سعدی، در کتاب بوستان خود، تالیف در سال ۶۵۵ ه.ق/۱۲۵۷م، تحت عنوان “در عدل و تدبیر و رای”، به حکایتی از “دارا”_از پادشاهان اساطیری ایران_ در گفتگو با گلهبانش، در شکارگاه خود، میپردازد.
این گفتار، صرفنظر از محتوای آن، باز همچنان، شاهد دیگری، بر نظر موازی متضاد سعدی، نسبت به پادشاهان است.
زیرا، سعدی بصورت ظاهر، و سطحی، آشکارا، سلطنت یا پادشاهی را، بر مردم، بصورت مطلق و استبدادی، “تقدیری ازلی” میشناسد، که گویا، هرگز، قابل تغییر نیست. چنانکه میگوید:
به نوبتند ملوک، اندرین سپنج سرای !!
کنون که “نوبت” تست!؟ ای ملک!:
_به عدل گرای!
“نوبت” عبارت از فرصت، و وقت مشخصی برای انجام کاری، یا دریافت چیزی به ترتیب، در صف انتظار ایستادن، قبل و یا پس از دیگری است. (بوستان، قصاید/ برای اطلاع بیشتر دربارهی ” نوبت”، رک به: کانال تلگرام “فردا شدن امروز”، گفتار شمارهی۱۱۴)
باحتمال قوی، درک سعدی از “نهاد سلطنت”، و شخص سلطان، یا پادشاه، بدین ترتیب است که:
“نهاد سلطنت”، امری تقدیری و نوبتی است، که از روز ازل، برای سرنوشت حکومت بر انسانها، تعیین شده است. از اینروی، تغییر ناپذیر است. یعنی، آن را نمیتوان تغییر داد؟؟!
“نوبت امری جبری و تقدیری است”، یعنی چه بخواهی و چه نخواهی، نمی توانی از انجام آن سر باز زنی، و شانه خالی کنی. بدیگر سخن، نوبت، امری گریز ناپذیر است. چنانکه در سطح سوم سخن_ بفرما، بنشین، بتمرگ_ در ادبیات عامیانه، گفته می شود که نوبت “آش کشک خالَته، بخوری پاته، نخوری پاته!!؟”.
_مفهوم جبر مطلق، در نظریهی اشاعره
این نظریهی “سلطنت را، نهادی تقدیری، ازلی و تغییر ناپذیر دانستن!؟؟”، بیشتر از نظر متافیزیکی، با نظر ابوالحسن اَشعری (۳۲۴-۲۶۰ه.ق/۹۳۶-۸۷۳م)_ بانی فرقهی اَشاعره(بر وزن اَفاغنه)، یا اشعری ها_ بسیار، سازگار است.
اَشعری_(بر وزن اَختری)_ همهی امور آفرینش الهی را، امری جبری، و تقدیر شده میپندارد. یعنی، همهی آنچه که باید بعدها، در طول زمان و در طول تاریخ، از گذشته، حال و آینده روی دهد، به زبان امروز، همه پیشاپیش _بالقوه_ برنامهریزی شده است. فقط، در بعد زمان و مکان، باید فرصت ظهور، تعین و تحقق _از قوه به فعل درآمدن_ بیابد، یعنی عینیت پذیرد.
“نظریهی اشعری”، مخالف “نظریهی معتزله” است. معتزله_(بر وزن مُقتَصده)_ پیروان نظر واصل بن عطا (۱۳۰ -۸۰ه.ق/۷۴۸-۷۰۰م)هستند. واصل بن عطا، برای بشر_ برخلاف ابوالحسن اشعری_سهمی از داشتن آزادی نسبی_و نه مطلق_ را تضمین شده میداند.
البته، سهم آزادی بشر، از نظر معتزله_ چنانکه اشاره رفت_ مسلما، مطلق نیست. بلکه، موهبتی نسبی است. زیرا اگر _طبق نظر اشعریان _ بشر مجبور مطلق باشد، تا تنها، کارهایی را که در ازل، تقدیر و سرنوشت او، رقم زده باشند، انجام دهد؛ دیگر، انتظار “داشتن مسئولیت” از بشر، در برابر انجام کارهایش، انتظاری مهمل و بیمعنی است. یعنی به اصطلاح، “سالبه، به انتفاء موضوع” است.
در حالیکه همهی مکتبهای اخلاقی، حقوقی و دینی، از جمله آیین مسلمانی، بشر را، مسئول انجام اعمال خودش میشمارند، و به کارهای نیکش _حسنات_ پاداش نیک، اعطا میفرمایند، و به کیفر “سیئات”، یعنی کارهای بدش، او را به جهنم، و عذاب الیم، تهدید میفرمایند!!؟
_مفهوم آزادی نسبی، در نظریهی معتزله
شاید، با مثالی بتوان “نظریهی آزادی نسبی معتزله” را، بدین ترتیب، بهتر قابل درک فرا نمود. فرض کنید شما، سفری از ایران به امریکا در پیش دارید، ضمنا، مایلید با کشتی، راه بین ایران و امریکا را، در نوردید. برای انجام این سفر، احیانا، از بندر بوشهر، سوار یک کشتی میشوید، که مقصد اصلیش بندر نیویورک، در امریکا است.
شما، در این کشتی آزادید، به هر سوی که بخواهید _بسوی شمال، جنوب، شرق یا غرب_ در عرشهی کشتی، گردش کنید، و به تماشای دریا، موجهای آن، و ساحلهای دور و یا آسمان، بویژه در شبها، و سوسو زدن، و چشمک دلنواز ستارگان آن، بپردازید!؟ احیانا، عصر هنگام، روی عرشهی کشتی، که دارای استخر شناست، شنا کنید، و در کنار استخر، به هر صورت، که مایلید دراز کشید، بنشینید، با هیچ کس حرف نزنید، یا با مسافران مجاور خود، با خوشرویی، به قصد آشنایی، با شادی، سلام و گفتگو نمایید.
روز دگر، برای صرف ناهار، داخل رستوران میشوید. پیشخدمت رستوران، به استقبال شما میآید، میپرسد:
_چند نفرید؟ و شما میگویید:
-من تنها هستم.
و او، چند میز را، در چند طرف، که بیشتر چشمانداز دریا، یا ساحلی چشمنواز دارد، به شما نشان میدهد. شما، یکی را انتخاب میکنید، و میگویید:
_ من، آن میز سوم را، که دو نفر مهمان نشستهاند، انتخاب میکنم. از آن دو نفر، با احترام، اجازهی نشستن میخواهید. روی یکی از صندلیها، مینشینید. و باب آشنایی و دوستی، با این دو نفر را، با خوشرویی، آغاز میکنید. طرفهای عصر، بجای گردش در عرشهی کشتی، به طبقات پایینتر میروید. حتی، برای احترام به کارگران کشتی، که در موتور خانهی آن، کار میکنند، با آنها به خوشوبش میپردازید.
کشتی شما، احیانا، سه هفته در راه است. در بنادر مختلفی، در طی راه، نگاه میدارد، و مسافرانی را، پیاده و سوار میکند. در پارهئی از بنادر، مسافران مجازند که، تا یک کیلومتری دریا، در ساحل، به گردش بپردازند. شما، از فرصتهای چند ساعتهی توقف کشتی، حداکثر استفاده را میکنید، و در ساحل، به گردش میپردازید. و یا در ساحل، با کسانی از بومیان آن منطقه که، همراه بچههایشان گردش میکنند، سر گفتگو را باز میکنید. از احوال خود، و کشورشان سئوال میپرسید، و با بعضی که دوست دارند با شما عکس بگیرند، با خوشرویی سخن گفته، و عکسی نیز، به یادگار میگیرید، و مانند آن.
کوتاه سخن، شما در داخل کشتی، و اطراف آن، هنگام توقفش در بندرگاههای میان راه، آزادی حرکت، حق دوستی و آشنایی، خرید و فروش، فیلمبرداری و عکسبرداری و امثال آن را دارا هستید. لکن، کوچکترین اختیاری، در انتخاب مسیر کشتی، و پیمودن آن، از بندری به بندر مشخص دیگر، بطور کلی از مبدا تا مقصد را، ندارید. بلکه، بگفتهی مشهور :
“قضا”، کشتی آنجا که خواهد برد
وگر ناخدا، جامه بر تن درد
بوستان، باب پنجم=در رضا/ ح۱۰
و این، آزادی نسبی محدود، همان “آزادی معتزلی” است، که واصل بن عطا، بنیانگذار مکتب معتزلی، برای بشر، قائل است. اما، از نظر واقعی، و بنابر نظریهی معتزلی، ما هیچ اختیاری، در انتخاب پدر و مادر خود، نیاکان خویش، و حتی محل تولد و زادگاه خود، نداریم. بگذریم از آنکه “مرگ” هم، برای هر کس _بنابر تجربه_ تا امروز، امری قهری بوده است. و بگفتهی اهل بازار، مقداری دیر و زود دارد، ولی سوخت و سوز، ندارد.
هنگامی که سعدی به پادشاهان توصیه میکند که “تو به نوبتی و اکنون که نوبت توست به عدل گرای” _در حقیقت چه خود بداند و چه نداند معتزلی میشود_ چون به “آزادی نسبی” بشر، قائل است. و پادشاه را همانند همان مسافری میداند که در سیر اجباری کشتی از مبدا به مقصد میتواند آزادانه در داخل کشتی، چنانکه اشاره رفت، طبق دلخواه خود حرکت و معاشرت نماید!!؟
بدیگر سخن سعدی به پادشاهان می گوید نوبت شما، اجباری و تقدیری است، ولی فرصت نسبی برای دادگستری یا ستمبارگی دارید. سعی کنید دادگستری کنید، و از ستمبارگی در فرصت پادشاهی خود، خودداری ورزید!!؟
اما، اشعریان، همین “آزادی نسبی” را هم، برای انسان، قائل نیستند. بلکه آنها معتقدند، کوچکترین حرکت، چه در کشتی، چه در ساحل دریا، چه در دریا، چه در خانه، چه در کوچه و بازار، همه از پیش برنامهریزی شده، و بعنوان سرنوشت و تقدیر ازلی، اجرا میشود.
_سعدی، و مذهب اشعری
سعدی، ضمنا از نظر مذهب کلامی، “سنی اشعری” است. بنابراین، نهاد سلطنت را، اگر جبری، قهری و تقدیر ازلی بداند، بهیچ روی، شگفت، یا تردیدآمیز نیست.
اما، بصورت یک انسان_هر چند هم که اشعری مذهب باشد_ سعدی هم، مانند بسیاری از اندیشمندان _از جمله معتزله – ته دلش، این تردید را دارد، که اگر بشر، مسئول اعمال خویش نباشد، دیگر کیفر و ثواب برای اعمال او، در قیامت، چه معنی دارد؟؟!
با ترکیبی متضاد، و شگفتآمیز، سعدی مانند هر انسان اندیشمند اخلاقی، کم و بیش، آمیزهای از یک “اشعری معتزلی” است. از اینرو، به پادشاه میگوید: اگرچه، سلطنت و پادشاهی تو، تقدیری ازلی است، ولی تو میتوانی ظلم، یا عدل و داد را، در پیش گیری.
بگفتهی مولوی:
این که گویی این کنم، یا آن کنم
این، دلیل “اختیار” است، ای صنم!!؟
اجازه دهید وارد این دور باطل جبر و اختیار فلسفی نشویم. زیرا، جبری مسلک میگوید: همین که گویی، این کنم، یا آن کنم؟!، این هم، برنامهریزی شده، از روز ازل است!!؟؟
در هر حال، چه “اشعری مسلک”، یا “جبری مکتب” و یا “تقدیری مذهب” باشیم، و بپنداریم که همه چیز حتی سئوال ها، و بکن ها و، نکن ها هم، جبری و از پیشاپیش، از روز ازل، برنامه ریزی شده اند، نظام فرهنگ و تمدن جهان، بر این پایه استوار است که بشر را، مسئول اعمال و رفتار خویش بداند، و نه غیر مسئول و مجبور!!؟ از اینرو در کلامی که به مولا امیر المومنین(ع) نسبت داده شده است، آمده است که “هرگز مگو که من مامورم و معذور، یعنی مجبور! “
یعنی هر ماموری حتی در هنگام اجرای دستوری که به او، داده شده است، مسئول است که از خود بپرسد، آیا اجرای این امر، خلاف شرافت، اخلاق، و کرامت انسانی است، یا نه؟؟! در کلام مجید آمده است که:
هر کس به مثقال ذرهئی، عمل نیک انجام دهد، نتیجه اش را می بیند، و هر کس به مثقال ذره ای، دست به پلیدی آزد، پیامدش را خواهد دید. ( فَمَنْ یَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّهٍ خَیْراً، یَرَهُ! وَ مَنْ، یَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّهٍ شَرًّا، یَرَهُ! _ سورهی زلزال=۹۹/ آ ۷ و ۸)
سر انجام، قصد ما، از این توضیح و تمثیل، بیشتر توجه به نظریهی دوم سعدی، در برابر سلطنت است که، سعدی اگرچه پاسخی یا نظری، در رد نهاد سلطنت، بدست نمیدهد، لکن، پادشاهان را، عموما_در ته دل خود_ مسئول، و بیشتر، ظالم و ستمگر میشمارد!!؟ ( برای اطلاع بیشتر دربارهی اشعری و معتزلی از جمله رک به: کانال تلگرام “فردا شدن امروز”، گفتار شمارهی۱۱۰)
_سعدی، و ستمگری پادشاهان
کافی است، به جملههایی بسیار موکد، که سعدی در حکایتهای خود، بویژه در گلستان، ذکر میکند_آن هم در آغاز افتتاح یک بحث_توجه نماییم:
۱)_ “پادشاهی را شنیدم، که به کشتن اسیری، اشارت کرد!!؟…” (گلستان، باب اول= در سیرت پادشاهان، حکایت اول)
۲)_ “پادشاهی، به کشتن بیگناهی، فرمان داد!!؟…”(گلستان، باب اول، حکایت سیام)
۳)_ “یکی را از ملوک عجم (ایرانیان)، حکایت کنند، که دست تطاول (تاراج)، به مال رعیت، دراز کرده بود!!؟…”( گلستان، باب اول، حکایت ششم)
۴)_ “… باری در مجلس آن [پادشاه]،کتاب شاهنامه میخواندند، در زوال مملکت ضحاک و عهد فریدون. وزیر، ملک را پرسید: هیچ توان دانست، فریدون که گنج و ملک و حشم نداشت، چگونه بر وی، مملکت مقرر شد؟
ملک گفت: چنان که شنیدی، خلقی بر او، به تعصب گرد آمدند، و تقویت کردند و، پادشاهی یافت.
وزیر گفت: ای ملک، چون گرد آمدن خلقی، موجب پادشاهی است، تو، مر خلق را، پریشان برای چه میکنی؟؟!! مگر، سر پادشاهی کردن، نداری؟؟!!
همان به، که لشکر به جان پروری
که سلطان به لشکر کند، سروری
ملک گفت: موجب گرد آمدن سپاه و رعیت، چه باشد؟
وزیر گفت: پادشه را، کرم باید، تا بر او، رعیت گرد آیند، و رحمت، تا در پناه دولتش، ایمن نشینند. و تو را، این هر دو، نیست!!!؟
نکند جور پیشه، سلطانی
که نیاید ز “گرگ”، “چوپانی”
پادشاهی که، طرح ظلم افکند
پای دیوار ملک خویش، بکند
ملک را، پند وزیر ناصح، موافق طبع نیامد. روی از این سخن، درهم کشید، و به زندانش فرستاد. بسی برنیامد که بنیعمش (پسر عموهایش) بمنازعت برخاستند، و ملک پدر خواستند_(جنگ درون طبقاتی!؟)_قومی که، از دست تطاول او، بجان آمده بودند و پریشان شده، بر ایشان گرد آمدند، و تقویت کردند، تا مُلک، از تصرف این [پادشاه] بدر رفت، و بر آنان_پسر عموها_ مقرر شد…” (گلستان، باب اول، حکایت ششم)
۵)_”… ده درویش، در گلیمی بخسبند و، دو پادشاه در اقلیمی نگنجند.
نیم نانی، گر خورد مرد خدا
بذل درویشان کند، نیمی دگر
ملک اقلیمی، بگیرد پادشاه
همچنان، در بند اقلیمی دگر”
(گلستان باب اول، حکایت سوم)
فرمان عشق و عقل به یک جای نشنوند
غوغا بود، دو پادشه اندر ولایتی
(سعدی، غزلیات)
۶)_”…بر دوستی پادشاهان، اعتماد نتوان کردن و بر آواز خوش کودکان؛ که آن (دوستی پادشاهان) به خیالی، به سوء ظنی مبدل شود، و این ( آواز خوش کودکان) به خوابی (به خواب احتلامی) متغیر گردد.” (گلستان، باب هشتم)
۷)_” نصیحت پادشاهان کردن، کسی را مسلم بود، که بیم سر ندارد، یا امید زر.”(گلستان، باب هشتم)
۸)_”پادشه را، بر خیانت کسی واقف مگردان، مگر آنگه که بر قبول کلی، واثق باشی، وگرنه در هلاک خود همی کوشی.” (گلستان، باب هشتم)
۹)_”…پادشاهان به نصیحت خردمندان، از آن محتاج ترند، که خردمندان، به قربت پادشاهان” (گلستان، باب هشتم)
۱۰)_”… وزرای انوشیروان، در مهمی از مصالح مملکت، اندیشه همیکردند. و هر یک رایی[دیگر] همی زدند!!؟ و انوشیروان، همچنین تدبیری، اندیشه همیکرد!!!؟ بزرگمهر را، رای ملک اختیار آمد!!!؟؟ وزیران در خفیه ( پنهانی، دور از شاه) از بزرگمهر پرسیدند که:_
“رای ملک را، چه مزیت دیدی بر فکر چندین حکیم [که آن را پسندیدی]؟
بزرگمهر گفت: بموجب آن که [انجام] کار معلوم نیست. و رای همگان، در مشیت (خواست الهی) است، که صواب آید یا خطا. پس، موافقت با رای پادشاه اولیتر است، تا اگر [نتیجه] خلاف صواب آید، به علت متابعت( پیروی از پادشاه)، از معاتبت( توبیخ و کیفر) او ایمن باشم.
خلاف رای سلطان، رای جستن
به خون خویش باشد دست شستن
اگر خود روز را، گوید شب است این
بباید گفتن: آنک ماه و پروین!”
(گلستان، باب اول، حکایت ۳۱)
_سعدی و اشارتهای فراوان در ستمگری پادشاهان
سعدی را، از اینگونه اشارتها و صراحتها، دربارهی نامردمی پادشاهان، بسیار است. و این، نظریهی موازی زیربنایی، و ژرف سعدی_در خط سیاسی_دربارهی سلطنت و پادشاهی است. از مدحگوییهای او، که جنبهی اضطراری، بسیار ظاهری و “دروغ مصلحتآمیز” دارد، باید صرفنظر نمود. چنانکه خود گوید:
مرا طبع، از این نوع خواهان نبود سر مدحت پادشاهان نبود!!؟… (بوستان، دیباچهی کتاب، ص۳۸)
و حتی، از ظهیر فاریابی (۵۵۰-۵۹۸ه.ق/۱۲۰۱ -۱۱۵۶م) خود خرده میگیرد که:
چه حاجت، که نه کرسی آسمان
نهی زیر پای قزل ارسلان؟؟!
مگو پای عزت، بر افلاک نه!
بگو، روی اخلاص، بر خاک نه! (دیباچهی بوستان، ص۴۰)
پادشاهی به کشتن اسیری اشارت کرد…
_دارای فرخ تبار، در روز شکار
همین خط موازی_ “خط سیاسی” در برابر “خط فرهنگی و معرفتی”_ و نظر سعدی در شیوهی “بد-شبانیِ” پادشاهان، ما را در بوستان، به نقل روایتی از رویارویی دارا، با سر مهتر، و شبان گلههای اسب او، رهنمون میشود.
در داستانهای اساطیری ایران، کمتر از نام داریوش یاد شدهاست، و بیشتر، ظاهرا بجای “داریوش”، از نام “دارا” یاد میکنند.
از اینرو، ذکر نام دارا، در حکایت سعدی، به ما، به درستی نمیگوید، که اگر منظور از آن، همان داریوش تاریخی است، کدامین داریوش بودهاست. و یا منظور از “دارا”، دارای یکم، دوم، سوم و چهارم…احیانا، کدامیک مورد نظر سعدی بودهاست.
در این داستان، نام هرچه باشد، مقصود درونمایهی آنست که، پادشاهی بعنوان شبان بزرگ ملتی، با شبان کوچک خویش، که مهتر و از جمله گلهبان اسبهای اوست، روبرو میشود:
شنیدم که دارای فرخ تبار
ز لشکر، جدا ماند روز شکار
دارا، یا داریوش، با میل افراطی و رغبت به شکار، چنان میتازد که لشکریانش، به پای او نمیرسند و او، در دشتی بسیار گسترده، یکه و تنها میماند. در این هنگام یکباره، مردی سایهوار را، میبیند که بطرف او، شتابان است_با ناایمنی همیشگی خودکامگان، و هراس آنان از سوءقصد بدست دشمنان_سخت میهراسد، و تیر و کمان خود را، بر میگیرد، و زه کمان خود را، تا بناگوش خویش، فرا در میکشد، تا به سینهی آن سایهی دشمنواره، گلوله آسا، شلیک کند!؟
سایهواره، که متوجه خطر مرگ خود، و قصد افکندن تیر، به سینهی خود، از سوی دارا میشود، فریادکنان میگوید:
_شاها، دست نگه دارید، من شبان گلههای شما هستم. من دوستم، دشمن نیستم.شما بارها مرا دیدهاید، و از وضع گله و اسبان خود، از من پرسیدهاید. کوتاه سخن، با من، بسیار خوش و بش، کردهاید. دارا، که این فریاد استغاثه و استمداد را، از آن شبان و مهتر اسبان خود میشنود، بسیار ساده، میخندد، و میگوید:
سروش_فرشتهی جبرئیل_ یار تو بود. والا، من تو را، هدف قرار داده بودم، و به سرعت به دیار عدمت فرستاده بودم:
دوان آمدش، گلهبانی، به پیش
به دل گفت، دارای فرخنده کیش(با خود گفت):-
-مگر؟؟! دشمن است، این که آمد به جنگ
ز دورش بدوزم، به تیر خدنگ!!
کمان کیانی، به زه راست کرد
به یک دم، وجودش، عدم، خواست کرد!!؟؟
شبان_مهتر گلههای اسبان دارا:-
-بگفت: ای خداوند ایران و تور
که چشم بد، از روزگار تو دور
من آنم، که اسبان شه، پرورم
بخدمت، بدین مرغزار، اندرم
ملک را، دل رفته، آمد بجای
بخندید و گفت: ای نکوهیده رای!
تو را یاوری کرد “فرخ سروش”
و گرنه، زه آورده بودم به گوش
نگهبان مَرعی (چراگاه) بخندید و، گفت:
نصیحت ز منعم (ارباب نعمت) نباید نهفت
نه تدبیر محمود و، رای نکوست
که دشمن؟! نداند، شهنشه، ز دوست؟؟!!
چنان است در مهتری، شرط زیست
که هر کهتری را، بدانی که کیست
مرا بارها، در حضر، دیدهای
ز خیل و چراگاه، پرسیدهای
کنونت، به”مهر!” آمدم پیشباز
نمیدانیم از “بداندیش”باز ؟؟!
سخن ظاهرا نصیحت شبان گلههای دارا، در حقیقت، شماتت و نکوهش اوست که، تو مدیریت دولت_معرفت شبانی رمههای_ خود را نمیدانی. من که شبان کوچکی هستم، از میان صدهزار اسب، که مهترشان هستم، حتی یکی را بخواهند، فورا تشخیص میدهم، و از میان گله بیرون میکشم. ولی تو، دوست را، از دشمن باز نمیشناسی؟؟!! من، با مهر و محبت و ذوقزدگی، شتابان به استقبال تو شتافتم. و تو میخواستی مرا–با آنکه بارها مرا دیده بودی_ مانند یک سوء قصد کنندهی ناشناس(یک تروریست)، به دیار عدم(نیستی)، بفرستی!!؟؟
توانم من، ای نامور شهریار!
که اسبی، برون آرم، از صدهزار
مرا گلهبانی، به عقل است و، رای
تو هم، گلهی خویش داری به پای
در آن تخت و ملک، از خلل، غم بود
که تدبیر شاه، از شبان کم بود
(بوستان، باب اول/ح۲)
من، شبان کوچک تو، با اندیشه و خرد، برنامهریزی میکنم، و به مدیریت مهتری اسبان میپردازم. پس تو نیز، باید چنین کنی، نه با وهم و خیال، که چه کسی دوست است و، چه کسی دشمن؟؟!
تو باید، با معیارهای منطقی و رای و اندیشه، مردمان را ارزشیابی کنی، و گلههای خود را، به رحمت و مهر بپرورانی، نه با زور و، اسلحه و بدبینی!!؟
آیا، این روایت منظوم سعدی، از بوستان، و شرح افزوده بر آن، هنوز چیزی کم دارد، تا نظر سعدی را، دربارهی “شاه شبانی”، بهتر و شفافتر، آشکار سازد؟؟!
نکتهی مهم، فقط آنست که، سعدی هنوز، در مکتب فکری شاه در برابر رعیت، یعنی که، شاه، شبانِ گلهها و رمههای گوسفندان و چارپایان است، زندگی میکند!؟؟
دارای فرخ تبار؟!
_سعدی و فردوسی: دو دیدگاه متضاد
سعدی هنوز، در رابطهی شاهان، با رعایای خود، بر خلاف فردوسی، میاندیشد. فردوسی (۸۷=۴۱۶-۳۲۹ه.ق/۱۰۲۵-۹۴۰م)، که بالغ بر دو قرن پیش از سعدی، زیسته و“شاهنامه” را، سروده، و حتی بیش از تامل، در تاریخ واقعی، در اسطورهها، به رابطهی شاه و مردمان اندیشیدهاست، به مرحلهی بسیار جدید “شهروندی”، آن هم با امکان و پیشرفتی برای هر فرد، تا حد پادشاهان، اعتلا جستهاست.
علیرغم همهی فشارهای قدر قدرتی خودکامگان، در طول تاریخ ایران_ چه در “جهان تاریخی”، و چه در “جهان اساطیری” _که همیشه خواستهاند، تودهها و افراد مردم را، همانند گلههای گوسفند، در برابر یک شبان، گوسفندوار، مطیع مطلق و بی چون و چرا، نگاه دارند، و کوچکترین خطا را، بتصریح سعدی_چنانکه در بخش بالای این گفتار یادآور شدیم_همان خودکامگان، تنها به کشتن و قتل و زندان و مصادرهی اموال پاسخ میدادهاند، و همه را چون آدمکهایی بیاراده، برای خود میخواستهاند، خوشبختانه فردوسی که در چنان دورهای میزیستهاست، بر خلاف “شاه-شبانی”_ چنانکه در بخش وحدت پیام، در حماسه و عرفان بدان خواهیم پرداخت_ برای مردمان، به زبان امروز، “حق شهروندی”، یا به اصطلاح فقهی “حق الناس”، قائل بوده است !!؟
در گذشته، چون هنوز تکنولوژی، آنقدر پیشرفت نکرده بودهاست، تا آدمکهای کوکی_ “هومو روبوتیکوس” _بسازند، ناچار، در میان همهی ملتها، الگو برای انسانهای مطیع را، عموما، به گوسفندان و رمهها، با برچسب “عوام کالانعام”_تودههایی مانند چهارپایان_ همانند کرده، و همانگونه نیز، میخواستهاند، که گوسفند وار رفتار کنند.
_حق الناس، و حق الله
برابر با اصطلاح “حقوق بشر”، برگرفته از اعلامیهی جهانی حقوق بشر، در فرهنگ ایران اسلامی ما، میتوان از “حق الناس”، در برابر “حق الله”، یاد نمود.
مفسران دینی، و فقیهان برجسته، بویژه یادآور میشوند، که خداوند ممکن است، از حق خود_حق الله_بگذرد، و بندهای را، مورد عفو، لطف و مرحمت قرار دهد؛ لکن هرگز، از حقالناس پایمال شده، در نمیگذرد. مگر آنکه، مظلومی که حقش پایمال شدهاست، مورد توجه، و جبران زیانش از طرف کسانی که، حق او را پایمال کردهاند، قرار گیرد.
بدین معنی، در تمام دوران قبل از اسلام، و حتی پس از اسلام، شبان-شاهان خودکامه، کمتر به حق الناس توجه کردهاند، و یا در تحقق بخشیدن به حقوق مردمان، کوشش نمودهاند.
زیرا، شبان-شاهان، برای رعایایی که جنبهی گوسفندان مطیع، برای آنان داشتهاند، چه حقی جز ذبح آنان، بهنگام شادی و سوگواری، قائل بودهاند؟؟!
بدین معنی، نهضت منتهی شده به “انقلاب مشروطیت ایران”، در وسیعترین مفهوم کلمه، ارادهی معطوف به حقالناس مردمان، یا به اصطلاح امروز، درخواست توجه و اجرای حقوق بشر، پس از قرنها، سرکوب و نادیده گرفتن حقالناسهای تودههای ستمدیده، و گوسفند پنداشته شده، بوده است_یعنی حق شهروندی برای فرد فرد از تودهها قائل شده بوده اند!!؟
_اعادهی حیثیت به فرد، در “عرفان عشق”
در عرفان_“عرفان عشق”_ اعادهی حیثیت به فرد، شده است. به فردیت و اصالت هویت و شخصیت او، در میان جمع، تاکید گردیدهاست:
تویی تو، نسخهی نقش الهی
ز خود میجو، هر آن چیزی که، خواهی
منظومهی “گلشن راز”، شیخ محمود شبستری (?۷۲۰ -۶۸۷ه.ق/ ۱۳۲۰-۱۲۸۸م)
و حافظ، با بازگشت به خویشتن، در جستجوی رهبری، میگوید:
سالها دل، طلب جام جم، از ما میکرد
آنچه خود داشت، ز بیگانه، تمنا میکرد
گوهری کز صدف کون و مکان بیرون است
طلب از گمشده گان لب دریا می کرد
_حکمت اشراق، و فرد محوری
حکمت اشراق، عنوانی است که به فلسفهی شیخ شهاب الدین سهروردی مقتول (۵۸۷-۵۴۹ه.ق/۱۱۹۱-۱۱۵۴م)داده شده است. سهروردی با توجه به فلسفهی نور، در ایران باستان، با الهام گرفتن از عرفان، فلسفهی مشاء یا فلسفهی ارسطویی را با دید عرفانی و شرقی تنظیم نموده است. حاصل انسان شناسی شیخ اشراق، و مسئول شمردن هر فرد نسبت به سرنوشت و اعمال خود را، در این دو بیتی به رسایی خلاصه نموده است که:
هان!! تا که سر رشتهی خود!؟ گم نکنی
خود را، ز برای “نیک” و، “بد”!؟ گم نکنی
رهرو؟! تویی و!! راه؟! تویی!!
_منزل؟! تو!!
هشدار! که “راه خود؟” به خود، گم نکنی
_هفت خوان عرفانی، در برابر هفت خوان حماسی شاهنامه
منطق الطیر عطار، به کوتاهی، وصف گذر دشوار از “هفت شهر عشق” _در مقایسه با “هفت خوان”، مانع بزرگ حماسی در اسطورهی پیروزی رستم بر دیو سفید_ در سفر از خود، به خویشتن است!!؟
و بطور کلی منظور از “خوان”، چه در حماسه، و چه در عرفان، وجود “سد”ها، و مانعهای بسیار مهم، و فرو شکستنی اند، یعنی که باید فرو شکسته شوند_ هر چند که بظاهر پایدار، سخت و استوار بنمایند!!؟_ و در سر راه نبردمندان رستم صولت در حماسه، و سالکان یعنی صوفیان صفا در عرفان قرار دارند، تا آنان به هدفهای متعالی خود، فرا در رسند.
حافظ به پیمودن این راه دشوار، در سلوک عرفانی، ظاهرا چنین اشاره دارد، که میگوید:
رهرو منزل عشقیم و، ز سر حد عدم
تا به اقلیم وجود، اینهمه راه آمده ایم
(غزل ۳۵۹)
به چنین سدهای سخت فرو شکستنی در عرف فارسی زبانان، معمولا، “سد”، یا “سدهای سکندری” گفته میشود.
_سد سکندر؟!:
استوار، پایدار، نفوذ ناپذیر!!؟
استاد ارجمند، محمد شریفی (+++۱۳۴۵ه.ش/ ۱۹۶۶م) در اثر بسیار ارزندهی خود_ فرهنگ ادبیات فارسی_ در ضمن مدخل “سد سکندر”، چنین نگاشته است که:
“سد سکندر یا سد یاجوج، سد آهنینی را میگفتند، که بر طبق افسانهها، اسکندر بر گذرگاه هجوم یاجوج و ماجوج بست. اصطلاح “سد سکندر” در شعر فارسی و همچنین در فرهنگ عامیانه، کنایه از مانع سخت، و نفوذ ناپذیر است.” ( محمد شریفی: فرهنگ ادبیات فارسی، انتشارات معین، ۱۳۸۷، ص۷۸۶)
بگفتهی ناصر خسرو:
هنگام خیر!؟ سست، چو نال خزانیند!!؟
هنگام شر!؟:_ سخت، چو سد سکندرند!!؟
و یا چنانکه سعدی میگوید:
پرده چه باشد میان عاشق و معشوق؟!
(حتی)، “سد سکندر” (نیز)، نه مانع است و، نه حایل!
_منطق الطیر: عبور از رهبری غیر، در سفر از خود، به خویشتن،
در “عرفان عشق”!
عطار، از لفظ “سیمرغ”، بهره میجوید، که بگوید سالکان جستجوی رهبری، سرانجام تصویر خود را، در آینهئی فراسوی کوه قاف، بصورت سیمرغ (سی عدد مرغ تنها = یک سیمرغ یکتا) فرا مینمایند. به تعبیر عرفانی، اتحاد نفوس جزئی، بصورت یک نفس کلی یگانه و واحد، در میآید. و به تعبیر سیاسی، وحدت افراد ملت، آنان را، در یک ملت واحد، همدل و همزبان، فرا میسازد:
ای بسا هندو و، ترکِ همزبان
ای بسا دو ترک، چون بیگانگان
پس زبان محرمی، خود دیگر است
همدلی، از همزبانی، بهتر است
(مولوی)
مینیاتوری از سیمرغ وحدت عطار نیشابوری
_وحدت پیام، در حماسه و عرفان
فردوسی نیز، پس از گفتگو، از ماجرای جنگ ضحاک با جمشید، و جنگ فریدون با ضحاک، که در حقیقت حماسهی شاهنامه را، به دو قسمت قبل از فریدون فرخ، و پس از او تقسیم میکند، هنگامی که از شرح پیروزی فریدون، بر تاریکی اهرمنی ضحاک، فارغ میگردد؛ از ترس آنکه مبادا، خوانندگان حماسهاش، در محیطی که، فرد و توده را، گلهای، و رمهای بیش از گوسفندان مطیع، و یا “عوام کالانعام” نمیشمارند، در آنها، اگر ذرهئی هم از اعتماد به نفس، و احساس شخصیت و هویت پدید آمده، با تصویر الگوهای فریدونی، در ورطهی حقارت نفس، فرو افکنده شوند، و همچنان در انتظار شخصیتی فریدون آسا، برای نجات خود و کشور خویش، در انتظاری کشندهتر از سکرات موت، به سر برند، میگوید:
گمان مبرید، که فریدون، با آنهمه عظمتش، از نژادی برتر، و یا خونی رنگینتر از خون شما، بوده است! فریدون، یا هرکس دیگری چون او، از مزایای به اصطلاح امروز ژنتیکی (داشتن ژنهای برتر و نژادی پاکتر) برخوردار نبودهاست، بلکه همهی دستاوردهای نیک و دلاورانهی او، ناشی از انجام کارهای نیک و عملی او_ و نه از نژادش، و خون رنگینترش_ بوده است!!؟؟ اصولا، دو صد گفته؟!، چون نیم کردار نیست!
و مسلم بدانید که:
فریدون فرخ، فرشته نبود!!!
ز مشک و، ز عنبر، سرشته نبود
به داد و دهش، یافت این نیکویی
تو! “داد و دهش” کن!!_ فریدون تویی!
“داد” در اینجا، بیشتر بمعنای اجرای عدالت است. یعنی رعایت برابری همگان، در برابر انصاف و قانون است. و “دهش”، حاکی از ایثار و بخشش، و عفو و رعایت حد اعلای انصاف است.
همهی دموکراسیهای به اصطلاح والا، و خوب امروزی هم، امید و هدیهئی بیش از این_ یعنی رعایت برابری در برابر عدل و قانون، و ایثار و همیاری در بین مردمان_ چیزی بیشتر، به ما، ارزانی نمیدارند!!؟
اگر افتخاری برای ما، در بیغولههای تاریخ ما، وجود دارد _که دارد_ همین خط حلاجها و سهروردیها، عطارها، و فردوسیهاست؛ و نه خط کوروشها و انوشیروانها، آغا محمد خانها و محمدعلی شاهها، و دیگر مدعیان اشغال نهاد شاهنشاهی ایران. یعنی خط افتخار ما، از خط سیاست و شاهنشاهی، عبور نمیکند. بلکه از خط دستاورهای گرانقدر معرفت و فرهنگ عرفانی ما، ره در میسپرد!!!؟
نگارهئی از فریدون فرخ، اثر عبدالمطلب اسپهانی، در کتاب “نامه خسروان”، در کتابخانه سلطنتی موناکو، در مونیخ آلمان.
_عبور از خط منفعل شاه-شبانی، برای نیل به خط خلاق معرفت انسانی
دو خط متضاد در تمدن ایران؟!
سادهدلانی که_بیخبر از خاستگاه ویژهی میراث گرانقدر فرهنگی ما_هنگام “نقد پادشاهان”، میگویند:
_شما که افتخارات مبتنی بر پادشاهان ما را، از ما میگیرید، پس چه چیز جایش بگذاریم؟!، ناچار، باید از خط جهالت و تعصب بیمنطق خود، در برجای ماندن، سرسپردن، عبودیت و شرک و بت پرستیِ “شاه-شبانان”، “فرعونان خود-خدا پندار”، بر خط منحط منفعلانهی سیاسی گذشتهی همان شاه-شبانان ما، در گذرند، و به واحههای فرحبخش و، دلنواز رهگذر تک ستارههای معرفت و عرفان رهاییبخش، و آفرینندهی فرهنگی ما، با آشنایی دل و جان، قدم فرو فرمایند!!؟
سعدی در پذیرش خط مثبت فرهنگی در تمدن ما می گوید:
“بزرگی را پرسیدم از سیرت اخوان صفا. گفت: کمینه آن که مراد خاطر یاران، بر مصالح خویش مقدّم دارند و حکما گفتهاند: برادر که در بند خویش است، نه برادر، و نه خویش است….”(گلستان، باب دوم در اخلاق درویشان، ح ۴۳)
***
” تو کز محنت دیگران بی غمی
نشاید که نامت نهند آدمی”(گلستان، باب اول، در سیرت پادشاهان، ح۱۰)
این دو خط متضاد، در تمدن ما، سوکمندانه هم پیش از اسلام و هم پس از اسلام، وجود داشته است. سعدی را، بعنوان معرف خط مثبت فرهنگ عرفانی دورهی اسلامی، بیان داشتیم. اما، شاهد مثالی دیگر، برای وجود این دوگانگی دو خط مثبت و منفی، در تمدن ایران قبل از اسلام را، از شاهنامه، شاهد می آوریم.
_فردوسی و خط مثبت فرهنگی در تمدن ایران
از مواردی که فردوسی، حماسه را بسوی خط فرهنگی مثبت در تمدن ایران فرا می برد، از جمله، یکی مورد رویارویی مزدک با کیقباد است. این مورد، صد و هشتاد بیت شاهنامه را شامل می شود، که به بیان گفتار مزدک و کیقباد، و دادگری و برابری خواهی او اختصاص یافته است. در آغاز داستان رویارویی مزدک و کیقباد، فردوسی با این ابیات ستایش آمیز، از مزدک یاد می کند که:
بیامد یکی مرد، مزدک به نام
سخنگوی، با دانش و رای و کام
گرانمایه مردی و، دانش فروش
قباد دلاور، بدو داد گوش
به نزد جهاندار، دستور گشت
نگهبان آن گنج و گنجور گشت…
مجلس مناظره انوشیروان بامزدکیانصحنه اعدام مزدک، بر گرفته از یک شاهنامه خطی مصور
_خواجه نظام الملک و سیاستنامه
مرجع کلاسیک تزویر و ریا و قتل عام، در خط منفی سیاست استبدادی
خواجه نظام الملک (۷۷=۴۸۵- ۴۰۸ه.ق/۱۰۹۲-۱۰۱۸م) صدر اعظم ماکیاولیست استبداد شاهنشاهی سلجوقی است. و سیاستنامه، کتاب او، مرجع کلاسیک تزویر و ریا و قتل عام، در خط منفی استبداد سیاسی است.
“…قباد_شاهنشاه ساسانی، پدر انوشیروان_ نوشیروان را بخواند، و گفت: … برداشتن این مذهب_ مزدکی_ را، تو کفایت باشی. اکنون تدبیر این کار چیست؟
نوشیروان گفت: اگر خدایگان_قباد_ این شغل به بنده بگذارد، … تدبیر این کار، به واجب بر دست گیرم، و به سر برم، چنانکه تخم مزدک و مزدکیان از جهان بریده گردد(پیشگویی از نخستین مرحلهی اجرای عدالت انوشیروان به اصطلاح عادل!!؟)…
قباد گفت: چون می بینی روش این کار؟!…
چون هفتهئی چند… بگذشت، نوشیروان، پدر را گفت، تا مزدک را بگوید که، نوشیروان با من گفت که، مرا درست شد که، این مذهب، حق است، و مزدک فرستاده ی یزدان است، و من بدو خواهم گرویدن. ولیکن، از آن می اندیشم که بیشتر مردمان، مخالف مذهب اویند، نباید که بر ما خروج کنند، و به تغلب مملکت از ما ببرند. کاشکی بدانستمی که عدد مردمانی که در این مذهب آمده اند، چند است و چه کسان اند؟؟!
… آنگاه به قوتی تمام، این مذهب آشکارا کنیم، و به “قهر و شمشیر“، در گردن مردمان کنیم.
اگر مزدک گوید، عدد ما بسیار شده است؟!، گو جریدهئی بکن، و نام های مردمان جمله، در آن بنویس، تا به انوشیروان نماییم، و او قویدل گردد…
تا بدین تدبیر معلوم ما گردد، که عدد مزدکیان چند است، و کدام اند که در مذهب او شده اند؟؟!
قباد، این سخن با مزدک بگفت…مزدک همچنین کرد، و جریدهئی پیش قباد آورد، قباد بشمرد، دوازده هزار مرد بر آمد، از شهری و روستایی و لشکری!!؟
قباد به مزدک گفت: من امشب انوشیروان را بخوانم، و این جریده بر وی عرضه کنم. و نشان آن که او در این مذهب درآید، آن است که هم در آن حال بفرمایم، تا بوق و دهل و کوس بزنند…
چون مزدک بازگشت، … قباد، نوشیروان را بخواند، و جریده بدو نمود، و بگفت که با مزدک، چه نشانی در میان نهاده ام!؟…
چون پاسی از شب گذشت، مزدک بانگ بوق و دهل شنید. خرم شد و گفت: انوشیروان به مذهب ما در آمد!!؟…
دیگر روز، مزدک به بارگاه آمد، قباد بر تخت نشست، … و کس به نوشیروان فرستادند، تا پیش ایشان آید.
نوشیروان بیامد و، بسیار چیز از زر و ظرایف، به خدمت، پیش مزدک نهاد، و دینار و در نثار کرد، و قصور گذشته ها را، عذر خواست!!؟
عاقبت، قرار بر آن افتاد که انوشیروان، مر پدر را گفت که: تو خدایگان جهانی، سپاهسالاری این قوم به من بنده ارزانی دارید، تا من چنان کنم که، در همهی جهان کسی نباشد که نه در طاعت و مذهب ما باشد، و به طوع و رغبت قبول کند!؟؟
قباد و مزدک گفتند: این مراد(این خواسته و اختیار را)، به تو دادیم.
نوشیروان گفت: تدبیر این کار آن است که مزدک، به همه ناحیت ها کس فرستد و به شهر و روستا، بدین کسان که مذهب او دارند که باید از امروز تا سه ماه، از دور و نزدیک به فلان هفته، و فلان روز، همه، به سرای ما حاضر آیند، و ما از امروز تا آن روز میعاد، برگ (توشهی)ایشان از سلاح و چهارپای، هر چه باید، می سازیم، و راست می کنیم!!؟…
روز میعاد، خوانی(سفرهی میزبانی) بفرماییم نهادن. چندان که ایشان همه(دوازده هزار نفر) بر آنجا نشینند، و هنوز( باز هم، جا و غذا) زیاد باشد!؟ چون طعام بخورند، از سرایی به سرایی دیگر روند، و به مجلس شراب آیند، و هر کس هفت قدح بخورند، پنجاه پنجاه و بیست بیست را خلعت(لباس عالی و مزین) می پوشانند، در خورد هر کس، تا همه از این خلعت پوشیده گردند!؟
و چون شب اندر آید، هر که سلاح تمام دارد خود، بها و نعمه(چه بهتر)، و هر که ندارد در زرادخانه بگشایند، و همه را سلاح و جوشن و زره دهند!؟(همه را مسلح سازند)
و هم در آن شب، خروج کنیم هر که در این مذهب آید، امان دهیم، و هر که نیاید او را بکشیم!؟
قباد و مزدک، گفتند: بدانچه که تو می گویی، مزیدی نیست(چیزی نمی توان افزود)!!؟
هر سه_قباد، مزدک و انوشیروان_ بر این اتفاق برخاستند.
مزدک، به همه جایها نامه نوشت، و دور و نزدیک را، آگاه کرد، که باید بفلان ماه و روز به حضرت( پیشگاه شاه قباد) حاضر آیند، با سلاح و برگ، و با دلی قوی، که کار به کام ماست، و پادشاه، خود پیشرو ماست!!؟…
بسر وعده، دوازده هزار مرد حاضر آمدند، و به سرای پادشاه شدند. خوانی دیدند نهاده، که هرگز، تا آنروز، کس چنان ندیده بود!؟؟…
قباد و مزدک، بر تخت و کرسی نشستند، و ایشان _دوازده هزار نفر_ را، همچنان به ترتیب نشاندند…
پس نوشیروان گفت: جامه ها در آن سرای برید که اینجا انبوهی است، تا بیست تا بیست و سی تا سی تا را، از این سرای در آن سرای می برند، و خلعت می پوشانند، و از آن سرای، به میدان چوگان می شوند، و می ایستند، تا همه، به خلعت پوشیده شوند!!؟؟؟
چون همه را، خلعت پوشانیده باشند، آنگاه شاه قباد، و مزدک به میدان روند، و چشم بر آنها کنند و نظاره نمایند. پس بفرماییم در زرادخانه باز کنند و سلاح آرند!؟…
چون جامه داران، پیش از مجلس در آن سرای شده بودند، دویست اسب با ساخت های زر و سیم و سپرها و کمر شمشیر اندر پیش آوردند.
انوشیروان فرمود، که هم در آن سرای برید. در آن سرای بردند. پس نوشیروان بیست تا بیست تا و سی تا سی تا را فرا می خواند، و در آن سرای می فرستاد و ایشان را در سراچه و میدان می بردند، و سرنگون در چاله می گرفتند( بگونهئی که پاهایشان بیرون می ماند) و بخاک می انباشتند، تا همه را، بدین علامت هلاک کردند!!!؟
چون همه را، در چاله فرو گرفتند، آنگاه نوشیروان، قباد و مزدک را گفت: همه را خلعت پوشانیدند، و آراسته در میدان ایستاده اند. برخیزید، و چشمی بر افکنید، تا هرگز زینتی(منظرهئی) از این نیکوتر دیده اید؟؟؟!
قباد و مزدک، هر دو برخاستند، و در آن سرای شدند، پس در سراچه و میدان شدند. مزدک چندانکه نگاه کرد، روی میدان ها، همه_ دوازده هزار_مزدکیان را سرنگون دید در چالهها، پا در هوا، دفن شده!!!؟؟
نوشیروان روی سوی مزدک کرد و گفت: لشکری که، پیشرو ایشان چون تویی باشد، خلعت ایشان، به از این، نتوان داد!!!؟
تو آمده ای که، مال و خواسته و زن مردمان به زیان آری؟؟! و پادشاهی، از خانه ی ما ببری؟؟؟
دکانی بلند کرده بودند، در پیش میدان، و چالهئی کنده، فرمودند تا مزدک را بگرفتند و بر آن دکان بردند، و تا سینه در چاله کردندش، چنانکه سرش بر بالا بود، و پاهایش در چاله؛
آنگاه گرد بر گردش، دوغاب گچ فرو ریختند، تا او در میانهی گچ فسرده بماند!!!؟
انوشیران، به مزدک گفت: اکنون در گروندگانت می نگر، و نظاره می کن!!!؟…”
(سیاستنامه، به اهتمام هیوبرت دارک، انتشارات علمی فرهنگی، ۱۳۴۰، صص ۲۷۷-۲۷۰)
ملکشاه سلجوقی، مینیاتور از کتاب جامع التواریخ
ترور خواجه نظام الملک بدست فداییان اسماعیلی، مینیاتور از کتاب جامع التواریخ
کوتاه نماییم، لطفا در پیشگاه وجدان خود، بازنگری فرمایید، و یکی از دو خط زیرین را، که در خور شخصیت آرزویی شماست، انتخاب فرمایید:
_خط تعقل، و بیدار باش/ خط دور باش، و کور باش!
_خط حریت/ خط عبودیت
_خط آزادگی/ خط بردگی
_خط خود-سروری/ خط نوکر-مابی
_خط رهایی بخش معرفت ایرانی/ خط خود-گوسفند بینیِ شاه-شبانی
_خط خود-رهبری/ خط خود-گوسفند بینی
_خط ثبات، استواری، و استقلال شخصیت/ خط تابع متغیر، از متغیر دائم
_خط افتخارات/ خط شرارتها
_خط بزرگمهر بختگان/ خط انوشیروان
_خط ابن مقفع/ خط خلیفه المنصور دوانیقی
_خط حلاج، طبری/ خط خلیفه المقتدر
_خط فردوسی/ خط محمود غزنوی
_خط ابوریحان بیرونی/ خط مسعود غزنوی
_خط خیام/ خط ملکشاه سلجوقی
_خط حافظ/ خط امیر مبارزالدین
_خط میرداماد، صدرالدین شیرازی/ خط شاه سلطانحسین
_خط قائم مقام فراهانی/ خط محمد شاه قاجار
_خط امیرکبیر/ خط ناصرالدین شاه
_خط ستارخان و باقرخان/ خط محمدعلی شاه قاجار
و، و، و…
برای نمونه، همین شیراز را بنگریم، که در طول قرنها، صدها پادشاهان، حاکمان، والیان و امیران بسیار مشهوری چون امیر مبارزالدینها، و شاه شجاعها، بر آن حکومت راندهاند، و از همهی مزایایش، بهره جستهاند. لکن، کمتر بنظر میرسد، که اثری از خود، در آن به یادگار گذاشته باشند، که چون تنها یک غزل حافظ، هنوز پس از قرنها، هنگامیکه خوانده شود، اثری دلنواز و مهرانگیز، از یاد شیراز، تفاهم، و دوستی نسبت به مردمانش، در روح و جان انسانها، برجای نهد!!؟؟:
خوشا شیراز و، وضع بی مثالش
خداوندا! نگهدار از زوالش…
به شیراز آی و، فیض روح قدسی
بجوی از مردم صاحب کمالش
غزل۲۷۴
به احتمال قوی، شاید پیش از هر چیز، سعدیه _زیارت مزار سعدی_و حافظیه –زیارت آرامگاه حافظ_ بیشتر از هر یادبود دیگر از شیراز، شوق دیدار شیراز و ایران را، در روح و جان جهانگردان شعلهور میسازد.
و اینست، از جمله تفاوت سترگ جاذبهی خط فرهنگی مردان معنوی، در برابر دافعه و اکراه، حتی از تنها یادکرد نام شاه-شبانان خودکامهی تاریخی!!؟
در واپسین نگاه، ضمنا، به پندار این کمترین، اعطای تاریخی شهرت والای “حکیم”، افزوده بر نام فردوسی _یعنی حکیم ابوالقاسم فردوسی _ بزرگترین شاعر حماسهسرای ما، از اینروست که او، با همهی درگیری ذهنی، با شرح ماجراهای شاه-شبانان اساطیری و تاریخ ما، اصالت شخصیت گرانقدر افراد عادی شهروندان، بجای “رعایا”، رمهی گوسفندان مطیع و سر به راه را، فراموش نکرده است. و پیش از، بیشتر از طراحان دموکراسیهای دنیا-محور مردمی جهان _ به اصطلاح سکولاریستی که امروزه ورد زبانهاست_ اعادهی حیثیت تاریخی، به افراد عادی بشر _چون ما_فرو در بخشیده است.
بناهای آباد گردد خراب
ز باران و از تابش آفتاب
پی افکندم از نظم، کاخی بلند
که از باد و باران نیابد گزند
نمیرم از این پس، که من زنده ام
چو تخم سخن را پراکنده ام
هر آنکس که دارد هش و، رای و دین
پس از مرگ، بر من کند آفرین
***
سعدیا مرد نکونام، نمیرد هرگز
مرده آنست که نامش به نکویی نبرند
آخرین یادآوری، ولی نه کمترین آن: تند نویسی متن شفاهی گفتارها، تایپ و تنظیم، و آرایش تصویر ها را، با سپاس، مدیون همکاری و صمیمت بانو زهره رمضانی هستیم- نویسنده
آرامگاه عطار نیشابوریآرامگاه خیام
والسلام علی من اتبع الهدی: درود بر کسانی که، با نیت پاک خدمت به خلق، پای در راه هدایت و خیر راستین، فرو در مینهند!!
تاریخ نخستین انتشار، در کانال تلگرام “فردا شدن امروز”: یکشنبه ۳ آذر ۱۳۹۸/ ۲۴ نوامبر ۲۰۱۹، به شمارهی ۱۷۷.
تاریخ انتشار در سایت “خط چهارم” با تجدید نظر و اضافات: پنجشنبه ۳ آبان ۱۴۰۳/ ۲۴ اکتبر ۲۰۲۴، به شمارهی ۲۶۱.
این گفتار را چگونه ارزیابی می کنید؟ لطفا ستارهها را، طبق خط فارسی از راست به چپ، انتخاب فرمایید ۱، ۲، ۳، ۴، ۵ ضعیف، معمولی، متوسط، خوب، عالی
متوسط ۵ / ۵. ۳
۳ دیدگاه
در مورد عرفان عشق: آنچه بنظر حقیر میرسد اینست که انسان واقعی بتعادل زندگی میکند و چون زیرک است به ناداری و نادانی خود می اندیشد، متزلزل نیست و معابد و بتهای کهن را نمیپرستد بلکه با دانایان به دانایی میرسد و حقیقت “خود آیی” را در عرفان عشق عریان ساخته و می پرستد. آنان که میدانند گم کرده ای دارند در عشق عرفانی جستجو کرده و آنرا یا اوی خود را می یابند. اما متاسفانه دانش دانایان برای ناشنوایان هیچگونه خلاقیت دماغی و اخلاقی نمیاورد.
و در مورد پادشاهان ستمگر و خونخوار: بوی خون روح انان را مست و مدهوش میکند و فقط در پلیدی و پلشتی دلیرند. انان که آزمند غنایمند اولا لطافت را در روح خود میکشند. قوانین اخلاقی در چنین سفاکانی تعابیر دلبخواهی دارد که روح را آلوده میسازد و انها این آلودگی را به پاکی و دلیری تعبیر میکنند. از نظر دانایان بطور کلی هم در واقعیت و هم در عرفان عشق انسان تنها زندگی میکند و در طول حیات خویش با همه بیگانه است حتی با دقایق عمر خویش. با ارادت خدمت استاد گرامی و کار و زحمت همکاران ایشان امیدوارم این گفتارها همچنان ادامه یابند و ما نادانان را اندکی راه گشای معرفت و انسانیت نمایند.
بانوی گرامی فهیمه مولوی نیا
با همه تفسیر ارزنده شما موافقم، جز با یک نکته که خود را نادان خوانده اید. شما خود، خوشبختانه از دانایی ارزنده ای برخوردارید و آرزوی بیشتر دانستن را نیز، دارا هستید. و این انتظار از هر انسان بالغی می رود. با سپاس_ خط چهارم شما
واقعا گفتاری بود بی نظیر، اینهمه دانش و بینش و اطلاعات و پیام در یک گفتار خود شاهکاری است. پس از اولین بینش جبر و اختیار شروع کنیم: اختیار نسبی معتزله معقولانه تر است به این صورت که: وجود محکوم جبر است و اختیارات اجزا محدود فرضی جهان نیز در دایره لایتناهی جبر بیحدود ترسیم شده است. درست مانند اون کشتی در دریای بیکرانه با مسیری معین. در باره خط خلاق معرفت انسانی: علوم گذشته از نظر دانشمندان حقیقی را باید بعنوان یک مقدمه تلقی کنیم و پایه دانش حقیقی را بر فطرت و وجدان هر دانشمندی. مغز باید آماده دریافت معانی عالی و دقیقی که پیش از ادراک ما مغزهای روشن و متفکر جهان گفته اند باشد چون همین دانشمندی که این گفتار را اندیشیده اند. و گرنه دکارت گفته است که حتی افراد باهوش سخنان مرا نمی فهمند. مغز باید مثل امواج رادیو هم فرستنده داشته باشد و هم گیرنده. وقتی هم موج هستی شد آنرا میگیرد مانند اینیشتن که فرمولهایی دارد که هنوز گرفته نشده اند! تا همینجا به دو موضوع گفتار کمی فکر کردم و نوشتم ولی باقی موضوعات را روزهای دیگر باید با حوصله بیشتر مطالعه کرد و نوشت که انشاالله خواهم کرد. چون بقدری در هر کلمه و جمله مضمونی دقیق هست که در یکبار نمیشود به همه پرداخت. از نویسنده دانشمند و همکار گرامشان بانو زهره رمضانی با تمام وجودم تشکر میکنم که مرا ساعتهای متمادی از این دنیا بدنیای مطلوبم بردند.
این سایت برای بهینه سازی استفاده ی کاربران از کوکی استفاده می کند قبول
Privacy & Cookies Policy
Privacy Overview
This website uses cookies to improve your experience while you navigate through the website. Out of these cookies, the cookies that are categorized as necessary are stored on your browser as they are essential for the working of basic functionalities of the website. We also use third-party cookies that help us analyze and understand how you use this website. These cookies will be stored in your browser only with your consent. You also have the option to opt-out of these cookies. But opting out of some of these cookies may have an effect on your browsing experience.
Necessary cookies are absolutely essential for the website to function properly. This category only includes cookies that ensures basic functionalities and security features of the website. These cookies do not store any personal information.
Any cookies that may not be particularly necessary for the website to function and is used specifically to collect user personal data via analytics, ads, other embedded contents are termed as non-necessary cookies. It is mandatory to procure user consent prior to running these cookies on your website.
در مورد عرفان عشق: آنچه بنظر حقیر میرسد اینست که انسان واقعی بتعادل زندگی میکند و چون زیرک است به ناداری و نادانی خود می اندیشد، متزلزل نیست و معابد و بتهای کهن را نمیپرستد بلکه با دانایان به دانایی میرسد و حقیقت “خود آیی” را در عرفان عشق عریان ساخته و می پرستد. آنان که میدانند گم کرده ای دارند در عشق عرفانی جستجو کرده و آنرا یا اوی خود را می یابند. اما متاسفانه دانش دانایان برای ناشنوایان هیچگونه خلاقیت دماغی و اخلاقی نمیاورد.
و در مورد پادشاهان ستمگر و خونخوار: بوی خون روح انان را مست و مدهوش میکند و فقط در پلیدی و پلشتی دلیرند. انان که آزمند غنایمند اولا لطافت را در روح خود میکشند. قوانین اخلاقی در چنین سفاکانی تعابیر دلبخواهی دارد که روح را آلوده میسازد و انها این آلودگی را به پاکی و دلیری تعبیر میکنند. از نظر دانایان بطور کلی هم در واقعیت و هم در عرفان عشق انسان تنها زندگی میکند و در طول حیات خویش با همه بیگانه است حتی با دقایق عمر خویش. با ارادت خدمت استاد گرامی و کار و زحمت همکاران ایشان امیدوارم این گفتارها همچنان ادامه یابند و ما نادانان را اندکی راه گشای معرفت و انسانیت نمایند.
بانوی گرامی فهیمه مولوی نیا
با همه تفسیر ارزنده شما موافقم، جز با یک نکته که خود را نادان خوانده اید. شما خود، خوشبختانه از دانایی ارزنده ای برخوردارید و آرزوی بیشتر دانستن را نیز، دارا هستید. و این انتظار از هر انسان بالغی می رود. با سپاس_ خط چهارم شما
واقعا گفتاری بود بی نظیر، اینهمه دانش و بینش و اطلاعات و پیام در یک گفتار خود شاهکاری است. پس از اولین بینش جبر و اختیار شروع کنیم: اختیار نسبی معتزله معقولانه تر است به این صورت که: وجود محکوم جبر است و اختیارات اجزا محدود فرضی جهان نیز در دایره لایتناهی جبر بیحدود ترسیم شده است. درست مانند اون کشتی در دریای بیکرانه با مسیری معین. در باره خط خلاق معرفت انسانی: علوم گذشته از نظر دانشمندان حقیقی را باید بعنوان یک مقدمه تلقی کنیم و پایه دانش حقیقی را بر فطرت و وجدان هر دانشمندی. مغز باید آماده دریافت معانی عالی و دقیقی که پیش از ادراک ما مغزهای روشن و متفکر جهان گفته اند باشد چون همین دانشمندی که این گفتار را اندیشیده اند. و گرنه دکارت گفته است که حتی افراد باهوش سخنان مرا نمی فهمند. مغز باید مثل امواج رادیو هم فرستنده داشته باشد و هم گیرنده. وقتی هم موج هستی شد آنرا میگیرد مانند اینیشتن که فرمولهایی دارد که هنوز گرفته نشده اند! تا همینجا به دو موضوع گفتار کمی فکر کردم و نوشتم ولی باقی موضوعات را روزهای دیگر باید با حوصله بیشتر مطالعه کرد و نوشت که انشاالله خواهم کرد. چون بقدری در هر کلمه و جمله مضمونی دقیق هست که در یکبار نمیشود به همه پرداخت. از نویسنده دانشمند و همکار گرامشان بانو زهره رمضانی با تمام وجودم تشکر میکنم که مرا ساعتهای متمادی از این دنیا بدنیای مطلوبم بردند.