گفتار شماره‌ی۲۳۱_ادامه‌ی بدعت پر طُمطُراق شکوه شاهنشاهی؟؟؟! _غلبه‌ی نور بر ظلمت؟؟! آرزو یا واقعیت؟!

به اشتراک بگذارید
۵
(۵)

چو فردا، بر آید بلند آفتاب!؟؟

من و، گرز و، میدان و، افراسیاب!!؟

چنانش بکوبم، به گرز گران!!؟

که پولاد کوبند، آهنگران!!؟

فردوسی_شاهنامه

*

شبی چون شبه، روی شسته به قیر

نه بهرام پیدا، نه کیوان، نه تیر…

سپاه شب تیره، بر دشت و، راغ_:

یکی فرش، گسترده از پرّ زاغ؟!

نموده ز هر سو، به چشم اهرمن

چو “مار سیه”، باز کرده دهن!!؟

چو “پولاد زنگار خورده”، سپهر!!؟:

_تو گفتی؟! به قیر اندر اندوده چهر…

فرو ماند “گردون گردان” به جای!!؟

شده سست، “خورشید” را، دست و پای؟!!…

نه آوای مرغ و، نه “هُرّای دَد”

زمانه؟!_: زبان بسته از “نیک و بد”

نبد هیچ پیدا، “نشیب از فراز”!؟؟

دلم تنگ شد، زان شب دیریاز!!؟

بدان تنگی اندر بجستم ز جای!:

_یکی مهربان بودم اندر سرای!!؟

خروشیدم و، خواستم زو چراغ

برفت آن بت مهربانم ز باغ…

مرا گفت: بر خیز و، دل شاد دار!!؟

روان را، ز “درد و غم”، آزاد دار!!؟…

جهان؟!:_ چون گذاری؟! همی‌بگذرد!!؟

خردمند مردم؟!:_ چرا، غم خورد؟؟!…

دلم!؟:_ بر همه کام، پیروز کرد!!؟

که بر من!؟:_ “شب تیره”؟! چون روز/ نوروز کرد!!؟…

فردوسی_شاهنامه، داستان “بیژن و منیژه”

*

بامدادان؟!:_که تفاوت نکند، لیل و نهار!!؟

خوش بود دامن صحرا و، “تماشای بهار”!!؟

سعدی

*

خفتگان را؟!:_ خبر از “زمزمه‌ی مرغ سحر”!:

_حیوان را؟!:_ خبر از “عالم انسانی”، نیست!!؟

سعدی

*

“پیری و جوانی”؟!:_ چو “شب و روز” بر آمد!!؟

ما!؟ “شب” شد و، “روز” آمد و، “بیدار” نگشتیم

سعدی

*

“شب تاریک” و، “بیم موج” و، “گردابی چنین هائل”؟؟!:_

کجا دانند حال ما، سبکباران ساحلها؟؟!

حافظ

“شب” گشت و، “مرغ شباهنگ” بر درخت!؟

سرگرم شد، به ناله‌ی سوزان خویشتن!؟

“خورشید” رفت و، بار دگر جلوه کرد “ماه”!!؟

با روی باز و، پیکر عریان خویشتن!!؟…

آمد زمان راحت و، “کاسب” به خوش دلی

بنهاد قفل بر در دکان خویشتن!!؟…

“عاشق”، دوباره معرکه‌ی سوز و ساز را

بر پای کرد، در دل ویران خویشتن!!؟

“زاهد” نشست بر سر سجاده، تا کشد

رخت امان، به سایه‌ی ایمان خویشتن!!؟…

فرخنده آن که، وقت “شب” از کار خویشتن

شرمنده نیست، در بر وجدان خویشتن!!؟…

سروده‌ی “شب”، از ابوالقاسم حالت ( ۱۳۷۲-۱۲۹۳ه.ش/ ۱۹۹۲-۱۹۱۹م)

*

“شتر”، در “خواب”؟!: بیند، “پنبه دانه”

گهی لوف لوف خورد، گه دانه دانه!!؟

از “لا ادری”

آنچه در این گفتار می خوانیم

_ آیا سرانجام “نور بر ظلمت پیروز خواهد شد”؟؟؟!
_فرافکنی رویایی ناممکن؟؟! یا خبر از فرجامی واقعی در آینده؟؟!

برای سفری در حدود صد کیلومتر، با ماشین، که احیانا، ده لیتر بنزین برای آن بسنده باشد؟؟:

پرسش ۱: اگر بهای هر لیتر بنزین، هزار تومان، یا ده هزار تومان باشد، برای کارآیی موتور ماشین، هیچ تفاوت ‌می‌کند؟؟! _ البته که نه!!

پرسش ۲: آیا برای راننده یا صاحب ماشین، پرداخت بهای ده لیتر بنزین به بهای هر لیتر هزار تومان، و یا هر لیتر ده هزار تومان، هیچ تفاوتی ‌می‌کند؟؟!

_البته که آری! زیرا، نه دهم یا نود درصد (۹۰%) فشار مالی بیشتری را، باید متحمل گردد، که مسلما در امر معاش و زندگی‌اش، بسیار تفاوت ایجاد خواهد کرد!!؟

پرسش ۳: تفاوت گرانی نود درصدی بهای بنزین، در کل اقتصاد کشور، از جمله ایجاد فشارها برای افراد کم در آمد، و تحمل تورم همه سویه، و اثر گذاری آن در گرانتر شدن بهای حتی خانه، مسکن، خوراک و پوشاک مردمان، همچنان اثری سخت ناگوار، و حتی شاید تحمل ناپذیر برجای فرو در خواهد گذاشت!!!؟

بنابر این، این پرسش که اگر بهای بنزین، نود درصد گرانتر شود، با پیش از آن که نود درصد ارزان تر بوده است، یعنی تبدیل بهای هزار تومان برای هر لیتر، به ده هزار تومان، یک پاسخ کلی، و “مطلق” نخواهد داشت؛ بلکه، پاسخ به تفاوت آن دو بهاء “نسبی” است!!!؟

چنانکه در پرسش‌های بالا دیده شد، برای “موتور ماشین”، تغییر بهای بنزین، هیچ تفاوتی نمی‌کند، همچنین برای موتور ماشین فرقی نمی‌کند که باک آن را از پمپ بنزینی در شهرری، قزوین یا شیراز، پر نمایند؛ همچنین برای موتور ماشین، هیچ تفاوت نمی کند که مامور پمپ بنزین، پیر یا جوان، زیبا یا زشت، زن یا مرد، کم حوصله یا پر حوصله، بداخلاق یا خوش اخلاق، لامذهب یا سخت مذهبی، و، و، و باشد، یا نباشد!!؟ لکن، همه‌ی اینها برای راننده یا صاحب ماشین، تفاوتهای بسیار می تواند داشته باشد. و بویژه بهای گران نود درصدی بنزین، تفاوت بسیار اقتصادی بر زندگی، معاش راننده و خانواده‌ی او خواهد داشت، و برای کل نظام اقتصادی کشور نیز، تورمی فرا دست ساز و فرو دست ساز _طبقه‌ی فقیر و غنی_ فشاری هر چه بیشتر بر شکاف میان فقیر و غنی بوجود خواهد آورد، که پیامدش در موارد بسیاری، فاجعه زاست، و شیوع سرسام آور دزدی، قاچاقچی‌گری، تبهکاری‌های فراوان، تا حتی شورش ها و انقلاب ها را، دامن خواهد زد!!!؟

_ تفاوت روشنایی و تاریکی، در روز و شب؟؟!

داوری درباره‌ی ارزش روشنایی و تاریکی، و ترجیح یکی بر دیگری، و یا آرزو کردن، و احیانا پیشگویی کردن پیروزی روشنایی بر تاریکی، و بر عکس نیز، درست مانند پاسخ دادن به تفاوت بهای بنزین، که در بالا بدان اشاره رفت، مطلق نخواهد بود. چون بگفته‌ی مشهور:

“شب مردان خدا”؟؟!:

_”روز جهان افروز” است

یعنی، نسبیت و تفاوتهایی بسیار متفاوت، و حتی بسیار مثبت و منفی، برای موارد مختلف به همراه خواهد داشت!!؟

برای مثال، “طلوع آفتاب” و “پایان شب سیاه”، برای “رستم”_چنانکه در شعر فردوسی بدان اشاره رفته است_ “امید حماسی پیروزی” بر “افراسیاب”، و فرو کوفتن او، چون قطعه‌ی آهنی بر سندان، در دست آهنگران، بشمار ‌می‌رود!!؟

_فردوسی، و نسبیت تاریکی و روشنایی

برای سرودن داستان “بیژن و منیژه”، فردوسی به مقدمه‌ئی می‌پردازد که از “مطلق‌زدگی” شر مطلق، و نفرت بار تاریکی شب آغاز ‌می‌کند، و سپس آرام آرام، از مطلق‌زدگی تاریکی ‌می‌کاهد، و آن را به “نسبیت” تاریکی و روشنایی، یا روز و شب در حماسه‌ی داستان بیژن و منیژه رهنمون ‌می‌شود.

نخست، فردوسی از تصویر “بدی مطلقِ” شبی تیره، و به ظاهر از احساس خود درباره‌ی آن، چنین آغاز ‌می‌نماید:

شبی چون شَبَه، روی شسته به قیر

نه بهرام پیدا، نه کیوان، نه تیر…

سپاه شب تیره، بر دشت و، راغ_:

یکی فرش، گسترده از پرّ زاغ؟!

نموده ز هر سو، به چشم اهرمن

چو “مار سیه”، باز کرده دهن!!؟

چو “پولاد زنگار خورده”، سپهر!!؟:

_تو گفتی؟! به قیر اندر اندوده چهر…

فرو ماند “گردون گردان” به جای!!؟

شده سست، “خورشید” را، دست و پای؟!!…

نه آوای مرغ و، نه “هُرّای دد”

زمانه؟!_: زبان بسته از “نیک و بد”

نبد هیچ پیدا، “نشیب از فراز”!؟؟

دلم تنگ شد، زان شب دیریاز!!؟

پس از این مقدمه‌ی بلند، در وصف دهشتبار “تیرگی مطلق شب سیاه”، فردوسی برای چاره جویی از رهایی این احساس بر ‌می‌خیزد، و به انتهای باغ خود، نزد ماهرخی_ احیانا از نمونه‌ی شهرزادهای قصه گوی هزار و یک شب_ ‌می‌شتابد، تا او با روایت قصه‌ئی از “نسبیت عشق ها و شادی ها”، فردوسی را، از احساس “مطلق زدگی شر سیاهی شب” رهایی بخشد، و با “نسبیت روشنایی آفتاب”، در طلوع بامداد، دوباره، به زندگی ممکن شیرین، امیدوار گرداند.

فردوسی این تغییر یکصد و هشتاد درجه‌‌ئی احساس، از بدی مطلق تیرگی شب، به نسبیت طلوع روان بخش آفتاب را، به نظم بی‌مثال خویش، چنین بیان ‌می‌دارد که:

بدان تنگی اندر بجستم ز جای!:

_یکی مهربان بودم اندر سرای!!؟

خروشیدم و، خواستم زو چراغ

برفت آن بت مهربانم ز باغ…

مرا گفت: بر خیز و، دل شاد دار!!؟

روان را، ز “درد و غم”، آزاد دار!!؟…

جهان؟!:_ چون گذاری؟! همی‌بگذرد!!؟

خردمند مردم؟!:_ چرا، غم خورد؟؟!…

دلم!؟:_ بر همه کام، پیروز کرد!!؟

که بر من!؟:_ “شب تیره”؟! چون روز/ نوروز کرد!!؟…

فردوسی_شاهنامه، داستان “بیژن و منیژه”

_ سعدی، و همسانی در برابری مبارک شب و روز

سعدی در سروده‌ی مشهور خود، درباره‌ی بهار، ویژگی آن را، بعنوان عروس و سالار فصل‌های سال، برابری ساعت و دقایق لیل و نهار، یا شب و روز، عنوان ‌می‌نماید. چنانکه ‌می‌گوید:

بامدادان؟!:_ که تفاوت نکند، لیل و نهار!!؟

خوش بود دامن صحرا و، “تماشای بهار”!!؟

در سروده‌ئی دیگر، از ارزش و اهمیت شب در برابر روز، بعنوان یک رو از دو روی سکه‌ی شب و روز، به مغبونیت خفتگان سحرگاهی اواخر شب، نزدیک‌های طلوع بامداد، یادآور ‌می‌شود که:

خفتگان را؟!:_ خبر از “زمزمه‌ی مرغ سحر”!:

_حیوان را؟!:_ خبر از “عالم انسانی”، نیست!!؟

سعدی، همچنان در تاکید برای همسان و پیاپی بودن شب و روز، در برابر گذر عمر بیهوده‌ی انسانهایی، که از مزایا و فضایل شب و روز بهره‌مند نمی‌گردند، ‌می‌گوید:

…”پیری و جوانی”؟!:_ چو “شب و روز” بر آمد!!؟

ما!؟ “شب” شد و، “روز” آمد و، “بیدار” نگشتیم

_حافظ و نسبیت تاریکی و روشنایی ساحل و دریا

حافظ نیز، حتی در یک بیت، به صراحت احساس متفاوت انسان‌ها، در برابر زمان شب و روز را، بیان ‌می‌دارد، که این احساس ماست، که یکی را در دریا ‌می‌هراساند، و دیگری را در ساحل آسوده ‌می‌خواباند. در صورتیکه، تاریکی و روشنایی، و آثار مثبت و منفی آن در روح انسانی، در طبیعت دریا و ساحل آن، وجود ندارد!!!؟:

“شب تاریک” و، “بیم موج” و، “گردابی چنین هائل”؟؟!:_

کجا دانند حال ما، سبکباران ساحلها؟؟!

_ ابوالقاسم حالت در وصف نسبیت شب و روز

در قطعه‌ی سروده‌ی “شب”، چنین یادآور ‌می‌شود که:

“شب” گشت و، “مرغ شباهنگ” بر درخت!؟

سرگرم شد، به ناله‌ی سوزان خویشتن!؟

“خورشید” رفت و، بار دگر جلوه کرد “ماه”!!؟

با روی باز و، پیکر عریان خویشتن!!؟…

آمد زمان راحت و، “کاسب” به خوش دلی

بنهاد قفل بر در دکان خویشتن!!؟…

“عاشق”، دوباره معرکه‌ی سوز و ساز را

بر پای کرد، در دل ویران خویشتن!!؟

“زاهد” نشست بر سر سجاده، تا کشد

رخت امان، به سایه‌ی ایمان خویشتن!!؟…

فرخنده آن که، وقت “شب” از کار خویشتن

شرمنده نیست، در بر وجدان خویشتن!!؟…

_همیاری نور و ظلمت، در معماری کائنات

شما خواننده‌ی گرامی نیز، به احتمال قوی، بارها از وجود سیه چاله‌های هول انگیز، و کمتر نفوذ ناپذیر از نور، و بلکه عامل فرو بلعیدن نور ستارگان در حال مرگ در کهکشان ها، که این روزها بسیار مورد گفتگوی دانشمندان علوم فضایی است، داستان‌ها شنیده‌اید.

تاریکی‌هایی آنچنانی، چون سیه چاله‌های آسمانی، از عناصر سازنده در خلقت کائنات بشمار ‌می‌روند. یعنی برای معماری کائنات، سیه چاله ها جنبه‌ی مثبت، و نه منفی، دارند. و همچنانکه، “شب”، بدون “روز”، و “روز”، بدون “شب” معنی ندارد، در سراسر کائنات، بودن “تاریکی”، بدون “روشنایی”، و “روشنایی”، بدون “ظلمت‌های چاله‌آسا”، و جز آن، مفهومی واقعی نمی‌تواند داشته باشد!!!؟

با اعتماد به نفسی شایسته، ‌می‌توان اظهار داشت، که تاریکی و روشنایی، دو روی یک سکه‌ی نقش آفرین آفرینش اند.

_تاریکی و روشنایی دو روی یک سکه، در معماری کائنات

تاریکی و روشنایی، یا نور و ظلمت، هیچکدام مطلق، و هیچکدام مخرب دیگری، بشمار نمی‌روند. بلکه از جنبه‌ی مثبت همسازی، و سازندگی نسبی، برای یکدیگر برخوردار اند!!!؟

این احساس ماست که یکی تاریکی را، بر روشنایی ترجیح ‌می‌دهد، و دیگری روشنایی را بر تاریکی رجحان ‌می‌نهد.

از اینرو، از نظر سازه‌های ضروری و همساز جهان آفرینش، “پیروزی نور بر ظلمت و تاریکی”، “یاوه‌ئی مهمل” بیش نیست. فرضی ناممکن و آرزویی است، که تحققش ناممکن تر است!!؟

_پیروزی روشنایی بر تاریکی،
 آرزوی ناممکن یک بانوی آرزومند بازگشت شاهنشاهی به ایران

در سالهای اخیر، ملکه‌ی سابق ایران، بانو فرح پهلوی، بارها در مورد اوضاع ایران یادآور شده است، که “سر انجام، نور، بر تاریکی پیروز خواهد شد!؟؟”. پاره‌ئی از نکته‌سنجان، و معبران رویاها، این یادآوری بانو فرح را اشاره و رمزی به نام نوه‌اش، پرنسس نور _دختر پهلوی سوم_ ‌می‌دانند که احیانا، مادر بزرگش آرزو دارد، که پرنسس نور، سر انجام به تجدید سلطنت استبداد به اصطلاح مشروطه‌ی شاهنشاهی در ایران فرا در رسد!؟؟

چه این تعبیر نکته‌سنجان و معبران رویاها، درست یا نا‌درست باشد، تمثیل ظفرمندی نور بر تاریکی، چنانکه در بالا، با شواهد فراوان بدان اشاره رفت، تمثیلی نارسا، و قیاسی مع الفارق است، که برای حقیقت نسبی همسازی، و شرکت همسان نور و ظلمت در معماری کائنات بکار ‌می‌رود!!!؟

معمار آفرینش، با فرا رسیدن شب، به گیاهان، فرصت خواب و آسایش، و توقف فعالیت‌های زیانمندی را ‌می‌دهد، که مانع از سلامت رشد آنان در تلاش فتوسنتزها، در روشنایی روز ‌می‌گردند!!؟

شب‌ها، بخشی از آفرینش، به حیات خود، و فعالیت لازم برای بقای خود در زندگی ادامه ‌می‌دهند، که در روشنایی روز، ممکن نیست!!؟ و روزها، بخشی دیگر از گیاهان و جانوران، به فعالیت ‌می‌پردازند، که در شب، فعالیت سالم آنان، امکانپذیر نیست!!؟

“مرغ شباهنگ”_به تعبیر شاعرانه‌ی سراینده‌ی فقید نامی ایران، “ابوالقاسم حالت”_شب‌ها بر شاخ درخت به سرایش ‌می‌پردازد، و با تعبیری خشن‌تر بنا بر منطق تنازع بقا، “خفاشان” در شب‌ها، به شکار ‌می‌پردازند.

تاریکی شب و روز را، نباید به معنی “ضدین” یا “نقیضین” در معنی منطق ارسطویی فرا گرفت. “ضدها” و “نقیض‌ها”، در منطق ارسطویی نافی یکدیگراند. در حالیکه تاریکی و روشنایی، در حقیقت نفی کننده‌ی یکدیگر نیستند، بلکه همکار و همساز یکدیگر اند!!؟

خواب و بیداری نیز، وضعی مکمل همانند تاریکی و روشنایی دارند. یعنی نفی کننده‌ی یکدیگر نیستند، بلکه مکمل یکدیگر اند. انسان زنده، یا خواب است، یا بیدار، و این انسان مرده است، که نه خواب است و، نه بیدار!!؟ بیداری به حد متعادل و کافی، سبب خوابی با آرامش و سلامت بخش ‌می‌گردد. همچنین خوابی با آرامش، و سلامت بخش، بیداری را، از کسالت و خمیازه‌های وقت و بی‌وقت رهایی ‌می‌بخشد، و بیداری را، به فرصتی نشاط بخش در زندگی بدل ‌می‌نماید!!؟

بنابر این نور و ظلمت، در دو روی یک سکه‌ی معماری کائنات “متفاوت” اند، و نه “متضاد” و یا بدتر از آن “متناقض” یکدیگر!!؟ یعنی، مختلف مکمل اند، و نه متضاد نافی، و یا متناقض یکدیگر. همانند مادر، و کودک شیرخوارش، که با هم متفاوتند، ولی متضاد و متناقض نیستند. بلکه همچنان مختلف مکمل اند. چنانکه ایرج میرزا، در قطعه‌ی جاودانی خود _“تا هستم و هست…”_ یادآور ‌می‌شود، آنجا که ‌می‌گوید:

گویند مرا چو زاد مادر!؟…

شب‌ها بر گاهواره‌ی من، بیدار نشست و، خفتن آموخت!؟…

پس هستی من، ز هستی اوست، تا هستم و هست، دارمش دوست

کوتاه سخن، در سلسله‌ی “مقولات چهارگانه‌ی ارسطویی”_تساوی، تباین، عموم و خصوص من وجه، عموم و خصوص مطلق_ تضاد و تفاوت، از مقوله‌ی عموم و خصوص مطلق اند. یعنی هر متضادی متفاوت است، ولی هر متفاوتی، متضاد نیست.

_تست رنگ‌ها؟؟!
و شناخت شخصیت؟؟!

مطبوعات_ اعم از روزنامه‌ها، یا مجلات_ برای جلب خوانندگان هر چه بیشتر، و بازاریابی هر چه سود سازتر، از زمره‌ی ابتکارات و اضافات، گاه جدول‌های کلمات متقاطع تنظیم ‌می‌نمایند، و در این رهگذر همچنین گاه تست‌هایی یا آزمون‌هایی را، بعنوان تست رنگ ها، به چاپ ‌می‌رسانند!!؟

مقصود از “تست رنگ‌ها” بیشتر آنست که مثلا از خواننده ‌می‌پرسند، چه رنگهایی_ آبی، زرد، بنفش، سیاه، سفید، خاکستری، و، و، و_ را بیشتر دوست ‌می‌دارید؟! و یا ترجیح ‌می‌دهید؟!

و برای هر رنگ و ترجیحاتشان، و درجه‌ی علاقه‌اشان به هر رنگ، نمراتی مثلا از یک تا ده تعیین ‌می‌نمایند که آنها، بدان وسیله به خود نمره یا امتیاز بدهند!!؟ مثلا سبز را با عدد ۵، آبی را با ۶، بنفش را با ۳، خاکستری را با ۲، سیاه را با ۷، و، و، و مشخص ‌می‌نمایند!!؟ آن گاه به جمع این اعداد پرداخته، شماره‌ی آنها را باز هم، مثلا از عدد صد کم ‌می‌کنند، و با توجه به عدد بدست آمده، برای هر کدام ‌می‌گویند، که شخصیت شما چنین و چنان است و دارای چنین شدت و ضعف‌ها، دقت و سهل انگاری‌ها، و فلان و فلان هستید!؟؟

نقد و ارزشیابی “روانشناسی رنگ‌ها”، در ضمن مبحث “رمان‌های روانشناسی کاذب”، به اطلاع خوانندگان گرامی خواهد رسید.

_رمان‌های روانشناسی کاذب؟؟!

سوکمندانه، عنوان “روانشناسی”، بهانه‌ی سوداگرانی مزدور و قلم بدست شده است، که به نام روانشناسی و ساده نگاری آن، با ذکر داستان ها و حکایت‌های کوچک و بزرگ، علمی کاذب و پر فریب را، در دسترس ساده دلانی قرار ‌می‌دهند، که ‌می‌پندارند با خواندن پنجاه شصت صفحه، روانشناس ‌می‌شوند. از جمله این که هم خود، و هم اطرافیان، و کسانی را که در برخوردها و سفرها، با آنها آشنا ‌می‌شوند، دیگر بخوبی ‌می‌توانند بشناسند، و شخصیت و تیپ روانی اشان را، مشخص نمایند!؟؟

پاره‌ئی مدعی اند که، من بجای خواندن “رمان‌های تاریخی یا پلیسی”، بیشتر علاقمند به خواندن رمان‌های روانشناسی هستم، چون در خواندن این رمان‌ها، انسان اطلاعاتی بدست ‌می‌آورد، که به درد ‌می‌خورد و انسان را روانشناس ‌می‌نماید.

در تعدیل این تصور باطل، باید گفت رمانهای به اصطلاح مشهور روانشناسی، به هیچ روی ما را با دریافت‌ها و نکته سنجی‌ها، و نکته یابی‌های مقایسه‌ئی روانشناسی، و دقایق روح بشری _بمعنی دقیق و صحیح کلمه_ آشنا نمی‌سازند!!؟ بلکه بیشتر ما را، با فرافکنی‌های باطل ذهنی نویسنده‌ی آن رمانها، که مخلوقاتی “پری وار”، یا “اجنه سان” را، در ذهن خود تصویر کرده، و فرا آفریده‌اند، که هرگز وجود خارجی نداشته و در زندگانی روزمره، کسی با آنها نمی‌تواند روبرو گردد، آشنا ‌می‌سازند!!؟؟؟

قهرمانان این رمانهای به اصطلاح روانشناسی‌های کاذب، همانند سفره‌های چهل تکه‌ئی هستند، که هر تکه اشان به رنگی خاص، از جایی گرفته شده، و با تکه‌های دیگر، مناسب یا نامناسب، خواهی نخواهی، به زور یا زور زورکی، پیوند زده شده‌اند!!؟

مثلا، انسان تندخویی را، بر ‌می‌گزینند، که احیانا ‌می‌شناخته‌اند، و یا در فیلمی دیده‌اند، و آن را در قالب شاعری ‌می‌نشانند، مثلا مانند نیما یوشیج، رودکی، بابا طاهر، حنظله بادغیسی، و، و، و. و آنوقت پاره‌ئی از گفته ها، و شعرهای آن شاعران را، در دهان آن مردک ‌می‌گذارند، که او چنین و چنان بوده، و یا چنین و چنان، گفته‌است!؟؟؟

و یا نزول خواری زورگو، و مردم آزاری را، که مردم را، گرفتار بدهکاری‌های گرانبار ‌می‌نموده است_مانند یک حاج عبدالجبار خیالی_ فرا بر ‌می‌سازند، و یا حتی فرشته‌ی زیبای چهل تکه‌ئی از سوفیا لورن، و مبارزی چون جین فوندا(++۱۹۳۷م)، با عشوه‌های لوندانه‌ئی چون بریژیت باردو، و مریلین مونرو را، مرکب و مخلوط ‌می‌سازند، بطوریکه هرگز در وجود یک زن واقعی، وجود خارجی نمی‌توانسته است داشته باشد، و ندارد؛ که خواننده‌ی فریب خورده‌ی آن روانشناسی کاذب، تکلیف خود را در برابر او بداند، که چه باید بکند، چه بگوید، چگونه از خود واکنش نشان بدهد، و چگونه رفتار نماید؟؟؟!_زهی تصور باطل، زهی خیال محال.

زیرا، کمتر موضوع و چیزی در دنیا هست، که شناختش به دشواری شناخت شخصیت انسان باشد. از سعدی بیتی را، نقل ‌می‌نمایند، که ظاهرا درباره‌ی شناخت یا معرفت سلبی او، و شناخت راهیابی به حقیقت آن، مربوط به ذات حضرت سرمدی بوده است. این بیت ‌می‌گوید:

ای برتر از خیال و، قیاس و، گمان و، وهم؟؟؟!

وز هر چه گفته‌اند و، شنیدیم و، خوانده‌ایم؟؟؟!

مجلس تمام گشت و، به آخر رسید عمر!!؟

ما؟! همچنان، در اول وصف تو، مانده‌ایم

(از “رساله‌ی عقل و عشق”، از مجموعه‌ی “رسائل” سعدی)

بدون مبالغه، شاید بتوان گفت این بیت، بیشتر شامل وصف روح، یا روان انسانی است!!!؟

روانشناسی علمی، کوشاست که به ژرفا و زوایای بسیار پیچیده، و تاریک روح، یا ساده‌تر بگوییم ذهن و سرچشمه‌ی انگیزه‌های عاطفی و روانی انسان پی ببرد!؟؟

تا همین اواخر، یکی از دشوارترین، و شاید حتی نا ممکن‌ترین علم‌ها، و شناخت‌ها را، در عرصه‌ی معرفت بشری، موضوع علوم فضایی، راز آفرینش، و کیفیت حرکات و زندگی در کهکشانها می‌دانسته‌اند. ولی امروزه، با کشف و ساخت وسایل شناخت فضایی، مانند کاربرد از جمله اشعه‌ها مانند لیزر، آینه‌ها، وسایل عکسبرداری‌ها، و سفینه‌های مجهز فضایی تا حد زیادی ‌می‌توان اعتراف نمود، که از شدت نا‌امیدی بشر، از شناخت ژرفای کائنات و پیچیدگی‌های آن، و راز آفرینش ستارگان، و کرات آسمانی، بسیار به شدت کاسته شده است!!؟ در حالیکه هنوز که هنوز است، با همه پیشرفت‌هایی که در یک قرن و نیم اخیر، در شناخت روانشناسی انسان، و پیچیدگی‌های زوایای روانی و ژرفایی او، نائل آمده ایم، “مجهول اعظم” در دانش بشری، همچنان، ویژه‌ی دانش روانشناسی است. از اینرو، ‌می‌توان منصفانه تا حدی اقرار نمود، که کشف کارکرد مغز و ژرفای انگیزه‌های گوناگون، پیچیدگی‌های عقده‌ها، و گره گشایی‌های روانی انسان، از کشف راز کهکشان‌ها، به احتمال قوی، هنوز دشوارتر است!؟؟

_شمس تبریزی درباره‌ی اهمیت نقد ابر-مدیرها

شمس تبریزی(?۶۴۵ -?۵۸۰ه.ق/ ?۱۲۴۷-?۱۱۸۴م)_ ابر-عامل بیداری و خلاقیت ادبی و عرفانی جلال الدین مولانا، بیشتر مشهور به مولوی(۶۷۲-۶۰۴ه.ق/۱۲۷۳-۱۲۰۷م)_ ‌می‌گوید:

_”مرا در این عالم، با “عوام”، هیچ کاری نیست!…

این کسانی که رهنمای عالم اند، به حق،

انگشت، بر رگ ایشان، ‌می‌نهم!

من شیخ را ‌می‌گیرم، و مواخذه ‌می‌کنم، نه مرید را!

آنگه نه هر شیخ را، شیخ کامل را!”

(کتاب “خط سوم”، انتشارات عطایی، چاپ۱۵، سال ۱۳۷۷، بخش ۳، “شمس درباره‌ی خود”، ص ۵۶)

به زبان امروز در مدیریت، گفتار نقد آگاه شمس تبریزی را، چنین ‌می‌توان بازگو نمود که:

_ من، به کارمندان کوچک کار ندارم! من با مدیران سر و کار دارم، آن هم با بزرگترین مدیر دایره‌ی مدیریت!!؟

بدینسان ما اجازه ‌می‌خواهیم که، نقد از روانشناسی رمانهای به اصطلاح روانشناسانه را، به نقد از غولان این رشته از ادبیات، فرو در کشانیم!!؟

زیرا، غول‌ها هم اشتباه ‌می‌کنند، و سوکمندانه، اشتباه غول‌ها هم، بسی غول آساست!!؟

_ تولستوی و دیگر غول‌های رمان‌های روانشناسانه

تولستوی(۱۹۱۰-۱۸۲۸م)، ولادیمیر ناباکوف(۱۹۷۷-۱۸۹۹م)، نیکولای گوگول(۱۸۵۲-۱۸۰۹م)،  آلکساندر هرتسن(۱۸۷۰ -۱۸۱۲م)، فیودور داستایفسکی(۱۸۸۱-۱۸۲۱م)، آنتوان چخوف( ۱۹۰۴-۱۸۶۰م) و، و، و، که همه به اصطلاح، کم و بیش، از قبیله‌ی رمان نویسان روانشناختی هستند!!؟

تولستوی، در مقدمه‌ی یکی از شاهکارهای خود_ “آناکارِنینا” نوشته در سال ۱۸۷۷م/۱۲۵۶ه.ش، بیست و نه سال، قبل از انقلاب مشروطیت ایران_ ‌می‌نویسد که:

_همه‌ی خانواده‌های خوشبخت، شبیه به هم اند، ولی هر خانواده‌ی بدبختی، به سبک ویژه‌ی خود، نا خرسند و بدبخت است.

صد سال بعد، ناباکوف_نویسنده‌ی پر آوازه‌ی “لولیتا”_ امریکایی روسی تبار در رمان مشهور دیگرش_آدا، یا اُردور، وقایع نگاری یک خانواده، نوشته شده در سال۱۹۶۹م/ ۱۳۴۸ه.ش، شصت و سه سال پس از انقلاب مشروطیت ایران_ درست بر ضد، و خلاف تولستوی مدعی است که:

_ تما‌می ‌خانواده‌های خوشبخت، کم و بیش، ناهمگون‌اند. حال آنکه، بدبختهایشان، تقریبا همگون، یا مشابه یکدیگر اند!!؟

کدامیک از این تز و آنتی‌تز، درست است؟؟؟!:

۱)_ادعای تولستوی درباره‌ی همگونی خانواده‌های خوشبخت، و ناهمگونی خانواده‌های بدبخت.

۲)_و یا آنتی‌تز ادعای تولستوی، یعنی گفته‌ی ناباکوف در رمان “آدا”، که ‌می‌گوید: همه‌ی خانواده‌های خوشبخت، ناهمگون اند و بر عکس، همه‌ی خانواده‌های بدبخت کم و بیش همگون و مشابه یکدیگر اند؟؟؟!

حقیقت را بخواهیم، در هر دوی این ادعاهای متضاد_ تز تولستوی درباره‌ی خانواده‌های خوشبخت و بدبخت، و آنتی‌تز ناباکوف درباره‌ی خانواده‌های خوشبخت و بدبخت_ ابرازهای درستی وجود دارد، ولی نه به تمامی، و بطور مطلق!!؟

زیرا، تولستوی، “به گونه‌ئی گزینشی”، احیانا، چند “خانواده‌ی خوشبخت”، و چند “خانواده‌ی بدبخت” را، که ‌می‌شناخته است، برگزیده، و درباره‌ی خوشبختی و بدبختی آنان، رمان خود_ آناکارِنینا_ را نگاشته است.

عین همین رفتار را، ناباکوف، ولی در جهت معکوس تولستوی، انجام داده است. یعنی او نیز چندین خانواده‌ی خوشبخت ناهمسان، و چندین خانواده‌ی همگون بدبخت را در نظر گرفته، و درباره‌ی آنها نوشته است!؟؟

این هر دو غول بزرگ داستانهای روانشناسی کاذب، راه شبهه ناک و غلط انداز “تعمیم جزء بر کل”، یا استقراء ناقص را_ بنا بر گفته‌ی ارسطو(۳۲۲-۳۸۴ق.م)_ در پیش گرفته‌اند، و مغلطه‌ئی مربوط به گروهی بس ناچیز و نسبی را، بصورت یک قانون عمومی مطلق، بر اذهان خوانندگان خود، فرو در افکنده، و صحت و درستی آن را تبلیغ نموده‌اند!!؟

مشکل اساسی اینجاست که، هر چه نویسنده‌ئی مشهورتر، معتبرتر، بزرگتر، و غول آساتر باشد، ناچار تردید در گفته‌های او، بسیار دشوارتر خواهد بود، و ایمان به گفته‌ی او، بیشتر همانند یک “وحی منزل”، بر اذهان، سلطه‌ئی قاطعانه، و در عین حال بسیار مستبدانه و دور از حقیقت خواهد داشت!!؟

چه کسی جرات ‌می‌کند، و شهامت آن را داشته باشد که بگوید _ خدای نکرده_ تولستوی یا ناباکوف، دروغ گفته‌اند، یا اشتباه کرده‌اند؟؟! و یا فقط، درباره‌ی درصد بسیار اندکی، در حدود یک یا دو درصد از خانواده‌های خوشبخت و بدبخت، درست گفته‌اند، ولی بر صد در صد خانواده‌های خوشبخت یا بدبخت، بگونه‌ی مطلق، تعمیم نموده، و داوری خود را قاطعانه، تحمیل کرده‌اند؟؟؟!

سوکمندانه، این نقد نامبارک، نصیب ما شده است؛ ولی البته بهای حقیقت ناچیز نیست، گرانسنگ است و باید بخاطر آن، و دسترسی به دقایق علمی روانشناسی جدید، بدان دست یازید، و بدون اخم و گلایه، خرده گیری ها را، تحمل نمود!!؟

یادآوری یک:

نوشته‌ی آناکارِنینا، شش بار که خود اهمیت آن را ‌می‌رساند، بوسیله‌ی شش مترجم مختلف به زبان فارسی ترجمه شده است:

۱)_آنا کارنینا: ترجمه‌ی قازار سیمونیان(؟-؟)، انتشارات گوتنبرگ، ۱۳۳۵ه.ش/۱۹۵۶م.

۲)_آنا کارنینا: ترجمه‌ی مشفق همدانی(۱۳۸۸-۱۲۹۱ه.ش/ ۲۰۰۹-۱۹۱۲م)، انتشارات امیرکبیر، ۱۳۴۲ه.ش/ ۱۹۶۳م.

۳)_آنا کارنینا: ترجمه‌ی محمدعلی شیرازی (؟-؟)، انتشارات ساحل، ۱۳۴۸ه.ش/ ۱۹۶۹م.

۴)_آنا کارنینا: ترجمه‌ی سروش حبیبی(++۱۳۱۲ه.ش/۱۹۳۳)، انتشارات نیلوفر، ۱۳۷۸.ش/۱۹۹۹م.

۵)_آنا کارنینا: ترجمه‌ی محمد مجلسی(۱۳۹۹-۱۳۰۹ه.ش/۲۰۲۰-۱۹۳۰م)، انتشارات دنیای نو، ۱۳۸۲ه.ش/ ۲۰۰۳م.

۶)_آنا کار‌نینا: ترجمه‌ی حمیدرضا آتش برآب(++۱۳۵۶ه.ش/۱۹۷۷م)، انتشارات علمی و فرهنگی، ۱۳۹۹ه.ش/۲۰۲۰م.

یادآوری دو:

بخاطر احترام همچنان به حقیقت، شایسته‌ی یادآوری است، که ما اطلاع خود را، درباره‌ تضاد گفتار ناباکوف، نسبت به تولستوی، به برنامه‌ی بسیار روشنگر، فراگیر، تکامل نگر، و پر توفیق بانوی گرامی لیلا سامانی(تولد؟) مدیونیم_ که در برنامه‌ی تلویزیونی “همه سو!؟؟” ویژه‌ی شنبه ۳۱ دسامبر ۲۰۲۲، شب نخستین روز ژانویه‌ی ۲۰۲۳، نسبتا به تفصیل بدان پرداخته است_ یادشان گرامی و موفقیتشان پایدار باد!

یادآوری سه:

شاهکار بسیار مشهور “جنگ و صلح” تولستوی_ نوشته به سال ۱۸۶۹م/۱۲۴۸ه.ش، سی و هفت سال قبل از انقلاب مشروطیت ایران_ نیز، توسط دست کم، هشت مترجم برجسته‌ی زبان فارسی، ترجمه و تلخیص شده، و به چاپ رسیده است. داده ها بسیار مغشوش اند، لکن آنچه را که ‌می‌توان درباره‌اش اظهار داشت، این مترجمان عبارتند از:

۱)_جنگ و صلح: ترجمه‌ی کاظم انصاری(۱۳۹۳-۱۳۰۶ه.ش/۲۰۱۴-۱۹۲۷م)، انتشارات امیر کبیر، سال ۱۳۳۹ه.ش/۱۹۶۰م.   

۲)_جنگ و صلح: ترجمه‌ی سروش حبیبی(++۱۳۱۲ه.ش/۱۹۳۳)، انتشارات نیلوفر، سال ۱۳۷۷ه.ش/۱۹۹۸م.

۳)_جنگ و صلح: ترجمه‌ی شهلا انسانی(++۱۳۲۵ه.ش/ ۱۹۴۶م)، انتشارات دبیر، سال ۱۳۸۱ه.ش/۲۰۰۲م.

۴)_جنگ و صلح: ترجمه‌ی مشترک سوسن اردکانی(++۱۳۳۳ه.ش/۱۹۵۴م) و داریوش شاهین(۱۳۸۰-۱۳۲۰ه.ش/۲۰۰۱-۱۹۴۱م)، انتشارات نگارستان کتاب، سال ۱۳۸۸ه.ش/ ۲۰۰۹م.

 ۵)_جنگ و صلح: تلخیص و ترجمه‌ی مصطفی جمشیدی(++۱۳۴۰ه.ش/۱۹۶۱م)، انتشارات امیر کبیر، سال ۱۳۸۹ه.ش/۲۰۱۰م.

۶)_جنگ و صلح: ترجمه‌ی آرزو خلجی مقیم(++۱۳۵۷ه.ش/ ۱۹۷۸م)، انتشارات نیکفرجام، سال ۱۳۹۷ه.ش/ ۲۰۱۸م.

۷)_جنگ و صلح: ترجمه‌ی مصباح خسروی(++۱۳۱۰ه.ش/۱۹۳۱م)، انتشارات فرزان روز، سال ۱۳۸۰ه.ش/۲۰۰۱م.

۸)_جنگ و صلح: تلخیصِ محمدرضا سرشار مشهور به “رضا رهگذر”(++۱۳۳۲ه.ش/۱۹۵۳م) از ترجمه‌ی کاظم انصاری، انتشارات سوره، سال ۱۳۷۷ه.ش/۱۹۹۸م.

یادآوری چهار:

درباره‌ی رمان مشهور “لولیتا” نوشته‌ی ناباکوف_به سال ۱۹۵۵م/ ۱۳۳۴ه.ش، چهل و نه سال پس از انقلاب مشروطیت ایران_ بانوی گرامی ایرانی، دکتر آذر نفیسی(++۱۳۳۴ه.ش/۱۹۵۵م) تحت عنوان “لولیتا خوانی در تهران”Reading Lolita in Tehran که نخست به زبان انگلیسی نوشته است_ در سال ۲۰۰۳م/ ۱۳۸۲ه.ش_ و تاکنون طبق اطلاع حاصل، به بالغ بر ۳۲ زبان جهان ترجمه گردیده است، سهم ادبیات ایران را نیز، در دامن زدن به موج ادبیات روسی-امریکایی ناباکوف، و روانشناسی آن، تا حد بسیاری مشخص نموده است.

یادآوری پنج:

درباره‌ی هر یک از نویسندگان روس و آثار آنها_ که در بالا بدان اشاره رفت_ خوشبختانه ‌می‌توان به آسانی به اثر ارزنده‌ی “نویسندگان روس”، به سرپرستی مولف و مترجم گرانقدر خشایار دیهیمی (++۱۳۳۴ه.ش/۱۹۵۵م) مراجعه نمود. این کتاب در سال ۱۳۷۹ه.ش/۲۰۰۰م، به همت نشر نی، به چاپ رسیده است.

_یک یادآوری حسرتبار و دردناک

گاه پژوهشگران علمی، به نویسندگان داستانها و رمانها غبطه ‌می‌خورند. زیرا، یک نویسنده‌ی داستان، رمان و افسانه، هر کس را ‌می‌تواند بیافریند، هر سخنی را که خود بخواهد، ‌می‌تواند در دهان آنها بگذارد، و هر تاریخ تولد و وفاتی را، که مایل است، برای آنها برگزیند، یا انتخاب نماید. ولی، یک پژوهشگر علمی و تاریخی، گاه برای یافتن یک تاریخ، و تقویم صحیح، در مورد زندگی شخصی، و یا رویداد یک واقعه‌ی تاریخی، ساعت‌ها، بلکه روزها، و هفته ها باید جستجو نماید، و سوکمندانه نیز، گاه به هیچ نتیجه‌ی دقیقی، فرا در نرسد!!؟

بعنوان نمونه، درباره‌ی “قازار سیمونیان”_نخستین مترجم آناکارنینا به زبان فارسی، در سال ۱۳۳۵ه.ش، هیچ تاریخی از زندگانی و احیانا درگذشت مترجم محترم، نه در سایت کتابخانه‌ی ملی و نه در ویکی پدیا، بدست داده نشده است. شایسته‌ی یادآوری است که ترجمه‌ی رمان دیگری از ادبیات روس، “تاراس بولبا” اثر گوگول را ما همچنان مدیون قازار سیمونیان هستیم، که در سال ?۱۳۳۴ه.ش، به همت انتشارات گوتنبرگ، منتشر شده است.

در مورد آشفتگی‌های ارقام تاریخی، در مواردی که برای چاپ و انتشار کتابها ذکر شده است، باز هم ملاحظه ‌می‌شود که در مورد ترجمه‌ی تاراس بولبا، از قازار سیمونیان، تاریخ ۱۳۳۴ه.ش/۱۹۵۵م از انتشارات گوتنبرگ بدست داده شده است، آنگاه انتشار و ترجمه‌ی همین کتاب در کتابخانه‌ی ملی، در سال ۱۳۴۳ه.ش/۱۹۶۴م به ثبت رسیده است. کدامیک را باید درست پنداشت و یادآور شد؟؟!

همچنان در مورد مترجم ارجمند، قازار سیمونیان، این احتمال موجه شمرده ‌می‌شود، که ایشان چون به احتمال قوی ارمنی هستند، یا مستقیما ترجمه‌ی خود را از زبان روسی بدست داده‌اند، و یا آنکه آن را از زبان ارمنی به فارسی ترجمه کرده‌اند؟؟! برای غنای تاریخ ادبیات جهان در ایران، جای بسی دریغ است که، ما این موارد ارتباط بین المللی را اینگونه در ابهام باقی گذاریم!!؟

و باز بدتر از آن، برای نمونه‌ئی دیگر، ترجمه‌ی کتاب “آناکارِنینا” توسط مترجم ارجمند، محمدعلی شیرازی، انتشارات ساحل، در سال ۱۳۴۸ه.ش/ ۱۹۶۹م، منتشر شده است. لکن، تاریخی که تاکنون، برای زندگانی مترجم بزرگوار یافته ایم، ۱۳۵۰ه.ش/ ۱۹۷۱میلادی را، بدست ‌می‌دهد!!؟ یعنی این بزرگوار، دو سال قبل از تولد خود، ترجمه‌ی خود را، از رمان “آناکارنینا” به چاپ رسانده بوده است؟؟؟!!!

دشواری و پریشانی فاجعه بار این ابهام در تاریخ، حتی به سایت کتابخانه‌ی ملی نیز راه یافته است، و در پرتال کتابخانه‌ی ملی نیز، همین تراژدی-کمدی تعیین تاریخ انتشار “آناکارنینا”، قبل از تولد مترجم آن، همچنان در آنجا، پژوهشگر را دچار بهت و ابهام ‌می‌سازد!!؟؟

شاید، رنج خون دل خوردن یک پژوهشگر علمی و تاریخی را، به زبان شعر و ادب، بتوان در سرایشی از هنرمند کم نظیر فقید، نادر ابراهیمی(۱۳۸۷-۱۳۱۵ه.ش/۲۰۰۸-۱۹۳۶م)، با خوانایشی از خواننده‌ی زنده یاد محمد نوری(۱۳۸۹-۱۳۰۸ه.ش/۲۰۱۰-۱۹۲۹م)_با اندکی جابجایی_ فرا دریافت. منظور سروده‌ی جاودانه‌ی “سفر به خاطر وطن” است، که ‌می‌گوید:

_ما، برای پرسیدن “نام گلی ناشناس”، چه سفرها کرده‌ایم؟؟!…

_ما، برای خواندن این “قصه‌ی عشق به خاک”، چه خطرها کرده‌ایم؟؟!…

_ما، برای آنکه، ایران خانه‌ی خوبان شود، رنج دوران برده‌ایم!!؟

_ما، برای آنکه، ایران گوهری تابان شود، خون دل‌ها خورده‌ایم!!؟…

آری، چه سفرها کرده‌ایم؟؟!، چه خطرها کرده‌ایم؟؟!، چه نق‌نق‌ها شنیده‌ایم!!؟، چه دردسرها کشیده‌ایم!!؟ رنج دوران برده‌ایم!!؟، خون دل‌ها خورده‌ایم!!!؟ … ‌

در عوض، ان‌شاءالله که، گوهرها یافته ایم، تحفه ها آورده ایم، در “خط چهارم”، بهر یاران گرامی؛ در ازا، در توزیع معرفت‌ها و آگاهی‌ها، مزد خود را هم، فرا یافته ایم؟؟!_ باز هم ان‌شاءالله!!؟

_اشکال عمده‌ی روانشناسی رنگ‌ها

و اما در مورد روانشناسی رنگ‌ها، که در بالا بدانها اشاره رفت، در آنست که کیفیت شناسایی انسان، بوسیله‌ی آنها را، امری مطلق_و نه نسبی_ پنداشته‌اند!؟؟ از اینرو موهومی بس خطرناک و اشتباه انگیز است که، افراد بخواهند، با چند پرسش و نمره دادن، به علاقه‌ی اشخاص، به پاره‌ئی از رنگها فکر کنند، که انسانی را، برای زندگی، مشارکت، آموزش، زناشویی، و انتخاب برای سمت ها، و پست‌های بسیار شلوغ که با مردمان سر و کار دارد، شناخته‌اند و به داوری‌های خود_ که در حقیقت پیشداوری اند_ با اعتماد به نفس، تکیه نمایند!!؟؟؟

مهمترین نقص این داوری‌ها، از جمله در مورد تست رنگها _چنانکه اشاره رفت_ بر این تصور خام، مبتنی است، که علاقه به یک رنگ را، مطلق و فراگیر در هر چیز، و در هر زمان در مورد هر شخص ‌می‌پندارند!؟؟

کسی ممکن است، رنگ سیاه را، در سر و چشم و ابروی کسی، نسبت به موی بور و طلایی ترجیح دهد و یا برعکس؛ اما همین شخص، به ندرت ممکن است دوست داشته باشد، که دندان‌هایش هم مثل موی سر و چشمش سیاه باشند!!؟ و یا اگر دوست دارد کلاهش سیاه باشد، بخواهد که در و دیوار، و پرده‌های اتاق پذیرایی و یا دفتر کارش هم، همه کاملا تیره و سیاه باشند!!؟ اگر کسی یک بلوز سبز را، ‌می‌پسندد معنی اش این نیست، که او همیشه ‌می‌خواهد بلوزهایش سبز رنگ باشند، و هیچگاه رنگ‌های دیگری را، برای خریدن و دوختن بلوزهای تازه انتخاب ننماید!!؟ و یا حتی، کفش‌هایش هم همیشه به رنگ سبز تزیین شده باشند!!؟

حتی یک فرد، معمولا، ممکن است که در کودکی، نوجوانی، بزرگسالی و پیری؛ سلیقه‌اش نسبت به ترجیح رنگها کاملا متفاوت گردد. گاه برخی از آشنایان و دوستانی، که سالها هم را ندیده‌اند، هنگام ملاقات از رنگ پوشش یکدیگر سخت یکه ‌می‌خورند، و مثلا می‌گویند: _من از دور که دیدمت، نشناختمت. چون باورم نمی‌شد که تو چنین رنگی را، که سابقا نمی‌پوشیدی برای لباس خود انتخاب کرده بوده باشی، و، و، و؟؟!

حتی دو قلوهای همسان و توامان نیز، که عموما، تصور ‌می‌رود در همه چیز، هم‌سلیقه‌اند، یکباره در مورد انتخاب رنگ لباس، به کلی با هم متفاوت می‌گردند. مگر این که بخواهند با کسانی شوخی کنند، یا سرشان را کلاه بگذارند، که لباسشان را هم، عینا یک شکل نمایند!؟؟

از چندتن از این دوقلوهای همسان توامان، که همیشه با لباس‌های متفاوت نسبت به هم، دیده ‌می‌شده‌اند، پرسش ‌می‌شود که:

چرا شما نسبت به هم که در بسیاری از چیزها هم‌سلیقه اید در انتخاب شکل و رنگ لباس اینهمه باهم متفاوتید؟؟!

پاسخ آنها، غالبا مشمول چنین عبارتی بوده است که: از بس که مرا با همزادم، اشتباه ‌می‌گرفتند، خسته و دلتنگ و، آزرده شده بودم، که پس شخصیت من چه ‌می‌شود، من با برادرم یا خواهرم اگرچه دوقلو هستیم، اما باید ما را جدای از هم بشناسند، و مورد خطاب قرار دهند. در این میان، من شخصیت خود را گم کرده بودم، دیدم که با تغییر رنگ، و مدل لباس، ‌می‌توان این مشکل را به آسانی حل کرد.

بدینسان است که ‌می‌توان گفت :

نه هرکس شد مسلمان؟! _‌می‌توان گفتش که “سلمان” شد؟!!

پس، اول بایدش، “سلمان” شد و!!؟ _وانگه، “مسلمان” شد

ملا فتح الله وفایی شوشتری (۱۳۰۳-۱۲۰۸ه.ش/۱۹۲۴-۱۸۲۹م)

_اشتباه در درک ماهیت استبداد شاهنشاهی؟!
و نسبیت، در انتقال وراثت‌ها؟؟!

و بگفته‌ی منسوب به نظامی، “گیرم؟؟! پدر تو بود فاضل؟؟! از “فضل پدر”؟!، تو را چه حاصل؟؟!”.

خطا و لغزش ناآگاه و عمیق کسانی که براستی _ و نه بخاطر مصحلت و منافع شخصی_ ‌می‌پندارند، که نظام شاهنشاهی ایران، چون دارای سابقه‌ی به اصطلاح “سنتی در ایران است، ناچار بهترین گزینه، برای اداره‌ی امور سیاسی، مدنی و اجتماعی ایران خواهد بود، این است که حتی بنا به فرض _ فرض محال که محال نیست_ پادشاهی عادل و خوب باشد؛ به هیچ روی خوبی و عدالت مفروض او، تضمین یافته نیست، که در نسل او، در فرزندانش و یا در برادرزادگانش نیز، وجود داشته باشد؟؟!

تنها راهی که برای کاستن از اشتباهات، در انتخاب دیکتاتورها، و انسان‌های خودمحور و زیانمند، به هنگام صدارت، و داشتن قدرت، و اختیار تاکنون در جهان فرا آموخته شده است، این است که تنها تا افراد و اشخاص، در مراحل مختلفی از قدرت در جمع احزاب سیاسی، بارها، آزموده نشده باشند، نمی‌توان یکباره، تنها به امید بزرگی آنها، و یا پدر و پدر بزرگشان، آنها را فرا برگزید، و اختیارات یک منطقه، یک استان، و یا یک کشور را، بطور مطلق بدست آنان سپرد!؟؟

حتی این اشخاص، چون در مرحله‌ئی بالاتر از قدرت، پیشتر مورد آزمایش قرار نگرفته‌اند، از اینرو همزمان، پیوسته، باید مورد نظارت قرار گیرند. هیات‌ها، مجلس‌ها، و انجمن‌هایی باید باشند، که آن اشخاص بتوانند قدرت و حق نظارت، و درخواست مسئولیت و پرسش و پاسخ، از آن شخص را، داشته باشند. مثل مشهور آن که “آزموده را آزمودن خطاست”، سوکمندانه در سلسله‌ی مراحل قدرت باطل است. بلکه هر آزموده را، در مرحله‌ی پیش، اگر خوب از کار در آمده است، برای مرحله‌ی بعد، قابلیت ها و ظرفیت‌هایش را، برای مسئولیت‌های برتر و بالاتر، ناچار، دوباره باید از نوباز آزمود!!؟

آیا فراموش کرده ایم و بارها ندیده ایم، که چه شاگرد اول ها در کنکور، بعدها در مراحل بعدی تحصیل، سست و، تنبل و، بیهوده، از کار در آمده‌اند؟؟؟! و در امتحانات بعدی، رد شده‌اند؟؟!

بهترین و صالح ترین کارمندان مسئول دریافت و پرداخت حساب ها و پول ها را، در بانکها، هر روزه، در پایان کار، از نو ‌می‌سنجند؛ و درستی نتیجه‌ی محاسباتشان را بررسی ‌می‌کنند. و آن وقت کار را از آنها تحویل ‌می‌گیرند، و یا خود نتایج مشخص عمل روزانه‌ی خود را، در صندوق یا کامپیوتری مشخص به امانت ‌می‌گذارند، تا روز بعد، دوباره، کارها را از نو تحویل بگیرند!؟؟

بدین ترتیب پس دیگر_ بقول مشهور_: “در خانه، اگر کس است؟! یک حرف، بس است!!”

_سقوط فاجعه بار یک کنکوری موفق
پس از شکست در عشق

قهرمان، یا ضد قهرمان این تراژدی یا سقوط فاجعه بار، سوکمندانه، شاعر نامی ایران، سید محمدحسین بهجت تبریزی (۱۳۶۷ -۱۲۸۵ه.ش/۱۹۸۸-۱۹۰۶م) متخلص به شهریار، سراینده‌ی قطعه‌ی جاودانی “حیدر بابا” است!!

شرح فرایند فاجعه بار این ماجرا را، ما عینا، از ویکی پدیا در اینجا روایت ‌می‌نماییم:

_”…شهریار، پس از پایان سیکل اول (سال سوم دبیرستان، به اصطلاح سال نهم تحصیلی)، در تبریز، در سال ۱۳۰۰ه.ش، رهسپار تهران شد و تحصیلش را در مدرسهٔ دارالفنون تا سال ۱۳۰۳ه.ش، و پس از آن در رشتهٔ پزشکی ادامه داد.

شهریار، در اوایل تحصیل پزشکی در تهران، عاشق ثریا دختر عبدالله امیرطهماسبی می‌شود، و چند سال، با یکدیگر نامزد بودند. اما، در نهایت آن دختر با چراغعلی سالار حشمت معروف به امیر اکرم ازدواج می‌کند.

حدود شش ماه پیش از گرفتن مدرک دکترا (پس از شش سال در پزشکی)، شهریار تحصیلش را، به‌علت شکست عشقی، و ناراحتی و خیال و پیش‌آمدهای دیگر، ترک ‌می‌کند…

شهریار، به علت بیماری، ابتدا در بیمارستان امام خمینی تبریز، و سپس در بیمارستان مهر تهران بستری شد. او در تاریخ ۲۷ شهریور ۱۳۶۷، در سن ۸۲ سالگی درگذشت، و دو روز بعد، بنا به وصیت خودش، در مقبره الشعرای تبریز به خاک سپرده شد. بیت زیر، که از آخرین سروده‌های شهریار است، بر روی سنگ قبر او حک شده‌است:

نقش مزار من کنید، این دو سخن، که شهریار

با غم عشق زاده و، با غم عشق داده جان”

شهریار ظاهرا شرح شکست عشقی خود، و دیر آمدن معشوقه به دیدارش در بیمارستان را، در قطعه‌ئی جاودانی به ثبت رسانده است. ظاهرا، بانوی مورد علاقه‌ی او، بخاطر ادب، احترام، یا ادای پشیمانی و یا هر سه، و یا حتی، بنا به ملاحظاتی دیگر، بسیار دیر به بالین او، برای احوالپرسی به بیمارستان ‌می‌رود. تاریخ دقیق این ملاقات را، ما در جایی نیافته‌ایم، لکن خود این سرایش پر فغان و پر شکوه، ما را از جستجو برای تاریخ این رویداد، تا حدی، بی نیاز ‌می‌دارد.

شهریار این شکایت پر درد را، چنین آغاز ‌می‌کند که:

آمدی جانم به قربانت، ولی حالا چرا؟؟!

بی‌وفا! حالا که من افتاده‌ام از پا چرا؟؟!

نوشدارویی و، بعد از مرگ سهراب آمدی

سنگدل!! این زودتر می‌خواستی، حالا چرا؟؟!

عمر ما را، مهلت امروز و فردای تو، نیست!

من که یک امروز، مهمان توام، فردا چرا؟؟!

نازنینا! ما، به ناز تو، جوانی داده‌ایم

دیگر، اکنون با جوانان نازکن، با ما چرا؟؟!

وه که با این عمرهای کوته بی‌اعتبار

اینهمه غافل شدن، از چون منی شیدا، چرا؟؟!

شور فرهادم به پرسش، سر به زیر افکنده بود

ای لب شیرین!! جواب تلخ سربالا چرا؟؟!

ای شب هجران!؟ که یک دم در تو چشم من نخفت

اینقدر با بخت خواب‌آلود من، لالا چرا؟؟!

آسمان، چون جمع مشتاقان پریشان می‌کند

در شگفتم من، نمی‌پاشد ز هم دنیا چرا؟؟!

در خزان هجر گل، ای بلبل طبع حزین!!

خامشی، شرط وفاداری بود، غوغا چرا؟؟!

شهریارا! بی‌حبیب خود نمی‌کردی سفر

این سفر، راه قیامت می‌روی، تنها چرا؟؟!

دقت فرمایید، درست شش ماه به پایان دوره‌ی پزشکی و دریافت درجه‌ی دکترای شهریار در طب، باقی مانده بوده است، که خبر ازدواج نامزدش با مردی دیگر، وی را، از همه لذت شکوه برد در کنکور، و شادی خانواده، مدرسه و نزدیکانش، سر افکنده و، محروم ‌می‌دارد. و اینهمه را یکسره، به هیچ گرفته، و به زیر پا فرو در ‌می‌افکند.

بنابر این حتی زبدگان، و دارندگان هوش استثنایی و برتر، برای ثبات شخصیت، در کشاکش دهر، “تضمینی مطمئن”، در اختیار ندارند. “شخصیت”، خود، فاقد قدرتی استثنایی، ناشی از ثبات، برای مقاومت در برابر هر نوع ضربه‌ی طاقت فرساست.

بدین ترتیب، این تغییر، هنوز تغییر “ماهیت شخصیت” شهریار نبوده است. بلکه تغییر در “واکنش شخصیت” شهریار، ناشی از ضربه‌ی مصیبت شکست در عشق، در برابر موفقیت او، در کنکور پزشکی، و تحصیلات آن بشمار ‌می‌رفته است. در اینجا ملاحظه ‌می‌شود، که این بیت چه بجا گفته شده است که:

آنجا که “عشق” خیمه زند، “عقل” را جای نیست

غوغا بود، دو پادشه، اندر ولایتی

در حالیکه ما در ایران، بویژه در مدیریت و روابط انسانی خود، از کمبود عقل، رنج ‌می‌بریم، و نه از کمبود شعر و شاعری!!؟

_ حاکم معزول؟؟!

در ادبیات عامیانه، و مکالمات روزمره، وقتی از کسی بعنوان “حاکم معزول” یاد ‌می‌شود، ‌می‌خواهند بگویند، که او عزیزی ذلیل شده، و آدم خوشبختی بوده است، که بدبخت گشته است.

در لغتنامه‌ی دهخدا، درباره‌ی معنی و مفهوم “معزول” آمده است که:

“معزول: از کار بازداشته شده، از درجه و منصب افتاده، بیکار ساخته شده، از کار برکنار شده، بیکار شده، و خانه نشین در برابر منصوب (بر ریاست و کاری نصب شده).”

بعنوان استثنایی در قاعده، در عین حال، با تاکید بر جنبه‌ی ذلت و خواری در مفهوم “معزول”، تاریخ بیهقی درباره‌ی “ابوالقاسم کثیر” ‌می‌نویسد که:

“هر چند ابوالقاسم کثیر، معزول بود، اما حرمتش سخت بزرگ بود.” (تاریخ بیهقی، تصحیح شادروان دکتر علی اکبر فیاض، ص ۱۴۸)

ابوالقاسم کثیر (?۴۳۲- ۳۶۲ه.ق/۱۰۴۱-۹۷۲م) از دیوان سالاران عصر غزنوی بوده‌است. تکیه بر این عنوان که با وجود معزول بودن، محترم بود، همانطور که اشاره رفت، استثنایی در قاعده، بشمار ‌می‌رود. زیرا به انسان معزول، بعنوان فردی بدبخت، که از اجتماع رانده شده بوده‌است، ‌می‌نگریسته‌اند!!؟

_ تغییر رفتار، و نه تغییر شخصیت؟؟!
یعنی، فرصت ابراز قابلیت‌ها، و توان‌های نهفته در شخصیت!؟؟

مردمان، معمولا، “تغییر رفتارِ” شخص “منصوب”_چنانکه در لغتنامه‌ی دهخدا آن را بصورت ضد “معزول” نشان داده است، یعنی کسی که او را به منصبی نصب نموده‌اند، و به کار نسبتا مهمی بر گماشته‌اند_ را، با “تغییر شخصیت” او، اشتباه ‌می‌گیرند!!؟

بارها شنیده شده است، که درباره‌ی شخصی به اصطلاح تازه به دوران رسیده، و به سمتی منصوب شده، با شکایت ‌می‌گویند:

_تا همین چند روز پیش، آدم ها را که ‌می‌دید، دست به سینه، با احترام تا زانو در برابر آنها خم ‌می‌شد، گوییا که در نماز به رکوع رفته است!؟؟

_یک شبه، و اینهمه تغییر شخصیت!!؟؟

_به محض آنکه، فلانی را به ریاست فلان بخش شهرداری انتخاب نمودند، یکباره مثل اینکه صد و هشتاد درجه شخصیتش را، تغییر داده‌اند؛ از یک آدم فروتن، یک خودبرتر بین مغرور ساخته، که گویا از همه مراجعان خود، طلبکار است، و، و، و.

_کاربرد غلط “تغییر شخصیت”، بجای “تغییر رفتار”

مردمان، غالبا، “تغییر رفتار” را، “تغییر شخصیت”، ‌می‌پندارند که “یکباره، چه آدم بد منصبی شده است”؟؟!

این تعبیر عامیانه، با دریافت‌های روانشناسی علمی، ناسازگار است. زیرا، انسانی که استعداد، و توان کاری را، “بالقوه” نداشته باشد، نه تنها، یک شبه، یا یک روزه، یا یکماهه، یا یک ساله، حتی در تمام طول عمر نیز، نمی‌تواند “تغییر شخصیت” دهد، ولی البته “تغییر رفتار”، بارها و بارها، ممکن است. بدیگر سخن، “بنمایه‌ی جان آدمی”، متغیر نیست. این “صفات” اوست، که ‌می‌تواند تغییر نماید.

یک الاغ، یا یک کبوتر، یک عقاب یا یک قناری، و، و، و را، نمی‌توان هرگز، به زبان چینی آشنا ساخت که آن را بخواند، یاد بگیرد و بنویسد!!؟

ولی، یک کودک ساده‌ی عرب، ترک، فارس، یا یک افریقایی تانزانیایی، و، و، و را اگر از همان کودکی به “چین” ببرند، و یا لَه‌لِه و پرستاری چینی، برای تربیتش برگزینند، بزودی به زبان چینی تکلم خواهد کرد. این ویژگی زبان چینی نیست. هر زبان دیگری را، مانند انگلیسی، فرانسه، عربی، اسپانیایی، و، و، و دیگر را، از کودکی به بچه ها بیاموزند و یا حتی در بزرگسالی، آنها بدان زبان ها گفتگو خواهند کرد!!؟ زیرا به این انسان‌های مختلف، بالقوه، استعداد یادگیری زبان، هر زبان که باشد، داده شده است. ولی برعکس، جانوران، دارای استعداد بالقوه‌‌ی یادگیری زبان، چون آدمیان نیستند، و هر زحمتی که برای آموزش زبان به جانوران کشیده شود، به اصطلاح مشهور “آب در هاون کوبیدن است”، یعنی بی‌ نتیجه و بی‌ ثمر خواهد بود!!!؟

برای درک تفاوت میان “تغییر رفتار” از “تغییر شخصیت”، یک ضرب المثل فارسی، شاید بهتر موضوع را، تفهیم نماید. منظور ضرب المثلی است که ‌می‌گوید:

_فلانی شناگر قابلی است، ولی آب برای شنا، گیرش نیامده است.

یک شناگر قابل، در یک منزل کوچک، در یک حوضچه، جز آب تنی مختصری، و یک مشت آب بر سر ریختن، هیچ فرصت ابراز توانایی‌های رفتاری اش در انواع شناها، شیرجه زدن و یا اسکی روی آب را، که قبلا فرا گرفته بوده است، نخواهد داشت. لکن، به محض آن که به دریا یا دریاچه‌ئی برسد، و شرایط ابراز تواناگری اش در هنر شنا، امکان ظهور یابد، و وضع آب و هوا، فرصت کافی در اختیارش گذارد، آن وقت دیده ‌می‌شود که شاید در المپیاد شنا، حتی قهرمان اول گردد.

به دیگر سخن، ناتوانی در نشان دادن مهارت در شنا، ذاتی او نبوده است؛ بلکه، محدود به عدم وجود شرایط و فرصت‌ها، در یک حوض کوچک در خانه‌ئی حقیر، سبب شده است، که او ناتوان بنظر آید. ولی _چنانکه اشاره رفت_ بمحض آن که شرایط و فرصت کافی، برای ابراز هنرش، در دریا و دریاچه بوجود آید، او خواهد توانست، به مقام قهرمانی در المپیاد، دست یابد.

بنابر این بد منصبی، و یا غرور شکسته بر اثر معزولی، “تغییر شخصیت” انسانها نیست، بلکه “تغییر رفتار”شان در شرایطی است که در یکی_ قدرت و ریاست_ ‌می‌توانند رفتار خوب یا بد، خوش منصبی، یا بد منصبی خود را به ظهور رسانند، و در دیگر موارد، یعنی در هنگام معزولی، فرصت برای خوش منصبی، و یا بد منصبی را از آنان فرو در بگیرند.

بگفته‌ی شاعر فرهیخته نامی، بهاء الدین محمد عاملی، مشهور به شیخ بهایی (۱۰۰-۹۲۵ه.ش/۱۶۲۱-۱۵۴۷م):

 گر نمردیم!؟:_ زنده بردوزیم، جامه‌ئی کز فراق چاک شده

ور بمردیم!؟:_ عذر ما بپذیر! ای بسا آروز که خاک شده

کوتاه سخن، شخصیت این گوینده، پرسشگر است، شناگر است؛ لکن شرایط مرگ و زندگی، ممکن است، بدو امکان پرسش، یا شنا بدهد، یا ندهد!!؟

صدام (۶۹=۲۰۰۶-۱۹۳۷م)، سیری از سعادت تا شقاوت، از اوج تا حضیض

_کبوتر حرم: دژخیم توده‌های مسلمان
عبدالملک مروان، و سردارش حجاج بن یوسف

عبدالملک‌بن مروان_پنجمین خلیفه‌ی اموی_است(خلافت۲۰=۸۶-۶۵ه.ق/ ۷۰۵-۶۸۵م). کارگزار و سردارش، حجاج بن یوسف ثقفی است(۵۵=۹۵-۴۰ه.ق/ ۷۱۴-۶۶۱م).

عبدالملک مروان، نمونه‌ی کاملی است، از مثال کسی که سر انجام شناگر قابلی از کار در آمده است. ولی در آغاز به هیچ، روی توانایی‌هایش_ البته در جهت خباثت و سنگدلی و بیرحمی و بی‌دینی_ آشکار نگشته بوده است!!!؟ بلکه، بر عکس همانند عابد و زاهدی قدیس، فقط، در مسجدی، روزگار ‌می‌گذرانده است.

گفتاری ویژه درباره‌ی عبدالملک، و تغییر ۱۸۰ درجه‌ئی رفتارش، و نه شخصیتش، به شماره‌ی ۱۶۲، در کانال تلگرام “فردا شدن امروز” آمده است، که ما شایسته ‌می‌دانیم، آن را در اینجا، عینا بطور مجدد روایت نماییم:

“عبدالملک مروان!!؟

مسخ کبوتر صلح نماز‌خانه‌ی اسلام

یکی از هوشمندان خودآگاه استثنائی تاریخ، و آگاه به بیماری مسخ کننده‌ی هاری قدرت، عبدالملک‌بن مروان_ پنجمین خلیفه‌ی اموی_است(خلافت۲۰=۸۶-۶۵ه.ق/ ۷۰۵-۶۸۵م). عبدالملک‌بن مروان، گزارش دو دوره‌ی زندگانی خود، قبل از رسیدن به خلافت اموی، و پیش‌بینی پس از آن را، چنین، آگاهانه، برای ما، و عبرت تاریخ سلطنت، و قدرت استبدادی، برای همیشه، برجای گذاشته‌است. طبق روایت تجارب السلف، کتابی مهم درباره‌ی تجربه‌های پیشینیان، تالیف هندوشاه نحجوانی (?۷۳۰-?۶۴۵ه.ق/?۱۳۲۹-?۱۲۴۷م):

“…عبدالملک‌بن مروان، اوقات خود را، به عبادت، در مسجد گذراندی، تا حدی که، او را حمامه المسجد (کبوتر صلح نماز خانه‌ی اسلام) گفتندی.

چون، خلافت یافت، مصحف (قرآن را) از دست، به زمین نهاد، و گفت:

 _هذا فراقُ بَینی، و بَینَک (ای قران، ای اُمّ‌الکتاب نظام اسلامی! ای قانون اساسی مقدس ما! از این لحظه به بعد، دیگر، بخاطر انتخاب من، به خلافت، جدایی بین من و تو، برای همیشه، آغاز می‌شود. یعنی، حکومت تو، بر من، و در من، پایان می‌یابد، و فراق بین من و تو آغاز ‌می‌شود، بدیگر سخن، سلطنت استبدادی و، خودکامگی من، بی‌هیچ‌گونه توجه به تو، و یا رعایت تو، آغاز می‌گردد.” (تجارب السلف، ص۷۵/ تاریخ فخری،ص۱۶۵)

زیرا، معمولا، در نظام‌های استبدادی_حتی، اگر یک قانون اساسی هم، وجود داشته‌باشد_ رعایت، و احترام به قانون اساسی، عموما، آخرین دغدغه‌ی خودکامگان، بشمار می‌رود. و این بی‌ اعتنایی بسیار حساس را، خودکامگان، خود، بهتر از هر کس_ بیشتر، و پیش‌تر از هر کس_ فرا در ‌می‌یابند و بدان آگاهی کامل ‌می‌یابند. و عمدا نیز، بنا به تلون مزاج خود_علیرغم هر چیز و هر کس_ هر لحظه که لازم باشد، به خلاف آن، اقدام می‌ورزند.

توصیه‌ی اکید محمود غزنوی را، در این رهگذر، فراموش نکرده‌ایم که، به ابوریحان بیرونی، با تاکید و وسواس بسیار، متذکر گردید که:

“بو ریحانو (ابوریحان!)، پادشاهان طبع کودکان دارند! اگر می‌خواهی از “من”_ منی که، هرگز، پس از مرگ، حتی در خاطره‌ها، و در رؤیا‌ها، و در کهن الگوها “نیم_من” نمی‌شود_ بهره‌مند شوی، “تنها، به میل من!”، رفتار کن، نه به داده‌های دانش خودت!!”

(چهار مقاله‌: نظامی عروضی، ص ۹۳/ همچنین کانال فردا شدن امروز، گفتارهای شماره‌ی ۱۱۷ و ۱۵۶)

بازگشت به ادامه‌ی اعتراف عبدالملک مروان!

روزی، خلیفه عبدالملک مروان، از دلمردگی خود، که از زمان فروختن روح خویش، به شیطان قدرت آغاز شده‌ بود، به یکی از دوستان خود سعید مسیب_مسیب بر وزن معلم_ از فقهای بزرگ زمان خویش (۷۹=۹۴-۱۵ه.ق/ ۷۱۲-۶۳۶م) گفت:

“چنان شده‌ام، که اگر خیری می‌کنم، شاد نمی‌شوم، و اگر شرّی می‌کنم، غمناک نمی‌شوم.” سعید، گفت:

_”الانَ، تکاملَ فیکَ، موتُ القلب”، یعنی، اکنون، مرگ قلب تو، یا دلمردگی ات، در دل تو، به کمال خود رسیده‌است، یعنی، تو دیگر، دلمرده گشته‌ای.”( تجارب السلف، ص۷۶/ تاریخ فخری، ص۱۶۵)

سعید_بازگوی دلمردگی مطلق عبدالملک_دوست هشیار عبدالملک مروان، به مرگ مهمترین لطیفه‌ی انسانی_یعنی، عواطف ظریف بشری، که همواره، پادزهر درنده‌خویی‌های آدمی‌ هستند_ اشاره‌می‌کند. یک خودکامه_به‌عنوان خودکامه‌ی کامل و بزرگ_نخستین چیزی را که از دست می‌دهد، عواطف و قلب اوست، حتی نسبت به نزدیکترین عزیزان خویش، تا چه رسد، به دورترین رعایا؟!_ یعنی، آنچه که امام همامی را، ضامن آهو ‌می‌سازد، قاتل آهو می‌گرداند!!؟ البته اگر این امام همام، امام راستین نباشد. امام راستین “شهید” ‌می‌شود، ولی هرگز، “دلمرده” نمی‌گردد.

سنگدلی، قساوت، پرخاشگری، و مرگ‌خواهی، صفت‌هایی است که درجه‌ی خامی، و یا کمال بلوغ یک خودکامه را، مشخص می‌دارند. به زبان امروز، خودکامگان، بسیار سریع و زود، دستخوش مرگ حساسیت نرم افزاری انسانی خود_مرگ دل_ می‌گردند.

عبدالملک مروان _بنا بر مشهور، ملقب به علیه العنت و النیران_ برای تکمیل واقعه‌ی وداع خود با قران، سرداری را بر‌می‌گزیند، و او را با اختیار تام در “آزار به ابتکار”، بر مسلمانان، مسلط می‌دارد.

این سردار و کارگزار تام الاختیار عبدالملک، حجاج بن یوسف ثقفی (۵۵=۹۵-۴۰ه.ق/ ۷۱۴-۶۶۱م) نام دارد.

بنا به روایت تجارب السلف:

“…حجاج، مردی بود زیرک و، کاردان و، مدبر. اما، بغایت ظالم و، خداناترس. گویند، در زندان حجاج، چند هزار کس محبوس بودند، همه از مقربان و، فقها و از اشراف مردم. و حجاج فرمان داده بود، تا ایشان را، آب آمیخته با نمک، و آهک، می‌دادند و سرگین آغشته به گَمیز خر_(واژه‌ای برگرفته از زبان پهلوی، با دو تلفظ: گَمیز بر وزن مریض، و گُمیز بر وزن گریز، بمعنی ادرار، هر دو تلفظ، درست آمده‌است)” (#تجارب_السلف، ص۷۵/ تاریخ فخری، ص۱۶۵)

اهانت “عبدالملک_حجاج”، نسبت به بیت الله الحرام

از دیگر کارهای کاملا ملحدانه‌ی وقیح عبدالملک مروان_این به اصطلاح خلیفه‌ی اسلام_ در همکاری با حجاج بن یوسف، اهانت فوق‌العاده‌ی او، نسبت به بیت‌الله حرام_کعبه‌ی مسلمانان جهان_است.

در زمان خلافت عبدالملک مروان، عبداله‌بن زبیر_ کوتاه مشهور به ابن زبیر(۷۰=۷۳-۳ه.ق/ ۶۹۲-۶۲۴م)_نیز در مکه، دعوی خلافت نمود. عبدالملک، حجاج را، مامور ساخت که، او _ابن زبیر_ را از پای در آورد.

عبدالله‌بن زبیر، به مسجد الحرام، به خانه‌ی کعبه پناهنده شد، و در آن به بست، فرو نشست.

بنا به روایت تجارب السلف:

“…چون عبداله زبیر، مقام به مکه داشت، هیچ کس به حرب او ( به جنگ با او) رغبت نمی‌نمود، چون آن جنگ، بدون ترک حرمت و ادب، نسبت به کعبه و حرم ( بیت الله الحرام) میسر نمی‌شد، و بدین سبب مسلمانان، از جنگ با ابن زبیر، اعراض می‌کردند.

عبدالملک، در تدبیر آن قضیه، متحیّر گشت. عاقبت حجاج، پیش او رفت، و دفع “آن فتنه!” را، التزام نمود.

عبدالملک، لشکری تمام را، با ساز و سلاح بسیار، به حجاج داد، و او با عزمی جزم، به مکه رفت. و چون برسید، لشکر به همه‌ی جوانب مکه فرستاد… و سنگ منجنیق در کعبه‌انداخت، و مدتی در آن مستغرق شد. سرانجام، حجاج غالب آمد، عبداله زبیر و برادر او مصعب را بکشت…”(تجارب السلف، ص۷۶/#تاریخ_فخری، ص ۱۶۵/ تاریخ یعقوبی، ج۲، ص۲۱۳)

این تاریخ واقعی سیه‌مستی استبداد است که، خلیفه‌ای که همه‌ی مشروعیت خود را، از خداوند، و احترام نسبت به خانه‌ی مقدس او، کعبه‌_ بنا بر مدعا_ بدست آورده‌است، بخاطر از پای در آوردن رقیب خویش، گلادیاتور وار، حتی، همان کعبه‌ی الهی، قبله‌گاه مسلمانان را، به منجنیق ویرانگر، فرو در می‌بندد؟؟!! “

( کانال تلگرام “فردا شدن امروز”، گفتار شماره‌ی ۱۶۲، سه‌شنبه ۲ مهر ۹۸/ ۲۴ سپتامبر ۲۰۱۹)

آخر “ماکیاولیست‌ها” ‌می‌گویند: هدف، کاربرد هر وسیله، حتی ویران کردن خانه‌ی کعبه را مجاز ‌می‌سازد!!!؟

معمر قذافی (۲۰۱۱-۱۹۴۲م)

لوله‌ی فاضلاب، آخرین مخفیگاه معمر قذافی

قذافی از آرزو تا واقعیت

_رفتار متغیر یک وزیر مشهور،
در حالت عزل و نصب
در عین ثبات شخصیت متعالی اش؟؟!

منظور ما، از ذکر این مثال در این مرحله، شخصیت زنده یاد دکتر عیسی صدیق است که در گفتار شماره‌ی ۱۶۵ که در تاریخ دوشنبه ۸ مهر ۱۳۹۸/ ۳۰ سپتامبر ۲۰۱۹ در کانال تلگرام “فردا شدن امروز” منتشر شده است، که اینک حدود سه سال و  اندی بعد_ دی ۱۴۰۱/ ژانویه ۲۰۲۳_بعنوان مثال در این مقام بازنویسی ‌می‌شود:

“شادروان دکتر عیسی صدیق(۸۴=۱۳۵۷-۱۲۷۳ه.ش)، وزیر معارف_نام سابق برای وزارت آموزش و پرورش_ بوده‌است. افزون بر سمت وزارت_ که غالبا موقت است_دکتر صدیق به تناوب، به سمت ریاست دانشسرای عالی نیز، انتخاب می‌گردید.

آقایی که_رحمت بر او باد_یکی از کارمندان فرهنگستان ایران بود، در سالهای ۲۸_۱۳۲۷ تعریف می‌کرد، که من و چند نفر دیگر از همکارانم در دفتر فرهنگستان، بگونه‌ای طنز آمیز و نسبتا دقیق، از صدای پای دکتر صدیق اعلم، که از پله‌ها بالا می‌آمد، می‌فهمیدیم که او وزیر شده‌است، یا از وزارت معزول گردیده است!!؟ زمانی که به وزارت انتخاب می‌شد، چنان محکم و گُرپ گُرپ، پا بر پله‌ها می‌کوبید، که نفس در سینه‌ی ما، حبس می‌شد. چون وارد سالن دفتر می‌شد، که به محل کار خود برود، گویی که با ما نیز دعوا دارد، با تشر صحبت می‌کرد. لکن، زمانی که از وزارت معزول شده بود، چنان آرام آرام، از پله‌ها بالا می‌آمد، که گویی گربه‌ای، از پله‌ها، بالا آمده، و ما صدای پایش را، نمی‌شنیدیم. در را که باز می‌کرد، هن‌هن کنان، خسته، چون پدری مهربان، پیش-سلام بود، و به ما می‌گفت: عزیزان، حالتان چطور است؟ و کلی، با ما خوش و بش می‌کرد، و از احوال خانواده و فرزندانمان نیز، ‌می‌پرسید!!؟

این رفتار متضاد خوش منصبی، و بد منصبی آن مرحوم، که بارها در ظرف چند سال، تکرار شده بود، برای ما، بصورت یک سوژه‌ی طنز آمیز و مضحک _به اصطلاح کمدی تراژدی_ در آمده بود.

پس از گذشت بالغ بر ۷۱ سال، از این ماجرا_ چهل سال پس از فوت آن مرحوم_ اکنون به خود اجازه داده‌ایم، که این غیبت خصوصی را، بخاطر نمونه‌ای از رفتار متغیر انسان معمولی، بر پشت میز ریاست، و در دوران عزل از ریاست_ با وجود داشتن شخصیتی تحصیلکرده، متعالی و با حرمت کافی_ شاهد آوریم. امید است، که روح شادروان عیسی صدیق، ما را ببخشد. در هر حال آن فقید زنده‌یاد، خود یک استاد بود. و خود، پیوسته در درس‌های آموزش و پرورشش، بیشتر از اوقات، با تمثیل و مثال از شخصیت‌های مشهور بویژه ایرانی، شاهد می‌آورد، تا درس‌های خود را، بهتر، به دانشجویانش، ملموس و تفهیم نماید!!؟

بر این باید افزود که، دکتر عیسی صدیق، حقیقتا، یکی از ذخایر، و ارکان فرهنگ نوین ایران، بویژه در امور علمی و دانشگاهی بوده‌است. با تایید و تکرار  عرض پوزش، از پیشگاه روح بزرگ آن رادمرد فرهنگی، و شرمساری از ذکر خاطره‌ای از او، لازم به یادآوری است که او عنوان “صدیق اعلم” را، هنگام انتخابش به وزارت معارف، نخستین بار، از احمد شاه قاجار، دریافت داشته‌بوده‌است.

شادروان صدیق اعلم، بارها، به وزارت، و ریاست در مقام ریاست دانشگاه تهران، دانشسرای عالی، فرهنگستان ایران، و، و، و… مفتخر گشته‌ بوده است.

از اینرو، حرف آن کارمند مرحوم فرهنگستان، که بارها شاهد تفاوت گام برداشتن صدیق اعلم شده‌اند، می‌تواند به تناوب عزل و نصب او، در مقام‌های مختلف، پدید آمده ‌بوده ‌باشد!!؟”

_ تعبیرات عامیانه، از روانشناسی انسان
ملا نصر الدین؟؟!

هنوز کنکاش‌های بیشتری در حافظه، ادبیات عامیانه، و گفتگوهای روزمره، از “طنز و جد”، تعبیرات و حکایت‌هایی بدست ‌می‌دهد، که انتظارات مردم را، از “ثبات شخصیت” انسانها فرا ‌می‌رساند!!؟

برای نمونه اجازه دهید، از یک طنز، روایت شده از ملا نصرالدین آغاز کنیم!!؟:

_”کسی از ملا نصرالدین پرسید: ملا، شما چندسالتان است؟!

_ملا: چهل سال!!

_مردک دوباره پرسید: ملا، ده سال پیش از شما همین سئوال را کردم، همین جواب را دادید!؟؟

_ملا: بله البته، صد سال دیگر هم که بپرسید، همین جواب را خواهم داد. برای این که حرف مرد، همیشه یکی است، هر روز که آدم نباید حرفش را عوض کند!!؟ و یا زیر قولش بزند!!؟

ولی تو چرا همیشه، همین یک سئوال را از من ‌می‌پرسی؟ اصلا، مگر فضولی، به تو چه که من چند سالم است؟؟! و، و، و.

و در موارد جدی، از این دست تعبیرات، زیاد به گوش ‌می‌رسد که:

_آدم حسابی نباید، متلون المزاج باشد!!؟

_دمدمی مزاج باشد!!؟

_آدم که نباید به یک غوره سردی اش، و به یک کشمش گر‌می‌اش کند!!؟

_ آدم که نباید مثل درخت بید، به هر بادی بلرزد، و به هر طرف که باد بوزد، بادش بدهد و یا سر فرود آرد!!؟ و، و، و.

همه‌ی این تعبیرات، تعبیرات روانشناختی و انتظارات آدمیان، از ثبات شخصیت، و انزجار از تغییرات سریع، و نافرجام اندیشیده، از رفتار و گفتار مختلف متضاد انسانهاست.

مسلما، شما هنوز، خود ‌می‌توانید در اشعار، مثل‌ها، شوخی‌ها، و طنزها، شواهد دیگری برای انتظار مردم، از ثبات شخصیت آدم‌ها، و نه تلون و دمدمی مزاجی‌اشان، همچنین نسبیت معنی زمان‌ها برای انسانها، فرا یابید. از جمله مانند:

_فتیله، فردا تعطیله!

_حسنی به مکتب نمی‌رفت، وقتی ‌می‌رفت جمعه ‌می‌رفت!

_درس معلم ار بود، زمزمه‌ی محبتی

جمعه به مکتب آورد طفل گریز پای را

نظیری نیشابوری(۱۰۲۱ -?۹۶۰ه.ق/ ۱۶۱۲- ?۱۵۵۳)   

و یا در سطحی بالاتر، دوباره از سعدی:

تن آدمی شریف است، به “جان آدمیت”!!

نه همین لباس زیباست، “نشان آدمیت”؟؟!

اگر آدمی به چشم است و دهان و گوش و بینی

چه میان “نقش دیوار” و، میان آدمیت

خور و خواب و خشم و شهوت

 شغب است و، جهل و ظلمت!!؟…

اگر این “درنده‌خویی” ز “صفات” تو بمیرد

همه عمر زنده باشی به “روان آدمیت”!؟…

از مواعظ سعدی

تاریخ انتشار: شنبه ۱۷ دی ۱۴۰۱/ ۷ ژانویه ۲۰۲۳

این سلسله گفتار‌ها ادامه دارد

این گفتار را چگونه ارزیابی می کنید؟ لطفا ستاره‌ها را، طبق خط فارسی از راست به چپ، انتخاب فرمایید ۱، ۲، ۳، ۴، ۵ ضعیف، معمولی، متوسط، خوب، عالی

متوسط ۵ / ۵. ۵

۸ دیدگاه

  1. هنگامیکه دیدگاهها را می خواندم شرمم آمد که همه بانوان بودند که کامنت داده اند و هیچ یک از آقایان اظهارنظری نکرده ا ند.
    قرار برابری بوده است نه پیش افتادن یکی بر دیگری، به سراسر گفتار برای سومین بار نظر انداختم و متوجه شدم که هنوز از نکاتی که می توان گفت یکی شیوه ی الگویی و مثال زدنی نقد مولف گفتارهاست. برای نمونه می خواهم مورد شادروان دکتر عیسی صدیق را یادآور شوم، که مولف برای تاثیر منصب و شغل در رفتار و گفتار انسانها با نقل قول از یکی از شاهدان راستین که احتمالا بنا بر ملاحظات نامش ذکر نشده است، از دکتر عیسی صدیق یاد می کند، ولی با چه شکوهی می کوشد عظمت او را بعنوان یکی از ذخایر فرهنگی ایران یادآور شود و چگونه پس از ۶۰ سال با ذکر کلمات و بیاناتی استدعای عفو از روح بزرگ آن شادروان دارد، که اگر او را به نام، بعنوان مثالی از رفتارهای متفاوت یک شخصیت استوار یادآور شده است، نویسنده را عفو فرماید.
    با سپاس فراوان به بانوانی که سبب شده اند به اصطلاح رگ غیرت مرا بخراشند و من از تیره ی مردان نیز به یادآوری در خط چهارم همت گمارم_ با ارادت و سپاس بسیار_ امیر عباس معتمد شهمیرزادی

    1. با یادآوری از عدم پاسخ مستقیم به یکایک بانوان و آقایانی که از دیدگاههای خود ما را مستفیض فرموده اند، اگر خودداری ورزیده شده است، بدین خاطر بوده است که پس از نخستین بانو، عطیه عطاپور شیرازی دیگران در حقیقت جوابی را که ما می توانستیم بدانها بدهیم با گشاده دستی و آزادگی هر چه بیشتر حتی از خود ما، در ضمن یادداشتهای خود، فرموده اند. زیرا جواب ما بدانها بیشتر می توانست جنبه ی خودخواهانه داشته باشد. چون مطلبی نبود که بشود در گفتار آنان مورد انتقاد یا انکار قرار گیرد. با تقدیم ارادت و سپاس_ خط چهارم

  2. یادداشت ها و برداشت های خواهران هموطنم_ عطیه و زکیه عطاپور شیرازی_ در نخستین نگاه بنظرم رسید که مطلبی دیگر برای هیچ کس از جمله من باقی نگذاشته اند که بیان کنیم. ولی من پس از پایان گفتار در برابر لذتی که از نحوه تازه گویی های بیان” مختلف مکمل و نه متضاد” دریافت داشتم، اندوهی نیز مرا سخت آزرده ساخت که احتمالا نویسنده گفتار با استناد به سروده ی نادر ابراهیمی “سفر بخاطر وطن” بهانه ای برای درد دل یافته بودند که:
    چه نق نق ها شنیده ایم، چه ناسپاسی ها دیده ایم، و، و، و که کمتر در گفتارهای پیشین بدین وضوح هرگز ابراز شده بوده است. هر چند نویسنده گفتار به خود تسلی می دهد که ان شاء الله اگر ناهماهنگی ها و ناسپاسی ها دیده اند، در ازا دست کم به معارفی دست یافته اند که احیانا موجب استقبال خوانندگان گرامی خط چهارم نیز قرار گرفته است.
    ولی از نظر خواننده ی حساس هرگز این تسلی ها، آن اندوه غم آلود زیر ساز همه ی گفتار ها از یک نویسنده ی ایثارگر جهان سومی را نمی تواند یکسره از نظر محو و نابود نماید. بویژه که او خود را در آخرین سالهای زندگی اش احساس می نماید. و برای من این معمای تازه را مطرح ساخت که ما در برابر اینگونه رنج ها چه می توانیم بکنیم که افزون بر تبدیل آنها به افتخارها، شادمانی و نه اندوه نیز، همراه و همزاد داشته باشند؟؟!
    با تجدید ارادت هزار باره و سپاس صد هزار باره_ میم. نون. الله یاری

    1. خواننده ی گرامی بانو میم نون الله یاری ببخشید اگر عنوان بانو را برای شما بکار بردیم به استناد تاکید شما برعنوان خواهران هموطن گرامی ام عطیه و زکیه بوده است، ان شاء الله که اشتباه نکرده بوده باشیم. در هر حال نکته ای در بیان احساس های طبع بسیار حساس شما چیزی نمی توانیم بیفزاییم بجز آنکه بگوییم که جانا سخن از زبان ما می گویی. ما هم با تقدیم همان شماره از ارادت و سپاس ها ارادتمند، و سپاسمند شما باقی می مانیم_ خط چهارم شما

  3. با سلام
    یادداشت از برداشت و تعبیر بسیار ارزنده ی دختر عمویم، عطیه عطاپور شیرازی به من_ زکیه عطاپور شیرازی_ جرات اظهارنظر داد. من نیز مدتها می خواستم پاره ای از دریافتهای خود را بازگو کنم. ولی راستش را بگویم جرات نوشتن آن را نداشتم. حالا هم که می خواهم اظهار نظری بکنم، می بینم که عطیه مانند همیشه همه گفتنی های خوب را گفته است و باز برای اظهارنظر های من چیز زیادی باقی نگذاشته است. فقط خوشبختانه مثل این که از تعبیرها، ترکیب ها و اصطلاحات تازه و بکری همانند، دو روی یک سکه‌ی معماری کائنات، مختلف مکمل نه نافی متضاد، معمار آفرینش، بویژه خوانایش در برابر سرایش، بمعنی خواندن با آواز خاص را، از قلم انداخته بود و برای من نیز سهمی باقی گذاشته بوده است که در نخستین باری که جرات اظهارنظر پیدا کرده ام بتوانم از سپاس عمیق خود، از آنچه که از خط چهارم آموخته ام، ابراز سپاس و شادمانی نمایم، و به سبک بیان خط چهارم، با تجدید ارادت و سپاس_زکیه عطاپور شیرازی

  4. با سلام و احترام
    نخستین عاملی که پس از مطالعه‌ی چندباره‌ی این گفتار “خط چهارم”_گفتار شماره‌ی ۲۳۱، ادامه‌ی بدعت پر طمطراق شکوه شاهنشاهی_ به اظهار نظر و ثبت دیدگاه وادارم کرد، بیش از هر چیز، صلابت و استواری، و زیبایی نثر شماست، که در کمتر نوشته‌ی تحقیقی، می توان بدان دست یافت؛ بگونه ای که محتوا و محور اصلی کلام هم، از دست خواننده خارج نشود.
    انتخاب هوشمندانه، پر لطف و ظریف اشعار و قطعات ادبی، که البته در فهم هر چه بهتر و بیشتر موضوع، سهم بسزایی را ایفا می کنند، زیبایی و گیرایی گفتار را، دو چندان کرده است.
    نحوه‌ی ورود به گفتار، با طرح مثالی ملموس، درباره‌ی گرانی و ارزانی بنزین و تفاوت تاثیر آن بر راننده یا موتور ماشین، از همان ابتدا، بگونه‌ئی جدی و منطقی، ذهن خواننده را با مساله‌ی “نسبیت” روبرو می سازد، که بر همین قیاس تکلیف خود را با عبارت” غلبه‌ی نور بر ظلمت یا تاریکی” بخوبی در یابد.
    در ادامه، طرح مساله‌‌ی “متفاوت مکمل” از نکات ظریف و نگرش های تازه‌‌ئی است، که ذهن خواننده‌ را بخود مشغول می دارد.
    توجه نویسنده به تاریخ زندگانی خادمان فرهنگی، و ادای دین به هر بهانه‌ئی بدانها، نکته‌ی بسیار قابل توجه وشایسته‌ی تحسینی است که البته در گفتارهای پیشین نیز، به فراوانی نمونه هایی از آن را می توان بدست داد.
    در یک کلام، نقد تاریخ و حوادث تلخ و شیرین آن، آسیب شناسی و نگاه ریشه ای به مسائل روز، در دور نمای چشم انداز تاریخ، در لفافه‌ی طنز و جد، فولکلور، شعر، لطیفه و مثل و حکایت، که از ویژگی های عمومی خط چهارم است، در این گفتار بوِیژه بصورت فشرده، یکجا بکار رفته است.
    یک نکته‌ی دیگر، آنکه خواننده احساس می کند، که همه چیز از روانشناسی، جامعه شناسی و اقتصاد، و، و، و گوییا، که همه ایرانی اند، و هیچ ربطی به علوم غربی ندارند. یعنی در یک کلام، خط چهارم، همه‌ی معارف غربی و شرقی را، یکجا ایرانیزه می کند.
    با آرزوی سلامتی و شادکامی برای شما، و ادامه‌ی گفتارها به همین سبک عقل نواز و شاعرانه

    1. بانوی گرامی مژگان دبیری بسیار عزیز! قبل از هر چیز از واکنش مطبوع، بسیار سریع، و پیشنهاد گرانقدرتان سپاسمندیم. لکن، یک لحظه به نظر رسید که شاید شما احیانا، برای آن که نخستین نفر باشید احتمالا تمام گفتار را، از آغاز تا به انتها نخوانده اید. زیرا، با توجه به عادت دقیق مطالعه ی شما، حداقل حدود دو ساعت و نیم خواندن این گفتار، می توانسته است از وقت گرانقدر شما را، به خود اختصاص دهد. از اینرو، دستخوش این وسوسه گردیدیم که اگر احیانا وقت کافی صرف قرائت آن می کردید، اندکی بیشتر از آن اشاره‌ی مختصر، از برداشت ها و نکته سنجیهای ویژه ی خود ما را مستفیض می فرمودید. لکن به خود وعده دادیم، که به احتمال قوی این، شتاب در ابراز محبت برای این بوده است، که دریافت سریع آن را نخست اعلام دارید، و سپس سر فرصت، بیشتر به موشکافی های همیشگی خود بپردازید. و خط چهارم را بیش از پیش، غنا بخشید. امید است که در این دغدغه، چندان اشتباه نکرده بوده باشیم. در انتظار واکنش ظریف و بسیار شاعرانه‌ی خاص شما، با تجدید ارادت و سپاس_ خط چهارم شما “مثل همیشه”

دیدگاهی بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *