همه میپرسند:
چیست در زمزمهی مبهم آب،
چیست در همهمهی دلکش برگ،
چیست در بازی این ابر سپید،
روی این آبی آرام بلند،
که مرا میبرد اینگونه به ژرفای خیال؟!
چیست در خلوت خاموش کبوترها،
چیست در کوشش بیحاصل موج،
چیست در خندهی جام،
که تو چندین ساعت
مات و مبهوت بدان مینگری؟!
نه به ابر،
نه به آب،
نه به برگ،
نه به این آبی آرام بلند،
نه به این آتش سوزنده، که لغزنده به جام،
نه به این خلوت خاموش کبوترها،
من به این جمله نمیاندیشم،
من مناجات درختان را، هنگام سحر،
رقص عطر گل یخ را با باد،
نفس باد شقایق را، در دامن کوه،
صحبت چلچلهها را، با صبح
نبض پاینده هستی را، در گندمزار
گردش رنگ و طراوت را، در گونهی گل،
همه را میشنوم،
میبینم…،
من به این جمله نمیاندیشم،
به تو میاندیشم،
ای سراپا همه خوبی!
تک و تنها به تو میاندیشم،
همه وقت،
همه جا،
من به هر حال که باشم، به تو میاندیشم،
تو بدان این را، تنها تو بدان!
تو بیا!
تو بمان با من، تنها تو بمان!
جای مهتاب، به تاریکی شبها تو بتاب!
من فدای تو، به جای همه گلها تو بخند!
اینک، این من که به پای تو درافتادم باز
ریسمانی کن از آن موی دراز
تو بگیر
تو ببند!
تو بخواه!
پاسخ چلچلهها را، تو بگو!
قصهی ابر هوا را، تو بخوان!
تو بمان با من، تنها تو بمان!
در دل ساغر هستی، تو بجوش!
من همین یک نفس از جرعهی جانم باقیست
آخرین جرعهی این جام تهی را تو بنوش!
فریدون مشیری(۱۳۷۹-۱۳۰۵ه.ش/۲۰۰۰-۱۹۲۶م)
_عشقی به تابناکی خورشید نیمروز
و فرار اجباری مغزها!؟ بدون گریز اختیاری دلها؟!
دههی دوم مرداد ماه ۱۳۴۴ بود. دو سه روزی میگذشت که از اقامت یک هفتهای خود در “بهتل”_شهر مشهور بیماران روانی در آلمان غربی_ به “کُلن” بازگشته بودم. میخواستم در “گیسِن” Giessen، از دوست دوران تحصیلی خویش در آلمان، “دکتر شین” که هنوز در آلمان به سر میبرد، دیدن کنم.
از سال ۱۹۵۲، یعنی سیزده سال تمام بود، که دوستم “دکتر شین” را ندیده بودم، و حتی عکسی هم از وی دیگر به دستم نرسیده بود.
در تمام طول سفر چند ساعتهام از شهر “کلن” تا “گیسن”، در حالیکه از شیشهی ماشین به بیرون مینگریستم، به خاطرات گذشته، به ماه فوریه سال ۱۹۵۱، اسفند ماه ۱۳۲۹، میاندیشیدم که به شهر دانشگاهی گوتینگن وارد شدم، و با نخستین ایرانیانی که آشنا گشتم، “دکتر شین”، در میان تمام آنها، بیش از همه به جهت متانت، ادب، و علاقمندیش به تحصیل علم، نظرم را جلب کرد.
به اولین سیزدهی عید خود، در آلمان، میاندیشیدم، که با “دکتر شین” و چند تن دیگر از ایرانیانی که در “گوتینگن” تحصیل میکردند، به سرچشمهی زیبای “ماریا اشپرینگ” رفتیم، و دور از وطن، سیزده عید را، با هم جشن گرفتیم، و دسته جمعی، به یادگار، عکس انداختیم.
به رنجها، و شادیهای سالهای دشوار تحصیلی بعد از جنگ خود، در آلمان میاندیشیدم، به یارانی که دیگر، هرگز، ندیدمشان، و آنها که دیگر هرگز نخواهیمشان دید، به “خسرو” و “شاهپور رهروی” میاندیشیدم، که یکی از تحصیل فارغ نگشته، با چنگال گرگ اجل در تصادفی دهشتناک، از میان دوستان، برای همیشه، به بیرحمی ربوده شد، و دیگری که پس از پایان تمام رنجهای تحصیلی، بلافاصله در نخستین ماه ورودش به تهران، با مرگ نابهنگام خویش، یاران و عزیزان خود، همه را، داغدار ساخت.
به “قاسم” و “محمود” میاندیشیدم، که هر دو در نیمه راه تحصیل، به سبب مرگ پدر، و قطع هزینهی تحصیلشان، ناگزیر به تغییر مسیر زندگی گشتند، و با جهانی اندوه و احساس شکست، دست خالی به وطن بازگشتند.
به آلمان میاندیشیدم، به آلمان بعد از جنگ، به آلمان سال ۱۹۵۰ و آلمان سال ۱۹۶۵، به “آلمان شکست خورده”، و “آلمان مغرور”، به آلمانی که غالباً ناچار بودیم، برای رسیدن به کلاسهای درس، از میان یا از کنار بقایای ویرانیهای دوران جنگ آن، عبور کنیم، و آلمانی که اینک گوئی، هرگز، جنگی به خود ندیده بوده است.
در میان اندوهها، به شادیها نیز میاندیشیدم، به موفقیتهای دوستان، دوستانی که هر یک از آنها در گوشهئی از جهان، در داخل و خارج از ایران، همانند قهرمانانی پیروز و موفق، مایهی شادکامی و افتخار خانواده، دوستان، و میهن خویش گشتهاند، و باز به “دکتر شین” که دیروز از “کلن” با تلفن، با او صحبت کرده بودم، و اینک میرفتم تا پس از سیزده سال تمام، باز مشتاقانه، به دیدارش نایل شوم. به او، به لطف و صفاهایش، به سخنها، به قولها و قرارهای صمیمانهاش، از پیمانهای دوستانه و عهدهای هممیهنانهی خودمان فکر میکردم.
دقایق شیرین و پر التهابی بود، آیا او هنوز همان گونه است، که من میشناختمش؟! آیا عوض نشده است؟! زمانه، او، افکار، و عقایدش را تغییر نداده است؟! آیا اگر ببینمش، اصلا خواهمش شناخت؟!
من در نظر او، چگونه خواهم بود؟! آیا او، مرا خواهد شناخت؟! تغییرات شگرفی در من نخواهد یافت؟
صدایش که چندان تغییری نکرده بود. لحنش، لحن گرم و صمیمیاش، حتی در تلفن، از راه بسیار دور، عین همان صدای آشنایی بود، که من از سالها پیش به خاطر داشتم!؟
ساعتی چند، با فراغت خاطر، و شوق دیدار یاری صمیمی، به تجدید نظر در پانزده سال خاطرهی زندگی، و فرازها، و نشیبهای آن، سپری ساختم. تاکنون کمتر چنین فرصت یا خلوت و انگیزهئی بدست آورده بودم، که اینچنین ژرف، با احساس، و اندیشه، به گذشتهئی مشخص، که تاریخ شروع و ختمش، و حتی ساعتهای آغاز و پایان آن، به دقت و رسایی، در نظرم روشن، مجسم، و محفوظ بود، بنگرم، به گذشتهئی که اینک، بیش از هر زمان، با من بود. هر جزئی از آن، رنگ و معنی تازهئی به خود گرفته بود. پارهئی از “مثبت”هایش “منفی”، و پارهئی از “منفی”هایش در ارزیابی تازهام، “مثبت” جلوه مینمود. بخشی از لهیبهای افسونگر و پرجاذبهاش، دیگر فسرده و خاموش گشته بود، و شمهئی از لحظات “بیتفاوتش”، اینک حساس و “پر انگیزه” تجلی میکرد.
هنگامیکه به “گیسن”، به دوستم “دکتر شین” که او را نیز، واقعاً از خود مشتاقتر یافتم، رسیدم، در نتیجهی آنهمه گذشته گرایی، گذشته بینی، و گذشته سنجی، احساس آرامش، ایمنی، سبکی، و رضایتی بیسابقه در خود کردم. سفرم به سوی دوست، سفری روشنگر بود. روحا نیز، برایم ارزشی تصفیه آمیز، و تسکینی داشت. یاد گذشتهها، تلخکامیها، و ارزیابی موفقیتها، از طرفی غرور شکن بود، و از خودخواهیها میکاست، و از طرفی دیگر پیروزیها، و آنچه را که بخاطرش باید سپاسمند بود، درخشانتر از هر زمان، جلوهگر میساخت. فرصت برای تجدید نظر، و ارزیابی در پانزده سال، از نقشپذیرترین، نیرومندترین، زایاترین، و سازندهترین سالهای زندگی یک فرد، فرصتی ناچیز، و بیثمر نیست. کیفیتی پیش پا افتاده، و معمولی نیست، که هر لحظه اراده کنیم، فورا در اختیارمان باشد. بلکه، موهبتی بس گرانقدر و کمیاب است.
اشک اشتیاق، در چشمان دوستم، آشکارا، حلقه زده بود، و بی اختیار یکدیگر را، پس از سالها دوری و جدایی، در آغوش گرفتیم. اظهار احساس و صمیمیتی که از طرف دو دوست مرد، در اجتماعات عادی آلمان، کاملاً، نامفهوم است. و حتی آن را مکروه، و بلکه گاه، پارهئی با سوء تعبیر، ناشایست، تلقی میکنند. لیکن، همسر آلمانی دوستم، که وی نیز، خود از مشاهدهی این برخورد پرشکوه، عمیقاً تحت تاثیر قرار گرفته بود، نه تنها آن را، مکروه تلقی نکرد، بلکه با لحنی توام با تایید و شعف، در پاسخ من که گفتم:
_این برخورد، حتماً، به نظر شما خیلی عجیب جلوه میکند!؟
گفت: برعکس، از بس پیشاپیش، شوهرم از دوستی شما و خودش، برایم تعریف کرده بود، من تقریباً این منظره را، قبلاً پیش خود در ذهنم، مجسم کرده بودم. آخر من هم تا اندازهئی ایرانی شده ام، و مانند شما احساس میکنم. یعنی سعی میکنم که مانند شما احساس کنم، تا از لذت اینهمه لطف و صفای بی شائبهی انسانی، برخوردار شوم.
دوستم، همسری شایسته، برای خود انتخاب کرده بود. همسرش، صمیمانه و نادیده، شیفتهی ایران مینمود، و بطور جدی پس از زناشویی، به تحصیل ایرانشناسی در دانشگاه پرداخته بود. فارسی میدانست، و آن را با لهجهی بسیار شیرینی، صحبت میکرد. بعداً فهمیدم که قسمتی از توانایی خود را، در مکالمهی فارسی، مدیون مادر شوهر خویش بوده است، که چند ماهی را، برای دیدن فرزند خود، در آلمان، نزد آنها به سر برده است.
بعد از ظهر بود که در “گیسن” وارد خانهی دوستم “دکتر شین” شدیم. خانمش، مشغول چیدن میز چای شد، و ما سرگرم درد دل، و حکایت سالها دوری و جدایی گشتیم. “دکتر شین” را دیدم، که دوستدار؟! نه!، عاشق؟! نه! بلکه واقعاً دیوانهی ایران است. از اینرو از او پرسیدم که:
_مگر دوره تخصصیات را، هنوز به پایان نرسانده ای؟
_ چرا!
_پس در اینصورت، با اینهمه اشتیاق و عشق نسبت به ایران، چرا به وطن باز نمیگردی؟!
مثل اینکه سوالم بیموقع و بیجا بود. یکباره آثار گرفتگی و اندوهی عمیق، برق ذوق و شعف را، از چهره و دیدگان دوستم، محو ساخت. آهی کشید و گفت:
_این رشته، سر دراز دارد. خودم میخواستم همه چیز را، برایت تعریف کنم، ولی نه حالا، نه بلافاصله بعد از ورودت….
_حالا که اینطور است، پس چه بهتر که همین الان، همه چیز را، برایم تعریف کنی!
_بسیار خوب… .
میدانی که من در سال ۱۹۵۰ به آلمان آمدم. و نیز اطلاع داری که قبلاً دکتر داروساز و افسر ارتش بودم، و با اجازهی ارتش تغییر رشته دادم، و دوباره از ابتدا، مشغول به تحصیل پزشکی شدم؟!
_بله، این ها را میدانم.
باری، پس از سیزده سال زحمت، در حدود دو سال پیش، تقریباً نزدیک به چهار ماه مانده بود، که امتحانات دوره تخصصی خود را بگذرانم، و سخت مشغول مطالعه و تحقیق، و آماده ساختن خودم، برای واپسین امتحانات خویش بودم. در این زمان، یکباره، بدون هیچگونه سابقه، نامهئی از یکی از ادارات دریافت داشتم، که باید فوراً، در ظرف یک هفته، به ایران بازگردم.
میتوانی هیچ فکرش را بکنی، که این نامه چه ضربهئی روحی، ممکن است بر من وارد ساخته باشد؟! ولی با اینوصف، با امیدواری بسیار، نشستم، در پاسخ، نامهئی مفصل نگاشتم، و شرح امتحانات خود را، که در پیش است دادم، و ملتمسانه یادآور شدم، که اگر این چند ماه آینده را، به من فرصت ندهند، در حقیقت، نتیجهی هزینه و زحمات سالها تحصیلات تخصصی، بعد از دورهی طب عمومی من، همه به هدر خواهد رفت. و این فاجعه، هم برای من، و هم برای آن اداره، و هم برای ایران، حقیقتاً، زیانمند است.
ولی فکر میکنی که نتیجهی نامه، و پاسخ آنها چه بود؟
پاسخی نداشتم که به او بدهم، فقط همچنان نگاهش کردم. زیرا، از لحن درد دلش معلوم بود، که نتیجه مطلوب نبوده است. او خود، ادامه داد:
_فقط چند روز بعد، تلگراف بیتفاهم، و خشک و تهدیدآمیزی، تقریباً بدین مضمون دریافت داشتم که:
_”…چهل و هشت ساعته، باید در تهران، خود را معرفی کنید! در غیر این صورت به جرم تمرد، غیابا، دادگاهی خواهید شد.”
بکلی درمانده شدم. به سفارت ایران متوسل گشتم، پاسخ آنها هم، منفی بود. به هر مقامی که فکر میکردم سودمند است، نامه نگاشتم. پدر و مادر و، سایر خویشاوندانم را، در تهران، بسیج دادم. آنها به همهی مراجع دولتی، توسل جستند. پیامهای نویدبخش، برایم فرستادند. لیکن خلاصهی تمام فعالیتها، به این نتیجه منتهی شد که اندکی بعد، از سفارت ایران، نامهئی به پلیس “گیسن” رسید. در آن طی توضیحاتی نامفهوم، و سربسته مرا مجرم مالی و حقوقی، یک محکوم فراری_ البته نه سیاسی_ معرفی کردند. گذرنامهی مرا باطل شمردند، و خواستار تحویل من، به مقامات ایرانی شدند. چیزی نمانده بود، که اگر لطف مقامات آلمانی، آن هم تنها به علت اطلاع کامل به وضع زندگانی سیزده سال گذشتهی من در آلمان، شامل حالم نمیگشت، “اینترپول” نیز، در جریان کار من کشیده شود، و من یکباره، بصورت یک مجرم خطرناک جهانی، تحت تعقیب پلیس بینالملل قرار گیرم.
همچنین، نامهئی به دانشگاه من فرستادند، و با اعلام جرم علیه من، از آنان نیز قاطعانه، تقاضای طرد و اخراج مرا کردند.
من دست در کار تحقیقی پردامنه، و پرهزینهئی بودم، که قطع آن برای دانشگاه هم، چه از نظر مشکلات مالی، و چه از نظر علمی، امری ساده نبود. رئیس قسمتم، مرا خواست و نامهی سفارت ایران را، به من نشان داد، از من توضیح خواست که:
“مسالهی جرم شما، واقعاً چیست، که حالا پس از سیزده سال دوری از ایران، یکباره عنوان شده است؟ و آن هم با این عجله؟!”
تمام ماجرا را برایش تعریف کردم، و یادآور شدم که در حقیقت، از طرف من، اگر هم جرمی واقع شود، تنها در صورتی میتواند باشد، که من پس از ختم تحصیلات خود، به ایران باز نگردم. در صورتیکه من، بدون آنکه تاخیر یا تعللی در کارم روی داده باشد، طبق برنامه، هنوز تحصیلات تخصصیام را، به پایان نرساندهام. پس از پایان تحصیلات، اگر من به وطن خود باز نگردم، مسلما، از نظر اخلاقی، جای بحث بسیار است. لیکن از نظر مالی، جرم من، تنها خسارت دولت ایران، در مورد پرداخت حقوق من خواهد بود… و با این حال اصولاً اگر اصراری باشد، من اولا، حاضرم تمام آن را به مرور ایام بپردازم، و در ثانی نیز، قصد من، به هیچ وجه، تمرد و فرار نیست. بلکه تقاضای تمدید چهار ماه مدت تحصیل است، که به گواهی تمام مدارک موجود، من بدان نیازمندم، تا بتوانم به امتحانات تخصصی خود بپردازم.
در این هنگام، رئیس و استادم، اندیشید که شاید، به علت بحران خاصی در خاورمیانه، کشورم در وضع حساسی قرار گرفته است. و از اینرو مصالح محرمانه، اقتضا میکند که در ظاهر، بدین بهانهها، تمام افراد ایرانی را، به کشور ایران فرا خوانند.
به او اطمینان دادم، که خوشبختانه ایران، دستخوش هیچگونه بحران داخلی، و یا وضعی که ایجاب اعلام وضعیت فوق العادهی نظامی نماید، نیست. مسئلهی من، اینک یک مسئلهی بسیار پیش پا افتاده، و معمولی است. لیکن چون جنبهی استثنایی دارد، از این رو تقاضای تمدید مدت دارم.
توضیحات من، برای رئیس، و استاد مربوطم، با شناسایی و لطف خاصی که او، بر اثر سالها کار با یکدیگر، نسبت به من پیدا کرده بود، قانع کننده، و در عین حال تاسف انگیز بود. او گفت:
_”وضع خوشایندی پیش نیامده است. ولی در هر حال تا دیر نشده است، باید چارهئی بیاندیشیم!”
آنگاه خود با توضیحاتی که میاندیشید قانع کننده باشد، نامهئی به سفارت ایران نگاشت. لیکن این بار نیز مانند گذشته، جوابها، همه منفی بود. گویی تمام دستگاهها شبانه روز، تنها به کار افتاده بودند، که فقط مرا به ایران بازگردانند. برای چه؟! وجود من، اینک که بر اثر سالها دوری از هرگونه تمرین نظامی نه یک سرباز خوبی بودم، و نه یک پزشک کامل، در کجا، و برای چه منظور، اینقدر ضروری و پر ارزش بود، آن هم معلوم نبود!؟ ضمنا، من هیچگونه فعالیت سیاسی خاصی هم نداشتم، که بگویم این حرفها بهانه است. از اینرو، این دستور شتابزده و بی توضیح و پر ابهام بازگشت، به اندازهئی در نظرم غیر منطقی و نامعقول جلوه کرد، که قبول آن برایم بسیار دشوار بود.
در این میان، پلیس “گیسن” مرا خواست. خوشبختانه، همسر رئیس قسمت مربوطه، سابقاً بیمار من بود. وی نیز نامهی سفارت ایران را، به من نشان داد، و با لطف و مهربانی پرسید که:
_” قضیه چیست؟ ما که شما را بخوبی میشناسیم. پروندههای ما حاکی است، که شما یکی از بهترین ساکنان شهر ما هستید، و علاوه بر این، من خودم نیز شخصاً معتقدم که ضمنا، شما یکی از بهترین پزشکان ما هم هستید. آیا سوء تفاهمی پیش نیامده است؟ احیاناً نام شما، با نام شخص دیگری اشتباه نشده است؟ چون این امر، غالبا، در کارهای پلیسی، و افراد تحت تعقیب پیش میآید!؟”
ناچار برای وی نیز، ماجرای اسف انگیز خود را بیان داشتم. ولی پس از مدتی تامل، با لحنی پر تفاهم اظهار داشت که:
“جای تاسف است. در امور سیاسی و پلیسی، بر اثر پارهئی از مقررات، گاهی چنین معماهایی پیش میآید، که احیاناً کسی هم مقصر نیست. ولی ضمنا، ممکن است زندگانی یک فرد، یا خانوادهئی را هم، برای همیشه تباه سازد. ظاهراً، در زمان حاضر یکی از این موارد، در مورد شما مصداق پیدا کرده است.
برای حل این مشکل، که مسلما، و متاسفانه برای مقامات ایرانی هیچ خوشایند نخواهد بود، به عقیدهی من، تنها یک راه باقی است، و آن هم تغییر “تابعیت” شماست. فعلاً تمام شرایط قبول “تابعیت آلمان” در شما جمع است. اگر مایل باشید، ما فوراً این کار را میکنیم. و با آنکه از بوروکراسی، و نامه پرانی، و قرطاس بازی، زیاد خوشم نمیآید، ناچار این بار از مزایای آن، برای کمک به شما استفاده خواهم کرد. و جواب فوری سفارت ایران را میاندازم لای چرخ جریان قانونی، ولی بطئی طی سلسلهی مراتب. این کار مدتها جواب را به تأخیر میاندازد، و ما، در ضمن، به انجام تشریفات قبول تابعیت شما میپردازیم.”
مرا غائبانه محکوم کرده بودند. بمحض ورود به ایران، یکسره میبایستی به زندان بروم. از اینرو، ناچار به عنوان آخرین راه حل و فرار، پیشنهاد پلیس گیسن را، پذیرفتم.
نامهی سفارت ایران، بدین مضمون پاسخ داده شد:
“…ما مستقیماً نمیتوانیم با هیچ سفارتخانهئی، مکاتبه کنیم. شما اگر نظری دارید، با طی سلسله مراتب، به وزارت امور خارجه دولت جمهوری ایالات متحدهی آلمان باختری بنویسید…”
ترتیب هم آنوقت بطور معمول، این میگشت که پس از آن، وزارت امور خارجهی دولت فدرال آلمان، به وزارت کشور دولت فدرال ارجاع کند. بعد وزارت کشور فدرال، به وزارت کشور جمهوری گیسن، و آنها به پلیس گیسن! و پاسخ نیز، به همین ترتیب میبایست داده شود.
خلاصهی کلام اینکه: دانشگاه، با تایید اهمیت، و ضرورت وجود من، برای ادامهی تحقیقاتی که مسئول انجام آن بودم، توأم با نظر موافق پلیس، حتی ظاهراً، علیرغم وجود مقاولهنامهئی بین دولت فدرال آلمان باختری، و دولت ایران، در مورد تغییر تابعیت افراد تابع آنها، که باید همواره، با جلب موافقت قبلی دولت متبوع باشد، با استفاده از استقلال داخلی جمهوری ایالت گیسن، و یکی دو تبصره و ماده، که معمولاً، در صورت تمایل همیشه میتوان آنها را پیدا کرد، و بهانه ساخت، در ظرف مدت بسیار کوتاهی برای من، شناسنامهی آلمانی صادر شد، و دولت آلمان، مرا به عنوان تابع خود پذیرفت.
سخنان دوستم، مانند ضربهئی تحملناپذیر بر من فرو کوفته شد. درماندگی و تاثرم، در برابر وی، وصف ناکردنی بود. نمیدانستم چه بگویم. تنها، ناچار برای اینکه چیزی گفته باشم، پرسیدم که:
_خوب، بالاخره چه شد؟
_چه شد؟! هیچ! آنها موفق به بازگرداندن من نشدند. و من، تنها از روی جبر و تصادف، ترک تابعیت ایران کردم. لیکن، برای همیشه نیز باید، آرزوی دیدار وطن و خدمت به کشور را، در اعماق قلب خویش مدفون سازم.
در حین ادای این کلمات، چون مردی که در عزای بهترین عزیزان خود سوگواری کند، صادقانه، آثار اندوهی تیره و سنگین، از تمام حرکات و سکنات دوستم، فرو میبارید. در این هنگام، همسرش که در اتاق، مشغول رفت و آمد بود، و کم و بیش به سخنان ما گوش میداد، با تاثر، و اندکی خشم، دیگر طاقت نیاورد. میان حرف ما دوید، و با همان لهجهی آلمانی خود، به فارسی شیرینی گفت:
_چی شده؟ …هیچ کس که شما را نمیخواهد، شما چرا خودت را، اینطور از بین میبری؟
بعد رو به من کرده گفت:
_این بساط را میبینید، من دو سال تمام است که دارم. اعصاب من راستی که دیگر از این وضع خورد شده است!
دوستم با مهربانی رو به همسرش کرد و گفت:
_خیلی متاسفم عزیزم، که تو را اینقدر ناراحت کردهام. ولی آخر این وطن نیست، که مرا نمیخواهد. وطن من، به وجود من، به تخصص من، حالا که برومند شدهام، و به ثمر رسیدهام، خیلی احتیاج دارد. فقط سوءتفاهمی شده است، و گروهی احیاناً تصور کردهاند که من میخواهم بازنگردم. از اینرو فورا، احضارم کردهاند. حالا باز هم نباید ناامید بود، باید کوشید تا راهی پیدا شود، و رفع سوء تفاهم گردد. شاید دوستم، هنگام بازگشت به ایران بتواند با مقاماتی تماس بگیرد، و مشکل ما هم حل شود.
خانم شین، همسر دوستم، این هنگام، با لحن شیرین فارسی خود، و توأم با اندکی لبخند و دلداری و دلسوزی گفت:
_انشاءالله، آقاجون! ولی حالا این حرفهای ناراحت کننده، بس است! بگذار مهمان ما، یک خرده شاد شوند. حرفهای خوب بشنوند. برایشان بگو که در امتحانات خودت، با چه رتبهی خوبی موفق شدهای. و میخواهی انشاءالله مطب باز کنی… .
در ظاهر، اندک اندک، خنده و شادی، به مجلس انس ما بازگشت. لیکن، اثر سخنان دوستم، اثری نبود که بدین سهولت از خاطرم محو گردد. همانطور که او میگفت، شاید هم واقعاً سوءتفاهمی موجب تمام این ماجرا، شده باشد!؟ و همانطور که او میخواست، سرانجام باید راه چارهئی برای حل مشکل وی جستجو نمود!
ولی میدیدم که داستان دوستم، قسمتی از درام پر فاجعهی بسیاری از انسانهای زمان ماست. صحنهئی دلخراش، از تلاش جانکاه انسانهایی پر استعداد، که بخاطر اعتلای خویش، و پیشرفت سرزمین، و جامعهی عقب مانده خود، با هزاران احساس کمبود، کهتری، غبن، ناامیدی و سرشکستگی، و در عین حال قلبی سرشار از امید و امکان توانایی، سراشیب پرمخاطره و بیراهههای پر سنگلاخ کشورهای رو به توسعه را، با زحمتی وصف ناپذیر میپیمایند، از لابلای هزاران پیچ و تاب دهلیزهای نامرئی، و تاریک انتخاب طبیعی، تنازع طبقاتی، اقتصادی، فرهنگی و سیاسی موجود، در کشورهای عقب مانده، بیمناک و خسته دل ره میسپرند، و تنها و غربت زده، رخت سفر به دیار غرب برمیبندند، تا مگر به پرورش فکری و علمی خود نائل شوند، و شمع وجود خویش را، از منبع فیض رهیافتگان روشن سازند. آنگاه پس از سالها، به هنگام بازگشت پر اشتیاق به وطن، محیط پر نیاز، سرد و محرومیت زدهی زادگاه را، با پرتو دانش، و رهاورد تجربهی خویش، گرمی، روشنی، امیدواری و صفا بخشند. از احساس حقارت، و سرگشتگیاش بکاهند، و بر اعتماد به نفس، و جرات و عزتش بیفزایند. لیکن، افسوس که اختلاف فاحش دو سطح فرهنگی زادگاه، و کشور میزبان، ناهماهنگیها و عقبماندگیهای سرزمین مادری نسبت به تمدن غرب، جذب مجدد فرزندان پیشرفته را، نسبت به گذشته، دشوارتر میسازد. نه تنها با آغوش بازشان نمیپذیرند، بلکه با آنان به مثابه اعضایی زائد، ناخواسته، بیگانه و مزاحم، رفتار میکنند. به نسبت پیشرفت در خارج، گوئیا در خانه، نامحرمتر میشوند. همانند عضوهای پیوندی از بدن بیگانه، با پدیدهی مقاومت اجتماعی عدم پذیرش در محیط تازه، و تفاوت فرهنگی میان شرق و غرب، روبرو میگردند. گاه به سبب اطلاعات فنی و تخصصی ممتاز، در غرب، پذیرش حرفهایشان میسرتر است، تا در کشور خویش. و اگر با بیتفاوتیهای اداری و سیاسی زادگاه روبرو شوند، آنگاه بسان فرزندی که مادرش او را از خود رانده، و زن پدر، مصلحتاً نیمه پناهی به او داده، دستخوش بحرانهای عاطفی ناشی از رنج تبعید، “خود ناخواسته-بینی”، و جلای وطن میگردند. حتی با وجود کمال موفقیت ظاهری در غرب، پیوسته پژمردهتر، دل افسردهتر، و در عمق دل، نا خشنودتر، میشوند.
من با بسیاری از اینگونه هموطنان گلهمند خویش، در اروپا و امریکا، بارها روبرو شده بودم. و ناظر گریههای خشک، و یا چشمان اشکبار آنان، هنگام یاد وطن، و تذکار حسرت بارشان در جلای زادگاه، به فراوانی بوده ام. دکتر شین، اینک شاهد اندوهبار دیگری از انبوه این پیروزمندان ناکام به شمار میرفت، که فقط با من بستگی عاطفی بیشتری داشت. و در نتیجه، اندوه و رنج وی، با شدتی بیسابقهتر و فشاری مستقیم، و تحمل ناپذیر در اعماق روح من، جانگدازانه، اثر میگذاشت. چارهئی نداشتم جز آنکه از خود واکنش نشان بدهم. میخواستم کاری بکنم. از این رو بی اختیار با تمام وجود، کوشیدم تا مگر حقیقتاً راه حلی، برای مشکل وی بیابم. لیکن فکرم کمتر به جایی میرسید. تمام درها را، در برابر خود فرو بسته میدیدم، و کارها را از مرحلهی امکان چارهجویی عادی گذشته مییافتم.
این زمان، خوشبختانه دیگر خانم شین، چای و شیرینی معمول عصر را، آماده ساخته بود، و با دعوت ما به سر میز چای، موقتا، مرا از بن بستی که در آن ره گم کرده بودم، رهایی داد.
در سر میز چای، خانم شین از چگونگی مسافرتم پرسید. هنگامی که برایشان تعریف کردم، که ضمنا همین چند روز پیش، از شهر “بهتل” دیدن کردهام، با شعف اظهار داشت که:
_”به! چه خوب، من زن عمویی از طرف مادر دارم، که سالها در “بهتل” پرستار روانی بوده است، و اگر بفهمد که شما آنجا رفته اید، بسیار خوشحال خواهد شد. و رو به شوهرش کرد، و گفت:
_آقاجون! اتفاقاً چند هفته است که ما هم “تانته ماتیلده” Tante Mathilde را ندیدهایم. خوب است همین امروز، بعد از صرف چای همگی برویم آنجا. هم گردش خیلی خوبی است، و هم “تانته ماتیلده” خیلی خوشحال خواهد شد.
پیشنهاد را همه پذیرفتیم. آنگاه، “خانم شین” رو به من کرده گفت:
_خانه “تانته ماتیلده” تا اینجا، در حدود نیم ساعت با ماشین فاصله دارد. در گوشهی بسیار خلوت و دنج، و در عین حال سرسبز و خرمی به نام “دامموله” Danmmuehle، آسیاب سربند، یکه و تنها زندگی میکند، و با وجود آن که هفتاد و چهار سال از عمرش میگذرد، هنوز بسیار فعال و شاداب و سرزنده است. تمام سبزیهای لازم را، برای خودش، در باغچهی بزرگش، شخصا میکارد.
چیزی به غروب آفتاب نمانده بود. لیکن هنوز خورشید در افق پیدا بود، که ما از گیسن به طرف آسیاب سربند “دامموله” با ماشین فولکسواگن دوستم، به قصد دیدار تانته ماتیلده به راه افتادیم.
“دامموله” در چهار کیلومتری شهر “ماربورگ” قرار داشت. یعنی همان شهری که در سال ۱۹۵۲، برای آخرین بار، دوستم دکتر شین را، در آنجا دیده بودم. و خداحافظی ما، به وداعی سیزده ساله انجامیده بود!
راه ما، قسمتی به درون جنگل میرفت. البته، جنگلهای دست آموز آلمان، که در اکثر نقاط آن موجود است. آسیاب سربند، آسیابی آبی و کوچک و قدیمی بود، و در میان انبوهی از درختان کاج، با مخلوطی از درختان دیگر، در کنار نهر آبی که چرخی بزرگ آن را میگرداند، قرار داشت. اندکی دورتر از آسیاب، در انتهای جادهی فرعی، خانهی یکه و تنهایی دیده میشد، که به زودی فهمیدم، خانهی “تانته ماتیلده” است. خانه “تانته ماتیلده” نیز از تمام اطراف، بین انبوه درختان کاج، سرو، سپیدار و انواع گل و چمن محصور بود. خانهئی مینمود مانند کاخهایی که در داستانها، از آنها سخن میرانند. و یا در فیلمهای اسرار آمیز، نشان میدهند.
هنگام ورود ما، بویژه که تا حدودی نیز، به درون جنگل کشیده شده بودیم، دیگر از روشنایی روز خبری نبود، و پیرامون خانه را، تاریکی شامگاهی جنگل، فرا گرفته بود. جز صدای پارهئی از پرندگان، و جیرجیرکها، صدایی به گوش نمیرسید. منظرهی خانه، جنگل، آسیاب خاموش، با تاریکی خیالانگیز انبوه درختان، و حرکت اسرارآمیز سایهها، و سکوت و خلوتی که صدای جیرجیرکها و پرندگان، از دور، عمق تنهایی آن را، بیشتر خاطر نشان میساختند. در عین شکوهی کمنظیر، حیرت انگیز و هراس آفرین بود.
از ماشین که در جلوی نردههای چوبی حیاط پیرامون خانهی “تانته ماتیلده” پیاده شدیم، خانم شین، با صدای بلند و توام با شادی گفت:
_”تانته ماتیلده! تانته ماتیلده! ما هستیم، ما با مهمانمان آمده ایم، دیدن شما.
یک لحظه بعد، چراغ راهرو و بیرون سر در حیاط، روشن شد. ما هنوز از میان نیم دروازهی کوتاه نردههای جلوی حیاط، نگذشته بودیم، که پیرزنی فوق العاده شاداب، و خوشرو با موهای کاملا سفید، و آراسته، که گویی از ساعتها پیش، منتظر ورود ما بوده است، در را گشود، و با دیدن ما، با شادی تمام خوشامد گفت. خانم شین، فوراً جلو دوید، و شروع به روبوسی با او کرد، و بعد نیز، بلافاصله به معرفی من پرداخت:
_ تانته ماتیلده، این آقا از دوستان بسیار صمیمی ماست. چند روز پیش هم از “بهتل” دیدن کرده است. گفتم شما یقینا خیلی خوشحال خواهید شد، که کسی از محل کار قدیمی شما بیاید، و برایتان از وضع آنجا تعریف کند.
_البته که خوشحال خواهم شد. و بعد رو به من کرد و گفت:
_شما کی آنجا بوده اید؟ “بهتل” چطور بود؟ از آن خوشتان آمد؟ میدانید من در آنجا تحصیل کردهام، و پرستار روانی شدهام، و مدتی هم همانجا کار کردهام… .
هنگامی که تانته ماتیلده، سرگرم گفتن این سخنان بود، خانم شین نیز، ما را به درون خانه هدایت کرد. ولی صحبت ما همچنان در اطراف “بهتل” دور میزد.
تزیین درون خانه، تمیزی و نظم آن، از هر حیث قابل ملاحظه بود. داخل قصر خاطرهی زندگی دوکها، و کنتها را، که گهگاه در فیلمها نشان میدهند، به خاطر میآورد. در یک اتاق، یک سمت دیوار را، قفسهئی سراسری، پر از کتابهای نسبتاً قدیمی و سنگین، فرا گرفته بود. در اتاقی دیگر، که تانته ماتیلده، با علاقهی زیاد آن را به ما نشان میداد، تمام دیوارها، پر از عکسهای خانوادگی، از دو سه نسل پیش بود.
تانته ماتیلده، با انگشت، عکس زن بسیار زیبا و جوانی را نشان داد، که مادر بزرگ او، و همسر یک پرنسس بوده است. تزیین خانه، به یک موزهی آثار عتیقه شباهت داشت. لکن از لحن تعریف تانته ماتیلده، معلوم بود که هیچ چیز آن خانه، برای او جنبهی کهنگی و فرسودگی ندارد. هیچ چیزش، به گذشته تعلق ندارد. بلکه برای او، همه چیز زنده و حاضر مینمود. و گویی با خود آنها، نه با یاد و خاطرهی آنها، در تماس و گفتگو است.
ضمنا، به خاطر آوردم که خانم شین گفته بود، تانته ماتیلده، در این گوشهی دور افتادهی جنگل، در خانهئی نظیر یک نیمچه قصر قرون وسطایی، کاملاً تنها زندگی میکند. تصورش هم مشکل بود، که یک پیرزن، بدین خوبی بتواند، خود را اینچنین سرزنده نگه دارد، و از منزل خود نیز، مانند یک موزه مراقبت نماید. البته برخورد با وی، و مشاهدهی روحیه خاص او، تا حدی این مشکل را، آسان مینمود. لکن، آیا هنوز راز دیگری، در پس اینهمه قدرت روحی، و همبستگی به خانه و محیط نهفته نبود؟! چرا این زن سالمند، این گوشهی عزلت را، با همهی مشکلات تنهایی، بر منزلی در شهر ترجیح میدهد؟! آخر با وضع سنی او، زندگی در یک چنین مکان پرت و خلوتی که معقول به نظر نمیرسد!؟
متاسفانه آن شب با سخنانی که پیش آمد، مرا از یافتن پاسخی مستقیم، و روشن برای پرسشهای خود دور ساخت.
همسر دکتر شین، برای تانته ماتیلده، ماجرای برخورد دکتر شین و مرا تعریف کرد. از احساس تازگی داغ هجر وطن شوهرش، سخن گفت، و ناچار دوباره، قسمت مهمی از گفتگوی ما، به مسئلهی امکان بازگشت دکتر شین به ایران، اختصاص یافت. گریزی نبود. این امر مهمترین مسئلهی زندگی دوست من، و در نتیجه، مهمترین مسئلهی خانواده او را تشکیل میداد. وجود من نیز، خواه و ناخواه، سبب انگیزش بحث و گفتگو، و تجدید خاطرات بود. و احیاناً، پرتو ضعیفی از امید در دل آنان ایجاد میکرد، که شاید من در ایران بتوانم، کاری برای وی انجام دهم.
همسر دکتر شین، کتابی هم برای تانته ماتیلده، همراه خود آورده بود. از اینرو بخش دیگری از گفتگوها نیز، به کتاب و مطالعه کشیده شد. خانم شین رو به من کرد، یادآور شد که:
_میدانید تانته ماتیلده، هفتهئی نیست که یکی دو کتاب خوب را نخواند. شما آنچه را که از او بپرسید، بخصوص دربارهی موضوعات تاریخی، با نام و نشانی و تاریخ دقیق اتفاقات، همه را، با دقتی اعجاب انگیز که از عهدهی کمتر جوانی برمیآید، پاسخ میدهد.
تانته ماتیلده، در برابر این تعریف، با احساس شعف گفت:
_البته، تا این حد هم نیست. ولی چهکنم، از سرگذشت تاریخی، و زندگینامههای خوب، زیاد لذت میبرم!؟ حافظهام، هنوز کار میکند. ولی احساس میکنم، که مثل گذشته نیست. آنوقتها، خیلی بهتر و آسانتر میتوانستم، اعداد و ارقام تاریخی را به خاطر بسپارم، ولی باز هم نمیتوانم ناسپاسی کنم… .
تانته ماتیلده، از خوانندگان مرتب مجلهی “اشپیگل” آلمانی بود. از مقالهئی که اخیراً دربارهی شرق، در “اشپیگل” خوانده بود، سخن گفت. از وضعیت بیماران روانی، و پرستاری روانی در ایران پرسید… .
ساعت، دیگر به هشت و نیم بعد از ظهر، نزدیک شده بود. وقت رفتن فرا میرسید. خانم شین، نگران دختر کوچکشان بود، که در منزل تنها بود. از جا برخاستیم و خداحافظی کردیم.
تانته ماتیلده تعدادی سیب، که از درختان باغچه چیده بود، به همسر دکتر شین داد. در خارج از خانه، دیگر جز سیاهی و تاریکی جنگل، هیچ چیز به نظر نمیرسید.
هیبت تاریکی، تنهایی و سکوت دامموله، هزاران بار بیشتر از موقع ورودمان جلوه مینمود. ما سوار ماشین شدیم، و تانته ماتیلده نیز، به درون خانه رفت، و در را بست.
نقشی را که این زن، و زندگانی نسبتاً شگفت و خاص او، در من باقی گذارده بود، بدین سهولت، نمیتوانستم از خاطر بزدایم. بویژه پرسشهای چندی را، در نظرم مطرح ساخته بود، که همه را، اینک بدون پاسخ مییافتم. ادامهی گفتگو، در ماشین دربارهی تانته ماتیلده، مهربانی، لطف، صفا، ذوق و علائق او نیز هنوز، مرا اشباع نمیکرد. من فردای آن روز، میبایستی حرکت میکردم. دیگر فرصت دیدار مجدد، و طرح سوال و یا سوالهایی فعلا مقدور نبود، تا زندگی چه پیش آورد!؟
سفر من به “شوروی” به دعوت سازمان بهداشت جهانی، دعوت یکماههی من از طرف دولت آلمان، برای بازدید موسسههای بهداشت روانی، همه بدون مقدمه و بدون اطلاع قبلی من انجام پذیرفته بود. برخورد من با تانته ماتیلده، نیز، کاملا جنبه تصادفی داشت. آیا دیگر تصادفی باز مرا با او روبرو نخواهد ساخت؟
***
ایرانی ام و، ریشه به خاک وطنم هست
عشق وطن، آمیخته با جان و تنم هست
هرگز، به همه گوهر عالم، نفروشم
این درّ دری را، که به دُرج دهنم هست…
دکتر توران شهریاری (متولد ۱۳۱۰ه.ش/۱۹۳۱م)
آری،
نه من دلشده از عشق تو، بیمارم و بس
کس در این شهر ندیدیم، که بیمار تو نیست!
منسوب به عمو حبیب خراسانی(۱۲۹۰-۱۲۲۵ه.ش/۱۹۱۱-۱۸۴۶م)، متخلص به “پورناجی”، که خود در غربت، در عشق آباد روسیه جان سپرده است.
***
درست دو سال یک ماه، از نخستین برخورد من با تانته ماتیلده سپری شده بود، که من برای دومین بار به دیدارش نائل گشتم.
باز همچنان بیمقدمه، بیاطلاع قبلی، سفری شش ماهه برایم به امریکا پیش آمد. از سه هفته پیش از پایان سفر در امریکا، تصمیم گرفتم که هنگام بازگشت، در سر راه، چند روزی از انگلستان، و چند روزی از آلمان، بویژه از دوستم دکتر شین دیدن کنم. نظرم را کتباً به دوستم دکتر شین، اطلاع دادم. در کمتر از یک هفته، پاسخش را دریافت داشتم که:
_نمیدانی از خبر امکان ملاقاتت، چقدر ما همه خوشحالیم. ولی لطفاً این بار کاری بکن که دو سه روزی نزد ما بمانی. من هم مرخصی خواهم گرفت، که با آسودگی تمام، مدتی را با هم باشیم.
برایش نوشتم، که همین کار را خواهم کرد. ضمنا، تانته ماتیلده، چطور است؟ دلم میخواهد حتماً از او هم دیدن کنم.
سفر انگلیس، به دلایلی میسر نگشت. از نیویورک، یکسره بدون توقف، با هواپیما ساعت ۹ و ربع بامداد جمعه ۳۱ شهریور ۱۳۴۵ وارد فرانکفورت شدیم. “گیسن” تا فرانکفورت، در حدود یک ساعت و نیم راه با ماشین فاصله دارد. دوستم دکتر شین و همسرش، هر دو در فرودگاه فرانکفورت، منتظر ما بودند. آن روز را تا عصر در فرانکفورت ماندیدم. از نمایشگاه جهانی ماشین دیدن کردیم، و بعد به گیسن رفتیم.
دوستم برای ما برنامهئی ترتیب داده بود، که اگر مایل باشیم، طبق آن گردش و استراحت کنیم. روز یکشنبه بعد از ظهر را، برای ملاقات با تانته ماتیلده، در برنامهی خود پیشبینی کرده بودند.
مایل بودم از کار و احوال، بویژه از وضع روحی دوستم، و گره عاطفیش نسبت به ایران، و عدم امکان بازگشتنش به آن، جویا شوم. گفتگوی ما، خود به خود بدین سوی کشیده شد.
دکتر شین، اشتیاقش برای بازگشت به وطن، نسبت به دو سال پیش، به هیچ وجه کمتر نگشته بود. بلکه، حتی به مراتب بیشتر مینمود. طول زمان، نه تنها از اهمیت آن در نظرش چیزی نکاسته بود، بلکه آن را ریشهدارتر، نیرومندتر، و دل آزارتر، ساخته بود. همواره بمحض آنکه، فرصتی به دست میآورد، از آن گفتگو میکرد.
در برابرش، شرمگین بودم، که با وجود عدم غفلت از وضع او، هنوز کوچکترین راه حلی برایش نیافته بودم.
ای کاش، آنانکه تنها از فراز قلههای انتزاعی نمودارهای آماری اعداد و ارقام خشک و بیعاطفهی فرار مغزها، از کشورهای عقب مانده، به کشورهای توسعه یافته، نظر میدوزند، لحظهئی نیز عمیقتر به انگیزهها، و سبب جویی در آنسوی چهرهی این ماجرا بپردازند!
آخر آیا، مگر هر زمان که “مغزی” میگریزد، “دلی” هم موافق با آن همراه است؟!
آیا دلها و مغزهای پرورش یافتگان، هر دو با هم تصمیم میگیرند، و هر دو با هم خواسته و با اختیار ترک یار و دیار میکنند؟ یا آنکه، سالها با هم جانکاهانه، در میستیزند، و سرانجام نیز، پیروزی هر یک از آن دو، تنها با شکست و ناکامی و تسلیم اضطراری دیگری، میسر میگردد؟!
آیا فاجعهی گریز مغزها، دست کم در مواردی نظیر دکتر شین، بر خلاف صورت ظاهر آن، به مراتب بیشتر از آنچه که زیان اقتصادی، برای ملتهای عقب مانده در پی داشته باشد، یک ضایعهی انسانی، یک بیسامانی عاطفی، یک هجر زدگی تسکین ناپذیر، یک خاموشی دلها، و مرگ انگیزهها، برای صاحبان مغزهای فراری، بشمار نمیرود؟ فراریان مجبور، و قربانیان مغروری، که در کشاکش برخورد تمدنها بسان “ابن مقفع”ها، تن بردهاند، و دل همچنان در گرو مهر وطن، به خانه درون نهادهاند؟!
من، در این اندیشهها بودم، که صدای خانم شین، مرا یکباره به خود باز آورد:
_باید به او تبریک بگویید. همین چند هفتهی پیش، اجازهی افتتاح مطب به او دادهاند. دیگر لازم نیست، تنها در بیمارستان کار کند، و با حقوق ناچیز آن بسازد. از این پس برای ما، کار خواهد کرد. زمین بسیار خوبی هم، بر فراز بلندیهای “شمیران گیسن” خریدهایم، که در آنجا ساختمان کنیم.
خانم شین، واژهی “شمیران” را، با لحن خاصی ادا کرد. بعد هم، با خنده گفت:
_بله شمیران! زمین ما در جایی است، که به قول خانم بزرگ، یعنی مادر دکتر شین، عینا مثل شمیران است. آب و هوایش، خیلی عالی است. مایل نیستید، آن را ببینید؟
_ با کمال میل.
_انشاءالله در سفر آیندهی شما، شاید بتوانیم در منزل جدیدمان، از شما پذیرایی کنیم.
_انشاءالله.
بعد از آن روز، همه برای دیدن آن زمین، به فراز تپهئی در چند کیلومتری شهر “گیسن” رفتیم. حقیقتاً همانطور که خانم شین وصف میکرد، زمین آنها در محلی واقع شده بود، که در آن نزدیکی، انتخابی بهتر از آن، شاید برای کسی میسر نبود. در پشت آن، انبوهی از سلسله درختان کاج، که جنگلی را تشکیل میدادند، قرار داشت، و در جلوی آن نیز، در دشتی خرم، تمام شهر گیسن مانند بهترین دورنماهای رنگین، و سرسبز یک کارت پستال، یا یک نقاشی عالی، از دور در زیر پای ما، دلربایی میکرد. از سالها پیش، چندین درخت سیب و گلابی در آنجا کاشته بودند، که میوههای آن هم، کم و بیش رسیده بود. در اینجا دختر کوچک و بسیار شیرین و با محبت دکتر شین، هوس چیدن چند سیب کرد. پدر و دختر، مشغول چیدن سیب از درختان شدند، و ما نیز در بازی و نشاط آنها شرکت جستیم.
خانم شین، در آنجا، از نقشههای آینده خودشان، از چگونگی ساختمان، از این که خانهشان چند اتاق باید داشته باشد، و مانند آن، شمهئی صحبت کرد.
ظاهرا، ما با یک زن و شوهر موفق، و زندگانی ایدهآل، روبرو بودیم. لیکن متاسفانه، من علیرغم تمام این موفقیتهای ظاهراً حسرت انگیز، دوستم دکتر شین را، خستهتر و دل افسردهتر از دو سال پیش یافتم.
میگفت:
_این خندهها که میبینی، در حقیقت، تنها بیشتر از زمانی است، که نامهی تو را دریافت داشتهام. و ذوق دیدار دوبارهی تو، در من شوقی تازه، ایجاد کرده است.
در این میان، البته آرامش اعصاب خانم شین، بمراتب بیشتر از دو سال پیش بود. وی در وطنش بسر میبرد. پدر و مادرش نیز، نزدیک آنها زندگی میکردند. شوهرش موفق شده بود. و دیگر هیجان کشمکش ماندن یا رفتن شوهرش هم، به آرامی گراییده بود. به آینده، به مطب مستقل شوهرش، به منزل جدیدی که در بهترین نقطهی سرزمین زادگاهش، باید بسازند، میاندیشید.
اما، وضع روحی دوستم دکتر شین، غیر از این مینمود. احساس محرومیت، محکومیت و طرد از وطن، گریبان او را، رها نساخته بود. بلکه در وی، بیشتر ریشه دوانیده بود. و این احساس، زیرساز یک نوع افسردگی عمیق، در ماورای چهرهی به ظاهر گاه خندانش، بشمار میرفت. احساس کردم که، به سختی میکوشد، تا مگر کمتر رنج خود را، با همسرش در میان نهد. وی را حتی المقدور، از ابتلا به ناراحتیهای خویش، در امان دارد. در صورتیکه برای خود او، موفقیتها، همه در حقیقت ناچیز جلوه میکرد. و در نتیجه نیز، بمراتب بیشتر از دو سال پیش، نیاز به درد دل، از گفتار و رفتارش، هویدا بود. لحن سخن دو سال پیش او، حکایت از برخوردش با بعضی هموطنان، بیشتر رنگ ستیز و پیکار داشت. از شکست آنها، نبردی که آغاز کرده بودند، و امکان پیروزمندانهی اقامت خویش در آلمان، تا حدی به شیوهئی حماسی و قهرمانانه یاد میکرد. لیکن این بار، عنصر افسردگی، احساس غبن و ناکامی، در حدیث دل دردمندش، بر هر چیز دیگر میچربید.
من چه میتوانستم برایش بکنم؟! آیا میبایستی به واژگونی ارزشهایش همت گمارم؟ خاطرهی وطن، شوق تجدید عهد با دوستان، و دیدار یار و دیار را، در ذهنش با خواری، سرشکستگی، عقب ماندگی، فقر، فرومایگی و جهل و ستمبارگی، همبسته سازم؟! به او بگویم، وطن مفهومی قراردادی و ارتجاعی است؟ وطن روشنفکر جائی است که بتواند در آن، همانند گل در بهاران بشکفد، تربیت کند و تربیت گردد. بیافریند، روشنی بخشد، ایمنی یابد، زندگی کند و خدمت نماید؟! و به پیشرفت دانش، صلح، امنیت، رفاه و بهزیستی انسانها، کمک ورزد؟!
یا باید به او میگفتم که خدمت به وطن، تنها معنیاش این نیست، که شخص تنها در زادگاه خویش، بیسوادی را با سواد، و یا بیماری را درمان کند. خون دل بخورد، و با تنگدستان و محرومان، در یک کوی و برزن، همسایه شود. در آنجا بمیرد، و همانجا در گورستانی آشنا، به خاکش بسپارند؟ بلکه در خارج از محدودهی وطن نیز میتوان، به جبههی کوششهای فرهنگی کشور پیوست، و به اعتلای نام وطن، با بیان، با قلم، یا حسن خدمت و دانش کوشید!؟ وطن پرستی را، تنها یک راه نیست. اگر راهی را، بر ما بستند، هنوز راههای دیگری، برای ستایش و خدمت به وطن باقی است!؟
او خود از این شعارها، اندیشهها، باور داشتها، و مایهها، طومارها بخاطر داشت. من او را بخوبی میشناختم، و به افکار بلندش، از سالها پیش، آشنایی داشتم. او رنجی عمیقتر داشت. ایران را میخواست، و دیوانهی آن بود. منطقی که اینک بیش از هر زمان، بر او حکومت میکرد، “منطق عواطف” بود. خاطرهها، و یادبودها، امیدها و آرزوهای سالها، وی را به شدت به سوی خود میکشیدند. دگرگونی آنها میسر نبود. از اینرو باز هم میبایست، او را امیدوار ساخت. دلداری داد، و تقویت کرد. باز هم میبایست، به او وعده داد. وعدههایی نوید بخش، از امکان وصل، مژدههائی خوش، از پایان زمان هجر. راستی را، مگر زندگی، چیزی جز داشتن آرمان، و کوشش برای تحقق آن است؟!
پس دل به دریا زدم، و در گوشش همچنان زمزمهی امید وصل وطن آغاز کردم:
_با توجه به تحولات اخیر ایران، هر آن امید و انتظار آن میرود، که افرادی نظیر تو را، با احترام و تضمین و ایمنی تمام، به کشور دعوت نمایند.
_یعنی چنین چیزی ممکن است؟!
_ چرا ممکن نباشد؟!
_ من حاضرم هر نوع جریمهی نقدی برایم تعیین کنند، به اقساط بپردازم. لکن، تنها بگذارند کار کنم. به کشورم خدمت کنم. نه آنکه، روانهی زندانم سازند.
من اینک در رشتهی بیماریهای پوست، صاحب نظرم. تحقیقات و کشفیات بیسابقهئی کردهام، که مورد توجه جهان پزشکی است. آیا حیف نیست که از وجود من، در ایران استفاده نشود؟!
ادامهی بحث در این زمینه، دیگر مصلحت نبود. میبایستی آن را، به نحوی شایسته تغییر داد، و فکر دکتر شین را، فعلاً در مسیر دیگری انداخت. لکن، چگونه؟ خوشبختانه، باز هم خانم شین، به داد ما رسید، و با در پیش کشیدن بحثی مذهبی، ماهرانه، به تغییر موضوع پرداخت.
در اتاق مهمانخانهی منزل دکتر شین، عکسی از مولا امام، علی بن ابیطالب (ع) را، به دیوار آذین بسته بودند. در ضمن گفتگو، دکتر شین، یادآور شد که:
این عکس، نتیجهی نفوذ مادرم، در همسرم است. از بس او، در مدتی که در اینجا بود، سخن از امیر المومنین به میان کشید، همسرم را، سخت شیفتهی او ساخت. و سال قبل که پدرم، برای معالجه به آلمان، نزد ما آمده بود؛ هنگام بازگشت، همسرم از او خواهش کرد، که شمایلی از مولا، برای او بفرستد.
میدانستم خانم شین، اگر به چیزی علاقهمند شود، به هر علت که باشد، آن را سرسری و سطحی نمیگیرد. حتی المقدور، به مطالعه دربارهی آن میپردازد. مطمئناً نوشتهها، کتابها، و مقالاتی را مربوط به آن مطالعه میکند. از این رو کنجکاو شدم، تا از نظر و اطلاعات وی، درباره مولا امیر المومنین، مطلع شوم. از او پرسیدم:
_ نظر شما دربارهی امام امیر المومنین چیست؟
با لحنی صریح، جدی، و صمیمی، در حالیکه دستهای خود را، به طور گره کرده، روی زانوی خویش نهاده بود، اظهار داشت که:
_من در میان شرح حال نام آوران، به ویژه رادمردان و پیامبران جهان، که با علاقه آنها را خواندهام، هیچکس را مانند “علی” نیافتهام. وی از نظر من، شخصیتی تنها، پرشکوه، و بینظیر است. انسان زمانیکه شرح حال، و سخنان او را میخواند، بی اختیار تحت نفوذی سحرآمیز قرار میگیرد.
_آیا شما نهج البلاغه، یعنی مجموعهی خطبهها، نامهها، و سخنان مفصل امیر المومنین را خواندهاید؟
خانم شین در اینجا اندکی مکث کرد. لازم دیدم در این باره بیشتر توضیح دهم. آنگاه یادآور شد که:
_متاسفانه، من ترجمهئی از خطابهها، و نامههای امیر المومنین، به زبانهای اروپایی نیافتهام. ولی کتابی دارم که کلمات قصار او را، به دو زبان عربی، و انگلیسی دارد. بیشتر آنها را خواندهام. البته میدانید، با آن که من در رشته ایرانشناسی هم عربی، و هم فارسی خواندهام، با این وصف عربی و فارسی من، متاسفانه، هنوز طوری نیست که بتوانم، سخنان علی را، به اصل عربی یا ترجمهی فارسی آنها، به آسانی بخوانم، و لذت ببرم.
من در آنجا یادآور شدم که اخیراً ترجمهئی از نهج البلاغه، به زبان انگلیسی انتشار یافته است، و همچنین نیز پارهئی از نامههای علی، به فرمانداران خود، و یا مکاتباتش با معاویه، به عنوان اسناد سیاسی اسلام، سالها پیش، به زبان انگلیسی ترجمه شده است. خانم شین، این اطلاعات را یادداشت کرد، که بعداً توسط کتابخانهی دانشگاه، به تهیهی آنها بپردازد.
رویهم رفته، بطور کلی، صرفنظر از اندوه عمیق دکتر شین، که خوشبختانه، بر اثر مقدار بازگویی ناراحتیها، و درد دلش با من، آشکارا تا حدی از آن نیز کاسته شده بود، تمام روز را با لطف و شادی سپری ساختیم.
یکشنبهی فردا، دوم مهر، برنامهی ما در صبح، قسمتی دیدار از دو قصر قدیمی قرون وسطائی نزدیک گیسن بود، که مقر حکومت دو دوک بوده است. و هنوز، کاملا پایدار و سالم، بر جای مانده بود. و از جمله مکانهای اطراف گیسن بشمار میرفت. لیکن از همان آغاز صبح، بیتابی و ذوقی خاص، برای سر رسید عصر، و ملاقات از “تانته ماتیلده” را، در خود احساس میکردم. طی دو روز گذشته نیز، هرگاه که فرصتی دست داده بود، از سلامت مزاج و احوال او جویا شده بودم. آن روز، بیست و چهارم ماه سپتامبر بود، بیست و پنجم ماه آینده، اکتبر ۱۹۶۷، سالروز هفتاد و ششمین سال تولد تانته ماتیلده محسوب میگشت. خانم شین، از هم اکنون، در فکر روز تولد “تانته ماتیلده” بود.
عصر دلخواه، سرانجام فرا رسید. در حدود ساعت چهار و نیم بعد از ظهر، بطرف “دام موله” حرکت کردیم. در حدود ساعت پنج بعد از ظهر بود، که به آنجا رسیدیم. اطراف “دام موله” اکنون با دو سال پیش، اندکی تفاوت داشت. هوا روشنتر بود. جمعیتی در آنجا دیده میشد. چرخ آسیاب حرکت میکرد. و سه اتاق بالای آسیاب را هم صاحبان آن، به کافه کوچکی ییلاقی، برای روزهای تعطیل، تبدیل کرده بودند. علاوه بر این، امروز هم، یکشنبه، و روز تعطیل بود. بیشتر مردم آلمان، عموماً، برای سیاحت و گردش و گذران روز تعطیل، مکانهایی نظیر “دام موله” را، انتخاب میکنند.
لیکن خانهی “تانته ماتیلده” هیچگونه تفاوتی نکرده بود. به در منزل که رسیدیم، دختر کوچک دکتر شین، دوید و زنگ در را زد. هنگامی که تانته ماتیلده در را گشود، گویی که همین دیروز بوده است، که او را دیده ایم. تغییری نکرده بود، و بی هیچگونه اشکالی مرا، فورا شناخت. این هنگام، دیگر وصف شعف این زن هفتاد و شش ساله، از دیدن ما، حقیقتاً به رسایی امکان نداشت.
خانم شین، پس از روبوسی با تانته ماتیلده گفت:
_تانته! عشاق شما روزافزون اند. این آقا، آن بار از روسیه، و این بار دیگر از امریکا آمدهاند، که شما را ببینند. همهاش ذکر شما در میان بوده است.
من هم، بلافاصله گفتم:
_میدانید خانم محترم!؟ من در ملاقات گذشته، مغبون از پیش شما رفتم. سوالاتی از شما داشتم که تقریباً همه ناگفته باقی ماند. و حالا این بار آمده ام، که هم تجدید دیداری شده باشد، و هم بقیهی سوالات خود را مطرح کنم، و امیدوارم که شما هم موافق باشید.
_با کمال میل، هر چه میخواهید بپرسید. اگر با چند جواب، بشود دلی را راضی کرد، برای چه دریغ بکنم؟! در هر حال من هم از دیدار شما فوق العاده خوشحالم.
تزیین داخلی منزل، عینا همان بود، که دو سال پیش دیده بودم. همان کتابها، همان عکسها، همان میز و صندلی، و همان میزبان… .در خانهی تانته ماتیلده، گویی زمان از حرکت باز ایستاد بوده است. از گذشت آن، در آنجا، هیچ اثری دیده نمیشد.
دوربین پلورائیدی همراه داشتم، که در ظرف یک دقیقه، عکس را تحویل میدهد. خواستم از تانته ماتیلده، و خانهاش تا هوا روشن است، عکس بگیرم. از اینرو، به بیرون از اتاقها، به باغچهی بزرگ پشت خانه رفتیم. هوا هنوز آفتابی بود. سه عکس مختلف، از تانته ماتیلده و همراهان، بطوری که خانه، در پشت آن پیدا باشد گرفتم. یک عکس را به عنوان یادبود، به خود تانته ماتیلده، تقدیم داشتم، و عکس دیگر را، برای خود برداشتم.
خانم شین، بهیچوجه حاضر نشد، که از وی نیز عکسی گرفته شود، و یا در عکسهای دسته جمعی شرکت جوید. او معتقد بود، که عکس برای او آمد ندارد. میگفت:
_برای خیلیها اینگونه عقیدهها، مسخره و خرافاتی جلوه میکند. ولی، من هرگاه عکسی گرفتهام، پیشامد بدی برایم اتفاق افتاده است. از این جهت، عکس گرفتن در من ایجاد نگرانی و ناراحتی میکند. مرا معذور بدارید.
ما نیز ناچار، به عقیده وی احترام گذاردیم، و در درستی یا نادرستی چنین پنداری بحثی نکردیم.
در زمانیکه، ما سرگرم گفتگو و تماشای گلها و درختها در باغچه بودیم، “تانته ماتیلده” مشغول تهیه چای بود. چای را در مهتابی، کنار باغچه صرف کردیم. هوا، اندک اندک، تاریک میشد. اما پس از جمع کردن میز چای، برای نشستن به اتاق تانته ماتیلده، به درون خانه رفتیم. این همان اتاقی بود، که در آن قفسهی بزرگ کتاب قرار داشت. و در اینجا، دیگر من طاقت نیاوردم، و بدون مقدمه گفتم:
_چون میترسم باز فرصت از دست برود، اگر اجازه بفرمایید، حالا من میخواهم سوالات خودم را مطرح نمایم. تانته ماتیلده، با خنده گفت:
_مثل اینکه روی سخن با من است؟
_بله، کاملاً صحیح است خانم محترم.
_بسیار خوب، من هم کاملا آماده ام.
_اگر اشتباه نکنم، شما در “بهتل” پرستار روانی بوده اید؟
_بله درست است.
_میخواهم لطفاً برایم تعریف کنید، که چگونه این شغل را انتخاب کردید، و بعد چگونه ازدواج نمودید؟ و اینک چند سال است، که در این خانه زندگی میکنید؟ آیا هیچگونه احساس تنهایی نمیکنید؟ و نظیر آن…
_مثل این که باید تمام شرح زندگانی خودم را بگویم!؟
_اگر خیلی جسارت نباشد، تقریباً بله.
_بسیار خوب.
_من در بیست و پنجم اکتبر سال ۱۸۹۱ متولد شدهام. وقتی تحصیلات متوسطه را، به پایان رسانده بودم، دو سه سالی بیکار ماندم. و نمیدانستم چه کاری، برای سرگرمی خودم انتخاب کنم. آن وقتها هم، مانند امروز، زنها نمیتوانستند هر نوع شغلی را برای خود انتخاب نمایند. تقریبا بیست و یکساله بودم. یعنی در حدود سال ۱۹۱۲ بود، که با چند نفر رفته بودیم به “بهتل” از بیماران روانی دیدن کنیم. هنگام بازدید از آموزشگاه پرستاری روانی، آنجا، دو بیت شعری، که آن را در برابر در ورودی، در قابی نوشته، روی دیوار نصب کرده بودند، و شعار آموزشگاه بشمار میرفت، مرا یکباره در جای خود میخکوب کرد. کلمات آن شعر، چنان در روح من اثر کرد، و مرا تکان داد، که من در همانجا تصمیم گرفتم، که پرستار روانی بشوم، و به خود گفتم:
_”چیزی را که میخواستم، و خودم نمیدانستم چیست، همین است که در اینجا یافتم!”
آن شعر، مثل اینکه آینهی سرنوشت من بود. رئیس آموزشگاه، هنگامیکه از نظر من آگاه شد، مرا خیلی تشویق کرد. و پدرم هم مخالفتی نکرد، و من از همان ماه، داخل آموزشگاه پرستاری شدم.
“تانته ماتیلده” با کمال سادگی، از پدیدهئی سخن میگفت، که ما بارها نظیر آن را، همراه با تحول زندگانی مردانی چون “بودا”، “سنت آگوستین”، “ابراهیم ادهم”، “شیخ عطار”، “مولانا جلال الدین” هنگام برخوردش با “شمس”، و زنانی چون “رابعه”، “سانتاتهرهزا”، “فلورانس نایتینگل”، و بسیاری دیگر از مشاهیر تصوف و عرفان شنیدهایم. و از یک دگرگونی و انقلابی بزرگ، و بیسابقه، در حال شخص که چون برقی لامع، به سبب یا به بهانهی شعری، سخنی، اشارهئی کنایه، روایتی، و یا سرانجام سکوتی، پرتو بیسابقه، در درون کسی میافکند، و جهشی پرشکوه و غیر ارادی در روح ایجاد میکند، و مسیر حیاتی را برای همیشه تغییر میدهد، حکایت میکرد. از تحولی سخن میگفت، که روزمره نیست. لیکن آن را غیرممکن نیز نمیتوان بشمار آورد. و از اینرو هنوز، هالهئی از راز، چگونگی آن را در خود فرو گرفته است.
هر چند، در چنین مواقعی، غالباً وصف حال، شرح علل، و انگیزهی ظاهری لحظهئی انقلاب و جهش، چیزی را دستگیر آدمی نمیسازد، با این وصف، کنجکاو و علاقهمند شده بودم، که شعری را که نقطهی عطف و تحولی در زندگانی شبه عرفانی، خانم میزبان ما بشمار میرفت، و او خود از آن، بعنوان “آیینهی سرنوشت” خویش یاد میکرد، بدانم. از اینرو، با عرض معذرت از قطع کلام وی، از او پرسیدم که:
_آیا کلمات آن شعر را، هنوز به خاطر دارید؟
_کاملا، من هر روز که آن شعر را، در راهرو آموزشگاهمان، میدیدم بی اختیار آن را، زیر لب زمزمه میکردم. کلمات آن را گویی از همان نخستین بار که آن را خواندم، دیگر برای همیشه، در ذهن من نقش کرده بودند.
پس از این بیان، “تانته ماتیلده” شروع کرد به خواندن شعری که در سال ۱۹۱۲، بکلی مسیر زندگی او را تغییر داده است. از وی تقاضا کردم، که شعر را شمردهتر بخواند، تا من آن را یادداشت نمایم. خانم شین لطف کرد و گفت:
_من آن را برایتان یادداشت میکنم، شما مشغول کار خودتان باشید!
آویختن قابهایی حاوی یکی دو بیت شعر، یا ضرب المثلهای ارزنده، و کلمات قصار حکمت آمیز، در خانههای قدیمی آلمانی، سنت پسندیدهئی است، که متاسفانه اینک، اندک اندک در خانههای تازه ساز نسل نو، از میان میرود. خوشبختانه، در بیشتر از خانههای قدیمی در اتاق و راهروها، از اینگونه قابها هنوز زیاد به چشم میخورد.
در لحظات خاصی از زندگی، این “کلمات آویزان”، اثری افسانهئی، افسونی معجزه آسا در روح خواننده باقی میگذارند. من خود، با یکی از این سخنان کوتاه طلایی، که در قابی رو در روی میز کارم، به دیوار آویزان شده بود، چهار سال تمام، در شهر دانشگاهی گوتینگن همخانه و هماتاقی بودم. صاحبخانهی پیر من، آن را از قسمت آلمانی نشین لهستان، پس از شکست آلمان، و هنگام فرار و آوارگی، با خود همراه آورده بود. و از آن به عنوان تنها یادگار گرانقدر خانوادگی خویش، نگاهداری میکرد. و گهگاه نیز کلمات آن را، زیر لب زمزمه مینمود. او میگفت:
این قاب، از پدربزرگ من، به من ارث رسیده است. خانوادهی ما، همه هر یک به فراخور حال خویش، در مواقع ناکامی و اندوه، از آن قوت روحی گرفتهاند.
من خود نیز، بارها، اثر سحر آمیز آن را، در لحظات گرفتگی خاطر، در روح خویش از نزدیک لمس کرده بودم. و هنوز هم، پس از سالها، به خوبی کلمات نغز و منظم آن، در خاطرم پایدار مانده است. شاید به زحمت بتوان مضمون ابیات آن را، به فارسی این چنین بازگو کرد:
” نه هر کس که خندان مینماید،
شادمان است،
من خود، چه بسیار خندیدهام،
تا مگر چهرهی گریان خویش را،
پوشیده دارم”
جاذبهی نشئه آمیز تداعی خاطرات، مرا به گذشتهها کشانیده بود. هنگامیکه به خود آمدم، دیدم خانم شین، کاغذ و قلمی برای یادداشت فراهم ساخته است. تانته ماتیلده، دوباره به آرامی و شمردگی، ابیات شعر آلمانی سرنوشت خود را، تکرار میکند، و خانم شین نیز، از آنها برای من یادداشت برمیدارد:
“من این سخن را، در دل و عقل خویش،
نقش خواهم زد که:
من بخاطر خویش،
بر فراز زمین، گام بر نمینهم،
من ودیعهی عشقی را،
که از پرتو گرم آن زندهام،
همچنان با عشق و اشتیاق،
به دیگران، باز پس خواهم سپرد”
خانم شین، برای آنکه مطمئن باشد، که تمام شعر را، به درستی یادداشت کرده است، اجازه خواست، و یکبار آن را بلند قرائت کرد. تانته ماتیلده، مثل اینکه تازه سخت تحت تاثیر کلمات شعر و تجدید خاطرات خویش قرار گرفته باشد، گفت:
_عجیب است! هر وقت که من این شعر را میشنوم، مثل این است که همین دیروز، آن را در “بهتل” خواندهام. بارها از خود پرسیدهام، که اگر امکان داشت، که من مجدّداً تجدید حیات کنم، و در برابر این شعر، در دفتر آموزشگاه پرستاری “بهتل” قرار گیرم، آنگاه دوباره چه میکردم؟! و همواره، میبینم که بدون هیچگونه تردید، دوباره همان کاری را میکردم، که پنجاه و پنج سال پیش کردهام. یعنی، باز هم وارد مدرسهی پرستاری، و یا احیاناً از همان آغاز، وارد آموزشگاه مددکاری اجتماعی، میشدم.
_ مددکاری اجتماعی؟!
_بله مددکاری اجتماعی!
_چرا دیگر مددکاری؟!
_آخر، از سال ۱۹۱۲ تا ۱۹۱۸، من در “بهتل” مشغول تحصیل و خدمت بودم. لکن فقر، مسائل و آسیبهای “جنگ جهانی اول”، نیاز شدیدی را، به گروه مددکاران اجتماعی پدید آورد. من احساس کردم، که در آن گیر و دار، وجودم برای خدمت به آسیب دیدگان جنگ، به مراتب لازمتر و مفیدتر است. از اینرو، مدتی به یک آموزشگاه مددکاری اجتماعی رفتم. و بعد داخل خدمت مددکاری شدم.
_پس چه وقت ازدواج کردید؟
_کم و بیش، ده سالی میشد، که من به عنوان مددکار اجتماعی، مشغول انجام وظیفه بودم. آنوقت تقریباً سی و هفت ساله شده بودم. فکر میکردم، که دیگر هیچ گاه، ازدواج نخواهم کرد. و میرفتم که من غیر رسم، برای همیشه، تارک دنیا شوم. در این زمان، بچههای بیمار یک پرورشگاه را، برای معاینهی پزشکی، به یک درمانگاه میبردم. همزمان با مراجعهی من به درمانگاه، “کشیش” بسیار مهربانی نیز، که سرپرستی یک عده نوجوانان بیسرپرست را، به عهده داشت، کودکان تحت سرپرستی خود را، برای معاینات پزشکی به همان درمانگاه میآورد، و من در این ملاقاتها، با این کشیش آشنا شدم. و نسبت به او، احترام فراوانی در دل احساس کردم.
یک روز، اتفاقاً من و او مشغول صحبت با هم شدیم. صحبتمان بر سر بچهها، و مسائل آنها بود. در این وقت سر پزشک درمانگاه، ما را دید. همه با هم سلام و احوالپرسی کردیم. بعدا، پرستارها به من گفتند، که آن روز وقتی دکتر آمد، به ما گفت که:
_ما دیگر “شوستر ماتیلده” Schwester را نخواهیم دید!
این حرف، برای من، خیلی تعجب آور بود. درست مقصود دکتر را، نمیتوانستم بفهمم. ولی در حدود ده روز بعد، من از آن کشیش، نامهی بالا بلندی دریافت داشتم، که خلاصهاش این بود:
_من اینک پنجاه سال، از عمرم، میگذرد. تاکنون هیچ زنی، نظرم را برای همسری جلب نکرده بوده است. از نخستین باری، که شما را دیدم، خلوص نیت، و وفاداری و صمیمیتی را، که در شما نسبت به کارتان، در خدمت به آن کودکان بیپناه دیدم، مرا چنان مجذوب شما ساخت، که از خدا خواستم، به من امکان دهد، که بتوانم با شما زندگانی مشترکی تشکیل دهم. و هر دو، نیروی خود را، در خدمت به این کودکان وقف کنیم. ما یک همکاریم، همکار وفادار و صمیمی، چرا به هم نزدیکتر نشویم؟ و با قدرت و تایید متقابل، به خدمت نپردازیم؟ خدا کند که برای قبول شما، و جلب رضایت خاطر شما، هیچگونه مانعی در راه نباشد!
تاثیری که این نامه روی من گذاشت، قابل وصف نیست. اول، عصبانی شدم که:
_چگونه یک کشیش، آن هم در سر پیری، به خود جرات میدهد، و به من یک چنین نامهئی مینویسد؟
آن وقت، حرف دکتر درمانگاه هم، به یادم آمد. بیشتر عصبانی شدم که:
_پس شاید رفتار این مرد، و احیانا نیز، رفتار ناآگاه خودم با او، طوری بوده است، که موجب سوء تعبیر دیگران شده است. و شاید، اصلاً کشیش خودش، قبلا، به دکتر چیزی گفته بوده است. و دکتر هم صحبت کردن مرا با او، دلیل موافقت و اطلاع من، از منظور کشیش تلقی کرده است!؟
اصلاً منظور واقعی او، از این نامه چیست؟ آیا حقیقتا همان است که مینماید؟ و همان را میخواهد، که میگوید؟ یا آن که قصد فریب مرا دارد؟
_دوباره به خود گفتم:
چه فریبی؟ مگر من دختر بچهام؟! من هم زنی ۳۷ سالهام. واقعا هم، شاید راست بگوید. اگر قصد فریب مرا داشت، که کتبا، به دست من مدرک تقاضای ازدواج نمیداد. آن هم با توجه به وضع سن و سال، و وضع حرفهای و مقام اجتماعیاش!؟
خلاصه، درد سرتان ندهم. یک هفتهی بحرانی بیسابقه، در زندگانی خودم، گذراندم. سرانجام، تصمیم گرفتم، جوابی به او بنویسم. و از او بخواهم، بیاید پیش من، تا حضوری با هم صحبت کنیم. نتیجهی این صحبت همین شد، که همان سال با هم ازدواج کردیم. و با این خانم (با خنده در حال اشاره به خانم دکتر شین) قوم و خویش شدیم. و اسم ما هم به جای “شوستر ماتیلده” خانم “فون در ئمده” شد.
_پس من باید شما را، همیشه، خانم “فون در ئمده” خطاب کنم؟
_نه… شما هم به من، همان تانته ماتیلده بگویید. خانم “فون در ئمده” خیلی تشریفاتی است. و در گوشم نامانوس است. آدم با گوینده، احساس بیگانگی میکند. شما دیگر حالا مثل یکی از نزدیکان خود من شده اید.
_از لطف شما سپاسگزارم، “تانته ماتیلده”! در این صورت اجازهی یک سوال نسبتاً خصوصی را خواهید داد؟
_با خنده:
_خیلی خصوصی است؟
_البته نه خیلی، ولی تا حدی خصوصی است.
_اشکالی ندارد، سوالتان را بفرمایید.
_آیا از ازدواجتان با کشیش “فون در ئمده” راضی هستید؟
_ راضی؟!
_بله، راضی!
_”راضی” واقعاً برای وصف احساس من از ازدواجم، بسیار کلمهی کوچک و نارسایی است. خداوند، حقیقتاً، همهی نعمتهایش را، با این ازدواج، بر من تمام کرده است. شوهرم، واقعاً یک انسان کامل بود. من او را نه فقط مانند یک همسر دوست میداشتم، که مانند یک مرد بزرگ، یک رهبر و دستگیر میستودم. اگر کلمهی “پرستش” مخصوص خداوند نبود، میگفتم حس احترام و عظمت و شکوهی، که او در دل من، بوجود آورده بود، رابطهی مرا نسبت به او، به حد پرستش، ارتقاء داده بود!
در اینجا پرسشهای زیادی به خاطرم رسید. لیکن، دور از هرگونه ظرافت و ذوق دیدم، که سخنان تانته ماتیلده، یا رساتر بگویم “غزلها”ی او را، با سوالی قطع کنم. با یاد شوهرش، واقعاً در حالی شبیه به خلسه، و جذبهئی سحرآمیز فرو رفته بود. شاهکاری مجسم از افسانه و افسون عشق مینمود. من تا آن لحظه در عمر خود، هرگز انسانی را ندیده بودم، که از انسانی دیگر، که با آن زندگی کرده، و هم کاسه، هم خانه، و هم بستر شده است، اینگونه بیدریغ و بی ریا، و بدون پروا، و با این عمق شکوه عشق یاد کند. این چکامهی ناسرودهئی بود، که من برای نخستین بار، در عمر خویش، آن را به والاترین لحنها، و در عین حال با سادهترین کلمات، از دهان زنی، که بیش از سه ربع قرن، از عمرش میگذشت، با گوشهای خویش میشنیدم. “تانته ماتیلده” همچنان به حماسه خویش افزود:
_شوهرم، هرگز ظاهرش برخلاف باطنش نبود. اما شگفت آنکه، ظاهرش هنوز به هیچ وجه قادر نبود، تا صفای حقیقی باطن او را، نشان بدهد. حقیقتاً، در خدمتی که میگفت میخواهد به خلق بکند، صمیمی بود. در خدمت به دیگران، هیچگونه حد و مرزی نمیشناخت. هر چه بود، هر چه داشت، هر چه میتوانست، به قدم، به سخن، به علم، به دارایی و عواطف، همه را بیتامل و بیدریغ، فدا میکرد.
در اطلاعات و علم، مانند یک دایره المعارف بزرگ بود. انسان در برابر دانش وسیع او، خیره میگشت. و بعد هنگامیکه، آنهمه دانش را، با آنهمه فروتنی، و صفا، توام میدید، بی اختیار در برابر آنهمه عظمت، و قدرت روحی به زانو در میآمد. خدا میداند که من چقدر از او چیز یاد گرفتم. و چقدر راهنماییهای او، شوق به تحصیل و مطالعه را، همچنان در من زنده داشته است. علاوه بر تبحر در الهیات، و ادبیات یونانی و لاتین، فرانسه و آلمانی، در طبیعیات و زمین شناسی نیز، استاد بود. از آثاری که مربوط به زمین شناسی در سفرهای خود جمعآوری کرده بود، هم اکنون موزهای به نام او، به ضمیمهی یادداشتهایش برپا داشتهاند.
از سال ۱۹۲۸، که ما با هم ازدواج کردیم، تا سال ۱۹۳۵ که شوهرم به یک بیماری ریوی سخت مبتلا شد، ما در محل خدمت او بودیم. در سال ۱۹۳۵، بنا به توصیهی پزشکان، شوهرم، این خانه را خرید، و تا سال ۱۹۳۹ که فوت کرد، در همین جا بود.
اکثر درختان اینجا را، خود او کاشته است. درختهای سیبی را که کاشت، تنها توانست نخستین شکوفههای بهاری آنها را ببیند. لیکن دیگر عمرش کفاف نداد، که از میوههای آنها هم بچیند، و یا طعم آنها را بچشد.
چرا من این خانه را دوست دارم؟ آن را بر هر خانهی دیگری ترجیح میدهم، و از تنهایی در آن وحشت ندارم؟!
همبستگی ظاهراً غیر قابل درک من، به این خانه، تنها به خاطر او، و خاطرات اوست. هر گلی که میکارم، هر سیبی که میچینم، هر یک به نحوی خاطرهی همسرم را، در نظرم زنده میدارند.
میگویند، پیران غالباً در گذشته زندگی میکنند. باور نمیکنید که بگویم، برای من، اصلاً گذشته وجود ندارد. من همه چیز گذشته را، مثل زمان حال، مثل همین الان، حس میکنم. “شاهد” گذشتهام، نه متذکر آن.
من وجود شوهرم را، در هر جزئی از این خانه، در پشت میز کار او، در لابلای بوتههای گل، و درختهای سیب باغچهامان، همه جا، لمس میکنم. با هم راز و نیاز و گفتگو میکنیم. از اینرو، من واقعا تنها نیستم، که احساس تنهایی کنم. کسی تنهاست که روحش خالی است. روحش تنهاست. من روحم سرشار از احساساتی است، که حتی فرصت تذکار آنها را ندارم.
در واقع، من هفت سال، شوهرداری کردم، و چهار سال بیمار داری کردم. از سال ۱۹۳۵ دیگر شوهرم، اندک اندک، از کار محروم میگشت. و مجبور بود که در بستر استراحت کند. ولی همین هفت سال و چهار سال زندگی من با او، مرا آنچنان اشباع و گرم کرده است که هنوز، کاملاً، از گرمی و سیری آن، سرشار شوق و زندگیام. من در هیچ کجا، مانند این خانه، همین خانهی پرت و دور افتاده، و ظاهراً هراسناک، احساس ایمنی و زندگی و قوت قلب نمیکنم. از اینرو، چرا به جای دیگری بروم؟ من، هیچ وقت، در اینجا، حوصلهام سر نمیرود. احساس خستگی، یکنواختی، و یا تنهایی نمیکنم. او اصلا، همیشه، در من و با من است. و همین بزرگترین قدرتها، و نیروها را، به من میدهد.
در اینجا، “تانته ماتیلده” که آشکارا به هیجان آمده بود، مکثی کرد. و آنگاه همانطور که به من نظر دوخته بود گفت:
_آیا باز هم حرف بزنم؟ آیا، هنوز میخواهید بیشتر از این، از اسرار قلب و احساسات یک پیرزن آگاه شوید؟! من که قادر نیستم بیش از این، و یا بهتر از این، احساسات خود را بیان کنم. دیگر میخواهید چه بگویم؟ فکر میکنم که به تمام سوالات شما، پاسخ داده باشم.
_حتی بیش از حد انتظار من پاسخ دادید. نمیدانم از شما چگونه سپاسگزاری کنم!؟ ولی حالا که تا این اندازه به من لطف کردید، چون دوران شکوفان بهار عشق و زندگی شما، در حقیقت در سالهایی در آلمان اتفاق افتاده است، که ضمنا نطفهی اژدهای “نازیسم” نیز، در آن بسته میشد، و پرورش مییافت، میخواهم بدانم، که آیا روی کار آمدن نازیها، در زندگی شما و شوهر انساندوست شما، هیچگونه تاثیری نداشته است؟!
_کم و بیش، به طور مستقیم نه. چون بویژه از سال ۱۹۳۵، شوهرم به علت بیماری خانه نشین شد، و در سال ۱۹۳۹ نیز، که جنگ جهانی دوم آغاز گشت، رخت از این دنیا بربست. بدینگونه، ما مستقیماً برخوردی با نازیها نداشتیم. ولی شاید بزرگترین رنجها و نگرانیهای شوهرم، در حقیقت اخباری بود که از اعمال نازیها میشنید، و مطالعه میکرد.
من، تقریباً آنچه را که میخواستم، از تانته ماتیلده پرسیده بودم. ساعت نزدیک به ۹ شب بود. ما دیگر میبایست اندک اندک، آمادهی رفتن میشدیم. سخنان تانته ماتیلده، همه را در سکوت و احساساتی لطیف، حسرت آمیز و “نشئه انگیز” فرو برده بود. خانم شین، بی اختیار تانته ماتیلده را، در آغوش گرفته بوسید و گفت:
_تانته! حقیقتاً “آنکل هرمان” Onkel Hermann مرد بسیار زیبایی هم بود. چه دستهای بلند و کشیدهای داشت!؟ من هنوز زیبایی دستهای “آنکل هرمان” بخوبی در خاطرم مانده است. شما، هیچ از خوشگلی “آنکل هرمان” چیزی نگفتید؟!
_تانته ماتیلده: راست است. او ظاهرش هم خیلی آراسته و زیبا بود. ولی زیبایی روح و اندیشهی او، برای من مهمتر بود.
تذکار گذشتههای تانته ماتیلده، خاطراتی نبود، که بدون واکنش حضار، باقی بماند. هر کس چیزی میگفت. در این هنگام صدای پا، و سپس صدای دختر جوانی، که اجازهی ورود خواست، موجب شد که همه متوجه در اتاق شوند.
“ماتیلده” او را، در آغوش گرفته بوسید. و گفت:
_ راستی من فراموش کردم، که بگویم من امسال زیاد هم تنها نیستم. دو مهمان دارم. این خانم زیبا، یک دختر خانم از اهل سیلان است، که در انگلستان با یک جوان آلمانی، نامزد شده است. و حالا در دانشگاه ماربورگ، زبان و ادبیات آلمانی میخواند. دانشگاه خواسته است که من، از او نگاهداری کنم.
در این ضمن، دوشیزه سیلانی به جمع ما پیوست، و تانته ماتیلده، او را به ما، و ما را به او معرفی کرد.
_من فورا افزودم:
_ولی فرمودید که دو مهمان دارید. مهمان دیگر شما کیست؟
_تانته ماتیلده گفت:
_ها، بله. مهمان دیگر من، خانم بسیار مسنی است، که چون کسی را ندارد، من او را نزد خودم آورده، و از او پرستاری میکنم. آخر بالاخره هر چه باشد، شغل اصلی من پرستاری، و بعد هم مددکاری اجتماعی بوده است.
سخنهای دیگری که مطرح گشت، دیگر خارج از چهارچوب علاقهی من به شناخت بیشتر تانته ماتیلده بود. در جهان ما، عادت برین جاری شده است، که عشق و احساسات را، بیشتر ویژهی جوانان و نوجوانان بدانند. به خاطر آوردم که در سال ۱۹۶۰، زمان سفر ده روزه به اسکندریه، برای شرکت در کنفرانس منطقهای سازمان بهداشت جهانی، با یکی از همسفران ایرانیم، که اینک از استادان بازنشستهی دانشگاه است، در کنار دریا قدم میزدیم. هنگام غروب بود. دریا منظرهی دل انگیز و شاعرانهئی داشت. سخن ما، به حیات عاطفی بشر، و دوران شور و التهاب، و نیز خاموشی و سردی احساسات او کشید. همسفر استادم، با حال تاثر بشیوهی حدیث نفس، یادآور شد که:
_متاسفانه، احساسات همیشه همراه بدن، پیر و فرسوده نمیشوند. من این حرف را، از روی کتابها نمیگویم. بلکه کاملا از روی تجربهی شخصی خودم میگویم. من هرچه بیشتر پا به سن گذاردهام، حساستر، و احساساتم لطیفتر شده است. من اینک، از دیدن یک شاخه گل تنها، در گوشهی باغچه، یا دیدن یک پروانه، یا شنیدن آواز یک پرنده صبحگاهی، چنان احساساتم برانگیخته، و متاثر میشود، که گاه بیاختیار میخواهم گریه کنم. در صورتیکه در جوانیام، اگر چنین چیزهایی را، از کسی میشنیدم، میخندیدم. و گوینده اش را، مسخره میکردم. اینک متاسفانه، اگر شخصی به سن و سال من احساساتی شود، و یا از دلباختگی و عشق دیرین، و یا بدتر از آن، از شیفتگی احتمالی زمان حال خود حرفی بزند، همه او را استهزاء میکنند، و داستان عشق پیری گر بجنبد، که در پیری بویژه در مورد عشق و دلباختگی بیشتر، و عمیقتر از جوانها، سر به رسوایی کشد را، در میان میکشند. ولی، من خیلی از اشخاص را دیدهام، که گرفتار شده و رنج بردهاند، یا طبیعت در این باره ظلم کرده است. و یا جامعه، بیتفاهم است. در هر حال، با پیری چهره و اندام، متاسفانه، ضرورتا، همیشه پیری و خاموشی عواطف و احساسات، همراه نیست.
اینها، تذکار سخنان یک پیر پر احساس، و دلخسته در گذشته بود. لیکن، من اینک شاهد مظهر زنده، و شکوفان بهار پایدار عشق و احساساتی به مراتب عمیقتر از آنچه که همسفر گلهمندم، سالها پیش، در نزدیکیهای فانوس دریایی بندر اسکندریه، برایم حکایت میکرد، بودم. عشقی به مراتب عمیقتر، لطیفتر، باشکوهتر، و بالاتر از همه، واقعیتر از آنچه را که گویا در داستانها، و فیلمها سروده و پرداختهاند، در برابر خودم، زنده و گویا میدیدم. عشقی که بدون شرم، میتوان آن را بازگو کرد، و با سرافرازی و افتخار بدان بالید، که بشر، یک بشر معمولی، در حد یک زن متوسط، در سالهایی که شور جوانیاش سپری شده است، و میرود تا برای همیشه، به عنوان یک زن ۳۷ ساله، تارک دنیا گردد، یکباره فروغش را، با نیرومندترین و روشنی بخشترین چهرهها، در برابر خود احساس میکند. و آنگاه هنوز بیست و هشت سال، پس از مرگ مرد محبوبش، در ۷۶ سالگی خویش، آنچنان باز آن را با قدرت احساس میکند، که گویی همین دیروز اتفاق افتاده است، و از پاکی جلال و زیبایی عشق خویش، اطرافیانش را نیز، غرق شور و مستی میسازد. عشقی به تابناکی خورشید نیمروز، چه بزرگ است انسان، هنگامی که اوج میگیرد.
و چه حقیر و پست است انسان، هنگامی که راه خویش گم میکند، و با بهائم به رقابت میپردازد.
من عمیقترین حد این دو سیمای بشری را، در آلمان، در مهد زنی چون تانته ماتیلده، در زادگاه “کانت”ها، “شیللر”ها، و “گوته”ها، و در گهوارهی مکتبی چون مکتب نازیها، در پرورشگاه هیتلرها، و آیشمنها، در روح خویش لمس کردهام.
***
ما آن شب، با خاطرهئی فراموشناشدنی، از تانته ماتیلده، جدا شدیم. اینک که فرصت یافتهام، تا این سطور را بنگارم، باز در حدود چهار ماه است، که از دیدار مجدد من، از تانته ماتیلده و دوستم دکتر شین، میگذرد. و من همچنان، هنوز به آنان، به عشق تابناک تانته ماتیلده، انگیزهها، امکانات، نیک فرجامیهای آن، و به رنجها و حسرتهای دوستم دکتر شین، میاندیشم. اینک آیا رنجهای او، و هزاران تن، همچون او، که شیفتهی وصل زادگاه اند، ولی در هجر آن ناچار میگدازند، هرگز پایان خواهد پذیرفت؟ آیا تفاهمی که از اینگونه رنجها بکاهد، هرگز بر قلب ارباب سختگیر قدرت، پرتو افکن خواهد گشت؟ آیا هرگز این سختیها، به نرمیها، به نرمیهای مهر و دل، در روابط انسانها تبدیل خواهند شد؟!
تانته ماتیلده چطور؟! زندگانی و عشق او به ما چه میآموزد؟ ما از آن، چه بهره یا بهرهها میتوانیم برگیریم؟ چه عواملی در زندگانی او، دست به دست هم دادهاند، تا وی را آنچنان شادکام، و سپاسمند، و عشق او را بدانسان، باشکوه و ارزشمند نمودهاند؟
_آیا برای برخورداری از عشق، عشقی عمیق، راستین، و مهری پایدار و شادی بخش، سن خاصی لازم است؟
_دوام زناشویی، و طول یک زندگانی سراسر توام با موفقیت، ضروری است؟
_تناسب سنی، یا عدم آن، کدام یک مرجح است؟
_آیا زناشویی در سالهای نوجوانی، بخاطر جاذبهی متقابل شور جنسی، و امکان بیشتر انس، و رشد توام زن و مرد با یکدیگر بهتر است، یا در ایام بزرگسالی، به سبب تسکین التهاب بحبوحهی جوانی، پختگی و کمال رشد عقلانی؟
_آیا، “وحدت حرفهای” زن و شوهر، بیشتر موجب رشک و رقابت، و در نتیجه، دوری و نامهربانی، و احیاناً جدایی آنان میشود، و یا برعکس، سبب همدلی و همکاری بیشتر، و استواری ژرفتر در روابط انسانی، و مشترک آنان میگردد؟ و بالاخره، دهها و صدها آیاهای دیگر…
شاید جوابی کلی، واحد، و قانع کننده، برای تمام این پرسشها، نتوان یافت. لیکن آنچه مسلم است، زندگانی تانته ماتیلده، بسیاری از آنچه را، که ظاهراً اگر برای یک زناشویی شادکام زیانمند نباشد، دست کم نیز چندان سازنده نخواهد بود، همه را، مثبت جلوه میدهد. و ما را به ارزیابی تازهای در روابط انسانی، بویژه در حیاط زناشویی و همسری برمیگمارد.
از آنچه که ممکن است ظاهراً، در بسیاری از زناشوییها، اثری زیانمند از خود باقی بگذارند، و بطور شتابزده، شاید بتوان از آنها، به عنوان عوامل منفی زناشویی یاد کرد، در زناشویی تانته ماتیلده چه مییابیم؟
تانته ماتیلده، بطور خلاصه در سی و هفت سالگی خویش، بدون هیچگونه تجربه شخصی و قبلی، از حیات زناشویی، ازدواج کرده است. یعنی در زمانی که عموما، آن را برای یک زن، بسیار دیر تلقی میکنند. چون میپندارند که شخصیت یک فرد، کم و بیش، دیگر حد اعلای شکل نهایی خود را گرفته است، و انعطاف پذیری و قابلیت سازگاریاش با موقعیتی کاملا ناشناخته، و بیسابقه شدیداً کاهش پذیرفته است، او در این هنگام تن به همسری داده است. آن هم با مردی سیزده سال بزرگتر از خود، یعنی با مردی، که او نیز قسمت اعظم مراحل رشد، و تحول پذیری شخصیت، و قدرت همسازی اش را پشت سر نهاده_ به تشکیل یک زندگانی مشترک اقدام میورزد. هر دو در زمانی به هم میرسند که جاذبه جنسی جوانی، بنابر معمول از شور و التهابش کاسته شده است. زناشویی آنها، به سبب مرگ نسبتاً زودرس شوهر، دوام نمییابد. از این یازده سال، چهار سال آن، پیوسته با بیماری شوهر، و رنج بیمار داری همسر، سپری میشود.
با اینوصف ملاحظه میکنیم، که در زناشویی تانته ماتیلده و همسرش، عنصر هم آرمانی، همکاری، هم روشی در تحقق آرمان، همکوشی در درک و تفاهم یکدیگر، رعایت احترام، ایجاد و تحکیم مبانی ایمنی و اعتماد، احساس نیاز، و همگامی و برخورداری متقابل از یکدیگر، به حد کمال وجود داشته است. در چنین زمینهی ثمربخش، و زایایی از روابط انسانی، آنگاه عشقی به تابناکی خورشید نیمروز، عشقی پایدار و خاطره انگیز، شکوفان میشود، که ریشههایش کمتر از سرمستیها و شور جوانی و جنسی، بلکه بیشتر از سرچشمه زیباترین نیازمندیهای بشری، لطیفترین عواطف انسانی، و دست آموزترین ملکات اخلاقی آبیاری شده است.
شاهد زندگی تانته ماتیلده، نشان میدهد که این چنین عشقی، به هیچ وجه ضرورت ندارد، که پرتو جانبخش انگیزهها و محرکات آن، همواره بطور عینی و ملموس بر کسی که بتابد، تا وی را حرارت و روشنی ارزانی دارد. بلکه قدرت فیض بیکران آن، همچنان سرمستی آفرین و خاطره زاست، که حتی با یک درخشش کوتاه و برق آسای خود، میتواند سراسر یک زندگانی خالی و سرد را، برای همیشه، معنی و گرمی و شور و نشاط زندگی، بخشد. یک انسان عادی، یک قلب معمولی را، تا حد یک همای سعادت بالا برد. و بر اریکهی خوشبختان جاویدش مقام دهد.
آیا این درس، عبرت آمیز نیست؟! این موهبت، حسرت انگیز نیست؟! آیا این زندگی، شایان اقتباس، و تقلید نیست؟!
در این میان، مدعی، شاید راه جدل پوید، و از افسون سرنوشت، تصادف و تقدیر بخت، افسانهها سراید که:
_تانته ماتیلده، اصولا خوشبخت به دنیا آمده است!
_دست تقدیر، یارش بوده است!
_تصادف، مددش کرده است!
مدعی، ما را به بنبست قضا و قدر، و جبر و سرنوشت و تصادف کور میکشاند. بن بست مدعی، بن بستی کهن در جهانبینی بشر است. لکن، آیا “جبر گران”، در “بنبست فلسفی هواداران اختیار”، خود پاسخی نهایی و قاطع عرضه داشتهاند؟! در شطرنج جبر و اختیار حریفان را یکسره مات کردهاند؟!
گیریم تصادف هم، به تانته ماتیلده کمک کرده باشد، با این وصف آیا خود، هیچگونه نقش خلاقی در این بازی تصادف و سرنوشت نداشته است؟! با خودداری از شتابزدگیها، به بهره جویی از چنین تصادفی در ۳۷ سالگی خویش یاری ننموده است؟! در حفظ و بقای پر تفاهم زناشویی خود، کوششی معمول نداشته است؟ پدر و مادر وی را، در تربیت شایسته او، در فراهم ساختن زمینه اخلاقی، سهمی نبوده است؟
_ همسرش چطور؟
اگر مدعی را، در نقش خلاق بشر در سرنوشت خویش، نتوانیم قانع سازیم، بدون شک او، راه دشوارتری را باید بپیماید، تا ما را از لذت وصف حکایت عشقی پرشکوه و تابناک، محروم گرداند. و یا ما را، از بزرگداشت دو نقش آفرین این ماجرا_تانته ماتیلده، و همسرش_ یکسره، منصرف سازد.
تهران بهمن ماه ۱۳۴۶/ ژانویه ۱۹۶۸م
_یادداشتها و پیوستها:
شمارهی ۱:
عنوان گوشنواز و دل انگیز “عشقی به تابناکی خورشید نیمروز”، در اصل، از نویسندهی این گفتار نیست. بلکه از به احتمال قوی زنده یاد “فریدون مژده”_ و نه از زنده یاد، “فریدون مشیری”_ است. بالغ بر نیم قرن است، که تحت فشار اوامر مبارک حضرت وجدان در حفظ و ادای امانت، در انتظار زمانی هرچه زودتر بوده ام، تا مگر فرصتی یابم، که نام گوینده، و مبتکر آن عنوان والا _فریدون مژده_ را، در جایی، در خور فرازندگی عنوان “عشقی به تابناکی خورشید نیمروز”، به شایستگی، به ثبت برسانم!!؟ اینک، با ادای این امانت، استدعای پوزش و پذیرش، از “حضرت وجدان”، میدارم!!؟
البته، هنگام نقل غزلوارهی “لحظهها و احساسها” از “فریدون مژده”_ شایستهی تکرار است، از “فریدون مژده”، و نه از زنده یاد “فریدون مشیری”_ در کتاب “جوانی پر رنج”، چاپ ۱۳۴۴/۱۹۶۵م، صفحهی ۱۹۹، بگونهئی غیر مستقیم، در ضمن بیت ششم شعر، چنین اشاره رفته بوده است که:
…عشقی به تابناکی خورشید نیمروز
در ناز تاب هر نگه پر نوازشش!؟؟…
لکن، ارتباط عنوان برگزیده، با شرح حال “تانته ماتیلده”، آن هم پس از دو سفر به آلمان، که در طی مقاله به تفصیل آمده است، ذکر آن نرفته بود!!؟ همچنان شایستهی تکرار میدانم، که اینک، پس از حدود بیش از نیم قرن، خوشبختانه رنج طول عمر، به من اجازه داد، که به ادای این دین نیز، بپردازم. درست همانند زرگری محتاط و مشتاق، که بر حسب تصادف، نگین کمنظیر نایابی به چنگ آورده باشد، و در پی فرصت آن عمری سپری سازد، تا مگر حلقهی زرین انگشتری، کاملا متناسب با آن نگین را فرا یابد، و سر انجام، آن نگین را، بر فراز بلند بالای شایستهی آن، بر تارکش فرو در نشاند!!؟
بخشی از اصل شعر فریدون مژده را، که در رابطه با مسالهی “سینما و جوانان”، در کتاب “جوانی پر رنج” آمده بوده است، برای اطلاع بیشتر خوانندگان گرامی، در اینجا، بگونهئی دوباره، روایت مینماییم:
“در نور نیمرنگ و، مه آلود سینما
او، در کنار من، به تماشا نشسته بود
من: خیره در نظارهی افسانه وار او
او: دیده بر نظارهی افسانه بسته بود
میریخت عطر شور و هوس، مست و بیقرار
در جان تشنه، موج زنان، گیسوان او
چون آتشی شکفته به شب، شعله میکشید
در چشم من، برهنگی بازوان او
او، چون بهشت، در بر من بود و، چون بهار
بر من وزان، نسیم نفسهای دلکشش
عشقی به تابناکی خورشید نیمروز
در ناز تاب هر نگه پر نوازشش
دستش، سپید و نرم، چو بال فرشتهئی
میسود بوسهها، به سر انگشتهای من
این شوق، میفشرد گره، در گلو مرا
کاو نیز، میتپید دلش، در هوای من …”
تعبیر با تردید “به احتمال قوی زنده یاد”، دربارهی فریدون مژده، که در بالا بدان تصریح شده است، بی شک، نیازمند به توضیحی مختصر است.
زیرا، نخستین باری که فریدون مژده، در “ادارهی بهداشت روانی وزارت بهداری” به نزد من آمد_ در حدود سال ۱۳۴۸ه.ش/۱۹۶۹م_ در عین حال، آخرین دیدار او، با من بود!؟؟
چون، فریدون، آشکارا، پس از وداع، گوئیا همچنان به احتمال قوی، میرفت تا خود را، برای همیشه، سر به نیست کند؟؟! داستان این ماجرا، از این قرار است، که در آن روز موعود، فریدون مژده، بانوی بسیار زیبا و بلند بالایی را، همراه خود آورده بود، که در مدت بستری شدنش، برای ترک اعتیاد از هروئین، پرستاریاش را به عهده داشته بوده است!!؟
فریدون گفت: آقای دکتر، این بانو فرشته است، هم اسما، هم جسما، و هم روحا، حقیقتا یک فرشته است. اما، از بدبختیهای بیشمار من، در شومترین دورهی زندگانی من، با من روبرو شده است، که بجای آنکه برای من رحمت و نعمتی باشد، بار سنگین زحمتی غیر قابل تحمل را، بطور مطلق، برایم فراهم ساخته است!!؟ چون بدبختانه، حرف مرا نیز باور نمیکند، مرا جدی نمیگیرد، که میگویم، من به پایان کار زندگی نکبت بار خود رسیده ام!!؟ از اینرو، آخرین قطرهی باقیمانده از مروت و غیرت و جوانمردی در شخصیت من اقتضا میکند، که این بانوی جوان را، خدمت شما بیاورم، تا مگر شما، به او یادآور شوید_ چون از من که نمیپذیرد_ که خود را، بخاطر غرور جوانی، و صبر و حوصله، و اتکا به دوام و مقاومت خود، در پرستاری با عشق از من، بیهوده قربانی ننماید!!؟ زیرا، او نمیتواند مرا، از تکرار ادامه به اعتیاد نجات بخشد!!؟ بلکه او، وجود نازنین و ارزندهاش را، فقط، قربانی بیمار بدخیم و بیعاقبتی میکند، که هیچ امیدی به ادامهی زندگانی مشترک و سالم، با او وجود ندارد!!!؟
ما معتادان، گویا از عالم دگریم. هیچ نظام بهداشتی و هیچ نظام اخلاقیئی، که من میشناسم، تاکنون نتواسته است، امثال مرا آدم کند، همین و بس!!!؟
دختر خانم، فقط با چشمهای اشکبار، و صدایی نیمه شکسته گفت: من، دیگر نمیدانم چه بگویم!!؟ ولی فریدون، این نکته را راست میگوید. خدا شاهد است که من، تا پای جانم ایستاده بودم، که از او، با تمام وجودم تا آخر عمرم، به هر قیمت که شده باشد، پرستاری کنم. نام این عشق است؟! نمی دانم!؟ بیماری است؟!، نمی دانم!؟ ولی هر چه هست، من گرفتار آن شده ام!؟ و به احتمال قوی، پس از این نیز، گرفتار خواهم بود. و با گریه، از جای خود برخاست، و به تندی، به بیرون از اتاق، کم و بیش، گریخت!؟؟
فریدون گفت: دکتر جان! تشکر میکنم، که مرا نیز آدم حساب کردید. به درد دل این زمانم، با شکیبایی گوش فرا دادید. و افزون بر آن، در کتاب بسیار ضروری و روز آمد خود، “جوانی پر رنج”، با نقل شعری از من، دربارهی “عشقی به تابناکی خورشید نیمروز”، برای همیشه، نامم را جاودان ساختهاید، و به بلندی و نیکی، از من یاد کردهاید. من میروم، که برای همیشه، از شما خداحافظی کنم، و دیگر هرگز، مزاحمتان نخواهم گردید. همین و بس!!!؟
فریدون، زمانی که به نزد من آمد_ در سال ۱۳۴۸ه.ش/ ۱۹۶۹م_حدود سی ساله بنظر میرسید. آیا در همان سال، یا چند سالی بعد، خود را به اصطلاح سر به نیست کرده بوده باشد، سوکمندانه، با همهی تلاشم، نتوانستم اطلاعی بدست آورم.
بانوی همراه او_ اسما، جسما، و روحا، فرشتهی فریدون مژده_ نیز در همان سال، بیست و دو سه ساله بنظر میرسید؛ و اگر هنوز، انشاء الله در قید حیات باشد، و به سلامت، بار آن اندوه گرانبار خود را، توانسته باشد، که بر دوش بکشد، اینک باید حدود ۸۲ یا ۸۳ ساله باشد. چه میدانم، خدا میداند؟؟!_ انشاء الله.
ذکر با تاکید بر این که او_فرشتهی فریدون مژده_ انشاءالله هنوز زنده باشد، بدون تردید، اندکی از بسیار حسرتهای مرا، از فقدان از دست رفتگان خوب اثر گذار در زندگی، به ناچار فرو میکاهد. چون اندکی از بسیار، هنوز به مراتب بیشتر از هیچ است، همچنانکه دیر و دیرتر، هنوز، به مراتب بهتر از هرگز است!!؟
فریدون مژده در هر حال، از فراز آمدگان ادبیات نوین شاعرانهی دههی چهلم ایران، بشمار میرود!!؟ پارهئی از اشعارش، در مجلات آن روزگار، به گونهئی پراکنده، به چاپ رسیده است. باشد که، این یادآوری، سبب شود تا مگر صاحبدلی، انگیزه یابد، و به فکر جمع آوری آن اشعار فرو افتد. و مجموعهئی از آنها را، در دیوانی هر چند کوچک به چاپ رساند، که اگر فریدون مژده، از نظر جسمانی از میان رفته است، دست کم، اثر احساسات و خلاقیت ادبیاش، بعنوان سهمی گرانقدر، در ادبیات معاصر ایران، بصورت منظمتری، بر جای باقی فرا بر ماند، و در دسترس همگان قرار گیرد!؟
فریدون مژده، هر چند زندگانی جسمانیاش کوتاه بوده باشد، اثرش، پایدار و بلند مدت است. بویژه بخاطر به قول خودش آخرین قطرهی غیرت و جوانمردی و مروتش، نسبت بدان فرشتهی معصومش_ یادش برای همیشه گرامی باد! :
غرض “نقشی” است، کز ما، باز ماند!!؟
که “هستی” را، نمیبینم بقایی
مگر صاحبدلی، روزی ز رحمت،
کند بر یاد درویشان، دعایی!؟؟؟_ سعدی، گلستان
یاد سعدی نیز، هماره جاودان باد، که نکته سنجیها و نکته پردازیهایش، همواره، در نیاز عمیقمان به شواهد ادبی، فریاد رس ما بوده است!!!؟
شمارهی ۲ :
پس از بازگشت دومم از آلمان، و افروختگی بسیار از رنج بیانتهای دوستم دکتر “شین”، بر آن شدم که به نحوی این ستمی را، که از خودکامگی ارتش، و رشک پارهئی از همکاران که نگران آن بودند، که مبادا دکتر شین، با سابقهی اخذ دکترا در دارو سازی، و کسب دکتری و تخصص فوق آن در بیماریهای پوستی، و تسلط بر زبان آلمانی، افزون بر زبان انگلیسی به ایران باز گردد، و بر همهی آنان برتری یابد، با نوشتن مقالهئی تا حدی جبران نمایم. بنابر این، شرحی را با مخفف مستعار “دکتر شین” به تفصیل نگاشتم و آن را، در “مجلهی نگین”، به چاپ رسانیدم.
“مجلهی خواندنیها”_ که معمولا، گزینشی از گزارشهای جالب مطبوعات می نمود_ به تمامی آن مقاله را، از مجلهی نگین انتخاب کرده، و به چاپ رسانیده بود. چند روزی پس از انتشار مجدد مقاله در مجلهی خواندنیها، از دائرهی نخست وزیری، نامهئی با نام مستعار، از ساواک، دریافت داشتم، بدین مضمون که، خود را به ساختمان شمارهی فلان_ که اینک بخاطر ندارم_ در خیابان فردوسی (سپهبد قرنی امروزی)، روبروی گاراژ تی بی تی، در روز دوشنبه، به تاریخ فلان، معرفی نمایید.
در روز موعود، بدان محل مراجعه نمودم. در آنجا، ماموری پس از پرسیدن منظورم، مرا به درون اتاقی وارد کرد، که شخصی با موهای کم و بیش خاکستری در آنجا نشسته بود، و بسیار خشک به من اشاره کرد، که روی صندلی جلوی میزش فرو نشینم.
سپس پرسید: میدانید برای چه شما را خواسته ایم؟؟
گفتم: نه والا، شاید برای رفع سوء تفاهمی باشد.
_شما در مجلهی “خواندنیها” مقالهئی نوشته اید، که بخاطر بررسی محتوای آن، شما را به اینجا فرا خوانده ایم.
من بلافاصله، با احتمال به اینکه “خواندنیها”، مقالهی مرا از مجلهی نگین، بر داشته و چاپ کرده است، با استواری گفتم، این باید یک اشتباه باشد، چون من هرگز این روزها در خواندنیها مقالهئی ننوشته ام.
گفت: چرا نوشته اید!!؟
گفتم: نه ننوشته ام، ولی، ممکن است، لطفا آن را به من نشان بدهید؟!
از اینجا، نوبت گیجی آن مامور عالیرتبهی بازجوی ساواک، آغاز شد. اینطرف و آنطرف را گشت، و نتوانست مجلهی خواندنیها را پیدا کند.
گفت: باشد پس همین را مرقوم بدارید، که شما در خواندنیها مقالهئی ننوشته اید، و امضاء کنید. من نیز همین کار را انجام دادم.
ولی این بار، با خوشرویی گفت: خب بفرمایید، مرخص هستید. ولی از این مقوله، با کسی صحبتی نکنید!! سپس اشاره کرد، و آن ماموری که دم در ایستاده بود، مرا از راه دیگری به خیابان رسانید و گفت: _البته به نفع شماست که هرگز از این محل، و صحبتتان در اینجا به کسی چیزی نگویید!!؟
به آن مامور گفتم: خداحافظ، ممنونم.
چند ماه بعد، یکباره در روزنامهئی عکس همان بازجوی خود را، با نام “کریم پاشا بهادری” یافتم که به سرپرستی دفتر ملکهی ایران، بانو فرح پهلوی انتخاب شده است. با خود گفتم، عجب! به به! واقعا که ملکهی ایران چه شرلوک هلمزی را، برای کار آگاهی در دفتر اینتلیجنتس سرویس، یا ام آی سیکس خود انتخاب کرده است؟؟! حقیقتا، دن کیشوت گیج و گنگی را، که حتی نمیدانست مجلهئی را، که سند او برای دلیل احضار و بازجویی من بوده است، کجا گذاشته است؟؟!! نمیتوانست پیدایش نماید!؟؟؟ و نیز حتی نمیدانست، از چه کسی سراغش را، بگیرد!؟؟؟
کریم پاشا بهادری (متولد ۱۳۰۵ه.ش/۱۹۲۶م)، که پس از انقلاب به موناکو پناه برده بود، با پذیرش تابعیت فرانسه، در موناکو، زیسته و ظاهرا، همچنان، در نود و هفت سالگی، در همانجا به سر میبرد.
کریم پاشا بهادری، نمونهئی از هشیاری دن کیشوتی_ در حقیقت نوعی گیجی و حواس پرتی_ نگهبانان گارد جاوید تخت شاهنشاهی ایران، در عصر پهلوی دوم، بشمار میرود!!؟
پهلوی دوم، و نایب السلطنهاش، بانو فرح، با تکیه بر این نوع قماش، از دن کیشوتهای هالو صفت گیج و گنگ، بعنوان شرلوک هلمزها_ در مقابل رقیبان برجستهی کا.گ.ب های روسی، اینتلیجنتس سرویسهای انگلیسی، و سی.آی.ای های امریکایی، و، و، و_ میخواستند ایران را، وارد آستان تمدن بزرگ نمایند!؟؟ که البته، نتیجهاش را، همهی نسلهای گذشته، در انقلاب ایران فرا دیده اند_ فرو ریزش از درون، و نه هجومی از بیرون!؟؟؟ آن هم در زمانهئی، که سیزده قرن بعد از هشدار داریوش هخامنشی_ در سدهی ششم قبل از میلاد_ دربارهی فراگیری دروغ، نه تنها این روند بدخیم فساد، کاهش نیافته بوده است، بلکه سرطان آسا به جایی رسیده است، که طبق هشدار یک امپراتور دیگر ایران، و اسلام_ خلیفهی چهارم مسلمین، امام اول شیعیان_ حضرت امیر المومنین(ع)، این فساد بدخیم، حتی به داخل قلوب، و مغزهای برادران علیه یکدیگر نیز، رسوخ نموده بوده است که: انَّ اخوانُ هذا الزمان، جواسیسُ العیوب_ برادران این زمانه، حقیقتا، جاسوسان بدخواه قلوب یکدیگر اند!!!؟ (نثر اللآلی: انتشارات آستان قدس رضوی، ۱۳۸۴، جلد۱، صفحه۵۲)
و سوکمندانه، همچنان روند بدخیم سرطانی این گزارش را، ما حدود یک قرن بعد، در روابط پسران هارون الرشید(خلافت ۸۰۹-۷۸۶م/ زندگی ۸۰۹-۷۶۵م)، برادران امین و مامون، مشاهده میکنیم، که سرانجام به قتل امین، به دستور مامون فرو میانجامد_ بر خلاف همه پیشبینیهای تضمینی، و تامینی، که هارون الرشید در حجه الوداع خود، در مکهی معظمه در برابر صدها هزار زائر بیت الله الحرام، انجام داده بود، تا چنین عاقبت سوئی در میان فرزندانش، روی ندهد!!؟
خلیفه هارون الرشید، در اسناد کتبی که به کعبه آویخته بود، از صدها هزار شاهد عینی، که در حجه الوداع او_ به حج استطاعه و عمره مشغول بودهاند_ خواست که هنگام بازگشت به اقصی نقاط امپراتوری اسلام، این عهدنامه را، به اطلاع همگان برسانند، که نخستین خلیفه پس از هارون، امین الرشید(خلافت٨١۳-٨٠٩م/ زندگی ٨١۳- ۷۸۷م)، و پس از او، مامون الرشید(خلافت٨٣٣ -۸۱۳م /زندگی ۸۳۳-۷۸۶م ) است!!!؟
لکن، پس از مرگ هارون، هر دو برادر_ امین، و مامون_ عهد پدر را به پشیزی نخریدند، و به دشمنی و مخالفت با یکدیگر پرداختند!!!؟ در این رقابت گلادیاتوری برای انحصار قدرت خلافت، امین بازنده شد، و سر خود را، در بهای آن، به مامون پرداخت!!؟
در سر این ماجرا، “سیده زبیده”(۲۱۶-۱۴۸ه.ق/۸۳۱-۷۶۶م)، ملکهی خلیفه و دختر عموی او، بارها به لجاجت خود، لعنت فرستاد که سبب بوجود آمدن مامون شده بوده است!!؟
داستان از این قرار بوده است، که در شرط بندی بر سر بازی شطرنج یا نرد، قرار هارون با سیده ملکه اش، این بوده است، که برنده، هر چه بخواهد، بازنده باید انجام دهد!!؟
پس از بردهای فراوانی که هارون از سیده زبیده برده بود، و خواستهای جور و ناجور خود را، بر او تحمیل کرده بود، از جمله یکبار خواسته بود، که او در حرمسرا لخت شود، و عریان در میان همه کنیزکان و خواجه سرایان برقصد، و او ناچار به اطاعت از آن شده بود!؟؟ یکبار نیز، “نوبت بُرد!؟” نصیب سیده زبیده میشود، و او از هارون میخواهد، تا با زشتترین کنیز آبله روی آشپزخانهی خود نزدیکی کند؟؟؟!
هارون، نخست چندین بار از اطاعت خودداری میورزد!!؟ ولی، مورد سرزنش زبیده قرار میگیرد که، چرا تو مرا به وقیحترین، و حرامترین کارها وادار کردهای؟؟! اما، اینک که من تو را، به انجام کار حلالی با کنیز خودت وادار میکنم، عهد شکنی میکنی؟؟؟!
هارون، ناچار میپذیرد!؟! و با “مراجل” کنیز ایرانی سرخسی خود، در میآمیزد!!؟
نتیجهی این آمیزش؟؟! مامون الرشید میگردد!!؟
پس از قتل امین، به دستور مامون، زبیده، بارها بر لجاجت خود، لعنت میفرستد!!؟ زیرا، مامون از هیچ یک از سه قبیلهی قریش که مدعی امپراتوری و خلافت اسلامی بودند_ بنی هاشم، بنی امیه، و بنی عباس_ بر نخاسته بود!!؟ و حتی دشمن و رقیب آنان بشمار میرفت!!؟
_کابوس شبانه روزی مامون؟؟!
اما، مامون الرشید نیز، از هراس کابوسوار این سرمستی قدرت مطلق خلافت، در امان نمانده بوده است!!؟ شاعر به ظرافت، و تخفیف بسیار میگوید: “شب شراب، نیارزد به بامداد خمار!!؟”
لکن، این “بامداد خمار قدرت؟؟!”، برای مامون از پس از قتل امین، و بر انگیختن دشمنی قریش نسبت به خود، از جمله نفرت سیده زبیده، زن پدر خویش، ملکهی خلافت عباسی به “ظلمت کابوسی شبانه روزی” و نه یک خمار ساده از شرابخواری شبانه، در بامداد روشن، تبدیل گشته بود!!!؟
مامون، به احتمال قوی، به سبب انگیزهی این هراس، به تشکیل “دار المحنه”، بجای عدالتخانه اقدام ورزید. دار المحنه، که ظاهرا، دادگاه بازجویی و امتحان از خلافکاران و متهمان است!؟ با انتخاب کلمهی “محنت”، آشکارا، به معنی مضاعف “امتحان با زور”، و با “محنت شکنجه” نیز اشاره داشته است!!؟_یک “انکیزیسیون”، حد اعلای یک ساواک را مامون تشکیل داد، و عموما خود او نیز، بجای یک قاضی بیطرف همانند میر غضبی بازجو، با قدرت ملک الموتی، در اجرای مرگ آنی متهمان قربانی بیچاره، بر مسند قضاوت فرو در مینشست!!؟ چنانکه، در مورد داستان مشهور به “طفیلی” در دارالمحنه، شخصا به بازجویی از مانویان میپرداخت.(دربارهی مامون بطور مفصل، از جمله رک به: کانال تلگرام فردا شدن امروز، گفتارهای ۱۰۷ تا ۱۱۴ )
یکی از شکنجههای روحی مامون بر مانویان، این بود که اگر احیانا _ و بسیار بندرت!؟ به بهانهی تقیه یا تنازع بقا_ انکار میکردند که مانوی نیستند، شخصا، از آنها میخواست که بر تصویر مانی آب دهان بیفکنند، و یا حتی بر آن ادرار کنند!!؟ این شکنجهی روحی، دیگر برای مانویان راستین، قابل تحمل نبود، و مرگ را، بر چنین توهینی نسبت به پیامبر خود، ترجیح می دادند!!؟ و مامون، فی المجلس، دستور اجرای حکم اعدام آنها را صادر مینمود!!؟
داستان “دار المحنه”، یکی دیگر از نمایشهای هولناک گلادیاتوری بر سر برتری قدرت مطلق بوده است، که در استبدادهای خواهان برتری قدرت مطلق، همانند نظام شاهنشاهی ایران، در طول سه هزار سال گذشته تا انقلاب ۱۳۵۷، همواره، تکرار میشده است!!؟ و در تکرار این بسامد، فرقی میان برادری هابیل و قابیل، و یا امین و مامون، نمیشناخته است!!؟ تا جایی که، حتی محمدعلی شاه، با وجود سوگند خوردن، و پشت قرآن را امضا کردن، بعنوان وفاداری نسبت به مشروطیت، و عدم دخالت پادشاه در امور اجرایی، قانونگذاری و عدالت قانون اساسی، در اولین فرصت، مجلس شورای ملی را، به توپ بست و غائلهی آدمکشی و شکم پاره کردن از مشروطه خواهان ایران را، در باغشاه به راه افکند، که داستانش را در کتابهای مشروطه، به تفصیل نگاشته اند، و ما نیز در مواردی بدانها پرداخته ایم.( در این باره بیشتر، ازجمله رک به: کانال تلگرام فردا شدن امروز، گفتارهای ۱۲۸، ۱۲۹، ۱۳۰، و ۱۳۱ )
_تغییر جهت قبلهگاههای مامون!؟
بسوی وزش تندبادهای قدرتها؟؟!
مامون، بخاطر لجبازی یا بخاطری نه چندان لجبازانه، ولی در هر حال رقیب شکنانه، کوشش کرد با دعوت از حضرت امام رضا(ع) از حجاز به مشهد، شکافی در میان قریش پدید آورد. و برادرش امین را، در اقلیتی کمتر از پیش، قرار دهد_ تفرقه انداز و حکومت کن!؟
زیرا، حضرت امام رضا(ع) از بنی هاشم، از قبیلهی علویان قریش، میبود. مامون حتی آشکارا، حضرت رضا(ع) را به نیابت خلافت خود بر گزید، تا به اصطلاح، حق را به حق دار باز گرداند؟؟! و غصب خلافت از طرف بنی عباس را، پایان بخشد، و خلافت، یا در حقیقت امامت، به خاندان امام اول شیعیان حضرت امیر المومنین (ع) باز گردد!!؟
مامون، نمایش این تغییر را، بسیار آشکارا انجام داد. یعنی رنگ سیاه شِعار بنی عباس را متروک ساخت، و خود نیز، به لباس سبز خاندان شیعهی امامیه در آمد!!؟ لکن، پس از قتل برادرش امین، و شهادت حضرت امام رضا(ع)، دوباره آشتیکنانه با بنی عباس، به شِعار سیه پوشان عباسی در آمد، و در حقیقت خود را دوستدار خاندان پدرش معرفی نمود!!؟ :
_عشقهایی کز پی رنگی بود؟! عشق نبود!!؟_عاقبت ننگی بود! (مولوی)
_چیستان شهادت حضرت ثامن الائمه، امام رضا(ع)
در مورد شهادت حضرت امام رضا(ع)، این تردید هست، که یا مامون، به قصد آشتی با خاندان بنی عباس، خود مخفیانه، ترتیب شهادت حضرت رضا(ع) را داده است یا درست برعکس، دشمنان او از خاندان پدر و طرفداران امین، به اصطلاح پاتک زده، و حضرت رضا(ع) را شهید نموده اند، تا گناه ان را به گردن مامون بیندازند؟؟! صحت یکی از این دو امر را، ما عاجزیم تایید کنیم، و فقط از حقیقت امر، خداوند آگاه است و، بس!
در هر صورت، مامون در این باره نیز برنده شد، ولی آیا توانست بدینوسیله پشیمانی خود را ابراز کند؟! دل سیده زبیده را از نو باز به سود خود، تسخیر نماید؟؟! و جمعیتی از اکثریت بنی عباس را، راضی سازد؟! یا نه؟؟! آن نیز مشکوک است، و از اموری است که در این باره نیز باید گفت: و خدا، داناتر است!!؟ (در این باره بیشتر از جمله رک به: کانال فردا شدن امروز، گفتار شمارهی ۱۱۳)
_رویکرد مامون به فلسفه
و برپا داشت “دار الحکمه”
مامون، در برابر “دار المحنه”، “دار الحکمه”ئی نیز بر پا داشت، بمعنی خانهی حکمت و فلسفه، و به ترجمهی آثار فلسفهی یونانی، به زبان عربی نیز، دستور اقدام صادر نمود. و به معتزله_ یعنی اصحاب اصالت عقل_ گرایشی تند نشان داد، بطوریکه حتی اعتزال، یا مکتب معتزله را، بعنوان ایدئولوژی رسمی خلافت عباسی معرفی نمود!!؟ آیا این عملش باز بخاطر آن بوده است، که با دیگر اصحاب فقه شافعی، حنبلی، مالکی و دیگران، مبارزه نماید؟؟! و یا واقعا به اصالت عقل اعتقاد داشته است؟؟! زیرا، محاکمات او از مانویان، بیشتر به خودکامگی، و تند خویی شباهت داشته است، تا به پیروی از اصالت عقل!!؟
و یا آیا میخواسته است بدینوسیله بر پیروان خود، در میان ارباب اصالت عقل بیفزاید؟؟! در اینمورد نیز چندان موفق نگشته است!!؟ زیرا، به سرعت فلسفه در جهان اسلام، در هر نسل، بجز طرفداران بسیار انگشت شمار و قلیلی نیافته است، و حتی پرداختن به فلسفه را، نوعی کفر و الحاد، تلقی میکرده اند. ابن سینا(۴۲۸-۳۷۰ه.ق/۱۰۳۷-۹۸۰م)، از تکفیر خود بعنوان فیلسوف شاکی است، چنانکه در رباعی مشهورش میگوید:
کفر چو منی؟! گزاف و آسان نبود!!؟
محکمتر از ایمان من؟! ایمان نبود!!؟
در دهر چو من، یکی!!؟ و آن هم کافر؟؟!
پس در همه دهر؟! یک مسلمان نبود!!؟
و خاقانی(۵۹۵-۵۲۰ه.ق/۱۱۹۰-۱۱۲۰م)، مسالهی کفر فلسفه را، آشکارا به نظم و شعر میکشاند، و مهر تکفیر را، بر پیشانی فلسفه فرو میکوبد. چنانکه میسراید:
“فلسفه”؟! در سخن میامیزید،
وانگهی نام آن، “جدل” منهید!!؟
قفل اسطورهی ارسطو را
بر در احسن الملل منهید!!؟
نقش فرسودهی فلاطون را؟!
بر طراز بِهین حُلَل منهید!!؟
مرکب دین، که زادهی عرب است
داغ یونانش بر کفل منهید!!؟
از طرف دیگر، صدر المتالهین، ملاصدرای شیرازی (۱۰۵۰-۹۷۹ه.ق/۱۶۴۰-۱۵۷۱م) که یکی از مذهبیترین فیلسوفان ماست، و حتی میتوان گفت که بیشتر متلکم، یعنی مدافع مذاهب است تا فلسفه، را حتی تکفیر کرده اند، و او ناچار به گریز از مردم، و خود پنهان سازی گردید. (برای اطلاع بیشتر در این باره، رک به: سایت خط چهارم، گفتار شمارهی ۲۳۰)
بدین ترتیب مامون، از ساختن “دار الحکمه” نیز، تعدیل و جبرانی برای “دار المحنه”ی خود نتوانسته است فراهم آورد!!؟ و این به هر سو باد دادن، که قدرت از آن سو وزان است، چیزی بر قدرت تاریخی، و افتخار سلطنتی مامون، هرگز، نیفزوده است!!؟
راستش را بخواهیم، مامون، بیشتر مفعول تابع بازیهای ثابت و متغیر قدرت بوده است، تا فاعل آن_ همانند بیشتر از قدرت گرایان!!؟ آیا همین حالت را، ناپلئون نداشته است؟؟! هیتلر نداشته است؟؟! قذافی نداشته است؟؟! صدام حسین، نداشته است؟؟! پهلوی اول و دوم نداشته اند؟؟! و، و، و؟؟؟!
_شرلوک هلمزهای ورشکسته
آیا، کریم پاشا بهادری، خاطراتی نوشته، یا ننوشته است؟! و اگر نوشته است، آن را منتشر کرده است، یا نکرده است؟! ما را سوکمندانه، از آن اطلاعی حاصل نگشته است!!؟
لکن، یکی دیگر از همین نوع شرلوک هلمزهای دن کیشوت صفت ورشکسته، پرویز ثابتی (متولد ۱۳۱۵ه.ش/۱۹۳۶م)، از رؤسای سابق ساواک است، که حتی چند هفته قبل از آخرین سفر پهلوی دوم از ایران، مخفیانه از ایران گریخته بود؛ نخست، ظاهرا، با حمایت موساد_ سازمان امنیت اسرائیل_ به اسرائیل، پناهنده شده بود، و سپس گویا، با حمایت سی.آی.ای، به امریکا پناهنده شده است. چنانکه تا امروز همچنان در ۸۶ سالگی، در امریکا به سر میبرد!!؟
پرویز ثابتی تا در ایران بود، با “نام مستعار” زندگی میکرد. “زندگی استعاری”، البته کار همهی شرلوک هلمزهای آگاه و نا آگاه است، که باید همواره، همه چیز خود را، از همه، مخفی بدارند!!؟
پرویز ثابتی، نخستین بار، چهرهاش در تلویزیون ملی ایران، به عنوان مقام محترم امنیتی_نه به نام شخصی_ در شرح واقعهی سیاهکل_ ۱۹بهمن ۱۳۴۹/ فوریه ۱۹۷۱_ به معرض دید رسانههای عمومی قرار گرفت!!؟ وی، در آن زمان، شکار چند جوان عاصی را، که بعنوان “چریک”، مشغول فعالیت بودند، چنان دن کیشوت وار، و رجزخوانانه، وصف میکرد، که گویی فاتح جنگ جهانی سوم بوده است!!؟ و یا گوئیا که، رستم، یک تنه، تمامی ملک افراسیاب، خاندان و سپاهیانش توران زمینش را، قلع و قمع کرده است؟؟!
احمد مهدوی (متولد?۱۳۲۲ه.ش/۱۹۴۳م)، یکی از چریکهایی که شانس آورده بود، و قبل از اعدام، دوران زندانیاش به پایان رسیده بود، هنگام مصاحبه با نویسندهی این گفتار _دربارهی زبان اسپرانتو، که به نام “فردا شدن امروز، دیالکتیک زبان و اندیشه” انتشار یافته است_ ماجرای توهم چریکی خود را_که بعدها، به نام توهم چگووارایی برای فتح جهان، شهرت یافته است_اینگونه بیان داشت که:
_ما، بسیار ساده دلانه، و خام طبعانه، در آغاز میپنداشتیم، که دولت، همانند یک سد سکندر، میان ما و مردم، قرار گرفته است. اگر ما، بتوانیم با گلولهئی، نارنجکی، خمپارهئی یا بمبی، فقط تنها شکافی، در این سد به ظاهر استوار، ایجاد نماییم، دیگر سد خود فرو میشکند، و همهی بساط خود را، غرق در آب، به دریا فرو در میریزد!؟؟ و مردم رها میشوند، و انقلاب شایستهئی را، و به دنبال آن، حکومتی شایسته سالار و دموکراتیک را، بر پا میدارند!؟؟
ولی، در عمل، دریافتیم که ما، دن کیشوت وار، در توهمی به سر میبرده ایم، که با واقعیت فاصلهی بسیار میداشته است، و مردمی نبودند که بخواهند، از ما پیروی کنند، و بخاطر چریک بازیهای ما، و حمایت از ما، قیام نمایند!؟؟
اخیرا، پرویز ثابتی، در گفتگویی با آقای عرفان قانعی فرد(متولد ۱۳۵۵ه.ش/ ۱۹۷۶م)، مصاحبهئی نموده، که به نام “در دامگه حادثه”، منتشر شده است. “دامگه حادثه”، خود عنوانی گمراه کننده است!؟ یک جهان بینی کوته افق نابینای به بن بست رسیده است، که میپندارد تمام زندگی، با تمامی فراز و نشیبهای زیبایش، فقط چیزی جز یک، دامگه، برای شکار انسانهای قربانی شده نیست!؟؟
البته این حق هر حاکم معزول بدفرجام و بد عاقبتی است، که چنین جهان بینی نا فرخنده فرجامی را، بعنوان تعمیم جزء، از خود، به تمام جهان و جهانیان تعمیم دهد!؟؟ یعنی سرنوشت خود را، سرنوشت خود ناچیز خود را، سرنوشت کل بشریت بداند، که خود چیزی جز یک قیاس مع الفارق تاریک بین بی حقیقتی بیش نیست!!؟ و مسلما، از واقعیت شفاف کل جهان، فرسنگها به دور است!!؟
پرویز ثابتی، مانند هر متهم تنها به قاضی رفتهئی، ظاهرا، از نتیجهی کار خود راضی بازگشته است. در حالیکه اعتبار همه گفتههای او، از رجزخوانیهای مادر فولاد زره، در نقالیهای امیر ارسلان نامدار، چیزی بیشتر نیست!!؟
با این وصف، خاطرات امثال پرویز ثابتیها، از دو جهت خواندنی است:
۱)_یکی آن که، این خاطرات مانند “در دامگه حادثه”، به مهمترین بخش ادبیات استبداد شاهنشاهی تعلق دارد. و خواندن آن، با همهی ملالتش که یاد آور سخن حافظ است که “صحبت حکام ظلمت شب یلداست”، به ما نشان میدهد، که چگونه با این یاوههای بهم بافته، بالغ بر سه هزار سال، به نام خدا و نمایندهی خدا، پادشاهان بر گلهئی چون گوسفندان رعیت، سلطنت میکرده اند!!؟
۲)_و فایدهی دومش آنست که، با همهی زرنگیهایشان، گاه نیز حقایقی از چنگشان در میرود، که افشاگر تضادها، و دروغهای شاخدار آنها، در تبلیغها از دروغ بزرگ است، که حتی داریوش بزرگ از شر آنها، به اهورا مزدا پناهنده میشود که:
_اهورا مزدا، کشور مرا، از قطحی و [توطئهی] دروغ، نجات بد!!؟
و تو خود، حدیث مفصل، بخوان از این مجمل_ از اینهمه فساد و، گمراهی و، توطئه و، ویرانی!!!؟
شمارهی ۳:
پیوستی توضیحی دربارهی “فیروز خردادبه” مشهور به “ابن مقفع” (۱۴۲-۱۰۶ه.ق/۷۵۹-۷۲۴م)
“فیروز ابن خردادبه” مشهور به “ابن مقفع” بدون شک یکی از افتخارات ما ایرانیان است، که بسیاری از آثار ارزندهی فرهنگی ما را، از زبان پهلوی به زبان عربی ترجمه کرده است، و بدینسان، امکان استمرار و انتقال فرهنگ ایران، از پس از ساسانیان، به ایران اسلامی را، فراهم آورده است!!؟
ابن مقفع، که در ۳۶ سالگی قمری_ ۳۵ سالگی شمسی_ به شهادت رسیده است، نام اصلی اش “روزبه”، پسر “خردادبه” است، که غالبا به نام “ابن خردادبه” شهرت یافته است. ابن مقفع، از نام آورانی است، که پس از تشرف به اسلام، بیشتر به نام “ابوعبدالله ابن خردادبه” مشهور گشته است. دربارهی او تاریخ و افسانه، در همه مورد بویژه در مورد مانوی بودن یا زرتشتی بودنش، بسیار در هم آمیخته است.
دو پژوهشگر تراز اول_سوکمندانه از دست رفته_ زنده یادان، دکتر آذرتاش آذرنوش(۱۴۰۰-۱۳۱۶ه.ش/۲۰۲۱-۱۹۳۸م) و دیگری دکتر عباس زریاب خویی(۱۳۷۳-۱۲۹۸ه.ش/۱۹۹۵-۱۹۱۹م)، مقالهی مشترک مفصل و بسیار ارزندهئی دربارهی ابن مقفع در دایره المعارف بزرگ اسلام نگاشته اند. مطالعهی مقالهی گرانقدر دو پژوهشگر فقید یاد شده، برای اطلاع هر چه بیشتر خوانندگان گرامی، شایسته، و کافی بنظر میرسد. ( لینک مقاله در اینجا )
به اختصار، ابن مقفع بیشک یک نابغهی استثنایی در زبان عربی، از جمله ایرانیانی است که به اسلام گرویدهاند.
ابن مقفع، از جمله شهرتش، بیشتر در زبان فصیح عربی، بخاطر ترجمهی والای او از کلیله و دمنه، از زبان پهلوی به زبان عربی است. افزون بر آثار دیگر، شایستهی یادآوری است که، ابن مقفع نخستین کسی است، که “المنطق” _کتابی دربارهی منطق ارسطو(۳۲۲-۳۸۴ق.م)_ را از زبان پهلوی، به زبان عربی ترجمه کرده است.
ترجمهی منطق به زبان پهلوی، حاکی از آن است، که آثار فلسفی یونانی از جمله “جمهوریت” افلاطون، به احتمال قوی، میبایستی به زبان پهلوی ترجمه شده بوده باشند!؟؟
_انوشیروان، پشت به وزش نسیم آزادی از غرب
بخاطر مددجویی از روشهای استبداد شرقی
و باز هم، احتمالا، “جنبش مزدکیان”، بی ارتباط با مطالعهی ترجمهی این آثار یونانی به زبان پهلوی، نبوده است!؟؟ و باز هم شاید، به همین جهت نیز، پس از سرکوبی مزدکیان، انوشیروان، با پشت کردن به فرهنگ غرب، و “نگاهی به شرق!؟”، خواسته است، کتابی در تقویت سلطنت، از کشور هندوستان، کشور راجهها_ یعنی کشور پادشاهان_ و ستایش از مقام شیر، بعنوان سلطان جنگل، به کنایه، به ستایش از لزوم و ضرورت سلطنت در ایران بپردازد؛ از اینرو، به ادبیاتی چون کلیله و دمنه روی میآورد.
_شطرنج تمرین کسب قدرت مطلق برتر
در نبرد گلادیاتوری خود-شاه بینان
جالب است که نه تنها، کتاب کلیله و دمنه به استقرار ضرورت سلطنت اصرار میورزد؛ بلکه همراه ترجمهی کلیله و دمنه از هندی به پهلوی، بازی شطرنج نیز، در ایران متداول میشود، و مورد تشویق قرار میگیرد!!؟
بازی شطرنج درست گفتهی سعدی را که “دو پادشاه در اقلیمی نگنجند!!؟…”، حتی در یک صفحهی کوچک پنجاه سانتی متری بازی شطرنج، مصداق پذیر میسازد. زیرا در صفحهی شطرنج، دو پادشاه، با وزیران و سپاهیانشان، روی در روی هم، همانند گلادیاتورها، سعادت خود را، در مرگ، و کیش و مات حریف میجویند، و نه در تعاون و همکاری با یکدیگر!!؟
گلادیاتورها، همیشه سعادت خود را، در چیرگی و قتل رقیب میپندارند و بس، و نه در همکاری و همیاری با او!!!؟
از جملهی گفتنیها دربارهی تغییر مذهب ابن مقفع، از زرتشتی یا مانوی به اسلام، شهرت دارد، که شبی که فردای آن قرار بود، ابن مقفع، رسما در حضور شاهدان فراوان، به اسلام تشرف یابد، او را ملاحظه میکنند، که از آتشکده بیرون آمده است!!؟ و باز افسانهها میگویند ابن مقفع، در واپسین وداعش از آتشکده میگوید:
_” تن بردم و، دل نهادم اینجا، به درون!!؟”_ یعنی، زبان حال بیشتر از جلای وطن کردگان ایرانی به اجبار، چنانکه صائب تبریزی(۱۰۸۰-۱۰۰۰ه.ق/۱۶۷۶-۱۵۹۲م)، شاعر بزرگ عصر صفوی نیز، میگوید:
رو به هند آوردن ایرانیان؟!_ بی وجه نیست!!؟
روزگار؟!_ آیینه را، “محتاج خاکستر” کند
و یا بسیاری از سرایندگان معاصر، که به جلای وطن مجبور گشته اند، از جمله سرایندهی زنده یادی که میگوید:
این خانه قشنگ است، ولی خانه من نیست؛
این خاک، چه زیباست! ولی خاکِ وطن نیست…
آن کشور نو، آن “وطــــنِ دانش و صنعت!؟”،
هرگز به دل انگیــــــــــزیِ “ایرانِ کهن” نیست!!؟و،و، و…
اینان، سوکمندانه همه مصداقی از پدیدهی پایدار و همگانی تراژیک جلای وطن کردگان اجباری، بدون گریز اختیاری دلها، بشمار میروند!!؟
روایت دیگری دربارهی ابن مقفع است، که میگوید: او، شب واپسین مانوی یا بویژه زرتشتی بودنش، مهمان یکی از بزرگان اسلام بوده است. و هنگام غذا خوردن بشیوهی زرتشیان زمزمه میکند، که در حقیقت نوعی شکر گزاری برای امکان تغذیه بوده است. میزبانش به او میگوید: تو که فردا میخواهی به اسلام در آیی، چگونه است که امشب، هنوز مانند زرتشتیان، بر سر سفرهی غذا زمزمه میکنی؟؟!
ابن مقفع، در پاسخ او میگوید: نخواستم حتی شبی، بدون دین، سر بر بالش خواب فرو در نهم. یعنی، حتی یک شب را نمیخواهم، بدون دین، شب را به روز، آورم!!؟
دربارهی شهادت، یا خودکشی ابن مقفع، روایتی که بیشتر پژوهشگران جدید و معاصر، بدان باور دارند، این است که، او چون به محکومیت خود آگاهی مییابد، از ترس مثله شدن، و شکنجه در حال مرگ، خود به نحوی، به خودکشی توسل میجوید، تا از عذاب شکنجه رهایی یابد!؟؟
یادداشت شمارهی ۴)-
با چهارمین یادآوری، ما به پایان این گفتار نزدیک میشویم. از آنجا که به احتمال قوی، “دکتر شین” سال ۱۳۰۱ه.ش/۱۹۲۲م متولد شده بوده است، و امسال _ سال ۱۴۰۱ه.ش/۲۰۲۳م_ در حقیقت یکصدمین سال تولد او بشمار میرود. اینک، که همه دشمنان بالفعل و بالقوهی او، با سقوط سلطنت پهلوی دوم، از هر نوع فعالیت خصمانهئی نسبت به آن بزرگوار و خاندانش، محروم شده اند، و به اصطلاح مشهور “کان لم یکن” گشته اند، یعنی مثل آنست که اصلا وجود نداشته اند، شایستهی برداشتن پردهی ابهام، از روی نام دکتر شین، مفتخریم بگوییم که نام اصلی او “دکتر کیوان شافع” بوده است. با کمال تاسف با همه تلاشی که نموده ایم، از ادامهی حیات دکتر شافع، تا چه سالی، تا کنون محروم مانده ایم. و بدینسان این گفتار را، یکسره به افتخار صدمین سالگرد آن بزرگوار، به ایشان و خاندان محترمشان تقدیم میداریم. و السلام علی من اتبع الهدی_ خط چهارم
و این داستان همچنان ادامه دارد.
تاریخ انتشار: جمعه ۲۸ بهمن ۱۴۰۱/ ۱۷ فوریه ۲۰۲۳
این گفتار را چگونه ارزیابی می کنید؟ لطفا ستارهها را، طبق خط فارسی از راست به چپ، انتخاب فرمایید ۱، ۲، ۳، ۴، ۵ ضعیف، معمولی، متوسط، خوب، عالی
متوسط ۵ / ۵. ۱۰
با توجه به شواهد برگرفته از متن این گفتار دلنشین در می¬یابیم که تحلیل روحیات تحصیل¬کرده¬های خارج از کشور که به وطن برگشتند و سرخوردگیشان بعد از برگشت به وطن، ترجمان اکثر دانش آموختگانی است که اکنون پس از سالها کسب دانش و تخصص در کشورهای غریب به وطن برمیگردند و گرفتار افسردگی، ناخرسندی، زندگیشان را سپری میکنند.
یکی از ویژگی¬های خوب این گفتار، توصیف مکان، فضا، و جزئیات آن در این مقاله¬ی داستان¬گونه ولی علمی است که خواننده¬ی علاقمند را با اشتیاق، به ادامه¬ی پیگیری حوادث می¬کشاند. به عنوان مثال: هنگام دیدار از یک بانوی فرهیخته و سالخورده به نام «تانته ماتیلده» یکی از اقوام نزدیک همسر آقای «دکتر شین» است که به مکانی به نام «دام موله» در چهار کیلومتری شهر ماربورگ رفته بود، نویسنده¬ی ارجمند، توصیفی زیبا را از دورنمای آن مکان ارائه می¬دهد. و مخاطب گویی خود در آنجا حضور فیزیکی داشته است. به این توصیف توجه کنیم: « … راه ما، به درون جنگل می¬رفت. البته جنگل¬های دست¬آموزِ آلمان که در اکثر نقاط آن موجود است. هنگام ورودِ ما دیگر از روشنایی روز خبری نبود و پیرامون خانه «تانته ماتیلده» را تاریکی شامگاهیِ جنگل، فرا گرفته بود» نک ص۷ گفتار پاراگراف سوّم.
و یا: « … منظره¬ی خانه، جنگل، آسیاب آسیاب خاموش، با تاریکی خیال¬انگیز انبوه درختان، حرکت اسرارآمیز سایه¬ها و سکوت و خلوتی که صدای جیرجیرک¬ها و پرندگان، از دور، عمق تنهایی آن را بیشتر خاطرنشان می¬ساختند و در عین حال شکوهی کمنظیر، حیرت انگیز و هراس¬آفرین بود. » نک ص۷ گفتار پاراگراف سوٌم.
با دقت¬نظر و اندکی تمرکز، مخاطب میتواند به روشنی دریابد که موقعیت مکانی، زمانی و زبان داستان و به تصویرکشانیدن آن مناظر و نحوه¬ی نگارش در این گفتار، توانمندی¬های منحصر به فرد و شعور متبلور درک نویسنده را نشان میدهد. و افزون بر این، مخاطب را در یک فضای داستانی رویایی و جذاب سوق میدهد.
یکی دیگر از ویژگیهای این گفتار اهمیت بخشی به یادگار¬های خانوادگی به عنوان یک ارزش است که اکثریت ما را به یاد خانواده¬های سنتی و اصیل میاندازد که تصاویری از بستگان نزدیک و درجه¬ی اوّل خود را در گوشه¬ای از سالن پذیرایی روی میز های گِرد یا مستطیل شکل قرار میدادند و نیز اهمیت بخشیدن به سخنان موثر و تاثیرگذار برگرفته از گنجینههای ادب و فرهنگ سرزمینشان را که با خط خوش، خوشنویسی شده باشد بر دیوارهای اتاقهایشان می¬آویختند.
نویسنده¬ی ارجمند این گفتار به هنگام ورود به خانه¬ی «تانته ماتیلده» به خوبی دریافته بود که با انسانی وفادار به ارزشهای خانوادگی و فرهنگی روبرو می¬شود. توصیف درون خانه¬ی این بانوی سالخورده خالی از لطف نیست که یکبار دیگر با نگارش منحصر به فرد نویسنده¬ی گفتار ۲۳۴ قرائت شود: «تزیین درون خانه، تمیزی و نظم آن، از هر حیث قابل ملاحظه بود، داخل قصر
خاطره¬ی زندگی دوک¬ها، کنت¬ها را که گه¬گاه در فیلم¬ها نشان می¬دهند، به خاطر میآورد. در یک سمت دیوار، را قفسه¬ای سراسری پُر از کتاب¬های نسبتاً قدیمی فرا گرفته بود و در اتاقی دیگر که تانته ماتیلده با علاقه¬ای زیاد آن را به ما نشان می¬داد، تمام دیوارها پر از عکس¬های خانوادگی از دو، سه نسل پیش بود» نک ص۷ پاراگراف ۶.
نقشی را که این زن و زندگانی بالنسبه شگفت¬انگیزش بر نویسنده گفتار ۲۳۴ باقی گذارده بود، به راستی نمیتوان از خاطر زدود. در سفر بعدی که برای نویسنده¬ی گفتار ۲۳۴ به آلمان رخ داده بود، بار دیگر این بانوی سالخورده را ملاقات کرد. فرصتی بود که به یکی از پاسخ¬های نامبرده که مربوط به همسر خانم ماتیلده بود، دست یابد. توصیف عشق خانم ماتیلده نسبت به همسرش موجب شگفتی نویسنده شده بود تا آنجا که می¬نویسد: « … عشقی به مراتب عمیق¬تر، لطیف¬تر، باشکوه¬تر و بالاتر از همه واقعی¬تر از آنچه را که گویا در داستانها و فیلمها سروده و پرداخته¬اند، در حد یک زن معمولی و متوسط، سالهایی که شور جوانی¬اش سپری شده است، یکباره فروغش را با نیرومندترین و روشنی بخش¬ترین حالت پس از ۲۸ سال، بعد از مرگ مرد محبوبش در ۷۶ سالگی خویش با قدرت احساس میکند، که گویی همین دیروز اتفاق افتاده است. «چه بزرگ است انسان هنگامی که اوج میگیرد و چه حقیر است انسان، هنگامی¬که راه خویش گم می¬کند و با بهائم به رقابت می پردازد». ص۱۷ گفتار ۲۳۴ پاراگراف اّول.
سپس نویسنده پس از توصیف شخصیت تانته ماتیلده، به نکته¬های بسیار ظریف و منطقی اشاره میکند و آن را نتیجه¬ی عناصر مهمی از جمله: «هم آرمانی، همکاری، هم رَوِشی در تحقق آرمان¬ها، همکوشی در درک مفاهیم، رعایت احترام، ایجاد تحکیم مبانی ایمنی و اعتماد، احساس نیاز و همگانی و برخورداری متقابل از یکدیگر به حدّکمال خود وجود دانسته است» نک ص۱۸ پایان صفحه گفتار۲۳۴.
عناصر بر شمرده از سوی نویسنده¬ی گرانقدر خط چهارم به درستی در شکوفایی و تداوم عشق و مهر و دوستی در زندگی، برای نسلهای جوان معاصرِ ما میتواند نقش و تاثیری بسزا داشته باشد این عناصر موثر با تمرین، ممارست و پیگیری و با درک عمیق مفهوم کلمات، استمرار و تداوم یک زندگی بالنسبه سالم را برای مردم آن جامعه به ویژه جوانان و نوجوانان به ارمغان می¬آورد و در ایجاد و تشکیل یک خانواده¬ی سالم و جامعه¬ی سالم نقشی ارزنده و بسزا دارد. این عناصر مهم در کلاس¬های آموزش خانواده¬ها اگر توضیح داده شود و همواره کارایی آن توسط کارشناسان تعلیم و تربیت با زبان و ادبیاتی ساده برای خانوادهها و جوانان خانواده تبیین شود، بسیار سازنده و تاثیرگذار خواهد بود. آزمونی ارزنده برای تداوم حیات یک زندگی، با کیفیتی مطلوب را در بر خواهد داشت.
نکته¬ی دیگر در این گفتار بی¬همتا، فرار مغزهاست. اصطلاح فرار مغزها برای اکثر کسانی که دلی دردمند دارند و با امکانات محدود ولی با، هوشِ سرشار خود، و در شرایط دشوار اقتصادی و اجتماعی، تحصیلات خود را با موفقیت به پایان میرسانند و با هزاران امید میخواهند یافتهها و دانسته¬های خود را به خدمت مردم وطن خود، بکار گیرند، چندان عجیب و غریب نیست. آنان با دشواریهای زندگی و ماجراهای مخاطرهآمیز وطن را ترک می¬گویند و گاهی هرگز به مقصد کشور غریب نمی¬رسند و به قول نویسنده¬ی اندیشمند خط چهارم، از خود و مخاطب می¬پرسند: «آخر آیا مگر هر زمان که «مغزی می¬گریزد، «دلی» هم موافق با آن همراه است»؟ و هر دو با هم خواسته و با اختیار، ترک یار و دیار می¬کنند»؟ نک ص۹ پاراگراف ۵
گریز مغزها، تبعات و نتایج فاجعه آمیزی را در دراز مدت برای مردم، برای تمدن و فرهنگ یک کشور در پی دارد. مردم جامعه اعم از باسواد وکم¬سواد، متخصص و آماتور در زمینه¬های مهارت زیستن و بودن، یک میراث اجتماعی به شمار میروند. فرار آنها به هر شکلی که باشد ضایعه و فاجعه¬ی انسانی است که: « … یک بیسامانی عاطفی، هجرزدگی تسکین ناپذیر، یک خاموشی دلها، و مرگ انگیزه¬ها برای صاحبان مغزهای فراری به شمار میرود. فراریان و قربانیان مجبور و مغروری که در کشاکش برخورد تمدنها، بسان « ابن مقفع¬ها تن برده¬اند و دل هم¬چنان در گروِ مهر وطن به خانه درون نهاده¬اند» نک ص۹ پاراگراف ۵ گفتار ۲۳۴.
نکته¬ی مهم و ارزنده¬ی دیگری که می¬باید در این دیدگاه به آن بپردازم، حفظ امانت و امانت¬داری علمی – فرهنگی است. یکی از شیوه¬های درست و خوشایند در کار پژوهش و نگارش، رعایت حفظ امانت در آثار و نوشتار نویسندگان دیگر است که با زحمت و تلاش، اثری را پدید میآورند و در دسترس همنوعان خود قرار میدهند. این شیوه¬ی ارزشمند با نهایت شوربختی در حیطه¬ی معرفت و امانتداری هرکسی نیست که خود را اهل تحقیق و مطالعه میدانند. اما اینجانب که با اکثر آثار مکتوب و ارزشمند نویسنده¬ی ارجمند، دکتر ناصرالدین صاحب الزمانی آشنایی بالنسبه خوبی دارم، حفظ امانت و درست بودن منابع و مأخذ از تاریخ تولد مشاهیر جهان گرفته تا آثار مؤلفین و نویسندگانی که نقل قولی از آنها میشود، با نهایت دقت و درستی در داخل پرانتز ثبت می¬شود و در پایان هر تألیف تحت عنوان پینوشتها، به زیبایی می¬درخشد.
بر ماست که بیاموزیم و به نسلهای آینده امانتداری علمی – فرهنگی را بیاموزانیم و از صاحبان اندیشه که طریق شرافت و حفظ امانت را در آثار خود بر جای نهاد¬اند مثال بزنیم و سپاسگزار این خصلت شریف آنان باشیم. توضیح آنکه در روزگارانی که روز بازار سرقت در ابعاد مختلف زندگیِ فردی و اجتماعی است در میان اکثر انسانها، «پُخته¬خواری» رواج دارد، عنوان دلنشین و دلنواز گفتار ۲۳۴ تحت عنوان عشقی به تابناکی خورشید نیمروز نظر خواننده را به خود جلب می¬کند نویسنده بزرگوار، با صداقت درباره-ی آن شرحی کوتاه می¬نگارد و می¬نویسد که نام و عنوان «عشقی به تابناکی خورشید نیمروز در اصل از متن نویسنده نیست و به ظنّ اقوی از زنده یاد فریدون مشیری هم نیست. بلکه از زنده یاد فریدون مژده است» که بالغ بر نیم قرن نویسنده¬ی ارجمند گفتار ۲۳۴ را تحت فشار اوامر مبارک حضرت وجدانش قرار داده بود. تا در زمانی مناسب هر چه زودتر فرصتی یابد که نام گوینده و مبتکر آن عنوان والا با فریدون مژده را در جایی در خور، به شایستگی به ثبت رسانَد. نک پیوست شماره یک گفتار ۲۳۴ ص ۱۹تا پایان ص۲۰.
این پیوست درسی است آموزنده برای کسانی که می¬خواهند در کارهای علمی و پژوهشی، صادق باشند و علاقهمند به شرافت علمی و اخلاقی خویشند و به «حضرت وجدان» خود مراجعه کنند و مرتکب جُرم نشوند.
اهمیت و جذابیت موضوع در این است که بیاموزیم و بر این باور برسیم که حفظ امانت تا چه حدی برای کارهای علمی و پژوهشی اهمیت دارد تا آنجا که نویسنده و مؤلف خط چهارم در گفتار ۲۳۴ با بیانی برخاسته از صداقت و تواضع به عنوان «حضرت وجدان» از آن یاد می¬کند. افزون بر این در جهان معاصر و گسترش ابزار دیجیتالی، سرقات علمی و ادبی و… به روشنی، مُشت دزدان چراغ به دست را باز میکند و آنها را رسوا می¬سازد. و سخن پایانی این است که در پیوست شماره¬ی ۳، درباره¬ی ابن خرداد به مشهور به ابن¬¬مُقَفّع، توضیحی سرشار از نکتههای جامعهشناختی، روانشناختی و تاریخی، در پیرامون شخصیت علمی و فرهنگی ابن¬ خرداد آمده است که تاکنون کسی این «نام¬آور پرتلاش در عرصههای خلق آثار ارزنده¬ی علمی – فرهنگی را بدین زیبایی و روانی معرفی نکرده است. نک به پیوست شماره ی ۳ ص۲۴ پاراگراف ۵.
ناگفته نمانَد. در پایان گفتار شماره¬ی ۲۳۴، سه پیوست مهم، عمیق و هوشمندانه به بسیاری از وقایع تاریخی و نکته¬هایی در پیرامون شخصیت¬های علمی – تاریخی با قلم منحصر به فرد به روشی موجز و دلنشین، توسط نویسنده¬ی توانای خط چهارم آمده است.
جای آن دارد که جداگانه به تفصیل درباره¬ی هر یک از نکته¬های باریکتر از مویِ این پیوستها نه به صورت دیدگاه، بلکه مقاله¬ای جداگانه نگاشته شود. انشاءالله
در پیرامون گفتار شماره¬ی۲۳۴ تحت عنوان «عشقی به تابناکی خورشید نیمروز و فرار اجباری مغزها، بدون¬گریز اختیاری دل¬ها»
مقاله¬ی علمی – پژوهشی و داستانی «عشقی به تابناکی خورشید نیمروز و فرار اجباری مغزها، بدون گریز اختیاری دل¬ها» بر محور دو شخصیت شریف و متعهد می¬چرخد، دکتر «شین» دوست دیرین هم دانشگاهی نویسنده¬ی ارجمند که روزگارانی نه چندان دور در کنار یکدیگر در آلمان مشغول تحصیل بودند و دیگر بانویی ۶۷ ساله، مددکار اجتماعی و نیکو¬ اندیشی دوست داشتنی به نام «تانته ماتیلده» که از اقوام و نزدیکان همسر آقای دکتر «شین» می¬باشد.
در این گفتار، این دو شخصیت از آغاز تا پایان مقاله، نیکو بهانه¬ای هستند تا نویسنده خلّاق، از بعد روانشناختی، جامعه شناختی و اجتماعی، مسائلی را مطرح سازد که نه دیروز و نه امروز بلکه در همه¬ی مقاطع زندگی انسان معاصر وجود داشته و دارد.
به راستی گفتار شماره¬ی ۲۳۴ با آن عنوان دلنواز و دلنشین، بیانگر واقعیت¬های تلخ و شیرینی است که بی¬شک در زندگی انسان ها فارغ از رنگ، نژاد، پوست و مذهب، دارا و ندار، زیبا و زشت، رُخ می¬دهد و نکته¬ی باریکتر از موی اینست که ما بهتر است چگونه برخوردی با وقایع تلخ و شیرین زندگیمان داشته باشیم تا در نیمه راه زندگی خرقه تهی نکنیم و خدای ناکرده سَر از آسایشگاه-های روانی در نیاوریم.
در آغاز نگارشم، این مقاله را، علمی – پژوهشی و داستانی نامیده¬ام زیرا این مقاله یا گفتار، با توجه به عنوان زیبایش از «لونی دیگر» است که مخاطب را به خود جذب میکند. از سبک نگارش مقاله، جمله¬بندی¬ها، ترکیبات، به کارگیری افعال مرکب با برخورداری از پیشوندها، پسوندها، اسم و صفت و ظرافتهای دستوری موجب میشود که وقوع ماجرا و شدت و دشواری حوادث، رفتارهای انسانی در خور ستایش و نیز رفتارهای غیرانسانی انسان¬ها را که در طول زندگیمان دیده¬ایم و شنیدهایم و خواندهایم و انجام دادهایم به مخاطب انتقال می¬دهد.
مقاله، ابتدا با قطعه¬ای زیبا و عاشقانه از زنده¬یاد فریدون مشیری آغاز شده است که محتوا و مضمون آن شعر زیبا در سراسر گفتار، جریان دارد. برخورداری از گنجینه¬ی ادب پارسی به تناسب موضوعات و عنوان¬های نوشتاری نویسنده¬ی ارجمند، نه تنها در مجموعه¬ی خط چهارم که در تمامی آثار تالیف شده¬ی نامبرده می¬درخشد و موضوع را برای خواننده، دلنشین¬تر می¬سازد. مقاله، دو شخصیت مورد علاقه¬ی نویسنده را به تصویر میکشد، اگرچه حال و هوای علمی و پژوهشی و تاریخی¬اش را حفظ کرده است، ولی
زمانی که به ادامه¬ی مطالعه گفتار می¬پـردازیم، گویی با یک داستان کوتاه با همه ویژگیهای خوبش است روبرو میشویم. موقعیت زمانی، مکانی رویدادها و روحیات و درون شخصیتهای مقاله واکنش¬ها و احساسات و عواطف انسانی، غم¬ها و شادی¬هایشان، زیبایی و زشتی¬های رفتارها و کنشهای قهرمان یک داستان را همانند یک دوربین عکاسی در این مقاله ثبت کرده است و مخاطب را همچون کهربا به چند بار خواندن این متن منحصر به فرد می¬کشاند.
فرصت را مغتنم میشمارم و به اختصار، به چند نکته¬ی مهم، با ذکر شواهدِ برگرفته از اصلِ متن گفتار نویسنده¬ی ارجمند می پردازم.
از جمله: داستان فراز و نشیبهای زندگی دکتر «شین» دوست هم¬دانشگاهی دوران جوانی نویسنده در آلمان، که پس از ۱۵ سال، چنان او را تحت تأثیر عمیقی قرار داده است، که به زیبایی آن را بیان کرده است. آنجا که می¬نگارد:
«می¬دیدم که داستان دوستم، قسمتی از درام پرفاجعه¬ی بسیاری از انسانهایِ زمان ماست که از لابلای هزاران پیچ و تاب دهلیز های نامرئی و تاریک انتخاب طبیعی، تنازع طبقاتی، اقتصادی، فرهنگی و سیاسی موجود در کشورهای عقب¬مانده، بیمناک و خسته دل رَه می¬سِپَرند» ص ۶ پاراگراف دوم گفتار ۲۳۴.
این وضعیت و حالت تنها ترجمان حالات و روحیات «دکتر شین» نیست. بلکه وصف حال روحیات و حالات صدها دکتر شین دیگر است که در اروپا و آمریکا و سایر کشورهای خارجی دنیا زندگی میکنند. و بنا به قول نویسنده¬ی ارجمند گفتار ۲۳۴، «دکتر شین اینک یک شاهد اندوهبار دیگری است از انبوه این پیروزمندان ناکام» که با نویسنده¬ی ارجمندمان بستگی عاطفیِ بیشتری داشت. نویسنده در این گفتار با بسیاری از اینگونه هموطنان گله¬مند خویش در اروپا و آمریکا بارها و بارها روبرو شده است. آنجا که می نویسد: « … ناظر گریه¬های خشک و یا چشمان اشکبار آنان، هنگام یاد وطن و تذکار حسرت بارشان از انبوه این پیروزمندان ناکام به شمار می¬رفت در جلای زادگاه به فراوانی بوده¬ام ص۶ گفتار ۲۳۴ پاراگراف سوم.
شایان ذکر است که گفتار شماره¬ی ۲۳۴، افزون بر ¬شاکله¬ی داستانی بودنش، به منزله¬ی سفرنامه¬ای است که مخاطب را مشتاقانه به ادامه¬ی مطالعه سوق میدهد و به شگفتی وا می¬دارد. آنجا که نویسنده¬ی ارجمند می¬نویسد: « … سفرم به سویِ دوست، سفری روشنگر بود. روحاً نیز برایم ارزشی تصفیه¬آمیز و تسکینی داشت. ارزیابی ۱۵سال است از نقش¬پذیرترین، نیرومندترین، زایاترین و سازنده¬ترین سال¬های زندگی یک فرد، فرصتی ناچیز و بیثمر نیست، بلکه موهبتی است بس گرانقدر و کمیاب» نک ص۲ گفتار پاراگراف دوّم.
جانان دلشاد
“یک قصه بیش نیست غم عشق
وین عجب کز هر زبان که میشنوم نامکرر است”_ حافظ
جناب مراقبی گرامی! با اظهار نظر شما دربارهی زیبایی داستان “تانته ماتیلده” کاملا موافقم. شاید برای یک نویسندهی اصیل، متعهد، و رسالت آگاه، که در هر نوشته و سخنش، پیامی فراتر از زیبایی نهفته است، تحسین و تعریف از سبک نوشتارش، به اندازهی دریافت پیامش از سوی مخاطب، از اولویت برخوردار نباشد_ البته که شاید نباشد_ اما بنظرم بر هر خوانندهی هشیار و اصیلی واجب است که حتما، از احساس خود، افزون بر درک و دریافتش از پیامِ درونمایهی یک نوشته، نویسنده را، مطلع فرماید.
و اما، فراتر از زیبایی سبک نوشتار، که مهارت، توانایی و تسلط فوق العادهی نویسنده در زبان فارسی را، تابان تر از تابندگی خورشید نیمروز، به خوانندگان خود تقدیم داشته است، نکات بسیار جالب و آموزندهئی است که دربارهی موضوعاتی از جمله ازدواج، معیارهای ازدواج موفق، جبر، اختیار، عوارض و آسیبهای سلطنت استبدادی، مهاجرت، و فرار اجباری مغزها بدون گریز اختیاری دلها، روانشناسی اعتیاد، همیاری و تعاون اجتماعی، و، و، و، در این گفتار فرو در نهفته شده است.
بعنوان مثال، همین زندگانی تانته ماتیلده و چگونگی ورودش به عرصهی پرستاری و مددکاری اجتماعی و انتخاب همسر، می تواند الگویی کاملا راهنما و آموزنده، به جوانان عزیز ما، عرضه نماید_ نگاه بسیار ارزنده ای است به مقوله ی “ازدواج” که فراتر از یک سنت اجتماعی، و موکد مذهبی بویژه در آیین مقدس اسلام، باید بدان پرداخته شود. حتی بنظرم رسید که ایکاش اینگونه مطالب و مقالات، بعنوان نمونه های نثر زیبای فارسی در کتابهای متوسطه و دبیرستان گنجانده شوند، تا دانش آموزان علاوه بر مقولهی زیبایی نثر، از همین سنین نسبت به ازدواج و احیانا همسر گزینی نیز الگوهای شایستهی تقلیدی بدست آورند.
با سپاس فراوان از نویسنده_ ارادتمند جانان دلشاد
مطالعهی دقیق نوشتار بهمن مراقبی و واکنش بسیار دل انگیز و آموزندهی جانان دلشاد، بخوبی نشان می دهد که خوانندگان گرامی خط چهارم، خود به مرحلهئی از کمال بلوغ رسیده اند، که جای خلائی در غیبت نویسندهی خط چهارم باقی نمی گذارد_ ان شاء الله تعالی.
زیباترین داستان عشقی که در تمام عمرم شنیده بودم داستان تانته ماتیلده بود. واقعا لذت بردم. تشکر از همه دست اندرکاران این سایت. مابقی را بعدا میخوانم چون این داستان را دو سه بار خواندم.