گفتار شماره‌ی ۲۳۵_پاینویسی بر آسیب شناسی سلطنت مشروطه در ایران

به اشتراک بگذارید
۵
(۸)

گر نمردیم؟؟! زنده، بر دوزیم:

_جامه‌ئی کز فراق چاک شده

ور بمردیم؟؟! عذر ما، بپذیر!!؟:

_ای بسا آرزو که خاک شده!؟؟

شیخ بهایی (۱۰۰-۹۲۵ه.ش/۱۶۲۱-۱۵۴۷م)، کشکول

_پیشینه‌ی تجدد خواهی و دانش پژوهی دانشگاهی در ایران

از جندی شاپور، و دار الفنون تا دانشگاه تهران

شاپور اول _(زندگی۲۷۰-۲۱۵م/سلطنت۲۷۰-۲۴۰م)_پسر اردشیر بابکان، دومین پادشاه سلسله‌ی ساسانیان است. سلطنت او، سی سال، کم و بیش در حدود پنج برابر متوسط عمر سلطنت پادشاهان ایران_ چهار صد و بیست و پنج نفر در طول بالغ بر سه هزار سال_ بطول انجامیده است. شاید این طول مدت متوسط سلطنت، بالغ بر شش برابر متوسط طول سلطنت در ایران، سبب شده باشد که او، در دهمین سال سلطنتش، حتی به فکر خدمات جدی فرهنگی نیز، نسبت به ایران افتاده بوده باشد؟؟! زیرا، در سال ۲۵۰ میلادی، به تاسیس نخستین و در عین حال بزرگترین دانشگاه زمان خود، یعنی جندی شاپور، می‌پردازد!؟؟

ایران در طول هفده قرن_ دقیقتر گفته شود، ۱۶۸۴ سال_ از سال ۲۵۰ میلادی تا سال ۱۹۳۴ میلادی، به تاسیس سه دانشگاه بزرگ، موفق می‌گردد: جندی شاپور، دارالفنون، دانشگاه تهران در سال ۱۳۱۳ه.ش/۱۹۳۴م.

پرتره‌ی امیرکبیر، اثر محمد ابراهیم نقاش باشی( ۱۲۳۰-۱۱۶۹ه.ش/۱۸۵۱-۱۷۸۱م)، هنرمند نقاش دوره‌ی قاجار

دارالفنون در سال ۱۲۳۰ه.ش/۱۸۵۱میلادی، به همت زنده یاد امیرکبیر (۱۲۳۰-۱۱۸۶ه.ش/۱۸۵۲-۱۸۰۷م) تاسیس گردید. امیرکبیر، سوکمندانه تنها یکسال، تا پایان زندگی فاجعه بارش_ به سبب قتل او بدستور ناصرالدینشاه قاجار_ توانست خود، به تکمیل دارالفنون بپردازد. لکن، از یکسال پس از تاسیس دارالفنون_ یعنی یکسال پس از قتل امیرکبیر_ ناصرالدینشاه قاجار (۱۲۷۵-۱۲۱۰ه.ش/۱۸۹۶-۱۸۳۱م) خود تا هنگام پایان زندگی‌اش_ترور بدست میرزا رضای کرمانی_ یعنی تا سال ۱۲۷۵ه.ش/۱۸۹۶م، چهل و پنج سال، ادامه‌ی فعالیت‌های فرهنگی و دانشگاهی دارالفنون را با گشاده دستی، پشتبانی نمود!!؟

در دارالفنون_ همانند جندی شاپور_ بیشتر استادان خارجی، عموما، به زبان فرانسه، تدریس می‌نموده اند. برنامه‌ی درسی دارالفنون، کم و بیش شامل تمام رشته‌های علمی جدید، بویژه پزشکی، و افزون بر آن، حتی موسیقی بشیوه‌ی علمی با آموزش آهنگ‌ها و نت‌های آن بود.

دارالفنون در سال ۱۲۳۰ه.ش/۱۸۵۱م، حدود پنجاه و پنج سال قبل از انقلاب مشروطیت ایران (۱۲۸۵ه.ش/۱۹۰۶م) _تقریبا سه برابر و نیم طول سلطنت پهلوی اول_ تاسیس شده بوده است. و نسبت به تاسیس دانشگاه تهران (۱۳۱۳ه.ش/۱۹۳۴م)، هشتاد و سه سال، پیشتر، قدمت فعالیت داشته است. بنابر این، تجدد علمی دانشگاهی ایران، بنا به گواهی تاریخ، با ذکر رقم و عدد، امری است که، در پایان عصر قاجار، و نه آغاز عصر پهلوی، آغاز گردیده بوده است.

مدرسه‌ی دارالفنون، تاسیس در سال ۱۲۳۰ه.ش/۱۸۵۱م

شایسته‌ی یادآوری است، که آشنایی آموزشی و علمی، بصورت دانشگاهی غربی، حتی سالها پیش از تاسیس دارالفنون، با اعزام دانشجویان، به یاری عباس میرزا (زندگی۱۲۴۹-۱۲۰۳ه.ق/۱۸۳۳-۱۷۸۹م) آغاز شده بوده است.

در نتیجه‌ی تجربه‌ی تلخ نظامی شکست ایران، در جنگهای ایران و روس، که منجر به دو قرار داد شوم_گلستان(۱۱۹۲ه.ش/۱۸۱۳م) و ترکمانچای(۱۲۰۶ه.ش/۱۸۲۸م)_ به زیان ایران و از دست رفتن هفده شهر قفقاز گردید؛ عباس میرزا، با این تجربه‌ی ژرف تلخ، و هولناک روبرو شد، که ایران از هر جهت بویژه در سلاح‌های آتشبار جنگی، از روسیه بسیار عقب‌تر مانده است. از اینرو شماری از دانشجویان را انتخاب نمود، و برای تحصیل علوم جدید، از جمله اسلحه سازی و نظامیگری، به فرنگستان اعزام داشت.

لکن اعزام دانشجو به خارج، هنوز شانزده سال پیش از قرارداد ترکمانچای آغاز شده بوده است، یعنی در سال ۱۱۹۰ه.ش/۱۸۱۱م.

دانش آموزان و معلمان مدرسه‌ی سالاریه، از مدارس دوران قاجار

آقای هادی معیری نژاد (متولد ++۱۳۵۱ه.ش/ ۱۹۷۳م)، در مقاله‌ی ارزنده‌ئی، درباره‌ی اعزام نخستین دانشجویان ایرانی به خارج_اولین محصلان ایران، کی به فرنگ رفتند؟_ از جمله می نویسد که:

_”…در سال ۱۱۹۰ه.ش/۱۸۱۱م، عباس میرزا به توصیه‌ی زنده یاد میرزا عیسی قائم مقام فراهانی (زندگی۱۲۰۱-۱۱۳۲ه.ش/۱۸۲۲-۱۷۵۳م)، دو تن را برای آموختن نقاشی و پزشکی، به انگلستان فرستاد. این دو تن، محمد کاظم فرزند نقاش باشی، و حاجی بابا، فرزند یکی از سرداران در گذشته‌ی عباس میرزا بودند…. در سال ۱۱۹۴ه.ش/ ۱۸۱۵م، عباس میرزا، پنج تن دیگر را، به همراه کلنل دارسی به انگلستان فرستاد، این افراد عبارت بودند از: میرزا صالح شیرازی کازرونی (۱۲۲۴-۱۱۶۹ه.ش/۱۸۴۵-۱۷۹۰م)، برای یادگیری زبانهای خارجی، میرزا جعفر برای طب، میرزا رضا برای مهندسی توپخانه، استاد محمدعلی چخماق ساز برای قفل و کلید سازی، میرزا سید جعفر برای علوم ریاضی و مهندسی.”( هادی معیری نژاد: اولین محصلان ایران، کی به فرنگ رفتند؟”)

پرتره‌ی میرزا صالح شیرازی، از نخستین دانش آموختگان ایرانی در اروپا، ناشر روزنامه‌ی کاغذ اخبار، اثر کارل فن هامپلن
دانش آموختگان مدرسه‌ی دارالفنون بهمراه تنی چند از اساتیدشان

بنابر این آشنایی با تجدد، و کوشش برای کسب معرفت از غرب، حتی انتشار مطبوعات و روزنامه، دهها سال پیش از اعزام دانشجو بوسیله‌ی پهلوی اول، در سال ۱۳۰۷ه.ش/۱۹۲۸م، در دوره‌ی قاجار انجام گرفته بوده است.

بنابراین، ستایش از پهلوی اول، که با اعزام دانشجو به خارج، و تشکیل دانشگاه تهران ایران را، با مدرنیسم و تجدد غربی آشنا ساخت، تبلیغاتی گزافه و اسطوره‌ی پرداخت شده‌ی بی اساسی بیش نیست!!؟

قاجاریه بخاطر سلطنت استبدادی‌اشان، کارهای بد بسیار کرده اند، ولی بگفته‌ی شاعر: “عیب می جمله بگفتی، هنرش نیز بگوی!!؟”

پهلوی اول و دکتر ابوالقاسم بختیار(۱۳۴۹-۱۲۴۸ه.ش)، نخستین پزشک متخصص جراح ایرانی، در آیین گشایش دانشکده پزشکی دانشگاه تهران

_چرایی ضعف‌ها، و ممنوعیت‌های جانشینی، در قانون اساسی مشروطیت ایران

اشاره بدین مقدمات_ بویژه درباره‌ی سه دانشگاه جندی شاپور، دارالفنون و دانشگاه تهران_بیشتر بخاطر درک ارزش مصاحبه‌ای است، که بانو “مارگارت لاینگ” تاریخ نگار و خبرنگار، در اواخر سلطنت پهلوی دوم، با وی انجام است، چون که این مصاحبه، برای شناخت هر چه بهتر زیر ساخت‌ها، و آسیب شناسی ادامه‌ی سلطنت استبدادی به نام مشروطیت در زمان پهلوی‌ها، از اهمیت بسیار برخوردار است.

بانو مارگارت لاینگ، در مصاحبه‌ی خود با پهلوی دوم، در مورد فاجعه، و ناممکنی انتخاب ولیعهدِ جانشین برای پهلوی اول، پس از کشته شدن برادر تنی‌اش_ علیرضا پهلوی (۱۳۳۳-۱۳۰۱ه.ش/۱۹۵۴-۱۹۲۲م)_ بر اثر سقوط هواپیما در دره‌های کوههای شمال، یادآور می‌شود که:

_”…اکثر برادران باقیمانده‌ی شاه، و در واقع برادرهای ناتنی او، همه از طرف مادر، از تخم و ترکه‌ی قاجار بودند، و لذا باز به تصریح قانون اساسی ایران، نمی‌توانستند تاج و تخت دودمان پهلوی را به ارث ببرند…

… فقط یک نفر مانده بود، که محمدرضا پهلوی می‌توانست او را، به جانشینی خود منصوب کند، یعنی تنها برادر تنی خودش، علیرضا، که دو سال و نیم از خودش جوان‌تر بود.. .

شاهپور علیرضا روز ۲۶ اکتبر ۱۹۵۴/ ۴ آبان ۱۳۳۳، بر اثر سقوط هواپیمای شخصی‌اش، بر فراز سلسله کوههای البرز جان سپرد.”(مارگارت لاینگ: مصاحبه با شاه، ترجمه ی اردشیر روشنگر، نشر البرز، ۱۳۷۱، ص۲۱۱)

خوانندگان گرامی به احتمال قوی از حضور ذهن کافی برخوردارند که “قانون اساسی مشروطیت ایران”، در دوره‌ی قاجار_ و نه در عصر پهلوی‌ها_ در آخرین سالهای سلطنت قاجاریه، با صدور فرمان مشروطیت، از طرف مظفرالدینشاه نوشته شده است، بنابر این ذکر این که:

_”… اکثر برادران باقیمانده‌ی شاه، و در واقع برادرهای ناتنی او، همه از طرف مادر، از تخم و ترکه‌ی قاجار بودند، و لذا باز به تصریح قانون اساسی ایران نمی‌توانستند تاج و تخت دودمان پهلوی را به ارث ببرند…” هرگز نمی توانسته است، چنین اصلی در نخستین قانون اساسی ایران، که در دوره‌ی قاجاریه تهیه شده بوده است، وجود داشته بوده باشد؟؟؟! به بیانی دیگر، یعنی درست برعکس، در دوره‌ی قاجاریه، ولیعهد، و پادشاه آینده‌ی ایران، نمی‌توانسته است، مادرش از قاجاریه نبوده باشد؟؟؟!

بنابر این، این اصل از دستکاری‌ها، ویرایش‌ها و افزوده‌های زمان پهلوی اول در قانون اساسی ایران است، که خواسته است، برای همیشه، سلسله‌ی قاجار را، از دسترسی به سلطنت ایران، محروم دارد!!؟

چگونه ممکن است، یک قانون اساسی مشروطه‌ی به اصطلاح دموکراتیک، بخواهد که مانع شود، که حتی روز و روزگاری، یکی از دختران امیرکبیر در ایران برای مثال، یا از نوادگان دختری عباس میرزا، نتوانند ملکه‌ی ایران گردند؟؟؟!

آیا این ماده‌ی واحده‌ی افزوده، که ولیعهد و پادشاه ایران، نباید از خاندان قاجار باشد، یک “خاندان گرایی”، یک “قبیله گرایی” کور ذهن بی بصیرت نیست، که بذر تجزیه طلبی را نیز، در خود فرو کاشته و نگهداشته است؟؟! چون شمار قاجاریه، آنچنان از کثرت و فراوانی نفرات، برخوردار بوده است، که به آسانی می‌توانسته است، جنگی داخلی را، دست کم، برای تجزیه‌ی ایران پدید آورد!!؟

در کدام قانون اساسی مشروطه‌ی دموکراتیک، یک قبیله و طایفه، به جرم این که روزگاری چند تنی از آنان، پادشاه ایران بوده اند، می‌تواند برای ابد، از دست یافتن حتی به سلطنت مشروطه، محروم شمرده شده بوده باشند؟؟؟! آیا این روشنفکری، یا کور دلی است؟! جهان بینی دموکراتیک عرفانی است؟! یا راسیسم، نژاد پرستی در حد افراطی و شووینستی فرومایه‌ حاصل از آن است؟؟!_ مانند قیاس آبادی‌گری، در نمایشنامه و فیلم دایی جان ناپلئون!؟؟، عکس برگردانی از متعصبانه‌ترین نوع دایی جان ناپلئونیسم است!!؟

از “شایعات عصر نسل ما”، یکی این بود، که ماده‌ی منع سلطنت و ولیعهدی، برای کسی که مادرش از قاجاریه است، بنا به خواست ملکه‌ی مادر، تاج الملوک (۱۳۶۰-۱۲۷۴ه.ش/۱۹۸۲-۱۸۹۶م)، همسر رضا شاه، مادر پهلوی دوم، و خواهران تنی‌اش، اشرف و شمس پهلوی، در قانون اساسی جدید، دستکاری، و گنجانده شده است!؟؟

چه راست، چه دروغ؟؟! در هر حال این پهلوی اول بود، که می‌بایستی این ماده واحده را، رد یا تایید نماید!!؟ و چنانکه آشکار است، این ماده را، حتی اگر زن بیسواد او، هوو منشانه، تنگ نظرانه و حسودانه خواسته است، مانع از آن شود، که فرزندی بجز از نسل خودش، ولیعهد ایران گردد، در هر حال، سرانجام، تایید یا رد آن، بعهده‌ی پهلوی اول بوده است!!؟ و این تایید می‌رساند که، پهلوی اول نیز خود، همین نکته_ یعنی محرومیت قاجاریه از دستیابی به سلطنت مجدد در آینده_ را عمیقا، خواستار بوده است!!!؟

_”سلطنت برای زنان ممنوع”!؟؟

طبق قانون مشروطیت ایران؟!

بانو مارگارت لاینگ خبرنگار، در پیامد تفسیری خود بر مصاحبه با پهلوی دوم، از جمله می‌افزاید که:

_”…البته، شاه، هم اکنون صاحب بچه‌ای از همسر اولش شده بود، اما شاهدخت شهناز_ از همسر اولش ملکه فوزیه، از شاهزادگان مصر_ چون “اولاد ذکور” نبود، طبق قانون اساسی ایران، نمی‌توانست تاج و تخت سلطنت را، به ارث ببرد!!؟…”(مارگارت لاینگ: مصاحبه با شاه، ترجمه‌ی اردشیر روشنگر، نشر البرز، ۱۳۷۱، ص۲۱۰)

آنان که سلطنت را در ایران، سنتی می‌دانند، که گزینه‌ئی بهتر از آن، برای آلترناتیو یا بدل و جانشین سلطنت در ایران، نمی‌توان فرا یافت، و دائما هم، متذکر اند که بهترین حکومتهای دنیا، هم اکنون “مشروطه‌ی سلطنتی” اند مانند سوئد، نروژ، هلند، بلژیک، اسپانیا، انگلستان و، و، و آیا می‌توانند ماده‌ی واحده‌ای را، در قانون اساسی آن کشورهای به اصطلاح سلطنتی دموکراتیک نشان بدهند که:

۱)_ سلطنت و ملکه شدن یکی از زنان خاندان‌های سلطنتی قبل، در کشورشان طبق قانون اساسی، ممنوع باشد؟؟!

۲)_ ولیعهدی و سلطنت یک بانو، به جرم این که زن است، در قانون اساسی فعلی این کشورهای به اصطلاح سلطنت مشروطه، از جمله انگلستان نیز، مطلقا ممنوع است؟؟!

پس ملکه‌ی انگلستان، از کجا وارث تاج و تخت شده است، و دهها سال نیز، بی رقیب و بلا منازع، به سلطنت خود، در انگلستان ادامه داده است؟؟! در صورتیکه والاحضرت شهناز پهلوی، به جرم زن بودن، بنابر قانون اساسی مشروطه‌ی ایران حق نداشته است، به ولیعهدی نامزد گردد!!؟؟

آیا این ممنوعیت‌ها، حاکی از آن نیست که قانون اساسی مشروطه‌ی دستکاری شده، در ایران، یکی از ارتجاعی ترین ممنوعیت‌ها، و نابرابری‌ها را، بویژه برای زنان و سهم آنان در سلطنت مشروطه، برای همیشه استوار داشته است؟؟؟!

۳)_در سالهای آخر سلطنت پهلوی دوم، وی، همسر سوم خود، بانو فرح دیبا را، بعنوان نایب السلطنه‌ی خویش معرفی نمود، که تا زمانی که ولیعهد، به سن قانونی نرسیده است، در صورت فوت پدر_ پهلوی دوم_ همسرش بعنوان نایب السلطنه، وظایف پادشاه مشروطه را، انجام دهد!!؟

آیا این اصل نیز، در قانون مشروطه‌ی ایران، به تصویب رسیده بوده است، که زن می‌تواند نایب السلطنه شود، و مدتی را هم نیز، در دوره‌ی کودکی فرزندش، در غیاب پادشاه، وظایف سلطنتی را، انجام دهد؟؟!! ولی هرگز نمی‌تواند بعنوان زن، پادشاه ایران شود؟؟؟!

آیا این شتر گاو پلنگ در اصل متن قانون اساسی ایران وجود داشته است؟؟!

و یا آیا این افزوده نیز، از دستکاری‌های من در آری پهلوی دوم، در قانون اساسی ایران نبوده است؟؟!

در اینصورت، اینهمه دستکاری‌های مسخره، مهمل و مزاحم، چگونه، و به خواست چه کسانی، یا چه کسی انجام گرفته است؟؟!

_تمدن بزرگ، و منع سلطنت مشروطه‌ی زنان؟؟!

پهلوی دوم، مدعی بود و برنامه داشت که ایران را، در طی چند سالی اندک، به آستان تمدن بزرگ هدایت نماید، که در صنعت از ژاپن پیشتر، و در روابط دموکراتیک، مردمان از سوئد و نروژ در مقامی پیشرفته‌تر قرار گیرند!؟؟

آیا این پادشاه، پهلوی دوم، که اینهمه به “تاریخ شاهنشاهی” ایران، اتکا و افتخار می‌ورزید، و حتی “تاریخ هجری اسلامی” را باطل اعلام کرد، و بجایش تاریخ شاهنشاهی را بر قرار ساخت، هرگز نمی‌دانست، که در همین نظام شاهنشاهی ایران، حدود هزار و پانصد سال پیش، دو زن_ دختران خسرو پرویز، به نامهای آزرمیدخت و پوراندخت_ به مقام شاهنشاهی ایران برگزیده شده بوده اند، و جامعه‌ی ساسانی آن روزگار، و حتی موبدان سختگیر آن زمان، سر تسلیم نسبت به این انتخاب فرود آورده بوده اند؟؟!!!

افزون بر این دو شاهنشاه بانو، از نسل ساسانیان در ایران، تاریخ اساطیری ایران نیز، طبق نص صریح شاهنامه، یعنی شاهبانو هما، در عصر اساطیری نیز، به شاهنشاهی برگزیده شده بوده است!؟؟

و باز افزون بر این، حتی در عصر اسلامی نیز، بویژه در میان شیعیان، سیده ملک خاتون_ که هم امروزه مزارش در جنوبشرقی تهران_ همانند یک امامزاده، مورد زیارت بسیاری از مراجعان شیعه‌ی مسلمان قرار گرفته است، حدود سی سال، در ایران، از میان دیلمیان پادشاهی نموده بوده، و با استدلالی متین، محمود غزنوی را، که چشم به قلمرو سلطنت او، در ایران دوخته بود، از تجاوز به ملک خویش، با موفقیت بر حذر و مصون داشته بوده است.

آیا پهلوی‌ها، که براحتی با دستکاری در قانون اساسی مشروطیت ایران، خواسته‌های خود را، در منع زنانی از خاندان قاجار، برای همسری پادشاه، بویژه بخاطر منع فرزندانشان از ولایتعهدی می‌گنجانده، و تحمیل می‌کرده‌اند، و یا با وجود منع سلطنت زن در ایران، زن دلخواه خود را، بعنوان نایب السلطنه بر می‌گزیده‌اند، نمی‌توانستند_ برای پرهیز از این رسوایی ارتجاعی و آکنده از تضاد_ بعنوان تجدد خواهی دموکراتیک، بخاطر ورود به آستان تمدن بزرگ، با استناد به تاریخ رسمی و اساطیری ایران، اصلی مقبول، دنیا پسند، منطبق با حقوق بشر، روشنفکرانه، و دموکراتیک را، به قانون اساسی بیفزایند که زن، بویژه اگر فرزند نخستین پادشاه باشد، در هر حال بتواند به ولایتعهدی، با شکوه و جلال کامل، انتخاب گردد؟؟؟! و، و، و.

اینها نیز از جمله دلایلی است، که همه‌ی شهرت پهلوی‌ها، به تجدد خواهی دموکراتیک، و گرایش آنها به آزادی راستین زنان، حقوق برابر آنان با مردان، افسانه‌ئی تهی از معنی، عقل و منطق، دروغ و مهملی بیش نبوده است!؟؟ و تمامی ماجرا همان داستان تکرار آوای دهل است، که برای بیخبران از تاریخ اساسی ایران، فقط می‌تواند با تاسف بسیار، از دور جالب باشد، و تکرار این مصیبت را، بعنوان سنتی ایرانی_ شاه پرستی_ خواهان گردند!؟؟؟

_فراوانی جاسوسان شاهنشاه مشروطه

در داخل و خارج از کشور

حدود یکماه پس از سقوط و مرگ شاهپور علیرضا، و اهمیت جانشینی و ولیعهدی برای پهلوی دوم، او با ملکه ثریا، بخاطر درمان نازایی احتمالی اش، به امریکا سفر کردند. درباره‌ی مدیریت شاهنشاهی پهلوی دوم، حتی از خارج از کشور، بانو مارگارت لاینگ، در ضمن مصاحبه‌اش با پهلوی دوم، از جمله می‌نویسد که:

_”…در ضمن این سفرها، شاه بطور مرتب از “ساواک”، و جاسوس‌های مختلف خود، اخبار ایران را دریافت می‌کرد. “پیتر ایوری” می‌گوید: باید توجه داشت که در آن سالها، شاه در عمل، چندین مرکز اطلاعاتی داشت، که جدا از هم و زیر نظر شخص خود شاه، به او گزارش می‌دادند. او، همچنین نظر تعدادی از گزارشگران غیر رسمی را هم می‌خواست، و آنها را نیز، مورد توجه قرار می‌داد. بدین ترتیب هیچ شخص مهمی نبود، که شاه درباره‌ی او، از منابع مختلف، اطلاعات دریافت نکند.” (مارگارت لاینگ: مصاحبه با شاه، ترجمه‌ی اردشیر روشنگر، نشر البرز، ۱۳۷۱، ص ۲۱۶)

آیا داشتن چنین ابر-سامانه‌ی جاسوسی، برای پادشاه مشروطه‌ی ایران، در ضمن قانون اساسی مشروطیت ایران، و یا پس از دستکاریهایش، تصریح و پیش بینی شده بوده است؟؟! یا نه؟؟!

و یا احیانا، پهلوی دوم، یک زن، و بویژه نخستین فرزندش، شهناز پهلوی را، ضعیف‌تر از آن می‌دانسته است، که بتواند بار گران چنین ساواک-واره‌ی فعال و پر خدمتگزاری را، بر جان و وجدان خویش، فرا در کشد؟؟! یعنی باز هم، بر داشت او، از ضعف زنانه، برای شغلی چنان شاهنشاهانه را، نا متناسب می‌پنداشته است؟؟!

و یا آیا، شخص مصاحبه گر او_ مارگارت لاینگ_ خود یکی از جاسوسانی نبوده است، که مثلا سازمانهای جاسوسی امریکا، به او ماموریت داده بوده اند، که تا به بهانه‌ی مصاحبه با پهلوی دوم، از راز و رمز دقیقتر اسرار جاسوسی و ضد جاسوسی او، اطلاعات بیشتر و دقیق‌تری بدست آورند؟؟!

و یا دیگر پادشاهان مشروطه‌ی الگویی سلطنت طلبان، مثل ملکه‌ی انگلستان یا ملکه‌ی هلند، یا پادشاهان مشروطه‌ی سوئد، نروژ، بلژیک، اسپانیا، و، و، و نیز، در قانون‌های اساسی‌اشان چنین ابر سامانه‌های جاسوسی و ضد جاسوسی، مختص پادشاه مشروطه، تعیین و پیش بینی کرده بوده‌ و یا کرده‌اند، یا نه؟؟؟!

پرسش‌ها را، هنوز می‌توان ادامه داد لکن، در این گفتار به همین مقدار اکتفا می‌شود، تا ملال خاطر بیشتری نصیب خوانندگان گرامی ما نگردد.

فقط یک نکته‌ی جالب در خور اشاره است، که با اینهمه ابر آگاهی و جاسوسی و ضد جاسوسی، چگونه پهلوی دوم، همانند پهلوی اول، سقوط خود را، در یک انقلاب_ و یا هر نام دیگری که می‌خواهید بدان بدهید، مانند شورش، طغیان، عصیان، و، و، و_ و اجبار به جلای وطن، و حتی مرگ در غربت را، پیش بینی نکرده بوده است؟؟! و پیش‌بینی‌های لازم، برای پیشگیری از وقوع آن را نیز، ننموده بوده است؟؟! این تفصیل‌ها و همه، برای آنان است که می‌گویند، چه مرگتان بود که انقلاب کردید، خوشی زیر دلتان زده بود؟؟!

_”مرگ خر؟!، عروسی سگ؟؟!”

اصطلاح “مرگ خر، عروسی سگ”، در ادبیات عامیانه‌ی ایران رواج یافته است. اما، ما بدرستی منشاء پیدایش آن را، نتوانسته ایم تا کنون بدست آوریم!!؟ لکن، نزدیکترین مورد برای توجیه این مثال، داستانی است، که فرید الدین عطار (۶۱۸-۵۴۰ه.ق/۱۲۲۱-۱۱۴۶م) در تذکره الاولیاء خود آورده است. عطار در این باره می نویسد:

۱)_هیپی‌گری یک شاهزاده خانم

فاطمه، دختر امیر بلخ، هوس درویش بازی و صوفیگری می‌کند، همانند هیپی‌گری اشراف زادگان دهه‌ی چهل و پنجاه قرن بیستم!؟؟ از اینرو:

_”… به احمد خِضرویه(۲۴۰-?۱۴۵ه.ق/۸۵۴-?۷۶۲م)، صوفی بزرگ، کس می‌فرستد، که مرا از پدر بخواه(خواستگار کن!!؟).

احمد اجابت نکرد!!؟ فاطمه، دیگر بار کس فرستاد که:

_ای احمد! من تو را مردانه تر از این می‌دانستم، که راه حق بزنی. راهبر باش، نه راه زن!

پس احمد کس فرستاد، و او را از پدر_ امیر بلخ_ بخواست!!؟ پدر، به حکم تبرک، فاطمه را، به احمد داد!!؟ فاطمه به ترک شغل دنیاوی بگفت، و به حکم عزلت، با احمد بیارامید… پس احمد و فاطمه، به نشابور رفتند…” (تذکره الاولیای عطار، تصحیح دکتر محمد استعلامی(۱۳۱۵ش/ ۱۹۳۶م)، تهران، انتشارات زوار، ۱۳۴۶، ص ۳۰۳، /همچنین کشف المحجوب هُجویری(?۴۷۰-?۴۲۱ه.ق/ ۱۰۷۷-۱۰۳۰م)، آغاز نگارش حدود  ۴۶۰ه.ق/۱۰۶۸م_ تصحیح دکتر محمود عابدی( ۱۳۲۳ش/ ۱۹۴۴م)، انتشارات اطلاعات، ۱۳۸۳، ص ۱۸۳ /همچنین محمد بن منور: اسرار التوحید، تصحیح محمد بهشتی، انتشارات سنایی، ۱۳۷۷، ص ۴۴۵)

بدین ترتیب اشراف زاده، شاهدخت بلخ، همسر یک صوفی درویش گردید و ظاهرا، درویشی را بر شاهدختی ترجیح داد. ولی آیا با تغییر لباس، و شیوه‌ی آشکار زندگی، می‌توان تغییر روحیه، و تربیت اشرافی داد؟؟!

۲)_صوفی بزرگ دیگر، یحیی مُعاذ رازی (۲۵۸-۱۷۶ه.ق/ ۸۷۱-۷۹۲م) خواست که به نیشابور سفر کند:

_”…چون یحیی معاذ رازی به نشابور آمد، و قصد سفر به بلخ داشت، احمد خضرویه خواست که او را دعوت کند. با فاطمه، مشورت کرد که:

_دعوت یحیی را، چه به کار می باید؟؟!

فاطمه گفت: چندین گاو و گوسفند، و حوایج، و چندین شمع و عطر، و با اینهمه “بیست خر” نیز، باید تا بکشیم!!؟

احمد گفت: خر کشتن باری چرا؟؟!

فاطمه گفت: چون کریمی به مهمان آید، باید که سگان محلت را نیز، از آن نصیب بود!!؟” ( برای اطلاع بیشتر در این باره، رک به: سایت خط چهارم، گفتار شماره‌ی ۱۹۷، ثابت‌ها و متغیرها در سخن‌ها و افسانه‌ها)

در ترتیب این تشریفات، فاطمه نشان می‌دهد که هنوز شاهزاده است!!؟ ترتیب یک مهمانی اشرافی را می‌دهد، و بعد بخاطر تکمیل اشرافیت خود، برای اینکه سگ‌های محله نیز لفت و لیسی کنند، بیست الاغ زبان بسته‌ی ناتوان از دفاع از جان خود را، باید بکشند، تا برای سگ‌ها، به حد اشباع، یک مهمانی اشرافی نیز، ترتیب دهند. قابل توجه انجمن حمایت از حیوانات!!؟

اکنون این سئوال پیش می‌آید، که چرا عروسی سگ، باید توام با مرگ خر باشد؟؟! و در تصوف هیپیانه‌ی خانم شاهزاده، چه ترجیح و تفاوتی و یا امتیازی، سگ‌ها بر خرها دارند، که یکی باید قربانی قتل عام دیگری شود؟؟! و سگ‌ها، لفت و لیسی به بهای قتل عام خرها بنمایند؟؟؟!

آخر از نظر عرفانی، سگ‌ها چه مزیتی بر خرها دارند، که شاهزاده خانم هیپی شده، هنوز سگ بازتر است، تا خر بازتر؟؟! و، و، و؟؟!

شاید واقعه‌ی این مصداق تاسف بار، یکی از بهترین توجیهات، برای شهرت ضرب المثل “مرگ خر عروسی سگ” را در خود، پنهان داشته باشد؟؟!

در هر حال، از نظر روابط انسانی، و گرایش به تصوف نیز، در خور توجه بسیار است که، ذکر این که من صوفی هستم، و یا می‌خواهم صوفی باشم، و به شیوه‌ی صوفیان زندگی کنم، هنوز گفتنش تا رفتار و عملش_ یعنی طبق زندگانی صوفیانه زیستن_ می‌تواند بگونه‌ی بالقوه، فاصله‌ها داشته باشد؟؟! و این خود یکی از عوامل آسیب شناسی ایدئولوژی‌ها، از جمله “تصوف” در ایران است، که سگ مشهور به پلید و نجس خطرناک، باید بر خر نجیب نا نجس، و بار کش و بی آزار، ترجیح داده شود!!؟

تحول بزرگی که در این رابطه بوجود آمده است، بویژه در جهان سوم، آن است که، مساله‌ی وسایل حمل و نقل، از نیاز به خر کاسته است، و خرها خود بخود در کوچه و بازار تحلیل رفته اند؛ ولی آنچه که مانده است، وجود سگ‌های ولگرد است، که شهرداری‌ها ناچار، بجای خر کشی، به سگ کشی می‌پردازند. و اینک مساله ی میان تمدن، و انجمن حمایت از حیوانات، بدینجا ختم شده است، که چه بکنند که از سگ کشی‌های بی رویه در معابر، پیشگیری نمایند؟؟! در هر حال، تصوف در این میان، هنوز کاری نتوانسته است انجام دهد؟؟!

نکته‌ی دیگری که، از کشتار بیش از بیست خر، بدستور شاهدخت صوفی هیپی، دریافت می شود، اینست که “یک خر” می‌تواند حدود “ده سگ” را بخوبی سیر نماید. ولی لزوم کشتن “بیست خر”، برای اطعام سگ‌های ولگرد نشان می‌دهد که اطراف خانقاهها، در گذشته، چه سگ ساران و خر سارانی وجود داشته است!!؟ این خود باز نیز تحولی است که، در شناخت جمعیت جانداران، در زمان حاضر نسبت به گذشته، اتفاق افتاده است!!!؟

_جنگ “ذات السلاسل”، جنگجویان با زنجیر بهم بسته

یکی از جنگهای ایران و اعراب در سال ۱۲ه.ق/۶۳۳م، در زمان خلافت ابوبکر (۱۳ه.ق-۵۰ق.ه/۶۳۴-۵۷۳م)_ نخستین خلیفه از خلفای راشدین به نام جنگ “ذات السلاسل” نامیده شده است!؟؟ برای توجیه این اسم، سخن‌های مختلفی گفته شده است. ولی در هر حال، پای اکثر سربازان ایرانی را، با زنجیر بهم بسته بوده اند؟؟! حتما برای این که، به احتمال قوی، آنان به جنگیدن بعنوان طبقات پایین توده‌ها، بخاطر سلامت، و فداکاری برای حفظ تاج و تخت پادشاهان و اشرافیت ساسانی تمایل نداشته بوده اند. و حتی المقدور شانه از زیر بار سربازی خالی می‌کرده و فرار می‌نموده اند. و الا چه معنی دارد که سربازانی را که در لحظات جنگ، باید با استقلالی تمام بر بدن، و حرکات جنگجویانه‌ی دفاعی ضد ضربه، می‌بایستی در حد اعلای فرزی و آزادی در حرکت باشند، پاهایشان را، همانند یک زندانی، با احتمال فرار، بهم بپیوندند، و مانع بسیار بزرگی در راه تندی و تیزی، و آسانی حرکت بدنی آنها، قرار دهند؟؟؟!!

یکی از مواردی که این توجیه را، بیشتر تایید می‌کند، این است که هنگامی که یک سرباز کشته می‌شد، بسته بودن پایش به زنجیر به پاهای دیگران، خلاصی و رهایی دیگران را، بسیار دشوارتر می‌ساخت!!؟

باز هم در روایات آمده است که، سربازان عرب به آنان می‌گفتند، ما برای رهایی شما از قید این زنجیرهای بسته به پاهای شما آمده ایم. زیرا اگر با ما باشید و به دین ما در آیید، ما با هم برادر می‌شویم. از جمله آن که در کلام مجید ما آمده است که: مومنان برادران یکدیگر اند. (انما المومنون اخوه_ سوره‌ی حجرات=۴۹/ آ ۱۰)

و یا این که، ما برای خدمت به مستضعفان، و رنجبران جهان قیام کرده ایم، در اینصورت شما برای چه با ما، که رهایی بخش شما هستیم، باید بجنگید؟؟؟! بویژه که در کتاب مجید ما، درباره‌ی قصد جهاد ما، از زبان خداوند می‌فرماید: “اراده‌ی ما بر این قرار گرفته است که بر مستضعفین نعمت بخشیم، و آنان را پیشوایان جهان گردانیم.” (کلام مجید، سوره‌ی قصص=۲۸ / آ۱)

این که سوکمندانه، انقلاب اسلامی، خود مانند بیشتر از انقلاب‌های جهان، بر اثر اشرافیت‌های فرا دست صاحبان قدرت و سرمایه، دوباره، از راه اصلی خود انحراف یافته، و بدست یزیدها و معاویه‌ها، شمرها، و ابن زیادها و، و، و افتاده است، خود قصه‌ئی پر غصه و دردناک است!!؟ لکن، علت گرویدن عاشقانه‌ی امثال سلمان‌ها و ابوذرها، حر بن یزید ریاحی‌ها، مانویان، مزدکیان و زرتشیان نخستین به اسلام، همین شنیدن ندای رهایی بخشی زیر دستان، از سلطه‌ی فرا دستان سر مست قدرت و شهرت بوده است، که همچنان هنوز روند حکومتهای سلطه‌گر، پیوسته این آروزهای رهایی را، سرکوب می‌نمایند!!؟

_ جنگ یمن، و رهایی آن به سود ایران ساسانی، با اعزام قربانیان زندانی

آنچه که توضیح بالا، درباره‌ی بستن زنجیرها بر پای سربازان را، تایید و توجیه می‌نماید، ماجرای اسفناک اعزام سربازان زندانی بجای سربازان آزاد، از ایران، برای جنگ در یمن است. بنا بر روایت تاریخ، در سال ۵۷۰ میلادی، سی و نه سال پس از سلطنت انوشیروان (سلطنت۵۷۸-۵۳۱م):

_”…سپاه حبشه به سرکردگی ابرهه (سلطنت?۵۷۲م-?۵۳۰م) بنای دست‌اندازی را، به سرزمین یمن گذاشتند. مردم یمن، سیف بن ذی یزن (زندگی?۵۸۲م-?۵۱۶م) را _که در ادبیات عرب بسیار معروف است، و یکی از پادشاهان حمیری یمن بوده‌است _ به دربار انوشیروان فرستادند، و از انوشیروان برای دفع حبشیان یاری خواستند.

انوشیروان با بزرگان دربار خود مشورت کرد، و آنان گفتند، در زندان گروهی از بزهکاران هستند، که می‌توان آنها را فرستاد، اگر کشته شوند، زیانی نرسد، و اگر پیروز شوند، کشوری را به دست آورده‌ایم. خسرو این رأی را پسندید، و تعداد ۸۰۰ محکوم به مرگ را، به سرداری “وهرز”_ وهرز بر وزن همره، و یا “وهریز” بر وزن پرویز_ از اهالی دیلم، با هشت کشتی به یمن فرستاد.

وهرز به محض رسیدن به یمن دستور داد، تا کشتی‌هایی را که ایشان را آورده بود بسوزانند، تا لشکریان وی، دیگر امیدی به بازگشت نداشته باشند. فرمانده حبشیان، وقتی این گروه اندک را دید، اعتنایی نکرد. اما بسیاری از مردم یمن، که از بیداد حبشیان به تنگ آمده بودند، با لشکریان ایران، توأم شدند. شماره‌ی این گروه را، پنجاه هزار تن نوشته‌اند. مردم به فرماندهی این گروه توانستند، حبشیان را از یمن بیرون کنند، و حتی آنها را دنبال کردند، و تا حبشه تاخت و تازهایی نمودند و سیف بن ذی یزن را به پادشاهی یمن نشاندند. به این ترتیب، از آن پس، یمن فرمانبردار ایران شد، و سیف بن ذی یزن نیز، خراج به دربار ایران می‌فرستاد.” (دانشنامه جهان اسلام: مدخل “ذات السلاسل”)

تصویر (۱۹۳۵م) سیف ذی یزن در حال درخواست کمک نظامی از خسرو انوشیروان، پادشاه ساسانی.

ایرانیان یمنی، بعدها خود را “بنی الاحرار” نامیدند، که ظاهرا بمعنی فرزندان آزادگان است. ولی در حقیقت آنها فرزندان آزاد شدگان از زندان انوشیروان، و رها شده از مرگ، به بهای جنگ و قربانی شدن در یمن بوده اند.

سوزاندن کشتی‌ها پس از ورود ایرانیان به یمن، دقیقا برای این بوده است، که ایرانیان هیچ راه بازگشت و فراری نداشته باشند_ یا باید کشته می‌شدند، یا باید آنچنان جانانه می‌جنگیدند، تا پیروز گردند!!؟

این نشان بارزی است از عدالت و عظمت انوشیروان، و افتخارات نظام شاهنشاهی استبدادی، و نیز مظهری از قانون جنگل، یعنی “تنازع بقاء”، بکش تا کشته نشوی! و هیچگونه اثری از تعاون بقاء و همیاری در آن، کم و بیش، دیده نمی‌شود. مگر زنجیر به پایان عاجز از گریز، و فرار از میدان جنگ، به هم مدد رسانند، تا شاید زنده بمانند!!؟

سفیر هند، که احتمالاً توسط شاه موخاری، از سلاطین کنوج، فرستاده شده و شطرنج را به دربار خسرو اول معرفی می‌کند.

_ “مرگ خر، عروسی سگ”

مصداقی از نبرد در بازی شطرنج!؟؟

پس از قتل عام مزدکیان _ اهل مساوات و خواستار برابری توده‌ها با اشراف ساسانی_ که انوشیروان از هندوستان خواسته بود، تا کلیله و دمنه را برایش بیاورند، پادشاهان هند، بعنوان تحفه، تخته‌ی شطرنج را نیز برایش فرستاده بودند، بعنوان مکملی از تمرین در شاه پرستی و گزینش شاه، بعنوان یگانه سرور قدرت مطلق خودکامگی، بدون تحمل هیچگونه رقیب و گلادیاتور همخواه سلطنت!!؟

نابغه‌ی تاریخ ایران، بزرگمهر بختگان (۵۸۰-۵۱۱م)، خود با تاملی چند ساعته در بازی شطرنج، اصول آن را، که قدرت گلادیاتوری در جستجوی قدرت مطلق برتر بوده است، دریافته، و اندکی بعد با طرح بازی “تخته نرد”، به مقابله‌ی دموکراتیک با آن می‌پردازد!!؟

مینیاتوری از شاهنامه‌ی بایسنقری که تخت نرد و شطرنج را نشان می دهد.

در صفحه‌ی شطرنج، نماینده‌ی سخت ترین نبرد جانفرسای گلادیاتوری، تا پای نیستی رقیب، و خاندان او، به بهانه‌ی کیش و مات، دو بازیگر، پیکار خویش را، به پایان می‌رسانند!!؟

بازی شطرنج درست گفته‌ی سعدی را، که “دو پادشاه در اقلیمی نگنجند!!؟…”، حتی در یک صفحه‌ی کوچک پنجاه سانتی متری بازی شطرنج، مصداق پذیر می‌سازد. زیرا در صفحه‌ی شطرنج، دو پادشاه، با وزیران و سپاهیانشان، روی در روی هم، همانند گلادیاتورها، سعادت خود را، در مرگ، و کیش و مات حریف می‌جویند، و نه در تعاون و همکاری با یکدیگر!!؟

گلادیاتورها، همیشه سعادت خود را، در چیرگی و قتل رقیب می‌پندارند و بس، و نه در همکاری و همیاری با او!!!؟

و برعکس، در صفحه‌ی تخته نرد، هیچ گونه رقابتی پیش بینی شده، و یا قصد نابودی خاندانی و، طبقاتی طرف مقابل، وجود ندارد!؟ بلکه فقط امید، و نه سوء قصد، و آرزوی تفریح و سرگرمی، انگیزه‌ی هادی آن بازی است!!؟

تخته بازان، با هم می‌خندند، و شوخی می‌کنند، و بی هیچ طرح و توطئه‌ئی، دو مهره را در دستها چرخانده، و به هوا می‌افکنند، تا فرود آید، و شانس قرعه برد و باخت آنان را تعیین نماید!!؟

بدین ترتیب، تخته نرد، یک بازی دموکراتیک، در برابر بازی گلادیاتوری شطرنج است، که در ایران به مقابله با بازی شاهان، اختراع شده، و از آنجا به جهان منتشر گشته است.

مصر، بازی تخته نرد در صف انتظار بنزین

در شهر قاهره _پایتخت مصر_ در بیشتر از قهوه خانه‌های آن، صدای گاه گوشنواز مهره‌های تخت نرد را، با خنده و شادی کسانی که دور یک میز نشسته اند، می‌شنویم، که پس از چند بازی، که غالبا به برد و باخت مساوی پایان می‌پذیرد؛ با تعارف می‌گویند، ما دیگر خسته شدیم و به زوج دیگری نوبت بازی را واگذار می‌نمایند.

صورت کمی پیشرفته‌تر از بازی تخته نرد را، می‌توان در ورزش‌هایی چون تنیس، فوتبال، و مانند آن مشاهده نمود، که گرچه حریفان همه خواستار برد تیم خویشتن اند، ولی هیچکدام، خواستار نابودی تیم مقابل نیستند. و این یکی از رازهای گرایش عمومی توده‌ها، حتی به تماشای بازیهای فوتبال و تنیس و امثال آن است.

از مدارس ابتدایی عصر قاجار، درس ریاضی

و این قصه، همچنان ادامه دارد_ ان شاء الله.

تاریخ انتشار: یکشنبه ۷ اسفند ۱۴۰۱/ ۲۶ فوریه ۲۰۲۳

این گفتار را چگونه ارزیابی می کنید؟ لطفا ستاره‌ها را، طبق خط فارسی از راست به چپ، انتخاب فرمایید ۱، ۲، ۳، ۴، ۵ ضعیف، معمولی، متوسط، خوب، عالی

متوسط ۵ / ۵. ۸

۸ دیدگاه

  1. درود و مهر به شما دکتر صاحب الزمانی. سپاس فراوان از روشنگری شما. شما همواره با دیدگاه پرسپکتیو خود نسبت به مسائل و واقعیت‌های جامعه ایران زمین، گوی سبقت را از بسیاری ربوده‌اید. همواره سلامت، شاد و در آرامش باشید. آمین. سیما نوذر از کشور نروژ. 🙏🏻😊🌹🌍🦋🍀✨🕊

  2. در یکی از گفتارها، نویسنده ارجمند، شعری از حافظ را بکار برده است که: از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیافزود زنهار از این بیابان وین راه بینهایت” یا “در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجا سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت”.
    این دو شعر، البته در مورد خود زندگی هم صدق میکند. و بنظر بنده، حتی در علوم اجتماعی و سیاسی هیچ چیز را مطلق نیست. نسبتا بد داریم و بد داریم و بدتر و وحشتناک و تهوع آور و از آنطرف خوب و نسبتا خوب و غیره.
    اینکه انسان در یک مورد، همه چیز را سیاه ببیند خطاست. در اینصورت هر کسی فقط باید بجنبد تا گلیم خویش را از سیل برهاند، یا چون بودا سالیان متمادی زیر درختی بنشیند تا چشم دلش روشن شود و بروشنگری برسد.
    ولی ما میخواهیم در اینجا درس انسان سازی و دیگر سازی دهیم. یعنی انسان در حالیکه باید به مراقبه احوالات خویش بنشیند، سعی هم بکند که دیگرانی را نیز از سیل برهاند. دست روی دست گذاشتن و نشستن که از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیافزود کاری که اکثریت خاکستری میکنند، کاری از پیش نمی‌رود. بلکه باید مرتب از راه حتی آزمایش و خطا “حتی در صورت شکست” راهی را رفت، چه بسا این راه همان راه نسبتا خوب باشد، که اقلا به انسانها آزادی در انتخاب بهشت یا جهنم را بدهد، آزادشان بگذارد که این چند صباح درد و رنج و وحشت را با خیال آسوده طی کنند.
    نه اینکه همه هر لحظه از ترس مرگ، قدم در هیچ بیابان و راهی نگذارند.
    و اما، مورد دیگری که این روزها با آن مواجه شده‌ام، این است که وارد مغازه ای شدم و سلام کردم، چند تا جوان استاده بودند و بستنی میخوردند با عصبانیت به من گفتند: خانم! سلام چیه؟! باید از این به بعد بگویید ،،درود،،.
    البته من به آنها گوشزد کردم که کاری نکنید کار به نژادپرستی برسد. ولی خودم هم در دلم گفتم واقعا مثل اینکه درود از سلام بیشتر به ما می‌آید؟!
    با سپاس از همه کسانی که در دل این ظلمت کورسوی فانوس روشنگری را روشن نگه‌ میدارند و با آرزوی سلامتی و ادامه راه این بزرگوران

    1. پاکسازی واژگان عربی از فارسی؟؟!

      رفتاری غنابخش زبانشناختی؟؟!

      یا عملی نژادپرستانه،‌ فاشیستی، و آپارتایدی؟؟!

      بانوی گرامی عاطفه عطاپور!

      شما در ضمن گزارشتان از خاطره‌ئی تلخ در برخورد با یک گروه جوان مغرور، از خود راضی، فاشیست، و نژادپرست که حتی به پاکسازی قومی اکتفا نمی ورزند، بلکه روش نازی ها را، در پاکسازی و قربانی کردن واژگانی که مردم بکار می برند نیز، با اکراه و تندخویی مقرر می دارند، یاد کرده اید که این روزها مانندهایشان، سوکمندانه، چندان کم هم نیستند. جمله‌ی آنان را چنانکه شما روایت نموده اید، یکبار دیگر با کمال تاسف، ناچاریم تکرار نماییم:

      “… وارد مغازه‌ئی شدم، سلام کردم.چندتا جوان ایستاده بودند و بستنی می خوردند، با عصبانیت گفتند: خانم سلام چیه؟ باید از این به بعد بگویید درود!!؟…”

      نخست باید پرسید، آیا این جوانانی که در آنجا ایستاده، بستنی می خوردند، همه صاحب آن مغازه و فروشگاه بوده اند؟! یا جوانان بیکاره‌ی علافی بوده اند، که آن مغازه را بعنوان یک پاتوق برای بیعاری و وقت گذرانی انتخاب کرده بوده اند تا به مشتری های آن مغازه، متلک بگویند و پرخاش کنند و “سلام” آنها را، بزرگترین ایرادشان بدانند و با عصبانیت و خشم بدانها بگویند چرا می گویید سلام باید بگویید درود!!؟

      شما به این جمع و به این گروه و رفتار بی ادبانه‌اشان در برابر یک بانو، چه نامی می توانید بدهید؟؟! جز جمعی لات و بیعار بیکاره‌ی بی ادب، پررو و مزاحم گستاخ؟؟!

      در صورتیکه ادب اقتضا می کرد که آنها مثلا با ذکر کلمه ی “درود” که مقصودشان از آنهمه تفرقه جویی، آپارتاید بوده است می گفتند:

      _سلام و درود بر شما خانوم محترم! بفرمایید شما هم کمی کامتان را شیرین کنید و بستنی میل بفرمایید.

      ولی آنها این کار را نکردند، و خلاف آن را که بی ادبی و بی حرمتی است، برگزیدند و ترجیح دادند. از اینرو می‌بینید که ذکر شعار “زن، زندگی، آزادی” کافی نیست. بلکه حتما باید کلمه‌ی “حرمت” نیز بدان افزوده شود، و مثلا گفته شود که: زن، زندگی، حرمت و آزادی!
      از جمله برای نمونه این جوانان آزاد اند که هر چه می خواهند بگویند، لکن آزاده نیستند که حرمت بانوی پیش سلام را رعایت نمایند!!؟
      اگر قرار باشد، دنیا پر از اینگونه جوانها بشود، جز جهنمی
      بدتر از اردوگاههای کار اجباری نازی ها، آیا می توان نام دیگری بدتر یا بهتر برای آن تصور نمود؟؟!

      اگر قرار باشد، مردم در جهان، آرام آرام، بصورت یک مجتمع انسانی آزاده و آزاد، مسالمت جو و صلح طلب، با عزت و حرمت در کنار یکدیگر، همزیستی صلح آمیز نمایند، کاربرد واژه هایی که جمع بیشتری آن را می فهمند، تا جمع بسیار کمتری، البته، امری شایسته و قابل توصیه به همگان خواهد بود!!؟

      کاربرد واژه‌ی “سلام” را، دست کم یک میلیارد و نیم مسلمانان جهان، بلافاصله معنی اش را درک می کنند. در صورتیکه “درود” ویژه ی فارسی زبانان است، در نتیجه شاید بیشتر از صد و پنجاه میلیون نفر، معنی آن را درنیابند. یعنی اقلیتی در حدود یک دهم کسانی که بجای “درود”، “سلام” را بکار می برند!!؟ پس، “سلام” واژه ای است، که کاربردش در میان بشریت امروز، ده برابر بیشتر از “درود” مفهوم تر می نماید.

      افزون بر این هر روشنفکر فرهیخته ی اروپایی مانند انگلیسی‌ها، فرانسوی‌ها، آلمانی‌ها، سوئدی‌ها، نروژی‌ها، روسی‌ها و غیر آنان نیز، معنی “سلام” را، که درود ویژه‌ی مسلمانان است در می یابند، و نه معنی درود را!!

      در نتیجه، با احتمال نزدیک به یقین می توان گفت، بالغ بر چهار تا پنج میلیارد بشر، امروزه هنگامی که واژه ی “سلام” را بشنوند معنی آن را در می یابند. در صورتیکه کمتر ممکن است، این فرهیختگان انگلیسی زبان، یا فرانسه زبان، یا آلمانی زبان، و، و، و معنی کلمه ی “درود” را دریابند!؟؟

      افزون بر این آنچه پشتوانه ی ارزش کاربرد کلمات است، بیشتر نیتی است که آن کلمه، گویای آن است. شما خانم محترم، با ورود بدان مغازه، و کاربرد کلمه ی “سلام” به حاضران مسلما نیت نیک و خیر اندیشی داشته اید، خواسته اید ورود خود را، بر آنها تحمیل و جمعشان را دستخوش ناراحتی ننمایید. سلام و سلامتی برایشان آرزو کرده اید، که خوش باشند با بستنی خوردنشان!!؟؟

      ولی آنان بی حرمتی کرده اند. و شگفت تر آنکه همین جوانان، چهار پنج جمله نمی توانند حرف بزنند که کلمات عربی در آن وجود نداشته باشد، و فکر می کنند که با کاربرد یک واژه ی درود، بجای سلام، مساله ی پاکسازی زبان پارسی از عربی را انجام داده اند؛ در صورتیکه تازه اول کارشان، آغاز می شود!!؟

      رودکی(۳۲۹-۲۴۴ه.ق/ ۹۴۰-۸۵۸م) _شاعر بزرگ فارسی گوی ایران_ سراینده‌ی جاویدان “بوی جوی مولیان آید همی…” در پندگیری خود از روزگار، با واژه ای عربی، شعر بزرگ و فصیح خود را آغاز می کند که:

      زمانه“، پندی آزادوار داد مرا

      زمانه” را، چو نکو بنگری، همه پند است

      به روز نیک کسان گفت، “غم” مخور زینهار

      بسا کسا که به روز تو آرزومند است

      اگر کلمه‌ی غم که عربی است و زمانه که آن نیز ریشه‌ عربی دارد را، از شعر زیبای رودکی بر داریم و بجایش بخواهیم واژگانی فارسی بگذاریم زیبایی، وزن، و اثر شعر جاودانه ی رودکی را فرو کاسته ایم!!؟ زمانی که رودکی نتواند، بدون کاربرد عربی در فارسی، شعر بگوید، چگونه می توان انتظار داشت، ما و دیگر فارسی زبانان از کاربرد واژگان عربی بی نیاز بوده باشیم؟؟!

      افزون بر این، عرب زبانان هیچوقت به تنهایی نمی گویند سلام بر شما! آنان یا می گویند: “سلامٌ علیکم“، یا “السّلامُ علیک“. در فارسی “تنوین” سلام را بر داشته ایم، الف و لام حرف معرفه و نیز تشدید و ضمه را از السلام حذف کرده ایم و ریشه ی آن را به تنهایی، “سلام” در ردیف همه واژگان فارسی بکار گرفته ایم. بدین ترتیب فارسی را تحت قواعد عربی قرار نداده ایم، و فقط ریشه ی کلمه ی سلام را، که صدها برابر شناخته تر از درود است، بکار برده ایم. و با این حرکت به جمع اکثریت آزاد و آزادگان جهان، در یک تفاهم جهانی شرکت جسته ایم.

      اجازه دهید یک کلمه ی دیگر یعنی لفظ “انسان” را نیز، که از ریشه ی عربی گرفته شده است، و در فارسی بکار می رود نیز، یکبار دیگر با دقت به تفاوت آن در کاربرد فارسی و عربی بنگریم.

      واژه‌ی “انسان” را معمولا در زبان عربی بصورت معرفه یعنی با الف و لام بکار می برند، یا بصورت نکره، یعنی بدون الف و لام. یکبار دیگر باز آن را با حرکات ضمه، فتحه، و کسره، همراه الف و لام، یعنی با حرف تعریف بکار می گیرند. و یکبار نیز با تنوین ضمه، فتحه، و کسره. مانند: الانسانُ، الانسانَ، و الانسانِ و یا با تنوین مانند: انسانٌ، انساناً، و انسانٍ. بدین ترتیب هفت ویژگی صرف و نحو عربی_ از جمله الف و لام حرف تعریف_ را، از واژه ی تنهای “انسان” حذف نموده و از آن یک کلمه ای همانند دیگر واژگان اصیل زبان فارسی فرا ساخته ،و طبق دستور زبان فارسی آن را بکار برده ایم، مانند انسان، انسانها، انسانی، انسانیت، و غیر آن.

      ***

      و اما، نقل قول شما بانوی گرامی از حافظ: “از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود، و، و، و”

      حافظ بعنوان یک انسان درست مثل کسی که آهنی گداخته را در لحظه ای از زندگی اش روی دستش بنهند، و او ناچار فریاد بکشد که سوختم، سوختم، فشار خاص لحظه ای از زندگانی در تحت سلطنت استبدادی را بیان داشته است!!؟ حافظ احیانا این شعر را در زمانه ای مانند زمانه‌ی سلطنت استبدادی شاه شجاع سروده است، یعنی زمانی که شاه شجاع، بخاطر سلطنت با برادرش شاه محمود می جنگد، و او را می کشد، و با غرور می سراید که:

      محمود برادرم شه شیر کمین

      می کرد خصومت از پی تاج و نگین

      کردیم دو بخش تا بر آساید خلق

      او زیر زمین گرفت و من روی زمین”

      در چنین زمانه ای، نمی توان از حافظ انتظار داشت، که به دروغ برای اینکه بدبینی را نگسترد بگوید: از هر طرف که رفتم، جز شادی ام نیفزود، و، و، و!!؟

      حافظ مانند یک خبرگزار، ولی بسیار شاعرانه، از لحظات زندگی اش، گزارش می کند. چنانکه در زمان شادی نیز می گوید:

      بیا تا گل بر افشانیم و می در ساغر اندازیم

      فلک را سقف بشکافیم و، طرح نو در اندازیم

      اگر غم لشکر انگیزد، که خون عاشقان ریزد

      من و ساقی به هم سازیم و بنیادش بر اندازیم

      و، و، و.

      بنابر این از شما بانوی گرامی عاطفه عطاپور سپاسگزاریم که بعنوان یک عضو ارزنده و محترم خط چهارم، سبب شدید که این موضوع سر بازی آپارتایدی و فاشیستی پاره ای از هموطنان گمراه خود را، با تفصیلی نسبتا کافی یاد آور شویم. با ابراز ارادت و سپاس مجدد_ خط چهارم شما

  3. جناب دکتر صاحب زمانی گرامی،
    بنده تو آمریکا زندگی می کنم و در زمینه آی تی فعالیت میکنم. برای آگاهی ازمسایل سیاسی روز در داخل و خارج ایران به سایت پرخواننده فارسی گویا رجوع می کنم. طبق معمول در انتهای هر مقاله, محلی برای کامنت گذاشتن خوانندگان وجود دارد و هر از چندگاه خود بنده نظرات خود را درزیر مقالات درج میکنم.

    بخاطر علاقه تخصصی بنده در شناسایی الگوهای نوشتاری کامنت نویسان، اینجانب و همینطور دوستان دیگر به این نتیجه رسیدیم که فقط خود رضا پهلوی برخوردار از سی چهل اِکانت جعلی با اسامی مختلف است تا از یک طرف به تعریف و تمجید خود بپردازد و از طرف دیگر به نفی نظرات مخالف دیگران مبادرت کند. این تازه یک جنبه از حقه بازیهای این کلیک زنِ پُر اکانته! باید اذعان کنم که بشکرانه ی زحمات بیدریغ شما و سایرین، اکثریت ملت متوجه این واقعیت شده اندکه سیستم آقابالاسری سلطنتی جز نکبت و بدبختی چیزی برایشان به ارمغان نمی آورد.
    با ارادت، کامران

    1. آقای کامران عزیز! از پیوستنتان به خط چهارم، شادمان هستیم. با اطلاعات وسیعی که درباره‌ی آی تی دارید، و استنباطاتی که از آنها می نمایید، برای ما تا حد زیادی بی رقیب اید‌. از اینرو مسئولیت صحت و سقم اطلاعاتی را که بدست می دهید، بعهده‌ی خودتان و وجدان پاکتان واگذار می نماییم. و بگفته‌ی مشهور ” العهده علی الراوی”
      با ارادت و سپاس_ خط چهارم شما

  4. سلام وآرزوی سلامتی برای آقای دکتر. با توجه به تبلیغات توسط تلویزیونهای خارج که با بودجه خود سلطنت طلبها اداره می‌شود.که قطعا در ذهن خیلی از افراد در ایران هم تاثیر گذاشته. اما وقتی پای رای گیری به وکالت رضا پهلوی رسید فقط ۴۰۰ هزار نفر آنهم مجازی رای دادند. آیا این نشانه ای از درک جوانان داخل کشور نیست که آگاهانه دیگر نخواهند در چاله پادشاهی وموروثی بودن مقام باشند. باتوجه به اینکه کلا دربار وسلطنت در دنیا در مشروطه بودن هم زیر سوال رفته. چنانچه در انگلستان هم بعداز فوت ملکه. در پرسشی که ازمردم شده سلطنت بودنش چندان مورد توجه نبوده

    1. خانم مژگان دبیری عزیز! سخنانی که بیان فرموده اید، حق مطلب را ادا کرده اید. دیگر چیزی جز ابراز خوشحالی و تایید بنظرم نمی رسد. از اینرو بیش‌گویی نمی کنم، و توفیق و سلامت شما را مثل همیشه، از عمق جان خواستارم. خدا یارتان باد! _ خط چهارم شما

دیدگاهی بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *