شبی، گوژ پشتی به حمام شد عروسی جن دید و، گلفام شد به شادی، به نام نکو خواند شان برقصید و، خندید و، خنداند شان ز پشت وی، آن گوژ، بر داشتند ورا، جنـّیان، دوست پنداشتند شبی، سوی حمامِ جنـّی دوید دگر گوژ پشتی، چو این را شنید که هر یک ز اهلش، دل افسرده بود در آن شب، عزیزی ز جن، مرده بود نهاد آن نگونبخت شادان قدم در آن بزم ماتم، که بُد جای غم نهادند قوزیش، بالای قوز ندانسته، رقصید دارای قوز خر است آن که، هر کار، هر جا کند خردمند، هر کار، بر جا کند
در انقلاب به اصطلاح سفید، یا شاه و مردم، آزادی قطره چکانی، و اشانتیونیئی که به زنان ایران داده شده بود، این امید را، در دل پارهای از صاحبدلان، پدید آورد که احتمالا نیمی از جمعیت ایران، که زنان آن را، تشکیل میدهند، چون هیچگونه پیشینهی آلودگی سیاسی، و فساد اقتصادی و رشوه دادن و، رشوه گرفتن در امور اداری و اجتماعی نداشته اند، شاید، ورودشان در خدمت رسمی اداری و اجتماعی ایران، سبب شود که وضع سیاست، و نظام نابسامان مردسالار اداری ایران را، دگوگون سازند، و این زنان، الگویی برای صحت و، امانت و، فداکاری، در فرایند مدیریت، حتی برای مردان قرار گیرند!!؟؟
لکن، سوکمندانه، چنانکه خواهیم دید، نمونهی زنانی چون بانو مینو صمیمی(++۱۳۲۵ه.ش/ ۱۹۴۶م)، منشی مخصوص دفتر نایب السلطنه_ملکه فرح پهلوی_ در امور بین المللی نشان میدهند که، تحت سلطهی حاکم مرد سالاری استبدادی، زنان، همه نمیتوانند بطور مستقل_جدا از مردان_ نقشی موثر و بهینه، در روابط سیاسی، اداری، و اجتماعی ایران، بخوبی بر عهده گیرند!!؟ بلکه، برعکس، سوکمندانه، کم و بیش، شمار در خور تاسفی از آنان نیز، به آسانی، ممکن است، #قوز_بالا_قوز شده، یعنی مقهور و مقلد شیوهی حاکم مدیریت مذکر، در جامعه شوند!!؟؟
باز هم، باید برای اینکه به تعمیم جزء بر کل مبتلا نشویم، تاکید ورزیم که نمونهای که از بانو صمیمی در خاطر داشته ایم، و به شرح آن خواهیم پرداخت را، نمی توان یکسره تعمیم جزء بر کل کرد. اما، خوشبختانه، و همواره، بودهاند و هستند، بانوان بسیار عزیزی که، خود از این ستیز حسادت بار پارهای از همجنسان خودشان، سخت شاکی، و معذب بودهاند.
ولی چه می توان کرد، در کارهای گروهی، بمصداق ضرب المثل “یک بز گر، تمام گله را گر میکند”، کافی است تنها، چند نفر از زنان، در یک سازمان و اداره، همه را، مورد اتهام و پیشداوری قرار دهند!!؟؟
_شبیخون عوارض حرمسرایی!؟ :
به نظام اداری ایران
افزون بر آلودگی به عارضهی بیمارگونهی جاه طلبیهای مردانه، در ادارات چنانکه بسیاری، از جمله خود ما شاهد آن بودهایم، دیدیم مرده ریگ حرمسرا، و میراث نکبت هوو منشی، و حسادتهای بیرحمانهی خطرناک، و رقابتهای گلادیاتوری را، بخش قابل ملاحظهای از این گروه تازه نفس، با خود به درون ادارات فرو در کشیده اند، و بیشتر، بجای آنکه با زنان دیگر، به برکت امکان فعالیت اجتماعی، بگونهی یک طبقهی تازه نفس بکر و ناآلوده، با هم، با یکدیگر با صمیمیت همکاری نموده، بمنزلهی یک مدل و الگوی بهینه، خود را به جامعه و بویژه به مردان رقیب، نشان دهند!!؟؟، درست برعکس_سوکمندانه_ سعیشان بر آن بود، که چغلی یکدیگر را، پیش رئیس نموده، برای هم بزنند، و کوشش کنند که، مانند یک #حرمسرا، تنها خود سوگلی مرد آن حرم بدلی، و یا آن اداره قرار گیرند!!؟؟
خانم #مینو_صمیمی، بخوبی این نمونهی بهینه، بمعنی منفی آنرا، صادقانه، در ضمن خاطرات خود به ما عرضه می دارند، که نتیجهاش فقط دریغ و حسرت، بر شکست امید چشم بستن_ دست کم در طول چند نسل آینده_ بر به روی کار آمدن آنسوی تیرهی کرهی ماه جامعه، خواهد بود!؟؟
یک یادآوری لازم، اگر ما به خود اجازه دادهایم، که نام این بانو را با چنین صراحتی، بعنوان نمونه، در زمرهی مردان شاه، یاد کنیم، بسبب اصرار خود ایشان، در ذکر قهرمانیهای استثنایی خودشان بوده است، که در آینده به تفصیل، ما به نمونه هایی از آن پرداختها، فرا خواهیم رسید!؟
_قوز بالا قوز
گفتیم قوز بالا قوز؟؟!!
راستی، داستان ضرب المثل قوز بالاقوز را، شنیده اید؟!
اجازه دهید با ذکر این داستان، قدری از تلخی قصهی پرغصهای، که درگیر و دار تاریخ زمانهی خود، به ناچار، گرفتار آن شده ایم، با یک زنگ تفریح، تا حدی از شدت تلخی آن، فرو کاهیم!!؟
می گویند یک مرد قوزی(کوژ پشت)، یک شب چهارشنبه، به حمام رفت. وقتی داخل حمام شد، حمام را بکلی خالی از مشتری یافت. خلوت حمام و تاریکی آن، مرد قوزی را، برای لحظاتی دچار ترس و تردید کرد که برود، یا بماند؟!
البته، یکی دو چراغ، که با روغن چراغ، فتیلهی آن روشن شده بود، و سوسو می زد، تا حدی از تاریکی مطلق حمام فرو کاسته بود، و اجازه می داد که مرد قوزی، در سایه روشن آن، به شستشوی خود بپردازد!؟
مرد قوزی، برای آنکه بر ترس خود در تنهایی و نیمه تاریکی حمام غلبه کند، ناگهان زد زیر آواز و، بشکن زنان، مشغول شستشو شد. چند لحظهای نگذشته بود، که ناگهان دید، حمام مثل روز روشن شد و، گروهی با شادی و هله هله، وارد حمام شدند، که پاهایشان همه سم داشت!!؟
بنابر مشهور، جنها، اگر چه بصورت آدمیان هم در آیند، همیشه پاهایشان سم دارد، و از روی آن، می توان آنها را باز شناخت!؟
ظاهرا، آن شب، اجنه عروسی داشتند، و وقتی میبینند که اتفاقا، یکی از انسها (جن و انس) هم، در زمان شادی و عروسی آنها، در شادی آنها شرکت کرده، و آواز می خواند، می رقصد و بشکن می زند، با خوشرویی و تعارف بسیار، از او پذیرایی کردند، شربت و شیرینی، به او تعارف نمودند، و بالاتر از همه، بزرگتر آنها، دستی به پشت مرد قوزی کشید، و یکباره، بدون کوچکترین ناراحتی، درد و خونریزی، قوز او را از پشتش برداشت؛ و جای آنرا با دست دیگری که بدان کشید، صاف و هموار کرد!؟
خب، قوزی از خدا چه می خواست؟! آرزو و دعاهایش بر آورده شده بود. شادمان به خانه بازگشت و با هیجان آنچه برایش اتفاق افتاده بود، برای اهل خانه تعریف کرد. آنها هم از معجزهای که رخ داده بود، بسیار شگفت زده و، خوشحال شدند!!؟
ماجرا در شهر پیچید، از اتفاق روزگار، در محلهی آنها، قوزی دیگری هم زندگی می کرد، که وقتی داستان را شنید، شتابان خود را به منزل قوزی بی قوز رساند، در آغوشش گرفت، و ملتمسانه، به او گفت:
_چه کردی، ترا بخدا به من هم بگو، تا از شر این قوز لعنتی، من نیز، خلاص شوم؟!
قوزی بی قوز، بادی به غبغب انداخت و گفت:
_خیلی ساده است. معمولا، شب های چهارشنبه، جنها به حمام می آیند. این هفته که گذشت، سه شنبهی آینده_ شب چهارشنبه_ به حمام برو، و شروع کن به بشکن زدن و آواز و پایکوبی، تا جنها بیایند و همانطور که از مشارکت من در جشن شادی آنها، خوششان آمد، بلکه از تو هم خوششان بیاید، و به پاداش شرکت تو در شادمانیاشان، قوز تو را هم بردارند، و تو هم مانند من، از شر این قوز لعنتی، آسوده شوی!؟
بالاخره، شب چهارشنبهی موعود فرا رسید. و قوزی بیچاره، که این یکهفته صبر، شاید یکصد سال برایش بطول انجامیده بود، با هزار امید و آرزو، بقچهی حمامش را بست و، خودش را به حمام رساند. برای اینکه زودتر به مراد دلش برسد، از بدو ورود، هنوز از پلهها، پایین نرفته بود، که شروع کرد به خواندن شادترین آوازی، که تا آنزمان به یاد داشت و با بشکن و رقص، در داخل حمام، مشغول شستشوی خویشتن شد!!؟
ولی از بخت بد او، آنشب یکی از عزیزان جنها مرده بود، و آنها مجلس سوکواری داشتند!؟ و از این حرکت بیجا، و ضد سوکواری قوزی، حسابی عصبانی شدند. قوزی را، به باد مشت و لگد گرفتند، یک کتک حسابی بهش زدند، و بعد هم برای اینکه خوب یادش بماند، قوز برداشته از قوزی اول را هم آوردند، و بر پشتش گذاشتند، قوزش را قوز بالا قوز کرده، و با یک اردنگی، از در حمام، بیرونش انداختند!!؟
حالا این بیچاره، دچار بدبختی دو چندانِ قوزبالاقوز شده بود. و از آن به بعد، ضرب المثل شد برای بیان شدت هر بدبختی مضاعفی که کسی دچارش می شود. و می گفتند: این هم برای ما دیگه، قوز بالا قوز شده!؟
_ورود زنان به جریان اداری ایران!؟
ورود زنان در همکاری موازی با مردان، دست کم برای مدتی، برای جامعهی ایران، قوز بالا قوز شده است. یعنی قوز مردها، برای نابسامانی ایران کم بود، که با ورود بسیاری از زنان، مشکل قوز بالاقوز اداری را، برای ایران به ارمغان آوردند!؟
باز هم لازم به تکرار و تاکید است که، این مثال قوز بالا قوز، تعمیم جزء بر کل نیست. و از اکثریت بانوانی که، با صمیمیت و درستی، بویژه مشغول خدمت، در تعلیم فرزندان ما، در آموزش و پرورش هستند، و قاطبهی پرستاران، بهیاران، و بانو مددکاران اجتماعی عزیز، پوزش می طلبیم. و هرگز، خواسته و ناخواسته، در مقام تعمیم جزء قوز بالا قوز، بر کل آن عزیزان، نبوده و نیستیم. و این مرحله را نیز، مرحله ای موقت، و نه دائمی، در گذر انتقالی از سنت، به تمدن فرهیختهئی نو، فرا می شماریم!!؟
پشت پردهی تخت طاووس
_گزارش بانو مینو صمیمی؟! :
از قوز بالا قوز سازمان اداری ایران
سمتهای اداری بانو مینو صمیمی:
۱)-منشی سفارت ایران در سوئیس، بمدت شش سال: از سال ۱۳۴۶ تا ۱۳۵۲/ ۱۹۶۷تا ۱۹۷۳م
۳)- منشی مخصوص نایب السلطنهی پهلوی دوم_ بانو فرح دیبا-پهلوی، ملکهی ایران_ در امور بینالمللی: از سال ۱۳۵۵ تا آستان انقلاب۱۳۵۷/ ۱۹۷۶ تا ۱۹۷۸م
۴)-و سرانجام نیز، پس از انقلاب، در سال ۱۳۵۸/ ۱۹۷۹م، بانو صمیمی، از ایران گریخته، و در انگلستان پناه جسته است. خانم صمیمی، در انگلستان با نایجل ریوِز_یکی از استادان دانشگاه در انگلستان_ازدواج می کند.
۵)-بانو صمیمی، در سال ۱۹۸۶م/ ۱۳۶۵ه.ش، در سن چهل سالگی، یادداشتهای خود را، از دوران زندگی و خدمتش در دربار پهلوی، به زبان انگلیسی با عنوان“Behind the Peacock Throne” ، منتشر می سازد. این کتاب با عنوان”پشت پردهی تخت طاووس” در سال ۱۳۶۸، یعنی سه سال پس از انتشار نسخهی اصلی به زبان انگلیسی، در ایران، به همت زنده یاد دکتر حسین ابوترابیان(۶۱= ۱۳۸۱- ۱۳۲۰ه.ش/۲۰۰۲-۱۹۴۱م) به زبان فارسی ترجمه شده است، و انتشارات اطلاعات، آنرا منتشر ساخته است.
#کاخ_نیاوران – کاخ و دفتر مرکزی نایب السلطنهی پهلوی دوم
_تجلی قوز بالا قوز گلادیاتوری!؟:
در دفتر ملکه، نایب السلطنهی ایران!!؟
بانو صمیمی، دربارهی سالهای خدمت خود، بعنوان منشی مخصوص ملکه، در امور بین المللی، می نویسد که:
“…اعضای دفتر مخصوص ملکه را، حدود ۵۰ کارمند تشکیل میدادند، که عمدتا، زن بودند…
دفتر مخصوص ملکه، زمانی که من در آن بکار پرداختم، از دو بخش تشکیل می شد:
_یکی مربوط به امور خصوصی ملکه!
_و دیگری بخش دبیرخانه!
منشی خصوصی ملکه، با همکاری پنج دستیارش، کارهایی از قبیل نگارش نامههای خصوصی ملکه، به دوستان و آشنایانش، تنظیم برنامه های روزانهی او، و تعیین وقت ملاقات با افراد مختلف را انجام می داد، که پنج دستیار منشی را نیز، دختران ژنرال های ارتش شاغل یا بازنشسته، و دیپلمات های عالیرتبه تشکیل می دادند.
بخش دبیرخانه، دو قسمت داشت:
_یکی برای امور داخل کشور!
_ و دیگری امور بین المللی!….
امور بین المللی را، من_مینو صمیمی_ سرپرستی می کردم!!…
هر روز صبح، یک بستهی بزرگ، حاوی صدها نامه، تحویلم می دادند، که از کشورهای مختلف دنیا، برای شهبانوی ایران فرستاده شده بود. من وظیفه داشتم هر یک را مطالعه کنم، و اقدام لازم را، دربارهاش انجام دهم!!؟؟….
در میان انبوه نامه های خارجی، من فقط بعضی را، که جنبهی مکاتبهی خصوصی شخصیت های مشهور جهان با ملکه داشت، کنار می نهادم، تا بعدا همراه گزیدهی نامه های ارسالی از داخل کشور،…. به صورت مجموعه ای در آید، و هفته ای یکبار، توسط رئیس دفتر مخصوص_ که در آنزمان دکترهوشنگ نهاوندی(۱۳۱۱ه.ش/۱۹۳۲م)، رئیس سابق دانشگاه تهران بود_ برای اطلاع و کسب دستور ملکه، به کاخ نیاوران برده شود.
بین ما پنجاه کارمند دفتر مخصوص ملکه، تنها شخص رئیس دفتر_دکتر نهاوندی_ بود، که می توانست به این دلیل، حداقل یک بار در هفته، ملکه را ببیند، و مستقیما، با او گفتگو داشته باشد. و در میان ما، حتی“فریده میر بابایی” منشی خصوصی ملکه نیز، که سابقا همکلاسی اش بود، خیلی بندرت اجازه می یافت، برای صحبت حضوری با ملکه به کاخ نیاوران برود. و لذا، ناچار بود در اکثر مواقع، آن هم چنانچه ضرورتی پیش می آمد، از دفتر کارش، که جنب اتاق من بود، تلفنی، با ملکه تماس بگیرد…
فریده میربابایی_منشی خصوصی بانو فرح_ علی رغم آنکه مقام اداری اش پایین تر از رئیس دفتر مخصوص ملکه_ دکتر هوشنگ نهاوندی_ بود، ولی به خاطر شغل خود، رفتاری داشت، که گویی ریاست واقعی دفتر مخصوص را به عهده دارد!!؟
او، چون خود را، صاحب قدرت و اختیارات فراوان، برای دخالت در همهی امور دفتر می دانست، اغلب با حالت تهاجمی، و گاه توهین آمیز با همکارانش برخورد می کرد؛ و هر زمان برای سرکشی به قسمت های مختلف دفتر، سر زده_ در نزده_ وارد اتاقی می شد، میل داشت همگی از پشت میز برخیزند، ایستاده، و در مقابلش ادای احترام نمایند!!؟؟
گرچه من، از همان اول کار، احساس می کردم که به خاطر رفتار فریده میربابایی، ناگزیر، روزی با او درگیر خواهم شد_[پیش بینی برخورد گلادیاتوری!!؟= قوز بالا قوز!!؟]_ اما همواره می کوشیدم باعث تحریکش نشوم. و نیز تلویحا، به او بفهمانم که، چون فرد جاه طلبی نیستم!!؟_[البته، اصلا؟؟! و چه خودشناسی راستینی، که بانو صمیمی از خود ابراز می دارند. گویی، همه سمت هایی که ایشان گرفته بوده اند، ارزش جاه و مقامی نداشته اند، که ایشان را جاه طلب سازند؟؟!! و ایشان در تمام مدت، همواره، در اثر”نا-جاه طلبی”، ارتقاء مقام، و “جاه!؟”، می یافته اند!!؟؟]_لذا نباید بانو فریده میربابایی، وجود مرا، تهدیدی علیه مقام، و موقعیت خود بداند!!؟
لکن، اعمال وی، به گونهای بود که کاملا نشان می داد، پیوسته در تب و تاب است، تا هر طور شده قدرت و اختیارات خود را، به رخ من بکشد!!؟
منشی خصوصی ملکه، همیشه اصرار داشت این نکته را، به ما گوشزد کند که، کار کردن برای شهبانو، افتخار بزرگی است، و باید به خود ببالیم، که در خدمت دفتر مخصوص شهبانو هستیم. یک بار هم از اتاق، صدایش را شنیدم، که داشت برای پنج دستیارش نطق می کرد، و با حرارت و لحنی تحکم آمیز، به آنها می گفت:
_ … حتی یک لحظه هم نباید فراموش کنید، که به خاطر کار کردن در دفتر مخصوص علیاحضرت، افتخار بزرگی، به همه شما ارزانی شده است!!؟ ما، همه بایستی خود را، جان نثار شهبانو بدانیم، و هرگز، این تصور به ذهنمان راه نیابد، که می توانیم شغلی شریفتر، و خدمتی بالاتر از این داشته باشیم. تا جایی که حتی اگر به شما امر شد، هر روز صبح، کف اتاق های دفتر علیاحضرت را تمیز کنید، باید آن را افتخاری برای خود بدانید_[یعنی بدین ترتیب، بز گر، در تمامی مدت، مشغول گله پروری، در عین گر کردن تمامی گله، بوده است!!؟؟ و مفهوم قوز بالا قوز را، در اجتماع نوپای ایران، بهنگام ورود قشر زنان، بهمکاری موازی با مردان، می کوشیده است، تا به تحقق برساند!!؟؟]_…
ولی، مضحک اینجا بود، که خود او از بقیه انتظار داشت، در مقابلش چنان تعظیم و تکریم کنند، که گویی خود او، همان”علیاحضرت” است!!؟؟…”
(مینو صمیمی: پشت پردهی تخت طاووس،مترجم دکتر حسین ابوترابیان، انتشارات اطلاعات، ۱۳۶۸، صص ۱۹۹-۱۹۷)
بنابر استندارد سعدی از کیفیت زندگی با دیگران، و تجربه از زیستن در بهشت یا جهنم، در دورهی حیات، این بانوان و کیفیت گلادیاتوری روابطشان با یکدیگر، در کاخ سلطنتی نیاوران، چنانکه بانو صمیمی، وصفشان می کند، آنها، به نام زندگی در دربار سلطنت پهلوی، در حقیقت، در جهنم زندگی می کرده اند، و نه در بهشت!؟
بنابر اصل دریافت های تازه از متنهای کهن، این هم سند برداشت تاریخی سعدی از کیفیت استندارد زندگی:
_دربارِ مونث، کارگاه موازی تولید انبوه انسانهای دوپاره
نا-بخودهایِ مونث!؟
بدین ترتیب، ملاحظه می شود که، #قوز_بالا_قوز، نه تنها شامل ورود زنان، در جامعهی رسمی و اداری ایران، در زمان پهلوی دوم، کم و بیش تحقق یافته است؛ بلکه، ایجاد یک دفتر مخصوص، بعنوان دفتر نایب السلطنهی ایران، به سبب آنکه، اتفاقا این نایب السلطنه، یک بانو بوده است_ همسر سوم پهلوی دوم_ سوکمندانه، نه تنها چیزی از قدرت تولید انبوه نظام سلطنتی، از مردان تو پوکِ نا-بخود نکاسته است، بلکه تنها از انحصارِ تولید انبوه مردان نا-بخود، که از ویژگی های ۲۵۰۰ سالهی نظام سلطنتی ایران بوده است، فرو کاسته است!؟ یعنی طلسم آن انحصار را، فرو در شکسته است!؟
ایجاد دفتر مخصوصی، برای نایب السلطنهی ایران، به سرپرستی یک بانو_موجودی مونث_در حقیقت این سازمان جدید به رقابت با سازمان مذکر شاهنشاهی، و به موازی آن، مرکز تولید انبوهی از جنس مونث، بعنوان زنان نا-بخودِ_ به اصطلاح “نا-جاه طلب؟!”_ بعنوان قوز بالا قوزی بر عوارض نظام سلطنتی ایران، و تولید انبوه گلادیاتورهای مونث رقیب، افزوده است!؟ زیرا، بعبارت دیگر، تکرار علت کهن_بدون اصلاح و تغییر اساسی، در آن_ همچنان، به تولید انبوه تورمی معلولهای همسان تازهتر، پرداخته است_ مردا خیلی کم بودن، حالا زن ها هم، بهشون اضافه شدن!!؟؟
در رجوع مجدد، به خاطرات بانو صمیمی، در آنجا با این تاییدات، روبرو می شویم که:
۱)-“…در میان اطرافیان ملکه، آدمهای متکبر و پرنخوت فراوان بودند. و به همین جهت، بر کارمندان دفتر مخصوص ملکه، جوی آکنده از ترس و دلهره، حاکمیت داشت!!؟”
۲)_”در چنین وضعی هم، طبعا هیچکدام، جرات نمی کردیم، آزادانه سخن بگوییم، و ناگزیر به رعایت نوعی خودسانسوری _[یعنی باز خود نبودن، و دیگری جلوه نمودن اجباری، با کتمان حقیقت، و سکوت اجباری!؟]_ بودیم!!؟؟
۳)-“یکی از مظاهر بارز محیط های خفقان آلود، رشدِ چاپلوسی و در کنار آن گسترش توطئه چینی است؛ که این هر دو پدیده نیز، در میان کارمندان دفتر مخصوص، بشدت رواج داشت. و دسیسه گری برای بی آبرو کردن رقیب _[ برای ضربه زدن گلادیاتوری، و از پای درآوردن رقیب]_به صورت برنامهی عادی روزانه، درآمده بود.
۴)-“رؤسای قسمتهای مختلف دفتر، بی آنکه متوجه قباحت رفتار خود باشند، برای جلب اعتماد رئیس دفتر مخصوص ملکه(دکتر هوشنگ نهاوندی)، و نزدیک شدن به او، حاضر بودند دست به هر کاری بزنند، و در این راه، بیشرمانه (!؟) با هم رقابت میکردند_[ یعنی هر چه بیشتر خود نبودن، و دیگری دلخواه ارباب جلوه نمودن!؟ نوعی روسپی گری اداری سیاسی، در سلسلهی مراتب ارباب و نوکری معمول ایران، نوعی ماکیاولیسم، دست به هر کاری زدن برای رسیدن به مقصود خود!؟].
یاد آوری: بدین جمله، در بالا توجه خاص مبذول دارید: “برای جلب اعتماد رئیس دفتر مخصوص ملکه(دکتر هوشنگ نهاوندی)…. حاضر بودند دست به هر کاری بزنند(؟؟!)….” (پشت پردهی تخت طاووس، ص۲۰۰)
_ماکیاولیسم کلاسیک
آیا این همان تعریف کلاسیک #ماکیاولیسم نیست؟؟!-: “هدف، کاربرد هر نوع وسیله را، توجیه می نماید!!؟”
بانو صمیمی ادامه می دهد که:
۵)_”…یک روز بعد از ظهر، بین فریده میربابایی، و یکی از رؤسای قسمتها، چنان درگیری پیش آمد، که ماجرایش را، هنوز فراموش نکرده ام.
قضیه بر اثر گم شدن یک نامه ی بسیار مهم، اتفاق افتاد، که ملکه آن را امضا کرده بود، ولی وقتی برای اقدامات بعدی به دفتر آورده شد، دیگر کسی آنرا ندید!!؟
میربابایی، رئیس قسمت مربوطه را، مقصر میدانست، و او هم متقابلا مدعی بود، که نامه را به دست منشی ملکه(یعنی خود #میربابایی) سپرده است. به دنبال آن، دامنه بحث و جدل بالا گرفت، تا تبدیل به یک منازعهی تمام عیارِ_[گلادیاتوری، و ماکیاولیستی!؟]_شد؛ و به اینجا رسید که هر کدام، با پشتیبانی دستهای از کارمندان حاضر در اتاق، به دیگری ناسزا می گفتند، و طرف مقابل را به دزدی و توطئه گری، متهم می کردند.
گرچه سرانجام، نامه کذایی پیدا نشد، ولی #فریده_میربابایی، به نتیجهی دلخواه خود رسید، و توانست رقیب را، چنان از چشم رئیس دفتر مخصوص (دکتر نهاوندی) بیندازد، که مدتی بعد، ناگزیر از مقامش برکنار شود.”
(پشت پرده ی تخت طاووس، صص۲۰۱-۲۰۰)
مردا کم بودن، زن ها هم اضافه شدن! قوز بالا قوز، کشتی کج گلادیاتوری زنان، برای نخستین بار به میزبانی عربستان_آبان ۱۳۹۸/اکتبر ۲۰۱۹
بطور خلاصه، توضیح کوتاه دربارهی نبرد گلادیاتوری نمایشی، و فاجعه بار میدانی در روم باستان، و تفاوتش با گلادیاتوری ناشی از سلطنت، و خلافت استبدادی در ایران، به ترتیب زیر، مورد اشاره قرار می گیرد:
۱)- گلادیاتورها، به کمترین چیزی از نابودی یکدیگر، راضی نمیشدهاند!؟
یک #گلادیاتور، طبق رسم معمول روم باستان، فقط زمانی آزاد می شد، که رقیب خود را، یکسره از هستی، ساقط میساخت.
بدین سان، گلادیاتورها، گرچه در یک سازمان گلادیاتور پروری، با هم تربیت می شدند، از همان روز اول، سعادت و رهایی خود را، در نابودی همبازی و رقیب خود می دانستند، و نه در تعاون و همکاری با او!؟
۲)-در رقابتهای گلادیاتوری روم باستان، فقط مردها، به پیکار گلادیاتوری با یکدیگر می پرداختند. و زنان، بکلی از شرکت در این پیکارهای میدانی گلادیاتوری، معاف بودند!!
۳)-سوکمندانه، ما مشاهده میکنیم، که با به اصطلاح، اعطای آزادی و برابری اشانتیونی، و قطره چکانی به زنان، در دوران سلطنت پهلوی دوم، بر خلاف رسم نکبت گلادیاتوری روم باستان_بعنوان #قوز_بالا_قوز _این نکبت پیکار رقیب کشی یا گلادیاتوری، چون یک بیماری مسری وبایی، یا کرونایی، از مردان، به زنان نیز، سرایت نموده بوده است!؟
۴)- گلادیاتورهای روم باستان، بیش از یک بار فرصت مبارزه، و یک رقیب، البته تا دم مرگ، نمیداشته اند!!؟
گلادیاتور، در نتیجه می دانست، تمام قوای خود را در رقابت، هنگام نبرد در میدان، فقط باید متوجه رویارویی با یک رقیب نماید و، بس. غیر از آن، او هرگز به رقابتهای با دیگران، نمی اندیشید، و یا دقیقتر بگوییم، از وجود رقابتهای دیگران_بالقوه و بالفعل_نمی هراسید، و دلهره نمی داشت، و ایمن بود!!
۵)- با توجه به مقدمات بالا، در هیچ گلادیاتوری، بخاطر همزیستی و حتی داشتن خوابگاه مشترک، و یا نشستن بر سر سفرهی خوراک مشترک، نسبت به دیگر گلادیاتورها، نه تنها حس محبت، ایثار، و همکاری مشترک بیدار نمی شد؛ بلکه همیشه، متوجه نقطه ضعفهای یکدگر بودند، که در هنگام روبرو شدن در میدان با هم، از آن نقطهی ضعف، حداکثر بهره برداری، و سوء استفاده را ببرد، که رقیب را غافلگیر نموده، و ضربهی نهایی مرگبار را، بر او وارد سازد!؟
۶ )- غالبا، در این مدارس تربیت گلادیاتوری، گلادیاتورهای رقیب بالقوه، برای نبرد بالفعل در میدان را، از همان آغاز انتخاب می کردند، و آنها بیشتر با هم به تمرین می پرداختند_ همانطور که اشاره رفت به کشف نقاط ضعف یکدیگر دقت می نمودند_ بدون آنکه، رفیقانه، آنرا به حریف رقیب خود، تذکر دهند، و او را، به رفع آن وادار سازند. از اینرو، درستتر آنست که، بگوییم گلادیاتورهای روم باستان، در واقع و عموما، بیش از یک رقیب نمی داشتند، و لازم نبود، همیشه، هر گلادیاتور دیگر را، رقیب مرگبار خود بپندارند!!؟
زیرا، معمولا، مسئول پرورشگاه های گلادیاتورها، عملا، به تجربه دیده بوده اند که اگر، گلادیاتوری قبلا، با گلادیاتور دیگر، بعنوان یک زوج انحصاری انتخاب نشده بوده باشند، و آنها را، به تمرین های لازم بر نگماشته بوده باشند، این پدیده پیش می آید که، در روز نبرد، اگر #گلادیاتور، با زوج خود رویاروی نمی شد، و او را، با گلادیاتور دیگری_ که هیچ گاه با هم تمرین نکرده بودند_ رویا رو می کردند، امکان غافلگیری بشدت بالا می رفت، یعنی ممکن بود که یکی از این دو گلادیاتور، ضربه ای، نا شناخته از قبل، به رقیب خود بزند، و او را در همان دقایق نخستین نبرد، از پای در آورد!؟
این امر، موجب ناخرسندی تماشاگران می گردید که، به حد کافی، به هیجان در نیامده بوده، و با فریادهای خود، به طرفداری یکی از دو رقیب، به تشویق آنان نپرداخته بوده اند که: او را بزن، به پایش بزن، به دستش، به شکمش،…بزن! بزن! بزن! و….
نبرد گلادیاتورها، در #میدان_کولوسئوم، بزرگترین تماشاخانه در امپراتوری روم باستان
تماشاگران آن روز نمایشهای گلادیاتوری، همانند تماشاگران مسابقههای فوتبال امروزی، می بایستی، مدتی دراز_ دست کم نود دقیقه_ در التهاب و هیجان پیکار رقیبان، به سر ببرند، تا خشنود و ارضا گردند!!؟
تصور فرمایید، که اگر در بازیهای امروز فوتبال، قرار بر این بود که، با اولین گلی که به دروازه می رفت، بازی خاتمه می یافت، و برنده و بازنده تعیین می گردید، در اینصورت شاید هرگز کسی، با اشتیاقی اینچنین که در دنیای امروزه متداول است، به تماشای فوتبال، فرو در نمی نشست!؟
از اینرو، مربیان و مسئولان پرورش و نمایش های گلادیاتوری، سعیشان بر آن بوده است که از آغاز، یک زوج متشکل از دو رقیب_ کم و بیش انحصاری_ را تعیین کنند، تا آنها_ پس از ماهها تمرین_بشیوه های تهاجمی و تدافعی یکدیگر، بخوبی آشنا شوند، تا بر مقاومتشان در نبرد، رویاروی یکدیگر، در میدان، در حضور تماشاچیان، افزوده شود، و بتوانند حداقل یکساعتی، تماشاچیان را، سرگرم و راضی، در هیجان نگاه دارند_ نه آنکه ناآشنا به شیوههای تهاجمی و تدافعی یکدیگر، یکباره ، در همان آغاز، یکی از آن دو غافلگیر شده، از پای در آیند!؟
و این راز عدم ترس و دلهره ی گلادیاتورها، از رقیبان متعدد، بشمار می رفته است!!؟
نبرد گلادیاتورها
۷)- اما، در نظام سلطنت و خلافت استبدادی، شمار رقیبان، یکی و دوتا نبود!؟ هرگاه بر یک رقیب غالب می شدند، هنوز، با شمار رقیبان بیشتری، در کشاکش نکبت بار رقابت، در ذهن، در خواب و در بیداری، و رویارویی واقعی با شخصیتهایشان، روبرو می بوده اند!؟
۸)- در حالیکه، گلادیاتورها در روم باستان، عموما، با هم بیگانه و از قبائل و کشورهای مختلف می بوده اند، که در جنگ به اسارت رومیان در آمده بوده اند، در نظام سلطنت و خلافت استبدادی، اتفاقا، درست برعکس، رقیبان، بیشتر از نزدیکان و خویشاوندان یکدیگر بشمار می رفته اند. و هر چه این خویشاوندی سببی یا نسبی، نزدیکتر بود، بر شدت رقابت می افزود_یعنی رقابت، در میان خودی های بسیار خودی روی می داد!؟ تا جایی که شامل برادران، عمو زادگان، دایی زادگان، و حتی بدتر از همه رقابت گلادیاتوری مرگبار، شامل پدر با پسر، و پسر با پدر نیز، میگردیده است!!؟
_گلادیاتوری پدر با پسر،
رقابت شاه با ولیعهد خویش
بعنوان مشتی نمونه از خروار، #رقابت_گلادیاتوری توهمی پدر با پسر را، در وجود شاه عباس اول(زندگی۶۰=۱۰۳۸- ۹۷۸ه.ق/ ۱۶۲۹-۱۵۷۱م)، در دو روایت، ملاحظه می نماییم.
۱)-پیترو دلاواله، (۶۶=۱۶۵۲-۱۵۸۶م)، جهانگرد ایتالیایی که مدتی را، در ایران گذرانده است، و با دربار صفوی در ارتباط بوده است، در سفرنامهاش، “از مشاهدات خود”، چنین می نویسد:
” …شاه عباس دارای طبیعتی غمگین است، …شاید علت اساسی غم عمیق شاه، قتل فرزندش صفی میرزای جوان باشد، که همه به لیاقت و فراست او امیدواری زیادی، داشتند. شاه، پس از اینکه به او مظنون شد، و او را کشت، فهمید اشتباه بزرگی مرتکب شده است_[حاصل بازتاب نکبت عادت به شتابزدگی، و انتظار فوریت در اجرای دستورهای خودکامگان؟!؟!]_ و میگویند این پدر غمزده، هر روز مدت زیادی، به این مناسبت گریه می کند.
وی قدغن کرده است، که هیچ کس، حق ندارد، درباره ی صفی میرزا، حرفی بزند، و یا چیزی بنویسد و بخواند، و یا شعر بسراید، تا او این فاجعه را، به یاد نیاورد( یعنی، تا مگر داغش تازه نشود؟!؟!).
بچههای کوچک صفی میرزا را، که در حرم هستند، از نظر شاه عباس پنهان می کنند، زیرا، او با دیدن آنها اشک می ریزد….
زن شاهزاده صفی میرزا، که خود نیز از شاهزادگان گرجی است، بعد از مرگ شوهر، با لباس پاره پاره، و تقریبا برهنه، در حالی که تمام گوشت بدن او، از ضربه سیاه شده بود، با موهای آشفته، و چهرهی خراشیده، فریاد زنان به پیش شاه رفت، و به او دشنام های سهمگینی داد.
یکی دیگر از شاهدخت ها نیز، که خالهی صفی میرزاست، دائما گریه می کند، و هیچ چیز، قادر به آرام کردن او نیست. وی غالبا، به زنان آوازه خوان حرم دستور می دهد، برایش آهنگ های غم انگیز بخوانند، تا اشک بریزد، و سوز دل را فرو نشاند، ولی اگر یک موقعی شاه عباس، به دیدنش آید، اشک خود را پاک می کند، تا چهرهی غمگین نداشته باشد…”
(پیترو دلاواله: سفرنامهی دلاواله، ترجمهی آقای شفا، انتشارات علمی فرهنگی، چاپ اول۱۳۴۸، آخرین چاپ۱۳۸۱، ص ۲۰۸/ در منابع اصیل تاریخی فارسی، لطفا رک به: #اسکندر_بیک_منشی : تاریخ عالم آرای عباسی، به اهتمام شادرواندکتر ایرج افشار، انتشارات امیر کبیر، چاپ پنجم ۱۳۹۲، کتاب دوم، صص۸۸۳ تا ۸۸۴)
۲)- دیوید بلو، ایرانشناس و پژوهشگر انگلیسی، درکتاب خود، شاه عباس پادشاه بیرحمی که به اسطوره مبدل گشت، از نتیجهی مطالعات خود، از جمله، چنین می نویسد:
“…تمایل ذاتی شاه عباس، به بدگمانی و شکاکیت…جهت ارشدترین پسر شاه، که همانا شاهزاده صفی(۲۹=۱۰۲۴-۹۹۵ه.ق/۱۶۱۵-۱۵۸۷م) بود، بسیار مصیبت بار از کار درآمد. شاهزاده، هم در میان درباریان، و هم در میان مردم عادی، دارای محبوبیت زیادی بود.
ولی شبیه هر فرد دارای نفوذ و قدرت، در دربار، بدخواهانی داشت. شماری از این افراد، به ایما و اشاره، بیان داشتند که او _شاهزاده صفی_ می خواهد، بر ضد شاه، دسیسه چینی کند، و افرادی از زیردستانش را، بعنوان شاهد، به حضور شاه آوردند. در صورتی که او، در گرجستان در حال جنگ بود.
اسکندر بیک منشی(۷۵=۱۰۴۳-۹۶۸ه.ق/۱۶۳۳-۱۵۶۰م)_ مولف تاریخ عالم آرای عباسی_ که هم با شاه، و هم با دربار ارتباط تنگاتنگی داشت، … این بیانات [ درباره ی سوء قصد ولیعهد نسبت به شاه] را پوچ و بی اساس می داند. و آن را ناشی از تحریکات متملقان درباری و جویندگان جاه و مقام، که می خواستند ذهن شاه را، نسبت به پسرش مسموم کنند، دانسته است.
ولی شاه عباس، این بیانات[ در مورد سوء قصد پسرش نسبت به خود] را قبول نمود، و فرمان کشتن شاهزاده را، صادر کرد. این امر سبب شورش گشت… بعدها، شاه دچار پشیمانی شد، اما این پشیمانی جلوی رفتار خصمانه ی شاه، نسبت به دو پسر دیگرش را نگرفت، و فرمان داد تا آنها را نابینا نمایند.”
دهن بینی و قتل شتابزدهی پسر اول، ولیعهد، بدستور شاه عباس، او را سخت غمگین، و احیانا، از نظر روانی بیمار نمود. ولی هرگز، بدو پند و عبرت، و احتیاط در شتابزدگی نیاموخت که از این رقیب آزاری های خودی، دست فرو شوید. چنانکه، باز در سی و پنجمین سال سلطنتش، یعنی هفت سال پس از فاجعهی قتل صفی میرزا، دستور به نابینا کردن کردن پسر دیگرش، محمد میرزا، را داد. و سپس، در چهل و یکمین سال سلطنتش،امام قلی میرزا، پسر دیگرش را نابینا نمود. گوئیا، شاه عباس، دچار جنون ادواری شش هفت سال یکبار“رقیب آزاری گلادیاتوری، از میان فرزندان خود” شده بوده است. و این آقا، با اینهمه جنون آزار و، بیماری اش، تازه “یکی، از کبیرها!؟”، و افتخارات نظام شاهنشاهی ایران بشمار می رود: شاه عباس کبیر!!!؟؟
در اینصورت؟!، برای خوشحالی افتخار جاوید شاهیان: دور شوید، کور شوید!!! کور شوید، دور شوید!!! جاوید شاه!!! جاوید شاه!!! هیپ/پیپ/ پیت! هورا! پیت! هورا! پیت! هورا! پیت! هورا! پیپ، پیپ، پیپ هورا!…
_کشتن برادر بخاطر تاج و تخت
و سرودن شعر افتخار بدان
کشتار نزدیکان و عزیزان و به اصطلاح خودیها، در نظام شاهنشاهی ایران به هیچ روی اختصاصی به صفویه نداشته است. برای نمونه،محمود غزنوی، پسرش محمد را، ولیعهد خود می سازد، لکن، گروهی از درباریان، مسعود غزنوی را بر می انگیزند، تا برادرش را از میان بردارد، و خود ولیعهد و جانشین #محمود_غزنوی گردد. و او هم با رغبت تمام، بدین پیشنهاد، تن در میدهد. برادرش، محمد را، از تخت سلطنت به زیر می کشد، او را زندانی می کند، و پس از چندی چشمانش را میل می کشد.
و شگفت انگیزتر آنکه، حافظ هم، این شاه برادر کش_ شاه شجاع مظفری_ را مدح می گوید. در مجموع دیوان حافظ، پنج بار، در چهار غزل به صراحت از شاه شجاع نام میبرد، و او را تا فلک الافلاک، و عرش برین بالا میکشد، منزل وحی از سروشش میشمارد، و عالِم علم و عمل در دینش، میقبولاند، و، و، و،…
و پدر احتیاج بسوزد، بویژه در فضای انحصاری استبداد سلطنتی نظام شاهنشاهی ایران، که رندان بلاکش را، که در نفس خود، شیرانند، به روبه مزاجی معتاد میسازد. چنانکه #مولوی میسراید:
آنچه شیران را، کند روبه مزاج،
احتیاج است، احتیاج است، احتیاج!!!
و اینک گلچینی از چهارغزل حافظ، در مدح شاه شجاع:
۱)_ قسم به حشمت و، جاه و، جلال شاه شجاع
که نیست با کسم، از بهر مال و، جاه، نزاع…
به عاشقان نظری کن، به شکر این نعمت
که من غلام مطیعم، تو پادشاه مطاع...
جبین و چهرهی حافظ، خدا جدا مکناد
ز خاک بارگه کبریای شاه شجاع
غزل ۲۸۷
۲)_ سحر، ز هاتف غیبم، رسید مژده به گوش
که دور شاه شجاع است، می، دلیر بنوش…
محل نور تجلیست، رای انور شاه
چو قرب او طلبی، در صفای نیت کوش
بجز ثنای جلالش، مساز ورد ضمیر
که هست گوش دلش، محرم پیام سروش
رموز مصلحت ملک، خسروان دانند
گدای گوشه نشینی تو، حافظا، مخروش
غزل ۲۷۸
۳)_ …رندی حافظ، نه گناهیست صعب
با کرم پادشه عیب پوش
داور دین، شاه شجاع، آنکه کرد
روح قدس، حلقهی امرش به گوش
ای ملک العرش، مرادش بده
وز خطر چشم بدش، دار گوش
غزل ۲۷۹
۴)_ … وضع دوران بنگر، ساغر عشرت برگیر
که به هر حالتی، اینست بهین اوضاع…
عمر خسرو طلب، ار نفع جهان میطلبی
که وجودیست عطابخش، کریمِ نفّاع
مظهر لطف ازل، روشنی چشم امل
جامع علم و عمل، جان جهان شاه شجاع
غزل ۲۸۸
آقای #شاه_شجاع، مصداق کامل این ضربالمثل است که، میگوید:
پدرسوخته خرچسونه، خیلی خوش عطره!؟، دم باد هم میشینه!؟”
این مرد خبیث_شاه شجاع_ آنچه قاتلان، همه در نظام شاهنشاهی دارند، او به تنهایی دارد:
۱)- پدرش، امیر مبارزالدین را، از تخت سلطنت فرو میکشد، چشمانش را میل میکشد، و در زندانی بسیار گرم و نمناک در بم، برای مدت پنجسال، زندانیاش میکند، تا او در آن فلاکت جان میسپارد!؟
۲)- برادرش را، بخاطر یکه تازی خود در قدرت، در جنگ میکشد، و بعد هم برایش ترانه میسراید که، ما، پادشاهی عالم را با هم، برادرانه، تقسیم کردیم. محمود، برادرم، زیر زمین را اختیار کرد، و من روی زمین را!!؟
۳)- وقتی میبیند، یکی از وزیرانش، در باغی که به دیدن او میآید، به فرزندش شبلی_ کودک پنج شش سالهای، که لب حوض آب بازی میکند، و قرار بوده است ولیعهد شاه شجاع شود_ تعظیم میکند، و برای اینکه به ولیعهد آینده، پشت نکرده باشد، یک پهلو راه میرود؛ شاه شجاع، در این توهم کابوس زده، که مبادا این پسر، از من، روشی را که با پدرم در پیش گرفتم، تقلید کند، و مرا احیانا از تخت فرو کشد، چشمانم را کور کند، و یا درجا بکشد!؟، از اینرو، از پند بهداشتیِ “پیشگیری بهتر از درمان است”، استفاده کرده، دستور میدهد، چشمان شبلی را، از حدقه در آورند، و او را برای همیشه، از دید بصر محروم میسازد!؟
از قضای روزگار، این کودک نیز، با یک کودک کور شدهی دیگر از خاندان آل مظفر، تنها بازماندگان، از قتل عام آل مظفراند که #تیمور_لنگ، آنها را، از کشتن معاف میدارد، و به سمرقند میفرستدشان. و برایشان مقرری تعیین نموده، و پرستارانی نیز، برای آنها بر میگمارد، تا به آن دو کودک نابینا، رحمت آورده، نیازهایشان را، به نیکی بر آورند.
حافظ، در شیراز، با چنین، خبیث کثیر الابعادی، از نکبت درنده خویی، روبرو بوده است!؟ و هیچ راه دیگری، برای امرار معاش نداشته است، تا به اصطلاح کپی رایت آثارش را، بفروشد. او، تنها با چنین خریداری روبرو است. از اینرو، مدیحههای حافظ، از شاه شجاع را، میتوان نوعی شر ضروری، و اضطراری نامید. خودمان را، در چنان موقعیت، جای حافظ بگذاریم، و با دیدهی اغماض بدانها بنگریم.
صرفنظر از، موارد معدودی از، مدیحههای اضطراری، که شر ضروری اند، حافظ سروده های بسیار زیبا، و نکتههای بسیار لطیف دارد، که در تارک قلهی رفیع ادبیات ایران، و حتی جهان، بر نشسته است!؟
بموازی ابر الگوی کلام مجید، که نیازمندان در سایهی استخارهاش بدان پناه میجویند، دیوان حافظ نیز، با گسترشی وسیع در میان مردمان، پاسخگوی فالها و تفالهای ایشان است. لکن، بخاطر رعایت حد اعلای احتیاط و ایمنی_ ماکزیمم سکیوریتی Maximum Security_ در اتکا به پاسخهای برگرفته از فال های حافظ، توجه فرمایید که:
_ یکروز، دزدی را گرفتند و، پرخاشگرانه بدو گفتند:
_پدر سوخته، چرا دزدی کردی؟؟!
گفت: والا، آقایان من بی تقصیرم، من همیشه هر کار که میخواهم بکنم، از دیوان حافظ فال میگیرم. این بار هم، برای اقدام به دزدی فال گرفتم، خیلی خوب آمد. نمیدانم، چرا برعکس همیشه شد، و من، اینطور بدبخت شدم!!!؟؟…
( برای اطلاع بیشتر از رقابت های گلادیاتوری درون طبقاتی نظام سلطنت استبدادی رک به: کانال تلگرام فردا شدن امروز، گفتارهای ۱۰۷ ، ۱۰۸ ، ۱۱۸ و در گفتار شمارهی ۱۱۵ به تفصیل با ذکر گاهشمارهای لازم دربارهی امیرمبارزُالدین و شاه شجاع، و قتل عام آل مظفر سخن رفته است.)
شامل شرح کامل قتل عام آل مظفر بدست تیمور لنگ
_حرمسرا، زندان حصر خانگی رقیبان بالقوه ی خودی
و دیوید بلو، درباره ی زندگی و منش شاه عباس ادامه می دهد که:
“…شاه عباس، از خیلی وقت پیش روش اسلاف خود، دربارهی حکمرانی ولایت ها، بوسیله ی شاهزادگان را منسوخ نموده بود.
اکنون به این مورد نیز، کفایت نکرد، و آنها را در حرمخانه، نگه داشت. مکانی که آنان، هم صحبت خواجگان حرمسرا، و زنان حرم بودند، و نه با دیگران، خارج از حرم (نوعی حصر خانگی، در حرم!!؟، تا همه چیزشان تحت کنترل باشد و گفتگوهایشان را نیز، به شاه گزارش دهند!!؟ رسمی متداول در بیشتر از حرمسراهای خلفای بنی عباس و خلفای عثمانی)…” (دیوید بلو: شاه عباس، پادشاه بی رحمی که به اسطوره بدل گشت، ص ۱۷۶)
چه ساده دلانه است که پاره ای تصور می کنند، نظام شاهنشاهی، فقط گفتگو از یک پادشاه است که می آید و می رود!؟ در صورتیکه آنچنان که بارها گفته ایم، یک نهاد، سازمان بسیار بزرگ و پیچیده، و قطاری طولانی است که حرم و حرمسرا، و ماجراهای آنچنانی آن_ که یک نمونه اش را، در بالا یاد آور شدیم_ تنها، یکی از واگن های فراوان آنست!!؟
“…یکی از پیامدهای داشتن زنان بسیار در حرمسرا، فراوانی کودکان حاصل از زناشوییها و همخوابگیها، با کنیزان و مانند آن بودهاست. در این مورد روشی را، پادشاهان صفوی بهکار میبستند که اتفاقاً نظیر آن، در حرمسراهای امپراتوران عثمانی نیز، به فراوانی مشاهده شدهاست. و شاردن، در این باره چنین گزارش میدهد که:
“یکی از روزهای ماه اکتبر ۱۶۷۲/ مهر۱۰۵۱، که با ناظر کل دربار شاه، در مخزن پارچههای زربفت و نقرهکار بودم، و شاه در آن روز به سفر دور می رفت،... من در جریان کار شنیدم که خواجه سرا، به ناظر، آهسته گفت:
_پادشاه، اکنون ۶۰ بچهی زنده، در حرمسرا دارد. و با توجه به آنچه در مورد حرمسرای پادشاه شنیدهام، معتقدم هر وقت عدهی فرزندان شاه زیاد میشود، با کشتن اطفال اضافی، از شمار آنان میکاهند!!؟؟
“ملکهی مادر”_مادر شاه_ بر این عمل زشت و فجیع نظارت میکند. اما چون کاری مرسوم و معمول است، خشونت و زشتی این جنایت، قتل عام کودکان(Infanticide)، از میان رفتهاست!!؟؟ [ گوییا بره های اضافی گوسفندان را قربانی می کنند، این قربانیان دیگر،”شاهزاده” بشمار نمی روند، بلکه توله ی شاه یا،”شاه-توله؟!”های اضافی محسوب می شوند که باید قربانی شوند!!؟؟ ]”
_زن ها، در رقابت گلادیاتوری، با خود و با مردان، در نظام شاهنشاهی
۹)- باز همچنان درست بر خلاف رسم گلادیاتوری، در روم باستان، در رقابت گلادیاتوری سلطنت و خلافت استبدادی، به هیچ روی زن ها، بیرون از دایرهی رقابت مرگبار، نمی بوده اند!!؟
به یادآوریم، رقابت و جنگ کوروش بزرگ را، با ملکه ی میترایی ماساژت ها، و یا رقابت پدر رستم فرخزاد با شاهبانو آزرمیدخت دختر خسرو پرویز، و یا سلطان محمود غزنوی را با سیده ملک خاتون و، و، و….( دربارهی کوروش، ملکه تومیریس، رستم فرخزاد و دیگر اشخاص نامبرده در بالا رک به: کانال تلگرام #فردا_شدن_امروز، گفتارهای۱۱۶،۱۱۸،۱۳۳،۱۴۲،۱۵۴،۱۵۵،۱۵۶،۱۵۷،۱۶۹،۱۷۲،۱۷۸)
مادر او خیزران نام دارد( ۴۳=۱۷۳-؟۱۳۰ه.ق /۷۸۹- ۷۴۸ م). احتمالا خیزران در ۱۶ سالگی ازدواج نموده_ در سال ۱۴۶ه.ق/ ۷۶۴م_ و احتمالا یکسال بعد در سال ۱۴۷ه.ق/ ۷۶۵م هادی، از او تولد یافته است. برادر دیگر هادی، هارون الرشید، است که در سال ۱۴۸ه.ق / ۷۶۶م تولد یافته است. در مورد قتل هادی، بدست یا بدستور مادرش خیزران، در تاریخ فخری، چنین آمده است که:
“… دوران خلیفه هادی، چندان طول نکشید. گویند مادرش خیزران به کنیزان خویش دستور داد، هادی را به قتل برسانند. ایشان نیز، روی صورت وی نشستند، تا هادی درگذشت.
…چون هادی، به خلافت رسید، به سبب غیرت بسیاری که داشت … به او(خیزران) گفت:
این آمد و رفتی که شنیده ام پیوسته بر در خانه تو می شود، چیست؟ آیا دوکی نداری، که با آن به رشتن بپردازی؟ یا قرانی که بخواندن آن اشتغال ورزی؟ یا خانه ای که در میان آن بنشینی؟!
بخدا سوگند، اگر بشنوم یکی از امرا و خواص من، بر در خانه ی تو بایستد، گردن او را زده و اموالش را #مصادره می کنم! و اگر این کار را نکنم، خویشی من با رسول خدا(ص) دروغ است.
سپس به اطرافیانش گفت: کدام یک از ما بهتریم؟ من و مادرم، یا شما و مادرهای شما؟
گفتند: تو و مادرت!
گفت: کدام یک از شما دوست می دارید، که مردان درباره ی مادرش گفتگو کنند و بگویند، مادر فلان کس چه کاری کرد، و چه رفتاری نمود؟
گفتند: ما چنین چیزی دوست نمی داریم.
هادی گفت: پس چرا نزد مادر من می روید، و با وی گفتگو می کنید؟
چون ایشان سخنان هادی را شنیدند، از رفتن نزد مادر وی، خودداری کردند، سپس هادی خوراکی مسمومی برای مادرش فرستاد، ولی مادرش آن را نخورد. بلکه، وی(مادر) مبادرت به کشتن هادی(پسر) کرد.
بعضی گفته اند، سبب مرگ هادی این بود که وی عزم کرد برادرش هارون الرشید(۲۳=۱۹۳-۱۷۰ه.ق/ ۸۰۸-۷۸۶م) را از خلافت خلع کند، و برای فرزندش جعفر، بیعت بگیرد. خیزران که هارون را بسیار دوست می داشت، بر جان وی ترسید، و هادی را به قتل رسانید…”
افزون بر آن، در تاریخ #تجارب_السلف (تجارب پیشینان)، درباره چگونگی قتل خلیفه هادی، بدستور مادرش خیزران، چنین آمده است که:
“…خیزران، کنیزکان را فرموده بود که هادی را بکشند. کنیزکان در حال مستی، بالش بر دهان هادی نهادند، و بر آن بالش نشستند، چنانکه او جان بداد …” (تجارب السلف، تصحیح عباس اقبال، انتشارات طهوری، ۱۳۴۴، ص۱۳۴)
و بدینسان هارون الرشید، با شهرت خلیفهی رسول خدا، به سبب قتل برادرش بدست مادرش، به خلافت رسیده است. چه خلافت مشروعی، و چه امیرالمومنین مقبولی!!؟؟
مامون و سر بریده ی برادرش امین_ گلادیاتورهای خلافت عباسی – فرزندان هارون الرشید
_مقایسهی نا ایمنی گلادیاتوری در روم باستان،
با تنوع و کثرت نا ایمنیها، در کسب قدرتهای استبدادی
در مقایسهی گلادیاتوری های روم باستان، با رقابت و گلادیاتوری در کسب قدرت استبدادی، از جملهی تفاوت ها، در درجهی نخست، می توان یادآور شد که، گلادیاتورهای روم باستان“یک خوان” بیشتر نداشته اند که از آن به سلامت یا به مرگ عبور نمایند: رقابت در میدان نبرد گلادیاتورها!
لکن، رقابت در کسب قدرت، به مراتب بیش از “هفت خوان رستم”، خوان های خطرناک دیگری، در هر لحظه از زندگانی اشان در پیش داشته اند. از هر خوان که می گذشتند، دهها خوان دیگر با ایجاد نا ایمنی، در برابر هر کس و هرجا، در رویاروی آنان قرار داشتهاست.
یکی از دلایل ایجاد گاردهای جاویدان، گاردهای مراقب و محافظ ایمنی و جان پادشاهان مستبد، و دیگر سازمان های امنیتی و پلیسی مخفی، رکنهای جاسوسی، و ضد جاسوسی، همه از احتمال تعدد رقیبان ارباب قدرت، بوجود آمده است!!؟ و همه، بخاطر پیشگیری یا پیکار، با خوان های محتمل رقابتهای در پیش است!!؟؟
کاخ سعد آباد- مقر زندگی پادشاهان پهلوی
_پدیدهی رقابت در دربار سلطنت پهلوی دوم
با وجود رقابت متقابل، در دفتر نایب السلطنهی پهلوی دوم
ما، اینگونه رقابتها را، میان دفتر نایب السلطنه بانوی اول ایران، با دفتر پادشاه ایران_(یعنی، تضاد میان کاخ سعدآباد، با کاخ نیاوران را)_ مشاهده میکنیم!!؟ همچنین، رقابت زنان با یکدیگر را، که شامل تنها یک یا دو نفر، نمی شده است، مشاهده می کنیم، که چگونه هر کس که بالقوه، بخاطر حفظ مقام، و یا احیانا بخاطر ارتقاء مقام خود، در مقابل رقیبان دیگر_“به اصطلاح گلادیاتورهای نا-جاه طلب دیگر!؟”_ قرار می گرفت، هم آنان، و هم خود او، رقیب اول، دوم، سوم، چهارم و پنجم و دهم، و، و، و… یکدیگر به حساب می آمدند!؟؟ بگونه ای که حتی ذکر عبور از هفت خوان رقابت گلادیاتوری درباری، با قیاس به #هفت_خوان_ رستم، بسیار کم می آورد. (دربارهی #گلادیاتورها از جمله رک به: رازکرشمهها، انتشارات عطایی، ۱۳۴۱، گفتار ۳۵/ صص۲۸۹-۲۸۱، همچنین کانال تلگرام فردا شدن امروز، گفتار۱۱۸ )
یادآوری:
این صحنهها، یادآور مصداق کاملی، برای این گفتهی سعدی، است که:
خانه از پای بست ویران است
خواجه؟! در بند نقش ایوان است
چه زمانی؟!، چه مکانی؟!، و چه رویدادهای شوم شکنجهآور و، روح آزاری؟؟!!
گویی این اتفاقات، که در کاخ نایب السلطنهی آیندهی ایران، کاخ نیاوران، روی می دهد، ربطی به ایران ندارد، و مربوط به کرهی مریخ است!!؟؟ زیرا، همزمان در خیابانهای تهران و اطراف کاخ، و نزدیکی های همان اطراف کاخ_و نه در کرهی مریخ_ فریادهای زلزله خیز “مرگ بر شاه”، و“شاه باید برودِ” میلیونی تودهها، گوشها را کر می نمود!!؟
و همان زمان، روزنامه های صبح و عصر، با حروف بسیار درشت، این شعارها را منتشر می کردند.
خانم صمیمی، این تضاد اتفاقات در کاخ نیاوران، و با در بیرون از آن، در خیابان های تهران، که خود با دلهره شاهدش بوده است را، چنین تعریف می کند که:
۱)- “… از اوایل سپتامبر ۱۹۷۸/ اواسط شهریور ۱۳۵۷، وضع خیابان های تهران چنان متشنج شد، که هر روز ناچار تلفنی با سرهنگ مدنی (رئیس امور امنیتی دفتر مخصوص ملکه) تماس می گرفتیم، تا بدانیم آیا لازم است، باز هم با عبور از خیابانهای تهران، خود را به خطر بیندازیم و کارمان را ادامه دهیم؟
جواب او، همیشه، یک جمله بیشتر نبود: “شهبانو، مایلند دفترشان کماکان باز باشد، و کارمندان به وظایف محولهی خود ادامه دهند.”
و این گفته، البته معنای دیگری نداشت، جز آنکه ما می بایست هر نوع خطری را به جان بخریم، تا مبادا “شهبانو”را، بخاطر تعطیل شدن دفترش ناراحت کنیم!!؟؟“( پشت پرده ی تخت طاووس، ص ۲۳۲)
۲)- “…آن روزها، چون صلاح نمی دیدم با اتومبیل خود، تا محل کارم بیایم، لذا حدود چهار پنج کیلومتر مانده به دفتر مخصوص ملکه، اتومبیلم را در جایی خلوت، پارک می کردم، و بقیهی راه را با تاکسی، و یا، پیاده می پیمودم.
در جریان این پیاده روی ها نیز، چند بار وسط خیابان بین صفوف مردم و ماموران رژیم قرار گرفتم، و واقعا خیلی شانس آوردم که توانستم با فرار از معرکه، جانم را نجات دهم…” ( پشت پرده ی تخت طاووس، ص ۲۳۲)
۳)-“…از پنجره های ساختمان دفتر مخصوص، بخوبی می شد آنچه را که در خیابانهای شاهرضا(خیابان انقلاب کنونی) و ایرانشهر اتفاق می افتاد، مشاهده کرد. و به همین جهت، تا صدای تیر اندازی به گوش می رسید، بلافاصله همه روی کف اتاق دراز می کشیدیم، تا از خطر اصابت گلوله در امان بمانیم…
در یکی از تظاهرات بزرگ که نزدیک دفتر مخصوص ملکه در خیابان شاهرضا رخ داد، مردم چنان یکصدا علیه شاه و خانوادهی سلطنتی شعار می دادند، که تصور می کردیم، چون از وجود دفتر مخصوص در آن محل آگاهند، همگی دارند علیه ما شعار می دهند.” ( پشت پرده ی تخت طاووس، ص ۲۳۳)
۴)-“…در ماه دسامبر ۱۹۷۸/ آذر ۱۳۵۷، عظیم ترین تظاهرات مردم که هرگز، نظیرش را از آغاز قیام انقلابی تا آنزمان ندیده بودم، برگزار شد. در این تظاهرات که بصورت راهپیمایی آرام، در طول خیابان شاهرضا(خیابان انقلاب کنونی) صورت گرفت، حدود یک میلیون نفر از طبقات مختلف جامعه شرکت داشتند….این جمعیت عظیم، در حالی که ضمن راهپیمایی خود آرامش و نظم را کاملا رعایت می کردند، چند شعار را، بیش از همه پشت سر هم فریاد می زدند:_“مرگ بر سلطنت پهلوی”، ” مرگ بر شاه”، و …”( پشت پرده ی تخت طاووس، صص۲۴۱-۲۴-)
۵)-“… ساعت ۳ بعد از ظهر، یک روز در اواسط دسامبر ۱۹۷۸/ اواخر آذر ۱۳۵۷، من به اتفاق فریده میربابایی( منشی مخصوص ملکه) و بیژن شه رئیس( رئیس امور پرسنلی دفتر مخصوص) در یکی از اتاق های طبقه ی پنجم ساختمان دفتر نشسته بودیم، و داشتیم راجع به حوادث انقلاب و مساله ی کناره گیری شاه از سلطنت بحث می کردیم.
میربابایی می گفت: به اعتقاد من، چون اعلیحضرت به این سادگی ها، مملکت را رها نخواهند کرد، ما هم نباید، با مشاهده ی اقدامات عناصر شورشی، روحیه ی خود را از دست بدهیم….
هر سه نفر گرم صحبت بودیم که ناگهان صدای شکستن شیشهی پنجره، ما را به خود آورد، و در پی آن نیز، از طبقهی پایین ساختمان، هیاهویی به گوشمان رسید…
در حالی که حیران مانده بودیم، و نمی دانستیم چه باید کرد، انقلابیون وارد ساختمان شدند، و به طرف راه پله آمدند، یکی از آنها، با لحنی تمسخر آمیز، زنان کارمند دفتر را “نوکران کثیف پهلوی!!؟” نامید، و دستور داد همه بسرعت در یکی از اتاق های طبقهی دوم جمع شوند…
جوانان انقلابی بعد از سه ساعت همه ی کارمندان زن را، … آزاد کردند، ولی از ما قول گرفتند که دیگر در محل کارمان حاضر نشویم…
خارج از ساختمان، جلوی در ورودی عده ای دیگر از انقلابیون، … تا چشمشان به ما افتاد، فریاد زدند: “عوامل کثیف ساواک!!؟”، “نوکران فاسد پهلوی!!؟” و…
چند قدم دورتر نیز، گروه کثیر دیگری، ما را به محاصره در آوردند، و مجبورمان کردند همراهشان شعارهایی مثل “مرگ بر شاه”، یا “مرگ بر سلطنت پهلوی” را، تکرار کنیم.
بعد که داشتم بطرف منزل می رفتم، چشمم به چند اتومبیل افتاد، که مردم در وسط خیابان به آتش کشیده بودند، و همچنین متوجه چند ادارهی دولتی شدم، که از پنجره هایشان شعلهی آتش بیرون می زد…
صبح فردای آن روز، منشی خصوصی ملکه_ فریده میربابایی_ به منزلم تلفن کرد، و اطلاع داد که:_ از قرار معلوم شهبانو دستور داده اند، وسایل دفتر مخصوص ایشان، همراه کلیهی اسناد و مدارک، به وسیلهی کامیونهای ارتشی، به موزهی رضا عباسی در جادهی قدیم شمیران، برده شود. به همین جهت همهی ما باید فورا، خود را به محل موزه برسانیم، و در آنجا، منتظر ابلاغ اوامر شهبانو باشیم…”( پشت پرده ی تخت طاووس، صص ۲۴۵-۲۴۱)
بنظر می رسد که، باید اصطلاح بسیار قویتری از “قوز بالا قوز”، برای نمودن گرفتاریهای مضاعف که چه عرض کنیم، گرفتاریهای صد هزار مضاعف بحران سلطنت استبدادی، و اذنابش را، مورخان آینده، جستجو نمایند!!؟
_یک پرده ی دیگر، و یک نقش آفرین دیگر!؟
در دفتر مخصوص نایب السلطنهی ایران
بانو صمیمی، همچنان، به توصیف و ترسیم خود، از این بحرانها، ادامه می دهد که:
“…در دفتر مخصوص ملکه، ریاست قسمت مربوط به امور داخلی کشور را، مرد جا افتادهای به نام”محمود مصلح”(تولد؟وفات؟) به عهده داشت، که اغلب من با او تماس می گرفتم، تا بعضی مسائل مطرح شده، در نامه های خارجی را – که به امور داخلی کشور ارتباط پیدا می کرد – در میان بگذارم، و از طریق وی جریان به اطلاع وزیر مربوطه رسانده شود. (توجه، توجه! با وجود حکمت دیرین سلطنتی که “دو پادشاه، در اقلیمی نگنجند!؟”، درست برعکس، در آخر الزمان سلطنت در ایران، شگفتمندانه، هر دو پادشاه_ پهلوی دوم و نایب السلطنه اش_ بطور موازی سلطنت می کرده اند، و فرمان ها و دستورها را، برای پیگیری و اجرا، به وزیران وزارتخانه های مختلف، ابلاغ می کرده اند!!؟؟)
“…گاهی، ضمن گفتگو با محمود مصلح، او نمونهی نامه های ارسالی مردم، به دفتر مخصوص ملکه را، نشانم می داد، که اکثرا، در آنها علیه ظلم و تبعیض و بی عدالتی در جامعه، شکایت شده بود. و این البته دلیلی نداشت، جز فقدان یک سیستم با کفایت تامین اجتماعی، و روالی برای حمایت قانونی از مظلومین در کشور؛ که مردم را وادار می ساخت، پس از ناامیدی از سازمانهای دولتی بی کفایت و بی توجه، در مرحلهی آخر، نامه ای به شاه یا ملکه بنویسند، تا از آنها برای حل مشکل خود، کمک بخواهند.
به طور مثال، نامه ای از یک کشاورز روستایی دیدم، که نوشته بود :_
“کارگزاران یکی از افراد متنفذ، او و خانواده اش را، از مزرعه ای که چند سال پیش، در برنامهی اصلاحات ارضی نصیبش شده، بیرون کرده اند. و از شکایت به دادگاه هم، هیچ نتیجه ای نگرفته است….
پس از خواندن این نامه، از محمود مصلح پرسیدم :
” شما این نوع نامه ها را به اطلاع شهبانو می رسانید؟! ”
او خنده تلخی کرد و، بعد در حالی که با دست روی شانه ام می زد، با لحنی پدرانه گفت :
_ خیلی خوش خیال و ساده لوح هستی. به نظرم هنوز با سیستم حاکم آشنا نشده ای !؟
سپس، در اتاقش را بست، و با صدایی آهسته، دوباره، صحبتش را چنین ادامه داد :
_هیچ می دانی، روزی چند تا از این شکایت نامه ها، به دستمان می رسد ؟!
… حقیقت اینست که، اگر بخواهیم همه ی آنها را برای مطالعه ی شهبانو بفرستیم، ایشان باید تمام کارها را، کنار بگذارند، و از صبح تا شب فقط نامه بخوانند!؟
راجع به این نامه هم، مساله کاملا روشن است. مرد متنفذی که، کارگزارانش آن روستایی بدبخت را، از زمینش بیرون کرده اند، شریک تجارتی یکی از برادران اعلیحضرت است؛ و به این ترتیب، معلوم است که از دست ما، هیچ کاری بر نمی آید …
پس از آن، مصلح، در پایان سخن خود، شانه اش را بالا انداخت و زیر لب گفت :
_ دربار، تبدیل به مجمع عناصر فاسد و شرور شده است “. (پشت پردهی تخت طاووس، صص ۲۰۲-۲۰۱ )
_بیرون از گردونهی تاریخ؟؟!
درخور توجه همهی داوران منصف، و جستجوگر از پی حقیقت در تاریخ دوران پهلوی دوم، و بویژه شعارهای #انقلاب_سفید، و یا #انقلاب_شاه_و_ملت است!؟؟
سوکمندانه هنوز، جاویدشاهیان، بویژه دربارهی قدرناشناسی ملت ایران، از خدمات انقلابی پهلوی دوم، چه مانورها که نمی دهند؟؟!! بویژه دربارهی #اصلاحات_ارضی، چه لعن و نفرینی به ملت به اصطلاح حق ناشناس ایران، که نمی کنند؟؟!!
یکی از این جاویدشاهیان، که مدیر یک ایستگاه تلویزیون ماهواره ای است، با گستاخی، همین اخیرا، مردم ایران را، مورد خطاب قرار داده بود و، می گفت:
_” هنوز، نمک ناشناس ها! پس از چهل و یک سال، در خواب غفلتید؟ بر نمی خیزید که، حق را بجای خود، بنشانید؟ و از روح بزرگ پادشاه فقید، عذر خواهی کنید، که چه خدمتها به شما کرده است، و، و، و…؟؟؟”
این آقای پر مدعا، و به اصطلاح باهوش، هنوز، از آمار سادهی دو دوتا، چهارتا، بیخبر است. از جمله، ملتی را که او مورد خطاب قرار می دهد، نمی داند که این مخاطبان، پس از چهل و یک سال، سپری شده از انقلاب، بیش از هشتاد درصدشان(۸۰%)، زمان انقلاب، هنوز از مادر نزائیده بوده اند، و یا احیانا دوران کودکستان و مدارس ابتدایی را سپری می ساخته اند!؟ اکنون، ده پانزده درصد باقی مانده نیز، از زمرهی مردم، اگر نمرده باشند، بیشترشان از گردونهی فعالیتهای روزانهی فعال، خارج شده، پیر و احیانا، معلول و زمینگیر اند!؟ بنابراین او، دشنامی را که می خواهد به پدران بدهد، به فرزندان می دهد!؟
فقط باید به او گفت، جناب آقای نا عوضی، نا عوضی پور، و، و، و… تو از خواب غفلت بیدار شو، که بیرون از گردونهی تاریخ، با سایه های مردم در محاق فرو رفته، در ستیزی، نا عوضی نا بیسواد!!؟
گزارش خانم صمیمی، و گفتگوی او، با محمود مصلح، نشان می دهد که، اکثر از زارعان، در به اصطلاح اصلاحات ارضی، قربانیانی بوده اند، که فقط ارباب عوض کرده اند. و کسانی از درباریان، و نزدیکان خاندان سلطنت، بجای مالکان بزرگ قدیم، با قدرتی بیشتر، به بیرون راندن بسیاری از زارعان از زمین هایشان، اقدام ورزیده اند. به برکت نامبارک اصلاحات ارضی، زارعان رانده شده، از سرزمینی که همه اجدادشان بر آنها کار میکردهاند، به انبوه مهاجران اضطراری از ده به شهر، به حاشیه نشینی شهرها، در حصیر آباد ها، پیوستهاند!؟؟
و پژوهشگران بیطرف، غالبا، یکصدا هستند که، حاشیه نشینی در شهرهای بزرگ، تحفهی نامبارکی است که، این اصلاحات ارضی بی رعایت اجرای صحیح آنها، و فاقد تامین امنیت زارعان، به شهرها، تحمیل کرده است!؟؟
حلبیآبادها، زاغه ها و کپرهای حاشیهی شهرها، در آستان تمدن بزرگ
_باز هم یک پردهی دیگر!؟
از همان رویدادهای مریخی
خانم صمیمی، پیش از اشتغال به خدمت بعنوان منشی مخصوص نایب السلطنه، در امور بینالملل، حدودا سه سال، از سال ۱۳۵۲ تا ۱۳۵۵، سرپرست دبیرخانه و دفتر روابط عمومی“سازمان ملی حمایت از کودکان ایرانی”، وابسته به یونیسف، بوده است.
انجمن ملی حمایت از کودکان در سال ۱۳۳۱ در ایران بنیان نهاده شده بود. و هدف این انجمن، آموزش کادر فنی مورد نیاز سازمانهای بهداشتی، و تربیت افراد دانش آموخته، و کار آزموده (بهیاری)، از جمله برای خدمت در سازمانهای ویژهی آموزش کودکان بودهاست. فعالیتهای این انجمن در سه بخش، بدین قرار بوده است:
یک)- آموزش
دو)- تغذیهی رایگان کودکان، با کمک مالی یونیسف
سه)- بخش ویژه برای نگهداری و آموزش کودکان عقب مانده.
خانم صمیمی، دربارهی سالهای خدمت خود، بعنوان سرپرست دبیرخانه و دفتر روابط عمومی“سازمان ملی حمایت از کودکان”، درباره ی افتتاح نخستین مرکز نگهداری و آموزش کودکان عقب مانده، همچنین، در کتاب خود می نویسد که:
“… از سال ۱۹۷۳م/ ۱۳۵۲ه.ش، متعاقب کناره گیری از خدمت در وزارت خارجه و ترک سوئیس،… اولین رئیسم، دکتر حسینعلی لقمان ادهم (تولد؟ وفات؟)، سفیر قبلی ایران در سوئیس،… مرا به برادر خود، دکتر علیقلی لقمان ادهم(۵۶=۱۳۵۴-۱۲۹۸ه.ش/۱۹۷۵-۱۹۱۹م)، مدیر عامل “سازمان ملی حمایت از کودکان” معرفی کرد، و او هم مرا به ریاست روابط عمومی این سازمان گماشت…
این سازمان، در نقاط مختلف نیز، دارای تاسیساتی از جمله “مرکز نگهداری از کودکان معلول ذهنی” بود، که یکی از جدیدترینشان به صورت اهدایی یکی از ثروتمندان نیکوکار_ (که البته نامش باید مشمول #توطئه_سکوت، و #کتمان_حقیقت قرار گیرد!؟، تا پر رو نشود، و خانواده اش و فرزندانش به نام او افتخار نورزند!؟)_ در “ورد آورد” کرج ساخته شده بود…
…در مراسم افتتاحیه ی این مرکز جدید در وردآورد، شاه تصمیم به همراهی با ملکه گرفته بود. و همین امر، از نظر مسائل امنیتی، بعد جدیدی به قضیه میداد… در عین حال معلوم نبود که، شاه بعد از سالها اشتغال ذهنی و فکری در امور نظامی، و پروژه های صنعتی، چرا اینک به یاد امور خیریه_آن هم بخرج دیگران_ افتاده است؟؟! ( آری، بگفته ی مشهور، خرج که از کیسه ی مهمان بود، حاتم طایی شدن آسان بود!!؟)
من قبلا، به دستور ساواک، فهرستی شامل نام تمام افرادی که در روز افتتاح مرکز جدید شرکت داشتند، تهیه کرده بودم، … که میبایست فهرست خود را … تحویل مقامات ارشد ساواک بدهم، تا درباره اش نظر بدهند…
قبلا، طی مدتی که در این شغل خدمت می کردم، بارها برای رتق و فتق امور مربوط به دیدار مقامات سرشناس خارجی و داخلی، از تاسیسات سازمان حمایت از کودکان، با رؤسای ساواک تماس داشتم.
ولی چون همواره می دیدم آنها وجود “یک زن!؟” را، در مقام رئیس روابط عمومی سازمان، بزحمت می پذیرند، و اصلا حرفهایم را قابل اعتماد نمیدانند، به همین جهت هر زمان مسایل مربوط به امور امنیتی دیدار کنندگان پیش می آمد، و می بایست با مقامات ساواک، روبرو می شدم، واقعا از اینکه ناچار بودم با افرادی “بی اعتنا به شخصیتم!؟” تماس داشته باشم، عزا می گرفتم_ (یعنی، بر خلاف اسطورهی اصل انقلابی آزادی اعطایی برابری زن و مرد از طرف شاهنشاه، در انقلاب سفید یا شاه و ملت، هنوز، ساواک، بدان اصل انقلابی اعطایی از طرف پهلوی دوم، اعتنا ندارد!!؟؟ با آنکه از قدیم گفته اند، احترام امامزاده با متولیان آنست، ملاحظه می شود که، متولیان شاهنشاهی ایران، و در راس آنها ساواک، برای معجزه های انقلابی امامزاده ی خود، پشیزی ارزش قائل نبوده اند!!؟؟ یعنی، اگر شاه هم، واقعا، نیت آزادی و برابری دادن را به زنان داشته است، در میان نوکران خود، آدم تربیت شده برای اجرای این اصل انقلابی را، فاقد بوده است!!؟؟ )
رؤسای ساواک، در جلسه آن روز، ضمن بررسی فهرست افراد حاضر در مراسم افتتاح مرکز جدید التاسیس، به من اطلاع دادند که، چون دو هفته قبل از برگزاری مراسم، محدوده ای در اطراف مرکز مزبور، به عنوان منطقهی امنیتی تعیین خواهد شد، لذا هیچکس غیر از افراد دارای کارت ویژه ی صادره توسط ساواک، حق ورود به آن محدوده را نخواهند داشت…
از حدود یکسال قبل، ضمن مراجعهی مکرر به وزارت راه، از مقامات مربوطه خواسته بودم، راه فرعی بین جاده ی تهران کرج تا محل مرکز نوبنیاد سازمان را، آسفالت کنند. ولی هیچ گاه نتوانستم از این کار، نتیجه ای بگیرم، تا یک روز که شهردار تهران، تلفنی با من تماس گرفت و، خبر داد که:
_طی ملاقاتی در ساختمان مجلس، با رئیسم دکتر علیقلی لقمان ادهم، که نمایندهی مجلس هم بود، قضیه ی آسفالت جاده ی کذایی را مورد بحث قرار داده است، و چون بلافاصله مساله را با شخص وزیر راه نیز در میان نهاده، لذا عنقریب آسفالت این جاده شروع خواهد شد.”(پشت پردهی تخت طاووس، صص۱۲۶-۱۲۴)
یادآوری:
ملاحظه می فرمایید، که تمام اصل موضوع یک سازمان رفاهی اجتماعی، که آنهم به لطف جوانمردی یک خیر گمنام_ یکی از افراد ملت، و نه از خزانه ی دولت، و یا با هزینه ی سلطنت، و یا به زیان مالی دستگاه نایب السلطنه ی سلطنت_ تاسیس شده است، تا برای بچه های معلول، مانند همه کشورهای به اصطلاح پیشرفته، امکانات رفاهی فراهم نماید، چگونه تحت الشعاع یک مسالهی تشریفاتی فرعی، قرار می گیرد؟؟!
یعنی، همه ی مسائل مهم، فرعی می شود، و اصل آنست که، شخص اول مملکت، که همه چیز اصلی و فرعی، تابع متغیر از اشاره، و رفت و آمد اوست، مورد توجه همه قرار می گیرد!!؟ و بجای آنکه، مهمترین دستگاه ها، و سازمان های اصلی مدیریتی مربوطه، مانند وزارت بهداشت، بهداری، رفاه اجتماعی، و کارکنان ویژهی یونیسف، برای تشریفات اولیه، به دیدار دعوت شوند، یکباره، پلیس مخفی و ساواک، همه کاره می شود!!؟؟
و همه چیز تابع متغیر، از کارت جوازی می شود، که ساواک، برای افراد مورد تایید صادر می نماید!!؟؟ و ساواک نیز، کاری ندارد که این افراد، تخصصی، تعلق خاطری، و یا تجربه ای در امور یک پرورشگاه دارند، یا ندارند؟؟!! و بازدید از این پرورشگاه، موجب افزایش آگاهی یا معرفتی، تجربی یا نظری، بر دانش و تجربیات قبلی آنان، می گردد، یا نه؟؟!! بلکه، مسالهی امنیتی که آیا این افراد، خطری برای شخص اول مملکت دارند، یا ندارند، تنها این مهم است و، بس!!؟؟
بدین ترتیب، همه چیز، از خط اصلی خود خارج می شود و در بن بست فرعی تشریفاتی امنیتی پلیس مخفی، قرار می گیرد. ضمنا، ملاحظه فرمایید، که برای ساواک و دستگاههای دیگر، مانند شهرداری و وزارت رفاه هم، حتی وجود و خواست بازدید نایب السلطنه، هیچ اهمیتی نداشته است، که جاده، فرعی است یا اصلی، آسفالت است یا، خاک آلود و ،خراب است ؟؟!! بلکه، وقتی متوجه شدند، که شوهر نایب السلطنه نیز، می خواهد در این بازدید، با او همراه گردد، یکباره، همه چیز عوض می شود. و این، خود انشعاب، تفرقه و رقابت میان دستگاه نایب السلطنه و سلطان را، بخوبی آشکار می سازد_ انشعاب در دولت!!؟
بیهوده نیست که ما، از تفاوت زمینی ها، و مریخی ها، یاد کردیم!؟ در این میان، آنچه که اصولا، مورد توجه نیست، سهم و آسایش ملت، و درمان و پرستاری از بیماران و معلولان است!!؟؟ سرمایه و پولش را، یکی از افراد ملت پرداخته است، پز و تظاهرات و افتخاراتش را، دولتیان می خواهند مصادره به مطلوب کرده، و از آنِ خود سازند!!؟؟
چون با شما عزیزان ملت، وارد گفتگو شدیم، همانند شاعر، عهد خود را، به یاد آوردیم که:
گر به تو، افتدم نظر، چهره به چهره، رو به رو
شرح دهم غم تو را / غم مملکت و ملت را، نکته به نکته، مو به مو!!؟؟
مهر تو را دل حزین، بافته بر قماش جان!!؟…
رشته به رشته، نخ به نخ، تار به تار، پو به پو
این مشتی نمونه از خروارِ تمام مسائل مملکت بوده است، که بر خلاف #اصل_عدم_دخالت_پادشاه، در امور که در قانون اساسی مشروطیت ایران، بدان تصریح شده است، درست برعکس، همهی امور، تابع متغیر از حتی، میل به بازدید او، از یک پرورشگاه بچه های معلول می گردد!!؟؟
حالا که “او”، می خواهد بیاید، وزارت راه، شهرداری و پلیس مخفی، همه بکار می افتند، تا جاده را، بخاطر عبور شخص اول مملکت آسفالت کنند!!؟؟ در غیر اینصورت، آن جاده، خاکی، خراب و پر چاله و چوله بماند، گور پدر مسافران و راهپیمایانش!!؟؟
آری، چنین بود نازنین، وضع کشوری که ما، علل انقلاب را در آن جستجو کرده ایم!!؟: هیاهوی بسیار بر سر هیچ، همه نمایش، همه تظاهر، همه بزک، همه تجمل، همه ترجیح جزئیات بر کلیات و فرعی ها بر اصلیات، همه تعمیم جزء بر کل، همه قیاس های مع الفارق، و همه سطحی گری و سطحی نگری، همه در بند نقش ایوان ها، و بی اعتنایی به پای بست ها!!؟؟ و آن هم، نه برای مدتی کوتاه، بلکه بدعتی مزمن، در بالغ بر۲۵۰۰ سال نظام شاهنشاهی در ایران!!؟؟ با همه فریاد و، شعار گزمه ها و بوق و کرّنای شیپورچیان که:
_همه کور شوید، دور شوید، چون شاهنشاه تشریف می آورند!!؟؟ پیپ هورا!!!…
خانم صمیمی، همچنان ادامه می دهد که:
“…بعد از آن، شهردار، تاریخ افتتاح مرکز نگهداری کودکان معلول را پرسید، تا بتواند برنامهی آسفالت جاده را تنظیم کند. و من در جوابش گفتم:
_منتظر تایید تاریخ افتتاح مرکز از سوی وزارت دربار شاهنشاهی، هستیم. ولی برای آنکه وعده اش را فراموش نکند، بلافاصله افزودم، به هر حال، تاریخ افتتاح آن، خیلی نزدیک است!!؟…
البته، من از تاریخ دقیق برگزاری مراسم افتتاح، کاملا اطلاع داشتم، لکن بر اثر تجارب گذشته، می دانستم که اینگونه مسائل محرمانه را، هرگز، نباید با افراد غیر در میان بگذارم.(پنهانکاری معمولی در رژیم شاهنشاهی: خود نبودن، و دیگری جلوه نمودن!!؟، عدم اعتماد به هیچ کس!!؟ افشای راز مهمی از تاریخ دقیق افتتاح یک محل نگهداری کودکان معلول، آن هم به شهردار تهران؟؟!! مسلمان نشنود، کافر نبیند! و چه رازها که نظام شاهنشاهی، می بایستی در حفظ آنها، اتلاف وقت و ثروت بنماید؟؟!…آری، جرمش آن بود، که اسرار هویدا می کرد؟؟!!)
آن روز هم که با رؤسای ساواک صحبت می کردم،… با جلب توجه مقامات ساواک به ضرورت وجود یک جاده ی آسفالته در روز افتتاح، از آنها خواستم چاره ای بیندیشند، تا کارگران بتوانند بدون برخورد با موانع امنیتی، آسفالت جاده را، در موعد مقرر، به انجام برسانند.
رؤسای ساواک… از من خواستند، فهرست اسامی کارگران آسفالت کار را، برایشان تهیه کنم… گر چه بعید می دانستم وزارت کار … بتواند فهرستی در اختیارم بگذارد، و از سوی دیگر احساس می کردم، مساله باید خیلی پیچیده باشد، که ساواک، با تمام قدرتش در ممکن کردن ناممکن ها، نمی تواند از عهده ی تهیه فهرست کارگران آسفالت کار بر آید؟؟!!
…سر انجام توانستم با دوندگی بسیار، و کوشش زاید الوصف، به فهرست مورد نظر دست پیدا کنم…
مساله ای که بیش از هر چیز، مرا آزار می داد، و باعث رکود کارها می شد، وجود رقابت نا سالم و دشمنی بین رؤسای تشکیلات گوناگون سازمان بود، که آثار بسیار منفی، در میان کارمندان بجا می گذاشت، و از هرگونه همکاری و همبستگی، بین بخش های مختلف سازمان، جلوگیری می کرد.(کیهان-سپهرِ حاکم گلادیاتوری، بر فضای جامعه، و روابط انسانی!!؟؟ از جمله، حتی در داخل یک سازمان واحد، مانند سازمان تحت نظر دفتر نایب السلطنهی ایران!!؟؟)
برخورد با خرابکاری ها، و توطئه گریهای رنگارنگ، بخشی از وظایف روزانهی ما شده بود، و دقیقا همان اوضاعی بر سازمان حکمروایی داشت، که تمام ادارات دولتی، و شاید کل جامعه ی ایران، از آن رنج می برد!!؟؟
دلیلش هم، البته جز این نبود که، در ایران، روابط بین افراد، نقش تعیین کننده دارد. و حفظ منافع ملی، همواره، در مرحله ی دوم اهمیت قرار می گیرد.
بطور مثال، بعدها پی بردم که، بی اعتنایی وزارت راه، به مسالهی آسفالت جاده ی مرکز، و تعویق این کار بمدت طولانی، هیچ دلیلی جز وجود کینه ی دیرین، بین وزیر راه، و مدیر عامل سازمان ملی حمایت از کودکان نداشته است.( دکتر لقمان ادهم، که در ضمن، نمایندگی در مجلس شورای ملی را، نیز یدک می کشیده است. و احیانا، شاید، در مجلس، در خطابه، نیشی به وزیر راه زده بوده باشد!)
وزارت راه، فقط موقعی جنبید، و برای آسفالت جاده بسرعت دست بکار شد، که پی برد شاه و ملکه، بنا دارند از طریق همین جاده، عازم افتتاح محل جدید نگهداری از کودکان معلول شوند.
ولی، روزی که گروه کارگران آسفالتکار به محل آمدند، همانگونه که انتظار می رفت، ماموران امنیتی، سد راهشان شدند، و همه را به ادارهی مرکزی ساواک بردند، تا هویت یک یک آنها را، بررسی کنند.
چون این وضع، اجرای برنامه ی آسفالت را، بکلی متوقف کرد، و ناگزیر شاه می بایست از طریق جاده ی خاکی عازم افتتاح مرکز شود، وزیر راه، گویی که تا آنزمان، اصلا متوجه ضرورت احداث جاده ی آسفالته نبوده است، با عجله، به حل و فصل قضیه پرداخت، و با سرعتی وصف ناپذیر، هم راه فرعی روستایی وردآورد را آسفالت کرد و هم محل انشعاب راه فرعی از جاده ی تهران کرج را، با مخارج سنگین، به صورت جالبی شکل داد، تا بیش از پیش توجه شاه را جلب کند.( می بینید که هنوز، مفهوم تمدن اشانتیونی، و “شوم و ناهار هیچی، آفتابه لگن شصت تا” چقدر برای بیان روابط انسانی، و اوضاع مدیریت سیاسی، در زیر سایه ی نظام شاهنشاهی ایران، کم می آورد؟؟!! همه ی این کرّ و فر ها، بخاطر ایجاد یک نوانخانه برای نگهداری کودکان معلول خانواده های فقیر و بینوا!!؟؟ )
یک هفته به برگزاری مراسم افتتاح مرکز مانده بود، که وزارت راه، بار دیگر گروهی کارگر به محل آورد، تا جاده ی فرعی مسیر عبور شاه را با جارو تمیز کنند. و من، در عین حال که از مشاهده ی چنین حرکتی، خیلی تعجب کرده بودم، از خود پرسیدم:
_آیا واقعا شاه و ملکه هم، متوجه این ظاهر فریبی ها هستند؟؟!!
شاه، در روز افتتاح مرکز، بعد از پایان کار و مشاهدهی قسمت های مختلف ساختمان، رو به کارمندان کرد و گفت:
_امیدوارم فردا هم، این مرکز جدید التاسیس، مثل امروز، بسیار زیبا و تمیز باشد!؟؟
(کنایه ی پر رمز و راز شاهانه!!؟؟ چه کسی می توانست بگوید که شاه، خودش چیزی نمی دانست، اطرافیانش بد بودند و خودش خوب، و از هیچ چیز خبر نداشت؟؟! در صورتی که اشاره ی رندانه ی او، از ابر آگاهی اش از اوضاع زیر فرمان سلطنتش، بخوبی، طنز و تلویحی افصح از فصاحت #سحبان_وائل_ الگوی فصاحت مورد غبطه ی سعدی_ می نموده است!!؟؟)
دکتر علیقلی لقمان ادهم، گفته ی شاه را، دلیلی بر “رضایت خاطر ملوکانه” از وضعیت مطلوب دانست. ولی من که احساس می کردم، شاه با این سخن خواسته است ما را دست بیندازد، مطمئن بودم، که شخص شاه، بهتر از همه ی ما می داند که آنجا هم، مثل مراکز مشابه خود، بزودی، در اثر مسامحه کاری، ریخت و پاش، فساد حاکم بر تشکیلات وابسته به دربار، از صورت شیک و جاذب اولیهی خود، خارج خواهد شد.( یعنی بدیگر سخن: به گند کشیده خواهد شد!!؟)…” (همان کتاب خاطرات، صص۱۲۹-۱۲۴)
بهار۱۳۹۹/ ۲۰۲۰م، که درگیر تدوین این گفتار هستیم، عاملی مرگبار، به صورت یک عارضه در جهان، و نه فقط در یک بخش از اقلیم جغرافی جهان، همه را درگیر کرده است: ویروس کرونا!!؟
برای #کرونا، اهمیتی ندارد که قربانی مبتلایش، نامش واسیلی باشد در سیبری، یا #ماندلا باشد، در افریقای جنوبی، بانو برتا فون زوتنر در اتریش باشد، یا آتوسا در ایران؟!
نخست وزیر انگلستان بوریس جانسون باشد، یا بن لادن سرکردهی تروریست های القاعده؟!
گاندی باشد در هندوستان، یا کیم جونگ ایل در کرهی شمالی؟!
دکتر آلبرت شوایتزر ایثارگر استثنایی، برای جذامیان افریقایی باشد، و یا ابوبکر البغدادی، خلیفهی خود خواندهی داعشیان تروریست؟!
هیتلر باشد، یا هایله سلاسی در اتیوپی؟!
موسولینی باشد، یا تولستوی؟!
مادر ترزا باشد، یا لیدی گاگا؟!
برایش فرقی نمی کند!؟ کرونا، یک هر جایی هولناک است. با این وصف، بهترین شناسهی همسانی علت، در ایجاد یکتایی، در همانندی معلولها ست!
تلاش دقیقهی نودی وزارت راه در ظاهر سازی، آسفالت کردن مسیر بازدید شاه، و حتی اعزام کارگرانی که جاده ی فرعی عبور مسیر زوج سلطنتی را با جارو تمیز کنند، یادآور خاطرهی نویسنده، از سفر به شوروی، در سال ۱۳۴۴ه.ش/۱۹۶۵م است.
شایستهی یاد آوری است که، گزارش این سفر، تحت عنوان “ره آورد یک سفر”، سفر به شوروی، “شوروی و حقیقت ناتمام”، در گفتارهای شمارهی ۶۸ تا ۸۱، در کانال تلگرام فردا شدن امروز، پیشتر منتشر شده است.و اما بخش مورد اشاره ی ما از آن گزارش_ ره آورد یک سفر_:
“گزارشی از شوروی در فرایند بهداشت روان” پی آمد سمیناری است که به مدت ۲۲ روز از شنبه ۲۲ خرداد تا شنبه ۱۲ تیر ماه ۱۳۴۴/ ۱۲ ژوئن تا ۳ ژوئیه ۱۹۶۵، از طرف سازمان بهداشت جهانی(Who)، برای نخستین بار، برای بررسی سازمان های روانی شوروی، برگزار شده است.
نویسندهی این سطور ، بهمراه شادروان دکتر احمد نظام (?۸۲=۱۳۷۵_?۱۲۹۳ه.ش) رئیس بیمارستان روانی امین آباد ورامین، به نمایندگی از ایران، در کنار نمایندگانی از کشورهای مختلف امریکایی، اروپایی، افریقایی و آسیایی بدان کشور، رهسپر شده اند.
برای نخستین بار_پس از مرگ استالین(۱۹۵۳م)_ است که شوروی درها را گشوده، و امکان بازدید، یادداشت برداری، بحث، انتقاد، تبادل نظر و مشورت با کارشناسان مختلف جهان را، دربارهی سازمان های خود، تا حدودی نسبی، فراهم کرده بوده است…
در یکی از بازدیدهای از پیش تعیین شده ی کارشناسان شرکت کننده در سمینار،…. مورد کوچک دیگری که از صحنه آرایی ها، و فریبکاری ها بخاطرم می آید، وقتی بود که به بیمارستانی برای بازدید رفته بودیم. توی دستشویی همکار من، دکتر احمد نظام، دست کشید زیر قسمتی از لوله هایی که داخل دستشویی بود. دستش رنگی شد و گفت ببین، مثل اینکه همین دو سه روزه رنگ کردهاند، بخاطر ورود ما، و رنگها همه اشکه کردهاند اینجا همه چیز نمایشی و تظاهر است. اگر ما نیامده بودیم، تا سالهای دیگر هم رنگ نمیشد!!؟؟
این ظاهرسازیها را، در اکثر مکانها و جاهایی که میرفتیم میدیدیم.”( مجله ی مسائل ایران، خرداد و تیر ۱۳۴۴،شماره ی۴و ۵، ص ۹۰_۸۱)
_و اما، در بازگشت به یادداشتهای خانم صمیمی
خانم صمیمی، در یادداشت های خود چنین ادامه می دهد که:
“… بعدها که مستقیم، وارد دستگاه دربار شدم، با دقت بیشتر در رفتار و گفتار شاه، این حقیقت را بیشتر دریافتم که شخص او، از هر کس دیگری به مسامحه کاریها، ریخت و پاش ها، و فساد حاکم بر دربار، آگاهتر است.ولی شاه، اصلا به این مسایل اعتنا نمی کرد، و بلکه آنچه برایش فوق العاده اهمیت داشت، فقط و فقط، اطاعت محض و سر سپردگی افراد، به شاهنشاه آریامهر بود و، بس!؟
در همان روز افتتاح مرکز نگهداری از کودکان معلول ذهنی، … پس از تشریفات اولیه، مثل خوشامد گویی مدیر عامل سازمان ،و اهدای دستهی گل توسط یک کودک ۱۲ ساله ی معلول، موقعی که شاه و ملکه در ابتدای ورود به ساختمان، برای استراحت به اتاق ویژه رفتند… یکی از افسران امنیتی، به سراغم آمد و اطلاع داد که:
_مدیر عامل سازمان، مرا احضار کرده، و باید فورا، خود را به اتاق ویژهی استراحت شاه و ملکه برسانم…در حالیکه بشدت مضطرب بودم، دوان دوان، خود را به اتاق ویژه رساندم، و بعد از آنکه آهسته، تلنگری به در زدم، وارد اتاق شدم.
فورا پی بردم_ بر خلاف آنچه می اندیشیدم_… یک نفر قصد داشت، برای اولین بار، پس از چند سال خدمتم برای دولت، و دربار، از زحمتهای من، قدردانی کند.
شاه و ملکه هم، روی کاناپهای نشسته بودند، و مدیر عامل سازمان، که روبروی آنها در کنار نخست وزیر، وزیر دربار، و دو تن از سناتورها، ایستاده بود، ابتدا مرا معرفی کرد و، سپس گفت:
_به عرض مبارک اعلیحضرتین می رساند که ما، در طول یک سال گذشته، با مساعدت این همکار خود، موفق شدیم حجم انتشارات خود را، به دو برابر افزایش دهیم. و بخصوص ضمن تدوین اطلاعات فراوان راجع به فعالیت های سازمان ملی حمایت از کودکان، همه را توسط ایشان، به چند زبان اروپایی ترجمه کنیم.
زیرا هدفمان این است که، هر چه بیشتر اندیشههای مترقیانه، و خیرخواهانهی شهبانوی گرامی خود را، به آگاهی جهانیان برسانیم، و به مردم دنیا نشان دهیم که، سطح آموزش، تربیت، و روشهای نگهداری کودکان معلول، در ایران، تا چه حد پیش رفته است!؟…”( پشت پردهی تخت طاووس ، ص ۱۳۰-۱۳۱)
و بازخانم صمیمی ادامه می دهد که:
“…شاه که داشت یکی از بروشورهای زبان فرانسه ی موسسه را ورق می زد، پس از شنیدن سخنان مدیر عامل، سرش را بلند کرد و بشوخی از من پرسید، شما زبان فارسی هم می دانید؟
از این حرف شاه همه ی حاضران در اتاق خندیدند… ولی من، خیلی جدی یکی از مجلات هفتگی سازمان حمایت از کودکان را، از روی میز برداشتم، و ترجمه ای از خودم را، دربارهی اختلالات ذهنی کودکان معلول، به شاه نشان دادم…
موقعی که، شاه مقالهی مرا دید اخم کرد و، با لحنی جدی، از من پرسید:
_با توجه به برنامه هایی که، شما برای آگاهی مردم ترتیب داده اید، قاعدتا، بایستی تعداد کسانی که برای سپردن فرزندان معلول خود، به اینجا مراجعه می کنند، خیلی زیاد شده باشد، اینطور نیست؟!
تا خواستم جواب سئوال شاه را بدهم، مدیر عامل سازمان(دکتر لقمان ادهم)، بر من پیش دستی کرد، و خطاب به شاه گفت:
_با توجه به مراکز جدیدی که، در نقاط مختلف کشور، برای نگهداری کودکان معلول تاسیس خواهد شد، بخوبی می توان از عهده ی رفع نیازهای چنین کودکانی بر آمد…
مطمئنا آن موقع هیچ کس، حتی پادشاه منظور واقعی مدیر عامل را، از چنین پاسخی درک نکرد…
چند روز بعد، که مدیر عامل مرا به دفترش فراخواند،… فورا احساس کردم، می خواهد مطلب بسیار مهم و محرمانه ای را، با من در میان بگذارد…آن روز مدیر عامل، بدون آنکه سرش را بلندکند، خیلی شمرده و آرام گفت:
_امروز می خواهم این مطلب بسیار مهم را، به شما یادآور شوم که، باید جلوی تبلیغات زیاده از حد خود را بگیرید…
البته، تبلیغات مربوط به فعالیت های سازمان ما، هر چه در خارج از کشور افزایش یابد، این وضع هیچ اشکالی ندارد. ولی چنانچه بخواهید، همین شیوه ی تبلیغاتی را، در ایران هم دنبال کنید، مطمئن باشید برایمان دردسر فراوانی ایجاد خواهید کرد.( یعنی ضد فرهنگ سیاست، و فرهنگ اشانتیونی ما خواهد بود. چون ما فعلا، امکان ساختن، و ادارهی پرورشگاههای زیادی را نخواهیم داشت!!؟)
_ منظورتان از درد سر چیست؟
_ چون ما، تازه فعالیتهای مربوط به نگهداری از کودکان معلول را، در ایران آغاز کرده ایم، طبعا، اگر مردم را با کارهایمان آشنا کنیم، هر روز، با عده ی کثیری مواجه خواهیم شد، که میخواهند کودکان معلول خود را به دست ما بسپرند. و تصدیق میکنید که چنانچه بخواهیم جوابگوی مردم باشیم، ناچار، باید از تمام ظرفیت مرکز نگهداری کودکان معلول استفاده شود. و این البته، باعث خواهد شد، تا دیگر چیزی از زیبایی و محاسن ساختمان مرکز، باقی نماند.( بله، چون خواجه، فقط در بند نقش زیبای ایوان است و، بس!!؟…)
_ اما من( مینو صمیمی) فکر می کردم، این مرکز، ساخته شده تا از تمام ظرفیتش بهره برداری کنیم!؟ زیرا وقتی در کشور فقط همین یک مرکز، برای نگهداری از کودکان وجود دارد، پس ناگزیر، باید از تمام ظرفیتش استفاده شود؟!
_دکتر ادهم: ولی، مساله اینجاست که، حسن شهرت سازمان، برای ما خیلی اهمیت دارد. لذا اگر به تقاضای همه برای استفاده از این مرکز، پاسخ مثبت داده شود، هجوم افراد نیازمند، هرگز، نخواهد گذاشت بتوانیم فعالیتهای خود را، بصورت جاذب فعلی ادامه دهیم.
با شنیدن این حرف، تازه فهمیدم چرا مدیر عامل، آن روز برای پاسخگویی به سئوال شاه، از من پیشی گرفت…
او می خواست مسالهی پذیرش کودکان معلول را، موکول به احداث مراکز دیگر کند، و این یکی را تنها به عنوان نمایشگاه نگهدارد.( شیوع اشانتیونیسم، در آستان تمدن بزرگ!؟)
موقعی که مدیر عامل داشت به سئوال شاه پاسخ می گفت، چهرهی شادمان ملکه فرح، نشان می داد که با اظهار نظر او کاملا موافق است…”( پشت پردهی تخت طاووس، صص ۱۳۳-۱۳۰)
_تجهیزات مدرن توانبخشی، به کودکان معلول
خانم صمیمی در این باره نیز، چنین می نویسد:
“… یکی از اهداف تاسیس مرکز نگهداری از کودکان معلول، بهره گیری از وسایل بسیار پیشرفته، برای توانبخشی به کودکان معلول، و دلگرمی دادن به آنان، برای فعالیت و انجام کارهای مختلف بود. به همین خاطر نیز، امکانات و دستگاههای گران قیمتی، برای استفادهی معلولین فراهم شده بود_( اهدایی همان جوانمرد خیر گمنام، که نامش در تمام این مدت، مشمول توطئهی سکوت قرار گرفته بوده است!؟ همه بودند، و خودنمایی می کردند، جز بانی اصلی اینهمه نمایش و خودنمایی!؟)
طرز کار این وسایل، که عمدتا می بایست توسط کارشناسان آموزش دیده، در کشورهای غربی بکار گرفته شود، در روز افتتاح، برای شاه و ملکه نمایش داده شد و همه دیدند، که چگونه می توان با بهره گیری از آنها کودکان معلول را، به افرادی مفید در جامعه تبدیل کرد.
ولی، متاسفانه، باید گفت چنین وسایلی، با تمام بهای سنگینی که برای خریدنشان پرداخت شده بود، فقط برای عده ای معدود، آن هم در همان روزهای اولیه ی تاسیس مرکز، مورد استفاده قرار گرفت.
با گذشت مدتی از عمر مرکز، تعداد کودکان معلولی که با اینگونه وسایل آموزش میدیدند، به حداقل ممکن رسید. و متعاقب آن نیز، با کمال ناباوری به حقیقتی تلخ دست یافتم، که هدف از تاسیس مرکز نگهداری کودکان معلول با تمام امتیازاتش، منجمله ساختمان مدرن و زیبا، و وسایل مفید و گرانقیمتش، چیزی جز یک نمایشگاه برای دیدار میهمانان سرشناس خارجی، نبوده است.(عرضهی نمایش فریب #اشانتیونیسم تمدن بزرگ، به خارجیان!!؟؟)…”( همان کتاب خاطرات، صص۱۳۵-۱۳۴)
_فقرِ
خانه های اشانتیونی نمایشی توانبخشی!؟؟
و درباره ی فقر و ناچیزی شمار محدودی، از خانه های توانبخشی برای کودکان معلول ایران، در چندین شهرستان، نویسندهی #پشت_ پرده_تخت_طاووس، تاکید می کند که:
“…سازمان حمایت از کودکان، که تحت سرپرستی شهبانو اداره می شد، شعبات کوچکی در شهرستانها داشت، که علیرغم نیاز مبرم مردم، از امکانات بسیار ناچیزی برخوردار بودند، و ما حتی نمی توانستیم حداقل خواسته های والدین کودکان معلول را، تامین کنیم!!؟
ولی، البته در عین حال تشکیلات خیریهی شهبانو ظاهرا، آنچنان جلوه و آب و رنگی داشت، که از دور همه را بشدت تحت تاثیر قرار میداد. تشکیلاتی که در عمل، واقعا ناقص، و بی ثمر بود!!؟…” ( پشت پردهی تخت طاووس، ص ۱۳۶)
هزینه ی جشن های ۲۵۰۰ ساله ی شاهنشاهی؟؟؟!!
_شگفتی ملکهی مادر انگلستان
در دیدار از مرکز اشانتیونیِ توانبخشی کودکان معلول
کوشش #پهلوی_دوم، برای تبلیغات بین المللی، و برجسته سازی اندیشهی ورود به آستان تمدن بزرگ، موجب شده بود که پیوسته، با هزینه های بسیار، و تشریفات بیشمار، همانند جشن های ۲۵۰۰ ساله، از شخصیت های بین المللی، که به آسانی می توانستند، از طرف مطبوعات و رادیو تلویزیون ها، مورد مصاحبه قرار گیرند، دعوت شود تا به ایران بیایند، و مشاهدات خود را، از همین مراکز بسیار محدود اشانتیونی و نمایشی، بعنوان مشت نمونه از خروار دیده، و دستخوش این فریب شوند که، با تعمیم جزء بر کل، ایران را واقعا در آستان تمدن بزرگ پنداشته، و به جهانیان نیز، آنرا گزارش نمایند!!؟؟
در رهگذر این تلاش بین المللی تبلیغاتی، در سال ۱۳۵۳ه.ش/ ۱۹۷۴م _ سه سال پس از جشن های ۲۵۰۰ساله ی شاهنشاهی، و تنها چهار سال قبل از آغاز انقلاب_ از مادر ملکهی کنونی انگلستان_ ملکهی مادر، همسر جرج ششم فقید، پادشاه انگلستان_ دعوت بعمل آمده بود که، برای بازدید به ایران سفر نماید.
خانم #مینو_صمیمی، در کتاب “پشت پرده ی تخت طاووس” بمناسبت بازدید ملکهی مادر از ایران، به شرح این فریبکاری و تقلب در تظاهر، و اثر جادویی سفسطهی تعمیم جزء اشانتیونی، بر کل، چنین گزارش می دهد که:
“…در سال۱۳۵۳ه.ش/ ۱۹۷۴م، مادر ملکهی انگلیس، یکی از میهمانان سرشناس خارجی بود، که به دیدار مرکز نگهداری از کودکان معلول آمد… برای یک هفته، به عنوان میهمان دربار شاه در ایران اقامت داشت…
آن روز، من همراه رؤسای مختلف سازمان، مادر ملکه ی انگلیس را، در دیدارش از بخش های گوناگون همراهی کردیم. تا هر جا لازم شد، توضیحات کافی ارائه دهیم. وی که با مشاهده ی وسایل مجهز و امکانات پیشرفتهی مرکز نگهداری کودکان، بشدت تحت تاثیر قرار گرفته بود، یک جا گفت:
_من، واقعا نمی دانستم چنین موسسه ی مدرنی در کشور شما، وجود دارد! روش هایی که برای کمک به کودکان معلول ذهنی اینجا بکار می رود، از هر نظر قابل توجه است، و باید از این بابت به شما، تبریک گفت.
و بعد که پارک محل تفریح کودکان را، در جلوی ساختمان دید، با حیرت فراوان از من پرسید که:
_در کشوری که تابستانهایش بسیار گرم است، و باران نمی بارد، شما چطور توانسته اید، چمن محوطه را، اینطور سر سبز، نگهدارید؟؟!
_ما در اینجا، بوسیله ی لوله هایی که در لای چمن ها، کار گذاشته شده، هر روز، چند ساعت به چمن ها آب می دهیم.
_ولی بنظر من، نگهداشتن محوطه ای چنین سرسبز، و پر طراوت در یک کشور خشک و کم آب مثل ایران، باید هزینه ی سنگینی داشته باشد!؟؟
_والا حضرت، کاملا، صحیح می فرمایند. و ضمنا، باید به اطلاع برسانم که علاوه بر نگهداری این پارک سرسبز، ما برای ادامه ی فعالیت کل سازمان نیز، هزینه ی بسیار سنگینی می پردازیم.
_پس، حتما نتایج بسیار عالی از کار خود می گیرید که چنین هزینه ی سنگینی را، برای آن متقبل می شوید؟!
منظور او از “نتایج بسیار عالی”، حتما جز این نمی توانست باشد که، اقدامات سازمان کاملا ثمر بخش است، و ما با استفاده از وسایل گرانبها، و امکانات فراوان موجود، حداکثر کوشش خود را بکار می بریم، تا با توان بخشی به عده ی کثیری کودک معلول، آنها را به عناصر مفید و کارآمد تبدیل کنیم. در حالی که اصلا چنین نبود….” ( پشت پردهی تخت طاووس، صص ۱۳۵-۱۳۴)
تغذیه ی رایگان کودکان؟!
_مسالهی تغذیهی کودکان، وابسته به انجمن ملی حمایت از کودکان ایرانی
مسالهی تغذیه، که بعدها به تغذیهی رایگان و یک اصل انقلابی بدل گردید، از جمله توصیههای یونیسف بوده است، که به کودکان ایرانی مقداری شیر، روزانه بین ۱۵۰ تا ۲۵۰ گرم بدهند.
نخستین مشکل این بود که، این امکان، تنها در صورتی از نظر سازمانی، و توزیع مرتب بین کودکان میسر می شد که، برای کودکانی که شاگرد مدرسه بوده اند، مقدار شیر لازم را در اختیار مدیران مدارس بگذارند، تا آنها بین کودکان توزیع نمایند.
سوکمندانه، شمار زیادی از کودکان، قادر نبودند به مدرسه بروند. این شمار که می توانست سر به میلیون ها کودک بزند، از این نعمت، یکسره، محروم می ماندند!؟
دومین مساله، مشکل کیفیت شیری بود که، می بایستی به کودکان داده شود. این هنگام نیز، سوء استفاده ها، و دزدی ها، بخاطر ارزان خریدن، و کاهش از کیفیت بالای مواد شیری، یا شیرخشک ها، آغاز می گردید.
در اینمورد، بانو مینو صمیمی، که خود را مسئول بررسی این مورد از کیفیت شیر، و خرید بمناقصهی آنها، از موسسات بازرگانی خارجی می دانست، می نویسد که:
“…مدتی که گذشت،… روابط من با رؤسای سازمان، بعلت احساس مسئولیت شدیدی که، در کارها نشان می دادم، … رو به بحران رفت. بویژه، از زمانی که یک آگهی مناقصه ی جهانی، برای خرید شیر خشک مورد مصرف سازمان منتشر کردیم، و پیشنهادهای متعددی در این باب، از سوی کمپانی های مختلف اروپایی، به دستمان رسید….
وظیفه ی من، ترجمه و تنظیم پیشنهادهای واصله، بر حسب قیمت و کیفیت محصولات بود. و در نهایت نیز، می بایست هر آنچه تهیه کرده بودم، در فهرستی بنویسم، تا برای کسب اجازهی خرید به مدیر عامل سازمان(دکتر لقمان ادهم) ارائه دهم.
ما، بیشتر به شیر خشکی نیاز داشتیم، که برای مصرف کودکان معلول ذهنی مفید باشد، چون از نظر بودجه نیز، کاملا تامین بودیم، حدس می زدم مدیر عامل_ که خود پزشک هم بود_ پس از ملاحظهی فهرست تنظیمی من، بهترین نوع شیر خشک را، سفارش خواهد داد.
ولی جلسهی مربوط به تعیین برندهی مناقصه تشکیل شد، و با کمال تعجب دیدم مدیر عامل ارزانترین شیر خشک را که از نظر کیفیت، در پایین ترین حد قرار داشت، انتخاب کرد.
کمپانی سوئدی سازندهی این نوع شیر خشک، در پیشنهاد مناقصهی خود، خصوصا، متذکر شده بود که چنین محصولی در کشور سوئد، فقط برای تغذیه ی گوساله های شیر خوار، مورد مصرف دارد، و از آن در تغذیه ی کودکان استفاده نمی شود.
ولی مدیر عامل( دکتر لقمان ادهم)، نه تنها به این نکته اهمیت نداد، که در گزارش صورت جلسه، حتی اشاره ای هم به تاکید کمپانی سوئدی، در باب مصرف آن، برای تغذیه ی گوساله ها نکرد.
در جلسه ی آن روز، موقعی که مدیر عامل از حاضران خواست، تا هریک پای گزارش نهایی را امضاء کنند، من چون اصلا نمی توانستم بر مطلبی که، بنظرم کاملا غیر قابل قبول می آمد، صحه بگذارم، از این کار طفره رفتم. و همین امر، جو بسیار خصومت آمیزی، علیه من، در جلسه پدید آورد.
همه از هر طرف، مرا هدف حمله قرار دادند، و تهمت کارشکنی و فرار از مسئولیت به من زدند. من هم البته در مقابلشان ایستادم و…
در پایان جلسه، چون کماکان بر موضع اول خود، پای می فشردم، و زیر بار امضای سند مناقصه نمی رفتم، مدیر عامل از جایش برخاست، به طرفم آمد و، بعد که دو دستش را روی شانه هایم گذاشت، با لحنی طنز آلود، خطاب به من گفت:
_حدس می زنم شما از ترس بازرسان شاهنشاهی است که، زیر بار امضای سند نمی روید، ولی نگران نباشید، آنها اگر اینجا آمدند، و به حسابهایمان رسیدند، مطمئنا، همه باهم چوب خواهیم خورد، و بعد هم به اتفاق یکدیگر در زندان، آب خنک نوش جان خواهیم کرد…” ( پشت پردهی تخت طاووس، صص ۱۴۱-۱۴۰)
خانم صمیمی پس از این مشاجره و جنجال، از سرپرستی دبیر خانهی سازمان حمایت از کودکان استعفا می دهد و می نویسد که :
” یک روز صبح، ماموری از ساواک به منزلم آمد و گفت، قصد دارد درباره ی علت استعفایم از سازمان حمایت از کودکان، تحقیقاتی انجام دهد. ولی ضمن گفتگو با او، دریافتم که #ساواک چون مرا، به چشم یک فرد یاغی می نگرد، هدف دیگری جز ادب کردنم، تعقیب نمی کند.
مامور ساواک، با لحنی تهدید آمیز می گفت، رفتارم موقع ترک محل خدمت در سازمان تحت سرپرستی شهبانو، نشانه ای بود مبنی بر عدم وفاداری به شهبانو، و در نتیجه عدم وفاداریم به رژیم شاهنشاهی بوده است.
در پاسخ او هر چه کوشیدم موقعیت خودم و اوضاع حاکم بر سازمان را، برایش تشریح کنم، اصلا موفقیتی بدست نیاوردم. و لذا در پایان، چون هیچ راه گریزی به نظرم نمی رسید، ناچار، به مامور ساواک، قول دادم من بعد هر شغلی به من پیشنهاد شود، چشم بسته، آنرا بپذیرم و ابدا هم، در معقولات دخالت نکنم!!؟…” ( پشت پردهی تخت طاووس، ص ۱۴۲)
یادآوری:
رئیس انجمن حمایت از کودکان ایرانی، و تمام امضاء کنندگان صورتجلسهی کذایی، و سر آخر هم، مامور ساواک، می خواستند به خانم صمیمی، یادآور شوند که:
_زن، کجای کاری؟؟!! ما، در ایران_ در قلمرو مطلق شاه-شبانی_ می خواهیم فقط توله های گوسفند_ بره های بع بع کن، برای اطاعت محض_بپروریم، نه کودکان یاغی!!؟؟ در اینصورت شیری که در سوئد، خوردنش برای گوساله ها، خوب است، در ایران از سر بره های بع بع کن مطیع نیز، حتی زیادتر است!!؟؟
خانم صمیمی هم، بخوبی منظور را درک کرده، و قول می دهد که از این پس، مطیع محض باشد، و هر شغلی که به او بدهند_ تکرار می کنیم، هر گونه شغلی!!؟؟_با کمال صمیمیت و وفاداری، خواهد پذیرفت و در انجام وظایف خود، هیچ کوتاهی نخواهد ورزید!!؟؟
_حمام سونا، بجای حرمسرا،
در پشت دفتر وزیر رفاه اجتماعی
و خانم صمیمی، اندکی بعدتر در کتاب خود، باز ادامه می دهد که:
“… ضمن خدمت در سازمان حمایت از کودکان، با موارد متعدد دیگری از شیوهی عمل افراد متنفذ رژیم برخورد داشتیم، که می کوشیدند جیبشان را به هر شکل شده، و لو به بهای زندگی افراد محروم و مستمند، پرکنند…
یک روز بسیار سرد زمستان۱۳۵۴/ ۱۹۷۵_ تنها، چهار سال قبل از انقلاب ۵۷_ که بنا داشتم با وزیر رفاه اجتماعی ملاقات کنم، در راهروهای وزارتخانه، با گروه کثیری از افراد بدبخت و نیازمند مواجه شدم، که در گوشه و کنار، به انتظار رفع مشکلات خود صف کشیده بودند…
عده ی زیادی از اهالی جنوب شهر تهران نیز، در راهروها سرگردان بودند، تا مقامات وزارتخانه، برای تامین مسکنشان در سرمای زمستان، چاره ای بیندیشد. زیرا کلبه های گلی و محقر آنان، بر اثر جاری شدن سیلاب، از مناطق اعیان نشین شمال شهر، و عدم وجود کانال های سیل گیر، در جنوب شهر، بکلی از بین رفته بود.
در اتاق وزیر، عده ای از مقامات وزارتخانه به انتظار ملاقات با او نشسته بودند. و منشی وزیر سعی داشت آنها را به بهانه های رنگارنگ، مشغول نگهدارد، تا به دلیل معطلی زیاده از حد، بی حوصله نشوند. زیرا، بطوری که بعدا فهمیدم، همان موقع جناب وزیر، به اتفاق دو تن از دوستان نزدیک خود، و دو دختر در حمام سونا، به سر می بردند، که این حمام در پشت دفتر کار وزیر، اختصاصا برای استفادهی او ساخته شده بود.
ولی، خلافکاری این وزیر، فقط در تبدیل وزارت رفاه اجتماعی، به وزارت رفاه شخصی، خلاصه نمی شد. او دست به کارهای دیگری هم می زد، که برای همنوعانش خسارت فراوانی به بار می آورد. و بخصوص دراین مورد باید به یکی از فعالیت هایش اشاره کنم، که امور مربوط به واردات دارو را در بر می گرفت. ولی البته نه داروهای معمولی، بلکه آن دسته از داروهایی را، به ایران وارد می کرد، که به دلیل عوارض جانبی نا مطلوب، از بازار فروش کشورهای اروپایی جمع آوری شده بود…” ( پشت پردهی تخت طاووس، ص ۱۴۴-۱۴۳)
یادآوری:
۱)-توجه فرمایید که، این نابسامانی اداری، که خانم صمیمی، شمه ای از آن را از مشاهدات خود در دفتر وزیر رفاه اجتماعی شرح می دهد، سالها پس از آن اتفاق افتاده است که یکی از اصول انقلاب به اصطلاح شاه و مردم، عنوان انقلاب اداری داشته است. بمنظور اینکه نابسامانی های اداری را، مثل اصلاحات ارضی، و مثل تغذیه ی رایگان دگرگون سازند، تا هیچ کس، هنگام مراجعه به ادارات دچار سرگردانی، و اتلاف وقت نگردد، و وعده به فرداها، داده نشود، و حداکثر ۲۴ ساعته، هر مشکل اداری تا آنجا که ممکن است حل شود، و یا دست کم، با توضیحات لازم، اگر ضروری بوده است، به ادارات دیگر ارجاع گردد!!؟؟
۲)- همچنین باز هم توجه فرمایید که، وزیر مربوطه که خانم صمیمی نام ایشان را، نه از نظر منفی، بلکه، از نظر حفظ آبرو، مشمول توطئهی سکوت و کتمان حقیقت فرموده اند، در آستان تمدن بزرگ، در زمستان ۱۳۵۴، دست به یک ابتکار انقلابی زده بوده است. برای آنکه وقت زیادی در راه، از حرمسرای شخصی خود، به محل اداره تلف نشود، حرمسرای اختصاصی خود را، بصورت یک حمام سونا، و فقط با دو بانو، و نه بیشتر در پشت دفتر وزارت خود، فرا ساخته بوده است. که با شتاب چند دقیقه ای، از حرمسرا بیرون شده، در پشت میز وزارت خود، فرو در نشیند. منشی او هم، وظیفه داشته است که مراجعان بدبخت را نا امید نکند، و آنها را از غیبت جناب وزیر نهراساند، و به آنها بگوید، جناب وزیر، بسیار نزدیک شدند، و در همین لحظات تشریف خواهند آورد، شما بیقراری نکنید، بزودی بحضورشان مشرف خواهید شد!!!
ئلماتادور، گلادیاتور گاوکش
_مکانیسم کشاکش، و والایش حقیقت تاریخی
حقیقت و تاریخ، با یکدگر کشاکش ها، و والایش ها دارند. میان این کشاکش و والایش حقیقت و تاریخ را، یک رئیس جمهور استثنایی تاریخ امریکا، آبراهام لینکلن( ۵۴=۱۸۶۵-۱۸۰۹م) برای همیشه، چنین فرمول بندی نموده است که:
۱)- … “همه!؟” را، برای مدتی کوتاه، می توان فریب داد!!!؟
۲)- “گروهی!؟” را، برای همیشه، می توان فریب داد!!!؟
۳)-ولی،”همه را، برای همیشه”، نمی توان فریب داد!!!؟؟
حقیقت اجازه نمی دهد، که رخساره ی درخشان آنرا، برای همیشه، زیر ابرهای تیرهی سکوت، نفی، انکار، فریب، و دروغ و مغلطه، پنهان داشت!!؟؟
در نظام شاهنشاهی، برای نمونه ملاحظه می فرمایید سرسپرده ای، مانند #اسدالله_علم، و بانوی ذوب شده ای در سیطره ی سلطنت استبدادی، مانند بانو صمیمی، بگونه ای که هنوز هیچ کس با اطمینان و قاطعیت نمی تواند توجیه کند، که چگونه این سرسپردگان استثنایی در عین حال در خاطراتشان، برای آیندگان، بزرگترین افشاگران صادق توطئه ها، و خیانتها، تا آنجا که دیده، و با اطمینان شنیده بوده اند، کوتاهی نورزیده اند!!؟
گوئیا این سرسپردگان ذوب شده در سیطرهی نظام استبدادی شاهنشاهی، در تمام مدت، وظیفه ی سرسپردگی خود را، بگونهی وظیفه ای فرعی، و شغلی موقت، سطحی، و سرسری، انجام می داده اند!؟ زیرا، در اصل و واقعیت، باز هم گوئیا، عوامل نفوذی فرمانروای حقیقت مطلق تاریخی، بوده اند، تا حقایق را اجازه ندهند، از دیدگان آیندگان بکلی منحرف شده، و در محاق ابدی تاریکی مطلق جاهلیت تاریخ، قرار گیرند!؟
جان کلام آنکه، اینان_خدمتگزاران منافق صادق؟؟!_ کرام الکاتبین شانه ی چپ انسانها، و نظام ها، در خدمت دراز مدت حقیقت پیروزمند_ و احیانا، کاملا نا-بخود، و ناآگاهانه_ در ثبت فریبها، و دروغها، بوده اند؟؟!!
گرگ در لباس میش
نکتهی بارها تکرار شدهی #هیتلر است که گفته است که: تاریخ را همیشه برندگان می نویسند. ما اگر باختیم، هر چه می خواهند درباره ی ما بنویسند، و اگر بردیم، تاریخ را، آنچنان که ما می خواهیم، می نویسیم!!؟؟
این مطلق زدگی، و کلی گویی هیتلر، مانند همه ی مطلق زدگی ها، و کلی گویی ها، فاقد اعتبار مطلق است!!؟؟
زیرا، همیشه، چنان نیست که، در جنگ، یکی برنده و دیگری بازنده باشد. بسیار اتفاق افتاده است که هر دو، جنگ را فرو می بازند، و خاک بر سر می شوند!؟
دیگر بار، آغازگر جنگ، بسیار زود، در می یابد که اگر به جنگ ادامه دهد، شکستش حتمی است، در اینصورت، پرچم سفید صلح خواهی را بر می افرازد، و از طرف دیگر، درخواست صلح و آشتی می کند، و گاه هم برای تشویق دشمن، بدو وعده ی جبران خسارات می دهد!؟
سوم، آنکه، گاه دو طرف، مدتها، با یکدیگر جنگ فرسایشی می کنند، لکن، هر دو، فرسوده و خسته می گردند، و در چشم انداز آینده ، هیچ یک خود را برنده نمی تواند ببیند. باز هم غالبا، با میانجیگری این و آن، به مذاکرات صلح، خاکسارانه، تن در می دهند!؟ و، و، و،…
از اینرو جنگ، چنانکه هیتلر در کابوس خود برتر بینی خویش، مطلق زده، آنرا در یک شکل منحصر بفرد آن_ برندگی و بازندگی _ می دید، و دقیقا در توهمش، خود را برنده ی مسلم می پنداشت، انواع مختلفی دارد، که نمی تواند، حقیقت را فریب دهد.
حقیقت در هر حال، حتی از دهان سرسپردگان هیتلر، خود را، آشکار ساخته و می سازد.
حقیقت همان پریروی شاعر است که به کرشمه هایش چنین ترانه سروده است که:
مطلق زدگان جاویدشاهی بدانند که آنها نیز نمی توانند_ یعنی هرگز نمی توانند_ که حقایق فساد در نظام شاهنشاهی را، برای همیشه، از نظر همگان، فرو پوشانند!؟ رسوایی نهاییشان در راه است!!؟
جنگ ملت ایران، منازعهی رمهها، با شاه-شبانها، که غالبا، گرگانی در پوستین گوسفند بوده اند، بیش از ۲۵۰۰ سال ادامه یافته است، ولی آرام آرام، زمان، برای فتح قله هایی پیروزمندانه، به اختیار شهروندان، در آمده است.
با کشف های باستان شناسی، سکه شناسی، سنگنوشته ها، اسناد مختلف تاریخی، شرح حال ها وگزارشها، سفرنامه ها، بیوگرافی ها، شعرها و منظومه ها، حتی غزلها و غزل واره ها، دو بیتی ها و رباعی ها، اتل ها و متل ها، و،و،و… اندک اندک، حقیقت تاریخی پنهان، از فراسوی فریب ها، دسیسه ها، جعل ها، وارونه سازی ها، سفسطه ها، بزک ها، آرام آرام، آشکار می شود، و به برکت رسانه های دیجیتالی امروز، به معرض اطلاع و داوری جهانیان، قرار می گیرد!؟!
#خط_چهارم، حاصل این رنسانس مبارک است!؟! حاصل این تجدید حیات فرخنده پی مجدد حقایق تاریخی است!؟! که هر چند به زحمت، ولی در هر حال، شفاف و روشن تر، پا به عرصه ی وجود می نهد_ منحصر به من و، شما و، این و آن نیست!؟! بلکه خود، یک روند فرخ پی تاریخی است که، خود، نویسندگان و ،گویندگان و، خوانندگان شایستهی خویشتن را، با شگفتی، بر می گزیند!؟! والسلام
حقیقت نور خورشید، هرگز برای همیشه، اسیر تیرگی ابرها فرو در نمی ماند!
این گفتار را چگونه ارزیابی می کنید؟ لطفا ستارهها را، طبق خط فارسی از راست به چپ، انتخاب فرمایید ۱، ۲، ۳، ۴، ۵ ضعیف، معمولی، متوسط، خوب، عالی
متوسط ۵ / ۵. ۱۸
۸ دیدگاه
استاد گرامی خط چهارم، با سلام
نزدیک به دو سال و نیم است که گفتارهای شما را دربارهی سلطنت در ایران، و شناسایی آسیبها و عوارض آن، در کانال فردا شدن امروز، و اخیرا، در سایت خط چهارم، دنبال می کنم. چه خوب است که امکان ارسال دیدگاه و گفتگوی با شما، برای ما فراهم شده است. و خوبتر آنکه، از پاسخ ها، پیداست، با دقت دیدگاه های خوانندگانتان را می خوانید، و پاسخهای درخور و البته لبریز از اطلاعاتی که دست کمی از خود گفتارها ندارند، بدانها می دهید. از لطف و توجهاتان سپاسگزارم. همین امر موجب دلگرمی ام شد، تا اندکی از دغدغه ها و نگرانی هایم را با شما در میان بگذارم.
در مدت آشنایی با شما، بسیاری از آثاری که ضمن گفتارها، بدانها ارجاع داده اید، تا حدامکان، تهیه کرده ام، و بویژه بخش های مورد گزارش شما را، در این آثار خوانده ام. بویژه این آخری، یادداشتهای خانم مینو صمیمی_ پشت پرده ی تخت طاووس_ که واقعا شاهکار بود.
طبعا، از اینهمه صداقت و درستکاری شما، در نقل قول ها، خوشحال می شوم و البته بسیار شرمنده و ناراحت که چقدر غافل بوده ام. آنچه شما در این گفتارها، از حقایق و واقعیت های تاریخی، در پیش چشممان می گذارید، همه، غالبا، صرفنظر از تفسیرها و تحلیل های جامعه شناختی و روانشناسانه ی شما، در کتابها موجود بوده، و هستند. و ما، همچنان، بی توجه و بیخبر، دلخوش به شفاهیات دستکاری شده از تاریخ، اکتفا ورزیده ایم.
مثلا در مورد اسطوره ی به اصطلاح حقوق بشر کوروش، که نخستین بار در کانال فردا شدن امروز، از کل متن و محتوای آن با خبر شدم_گفتار شماره ی ۱۵۳/مرداد ۹۸_نقل، شرح و تفسیر تمام بندهای آن، برای اولین بار، کاری استثنایی و قابل ستایش بود. گرچه باید اعتراف کنم که اولش خیلی تلخ و سخت بود که بپذیرم، یکی از ارکان افتخار هویت ملی ما، دروغی بزرگ بیش نیست،که نخستین بار مغرضانه در اذهان انداخته شده است، و دهان به دهان در تاریخ گشته، و کم کم باورمان شده است که چنین است.
از جمله این که کمتر توجه نموده اند که کوروش علیه آخرین پادشاه ماد_ پدر مادر خود، آستیاگ_ قیام نمود، سلطنت را از او غصب کرده، و برای چندین قرن قوم ماد را، که بخش بزرگی از ایرانیان اصیل بوده اند، در محاق تاریخ، بفراموشی در افکنده است، و خود را، به دروغ، نخستین بنیانگذار شاهنشاهی پارس، با فریب، به ذهن ها، القا نموده است. چنانکه، امپراتوری ایران را، قرن ها، حتی تا ۱۹۳۵م، به نام “امپراتوری پارس”_ و نه “ایران”_ می شناخته اند.
پهلوی اول_ به توصیهی شادروان محمدعلی فروغی_ در سال ۱۹۳۵م / ۱۳۱۴ه.ش، رسما، از دولت ها خواست که کشور ما را، از این پس”ایران”_که صدها بار در شاهنامه آمده است_ بخوانند، و نه پرس و پرشیا!
و یا اینکه، کوروش چگونه کمبوجیه، پسر ارشد خود را، بی مطالعه نسبت به عواطف کینه توزانه ی او، نسبت به برادر کوچکترش بردیا، به جانشینی خود برگزید. و کمبوجیه، همان رفتار را که کوروش با مادها، و پدر مادر خود_آستیاگ_ نمود، با بردیا در پیش گرفت، و او را مخفیانه کشت.
و همین برادر کشی مخفیانه، سبب چه شورش ها، و از جمله ظهور “بردیای دروغین” گردید که، داریوش، قتل او را در سنگنوشتهاش در بیستون، از افتخارات خود برشمرده است.
شایسته ی تذکار است که، کمبوجیه نیز، پس از آنکه نتیجه ی برادر کشی خود را، در توطئهی بردیای دروغین ملاحظه نمود، بسبب خطای برادر کشی ناجوانمردانه ی خود، مخفی از نظر دیگران، و عواقب وخیم آن، با پشیمانی، خود به خود کشی دست یازید!؟
و یا، توسعه طلبی کوروش، در جنگ با نخستین امپراتریس آریایی ایران، ملکه تومی ریس_یا ملکه ی میترا_ که منجر به قتل خودش گردید، آشکار ساخت که کوروش، جز یک زیاده خواه استعمار طلب، بدون توجه به واقعیات هویت ایرانی آن بانوی بزرگ، در آن روزگار نبوده است. بسیار تکان دهنده است که می بینیم ملکه تومی ریس، نخستین بانو امپراتور ایران، سر بریده ی کوروش را، در خمی پر خون، می افکند و بدو می گوید:
_ خونخواره! سیراب بخور، تا مگر عطش خونریزی و خون خواری ات پایان پذیرد.
و یا آنکه، کوروش، بدون توجه به کیش وخشور زرتشت، و خداوند بزرگ او، اهورا مزدا_بزرگترین افتخار کیش زرتشتی ایران_ خود را مشرکانه، فرستاده ی بت بزرگ بابلیان، مردوک_ رسول مردوک، و نه اهورا مزدا_معرفی می نماید!؟ و چهل سال تمام، پیوسته، همه اش را در جنگ و کشورگشایی استعماری، تا قتل خود در جنگ سپری می سازد، و، و، و… ( رک به تلگرام فردا شدن امروز، گفتارهای ۱۱۶، ۱۳۳، ۱۴۳ و ۱۵۰)
اما من، اکنون، از تیم ارجمند خط چهارم، سپاسگزارم که از این خواب غفلت مرا بیدار کرده اید، و فهمیدم که به چه امور موهوم، تخیلی، تبلیغاتی، و دروغینی دل خوش کرده بودم، و بیهوده، آنها را مایه ی فخر و مباهات تاریخ کشورم می دانستم، که البته متاسفانه، این امر، تنها اختصاص به من ندارد. بسیارند کسانی که همچنان به دروغ بزرگ اعلامیه ی حقوق بشر کوروش دلخوش اند، و بدین تاریخ باستانی پر ننگ و نیرنگ، همچنان، افتخار می ورزند!
ضمنا، من مستندهای تاریخی زیادی نیز، از دوره های گوناگون، بویژه دربارهی تاریخ عصر پهلوی، که نزدیکترین دوره ی تاریخی به ما ست، را دنبال می کنم، و هر کجا، رد و نشانی از آنها بیابم، در کانال های ماهواره ای، و شبکه های اجتماعی اینترنتی، در اوقات فراغت، به تماشای آنها می نشینم.
اما، مدتی است که، از دنبال کردن منابع مکتوب تاریخی، و مقایسه ی اطلاعات آنها با فیلمها، مستندها، و بویژه مصاحبهها، با افرادی که هنوز از دوره ی پهلوی در قید حیات هستند، و خود شاهد زنده، و گاه کارگردان و بازیگر مهم آن دوران بوده اند، دچار حیرت می شوم، که چقدر این مستندها، و مصاحبه های گزینشی، می توانند گمراه کننده، و فریبکار باشند؛ بویژه برای بینندگان، و تماشاگران تاریخ ناخوانده، و بیخبر از تاریخ!
و سوکمندانه، چنانکه از عادتهای نکوهیده ی ما ایرانیان است،ما آنچنان که شایسته ی یک شهروند هشیار و آگاه و مشارکت جو در تعیین سرنوشت خویشتن است، علاقه و میلی به مطالعه، بویژه مطالعه ی تاریخ سرزمین مان نداریم. و فقط به شنیده ها، و احیانا، به آنچه در فیلم ها و مستندها، که مغرضانه تهیه شده اند، اکتفا و تکیه می ورزیم!؟
احساس می کنم، در بعضی از این مستندها، واقعیات تاریخی، بطرز عجیب و غریبی، دستکاری می شوند، و گاه حتی مصاحبه شوندگان، اصرار در وارونه نمودن و دیگرگون جلوه دادن حقایق دارند!؟
نه تنها، گاه دربارهی حقایق، سکوت می ورزند، و آنها را کتمان می کنند، که گاه حتی به وارونه کردن آنها مبادرت می نمایند، که این دیگر خیلی جای نگرانی دارد!؟
می ترسم از اینکه همنسلانم، به دلیل جذابیت و رنگ و لعاب این مستندها، و مصاحبه ها، اطلاعات و محتویات آنها را، بدون بررسی، عین واقعیت بپندارند، و آنها را دربست، همانگونه که ارائه شده، بمثابه “لا اله، بدون الا الله”، بپذیرند!؟
در مدت آشنایی با گفتارهای شما، پس از حدود دو سال و نیم، مطالعه ی گفتارها و کتابها، و تماشای مستندها، و مصاحبهها، به این نتیجه رسیده ام، که حقایق و واقعیت های تاریخی را، بیش از آنکه در مستندها، جستجو کنیم، باید در لابلای سطرهای نوشتهها، بجوییم و بیشتر، در کتابهای تاریخ و خاطرات، بیابیم.
نمی دانم، آیا به نتیجهی درستی رسیده ام، یا نه؟
و چقدر نگرانی ام، درباره ی همنسلانم، درست و بجاست؟
و برای درمان و، پرهیز از آن، چه باید کرد؟
احتمال می دهم که فقط من، دستخوش این دغدغه نشدهام، بلکه بسیاری دیگر از خوانندگان این گفتارها نیز مانند من، این مشکل را پیدا کرده بوده باشند.
بدیهی است، هر توضیحی که از این دغدغه بکاهد، موجب امتنان خواهد بود.
با سپاس مجدد، و تقدیم ارادت به شما_ کرماندخت پاکان
The lunatic is on the grass.
دیوانه ی ماه زده روی علفزار است
The lunatic is on the grass.
دیوانه ی ماه زده روی علفزار است
Remembering games and daisy chains and laughs.
بازی ها و ریسه های گل و خنده ها را به یاد می اورد
Got to keep the loonies on the path.
باید دیوانه ها را در راه نگه داشت
The lunatic is in the hall.
دیوانه ی ماه زده در “هال” خانه است
The lunatics are in my hall.
دیوانگان ماه زده در هال خانه ی من هستند
The paper holds their folded faces to the floor
روزنامه ی چروکیده ی افتاده در کف هال ،چهره ی چروک خرده ی آنها را به یادگار نگه داشته است
And every day the paper boy brings more.
و هر روز صبح پسرک روزنامه فروش روزنامه های بیشتری با عکس دیوانگان می آورد
And if the dam breaks open many years too soon
اگر سد سالهای سال زود تر از آنچه انتظار میرود،بشکافد
And if there is no room upon the hill
و اگر بالای تپه جایی برای پناه آوردن نباشد
And if your head explodes with dark forebodings too
و اگر مغزت را دغدغه هایی گنگ از هم بپاشد
I’ll see you on the dark side of the moon.
تو را در نیمه ی تاریک ماه خواهم دید
The lunatic is in my head.
دیوانه ی ماه زده در ذهن من است
The lunatic is in my head
دیوانه ی ماه زده در ذهن من است
You raise the blade, you make the change
تو تیغ بر میداری،تو تغییر می دهی
You re-arrange me ’til I’m sane.
تو مرا باز می سازی تا عقلم سر جایش بیاید
You lock the door
در را قفل می کنی
And throw away the key
کلید را دور می اندازی
There’s someone in my head but it’s not me.
کسی در ذهن من است،اما من نیستم
And if the cloud bursts, thunder in your ear
اگر ابر در گوش تو تندر بترکاند
You shout and no one seems to hear.
و تو فریاد بزنی و کسی نباشد که فریادت را بشنود
و اگر گروه موسیقی همراه تو، نغمه های دیگر ساز کنند
I’ll see you on the dark side of the moon
تو را در نیمه ی تاریک ماه خواهم دید.
با سلام و احترام
گهگاه وسوسه می شوم که اگر، این اطلاعات و آگاهی ها را، پدران ما می داشتند، شاید، هرگز، انقلاب مشروطیت لازم نمی نمود. و یا اگر لازم می نمود، خیلی پیشتر از آغاز قرن بیستم، ۱۹۰۶م/ ۱۲۸۵ه.ش اتفاق می افتاد.
لکن، یکباره بخاطر می آورم که بنا به آموزه های “خط چهارم”، و “فردا شدن امروز”، “اگرها”، در تاریخ، محلی از اعراب ندارند. بلکه، بجای اگرها، “چرا”، را باید بگذاریم. مثلا، چرا پیشتر ها، پدران ما، آنچه را که ما امروز، دریافته ایم، در نیافته بودند، و، و، و….
زیرا، تاریخ، ساختاری بمنزله ی یک مدینه ی فاضله ندارد، که آنرا، مانند یک سناریوی فیلم و تئاتر بنویسند، و وظیفه ی هر بازیگر را، مشخص دارند که چنین یا چنان باید بکند، و لا غیر!
بلکه، تاریخ جز همانگونه که اتفاق افتاده است نمی توانسته است، بگونه ای دیگر اتفاق افتد. چون شرایط و مقتضیات زمان و مکان آنها_ درست یا نا درست، خوب یا بد_ انتخابی نبوده است، و بلکه در نتیجهی دهها و صد ها سال، عوامل و وسایلی پدیده آمده است که پیش از تولد هر نسل، زنجیره وار، علتها، آنها را پدید آورده بوده اند.
کسانی که می خواهند، تاریخ را به میل خود پدید آورند، غالبا، آرزوهای خویش را با ناکامی و حسرت، و سرکوب شدن ، و قتل و حذف فیزیکی خود، به گور می برند. هیچ تاریخی را نمی تواند، اراده و عمر کوتاه یک نفر، یا یک نسل، با حداکثر ۵۰ تا ۱۰۰ سال زندگی فرا سازد.
سخن همان گفته ی مولوی است که:
پشه کی داند که این باغ از کی است
که بهاران زاد و مرگش در دی است
با سپاس و تجدید ارادت_ ستاره صبامهر
با سلام، به خوانندگان گرامی “خط چهارم”
و تقدیم احترام، به نویسندهی روشن ضمیرش
هرگاه که گفتار تازه ای در خط چهارم انتشار می یابد، با حجم انبوهی از اطلاعات بسیار دست اول، و تحلیل های تازه و درخشانی روبرو می شوم، که هم گره گشای بسیاری از چراهای ذهنیام، می شوند؛ و هم، چراهای تازه ای را در ذهنم، بر می انگیزند!
چندی پیش، که قسمت اول گفتار “خدمتگزاران نظام سلطنت، مومن یا منافق؟! ” _ گفتار شمارهی ۱۸۸ _منتشر شد، خیلی دلم می خواست که به موازات مردان خدمتگزار نظام سلطنت، گفتاری هم دربارهی زنان خدمتگزار، به قلم شما بخوانم، که خوشبختانه، به مراد دلم رسیدم.
اما، در همان زمان انتشار مردان خدمتگزار نظام سلطنت، در جستجوی منابع تاریخی و دست اولی که معرفی کرده بودید، عنوان” خدمتگزار تخت طاووس” خاطرات پرویز راجی، را در اینترنت جستجو می کردم که شاید، بتوانم کتابش را خریداری کنم. اتفاقا، به عنوان دیگری برخوردم که همین منبع اخیر مورد استناد شما_پشت پرده ی تخت طاووس_ خاطرات بانو مینو صمیمی بود، که آن هم در لیست خریدهایم قرار گرفت.
پس از دریافت کتابها، با اشتیاق و علاقه ای که گفتارها و طرز نگرش و رویکرد شما به تاریخ، در من بر انگیخته است، مشغول مطالعهی خاطرات خانم صمیمی شدم، و اتفاقا، یادداشت های فراوانی نیز، از کتاب بر داشتم، که شاید در خواندن های بعدی کتاب راهنمای من باشند.
وقتی گفتار شما را درباره ی یادداشت ها و خاطرات بانو صمیمی خواندم، بی اختیار به یاد شعر وحشی بافقی افتادم که قبلا آنرا، در دیباچهی کتاب “راز کرشمه ها” هم خوانده بودم:
تو: مو می بینی و،
من: پیچش مو!
تو: ابرو،
من: اشارتهای ابرو!
تو: قد می بینی و
من: جلوه ی ناز!
تو: دیده،
من: نگاه ناوک انداز!
انصافا، از مقایسه ی برداشت ها و یادداشت های خودم، با درک، و دریافت های نویسندهی خط چهارم_ اگر واقعا اغراق آمیز بنظر نرسد!؟_ فاصله ای میان زمین تا آسمان را، مشاهده کردم، که صادقانه بگویم، بدون خواندن شرح روشنگر و تفسیرهای دقیق و موشکافی ها، و ژرف بینی های ایشان، هرگز، به عمق و کنه ماجرا، اینگونه که اکنون رسیده ام، پی نمی بردم.
ولی حالا اما، “چرا” و سئوال تازه ای که در ذهنم پدیدار شده اینست که:
چرا، افرادی نظیر خانم صمیمی، و شاید بسیاری دیگر مانند ایشان، علیرغم تمام پشت پرده ها، و حقایقی که از نزدیک شاهد آن بوده اند، همچنان، تا واپسین روزهای سلطنت پهلوی، و یا هر سلسله و نظام دیگری، حتی به بهای جان خودشان، وفادارانه، بخدمت پرداخته اند؟؟!!
با تشکر از زحمات بیدریغ شما و تیم همکارتان، سلامت و تندرستی اتان را صمیمانه، بقول خودتان از حضرت ذات سرمدی خواستارم. و مشتاقانه، در انتظار گفتارهای بعدی شما، لحظه شماری می کنم.
با تجدید احترام و ارادت_ حشمت تجلی
…
گه تناقض، گاه ناز و گه نیاز
گاه سودای حقیقت، گه مجاز
…
دوست دارد یار این آشفتگی
کوشش بیهوده به از خفتگی!
(مولانا)
جناب تجلی عزیز! سلام، سپس سپاس از دیدگاه آگاهی بخشتان؛ اگه لایق بدونید، نظرم را در ارتباط با سوال مهم و اساسی شما که البته سوال خودم هم هست، و نیز شاید مسالهی برخی خوانندگان دیگر هم باشد، اعلام کنم.
(البته با اجازه استاد.)
سوال اساسی شما بارها در فکر حقیر نیز متجلی شده، و در ادامه گاه صدور پاسخی نیز بگونه متکلم وحده، البته نه چندان قانع کننده، و
گاهی انواع پاسخهای تیز متناقض، نیز، بهمراه داشته است!
اما، در خوشبینانه ترین حالت، و اندکی واقعبینانه، شاید بهترین پاسخ عقل پسند، برای اینگونه سوالات این باشه که وقتی انسانهای متخصصی امثال بانو صمیمی(ها) اگر حتی اندک تعهدی به تخصصشون داشته باشند، با وجود بسیاری موانع و سنگ اندازی ها و نیز انبوه دغدغه های حاصل از مسائل تلخ و سیاه سیاسی و حاسدان/فاسدان و ناکسان… در انواع اشکال اداری و حکومتی…، مقاومت می کنند، همینکه این اقلیت متعهد/متخصص تلاش میکنند تا برای نیازمندان ضعیف و بی پناه، تکیه گاهی امن، هرچند ضعیف و شکننده باشند، بنظرم شایسته تقدیر – علیرغم گاه تقابل تقدیر(سرنوشت) تلخ و عدم نتیجه – است.
حرکت اشتباه بهتر از بی حرکتی ست؛ همینکه امثال صمیمی ها، صمیمانه و با نیت خیر (بقول شما وفادارانه!) در هر دوره تاریخی و در میان انواع حکومتهای فاسد/فاسق به مثابه عبور از میدان مین، برای کمک به دردمندان آگاهانه و شجاعانه، به هر در[د]ی میزنند، ارزش بسیاری دارد؛ هرچند به ظاهر کوششی بیهوده است، اما بقول شاعر، بهتر از بی کوششی است…و البته، بیداری منتج به خوف و خفگی هم بهتر از هر خفتگی است!!
{واقعیتش؛ وقتی شخصا ماجراهای بانو مینو صمیمی بعنوان یک کارشناس زبده در جهد و مدد به کودکان معلول را، میخواندم – فارغ از تمام مسائل زهرآگین سیاسی که کمتر علاقه یی به آنها دارم – بخش جذاب ماجرا برایم بنیانگذاری مرکز و سازمانی تخصصی برای اولین مرتبه در ایران جهت توانمندی کودکان معلول، توسط یا بهمراه این خانم مجرب و تلاشگر خستگی ناپذیر بود.
فراموش نکنیم که معلولان که گاه ایتام نیز هستند، بی پناهترین و آسیب پذیرترین قشر کاملا ضعیف هر جامعه یی حاصل از آسیبهای گوناگون خانوادگی(والدین) میباشند.
و هنوز به این فکر میکنم که چه بسا افرادی که بعد از مددگیری از اینگونه سازمانها، بعدها بعنوان افرادی نه فقط معلول، بلکه عالی و توانا و نیز تاثیرگذار مثبت، همین الانه در کشورمان، و یا حتی در دیگر نقاط جهان منشا خیر و برکت و پیشرفت، در نتیجه کمک به بشریت، باشند!
افراد موفقی که هیچکس از گذشته آنها هیچ خبری ندارد؛ چه بهتر!
بنظرم این بخش از ماجرا میتواند بعنوان پشت پشت یا پس پشت فعالیت چنین افراد تاثیرگذاری، کم اهمیت تر از ماجراهای “پشت پرده تخت طاووس” نباشد!}
یادآوری:
تعبیر استاد از نور شمعی کوچک و هر چند ضعیف و لرزان و هر آن خاموش شونده در دل سیاهی شب، در وسعت کویر را در سکوت و تاریکی بیاد آوریم که جویندگان سرگردان و دلخسته حقیقت را، حتی اندک سوسوی امید به سوی آینده، بسیار دل گرمیست؛ همین کم ها و اندک ها در مواقع قحطی از نوع بدیل کم، بسیارست!
…
اندرین ره میتراش و میخراش
تا دم آخر دمی فارغ مباش!
(مولانا)
درود بر شما و خوانندگان گرامی اتان
در پاسخ به سئوال کلیدی خواننده ی محترم “حشمت تجلی”، نکاتی به ذهنم رسیده است که با اجازه ی استاد خط چهارم، با شما در میان می گذارم:
ساواک، شیرخشک و تعهد
فرایند این تفهیم، تفهم، و تفاهم میان مامور ساواک، و خانم مینو صمیمی_ که در متن گفتار شماره ی ۱۸۸b، در بالا بدان اشاره رفته است_ ظاهرا، بدین نتیجه رسیده است که بانو صمیمی، سرانجام، یکسره، بگفته ی مشهور ، اگر نه خودش، ولی شخصیت شرطی شده ی دومش، ذوب در نظام شاهنشاهی شود، بره ای مطیع، وفادار، و بع بع گوی، بگونهای که می توان گفت، چون سگ پاولو، شرطی عوامل همه ی سرکردگان نظام شاهنشاهی، و بویژه ساواک می گردد.
این، “فرایند مسخ”، شاید کلیدی باشد برای گشایش این راز شگفت انگیز، که چگونه است که خانم صمیمی، همراه فریده میربابایی، یک شرطی شده و ذوب شده در نظام شاه-شبانی، بعنوان گوسفندانی مطیع، حتی در زمانی که، شاه و همسرش ایران را ترک کرده، و هر دو کاخ، سعد آباد و نیاوران را بدون فرمانروا، متروک، فرو در گذاشته، بسرنوشت در سپرده بوده اند، اینان، این دو بانوی شرطی شده- مینو صمیمی، و فریده میربابایی_ باز، همه ی خطرات جانی را بخود خریده، و شاید بهتر بگوییم، تحمیل کرده، و دزدانه، چون نسیم عیار_در گذشته_ و مامور دو صفر هفت_عصر جاسوسی مدرن_ خود را به درون کاخ نیاوران می کشیدند، تا شاید سایه های برجای مانده، و جا پای نایب السلطنه ی از وطن گریخته، در عالم هپروت، گواهی دهند که:
هان آگاه باشید، که این دو گوسفند شرطی شده ی ما، همچنان، حتی پس از ما، به کاخ متروک ما، استوار و وفادار مانده اند!
امیدوارم که تا حدی گرهی از معمای شما خواننده ی گرامی، گشوده باشم.
با سپاس و ارادت_ سارا پور مهدی ابیانه ۳۱ تیر ماه ۱۳۹۹- ۲۱ جولای ۲۰۲۰
با سلام و سپاس از آخرین گفتار وزین و بلیغتان؛ وقتی عنوان کتاب “پشت پرده تخت طاووس”، بعنوان مرجع اصلی این گفتار تحقیقی را دیدم، ناگهان، ترانهی خاطره انگیز طاووس در ناخوادآگاه ذهنم، روشن شد، که از سروده های شادروان معینی کرمانشاهی(۹۳=۱۳۹۴-۱۳۰۱ه.ش/ ۲۰۱۵-۱۹۲۳م) است!
بسبب سرنوشتِ _شاید مشترک_ تخت طاووس نمادین این گفتار، و ترانهی طاووس، آنرا به اشتراک همراهان گرامی خط چهارمی گذاشته، به امید اینکه مقبول نظر بلندشان قرار گیرد.
البته شایسته ی یادآوری و تاکید است که، این شعر زیبا نه بعنوان تضمین، بلکه فقط (شاید) تزیین گفتار، و نیز نه بعنوان رفع خستگی، بلکه (شاید) مفرح حال مولف و دست اندرکاران خستگی ناپذیر سایت، بعنوان روشنایی دهندگان فرهنگی نقاط کور و تاریک تاریخ، مخصوصا تاریخ معاصر کشورمان، تقدیم می گردد:
طاووس!
در کنار گلبنی خوش رنگ و بو طاووس زیبا
با پر صد رنگ خود، مستانه زد، چرخی فریبا
از غرورش هر چه من گویم، یک از صدها نگفتم
نکته ای در وصف آن افسونگر رعنا نگفتم
تاج رنگینی به سر داشت
خرمنی گل، جای پر داشت
در میان سبزه، هر سو
بی خبر از خود، گذر داشت
هر زمان، بر خود نظر بودش سراپا
نخوتش افزون شد از آن چتر زیبا
بی خبر از کار دنیا؛
من که خود مفتون هر نقش و جمالم
هر زمان پابند یک خواب و خیالم
خوش بدم گرم تماشا؛
چو شد ز شور او ، فزون غرور او
پای زشتش شد هویدا
هر کسی در این جهان، باشد اسیر زشت و زیبا؛
چو غنچه بسته شد
پرش شکسته شد
تا بدید آن زشتی پا
هر کسی در این جهان، باشد اسیر زشت و زیبا؛
من همان طاووس مستم
چتر خود نگشاده بستم
یک جهان ذوق و هنر هستم،
ولی با صد دریغا؛
سینه ای بی کینه دارم
قلب چون آئینه دارم
گنج شعر و شور و حالم
این همه نقدینه دارم؛
جلوه آن مرغ شیدا ، گفته جان پرور من
پای آن طاووس زیبا ، این دل بی دلبر من!
(شعر از رحیم معینی کرمانشاهی)
[رحیم معینی کرمانشاهی، نقاش، روزنامهنگار، نویسنده، شاعر و ترانهسرای اهل ایران بود.]
این سایت برای بهینه سازی استفاده ی کاربران از کوکی استفاده می کند قبول
Privacy & Cookies Policy
Privacy Overview
This website uses cookies to improve your experience while you navigate through the website. Out of these cookies, the cookies that are categorized as necessary are stored on your browser as they are essential for the working of basic functionalities of the website. We also use third-party cookies that help us analyze and understand how you use this website. These cookies will be stored in your browser only with your consent. You also have the option to opt-out of these cookies. But opting out of some of these cookies may have an effect on your browsing experience.
Necessary cookies are absolutely essential for the website to function properly. This category only includes cookies that ensures basic functionalities and security features of the website. These cookies do not store any personal information.
Any cookies that may not be particularly necessary for the website to function and is used specifically to collect user personal data via analytics, ads, other embedded contents are termed as non-necessary cookies. It is mandatory to procure user consent prior to running these cookies on your website.
استاد گرامی خط چهارم، با سلام
نزدیک به دو سال و نیم است که گفتارهای شما را دربارهی سلطنت در ایران، و شناسایی آسیبها و عوارض آن، در کانال فردا شدن امروز، و اخیرا، در سایت خط چهارم، دنبال می کنم. چه خوب است که امکان ارسال دیدگاه و گفتگوی با شما، برای ما فراهم شده است. و خوبتر آنکه، از پاسخ ها، پیداست، با دقت دیدگاه های خوانندگانتان را می خوانید، و پاسخهای درخور و البته لبریز از اطلاعاتی که دست کمی از خود گفتارها ندارند، بدانها می دهید. از لطف و توجهاتان سپاسگزارم. همین امر موجب دلگرمی ام شد، تا اندکی از دغدغه ها و نگرانی هایم را با شما در میان بگذارم.
در مدت آشنایی با شما، بسیاری از آثاری که ضمن گفتارها، بدانها ارجاع داده اید، تا حدامکان، تهیه کرده ام، و بویژه بخش های مورد گزارش شما را، در این آثار خوانده ام. بویژه این آخری، یادداشتهای خانم مینو صمیمی_ پشت پرده ی تخت طاووس_ که واقعا شاهکار بود.
طبعا، از اینهمه صداقت و درستکاری شما، در نقل قول ها، خوشحال می شوم و البته بسیار شرمنده و ناراحت که چقدر غافل بوده ام. آنچه شما در این گفتارها، از حقایق و واقعیت های تاریخی، در پیش چشممان می گذارید، همه، غالبا، صرفنظر از تفسیرها و تحلیل های جامعه شناختی و روانشناسانه ی شما، در کتابها موجود بوده، و هستند. و ما، همچنان، بی توجه و بیخبر، دلخوش به شفاهیات دستکاری شده از تاریخ، اکتفا ورزیده ایم.
مثلا در مورد اسطوره ی به اصطلاح حقوق بشر کوروش، که نخستین بار در کانال فردا شدن امروز، از کل متن و محتوای آن با خبر شدم_گفتار شماره ی ۱۵۳/مرداد ۹۸_نقل، شرح و تفسیر تمام بندهای آن، برای اولین بار، کاری استثنایی و قابل ستایش بود. گرچه باید اعتراف کنم که اولش خیلی تلخ و سخت بود که بپذیرم، یکی از ارکان افتخار هویت ملی ما، دروغی بزرگ بیش نیست،که نخستین بار مغرضانه در اذهان انداخته شده است، و دهان به دهان در تاریخ گشته، و کم کم باورمان شده است که چنین است.
از جمله این که کمتر توجه نموده اند که کوروش علیه آخرین پادشاه ماد_ پدر مادر خود، آستیاگ_ قیام نمود، سلطنت را از او غصب کرده، و برای چندین قرن قوم ماد را، که بخش بزرگی از ایرانیان اصیل بوده اند، در محاق تاریخ، بفراموشی در افکنده است، و خود را، به دروغ، نخستین بنیانگذار شاهنشاهی پارس، با فریب، به ذهن ها، القا نموده است. چنانکه، امپراتوری ایران را، قرن ها، حتی تا ۱۹۳۵م، به نام “امپراتوری پارس”_ و نه “ایران”_ می شناخته اند.
پهلوی اول_ به توصیهی شادروان محمدعلی فروغی_ در سال ۱۹۳۵م / ۱۳۱۴ه.ش، رسما، از دولت ها خواست که کشور ما را، از این پس”ایران”_که صدها بار در شاهنامه آمده است_ بخوانند، و نه پرس و پرشیا!
و یا اینکه، کوروش چگونه کمبوجیه، پسر ارشد خود را، بی مطالعه نسبت به عواطف کینه توزانه ی او، نسبت به برادر کوچکترش بردیا، به جانشینی خود برگزید. و کمبوجیه، همان رفتار را که کوروش با مادها، و پدر مادر خود_آستیاگ_ نمود، با بردیا در پیش گرفت، و او را مخفیانه کشت.
و همین برادر کشی مخفیانه، سبب چه شورش ها، و از جمله ظهور “بردیای دروغین” گردید که، داریوش، قتل او را در سنگنوشتهاش در بیستون، از افتخارات خود برشمرده است.
شایسته ی تذکار است که، کمبوجیه نیز، پس از آنکه نتیجه ی برادر کشی خود را، در توطئهی بردیای دروغین ملاحظه نمود، بسبب خطای برادر کشی ناجوانمردانه ی خود، مخفی از نظر دیگران، و عواقب وخیم آن، با پشیمانی، خود به خود کشی دست یازید!؟
و یا، توسعه طلبی کوروش، در جنگ با نخستین امپراتریس آریایی ایران، ملکه تومی ریس_یا ملکه ی میترا_ که منجر به قتل خودش گردید، آشکار ساخت که کوروش، جز یک زیاده خواه استعمار طلب، بدون توجه به واقعیات هویت ایرانی آن بانوی بزرگ، در آن روزگار نبوده است. بسیار تکان دهنده است که می بینیم ملکه تومی ریس، نخستین بانو امپراتور ایران، سر بریده ی کوروش را، در خمی پر خون، می افکند و بدو می گوید:
_ خونخواره! سیراب بخور، تا مگر عطش خونریزی و خون خواری ات پایان پذیرد.
و یا آنکه، کوروش، بدون توجه به کیش وخشور زرتشت، و خداوند بزرگ او، اهورا مزدا_بزرگترین افتخار کیش زرتشتی ایران_ خود را مشرکانه، فرستاده ی بت بزرگ بابلیان، مردوک_ رسول مردوک، و نه اهورا مزدا_معرفی می نماید!؟ و چهل سال تمام، پیوسته، همه اش را در جنگ و کشورگشایی استعماری، تا قتل خود در جنگ سپری می سازد، و، و، و… ( رک به تلگرام فردا شدن امروز، گفتارهای ۱۱۶، ۱۳۳، ۱۴۳ و ۱۵۰)
اما من، اکنون، از تیم ارجمند خط چهارم، سپاسگزارم که از این خواب غفلت مرا بیدار کرده اید، و فهمیدم که به چه امور موهوم، تخیلی، تبلیغاتی، و دروغینی دل خوش کرده بودم، و بیهوده، آنها را مایه ی فخر و مباهات تاریخ کشورم می دانستم، که البته متاسفانه، این امر، تنها اختصاص به من ندارد. بسیارند کسانی که همچنان به دروغ بزرگ اعلامیه ی حقوق بشر کوروش دلخوش اند، و بدین تاریخ باستانی پر ننگ و نیرنگ، همچنان، افتخار می ورزند!
ضمنا، من مستندهای تاریخی زیادی نیز، از دوره های گوناگون، بویژه دربارهی تاریخ عصر پهلوی، که نزدیکترین دوره ی تاریخی به ما ست، را دنبال می کنم، و هر کجا، رد و نشانی از آنها بیابم، در کانال های ماهواره ای، و شبکه های اجتماعی اینترنتی، در اوقات فراغت، به تماشای آنها می نشینم.
اما، مدتی است که، از دنبال کردن منابع مکتوب تاریخی، و مقایسه ی اطلاعات آنها با فیلمها، مستندها، و بویژه مصاحبهها، با افرادی که هنوز از دوره ی پهلوی در قید حیات هستند، و خود شاهد زنده، و گاه کارگردان و بازیگر مهم آن دوران بوده اند، دچار حیرت می شوم، که چقدر این مستندها، و مصاحبه های گزینشی، می توانند گمراه کننده، و فریبکار باشند؛ بویژه برای بینندگان، و تماشاگران تاریخ ناخوانده، و بیخبر از تاریخ!
و سوکمندانه، چنانکه از عادتهای نکوهیده ی ما ایرانیان است،ما آنچنان که شایسته ی یک شهروند هشیار و آگاه و مشارکت جو در تعیین سرنوشت خویشتن است، علاقه و میلی به مطالعه، بویژه مطالعه ی تاریخ سرزمین مان نداریم. و فقط به شنیده ها، و احیانا، به آنچه در فیلم ها و مستندها، که مغرضانه تهیه شده اند، اکتفا و تکیه می ورزیم!؟
احساس می کنم، در بعضی از این مستندها، واقعیات تاریخی، بطرز عجیب و غریبی، دستکاری می شوند، و گاه حتی مصاحبه شوندگان، اصرار در وارونه نمودن و دیگرگون جلوه دادن حقایق دارند!؟
نه تنها، گاه دربارهی حقایق، سکوت می ورزند، و آنها را کتمان می کنند، که گاه حتی به وارونه کردن آنها مبادرت می نمایند، که این دیگر خیلی جای نگرانی دارد!؟
می ترسم از اینکه همنسلانم، به دلیل جذابیت و رنگ و لعاب این مستندها، و مصاحبه ها، اطلاعات و محتویات آنها را، بدون بررسی، عین واقعیت بپندارند، و آنها را دربست، همانگونه که ارائه شده، بمثابه “لا اله، بدون الا الله”، بپذیرند!؟
در مدت آشنایی با گفتارهای شما، پس از حدود دو سال و نیم، مطالعه ی گفتارها و کتابها، و تماشای مستندها، و مصاحبهها، به این نتیجه رسیده ام، که حقایق و واقعیت های تاریخی را، بیش از آنکه در مستندها، جستجو کنیم، باید در لابلای سطرهای نوشتهها، بجوییم و بیشتر، در کتابهای تاریخ و خاطرات، بیابیم.
نمی دانم، آیا به نتیجهی درستی رسیده ام، یا نه؟
و چقدر نگرانی ام، درباره ی همنسلانم، درست و بجاست؟
و برای درمان و، پرهیز از آن، چه باید کرد؟
احتمال می دهم که فقط من، دستخوش این دغدغه نشدهام، بلکه بسیاری دیگر از خوانندگان این گفتارها نیز مانند من، این مشکل را پیدا کرده بوده باشند.
بدیهی است، هر توضیحی که از این دغدغه بکاهد، موجب امتنان خواهد بود.
با سپاس مجدد، و تقدیم ارادت به شما_ کرماندخت پاکان
The lunatic is on the grass.
دیوانه ی ماه زده روی علفزار است
The lunatic is on the grass.
دیوانه ی ماه زده روی علفزار است
Remembering games and daisy chains and laughs.
بازی ها و ریسه های گل و خنده ها را به یاد می اورد
Got to keep the loonies on the path.
باید دیوانه ها را در راه نگه داشت
The lunatic is in the hall.
دیوانه ی ماه زده در “هال” خانه است
The lunatics are in my hall.
دیوانگان ماه زده در هال خانه ی من هستند
The paper holds their folded faces to the floor
روزنامه ی چروکیده ی افتاده در کف هال ،چهره ی چروک خرده ی آنها را به یادگار نگه داشته است
And every day the paper boy brings more.
و هر روز صبح پسرک روزنامه فروش روزنامه های بیشتری با عکس دیوانگان می آورد
And if the dam breaks open many years too soon
اگر سد سالهای سال زود تر از آنچه انتظار میرود،بشکافد
And if there is no room upon the hill
و اگر بالای تپه جایی برای پناه آوردن نباشد
And if your head explodes with dark forebodings too
و اگر مغزت را دغدغه هایی گنگ از هم بپاشد
I’ll see you on the dark side of the moon.
تو را در نیمه ی تاریک ماه خواهم دید
The lunatic is in my head.
دیوانه ی ماه زده در ذهن من است
The lunatic is in my head
دیوانه ی ماه زده در ذهن من است
You raise the blade, you make the change
تو تیغ بر میداری،تو تغییر می دهی
You re-arrange me ’til I’m sane.
تو مرا باز می سازی تا عقلم سر جایش بیاید
You lock the door
در را قفل می کنی
And throw away the key
کلید را دور می اندازی
There’s someone in my head but it’s not me.
کسی در ذهن من است،اما من نیستم
And if the cloud bursts, thunder in your ear
اگر ابر در گوش تو تندر بترکاند
You shout and no one seems to hear.
و تو فریاد بزنی و کسی نباشد که فریادت را بشنود
و اگر گروه موسیقی همراه تو، نغمه های دیگر ساز کنند
I’ll see you on the dark side of the moon
تو را در نیمه ی تاریک ماه خواهم دید.
این شعر زیبا سروده راجر واترز شاعر توانا و هنرمند گروه پینک فلوید هست.و در این متن مفاهیم زیبایی از احوال امروز و دیروز ما موجود میباشد….
با سلام و احترام
گهگاه وسوسه می شوم که اگر، این اطلاعات و آگاهی ها را، پدران ما می داشتند، شاید، هرگز، انقلاب مشروطیت لازم نمی نمود. و یا اگر لازم می نمود، خیلی پیشتر از آغاز قرن بیستم، ۱۹۰۶م/ ۱۲۸۵ه.ش اتفاق می افتاد.
لکن، یکباره بخاطر می آورم که بنا به آموزه های “خط چهارم”، و “فردا شدن امروز”، “اگرها”، در تاریخ، محلی از اعراب ندارند. بلکه، بجای اگرها، “چرا”، را باید بگذاریم. مثلا، چرا پیشتر ها، پدران ما، آنچه را که ما امروز، دریافته ایم، در نیافته بودند، و، و، و….
زیرا، تاریخ، ساختاری بمنزله ی یک مدینه ی فاضله ندارد، که آنرا، مانند یک سناریوی فیلم و تئاتر بنویسند، و وظیفه ی هر بازیگر را، مشخص دارند که چنین یا چنان باید بکند، و لا غیر!
بلکه، تاریخ جز همانگونه که اتفاق افتاده است نمی توانسته است، بگونه ای دیگر اتفاق افتد. چون شرایط و مقتضیات زمان و مکان آنها_ درست یا نا درست، خوب یا بد_ انتخابی نبوده است، و بلکه در نتیجهی دهها و صد ها سال، عوامل و وسایلی پدیده آمده است که پیش از تولد هر نسل، زنجیره وار، علتها، آنها را پدید آورده بوده اند.
کسانی که می خواهند، تاریخ را به میل خود پدید آورند، غالبا، آرزوهای خویش را با ناکامی و حسرت، و سرکوب شدن ، و قتل و حذف فیزیکی خود، به گور می برند. هیچ تاریخی را نمی تواند، اراده و عمر کوتاه یک نفر، یا یک نسل، با حداکثر ۵۰ تا ۱۰۰ سال زندگی فرا سازد.
سخن همان گفته ی مولوی است که:
پشه کی داند که این باغ از کی است
که بهاران زاد و مرگش در دی است
با سپاس و تجدید ارادت_ ستاره صبامهر
با سلام، به خوانندگان گرامی “خط چهارم”
و تقدیم احترام، به نویسندهی روشن ضمیرش
هرگاه که گفتار تازه ای در خط چهارم انتشار می یابد، با حجم انبوهی از اطلاعات بسیار دست اول، و تحلیل های تازه و درخشانی روبرو می شوم، که هم گره گشای بسیاری از چراهای ذهنیام، می شوند؛ و هم، چراهای تازه ای را در ذهنم، بر می انگیزند!
چندی پیش، که قسمت اول گفتار “خدمتگزاران نظام سلطنت، مومن یا منافق؟! ” _ گفتار شمارهی ۱۸۸ _منتشر شد، خیلی دلم می خواست که به موازات مردان خدمتگزار نظام سلطنت، گفتاری هم دربارهی زنان خدمتگزار، به قلم شما بخوانم، که خوشبختانه، به مراد دلم رسیدم.
اما، در همان زمان انتشار مردان خدمتگزار نظام سلطنت، در جستجوی منابع تاریخی و دست اولی که معرفی کرده بودید، عنوان” خدمتگزار تخت طاووس” خاطرات پرویز راجی، را در اینترنت جستجو می کردم که شاید، بتوانم کتابش را خریداری کنم. اتفاقا، به عنوان دیگری برخوردم که همین منبع اخیر مورد استناد شما_پشت پرده ی تخت طاووس_ خاطرات بانو مینو صمیمی بود، که آن هم در لیست خریدهایم قرار گرفت.
پس از دریافت کتابها، با اشتیاق و علاقه ای که گفتارها و طرز نگرش و رویکرد شما به تاریخ، در من بر انگیخته است، مشغول مطالعهی خاطرات خانم صمیمی شدم، و اتفاقا، یادداشت های فراوانی نیز، از کتاب بر داشتم، که شاید در خواندن های بعدی کتاب راهنمای من باشند.
وقتی گفتار شما را درباره ی یادداشت ها و خاطرات بانو صمیمی خواندم، بی اختیار به یاد شعر وحشی بافقی افتادم که قبلا آنرا، در دیباچهی کتاب “راز کرشمه ها” هم خوانده بودم:
تو: مو می بینی و،
من: پیچش مو!
تو: ابرو،
من: اشارتهای ابرو!
تو: قد می بینی و
من: جلوه ی ناز!
تو: دیده،
من: نگاه ناوک انداز!
انصافا، از مقایسه ی برداشت ها و یادداشت های خودم، با درک، و دریافت های نویسندهی خط چهارم_ اگر واقعا اغراق آمیز بنظر نرسد!؟_ فاصله ای میان زمین تا آسمان را، مشاهده کردم، که صادقانه بگویم، بدون خواندن شرح روشنگر و تفسیرهای دقیق و موشکافی ها، و ژرف بینی های ایشان، هرگز، به عمق و کنه ماجرا، اینگونه که اکنون رسیده ام، پی نمی بردم.
ولی حالا اما، “چرا” و سئوال تازه ای که در ذهنم پدیدار شده اینست که:
چرا، افرادی نظیر خانم صمیمی، و شاید بسیاری دیگر مانند ایشان، علیرغم تمام پشت پرده ها، و حقایقی که از نزدیک شاهد آن بوده اند، همچنان، تا واپسین روزهای سلطنت پهلوی، و یا هر سلسله و نظام دیگری، حتی به بهای جان خودشان، وفادارانه، بخدمت پرداخته اند؟؟!!
با تشکر از زحمات بیدریغ شما و تیم همکارتان، سلامت و تندرستی اتان را صمیمانه، بقول خودتان از حضرت ذات سرمدی خواستارم. و مشتاقانه، در انتظار گفتارهای بعدی شما، لحظه شماری می کنم.
با تجدید احترام و ارادت_ حشمت تجلی
…
گه تناقض، گاه ناز و گه نیاز
گاه سودای حقیقت، گه مجاز
…
دوست دارد یار این آشفتگی
کوشش بیهوده به از خفتگی!
(مولانا)
جناب تجلی عزیز! سلام، سپس سپاس از دیدگاه آگاهی بخشتان؛ اگه لایق بدونید، نظرم را در ارتباط با سوال مهم و اساسی شما که البته سوال خودم هم هست، و نیز شاید مسالهی برخی خوانندگان دیگر هم باشد، اعلام کنم.
(البته با اجازه استاد.)
سوال اساسی شما بارها در فکر حقیر نیز متجلی شده، و در ادامه گاه صدور پاسخی نیز بگونه متکلم وحده، البته نه چندان قانع کننده، و
گاهی انواع پاسخهای تیز متناقض، نیز، بهمراه داشته است!
اما، در خوشبینانه ترین حالت، و اندکی واقعبینانه، شاید بهترین پاسخ عقل پسند، برای اینگونه سوالات این باشه که وقتی انسانهای متخصصی امثال بانو صمیمی(ها) اگر حتی اندک تعهدی به تخصصشون داشته باشند، با وجود بسیاری موانع و سنگ اندازی ها و نیز انبوه دغدغه های حاصل از مسائل تلخ و سیاه سیاسی و حاسدان/فاسدان و ناکسان… در انواع اشکال اداری و حکومتی…، مقاومت می کنند، همینکه این اقلیت متعهد/متخصص تلاش میکنند تا برای نیازمندان ضعیف و بی پناه، تکیه گاهی امن، هرچند ضعیف و شکننده باشند، بنظرم شایسته تقدیر – علیرغم گاه تقابل تقدیر(سرنوشت) تلخ و عدم نتیجه – است.
حرکت اشتباه بهتر از بی حرکتی ست؛ همینکه امثال صمیمی ها، صمیمانه و با نیت خیر (بقول شما وفادارانه!) در هر دوره تاریخی و در میان انواع حکومتهای فاسد/فاسق به مثابه عبور از میدان مین، برای کمک به دردمندان آگاهانه و شجاعانه، به هر در[د]ی میزنند، ارزش بسیاری دارد؛ هرچند به ظاهر کوششی بیهوده است، اما بقول شاعر، بهتر از بی کوششی است…و البته، بیداری منتج به خوف و خفگی هم بهتر از هر خفتگی است!!
{واقعیتش؛ وقتی شخصا ماجراهای بانو مینو صمیمی بعنوان یک کارشناس زبده در جهد و مدد به کودکان معلول را، میخواندم – فارغ از تمام مسائل زهرآگین سیاسی که کمتر علاقه یی به آنها دارم – بخش جذاب ماجرا برایم بنیانگذاری مرکز و سازمانی تخصصی برای اولین مرتبه در ایران جهت توانمندی کودکان معلول، توسط یا بهمراه این خانم مجرب و تلاشگر خستگی ناپذیر بود.
فراموش نکنیم که معلولان که گاه ایتام نیز هستند، بی پناهترین و آسیب پذیرترین قشر کاملا ضعیف هر جامعه یی حاصل از آسیبهای گوناگون خانوادگی(والدین) میباشند.
و هنوز به این فکر میکنم که چه بسا افرادی که بعد از مددگیری از اینگونه سازمانها، بعدها بعنوان افرادی نه فقط معلول، بلکه عالی و توانا و نیز تاثیرگذار مثبت، همین الانه در کشورمان، و یا حتی در دیگر نقاط جهان منشا خیر و برکت و پیشرفت، در نتیجه کمک به بشریت، باشند!
افراد موفقی که هیچکس از گذشته آنها هیچ خبری ندارد؛ چه بهتر!
بنظرم این بخش از ماجرا میتواند بعنوان پشت پشت یا پس پشت فعالیت چنین افراد تاثیرگذاری، کم اهمیت تر از ماجراهای “پشت پرده تخت طاووس” نباشد!}
یادآوری:
تعبیر استاد از نور شمعی کوچک و هر چند ضعیف و لرزان و هر آن خاموش شونده در دل سیاهی شب، در وسعت کویر را در سکوت و تاریکی بیاد آوریم که جویندگان سرگردان و دلخسته حقیقت را، حتی اندک سوسوی امید به سوی آینده، بسیار دل گرمیست؛ همین کم ها و اندک ها در مواقع قحطی از نوع بدیل کم، بسیارست!
…
اندرین ره میتراش و میخراش
تا دم آخر دمی فارغ مباش!
(مولانا)
درود بر شما و خوانندگان گرامی اتان
در پاسخ به سئوال کلیدی خواننده ی محترم “حشمت تجلی”، نکاتی به ذهنم رسیده است که با اجازه ی استاد خط چهارم، با شما در میان می گذارم:
ساواک، شیرخشک و تعهد
فرایند این تفهیم، تفهم، و تفاهم میان مامور ساواک، و خانم مینو صمیمی_ که در متن گفتار شماره ی ۱۸۸b، در بالا بدان اشاره رفته است_ ظاهرا، بدین نتیجه رسیده است که بانو صمیمی، سرانجام، یکسره، بگفته ی مشهور ، اگر نه خودش، ولی شخصیت شرطی شده ی دومش، ذوب در نظام شاهنشاهی شود، بره ای مطیع، وفادار، و بع بع گوی، بگونهای که می توان گفت، چون سگ پاولو، شرطی عوامل همه ی سرکردگان نظام شاهنشاهی، و بویژه ساواک می گردد.
این، “فرایند مسخ”، شاید کلیدی باشد برای گشایش این راز شگفت انگیز، که چگونه است که خانم صمیمی، همراه فریده میربابایی، یک شرطی شده و ذوب شده در نظام شاه-شبانی، بعنوان گوسفندانی مطیع، حتی در زمانی که، شاه و همسرش ایران را ترک کرده، و هر دو کاخ، سعد آباد و نیاوران را بدون فرمانروا، متروک، فرو در گذاشته، بسرنوشت در سپرده بوده اند، اینان، این دو بانوی شرطی شده- مینو صمیمی، و فریده میربابایی_ باز، همه ی خطرات جانی را بخود خریده، و شاید بهتر بگوییم، تحمیل کرده، و دزدانه، چون نسیم عیار_در گذشته_ و مامور دو صفر هفت_عصر جاسوسی مدرن_ خود را به درون کاخ نیاوران می کشیدند، تا شاید سایه های برجای مانده، و جا پای نایب السلطنه ی از وطن گریخته، در عالم هپروت، گواهی دهند که:
هان آگاه باشید، که این دو گوسفند شرطی شده ی ما، همچنان، حتی پس از ما، به کاخ متروک ما، استوار و وفادار مانده اند!
امیدوارم که تا حدی گرهی از معمای شما خواننده ی گرامی، گشوده باشم.
با سپاس و ارادت_ سارا پور مهدی ابیانه
۳۱ تیر ماه ۱۳۹۹- ۲۱ جولای ۲۰۲۰
با سلام و سپاس از آخرین گفتار وزین و بلیغتان؛ وقتی عنوان کتاب “پشت پرده تخت طاووس”، بعنوان مرجع اصلی این گفتار تحقیقی را دیدم، ناگهان، ترانهی خاطره انگیز طاووس در ناخوادآگاه ذهنم، روشن شد، که از سروده های شادروان معینی کرمانشاهی(۹۳=۱۳۹۴-۱۳۰۱ه.ش/ ۲۰۱۵-۱۹۲۳م) است!
بسبب سرنوشتِ _شاید مشترک_ تخت طاووس نمادین این گفتار، و ترانهی طاووس، آنرا به اشتراک همراهان گرامی خط چهارمی گذاشته، به امید اینکه مقبول نظر بلندشان قرار گیرد.
البته شایسته ی یادآوری و تاکید است که، این شعر زیبا نه بعنوان تضمین، بلکه فقط (شاید) تزیین گفتار، و نیز نه بعنوان رفع خستگی، بلکه (شاید) مفرح حال مولف و دست اندرکاران خستگی ناپذیر سایت، بعنوان روشنایی دهندگان فرهنگی نقاط کور و تاریک تاریخ، مخصوصا تاریخ معاصر کشورمان، تقدیم می گردد:
طاووس!
در کنار گلبنی خوش رنگ و بو طاووس زیبا
با پر صد رنگ خود، مستانه زد، چرخی فریبا
از غرورش هر چه من گویم، یک از صدها نگفتم
نکته ای در وصف آن افسونگر رعنا نگفتم
تاج رنگینی به سر داشت
خرمنی گل، جای پر داشت
در میان سبزه، هر سو
بی خبر از خود، گذر داشت
هر زمان، بر خود نظر بودش سراپا
نخوتش افزون شد از آن چتر زیبا
بی خبر از کار دنیا؛
من که خود مفتون هر نقش و جمالم
هر زمان پابند یک خواب و خیالم
خوش بدم گرم تماشا؛
چو شد ز شور او ، فزون غرور او
پای زشتش شد هویدا
هر کسی در این جهان، باشد اسیر زشت و زیبا؛
چو غنچه بسته شد
پرش شکسته شد
تا بدید آن زشتی پا
هر کسی در این جهان، باشد اسیر زشت و زیبا؛
من همان طاووس مستم
چتر خود نگشاده بستم
یک جهان ذوق و هنر هستم،
ولی با صد دریغا؛
سینه ای بی کینه دارم
قلب چون آئینه دارم
گنج شعر و شور و حالم
این همه نقدینه دارم؛
جلوه آن مرغ شیدا ، گفته جان پرور من
پای آن طاووس زیبا ، این دل بی دلبر من!
(شعر از رحیم معینی کرمانشاهی)
[رحیم معینی کرمانشاهی، نقاش، روزنامهنگار، نویسنده، شاعر و ترانهسرای اهل ایران بود.]