آقا مجتبای بسیار عزیز و گرامی
تشبیه یکی از وظایف تفهیمی خط چهارم، به “ماشین ترجمه”، از تمثیلها و تشبیهات بسیار ابتکاری و دلچسب است. بخصوص با توجه به این ویژگی آن که، کار این ماشین ترجمه، پلکانی، و بیشتر از بالا به پایین، یا از دشوار به آسان است، و کمتر بالعکس. و این وظیفهی مهم ارشادی هر معلم یا نوشتاری و گفتاری هر روشنفکر قلم بدست است، تا حتی المقدوراز نابرابری سمج و جان سخت مردمان در دانایی، فرو بکاهد. زیرا، تنها، هنگامی که، از نابرابریها در دانایی کاسته شود، امید به تفاهم انسانی، و جامعهئی مبتنی بر دو اصل خلاصه شده، بوسیلهی خواجه حافظ_ با دوستان مروت، با دشمنان مدارا_ می تواند تحقق یابد. به امید سلامت و فرصت بیشتر برای اندیشیدن و کند و کاوهای نکته سنج و نکته یاب، در مشارکت پر برکتت، در جمع یاران نازنین خط چهارم.
و با سپاس مجدد، همچنان خط چهارم شما
بسیار سپاسگزارم از جوابی که نویسنده ارجمند به کامنت من لطف کردند و دادند. واقعا درسته و اینجاست که برخی انسانها تابع و برده گرگ درونشان می شوند. ولی بعضی از اوقات باز فکرم میره سمت و سوی یک باور قدیمی مثل دایی جان …. که واقعا نکنه این گونه تفکر درست باشه. ولی جواب نویسنده مرا قانع میکنه که درسته و مقصر ما خودیم و گرگ درونمان که در هر انسانی هست. اگر افسارش را بدست نگیریم نه تنها خودمان را میخورد بلکه دیگران را نیز آزرده و بدبخت و بسیاری از اوقات از پا در میاورد. این موضوع هم در مورد فرد صحیح است و هم حاکمان و حتی گاهی اندیشمندان بی دیشه. با سپاس فراوان از روشن شدگی من در اثر جواب نویسنده
بانوی نامدار گرامی
پاسخ سریع شما، به ابراز شادمانی ما، نشان می دهد که، احتمال امید پیوستن شما، به یاران عزیز خط چهارم، حقیقتا، نوید بخشتر شده است. از اینرو، سپاس مجدد، برای پاسخ زود هنگام شما_ از خط چهارم شما
_”آیا برابر اند، کسانی که می دانند، با آنان که نمی دانند؟؟!”
با سلام و احترام
گفتارهای خط چهارم، درست مثل فصلهای مختلف یک کتاب درسی هستند که در هر فصل، خواننده را، با موضوع خاص و تازه ای روبرو میکنند. در مورد هر موضوعی هم، غالبا بحث با یک فکت تاریخی، آغاز میشود. فکتهای تاریخی هم، فقط محدود به گسترهی جغرافیایی ایران نیستند، بلکه از شرق گرفته تا غرب، از دیروزها تا امروز، همه را در بر میگیرند.
وسعت اطلاعات نویسنده، و اشرافشان بر موضوعات مختلف، روانی نثر، و پرداخت پر جاذبهی نوشتهها، همچنان، از امتیازات خاص این گفتارها، بشمار میرود، و هر بار مثل یک آهن ربای پرجاذبه، من را به خواندن گفتار جدید، میکشاند. بطوری که در حال انجام هر کاری باشم، حتما، دست کم برای یک ساعت هم که شده، متوقفش میکنم، و به احترام اینهمه دانایی و دست و دلبازی نویسنده در نشر رایگان دانش و معرفتی که در اختیار دارد، یک بار، گفتار را از ابتدا تا انتها میخوانم، تا فرصت بعدی که با دقت بیشتری به سراغش بروم.
نکتهی بسیار جالبی که این بار در این گفتار شمارهی ۲۲۷، توجهم را جلب کرد، رویکرد و نگرش نویسنده به کریمهی ” آیا برابر اند، کسانی که میدانند با کسانی که نمیدانند” بود.
خوشبختانه، فضای مجازی و اینترنت، امروزه، تا اندازهی زیادی به ما کمک میکند، تا این دانستهها را، به آسانی به دیگران هم انتقال بدهیم، و کم کم، در ایجاد برابری در دانایی، به حمایت از متفکران و اندیشمندان جامعهی خودمان کمک کنیم؛ هر چند که هنوز مقاومت در برابر دانایی و پذیرش معرفت، در میان مردمان ما، زیاد است، و سوکمندانه ترجیح میدهند، ساعتها در فضای مجازی بچرخند، و با دنبال کردن تبلیغات تجاری و بازرگانی، و هزاران موضوع دیگری که هیچ کدام جنبهی معرفت افزایی و تربیت فکری و فرهنگی برای ما ندارد، فرصتهای خوب زندگی را از دست بدهند، ولی حتی برای ده دقیقه، به یک مطلب خوب و سازنده نپردازند.
در هر حال از نویسندهی محترم خط چهارم، کمال تشکر را دارم، که در چنین شرایطی، همچنان به “پیکار فرهنگی” خودشان مشغول هستند، و برای ایجاد برابری در دانایی، میکوشند.
پر توان و تندرست باشید. در انتظار گفتارهای بعدیتان هستیم.
سرکار بانو آزیتا خرسندی
درود بر شما
بسیار خرسندیم که، دوباره در دیدی تازه، یادی از مشتاقان منتظر خط چهارم فرموده اید. توضیحات شما، که ناشی از برداشت بجا، و ارزندهی شما از گفتارهای شمارهی۲۲۴و۲۲۳ بود، مسلما در بسیاری از خوانندگان ما، این انتظار را ایجاد کرده بود، که همچنان از ابراز دریافتهای خودتان، از خط چهارم، گشاده دستانه، دریغ نفرمایید!!؟
این بار نیز، همچنان، به نکتهی بسیار مهمی، توجه فرموده اید_ آیا برابر اند کسانی که می دانند، با آنان که نمی دانند؟؟!_ که با همه اهمیت بنیادیاش هنوز، به حد لزوم، اعتبارش، بعنوان یک شناسهی اکثریتی از نابرابران در دانایی، با اقلیتی از برابرترها در دانایی، مورد توجه قرار نگرفته است!!؟ باور کنید، هنوز_باز هم تکرار مینماییم_ به این شناسه، در تفاوت میان انسانها، بسیار کم، توجه نموده اند که، در عین حال، یکی از علل بسیار ریشه دار، و کهن، در ایجاد سوء تفاهمها، در میان انسانهاست!؟؟
ضمنا فراموش نکنید که، یکی از بزرگترین نقادان جامعهی مدعی برابری در سوسیالیسم_ جورج اورول(۱۹۵۰-۱۹۰۳م)_ اتفاقا، به اهمیت عامل مهم برابری، با طنزی راستین، در نوشتهی مشهور خود_ مزرعهی حیوانات_ می گوید:
_بزرگترین نکته، در مزرعهی حیوانات، اینست که، در آن جامعه، همه با هم برابر اند، فقط برخی، برابر تراند!!؟؟؟
احسنت و آفرین بر شما، که بازهم دوباره، یادی از خط چهارم، فرموده اید، و باز هم، به نکتهئی که بسیار مهم است، و غالبا کمتر مورد توجه قرار می گیرد_ تفاوت در برابری و نابرابری در دانایی میان انسانها_ بذل توجه فرموده اید.
با سپاس و ابراز اشتیاق مجدد در شرکت شما، در دیدگاهها، انگیخته از خط چهارم_ خط چهارم شما