گفتار شماره‌ی ۲۱۲_پیگرد “دُم گرگ”، در بلندای تاریخ ایران

به اشتراک بگذارید
۵
(۳۳)

سعدی به روزگاران، فکری، نهاده بر دل

بیرون نمی توان کرد، الا به روزگاران

#سعدی

*

…ما کشته‌ی نفسیم و، بس آوخ که بر آید

از ما به قیامت، که چرا نفس نکشتیم؟؟!…

#سعدی

*

ببری مال مسلمان و، چو مالت ببرند؟؟!:

_بانگ و، فریاد برآری که:

_ مسلمانی نیست؟؟!

#سعدی

نه هر کس شد، مسلمان، ‌‌می‌توان گفتش که، سلمان شد؟؟!

پس اول، بایدش، سلمان شد و، وانگه مسلمان شد

ملا فتح‌اله وفایی شوشتری (۶۱=۱۳۰۴ -۱۲۴۳ه.ق/۱۸۸۷ -۱۸۲۷م)

سحرگاهان، که فرزندان انجم

شدند از چشم یعقوب فلک گم

قضا، خصمانه، قصد آن حشم کرد

دم گرگی نمود و، گله رم کرد

ناظم هروی (۶۵=?۱۰۸۵- ?۱۰۲۰ه.ق/۱۶۷۴-۱۶۱۱م)

*

از هر طرف که رفتم، جز وحشتم، نیفزود

زنهار از این بیابان، وین راه بی‌نهایت

#حافظ، غزل شماره‌ی ۹۴

*

حلاج بر سرِ دار؟!_ خوش می سرود و، می گفت:

_با شافعی؟؟!_نگویند:

_امثال این مسائل

#حافظ_ ۳۰۷

آنچه در این گفتار می خوانیم

از دُمِ گرگ، تا خودِ گرگ!!؟؟

تعبیری آشنا، در وصف پادشاهان مستبد، در ادبیات ایران

حدود شش قرن پیش، خواند میر( ۶۲=۹۴۲-۸۸۰ه.ق /۱۵۳۵ -۱۴۷۵م)، مولف تاریخ “حبیب السیر“، می نویسد که، امیر تیمور گورکان، شنید که، شاه منصور مظفری (زندگی۵۰=۷۹۵-۷۴۵ ه.ق / ۱۳۹۳-۱۳۴۵م)، قصد شورش و استقلال در شیراز کرده است. از اینرو، برای سرکوبی او، به قصد شیراز حرکت کرد. شاه منصور (حکومت ۷۹۰-۷۹۵ ه.ق / ۱۳۸۸-۱۳۹۳ م)، از شیراز گریخت. در حوالی شیراز، مردم به نزد او آمدند. شاه منصور از مردم پرسید، در شیراز مردمان از ما چه می گویند؟؟ آنها گفتند که، مردم می گویند:

_”… [شاه منصور]، که ترکش هفده من، و چماق ده من، داشت، اکنون مانند بزی، که از پیش گرگ بگریزد، از شیراز گریخته است!!؟؟…”

شاه منصور، به تیراژ قبایش برخورد، و به قصد مقابله با گرگ، به شیراز بازگشت. لکن، شوربختانه، چون زور گرگ، به مراتب بیش از قدرت مقاومت بز بود، از اینرو، به ناچار، گرگ_امیر تیمور گورکان_ فرا در رسید، و کله‌ی بز_شاه منصور مظفری_ را از بیخ کند، و بدینسان، جنگ گرگ و بز، به پایان معلوم خویش در رسید!!؟ (خواند میر: تاریخ حبیب السیر، به اهتمام دکتر دبیر سیاقی، انتشارات خیام، چاپ چهارم، ۱۳۸۰، جلد سوم، ص۳۲۴-۳۲۳)

در ‌کف گرگ نر خونخواره‌ئی، غیر تسلیم و رضا، کو چاره‌ئی؟؟!!   

این شعر، در نامه‌‌ی محرمانه‌ی محمد علی فروغی، به اسدی، نایب التولیه‌ی آستان قدس رضوی_ پدر داماد محمدعلی فروغی_ درباره‌ی پهلوی اول، مورد استناد قرار گرفته بوده است. اسدی را به جرم خودداری از قتل عام پناهندگان به مسجد گوهر شاد، به دستور رضاشاه تیرباران کردند. در جستجوی خانه‌ی اسدی پس از اعدامش، نامه‌ی فروغی را در میان نامه‌های او باز یافته‌اند.( مهدیقلی هدایت: خاطرات و خطرات، انتشارات زوار، چاپ ششم ۱۳۸۵، ص۴۰۸)

هدهد، پیک پیام‌گزار سلیمانی

_تاریخ مذکر، و تصوف مردسالار؟؟!

در تاریخ مذکر، و مردسالار ایران، همواره، ذکر بانوان با شخصیت، در ضمن شرح حال رجال مشهور، مشکلی تاریخی، و معمایی سنتی، بوده است!؟؟

تذکره الاولیای عطار_ نگارش حدود ۶۱۰ه.ق/۱۲۱۳م_ در میان تمام عارفان #عرفان_مذکر _ بالغ بر ۹۷ تن صوفی بزرگ_ که عطار به آنها پرداخته‌است، در میان آن نود و هفت نفر، تنها یک نفر، #رابعه‌_عدویه _ بر وزن نظریه، یا علویه_(۸۵=۱۳۵-?۵۰ه.ق/۷۵۲-?۶۷۰م) زن بوده‌است. یعنی، هنوز چیزی کمتر از یکصدم کل محتوای تذکره الاولیای عطار، تنها به شرح حال یک زن، تعلق داشته ‌‌است، و نه بیشتر!!؟_آن هم با چه مشکلاتی، در همسان سازی این زن، در ردیف رجال نامی تصوف؟؟!

در نتیجه، عطار، خود را، مجبور دیده‌است، که پیش از ورود به شرح حال عرفانی رابعه، حدود یک صفحه، از چهارده صفحه شرح حال او را، به توجیه و دفاع از عمل خود، که چرا یک زن را، در ردیف مردان تصوف، قرار داده‌است، بپردازد!؟؟

شنیدن و خواندن دلائل عطار، در مذکر پنداشتن رابعه، و قرار دادن او، در ردیف رجال، هنوز هم خواندنی است، تا ببینیم، که #فمینیسم_عرفانی، در برابر #عرفان_مذکر، چه مشکلاتی، در راه داشته است، و هنوز هم، همچنان، تا زمان ما، دارا ‌‌می‌باشد؟؟!

به نوشته‌ی عطار:

۱)_ “ …آن مقبول رجال!!؟، رابعه‌ی عدویه!؟…

اگر کسی گوید که: ذکر او (رابعه)، در “صف رجال”، چرا کردی؟!

گوییم: چون“زن”، در راه خدا، “مرد”، باشد!؟، او را،”زن”، نتوان گفت!!؟”

۲)_”چنان که، “عباسه‌‌ی طوسی”_ [ابوالعباس محمد عباسه‌ی طوسی، از رجال حدیث، که در فتنه‌ی غُز، در نیشابور در سال ۵۴۹ه.ق/۱۱۵۴م، کشته شده است]_ گفت: چون فردا، در عرصات (قیامت) آواز دهند:

_یا رجال!؟

اول کسی، که پای در صف رجال نهد، مریم_(یک زن، مادر عیسای مسیح)_بُوَد(باشد)!!؟”

۳)_”کسی که، اگر در مجلس حسن بصری (۸۹=۱۱۰ -۲۱ه.ق/۷۲۸ -۶۴۱م)_ سومین ولی برگزیده‌ی عطار_حاضر نبودی_(حسن بصری)_مجلس نگفتی، [پس] لاجرم ذکر او، در “صف رجال”، توان کرد!!؟…”

(برای اطلاع بیشتر در این‌باره رک به: #تذکره_الاولیاء، تصحیح دکتر محمد استعلامی(۱۳۱۵ه.ش/۱۹۳۶م)، انتشارات زوار، تهران ۱۳۴۶، ص۶۱/  همچنین کانال تلگرام فردا شدن امروز، گفتار شماره‌ی ۱۵۹)

رابعه عدویه(۸۵=۱۳۵-?۵۰ه.ق/۷۵۲-?۶۷۰م)، نخستین صوفی-زن، و نهمین ولی برگزیده‌ی عطار

_شمول جمع مذکر، یکسان، بر مرد و زن

در کلام مجید

 معمول جمع مذکر، در زبان عربی_مانند رجال، جمعِ رَجُل_آن است که در احکام کلی، جمع مذکر، شامل زنان هم، می‌شود. بیشترین مفسران کلام مجید، در تفسیر مخاطبان آیات، مسلم می‌دانند، که هر وقت از آیات و عباراتی نظیر “ما، شما را از یک مرد و زن آفریدیم“، یا “ای مردمان“ (ایها الناس)، و یا “ای کسانی که ایمان آورده‌اید” ( یا ایها الذین آمنوا) و_و_و… سخن به میان می‌آید، همیشه، این خطاب‌ها و اوامر، که با جمع مذکر آمده‌است، شامل انسان‌ها، اعم از مرد و زن، می‌گردد!!؟

 با این وصف، سوکمندانه، هنوز هستند کسانی، که در زمان ما، هنگامی که سخن از “رجال سیاسی” می‌رود، تردید روا می‌دارند، که آیا زنان نیز، در ردیف #رجال_سیاسی قرار می‌گیرند، یا نه؟؟! آیا زنان، مانند مردان، حق رای دارند، یا نه؟؟! آیا زنان، حق انتخاب به نمایندگی از طرف مردم، در شورای شهر، یا در مجلس را دارند، یا نه؟؟! آیا، بدون تاکید بر زن بودن، آن‌ها، می‌توانند وکیل، یا قاضی شوند، یا نه؟؟! و، و، و…

_درگیری شخصی رابعه، با عرفان مذکر

افزون بر مقدمه‌ی توجیهی عطار نیشابوری، در اقدام صحیح خویش، در قرار دادن رابعه‌ی عدویه، بعنوان یک زن صوفی بزرگ، در ردیف مردان تصوف، هنوز رابعه، خود شخصا، پس از همه‌ی تلاش‌‌هایش برای بریدن از دنیا، و ورود در طبقه‌ی صوفیان، باز هم، قبول و تاییدش، مورد مشاجره بوده است!؟؟

از جمله، عطار در تذکره الاولیاء، موردی از این درگیری آنتی فمینیسم تصوف_ تصوف مردسالار_ با فمینیسم عرفانی رابعه را، اینچنین گزارش نموده است_ یک درگیری و تضادی که، گویا، هنوز قرن‌ها، می‌بایستی ادامه یابد:

_”…نقل است که، جمعی، به امتحان پیش رابعه رفتند، و گفتند:

_همه‌ی فضایل بر سر مردان نثار کرده اند، و تاج مروت/ نبوت، بر سر مردان نهاده اند، و کمر کرامت، بر میان مردان بسته اند. هرگز نبوت، بر هیچ زنی، فرو نیامده است. تو این لاف، از کجا ‌‌می‌زنی؟؟!!”

و رابعه با حضور ذهن، و حاضر جوابی که، حاکی از وجود نبوغ خلاقه‌ی او بوده است، در پاسخ ‌‌می‌گوید:

_”این همه که گفتی، راست است. اما، منی و، خود دوستی و، خود پرستی، و انا ربکم الاعلایی_(من، پروردگار والای شما هستم، یعنی دعوی فرعونی گری_ کلام مجید، سوره‌ی نازعات=۷۹/ آ۲۴)_از گریبان هیچ زن برنیامده است، و هیچ “زن“، هرگز، “مخنث” نبوده است.”(تذکره‌الاولیاء، ص ۷۱)

_یک زن، و پنج مشکل، در وجود رابعه‌ی عدویه

نهمین صوفی برگزیده‌ی عطار

در وجود جنسیت رابعه، و سابقه‌ی زندگی اش، دست کم، پنج مشکل اساسی، جلب توجه ‌‌می‌نماید:

۱)_ زن بودن رابعه، در تاریخ مذکر، و تصوف مردسالار تمدن اسلامی.

۲)_ سابقه‌ی مشکوک رابعه، بعنوان یک برده، که احیانا، به تن فروشی نیز، مجبورش نموده بوده اند. و در گروه رامشگران، برای عیاشان، خوانندگی، یا رقص و آواز و مانند آن ‌‌نیز می‌نموده است.

جالبتر آن است که، همه‌ی دفاع عطار، برای عرضه‌داشت رابعه، در ردیف مردان، در “جنسیت او“، متمرکز شده است، و هیچگونه، مشکلی برای دفاع از سابقه‌ی بردگی، و احیانا، منکرات خواسته و ناخواسته‌‌ی اجباری او، در دوران بردگی‌اش، ضرورتی نداشته است!؟

۳)_ افزون بر وجود مشکل اول_ یعنی اصرار به مردنمایی، و قرار دادن رابعه در ردیف رجال تصوف_ برای صوفیان، و حتی شخص حسن بصری_ صوفی بزرگی که تا رابعه در جلسه‌ی او حضور نمی‌داشت، سخن از تصوف نمی‌گفت_ عملا، هیچگونه مانعی در زن پنداشتن، و حتی درخواست زناشویی با او وجود نداشته است، که مرتبا برای ازدواج با رابعه، از او خواستگاری نمایند_ که البته، رابعه، همه را رد ‌‌می‌کرده است.

۴)_ افزون بر، عملا، اصرار به زن نپنداشتن رابعه، حتی سوء سابقه‌ی زندگانی مشکوک، و گناه آلود رابعه، در دوران بردگی‌اش نیز، مانع از اشتیاق آنان، برای زناشویی با او، نگشته است.

۵)_ در نتیجه آن که، به دیگر سخن، هنوز “زن بودن“، و با مردان برابر شمرده شدن، پیشداوری به‌مراتب پایدارتری، نسبت به سابقه‌ی بردگی گناه آلوده‌ی یک زن، در جامعه‌ی اسلامی، بوده است.

بدینسان، به کوتاهی، در جهانی، و دورانی که، ما درباره‌ی آن سخن ‌‌می‌گوییم، هنوز، “برده بودن“، بهتر از “زن بودن“، و زن بودن، بدتر از برده بودن، بوده است.

_سابقه‌ی رابعه، پیش از گرویدن به تصوف

بنابر روایت عطار نیشابوری:

_”… نقل است که، آن شب که رابعه، در وجود آمد، در خانه‌ی پدرش، چندان جامه نبود، که او را در آن پیچند، و قطره‌ئی روغن نبود که، نافش را چرب کنند، و چراغ نبود.

و پدر او را، سه دختر بود،… و از آن، او را رابعه_ یعنی چهارمین_ گفتند…

چون رابعه، بزرگ شد، پدر و مادرش، بمردند. و در بصره، قحطی‌ئی عظیم پیدا شد. و خواهران، متفرق شدند. و رابعه، به دست ظالمی افتاد.

او، رابعه را به چند درم بفروخت، و آن خواجه (آن خریدار)، رابعه را، به رنج و مشقت، کار ‌‌می‌فرمود.

روزی (در راه) رابعه، از نامحرمی بگریخت، بیفتاد و، دستش بشکست.

رابعه، روی بر خاک نهاد و، گفت: «الهی!؟ غریبم و بی مادر و پدر، و اسیرم و دست شکسته. مرا از این همه، هیچ غم نیست، الا رضای تو! ‌‌می‌باید، تا بدانم که [از من] راضی هستی، یا نه؟؟!”

[پس رابعه]، آوازی شنید که: «غم مخور! فردا، جاهیت خواهد بود، چنان که مقربان آسمان، به تو نازند!!؟».

پس رابعه به خانه رفت، و دایم روزه داشتی، و همه شب نماز کردی، و تا روز بر پای بودی.

شبی، خواجه (ارباب او) از خواب درآمد. آوازی شنید. نگاه کرد، رابعه را دید، در سجده، که ‌‌می‌گفت:

_«الهی!؟ تو ‌‌می‌دانی که، هوای دل من، موافقت فرمان توست، و روشنایی چشم من، در خدمت درگاه تو. اگر کار بدست من استی، یک ساعت از خدمتت نیاسودمی. اما، تو مرا زیر دست مخلوق کرده ای. به خدمت تو، از آن، دیر ‌‌می‌آیم.”

خواجه نگاه کرد. قندیلی دید، بالای سر رابعه، آویخته، معلق (بی سلسله‌یی) و همه‌ی خانه نور گرفته. خواجه، برخاست، و با خود گفت:

_«او را، به بندگی (بردگی، کنیزی)، نتوان داشت .”

پس رابعه را گفت: «تو را آزاد کردم، اگر اینجا باشی، ما، همه، خدمت تو کنیم، و اگر نمی‌خواهی، هرجا که خاطر توست ‌‌می‌رو!”

رابعه، دستوری خواست و برفت، و به عبادت مشغول شد. گویند که، در شبانروزی هزار رکعت نماز کردی. و گاه گاه، به مجلس حسن بصری رفتی!!؟

و گروهی گویند که، در “مطربی” افتاد. و باز توبه کرد، و در خرابه‌ئی ساکن شد، بعد از آن صومعه‌ئی کرد، و مدتی در آنجا عبادت کرد.

بعد از آن، عزم حج کرد، و به بادیه رفت. خری داشت که، رخت بر وی نهاده بود. در میان بادیه، خر، بمرد. اهل قافله گفتند:

_ «ما، رخت تو برداریم ».

گفت: «من به توکل شما نیامده ام، بروید!”

قافله برفت. رابعه گفت: «الهی!؟ پادشاهان، چنین کنند، با عورتی عاجز (زنی زبون، بیچاره)؟؟! مرا به خانه خود خواندی، پس در میان راه خر، میرانیدی، و (مرا) در بیابان تنها بگذاشتی؟؟!”

در حال، خر برخاست. رابعه، بار بر نهاد و، برفت!!؟…”(تذکره الاولیاء، صص۶۳-۶۲)

_خواستگاری مکرر از رابعه، برای زناشویی

علیرغم شایعات، درباره‌ی سابقه‌ی رامشگری، و احیانا، دیگر منکرات احتمالی یک کنیزک مجبور به تن فروشی، با این وصف، رابعه، هنگامی که به مقام والای تصوف ‌‌می‌رسد، خواستگاران فراوانی_عموما از صوفیان_ داشته است، که کوچکترین دغدغه‌ئی از شهرت نامطلوب گذشته‌ی او، به خود راه نمی‌داده اند!!؟ از جمله، به دو مورد زیر_طبق روایت فریدالدین عطار_ در اینجا اشاره ‌‌می‌شود:

۱)_ “نقل است که حسن بصری_(۸۹=۱۱۰-۲۱ه.ق/۷۲۸-۶۴۲م)_ رابعه را گفت: رغبت شوهر کنی؟

رابعه گفت: عقد نکاح بر وجودی_ ( بر جسم و جان زنی)_وارد بود. اینجا وجود_ (تن و جسم من)_ کجاست؟؟! که من، از آنِ من، نیم_ (من، مال خودم نیستم)_ از آنِ اویم_ (از آنِ خدا هستم)_ و در سایه‌ی حکم اویم. خطبه_ (اجازه‌ی خطبه‌ی عقد)_ از او (خدا) باید کرد!!؟…” ( تذکره الاولیاء، ص ۶۷)

۲)_  ” …[به رابعه] گفتند: چرا شوهر نکنی؟؟!

[رابعه] گفت: در غم سه چیز، متحیر مانده ام!!؟ اگر مرا از آن غم باز رهانید، شوهر کنم:

۲/۱)_ اول آن که، در وقت مرگ، ایمان، به سلامت برم یا نه؟؟!

۲/۲)_ دوم آن که، نامه‌ی من، به دست راست دهند، یا نه؟؟!( نامه به دست راست، یعنی سند بیگناهی، و عدم سوء پیشینه)؟؟!

۲/۳)_ سوم آن که، در آن ساعت که، جماعتی به دست راست به بهشت برند، و جماعتی به دست چپ به دوزخ، من از کدام جماعت باشم؟؟!

گفتند: ندانیم!!؟

پس، رابعه گفت: چون مرا، چنین ماتم، در پیش است، چگونه پروای شوهر کردن بود؟؟!…”( تذکره الاولیاء، ص ۶۸)

‌آرامگاه حسن بصری، ستاینده‌ی رابعه‌ی عدویه، سومین ولی برگزیده‌ی عطار، در بصره

_هضم دشوار فمینیسم عرفانی، در تصوف مردسالار ما

مورد رابعه عدویه، در فمینیسم عرفان اسلامی، شاید نخستین مورد برجسته و، آشکار باشد. لکن، هرگز آخرین نبوده است، بلکه، این رشته سر دراز دارد.

حدود یک قرن، پس از مرگ رابعه‌ی عدویه_در میانسالی بایزید بسطامی_ مورد دیگری، از دشواری ادغام و هضم ناپذیری فمینیسم عرفانی را، در رابطه‌ی بایزید بسطامی (۷۶=۲۶۱ -۱۸۸ه.ق/ ۸۷۴ -۸۰۳م)، و همسر شیخ احمد خِضرویه (۹۵=۲۴۰ -?۱۴۵ه.ق/۸۵۴-?۷۶۲م) از مریدان وی، با شدتی هرچه بیشتر، مشاهده ‌‌می‌نماییم!!؟ مفصل این گفتار را، تحت عنوان “ثابت‌‌ها و متغیرها، در سخن‌ها و افسانه‌ها“، در گفتار شماره‌ی۱۹۷، از سلسله گفتارهای خط چهارم ‌‌می‌توانید، ملاحظه فرمایید. در اینجا کوتاه شده‌ی قسمت‌‌های مربوط به تضاد، و برخورد تنازعی و ستیزه جویانه را، از فمینیسم عرفانی با عرفان مردسالار، از آن گفتار، در اینجا، دوباره روایت ‌‌می‌نماییم!!؟ :

_خواستگاری دختر پادشاه بلخ، از صوفی، احمد خِضرویه

دختر پادشاه بلخ، فاطمه_”دومین، صوفی-‌زن” بزرگ بلخ، پس از رابعه‌ی عدویه_ بر خلاف رسم خواستگاری زمان_ که هنوز هم، در بیشتر از زناشویی‌های ایران معاصر رواج دارد_ با اعتماد به نفس یک شاهدخت، خود، شیخ احمد خِضرویه را، خواستگاری ‌‌می‌کند. در اینجا بهتر است که، حکایت خواستگاری او را، به روایت عطار، در تذکره الاولیاء، مورد توجه قرار دهیم!!؟

عطار ‌‌می‌نویسد که:

_”…فاطمه… در طریقتِ (تصوف) “آیتی” بود!!؟؟؟

و از دختران امیر بلخ بود، و “توبه کرد”، و به احمد، کس فرستاد، که:

_مرا، از پدر بخواه (خواستگاری کن) !!

احمد، اجابت نکرد!!؟

دیگر بار، فاطمه، کس فرستاد که:

_ای احمد! من، تو را مردانه تر از این ‌‌می‌دانستم، که راهِ حق بزنی! راهبَر باش، نه راهزن!!؟

پس احمد_[با تغییری یکصد و هشتاد درجه، تغییر عقیده داد، و تسلیم پیشنهاد شاهدخت بلخ گردید]_ کس فرستاد، و او را، از پدر بخواست.

پدر فاطمه_[فرمانروای بلخ، در تصور تقدس احمد خِضرویه، بعنوان صوفی صافی اصفیاء]_ به حکم تبرک، دختر را، به احمد داد. فاطمه، به ترک شغل دنیاوی بگفت. و به حکم عزلت، با احمد بیارامید!!؟…” ( تذکره الاولیاء، ص ۳۰۳، همچنین کشف المحجوب هجویری، تصحیح دکتر محمود عابدی (۱۳۲۳ه.ش/ ۱۹۴۴م)، انتشارات اطلاعات، ۱۳۸۳، ص ۱۸۳)

_”صوفی-داماد”، و همسرش، در تفرج ماه عسل:

در زیارت سلطان العارفین، بایزید بسطامی!؟

سپس، این شاهدخت بلخ، همراه همسرش_صوفی-داماد، احمد خضرویه_به دیدار ابر مرد مرشد تصوف زهد، سلطان العارفین بایزید بسطامی (۷۶=۲۶۱-۱۸۸ه.ق/ ۸۷۴-۸۰۳م) ‌‌می‌روند! عطار، این دیدار را، چنین روایت ‌‌می‌کند که:

_”…احمد را، قصد زیارت بایزید افتاد. فاطمه، با وی برفت. چون پیش بایزید آمدند، فاطمه، نقاب از روی برداشت. و با بایزید، گستاخ، سخن ‌‌می‌گفت. احمد، از آن متحیر شد، و غیرتی بر دلش، مستولی گشت. گفت:

_ای فاطمه، این چه گستاخی است، که با بایزید ‌‌می‌کنی؟؟!

فاطمه گفت: _از آن که تو محرم “طبیعت” منی، و بایزید محرم “طریقت” من. از تو به هوا (هوای نفس) رسم، و از او، به خدای رسم!!؟؟ و دلیل بر این سخن، آن است که، او از صحبت من (خلوت کردن با من) بی نیاز است، و تو، به من، محتاجی!!؟“( تذکره الاولیاء، ص ۳۰۴)

_بایزید بسطامی، و توبه از غریزه‌ی جنسی!!؟

درباره‌ی رابطه، و رفتار شاهدخت بلخ با بایزید، نویسنده‌ی کشف المحجوب، هُجویری (۴۹=?۴۷۰-?۴۲۱ه.ق/ ۱۰۷۷-۱۰۳۰م)_ بر وزن گُلشیری، آغاز نگارش کتاب حدود ۴۶۰ه.ق/۱۰۶۸م_ چنین ‌‌می‌نویسد که:

۱)_ “…و پیوسته، فاطمه، با بایزید، همچنان گستاخ بودی، تا روزی، بایزید را، چشم، بر دست فاطمه افتاد. حنا بسته بود. گفت:

_یا فاطمه! از بهر چه، حنا بسته ای؟؟!

فاطمه گفت: ای بایزید!؟ تا این غایت، تو دست و حنای من، ندیده بودی!؟؟ مرا، با تو انبساط بود (گفتگوی آزاد و شاد، رها از هرگونه غرض و مرض). اکنون که، چشم تو، بر این‌‌ها افتاد، صحبت ما، با تو حرام است!!؟” (کشف المحجوب، ص ۱۸۳)

و به نوشته‌ی عطار، بایزید در دفاع از خویشتن، به فاطمه ‌‌می‌گوید که:

۲)_  “…از خدای عزوجل، درخواستم تا زنان را، و دیوار را، در چشم من، یکسان گردانیده است!!؟ چون کسی چنین بود، او، کجا زن بیند؟؟!…” ( تذکره الاولیاء، ص ۳۰۴)

چه دفاع جانانه‌ای؟؟! شاهدخت فاطمه، یکباره، ارزش یک دیوار ساکت و آرام ‌‌می‌یابد. دیواری که البته، با سلطان العارفین بایزید، نه تنها به آرامی سخن نمی‌گوید، بلکه، در سخن، گستاخی هم، ‌‌می‌نماید!؟ و دستی هم ندارد که، حنا بندد، و به اصطلاح امروز، مانیکور کند!!؟ و سلطان العارفین نیز، با این دیوار گستاخ، بارها، به گفتگو ‌‌می‌نشیند!؟؟

۳)_خلاصه‌ی تقریر، و تحلیل داستان چنین است که، در دیدار بایزید با شاهدخت بلخ، چنانکه در روایت هجویری و عطار آمده است، شاهدخت روی ‌‌می‌گشاید، و حجاب از روی، فرو بر ‌‌می‌افکند. چون که او، بایزید را، نه ‌یک مرد معمولی، بلکه “مرد تصوف“، معصوم و بیگانه، والایش و تزکیه یافته از رجلیت جنسی‌اش، به دور از فرمان‌های “نفس اماره“، ‌‌می‌پندارد!!

شوهر شاهدخت بلخ_ احمد خضرویه_ از این بی حجابی و گستاخی، یکه ‌‌می‌خورد، و به همسر خود، در حقیقت به ناموس خود، با اعتراض ‌‌می‌گوید که:

_”ای فاطمه، این چه گستاخی است که، با بایزید ‌‌می‌کنی؟!”

شاهدخت فاطمه، باز همچنان در ناشناسی خود از #ثابت‌‌ها، و #متغیر‌‌های خوی خویشتن، و دیگران، بویژه در همسرش، و #بایزید_بسطامی، پیشداورانه، به همسرش_ #احمد_خضرویه _ پاسخ ‌‌می‌دهد که:

_از آن که تو محرم جنسی طبیعت منی، و بایزید محرم فرا جنسی طریقت من!!؟ از تو، به هوای نفس (کامیابی جنسی خود) رسم، و از او، به خدای رسم! و دلیل بر این سخن، آن است که، او از صحبت من، بی نیاز است، و تو به من محتاجی!

ولی، مدت چندانی نمی‌گذرد، که بایزید بسطامی، چشمش به دستان حنا بسته _و به زبان امروز، به دستان مانیکور کرده‌ی_شاهدخت فاطمه ‌‌می‌افتد، و با شگفتی مردانه، و پرخاشجویانه، از ناموس احمد خِضرویه، ‌‌می‌پرسد:

_”یا فاطمه، از بهر چه حنا بسته ای؟؟!”

شاهدخت فاطمه_“دیوار دست حنا بسته!؟؟”_ از اینهمه غفلت و پیشداوری زود هنگام خود، در مورد ثابت‌‌ها و متغیرها، در خویشتن، و در بایزید بسطامی، یکه ‌‌می‌خورد، امروزی تر بگوییم، شوکه ‌‌می‌شود. در نتیجه، با اعتراض و پرخاش، به بایزید که نرینگی بدنی‌اش، بر معصومیت صوفیانه‌ی روانی‌اش، غلبه کرده بوده است، با تازیانه‌ی هشدار دهنده‌ی کلام، پاسخ ‌‌می‌دهد که:

_”ای بایزید، تا این غایت تو دست و حنای من ندیده بودی. مرا با تو انبساط بود. اکنون که، چشم تو بر این‌‌ها افتاد، صحبت ما با تو حرام است!”

اگر گستاخی نباشد، درباره‌ی تلون برداشت‌‌ها، به اصطلاح اشتباه دیدن متغیر‌‌ها، بجای ثابت‌‌ها، در همه‌ی قهرمانان این داستان، باید گفت، همه در خودشناسی خویش، اشتباه کرده بوده اند. زیرا، خر، همان خر قدیمی و ثابت بوده است، فقط جل و پالانش را، بطور موقت، شرایط و مقتضیات، عوض کرده بوده است!!؟ به دیگر سخن، کره خر، با رشد روز افزون خویش، فقط الاغ تر ‌‌می‌شود، نه عاقل‌تر، و منطقی‌تر!!؟

۴)_بایزید بسطامی، سلطان العارفینِ عطار، اگر چه بقول خودش، دعا کرده بوده است، تا خدای عزوجل، زنان را و دیوار را، در چشم او، یکسان گرداند، اما از اعتراض فاطمه، معلوم ‌‌می‌شود که، خداوند، ظاهرا، دعای این صوفی بزرگ را، اجابت نفرموده بوده است، و او، همچنان مردوار، به زن_یعنی همانند یک جنس مذکر، به یک جنس مونث_ ‌‌می‌نگریسته است، و نه به یک دیوار فاقد جنسیت!!؟

به عبارت دیگر، بایزید در فاطمه، بویژه در دستهایش_ دستهای حنا بسته، یا مانیکور شده‌اش_ دست‌‌های دیوار را، نمی‌دیده است، بلکه دستان یک زن، بمعنی اصیل کلمه را، مشاهده ‌‌می‌کرده است!!؟؟ از اینرو، یکه خورده و به اعتراض، از خود، واکنشی خشم آلوده، و امر به معروفانه، نشان ‌‌می‌دهد. زیرا، اعتبار خود، و دعوی خویشتن را، در بی‌تفاوتی نسبت به زن، و یکی پنداشتن یک زن با یک دیوار، بعنوان یک قطب تصوف در خطر سوء ظن و تردید، در ‌‌می‌یافته است!؟؟

ایکاش، یکی در آنجا ‌‌می‌بود، و بیطرفانه ‌‌می‌پرسید که:

_ حضرت قطب!؟ آیا شما، همیشه، شب یا روز، با دیوارها هم، همین قدر، صحبت ‌‌می‌فرمایید، که با فاطمه صحبت ‌‌می‌کردید؟؟!! افزون بر این، حضرت قطب، آیا دیوارها هم، مانند فاطمه، به شما پاسخ ‌‌می‌داده اند، و همانند فاطمه، با دستهای حنا بسته، با شما، گستاخی هم، ‌‌می‌کرده اند؟؟!!

در پاسخ به پرسش گوینده‌ی فضول بالا، آیا براستی، واقعا، بایزید، نسبت به هیچ دیواری، احیانا تا آنزمان، چنین واکنشی را هم، از خود نشان داده بوده است؟؟!!

سوکمندانه، تذکره‌‌های عرفانی، در این باره، هیچگونه خبری مثبت، از کرامت‌های این چنانی حضرت سلطان العارفین، به ما گزارشی نکرده اند!؟ 

_عرفان مذکر، در فاجعه‌ی زن ستیزی!!؟

سردارِ بیقرارِ آنتی فمینیسم!!؟

در واپسین نگاه، بدین گفتگوی ظاهرا بسیار ساده و کوتاه، میان #سلطان_العارفین، بایزید، و شاهدخت فاطمه_ دومین صوفی-زن بزرگ پس از رابعه، همسر احمد خضرویه، هم‌مسلک بایزید بسطامی_ چه عمقی از فاجعه‌ی زن‌ستیزی عرفان مذکر، دیده می‌شود!؟

به یاد آورید، دشواری فریدالدین عطار را، در گزینش رابعه عدویه، به عنوان یک زن عارفه، در ردیف صوفیان مذکر_ چنانکه در بالا بدان اشاره رفته است. ( برای اطلاع بیشتر رک به: سایت خط چهارم، گفتار شماره‌ی ۱۹۵)

مکتب فمینیسم راستین، خواهان استقلال، آزادی، و احترام به زن، همانند توجه همسان به مردان است. لکن، سلطان العارفین، بایزید_مظهر عرفان مذکر_ به یک زن، به یک شاهدخت، که به تصوف گرویده است، حتی به همسر یکی از هم‌مسلکان بزرگ خود، با پرخاش ‌‌می‌گوید که:

 _احساس من، نسبت به تو، همانند احساس من، بدین دیوار است!؟؟ _تو که داخل آدم نیستی، تو مانند یک دیوار، از جنس جماد، بدون عقل و عاطفه‌ای! چگونه ‌‌می‌پنداری که، من، همانند یک مرد، به تو، از جنس مخالف، با دید یک مرد به یک زن، بنگرم؟؟!

 ملاحظه ‌‌می‌فرمایید، که چه خودکامگان مستبد خود-محوری همانند قذافی‌های زنباره، و چه طالبان، و داعشی‌ها، و چه سلطان العارفین‌ها، همانند بایزید بسطامی‌ها، بر ما حکومت کنند، فاتحه‌ی #فمینیسم، احترام به استقلال و، اعتبار به زن را، یکسان، و یکسره، باید فرو در خواند!!؟

بدینسان کوشش برای گسترش افکار عرفانی، به هیچ وجه، بر شیوع آنتی_فمینیسم، یعنی زن ستیزی، و زن را به هیچ شمردن، به هیچ روی، محتملا، پاد-زهری پیشگیر و درمانگر، هرگز، نمی‌تواند باشد!!؟

برخورد سلطان العارفین بایزید بسطامی، مشتی نمونه از خروار است، آن هم، تازه نسبت به زنی که، خود شاهدخت است، و خود را وقف خدمت صوفیان کرده است. و پدرش_ پادشاه بلخ_ دخترش را، به تبرک، به یک صوفی بزرگ، اهداء نموده است!!؟ دیگر، پس وای به حال زنانی که، نسبت به تصوف بی‌اعتنا و یا، بی‌تفاوت باشند!!؟؟

و راستی را، که باز هم، به گفته‌ی مشهور باید تکرار کنیم:

“هرچه بگندد، نمکش می‌زنند. وای به روزی که، بگندد نمک!”

_آیا، بایزید بسطامی، شاگرد حضرت امام صادق(ع) بوده است؟؟!

عطار، برای آنکه، بر پایداری و گسترش قطبیت و قبول بایزید بسطامی، در جامعه‌ی اسلامی بیفزاید، این روایت را نیز، نقل ‌‌می‌کند، که بایزید، از شاگردان حضرت امام صادق(ع) بوده است. به نوشته‌ی عطار:

_”… پس بایزید، از بسطام برفت… سی سال در بادیه‌ی شام، ‌‌می‌گشت، و ریاضت ‌‌می‌کشید، و بیخوابی و گرسنگی دائم پیش گرفت، و صد و سیزده پیر را خدمت کرد، و از همه فایده گرفت، و از آن جمله، یکی امام جعفر صادق(ع) بود.

نقل است که، روزی بایزید، پیش امام صادق(ع) بود. امام صادق(ع) فرمود: آن کتاب، از طاق فرو گیر.

بایزید گفت: کدام طاق؟

حضرت صادق(ع) گفت: مدتی است تا اینجایی، و این طاق را ندیده ای؟؟!

بایزید گفت: نه! مرا با آن چه کار، که در پیش تو، سر برآرم؟؟! که نه، به نظاره آمدم.( برای تماشای طاق، و در و دیوار، نیامده ام)

حضرت صادق(ع) فرمود: چون چنین است، بازِ بسطام رو، که کار تو تمام شد ( به بسطام بازگرد، که کار تربیت اعتلایی تو، به کمال رسیده است، و تو خود، اینک مرشد شده‌ای!!؟ )…“( تذکره الاولیاء، ص ۱۳۹)

این روایت، کاملا، جعلی، و فرا ساخته است!!؟

از کجا معلوم است، که این روایت درباره‌ی سلطان العارفین، بایزید بسطامی جعلی است؟؟!

از آنجا که، زندگانی این دو بزرگوار، در یک زمان اتفاق نیفتاده است. امام صادق(ع) (۶۵=۱۴۸-۸۳ه.ق/ ۷۶۵-۷۰۲م)، در سال ۱۴۸ه.ق/۷۶۵م، به شهادت یا به رحمت ایزدی پیوسته است. در حالیکه چهل سال، پس از رحلت حضرت امام صادق(ع)، در سال ۱۸۸ه.ق/ ۸۰۳م، یعنی تقریبا نزدیک به نیم قرن بعد، تازه، بایزید بسطامی، متولد شده بوده است. (بایزید بسطامی۷۳=۲۶۱-۱۸۸ه.ق/ ۸۷۴-۸۰۳م)

_ضرورت وسواس عدد اندیشی، و لزوم احساس تقویم‌مداری!؟،

در روند رویدادهای تاریخی

پاره‌ای از خوانندگان گرامی ما، شکایت کرده اند که، شما، چقدر وسواس عدد دارید؟؟! زیرا،در هر مورد، حتی المقدور تاریخ تولد، وفات، و مانند آنرا یادداشت ‌‌می‌کنید. این روش، خواندن نوشته‌های شما را سنگین ‌‌می‌کند!!؟

درست است، که ما از برکت وسواس “عدد-اندیشی” مبارک برخورداریم. زیرا، به برکت این عدد اندیشی، و مقایسه‌ی عددها با یکدیگر است که، به علیت‌های راستین در تاریخ پی ‌‌می‌بریم؛ چون علت باید مقدم بر معلول باشد، و نه برعکس! و به برکت همین وسواس، به دریافت‌های تازه از متن‌های کهن، نائل می‌آییم!!؟

البته که، بدون عدد و رقم، سر راست خوانی، خیلی آسان‌تر از خواندن متن‌ها، با توجه به تقویم حتی المقدور دقیق تاریخ رویدادها، است. لکن، عبور از پیشداوری‌ها، جعلیات، سفسطه‌ها، در تاریخ، و رسیدن حتی المقدور به، اساس بنیان‌ها، تقدم و تاخرهای ضروری، در تحلیل فلسفه‌ی تاریخ، اجتناب ناپذیر است!!؟

تاریخ ایران، به سبب حذف تقویم وقایع و رویدادها، دستخوش بسیاری از نادرستی‌ها، افسانه‌ها، افتخارهای غلط، سوکمندی‌های بی سبب، و ، و، و شده است؛ و شوربختانه، از همین رهگذر آشفتگی در محاق اعداد است که، لطمه‌ها، و آسیب‌های بسیار، دیده و، ‌‌می‌بیند!!؟ آسیب شناسی تاریخ، دریافت حقایق از خلال انبوه محاق‌ها، و اشتباه‌ها، نیازمند به وسواس تاریخ، و ضبط تقویم‌هاست_ البته تا آنجا که ممکن است. (در این باره بیشتر رک به: دیباچه‌ای بر رهبری، ص۵۲۱)

اگر همین وسواس، در شناخت و مقایسه‌ی اعداد نبود، ما شاید هرگز، به جعل روایت شاگردی سلطان العارفین بایزید بسطامی، در خدمت حضرت صادق(ع) پی نمی‌بردیم!؟؟

در این روایت جعلی_خواسته و ناخواسته_ مطلب، از نظر عطار، به سود هر دو بزرگوار، نموده شده است!؟؟! بدین معنی که، بر اهمیت سلطان العارفین، افزوده است که او، از دست پروردگان حضرت امام صادق(ع) بوده است. و از جانب دیگر، در روایت تاکید شده است که، حضرت صادق (ع) نیز، دست پروردگانی، چون سلطان العارفین بایزید بسطامی، به جامعه اهداء فرموده است!!؟

افزون بر این، به پندار عطار، وحدتی در میان سنی و شیعه_ بویژه از اسماعیلیان و اثنی عشریان_ برای قبول تصوف، خود بخود، پدیدار آمده است. اما، جعل اینگونه روایت‌ها، همیشه، بدینسان نتیجه‌ی مطلوب، حتی به سود راویان اینگونه احادیث، پدید نمی‌آورد. برای نمونه، عطار، روایت ‌‌می‌کند که، سید الطایفه، جنید بغدادی (۷۷=۲۹۷-۲۲۰ه.ق/۹۱۰-۸۳۵م)، با قبول فرمان جبار زمان، خلیفه المقتدر (زندگی۳۸=۳۲۰-۲۸۲ه.ق/۹۳۲-۸۹۵م)_ هجدهمین خلیفه‌ی عباسی _فتوا به قتل شهید راه عشق الهی، الحلاج (۶۵=۳۰۹-۲۴۴ه.ق/ ۹۲۲-۸۵۸م) داده است. آیا واقعا، این فتوا را، جنید بغدادی داده بوده است؟؟!

_روایت مجعول فتوای جنید بغدادی

درباره‌ی لزوم قتل الحلاج

عطار، در زمینه‌سازی این جعل تاریخی، در رویارویی منفی حلاج با جنید بغدادی، چنین ‌‌می‌نویسد که:

۱)_“…حلاج، با جمعی از صوفیان، به بغداد آمد، پیش جنید، و از وی مسائل پرسید!؟

جنید جواب نداد، و گفت: زود باشد که سر چوب پاره (دار، صلیب)، [از خون خود] سرخ کنی!!؟

حسین( الحلاج) گفت: آن روز که، من سر چوب پاره سرخ کنم، تو جامه‌ی اهل صورت ( اهل ظاهر، فقیهان مفتی) پوشی… “ (تذکره الاولیاء، ص ۵۱۱)

۲)_همچنین، عطار ادامه ‌‌می‌دهد که:

“…نقل است که: آن روز که، ائمه فتوا دادند که او (حلاج) را بباید کشت، جنید در جامه‌ی تصوف بود، و فتوا نمی‌نوشت. خلیفه(المقتدر) فرموده بود که:

_[ فرمان حکم قتل، به امضاء و ] خط جنید باید!!؟

پس جنید، دستار و درّاعه(لباس فقیهان) در پوشید، و به مدرسه رفت، و جواب فتوا نوشت که:

_”نحن نَحکُمُ بِالظاهر“_ یعنی بر ظاهر حال[ شرع] کشتنی است، و فتوا بر ظاهر است، اما، باطن را، خدای داند!!؟…” ( تذکره الاولیاء، ص ۵۱۱)

و اما، در حقیقت، عطار خود، هم به جنید، و تصوف او ایمان دارد، و هم به حلاج؛ عطار، شهادت راستین حلاج را در عشق الهی، ‌‌می‌ستاید. زیرا، در واقع، حلاج برای عطار، همانند شمس تبریزی برای مولوی است!!؟

برای نمونه، از جنید، بعنوان یکی از اولیاء برگزیده‌ی خود، در تصوف، چنین ستایش ‌‌می‌کند که:

الف)_“آن شیخ علی الاطلاق! آن قطب به استحقاق! آن منبع اسرار! آن مرتع انوار! آن سبق برده به استادی! سلطان طریقت، جنید بغدادی!!؟، شیخ المشایخ عالم بود! و امام الائمه‌ی جهان[بود]! ….

[جنید] مقتدای اهل تصوف بود، و او را سید الطایفه، و لسان القوم خواندندی!!؟…”( تذکره الاولیاء، ص۳۶۳)

ب)_عطار همچنین، با اعتقاد و ایمانی راسخ، در بزرگداشت و ستایش حلاج نیز، چنین ‌‌می‌نویسد که:

_ “آن قتیل الله، فی سبیل الله، آن شیر بیشه‌ی تحقیق، آن شجاع صفدر صدیق، آن غرقه‌ی دریای مواج، حسین بن منصور حلاج…، کار او کاری عجب بود، و واقعات غرایب که خاص او را بود، که هم در غایت سوز و اشتیاق بود، و هم در شدت لَهَب فراق!!؟

مست و بی قرار و شوریده‌ی روزگار بود، و عاشق صادق پاکباز، و جد و جهدی عظیم داشت و ریاضتی و کرامتی عجیب، و عالی همت و عظیم قدر بود!!؟…

صحبتی و فصاحتی و بلاغتی داشت، که کس نداشت!!؟ و وقتی و نظری و فَراستی (تله پاتی، خواندن ذهن افراد از راه دور) داشت که کس را نبود!!؟…” ( تذکره الاولیاء، ص ۵۰۹)

این سند نیز، که جنید بغدادی در لباس مشایخ فتوا، به قتل حلاج، فتوا داده است، یک سند جعلی است. زیرا، جنید بغدادی در سال ۲۹۷ه.ق/ ۹۱۰م، چشم از جهان فرو بسته است. و حلاج را، در سال ۳۰۹ه.ق/۹۲۲م، به فرمان المقتدر (خلافت ۲۵=۳۲۰ -۲۹۵ه.ق/۹۳۲-۹۰۸م)، به وحشیانه ترین صورت ممکن، به شهادت رسانیده اند_ یعنی درست دوازده سال، پس از مرگ جنید بغدادی.

_جعل سندی، به زیان دوسویه‌ی اسطوره‌های راستین تصوف

در این فتوا، اگر راست ‌‌می‌بود، فتوای جنید، انکار و نفی دو جانبه، برای نهضت تصوف ‌‌می‌داشت. یعنی اگر فتوای یاد شده، از طرف عطار، راست ‌‌می‌بود، جنید بغدادی، به رغم همه‌ی ستایش‌‌هایی که عطار از او کرده بوده است، یک فرصت طلبی را، ‌‌می‌نماید، که تا مشکلی در کار نیست، صوفی نمایی ‌‌می‌کند؛ ولی به محض آنکه، پای حکم قتل صوفی راستینی چون حلاج، به میان ‌‌می‌آید، همه‌ی شیخوخیت صوفیانه‌ی خود را، چون جامه‌ئی که عوض ‌‌می‌کند، از تن در ‌‌می‌آورد، به زیر پا فرو می‌افکند، و برای خوش رقصی، و فرمان بردار نمایی از جبار زمان_ المقتدر_ فتوا به قتل حلاج ‌‌می‌دهد!؟؟؟

و حلاج نیز، با همه‌ی ستایش‌‌ها، و دعوی‌‌هایی که از او شده است، جنید را یک مفتی فرصت طلب قلم به مزد فرعون مستبد زمان_المقتدر_ بر‌‌می‌شمارد!؟؟؟

در اینصورت دیگر چه کسی، برای عطار و اولیائش، بویژه برای جنید سید الطائفه‌اش، و حلاج شهید راه عشق الهی‌اش، ‌‌می‌توانست اعتباری قائل باشد، و فاتحه‌ئی بخواند؟؟!

_ارزش متضاد دو سند جعلی، درباره‌ی حلاج و جنید بغدادی

مقایسه‌ی این دو روایت منقول عطار، درباره‌ی شاگردی سلطان العارفین بایزید بسطامی، در پیشگاه حضرت صادق (ع)، که به سود صوفیان و جامعه‌ی اسلا‌‌می ‌‌‌می‌نموده است، در مقایسه با این فتوای دوم، که از هر جهت به زیان طایفه‌ی صوفیان و به سود خلافت غاصبانه‌ی استبدادی عباسیان، بویژه المقتدر جبار، ‌‌می‌بوده است، کم و بیش، نشان ‌‌می‌دهد که عطار، به قصد، جعل روایت نکرده بوده است. بلکه ندانسته، بر اثر فقدان وجدان ذهن عدد اندیشش، و بدون هیچگونه وسواس، در درستی و نادرستی علت و معلول‌‌های تاریخی، و تقدم و تاخر رویدادها، هر چه را از شایعات، که درباره‌ی صوفیان، شنیده یا خوانده بوده است، بدون ارزشیابی، در صحت و اصالتشان، روایت ‌‌می‌نموده است!!؟ آن هم حدود سه قرن پس از قتل حلاج_ ۳۰۹ ه.ق سال قتل حلاج، و ۶۱۰ه.ق، حدود تاریخ تالیف تذکره الاولیاء_ عطار، بدون آنکه در این فضای شایعه بار تاریخی سیصد ساله، به خود فرصت تامل بیشتر بدهد، قاطعانه، روایت جعلی را، چون یک سند قطعی، منتشر ‌‌می‌سازد!!؟

 زیرا دست کم، اگر عطار، از مرگ جنید سیزده سال پس از صدور فرمان، و فتوا به قتل حلاج خبر ‌‌می‌داشت، شایسته‌ی تاکید و تکرار است که، به احتمال قوی، هرگز چنین سند رسوای جعلی‌ئی را، به زیان جنید و حلاج_ و در حقیقت، به زیان استواری، بهینه پویی، و تعالی جویی تصوف مورد اعتقاد خودش_ روایت نمی‌نمود.

درست است که این مقایسه، تا حدی، عطار را، از خطای جعل عمدی، و دروغ پردازی قاصدانه، معذور می دارد؛ لکن، نکته‌ی مثبتی برای تاریخ تصوف، و اعتماد به روایت‌‌های عطار بدست نمی‌دهد. و ما را نیز، از الزام و تعهد به وسواس عدد اندیشی، و احساس لزوم تقویم‌مندی، در بیان و تحلیل رویدادهای تاریخی معاف نمی‌دارد!!؟

دقت فرمایید که، عطار خود، یکی از غول‌‌ها، از اسطوره‌‌های تاریخ تصوف است_ اسطوره‌ی هفت شهر عشق صوفیانه!!؟

جنید نیز، همچنان، یکی از بزرگترین اسطوره‌‌های تصوف، بشمار ‌‌می‌رود!!؟

و حلاج هم، خود، از بزرگترین غول‌‌ها، و اسطوره‌‌های تاریخ درخشان تصوف است!!؟

و این، وضع نابسامان داوری، در میان آنهاست، زیرا به یک اصل، “ضرورت عدد اندیشی، در رویدادهای تاریخی“، توجه نداشته اند، تا چه رسد به دیگران؟؟! گفتنی است، و باز هم تاکید کردنی است که، سوکمندانه، غول‌‌ها هم، اشتباه ‌‌می‌کنند، و اشتباه غول‌‌ها نیز، غول آساست. بدین ترتیب، تکلیف ما، “نا-غول‌‌ها“، و دیگر “نا-اسطوره‌ها“، دیگر به خوبی، در احتمال خطر لغزش، بسیار ممکن، و مشخص است!؟؟

_استراتژی، و تاکتیک

هدف مشترک، و شیوه‌های گوناگون اجرایی آن!!؟

باز مانده از میراث تلخ تجربه‌‌های نظامی و جنگی، در طول تاریخ، دو اصطلاح_ “استراتژی” و “تاکتیک“_ برای تبلیغ و گسترش ایدئولوژی‌‌ها، به شیوه‌‌های مختلف، به صورت بین المللی، در جهان مشهور گشته است.

در جنگ‌‌ها، “هدف“، واحد (استراتژی) و به یک معنی، برای دو طرف ستیزه جو، مشترک بوده است:_ پیروزی در جنگ، و غلبه بر دشمن!!؟

اما، این پیروزی آرزویی در جنگ، به شیوه‌‌های مختلفی_در لشکرکشی‌‌های زمینی، دریایی، و در این اواخر، هوایی_از جمله، به شیوه‌ی شبیخون‌‌ها، ماموران نفوذی دو صفر هفت‌‌ها، برای خرابکاری‌‌ها، بمباران‌‌های اتمی، شیمیایی، میکروبی، و مانند آنها، به اجرا در می‌آمده است. به دیگر سخن، هدف و آرزو، یک چیز_ استراتژی، غلبه بر دشمن_ بوده است، اما، شیوه‌‌های آن، بگونه‌‌های بسیار مختلفی_تاکتیک‌‌ها_ انجام ‌‌می‌شده است.

_روایتی طنز آمیز از کارکرد یک استراتژی، و تاکتیک‌‌های آن

مسابقه‌ی سه رهبر: هیتلر، استالین، و چرچیل

در دوران جنگ جهانی دوم(۱۹۴۵-۱۹۳۹م)، در میان بازار متلک‌‌ها، ناسزا گویی‌‌ها، و حتی شوخی‌‌ها و لطیفه‌‌ها، حکایتی درباره‌ی سه رهبر اصلی جنگ جهانی دوم_هیتلر، استالین و چرچیل_ بر سر زبان‌‌ها شایع شده بود!؟؟

در این حکایت آمده بود که، هیتلر، برای استالین و چرچیل، پیام ‌‌می‌فرستد که، بجای ادامه‌ی این جنگ طولانی، بهتر است که ما، در بین خودمان، یک مسابقه طرح کنیم، و هر کس در آن مسابقه برنده شد، برنده‌ی جنگ اعلام گردد!!؟

رقیبان هیتلر_استالین، و چرچیل_ پیشنهاد هیتلر را، ‌‌می‌پذیرند، و قرار اینطور گذارده ‌‌می‌شود که، هر سه نفر با سه کشتی جنگی، در وسط دریای مدیترانه حضور یابند؛ آنگاه هر سه در یک قایق بزرگ نجات بنشینند، و مسابقه را آنجا طرح و اجرا نمایند.

این مقدمات پیموده ‌‌می‌شود، و هیتلر و استالین و چرچیل، در یک قایق نجات ‌‌می‌نشینند، تا به طرح مسابقه‌ی خود، بپردازند!؟

هیتلر، سگ بسیار باوفایش را هم، با مقداری سوسیس مشهور آلمانی_فرانکفورتر_ و چاشنی آن یعنی خردل، با خود بهمراه آورده بوده است.

هیتلر، رو به چرچیل و استالین، بدان‌‌ها، ‌‌می‌گوید، هر کس توانست، مقداری به اندازه‌ی پنجاه گرم خردل را، به خورد این سگ بدهد، او برنده است، و به قول بچه‌‌های ما، “شاه فرنگ” است!!؟

آنگاه، هیتلر، یک سوسیس فرانکفورتر را دست خود چلانید، دست خود را به چربی، و گوشت و بوی آن آلوده ساخت، و دست خود را نزدیک دهان سگ خویش برد. سگ، با ولع تمام دست هیتلر را لیسید. و دریافت‌‌هایش را، از دست هیتلر، فرو بلعید.

آنگاه برای بار دوم، هیتلر دستش را، به خردل آلوده کرد. و جلوی دهان سگش برد. سگ، نخست، کمی لیسید. و یکباره، خودش را، پس کشید. هیتلر پشت گردن سگ را گرفت، و فشرد، و دستش را جلوی دهان سگ ، تا او را مجبور به لیسیدن کند. ولی سگ، با تقلای بسیار، خودداری نمود و چون زور و فشار هیتلر بیشتر شد، سگ، دست هیتلر را گاز گرفت، و پرخاشگونه، عوعو و پارس کرد.

سپس، نوبت استالین رسید، استالین کوشید، نخست با نوازش سر، سگ را آرام کند، و یک قطعه سوسیس خالص، جلوی سگ، به دهان خود گذاشت؛ نصف آنرا خورد، و نصف دیگر را به سگ داد. سگ بو کشید، و نصف دیگر سوسیس را، گرفته جوید و بلعید.

سپس، استالین سوسیس دیگری را برداشت، و سراسر به خردل آلوده کرد، نصف آنرا گاز گرفته، در جلوی سگ مشغول جویدن شد. و نصف دیگر را، به دهان سگ نزدیک کرد، که سگ آنرا بگیرد. این بار، سگ با استشمام بوی خردل پس کشید، واق واقی کرد و، خود را وا پس کشید.

حالا دیگر، نوبت چرچیل رسیده بود. چرچیل با دست چپ خود، سر سگ را نوازش کرد، و یک تکه بزرگ سوسیس فرانکفورتر را، نزدیک دهان سگ برد. سگ در حالیکه آنرا ‌‌می‌بویید، سوسیس را از دست چرچیل گاز گرفت، تا بجود و فرو بلعد.

در این زمان، چرچیل با دست راست خود، دو سه انگشت خود را، به خردل آلوده کرد، و آرام به زیر دم سگ برد، و سوراخ محل دفع مدفوع او را، سخت به خردل آلوده کرد. سگ به احتمال قوی، احساس سوزش کرد. در نتیجه، یکباره، با نیم چرخی، سر خود را کج کرد، دم خویش را بالا گرفت و با سرعت و شدت، مشغول لیسیدن خردل و ناچار، پاک کردن محل آلوده به خردل، و فرو خوردن آن گردید.

بدینسان، تاکتیک، یا شیوه‌ی تحقق بخشیدن به هدف واحد و مشترک آنان، شیوه یا تاکتیک هوشمند چرچیل، نسبت به تاکتیک‌‌های خشن هیتلر، و ناهوشمند ناشیانه‌ی استالین، برنده گشت. بدیگر سخن، در میان پنج جلوه‌ی مشهور قدرت و اقتدار_ زور، زر، تزویر، شهرت، و زیبایی_ شیوه‌ی تزویری چرچیل، کارآمدتر از شیوه‌ی زور-محور هیتلر، و تاکتیک ناشیانه‌ی استالین، برنده از کار در آمد.

شاید این مثال، منظور از استراتژی واحد، و شیوه‌‌های تاکتیکی مختلف آن، برای اجرا و تحقق هدف مشترک را، بخوبی مفهوم کرده باشد_ان شاء الله!!؟

مسابقه‌ی سه رهبر، آرزویی محال از صلح، طنزی از شایعات جنگ جهانی دوم

_اختلاف میان جنید و حلاج

آیا، استراتژیکی، یا تاکتیکی بوده است؟؟!

گفتگوی ما، به اختلاف میان جنید بغدادی و حلاج، کشیده شده است. ولی آیا این اختلاف آنان، در استراتژی، یعنی هدف مشترکشان_ وحدت آرمانی عرفانی بشر_ و یا در تاکتیک‌‌ها، یعنی شیوه‌‌های گوناگون تحقق هدف آنان، منعکس بوده است؟؟!

سه روایت، درباره‌ی شیوه‌ی بیان و تحقق آرمان عرفانی جنید، حلاج، و شِبلی (۸۷=۳۳۴-۲۴۷ه.ق/۹۴۶-۸۶۱م)، نشان ‌‌می‌دهد، که آنان، دارای هدفی واحد و مشترک بوده اند. لکن بنا به شرایط و دلایل شخصی، و یا اجتماعی و سیاسی به شیوه‌‌های مختلفی_تاکتیک‌‌های گوناگونی_ ‌‌می‌خواسته اند، هدف عرفانی خود را، تحقق بخشند!!؟

عطار، در تذکره الاولیاء درباره وحدت آرمان مشترک تصوف، در میان جنید و شبلی، و اختلاف اجرایی آنان در شیوه‌ی تبلیغ آن، چنین روایت ‌‌می‌کند که:

۱)_ “…چون، حالت شبلی، قوت گرفت، مجلسی بنهاد، و “آن سرّ” (سرّ تصوف)، بر سر عامه، آشکارا کرد، و جنید، او را ملامت کرد، و گفت: ما این سخن، در سردابه‌‌ها، ‌‌می‌گفتیم. تو آمدی و، بر سر بازارها، ‌‌می‌گویی؟؟!“(تذکره الاولیاء، ص۵۴۲)

۲)_دوباره، شبلی، شکایت از اختلاف، در کاربرد شیوه‌ی تبلیغ تصوف، میان خود و حلاج را بیان ‌‌می‌دارد. در این باره نیز، عطار در تذکره الاولیاء، ‌‌می‌نویسد که:

_”…شبلی گفته است که: من و حلاج، از یک مشربیم. اما مرا به دیوانگی نسبت کردند، خلاص یافتم، و حسین (حلاج) را، عقل او، هلاک کرد!!؟…” (تذکره الاولیاء، ص ۵۱۰)

ملاحظه ‌‌می‌فرمایید که، این سه تن_جنید، شبلی، و حلاج_ اسطوره‌‌های بزرگ “تصوف عشق“، دارای یک مشرب، یا مسلک، یا آرمان مشترک بوده‌اند. ولی، در شیوه‌‌های ابراز و تبلیغشان با هم اختلاف داشته‌اند!!؟ بدیگر سخن، اختلاف میان جنید، شبلی و حلاج، استراتژیکی نبوده، بلکه، فقط تاکتیکی بوده‌ است!!؟

_چرا، اسطوره‌‌های تصوف، در عین وحدت آرمان

متضاد با یکدگر ‌‌می‌نمایند؟؟!

… دم گرگی نمود و، گله، رم کرد!!؟

در مورد روایت‌‌های نقل شده از عطار، درباره‌ی حضرت امام صادق(ع) و سلطان العارفین بایزید، ما بیشتر، از بیان وحدت یک خط توحیدی در عرفان، روبرو ‌‌می‌شویم، تا با تضاد، رقابت و یا گلادیاتوری، در میان آن دو بزرگوار.

لکن، در مورد جنید بغدادی و حلاج، اصرار به وانمود تضاد مرگبار گلادیاتوری آن دو با یکدیگر، مطرح است!؟؟ در ظاهر امر، جنید، فتوایی شرعی، همانند فتوای قتل یک مرتد، درباره‌ی لزوم قتل حلاج، صادر ‌‌می‌کند!؟؟ و حلاج نیز ظاهرا، مرگ معنوی منافقانه‌ی جنید را، پیشاپیش، پیشگویی ‌‌می‌نماید!!؟

تفاوت در میان این دو مورد، چیزی شبیه به وجود “بازها“،در معرفت شیمیایی اجسام است:

_”…دم گرگی نمود و، گله رم کرد!!؟

این “دُم گرگ!؟“، در مثال دوم، وجود جبار فرعون صفتی، چون المقتدر است که، در مورد اول، در میان حضرت صادق(ع) و سلطان العارفین، اثری از این “دم گرگ” وجود ندارد. یعنی مقایسه، در فضایی رها و آزاده از استبداد خفقان آور سلطنت استبدادی، و خلافت فرعونی، انجام ‌‌می‌گیرد!!؟

در صورتیکه، در مرحله‌ی دوم، بخاطر وجود “دم گرگ!؟“، نه تنها، گله، رم ‌‌می‌کند، و پریشان ‌‌می‌شود، بلکه حتی به ضد هم نیز، عمل ‌‌می‌کنند. صحنه، به خوبی نشان ‌‌می‌دهد که، وجود یک جبار، اجازه‌ی وحدت میان دو بزرگ را، تحمل ‌نمی‌کند. بلکه، در نظام استبدادی، جز یک تن_خودکامه‌ی بزرگ_ بقیه، داخل آدم نیستند. و همه باید، گوسفند صفت، چون رمه‌‌های مطیع، زیر دست خفقان آور شخص اول قدر قدرت خودکامه قرار گیرند!!؟ همه، باید نسبت به او چاکر باشند، و نسبت به یکدیگر رقیب دافع، یعنی گلادیاتورهایی که، فقط نابودی و مرگ یکیشان ‌‌می‌تواند موجب انحصار چاکری رقیب بازمانده، در زیر خط عمودی صفر و بی نهایت استبدادی قرار گیرد!!؟

به یاد آوریم، روایت سعدی از بزرگمهر، و سکوت اجباری او، در برابر دیگر حکیمان رایزن، در برابر انوشیروان را:

_” وزرای انوشیروان، در مهمی از مصالح مملکت، اندیشه همی‌کردند. و هر یک، رایی[دیگر] همی‌زدند!!؟ و انوشیروان، همچنین تدبیری، اندیشه همی‌کرد!!!؟

 بزرگمهر را، رای ملک اختیار آمد!!!؟؟

 وزیران، در خفیه (پنهانی، دور از شاه) از بزرگمهر پرسیدند که:_

_رای ملک را، چه مزیت دیدی، بر فکر چندین حکیم [که آن را پسندیدی] ؟

 بزرگمهر گفت: بموجب آن که [انجامِ] کار معلوم نیست. و رای همگان در مشیت (خواست خداوند) است، که صواب آید یا خطا. پس، موافقت با رای پادشاه، اولی تر است، تا اگر [نتیجه] خلاف صواب آید، به علت متابعت (پیروی از پادشاه)، از معاتبت (سرزنش و کیفر) او، ایمن باشم.

 خلاف رای سلطان، رای جستن؟!

به خون خویش، باید دست شستن

 اگر خود روز را، گوید شب است این

 بباید گفت:‌‌ ‌این هم ماه و پروین!”

( #گلستان : باب ۱/ح ۳۱)

خودمانیم، در این صحنه، بزرگمهر، دیگر خودش نیست. بلکه چرچیل وار، بخاطر تنازع بقاء_ نه تعاون با دیگر حکیمان_ شیوه‌ی تاکتیک تزویر را، در پیش ‌‌می‌گیرد که، آنچه سلطان ‌‌می‌گوید، حقیقت محض است و، دیگر هیچ!!؟

این فضای استبدادی و دگرگون‌ساز شخصیت انسان‌‌های صاحبدل و آزاده، همواره در تاریخ ایران بالغ بر سه هزار سال_بخاطر وجود و حضور دایم شوم “دم گرگ استبداد!؟“_ خط سیاسی حاکم بر جامعه و بویژه، مسلط‌تر بر روشنفکران، بوده است!!؟

_بی‌حضور شاهدان، در حضور “دُم گرگ خودکامگان!؟

در مثال بالا، از انوشیروان و بزرگمهر و دیگر وزیران_ در حضور خود گرگ، و گرگ زدگان_ ما با صحنه‌ئی همزمان و در یک مکان، رویاروی شخصیت‌‌های درگیر آن، ‌‌می‌باشیم. اما در مورد قتل حلاج، از جمله به فتوای جنید بغدادی، و فرمان اجرای آن، بوسیله‌ی المقتدر چنانکه مشاهده نمودیم، اصلا، رویداد دروغین است، و در زمان و مکان واحدی، اتفاق نیفتاده است!؟ بلکه فاجعه‌ی قتل حلاج دوازده سال پس از مرگ جنید، بوقوع پیوسته است. بنابر این چگونه ممکن است که، چنین خطای فاحشی، غیر واقعی، در زمان و مکانی مختلف روی داده، و بویژه، شایع شده بوده باشد؟؟؟!!

پاسخ را، باید در فضای تبلیغاتی خودکامگان، جستجو نمود، که چون سخن از عدد و رقم، در میان نیست، و تقویم درستی از رویدادها وجود نداشته است، تبلیغات خلافت عباسی، خود بدین دروغ، دامن زده است، تا وجود خلیفه را، مبرا از هر خطا معرفی نماید؛ و او را فقط مجری فتوای مفتیان، بخاطر اجرای عدالت اجتماعی، و مذهبی نشان بدهند!!؟

از اینرو تبلیغات خودکامگان، خود، در صورت لزوم، عامل مهمی، همواره برای به اصطلاح ایز گم کردن، و ایجاد شبهه به عنوان یقین، در رویداد جنایت رسمی، ضد عدد و تقویم، عمل می‌نموده است.

 چنانکه سرنوشت شیوع کاذب صدور فرمان حقوق بشر از کوروش هم، در چنین زمینه و فضایی استبدادی همچنان، بویژه از جشن‌‌های شاهنشاهی از سال ۱۳۵۰ه.ش/۱۹۷۱م، فراگیر، و بر سر زبانها، مقبول، افتاده است.( در این باره، شیوع کاذب اعلامیه حقوق بشر کوروش، رجوع شود به اصل متن ترجمه منتشر شده، در کانال تلگرام فردا شدن امروز، گفتار شماره‌ی ۱۴۳/ ضمنا اصل کتاب و فرمان کوروش که فاقد حقوق بشر است، در تصویر زیر قابل مشاهده است.)

احمد جام، پس از بایزید بسطامی

رشدی بدخیم، در میان دو قطب

سال به سال؟!_ دریغ از پارسال!!؟؟

سوکمندانه، هر رشدی، استکمالی، یعنی رو به کمال و خوش‌خیم نیست. رشد سرطانی، نمونه‌ی اعلای رشد بدخیم است!!؟

تصوف، در زن ستیزی خود، رشدی بدخیم داشته است. برای نمونه، در بالا، ما از رابطه‌ی بایزید بسطامی، با شاهدخت فاطمه، دختر پادشاه بلخ، و ستیزشان، گفتگو نمودیم. اینک، حدود دو قرن و نیم بعد_ دقیق‌تر گفته شود، ۲۶۰ سال پس از مرگ بایزید بسطامی، در هشتاد سالگی ژنده پیل، مشهور به شیخ احمد جام_در رشدی شرم آور، از زن ستیزی در تصوف یک قطب، روبرو هستیم. قطبی که، هم اکنون هنوز، شهری به نام او، تربت جام، زیارتگاه بسیاری از غافلان است!؟؟

حکایت این فاجعه چنین آغاز ‌‌می‌شود_که ما قبلا در سال ۱۳۴۵ه.ش/۱۹۶۶م، در کتاب “دیباچه‌ای بر رهبری” به تفصیل در “آسیب شناسی تصوف“، بدان پرداخته ایم. اینک گوشه‌‌هایی مختصر، از آن مفصل ناخوانده و ناخواسته، در اینجا نقل ‌‌می‌گردد.

مدفن شیخ احمدجام(۹۵=۵۳۶-۴۴۱ه.ق/۱۱۴۱-۱۰۴۹م)، در شهر تربت جام

_کرامت بدخیم جنسی احمد جام!؟؟

مروج “کودک-همسری“، مشوق سادیسم جهنمی جنسی

_”…خواجه سدیدالدین محمد غزنوی، متولد اوایل سده ششم هجری، که به شیخ احمد جام (۹۵=۵۳۶-۴۴۱ه.ق/۱۱۴۱-۱۰۴۹م) ارادت می‌ورزیده است، و کتاب “مقامات پیر ژنده پیل” را، در شرح حال، و کرامات وی، تالیف کرده است، در تقدیس، و توجیه سماجت شیخ در هشتاد سالگی، برای گرفتن دختری چهارده ساله، و مخالفت مادر دختر، به علت پیری زیاد شیخ، از کرامت و معجزه‌ئی صوفیانه یاد می‌کند.

 خواجه سدیدالدین، در این مورد از کرامت بخش سفلای جسم برترین رهبر صوفیان مکتب جام، چنین یاد کرده است:

_”… در آخر عمر، شیخ الاسلام احمد…. دختر رئیس صاغو_(منطقه‌ئی از توابع شهر تربت جام)_ را خواهی (خواستگاری) کرد که:

_ما را، از وی، پسری، نموده اند!؟؟

 مادر این دختر، راضی نمی‌شد که:

_مرد پیر است!

 و شیخ الاسلام، ترک نمی‌کرد. در شب، مادر و پدر این دختر، خواب دیدند که شخصی بیامدی، و بیل به زیر …سرای ایشان در کردی. و سرای ایشان، از جای برداشتی و، گفتی که:

_ دختر چهارده ساله‌ی خود را، به احمد ‌‌می‌دهید؟! و الا، این سرای شما، زیر و زبر کنم!؟

_ ایشان گفتند: دهیم، دهیم!

 آن مرد، سرای را، باز به جای بنهادی. چون از خواب بیدار شدند، مادر گفت:

_ من، به هیچ نوع راضی نشوم. مردی هشتاد ساله، و بچه‌ئی خرد را، چون به وی دهم؟!

 شب دوم، همچنین هر دو، در خواب دیدند که، همین شخص بیامده بودی. و همان بیل در زیر سرای ایشان کردی، و از جای برداشتی و، گفتی:

_ دختر، به احمد دهی؟؟!

 _گفتند: ‌‌می‌دهیم!

 چون بیدار شدند، رئیس، زن را گفت: …سخن بشنو، و این دختر را، به وی ده! و الا، واقعه‌ئی به سر …من ‌‌می‌آید، که دو بار، ما را نمودند.

_ زن گفت: …هرگز، این دختر را به وی نخواهم داد. دختر چهارده ساله را، چگونه به مردی هشتاد ساله دهم؟؟!

  هرچند که رئیس گفت، زن نشنود، و رضا نداد…”

(سدیدالدین محمد غزنوی، مقامات ژنده پیل، به اهتمام دکتر حشمت موید(۹۱=۱۳۹۷-۱۳۰۶ه.ش/۲۰۱۸-۱۹۲۷م)، بنگاه ترجمه و نشر کتاب، تهران ۱۳۴۰، صص ۱۷۵_۱۷۳)

“… داستان نسبتاً مفصل است. شب دیگر، پدر و مادر دختر، همچنان در خواب، مرد بیل به دست را می‌بینند. این بار دیگر، وی خانه را، خراب می‌کند.

 پدر و مادر، از هول از خواب می‌پرند، و می‌بینند، خانه‌ی دیگر که دخترشان در آن خفته بوده است، بر سر وی خراب شده است. از طرفی دیگر نیز، جناب پیر ژنده پیل، که در انتظار این معجزه، و شور وصال دختر چهارده ساله، همچنان شب‌زنده‌داری، و لحظه شماری ‌‌می‌کرده است، با خادم خود، از جا بر‌‌می‌خیزد که، اینک هنگام عمل است.

آنگاه پرده‌ی دوم این تراژدی مضحک، این چنین آغاز می‌شود که:

_” … شیخ الاسلام… منتظر نشسته، و شمع نهاده، خادم را فرمود که:

_ شمع بردار! تا به سرای رئیس رویم، که یکی دختر، در زیر خانه آمده است، تا او را بیرون کنیم، و هم در شب، عقد کنیم!!؟

خادم، شمع در پیش می‌برد، و شیخ الاسلام می‌رفت.

 مادر دختر، و رئیس، چون به شیخ الاسلام رسیدند، زار در خاک ‌‌می‌غلتیدند، و فریاد می‌کردند. شیخ الاسلام فرمود که:

 _… اگر دختر شما، به سلامت از زیر این خاک و غبار، بیرون آید، او را به احمد می‌دهی؟؟!

 گفتند: خدای تعالی…گواه کردیم که، اگر این دختر، زنده از خاک بیرون آید، فدای تو کنیم…” (مقامات ژنده پیل، صص ۱۷۵_۱۷۳)

  بنا بر روایت خواجه سدیدالدین، بر اثر انفاس قدسی حضرت ژنده پیل، مویی از سر دخترک، کم نشده بوده است. و با کرامت خاص حضرت قطب، دختر را به سلامت، از زیر آوار بیرون می‌آورند. و اینک پس از پایان تمام این تئاتر، نوبت کامجویی و، کامیابی، و قدرت نمایی حضرت پیر، فرا ‌‌می‌رسد!؟؟

 شیخ، برای آنکه به مادر دختر، درس عبرت بدهد، که دیگر او را پیر نخواند، و آرزوی شوی جوان برای دخترش، دیگر هیچگاه ننماید، تصمیم می‌گیرد، اندکی از پرتو کرامات صوفیانه را، متجلی سازد. و یک شبه، صد بار، با دختر خردسال نزدیکی کند. لکن، دلش رحم ‌‌می‌آید، که مبادا، دختر بیچاره، در زیر دست و پای این پیر شهوت زده، و هیولای عنان گسیخته، جان سپارد!؟ از اینرو، تنها، به شصت بار، اکتفا می‌کند!!؟ و نیز، به خاطر شوک وحشتی که، دخترک را، پس از بیداری و مشاهده‌ی آوار و خرابی، دست داده بوده است، شیخ اجل، باز لطف فرموده، اجرای تصمیم را، یک شب_تنها یک شب_ به تاخیر می‌افکند:

_ “… دختر از خواب بیدار شد. بترسید. او را صفراء آورد. دیگر شب، شیخ‌الاسلام، او را بخواست، و در عقد نکاح خود درآورد.

 آن شب، شصت بار، با وی دخول کرد. و گفت:

_ اگر نه آن بودی که المی به جان رسیدی، این را به صد بار بردمی، تا مادر تو نگوید که احمد پیر است!؟؟” (مقامات ژنده پیل، صص ۱۷۵_۱۷۳)

“خواجه سدیدالدین، درباره‌ی این داستان، به ما اطمینان می‌دهد، که شیخ اجل را، از این گونه کرامت‌ها بسیار بوده است!!؟؟؟ و قولی است که جملگی برآنند:

_” ‌‌… از این واقعه، تمام ولایت جام خبر دارند، و از این کرامت‌‌ها بسیار دیده ایم….” (مقامات ژنده پیل، صص ۱۷۵_۱۷۳)

” بیچاره مردم جام، و بیچاره‌تر دختر‌‌های خردسال آن، که پس از این کرامت حضرت قطب، و شایعه‌ی عالمگیر آن، به احتمال قوی دیگر حتی هیچ مادر نگران را، یارای مخالفت از زناشویی دختر چهارده ساله‌ی خویش، با مردان هشتاد ساله نبوده است!!؟؟

 تازه این رفتاری است که، نسبت به دختر اشراف، “دختر رئیس صاغو” روا ‌‌می‌داشته‌اند، تا چه رسد به دختران طبقات بی‌دست و پای بی‌پناه، و زیردست!؟؟” ( دیباچه‌ای بر رهبری، انتشارات عطایی، تهران ۱۳۴۵، صص۲۹۲_۲۸۸)

کودک-همسری

ملاحظه ‌‌می‌فرمایید که آب از سرچشمه، گل آلود است. کسانی که امروزه، بطور مقطعی و افقی، خبری را در روزنامه ‌‌می‌خوانند که امسال، آمار “کودک-همسری“_ ازدواج دختران ده، دوازده سیزده ساله، با مردان چهل پنجاه شصت ساله به بالا_ رقمی بالغ بر چند هزار مورد بوده است، بهت‌زده می‌پندارند‌ که، این فاجعه‌ئی مربوط به زمان ماست!!؟

در حالیکه ملاحظه فرمودید، داستان “کودک-همسری” شیخ احمدجام_ ازدواج اجباری دختری چهارده ساله، با مردی هشتاد ساله_ مربوط به حدود نه قرن پیش است_ ( دقیقا هشتصد و هفتاد و نه سال پیش، ۸۷۹=۵۲۱-۱۴۰۰).

بخاطر صحت عقد شرعی ازدواج، رضایت عروس، و در صورت صغیر بودن او، رضایت ولی او، ضرورت دارد. جناب ژنده پیل، همه‌ی اینها را زائد می‌شمارد، و فقط خواست خود اوست، که اصل است. از نظر احمد جام، عروس، مادر و پدرش، همه در حکم همان، “دیوار-زن” سلطان العارفین بایزید بسطامی اند که، محکوم به جمادی نمودن، و سکوت اند. و تنها، خواسته‌ی فرعون تصوف، ژنده پیل فحل شهوت زده، اصل است و، بس!

به دیگر سخن، جناب قطب، خود، بگونه‌ی یک وکیل تسخیری خودخوانده‌ی تحمیلی، بی نیاز به کسب حتی اجازه‌ی وکالت از دختر و خانواده‌ی او، به اجرای صیغه‌ی عقد پرداخته است. گوئیا، آش کشک خاله‌ی آنها را پخته بوده است، که در هر صورت، خوردن و تحملش بر آنان، واجب می‌بوده است.

و از همه کراماتی که، به احمد جام نسبت داده ‌‌می‌شود، ایجاد وحشت و ترس، به یاری کابوسی هولناک، برای پدر و مادر دختر چهارده ساله است، تا بترسند و مجبور شوند، که بد را از بدتر، به ناچار برگزینند. یعنی، زناشویی دختر چهارده ساله‌ی خود، با پیرمردی هشتاد ساله را بپذیرند، تا دخترشان، با مرگی فاجعه بار در زیر آوار روبرو نشود.

سوکمندانه، احمدجام، خود را یک قدیس ‌‌می‌پنداشته است، که دستخوش این توهم ‌‌می‌گردد، که به او نموده اند که، باید از نسل او، قطب دیگری، جانشین او، به وجود آید. و این جانشین، باید از دختری جوان و چهارده ساله باشد. گوئیا که این جوجه کشی، نیازمند به یک ماشین جوجه کشی نو، بوده است، که فقط این جوجه‌ی قطب را بوجود آورد، و دیگر وجودش ضرورت خاصی نخواهد داشت!!؟

و ضمنا، جناب قطب، دختر چهارده ساله را، همانند یک لنگه کفش پنداشته است، که برای جوان نمایی خود، یک ضرب، صدبار، با قدرت تمام، لنگ نحسش را، در لنگه کفش، با سرعت فرو کند، و درآورد. ولی از بیم آنکه، لنگه کفش در این کشاکش جابرانه، پاره شود و آسیب بیند، به شصت بار، دخول و خروج اکتفا ‌‌می‌ورزد؛ بدون آن که هیچگونه، رضایت و خواست آن ماشین جوجه کشی، یا این لنگه کفش، مطرح بوده باشد!؟؟ خواست، فقط، خواست قدرت برتر، و قدرقدرتی فرعون زمانه است و، بس!!؟؟

از اینجاست که در بالا، یادآوری شد، که زن بودن در جامعه‌ی مورد گفتگوی ما، هزاران بار از برده بودن، بدتر ‌‌می‌نموده است!!؟

شرم آورتر از شخصیت ژنده پیل، این است که او از تمام صفات و ویژگی‌‌های یک قطب تصوف، فقط روی نرینگی، و توانایی اسافل اعضایی خود تکیه ‌‌می‌کند، که در هشتاد سالگی همچون جوانان بالغ، از قدرت برتر جوانان بالغ، و لات‌‌ها‌ی رستم صولت، بیش از هر چیز، برخودار بوده است.

و رسواتر از این جهان بینی، و نبرد تنازع بقایی این که، یک مولف بنشیند، و شرح حال چنین گرگ پیری را، به عنوان مقامات یک ژنده پیل، به طومار ادبیات رسوایی‌‌های نظام طبقاتی در گذشته‌ی ما،، بیفزاید!!؟؟؟

و فاجعه آمیز‌تر آنکه، هنوز این سفسطه بازی‌‌ها، و خرافه پرستی‌‌های جادویی، از مصیبت‌‌های هم امروزی ما، بشمار ‌‌می‌رود، و دلیل و پشتوانه‌ئی، برای لزوم ادامه‌ی آن، به حساب ‌‌می‌آید، و نه پاکسازی و آسیب شناسی آن.

این هنوز، مربوط به زمانی است که، تصوف، به شکل امروزی اش، هندسی، نشده بوده است، و سخن از تصوف حلقه، دایره، مثلث، مربع، لوزی و ذوزنقه، و هر شکل دیگری، کوبیسمی و غیر کوبیسمی، برای فریب مردمان، مطرح نگشته بوده است.

از اینرو، لزوم شناخت تاریخ، برای یافتن دور باطل علیت‌‌های بدخیم، در شکل کنونی جامعه‌‌ها، از اولویت در فوریت، و ضرورت برخوردار است. خودشناسی، فقط شامل حال شناخت فردی نمی‌گردد، بلکه برای انسان‌‌ها، قبل از شناخت خویشتن، شناخت فراتر و جامع‌تر از هویت فرهنگی آنان، ضرورت دارد. روانکاوی تاریخ و جامعه شناسی معرفت، قبل از روانکاوی فردی، باید مورد توجه خاص قرار گیرد.

تصوف نیز، مانند بسیاری از رویدادها، و نهضت‌‌های تاریخی، دوران کودکی، و شکوفایی، داشته است، و در این دوران، از افت و فسادها، رنج دیده است. آنرا باید، بازشناخت، و مرواریدهای “تصوف عشق” را، از میان خس‌‌ها و خاشاک‌‌های ویرانه‌‌های تاریخ، برگزید. “تصوف عشق“، نه شکل هندسی دارد، نه هوچی‌گری، و نه کرامت‌‌های هول انگیز؛ بلکه، آینه‌سان، بهینه‌جویی، در تعاون بقای انسان‌‌ها در هر زمان، و از جمله زمان ما، و آینده‌ای نزدیک را به ما، نوید می‌بخشد.

در کتاب “خط سوم“، کوشش بر این جاری بوده است که، شمه‌ئی از راز گوهرین، و شکوهمند تصوف عشق، تا آنجا که ممکن است، با شفافیت تصویر شود.

سرانجام ‌‌می‌توان درباره‌ی اصالت این کرامات، پرسش‌‌هایی را مطرح کرد. از جمله این که، اگر این کرامات که حاکی از نفوذ و دخل تصرف استثنایی جناب قطب، در زمان و مکان و در ساختمان خانه، و خرابی بر سر قربانی، و در عین حال زنده نگه داشتن او در زیر آوارها بوده است، چرا او از جنبه‌ی مثبت این کرامات، بهره نجسته است؟؟؟! بدین معنی که خود را سی و پنج چهل ساله سازد، و دختر را بیست و هفت هشت ساله ساخته، تا آن وقت مردم جام هم، همه بتوانند جشن گیرند، و هفت شبانه روز، به برکت هفت شهر عشق، جشن عروسی تمام، و به دنبال آن، ماه عسل برپای دارند و، برقرار سازند، و همه، شادمان شوند؟؟؟!

چرا این ژنده پیل، همانند همه‌ی دیکتاتورهای خودکامه‌ی خونخوار، تنها به نشان دادن دم گرگ، برای ایجاد وحشت و تسلیم قربانیان خود، بسنده کرده است؟؟؟! از این عروسی، دیگران حتی نقل و نبات اندکی نیز، برای شادکامی، بهره نبرده اند، بلکه فقط ترسیده و لرزیده اند. در چنین جشن سیاهی، که به عزاداری به‌مراتب شبیه‌تر است، تا به جشن عروسی، چه نصیبی حتی از یک لبخند و شادی، سهم دیگران شده است؟؟!!

چرا این کرامت، اگر رحمانی است، هیچ رحمت و مرحمتی در او، پیدا نیست، و همه نکبت و، نقمت و زیانباری است؟؟!!

و این قصه، همچنان ادامه خواهد داشت

تاریخ انتشار: سه شنبه ۴ خرداد۱۴۰۰/ ۲۵ می ۲۰۲۱

از “دُم گرگ” تا رقص سماع!؟ تجسمی از “تصوف عشق

این گفتار را چگونه ارزیابی می کنید؟ لطفا ستاره‌ها را، طبق خط فارسی از راست به چپ، انتخاب فرمایید ۱، ۲، ۳، ۴، ۵ ضعیف، معمولی، متوسط، خوب، عالی

متوسط ۵ / ۵. ۳۳

یک دیدگاه

  1. با سپاس فراوان از همه دست اندر کاران این مجموعه ارزنده. همواره سلامت، شاد و در آرامش باشید.
    ارادتمند سیما نوذر از نروژ

دیدگاهی بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *