گفتار حاضر به شمارهی ۲۱۴، “مشروطیت انقلابی معجزه آسا”، در ردیف سلسله شمارهی گفتارهای سایت خط چهارم، در تاریخ ۵ مرداد ۱۴۰۰ / ۲۷ جولای ۲۰۲۱، منتشر شده است. اینک، پس از سپری گشت حدود دو سال، با تجدید نظر، و اضافات دربارهی ” کیش شخصیت” باز نشر میشود.
_مشروطیت، انقلابی معجزه آسا
در مجموع، مشروطیت در ایران، تجربهی خوب، اثر گذار، و با ثمری بدست نداده است!!؟ زیرا، نه تنها پادشاهان، درباریان، و اشراف قاجار و پهلوی، نمیتوانستند بپذیرند که، “پادشاه مشروطه” باید کسی باشد که، در کارها دخالت نکند، نظارت مستقیم نداشته باشد، دستور ندهد، درست مانند پادشاه مشروطهئی چون ملکه انگلستان، سوئد، هلند و اسپانیا، فقط جنبهی نمادین داشته باشد!؟؟ بلکه، تودهی مردم نیز، به سبب اعتیاد سه هزار ساله، از پادشاهان، باز هم انتظار داشته اند که، آنها همچنان، به امور رسیدگی کنند، دستور بدهند، البته به خیرخواهی و لطف نسبت به مردم!!؟ وهمانها_پادشاهان_ چنانکه تلقین پهلویها، بویژه پهلوی دوم بود، کشور را متمدن سازند، و به اصطلاح، نه تنها به “آستان تمدن بزرگ” به پیش ببرند، بلکه، ایران را، یکی از مراکز بزرگ تمدن جهان_برتر از ژاپن و سوئد، چنانکه پهلوی دوم وعده میداد_ نمایند!!؟
در اینجا، بدین سبب است که میبینیم، مفهوم مشروطه، نه از طرف دولتیان و نه از طرف مردم، در عمل اجرا نشده، و حتی “ناخواسته“، نخواستهاند که مشروطیت راستین، اجرا شود!؟؟ مشکل درک، تفهیم و اجرای #انقلاب_مشروطیت_ایران، در حقیقت، و به کوتاهترین سخن، تنها یک مشکل سیاسی نبوده است، بلکه، یک مشکل فرهنگی، زبانشناختی، و روانشناختی نیز، بوده و، هست!؟؟
با توجه، به اینهمه دشواریها، رویداد انقلاب مشروطیت درایران، واقعا، به یک معجزه شباهت بیشتر داشته است، تا به یک امر خواسته، و برنامهریزی شده!!؟؟
مشروطهخواهان و تشییع جنازهی استبداد
_”کیش شخصیت”، یا آیین پرستش یک شخص همانند یک خدا
Personality cult
یعنی نامی تازه، برای پدیدهی نامبارکی بس کهن!؟
اگر بخواهیم به کوتاهی، مسالهی مشکل سیاسی و روانشناختی مشروطیت را تعیین نماییم، در حقیقت مشکل تضاد “استبداد” و “دموکراسی” را، مطرح نمودهایم!؟؟
در استبداد، سلطنت با تکیه بر “شخصیت فردی“، و “کیش شخصیت” بنا میشود، و در دموکراسی، سلطنت، به دور از تکیه بر شخصیت خاص، بلکه بر مردم، بویژه احزاب و اندیشههای مختلف آنان، بنا میگردد!!؟
بنابر این، طبق گفتهی “خشت اول، چون نهد معمار کج، تا ثریا می رود دیوار کج“، خشت اول سلطنت ایران، کج نهاده شده بوده است. چون بر “کیش شخصیت” استوار گردیده است. از اینرو، ادامهی آن همچنان کج پیش رفته است!!؟
البته، هیچ دیواری_چه کج، چه راست_هر گز نمیتواند تا به ثریا، ادامه یابد!؟ حرف مهمل، از هر نظر حرف مهملی است، چون دیواری بر کره ی زمین، چگونه ممکن است که تا قلب ثریا پیش رود؟؟! این تمثیل، از جمله اغراقهایی است که خواستهاند به وسیلهی آن، اهمیت تفاوت کج نهادی، و راست نهادی را، به شدت مصور سازند!!؟
یک دیوار، تا ده بیست متر، در کجی ممکن است، تاب و دوام بیاورد. و همین تمثیل نیز، ضمنا، راز سرنگونی سلسله های سلطنتی ناپایدار را نشان می دهد، که تنها، مدتی دوام می آوردهاند، چون از آغاز بر پایهی “کیش شخصیت” بنا شده بوده اند!؟ و سرانجامشان به امثال شاه سلطان حسینها، محمدعلی میرزاها، و مانند آنان منتهی میشده است_ یعنی از شور شیفتگی نسبت به یک شخصیت آغاز می گشته است، و در اثر ضربههای خودکامگی آنان، به نفرت، بدل میشده است. و ناچار دیگر، این نهاد کج استبدادی نمیتوانسته است، با نفرت فزایندهی مردمان، دوام و ادامه یابد، و ناگزیر، فرو میریخته است. نمونهی کمدی-تراژدی این پدیده، عزل محمدعلی شاه از سلطنت، و اصرار برای به پادشاهی برگزیدن پسر دوازده سالهاش احمدشاه(۳۳=۱۳۰۸-۱۲۷۵ه.ش/۱۹۳۰-۱۸۹۸م)در تاریخ جدید ایران است!!؟
اما، معماران فریبکار، از نو، با ستایش از یک شخصیت تازه، او را، متفاوت از دیگران معرفی مینموده اند، و میگفته اند، این دیگر مثل آن پیشین نیست، و چنین و چنان است، و با بیشرمی تمام، به ادامهی این #دور_باطل تلاش میورزیده اند!!؟ که البته، مطالعه در تاریخ طلوع، و چرایی افول سلسلههای استبداد شاهنشاهی ایران، در طول سه هزار سال، غلط بودن فاجعه آمیز این فریب سفسطه آمیز، در معماری تاریخ سلطنت استبدادی را، بخوبی، آشکار میسازد!!؟
مثلا دیوار کج سلسلهی پادشاهان قاجار، تا به حدود هفت خشت، یا هفت تن_ آغا محمد خان، فتحعلی شاه، محمدشاه، ناصرالدین شاه، مظفرالدین شاه، محمدعلی میرزا، و احمدشاه_توانسته است، در کجی، پیش رود، و سپس یکباره، بگونهئی فاجعه آمیز، آوار آن، فرو میریزد.
سلسلهی پهلویها، که بیش از دو تن، یا دو خشت، کج بر پایهی “کیش شخصیت” بالا نرفت، و ناچار فرو ریخت، مثال مشهود، و غیر قابل انکار دیگری، در تاریخ معاصر ایران است!!؟
_ارتش، مظهر قدرتِ
پهلوی دوم؟؟!
بزرگترین مظهر اقتدار، و قدرت پهلویها، بویژه پهلوی دوم، “ارتش ایران” بوده است. دربارهی عظمت این ارتش، مبلغان گفته اند که “پنجمین ارتش بزرگ جهان” بودهاست؟؟! این ارتش، به احتمال قوی، درست یا نادرست، پنجم، ششم، یا هفتمین ارتش بزرگ خاورمیانه، در زمان خود قلمداد میشده است!؟ یکی از درستترین پیشبینیها، دربارهی رابطهی شخصی ارتش و شاه ایران_بر مبنای کیش شخصیت_ در همان پیش از آغاز انقلاب، این بود که، “اگر شاه از ایران خارج شود، ارتش از هم فرو می پاشد!؟؟“
و کسانی که، شاه با آنها وارد مذاکره شده بود، مانند شادروان دکتر صدیقی(۱۳۷۲-۱۲۸۴ه.ش/۱۹۹۲-۱۹۰۵م)و غیر او، و بالاخره آخرین نفری که با شاه موافقت کرد، شاپور بختیار(۱۳۷۰-۱۲۹۳ه.ش/۱۹۹۱-۱۹۱۴م) ، اختلاف نظرشان با شاه این بود که، شاه یا از ایران بیرون نرود، و یا اگر می رود، در همین نزدیکیها در خلیج فارس بماند، که بازگشتش به آسانی میسر باشد، و به اصطلاح سایه اش از سر ارتش ایران، دور نشود!!؟
همه، معتقد بودند که، اگر شاه برود، ارتش ایران، از هم فرو می پاشد!!؟ این فرضیه، در آسیب شناسی رژیم پهلویها، اتفاقا، از درست ترینها از کار درآمد. و پس از وداع شاه از ایران، در سه شنبه ۲۶ دی تا ۲۲ بهمن ۵۷/ ۱۶ژانویه تا ۱۱ فوریه ۱۹۷۹، حدود بیست و هفت روز، بیشتر طول نکشید، که ارتشی که بالغ بر ۵۵ سال، در ساختنش زحمت کشیده بودند، به یک معنی فرو پاشید و، در میان بقایای دولتی شاهنشاهی ایران و انقلابیون، اعلام بیطرفی نمود. یعنی ارتش، خود را از هر مسئولیت کنار کشید، و ارتشی ها، از خیابان ها به پادگانها بازگشتند. و اینهمه، به سبب آن بود که، ارتش متکی بر” کیش شخصیت” پهلوی اول و دوم، یعنی بر “وفاداری نسبت به فرد” بنا شده بود.
_مامور امریکاییها در ایران، برای پیشگیری از کودتای خودسرانهی ارتش
امریکاییها، از ترس کودتای ارتش، ماموری ویژه_ژنرال هایزر(۷۳=۱۹۹۷-۱۹۲۴م)_ را به ایران فرستادند، که به ارتش هشدار دهد، که مبادا، دست از پا خطا کند، و بدون طرح و برنامه به کودتا، علیه انقلابیون اقدام ورزد!؟؟ ولی ژنرال هایزر، خود آگاه بوده است که، ارتش، بدون شاه، هیچ کاری نمی تواند انجام دهد!!؟ چنانکه، در خاطراتش، یادآور می شود که:
_”… اختلاف نظر من و سالیوان_(۹۱=۲۰۱۳-۱۹۲۲م) آخرین سفیر کبیر امریکا در ایران_به خاطر این بود که هر یک از ما، از دیدگاه متفاوتی، ارتش را مورد قضاوت قرار میدادیم. من آنها را از ده سال قبل، و به تدریج، از زمانی که عضو کوچکی بودند، تا حالا که، به راس قدرت رسیده اند، دیده بودم. به علاوه، نظامیهای امریکایی در ایران، که نیروهای مسلح ایرانی را، زیر نظر داشته، و با آنها کار می کردند، در خلال سه سال و نیم گذشته، بطور مستقیم، زیر نظر من، کار می کردند. و من، بارها، برای کنترل پیشرفت آنها، و بازرسی از واحدها، به ایران آمده بودم. ارزیابی کلی من، این بود که، ارتش ایران حرفهاییهایی هستند که خوب آموزش یافته، و دارای انضباط بسیار زیادی می باشند.
ولی، بر اساس استانداردهای انگلیس یا آمریکا، آنها تنها “یک نقص عمده” داشتند. آنها، طوری تربیت نشده بودند که، کار را به صورت فردی انجام داده، و یا خود، مشکلی را حل کنند، نیاز به یک رهبری قوی داشتند، و شاه نیز، آن رهبری را ارائه می کرد…”(ماموریت مخفی هایزر در ایران، ترجمهی سید محمد حسین عادلی، موسسه ی خدمات فرهنگی رسا، ۱۳۶۵، ص ۱۲۰)
هایزر، به گزارش خود می افزاید که:
_”…تیمسار ربیعی، وقتی از قطعی شدن خبر رفتن شاه از ایران، مطلع شد…بنظرم، مغزش تکان خورده بود. و تقریبا، هذیان می گفت. می گفت که:
_ما نباید بگذاریم شاه برود. اگر او تلاش کرد برود باید، با ایجاد سد، در باند فرودگاه، مانع او بشویم. اگر از هوانیروز استفاده کند، باید به او تیر اندازی کنیم، و او را پایین بکشیم. باید، در رفتن او، یا تاخیر انداخت، و یا او را منصرف کرد…”( ماموریت مخفی هایزر در ایران، صص ۱۶۳)
_مانند یک موش مرده!؟؟
تیمسار سپهبد امیرحسین ربیعی(۴۹=۱۳۵۸-۱۳۰۹ه.ش/۱۹۷۹-۱۹۳۱م)_آخرین فرمانده نیروی هوایی ایران قبل از انقلاب ۵۷_در دفاع از خود، در دادگاه انقلاب، سخنانی دربارهی شاه گفته است که، اگر عقیدهی واقعی اش نبوده است، پس احیانا، از همان نوع هذیان گوییهایی است که، هایزر بدان تصریح می کند. بنابر گزارش، از آخرین سخنان تیمسار ربیعی، در دادگاه انقلاب :
_”…ژنرال هایزر، شاه را، مثل یک موش مرده، از ایران بیرون انداخت…” (روایتی دیگر: بختیار چرا و چگونه نخست وزیر شد؟ )
بدیگر سخن، پهلوی دوم، ارتش را، پاولو وار، چنان بخود شرطی کرده بود، که بدون او، ارتش نمی توانست هیچگونه تصمیمی بگیرد. بعبارت دیگر، با رفتن شاه بعنوان فرمانده شرطی شدهی ارتش پنجاه و پنج سالهی ایران، ارتش به خودی خود، حتی یارای دفاع از خویشتن را هم نداشت!!؟ تا چه برسد به انجام یک کودتا!؟؟
بی انصافی نیست، اگر گفته شود، ارتش بدون فرماندهی شرطی شدهی دو سویهی مضاعفش_ شاه به ارتش، و ارتش به شاه_ به نمادی از یک دن کیشوتیسم حقیر، و کاریکاتوری از یک بناپارتیسم، بدل شده بود!!؟
یکی دیگر از عوارض “کیش شخصیت“_ ستایش خدایگونه از پادشاه مستبد_ که در طول سه هزار سال تاریخ شاهنشاهی ایران نهادینه شده بوده است، و سوکمندانه، همچنان پس از مشروطیت نیز، در شخصیت پادشاهان مشروطه نفوذ می کند، همین وابستگی شدید و شرطی شدن ارتش، به پادشاه، بعنوان فرمانده کل قوا بوده است!!؟ زیرا، با مردن یا برکنار شدن، عزل و یا تبعید شاه، بیش از هر سازمان دیگری، این ارتش است که، دستخوش نابسامانی، و فقدان اعتماد به نفس می گردد، تا جایی که دیگر، حتی از خود نیز، نمی تواند دفاع نماید!!؟
_هزینهی داشتن عنوان پنجمین ارتش بزرگ جهان، برای ملت ایران؟؟!
در روایتهای نقل شده در بالا، ملاحظه شد که، ژنرال هایزر، بعنوان یک کارشناس نظامی، که سالها با ارتش ایران کار کرده بوده است، ارتش ایران را، دارای یک “نقص بزرگ!؟” میدانسته است، که هنگام بحرانها، بدون فرمانده کل قوا_پهلوی دوم_ ارتش هیچگونه ابتکار عملی را، نمی توانسته است، بخودی خود، بدست گیرد، یعنی یکباره فلج می شده است؛ و از انجام هر کاری، حتی دفاع از خویشتن، فرو در می مانده است!!؟
و سپهبد ربیعی، آخرین فرمانده نیروی هوایی ایران، یعنی یکی از بلندپایگان ارتش ایران، در نهایت، فرمانده کل قوای این ارتش_ پهلوی دوم_ را همانند “یک موش مرده“، در دست ژنرال امریکایی_ژنرال هایزر_ که به دورش افکنده است، معرفی می نماید!!؟ از نظر روانی در ذهن و وجدان تیمسار ربیعی، یک سرباز وفادار به فرمانده کل قوا، چه اتفاقی افتاده است که، با یکصد و هشتاد درجه تغییر جهشی، به بدترین توهین کنندگان فرمانده کل قوای خود، بدل می شود؟؟؟!
تعیین هزینهی مادی معماری چنین ارتشی، در طول ۵۵ سال، برای ما، بهیچ روی ممکن نیست!!؟ لکن، فهرست عنوانهایی که بوسیله، یا به نام این ارتش، و یا به برکت عنوان دهان پرکنش، در طول این ۵۵ سال، انجام یافته است، شاید، حدود هزینهی گرانبار چنین ارتشی را، که بر دوش ملت ایران بوده است، تا حدودی، آشکار سازد_البته، صرفنظر از هزینهی روانی تحمل دور شو، کور شوها، راه بندانها، تعطیلات اجباری، و یاسهای تلخ روانیاش، از امیدهای واهی تلقین شده بوسیلهی آن!؟؟ :
_جشن تولدهای پهلوی اول و دوم، و ولیعهدهایشان، هر ساله!
_جشنهای تاجگذاری شاهان سلسلهی پهلوی!
_سلامهای نوروزی، در پیشگاه هر دو، پهلوی اول و دوم!
_جشنهای مربوط به اعطای سردوشی به افسران جوان نیروی زمینی، هوایی، دریایی، ژاندارمری، و پلیس!
_جشنهای مشهور به۲۵۰۰ سالهی شاهنشاهی، که خود، هزینهاش هم در زمان جریان آن، به صدها میلیون، و حتی میلیاردها دلار، مورد تهمت و انکار بود!؟؟ افزون بر این، مهمانان، فقط خارجیها بودند، و جز خودمانیهای نزدیک دربار، ملت ایران، که این جشنها، به نام آنان گرفته شده بود، خود، از شرکت در آنها، یکسره، محروم بود.
خوراک ویژهی مهمانان عالیرتبهی جشنهای شاهنشاهی را، ظاهرا، شرکت رستوران مشهور ماکسیم، در فرانسه عهده دار بود، که با زدن پلی هوایی، بین تهران و پاریس، هر روز این خوراکها، با دو سه پرواز، بوسیلهی هواپیمایی هما تامین میگردید_جشنهای شاهنشاهی، با خوراکهای غیر شاهنشاهی فرانسوی که هرگز، روح کوروش و داریوش، از آنها خبر نداشت، و حتی یک سوپش را، هم نچشیده بوده اند!؟؟
_جشنهای مربوط به یادبود کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲/ ۱۹آگوست ۱۹۵۳، که هر ساله، بسان پیروزی اهورا بر اهرمن، جشن گرفته می شد.
_سفرهای خارجی پهلوی دوم، یعنی رفتن شاه با ملکههای سه گانهاش_ فوزیه، ثریا و ملکه فرح_و دیگر همراهان از ماموران امنیتی و غیر آنان، برای بازدیدها، پیمانها، و تفریحات، و، و، و.
_هزینهی رفت و آمد، اقامت و پذیرایی رسمی پادشاهان، مانند سفرهای مکرر یازدهگانهی ملک حسین(۱۹۹۹-۱۹۳۵م) ، پادشاه اردن، با همسر، ولیعهد و نخست وزیرش به ایران، سفرهای مکرر خاندان سلطنتی انگلستان به ایران، از جمله سفر رسمی ملکه انگلستان و همراهانش در سال ۱۳۳۹ه.ش/ ۱۹۶۰م، سفر رؤسای جمهوریها، مانند سفر نیکسون(۱۹۹۴-۱۹۱۳م)_سی و هفتمین رئیس جمهوری امریکا_ برای تبریک و تایید پیروزی پهلوی دوم در کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲به ایران، سفر ژنرال دو گل(۱۹۷۰-۱۸۹۰م) در سال ۱۳۴۲ه.ش/۱۹۶۳م به ایران، سفر والری ژیسکار دستن(۲۰۲۰-۱۹۲۶م)، رئیس جمهور فرانسه در سال ۱۳۵۵ه.ش/۱۹۷۶م به ایران، و، و، و.
خاندان سلطنتی انگلستان در اصفهان
لازم به یادآوری است که، از دو رئیس جمهور امریکا، که به ایران سفر کرده اند، نیکسون در سال ۱۹۵۳م، برای تبریک به پهلوی دوم، بخاطر موفقیت در کودتای ۲۸ مرداد، علیه مصدق، وارد ایران شد. در این سفر بود که نیکسون، شاه ایران را بعنوان ژاندارم منطقه، همدست و همیار امریکا انتخاب، و تایید نمود. ۲۵ سال بعد، جیمی کارتر(+++۱۹۲۴م)سی و نهمین رئیس جمهور امریکا در اول ژانویه ۱۹۷۸/ ۱۰ دی ۱۳۵۶_درست یکسال قبل از انقلاب۵۷_ بهمراه همسرش، برای سپری ساخت شب سال نو مسیحی_اول ژانویه_ دربار شاه ایران را انتخاب کردند، در ضمن میهمانی شام، کارتر با صراحت ابراز داشت که: ایران جزیرهئی امن، در خاورمیانه است. و به سلامت آن، جام بادهی خود را سر کشید!
و حدود یکسال بعد، جیمی کارتر، با شرکت در کنفرانس گوادلوپ_ ۴ تا ۷ ژانویه ۱۹۷۹/ ۱۴ تا ۱۷ دی ۱۳۵۷_با یکصد و هشتاد درجه تغییر نظر و عقیده نسبت به شاه، به دیگر شرکت کنندگان در کنفرانس_ جیمز کالاهان، والری ژیسکار دستن، و هلموت اشمیت_پیوست، و در حقیقت پهلوی دوم را، از ژاندارمی منطقه، و همدستی امریکا حذف نمود، و با توجه به بیماریاش، گویی تاریخ پایان مصرف این وسیله را، اعلام داشت!!؟
جیمی کارتر رئیس جمهور امریکا، و پهلوی دوم، در حال نوشانوش، به سلامتی یکدیگر!!؟نیکسون پس از ادای احترام به آرامگاه پهلوی اول، در شهرریجلسهی شور گوادلوپ، بخاطر بحران ایران ۴ تا۷ ژانویه ۱۹۷۹/ ۱۴تا ۱۷ دی ۱۳۵۷ از راست به چپ: جیمز کالاهان از انگلستان، ژیسکار دستن از فرانسه، جیمی کارتر از امریکا، هلموت اشمیث از آلمان
_هزینهی استراحتگاههای شاهانه، در کنار دریای خزر و در جزیرهی کیش!
_عروسیهای سه گانهی پهلوی دوم، با ملکه فوزیه، ملکه ثریا، و ملکه فرح!
_جشنهای یادبود کودتای ۳ اسفند ۱۲۹۹!
_هزینهی چاپ یادبودها، تحت عنوان لقبهایی مانند پدر ملت ایران، خالق ایران نوین، رضاشاه کبیر، آریامهر، بزرگ ارتشتاران، رهبر خردمند، تثلیث پهلوی: سه گانهی یکتای خدا-شاه-میهن، آفریدگار انقلاب سفید، و انقلاب شاه و مردم، جشن های شاهنشاهی در بزرگداشت کوروش_که در بالا به تفصیل بدان اشاره رفت_بنیانگذار حزب رستاخیز ایران برای تثبیت نظام شاهنشاهی، و تغییر تاریخ شمسی به تاریخ شاهنشاهی، افزون بر ایجاد سرودها، و پرچم های ویژهئی برای بزرگداشت شاهنشاه، و اختصاص پرچمهایی جدا از پرچم ایران، و سرود ملی ایران، و هنوز بسیاری دیگر از این جشنها، یادبودها و چراغانیها، همه و همه، بخاطر تنفیذ حاکمیت “کیش شخصیت” و استواری بقای نظام شاهنشاهی، در ایران، متکی بر یک شخص و یک خاندان، و،و، و.
و نتیجهی همهی اینها، یکباره در ۲۶ دیماه ۱۳۵۷/ ۱۶ ژانویه ۱۹۷۹ ، یکسره، به اشکی، و وداعی با دستهای لرزان در فرودگاه مهر آباد، به بد فرجامی انجامید، و به تعبیر کلام مجید “هَباءً منثورا“، چون گرد غباری پراکنده شد(کلام مجید، سورهی فرقان=۲۵/ آ ۲۳)، و به سفری بی بازگشت، برای همیشه تبدیل گردید. به زبان دیگر، بعنوان یک دُن کیشوتیسم، حاصل ۵۵ سال کیش شخصیت، پیرامون یک کعبهی آمال خودکامگی، به بایگانی رویدادهای منسوخ، فرو در نهاده شد.
شگفت آنکه هنوز، هستند کسانی که، خواهان تجدید دور باطل این خسران مبین اند، که باز دور باطل ترجیع بند تکراری فریاد کشیدن شعار “جاوید شاه“، به شعار “مرگ بر شاه“، آن هم در قرن بیست و یکم تاریخ معاصر جهان تکرار گردد.
خوشبختانه، اگر خوبی نسبی است، بدی هم نسبی است. این آمد و رفتهای پر هزینه و پر شکوه و جلال به ایران_که در بالا ذکر آنها رفته است_ خوشبختانه، همه یکسره زیانمند نبودهاند. اگرچه، موارد سودمندشان، نسبت به زیانشان، بسیار نادر، و اندک بوده است!؟؟
_پشتوانهی چاپ پول و اسکناس
پرفسور لودویگ ارهارد( ۱۹۷۷-۱۸۹۷م)یکی از اقتصاد دانان درخشان آلمان غربی، پس از جنگ جهانی دوم، بعنوان وزیر اقتصاد آلمان_از ۱۹۴۹ تا ۱۹۶۳_ در نوسازی، و شکوه و جلال اقتصاد آلمان، بسیار مورد تحسین، و توجه کارشناسان اقتصادی قرار گرفته است. پرفسور ارهارد، یکی از اعضاء حزب دموکرات مسیحی آلمان، بشمار میرفته است. پرفسور ارهارد، بخاطر خدمات اقتصادیاش، در سالهای ۱۹۶۳ تا ۱۹۶۶م/ ۱۳۴۲ تا ۱۳۴۵ه.ش، بمدت سه سال به صدر اعظمی آلمان انتخاب گردید. پرفسور ارهارد، در این دوره، احیانا، به پیشنهاد یا حتی دعوت سازمان برنامه، برای مشاوره و همکاری به ایران دعوت شده بود.
زیرا، شماری از کارشناسان عالیرتبهی سازمان برنامه، در زمان ریاست ابوالحسن ابتهاج (۱۳۷۷-۱۲۷۸ه.ش/۱۹۹۹-۱۸۹۹م) در سالهای بین ۱۳۳۳ تا ۱۳۳۷، در زمان وزارت اقتصاد پرفسور ارهارد، به آلمان رفته بودند، تا از آلمان بخواهند که غیر از فروش وسایل مربوط به ذوب آهن، خود نیز، در ساختن کارخانهی ذوب آهن ایران سرمایه گذاری نماید، تا با مسئولیت بیشتر، هوای کارخانهی ذوب آهن ایران را نیز، داشته باشد!!؟
در هر حال، در یک سخنرانی که در دانشگاه تهران، برای پرفسور ارهارد، ترتیب داده بودند، یکی از شرکت کنندگان در پرسش و پاسخ، پس از گفتار پرفسور ارهارد، بوسیلهی مترجم از او پرسید که:
_جناب صدر اعظم، پشتوانهی پول شما، یعنی مارک آلمان چیست؟؟!
پرفسور ارهارد، گویی که از مدتها پیش، خواستار چنین پرسشی بوده است، تا نظر خود را، در این باره، و بویژه دربارهی آلمان مطرح نماید، از اینرو، در پاسخ به جوان پرسش کننده، گفت:
_چه بجا، و چه بهنگام این پرسش را طرح کردید! من اتفاقا، امروز، به تماشای جواهرات سلطنتی که پشتوانهی پول شما است، به موزهی بانک ملی ایران، رفته بودم. چه جواهراتی؟؟! چه شکوه و جلالی؟؟! البته، همه، ناشی از غنائم جنگی در فتوحاتی است که، پادشاهان شما، بویژه از هندوستان بدست آورده بودهاند. ولی، ما چنین جواهراتی، بعنوان پشتوانه، برای پول آلمان نداریم.
آنگاه، پرفسور ارهارد، با گذاشتن دو دستش، بحالت ضربدر روی بازوهای خود_ دست راست روی بازوی چپ، و دست چپ، روی بازوی راست_ با حالتی آشکارا، حاکی از غرور و افتخار، گفت:
این پاسخ، موجب همهمه، در میان شنوندگان گردید. سخنی حکیمانه، سقراط وار، زیاد راه دور نرویم، شاید پاسخی از یک بزرگمهر بختگان، که میگوید، اعتبار ثروت یک مملکت را، نباید غارتها و غنائم جنگی امپراتوری از تجاوز و حمله به حریم کشور و زندگانی دیگران، فراهم آورده باشند. بلکه باید، با اتکاء به خود، از کد یمین و عرق جبین خویش، برای پول خود، اعتبار بیافرینند.
و نه چون ما، که هنوز، به درک زشتی و ننگ چنین عملی، ضد انسانی، حاصل چپاول، و تجاوز پادشاهانمان، نائل نشدهایم، و پس از قرنها، آثار جرم و جنایات جنگی پادشاهانمان را، بجای شرم و احساس گناه، با افتخار، در معرض تماشای مردمان میگذاریم!!؟
این پاسخ، آن روزها در میان بسیاری از مردمان، نقل شد؛ ولی اجازه ندادند که، در رسانهها و مطبوعات بازتاب یابد. و امروزه احیانا، اگر نگوییم بکلی، در بیش از ۹۵ درصد از مردم ما، فراموش شده است.
میراث تلخ شاهنشاهی، چه مزمن و پایدار است که، پس از قرنها، شیوهی ثروت اندوزی محمود غزنوی ها، و نادرشاه ها، در سدهی بیستم، هنوز، میتواند با کمال قدرت، ما را در نظر دیگران، با احساس گناه، شرمنده، و تحقیر شده فرا سازد!!؟
حداقل فایدهی سفر پرفسور ارهارد، نابغهی اقتصادی آلمان، به ایران، این بود که، اقلیتی، به احتمالقوی موثر، از روشنفکران و تحصیلکردگان ما، بدین راز مهم افتخار غلط، با تکیه بر پشتوانهی پولمان، از چپاول مال دیگران، آگاه گردیم، و از زبان یک حکیم و عامل خلاق شکوفایی اقتصاد در آلمان، دریابیم که پشتوانهی راستین، و بجای پول یک ملت، چه میتواند باشد!؟؟
او_پرفسور ارهارد_آلمان شکست خورده در جنگ را، چون یک ققنوس، از زیر خاکسترهای آتش و ویرانی بمبها، به پروازی متعالی، و استثنایی فرا بر آورده بود!!؟
اما، سوکمندانه، مسئولان سانسور، در جامعهی فرو بستهی شاهنشاهی ما، در آن روزگار، نگذاشتند چنین سخنان ارهارد، در رسانهها، منتشر گردد، و به تفصیل، مورد شرح و تجلیل قرار گیرد!!؟
پرفسور لودویگ ارهارد(۱۹۷۷-۱۸۹۷م)، صدر اعظم، و معمار اقتصاد آلمان پس از جنگ
_طنز، اسلحهی بی سلاحان، در جوامع فرو بستهی استبدادی
خودکامگان، وقتی که به قدرت میرسند، نا خواسته، گروهی پراکنده، از افراد طنز پرداز ضد خود را، میآفرینند و پروش میدهند. طنزهای ضد قدرت، عموما تلخ و نیشدار اند.
طنزهای تلخ و نیشدار دست کم، چهار ویژگی را، تعمیم و پرورش میدهند:
۱)_ نخست، به جهت سر به سر گذاشتن با ارباب قدرت، حرمت آنان را فرو میشکنند، به اصطلاح حرمت شکن افراد و نهادهای سخت و جدی اند.
۲)_از مظلومان ستمدیده که عقدهی بغض، گلویشان را میفشارد، تا حد زیادی، عقده گشایی میکنند، و به اصطلاح، با تحقیر ارباب قدرت، دلشان را، تا حدودی شاد میسازند.
۳)_ در کسانی که از تلخی روزگار و ستم، گویی لبخند را، فراموش کرده اند، بر گوشهی لبهایشان شکوفه های تبسم را فرو میکارند.
۴)_سبب فرو ریختن ترس، و جرات بخشیدن به افراد دیگری میشوند، که از هراس حاکم بر جامعهی آماری خویش، لب فرو بسته اند.
و با افزایش اینگونه مخالفان آرام، کم کم، اکثریتی از مخالفان همدرد را، پدید می آورند، و زمینه را، برای سقوط نهایی افراد و نظامهای قدر قدرت سرکوبگر، فراهم میسازند.
اهمیت طنز را، خواجوی کرمانی(۷۴=۷۵۳-۶۷۹ه.ق/۱۳۵۲-۱۲۸۰م) که مورد احترام حافظ بوده است، در ابیاتی نسبتا بلند، نتیجه گرفته میگوید:
رو مسخرگی پیشه کن و، دلقکی/ مطربی آموز
تا داد/حق خود از، کهتر و مهتر بستانی
در حقیقت، طنز به دو صورت بیان میشود: بصورت لفظی و بصورت تصویری.
طنز تصویری را عموما، کاریکاتور مینامند. بنابر این، میتوان از دو نوع کاریکاتور یاد کرد: کاریکاتور لفظی، و کاریکاتور تصویری.
کاریکاتوریست، با بزرگ کردن خارج از اندازه، یا کوچک کردن خارج از اندازه، و یا دراز کردن و پهن کردن خارج از اندازه، از “هیأت” یک شخص، یک حیوان یا یک چیز فرو میکاهد؛ “هیأت شکسته“، موجب “هیبت شکسته” میشود!؟؟ و بدین ترتیب، طنز در دو صورت لفظی و تصویری، بعنوان وسیلهی دفاعی و تهاجمی، برای شکستن “بتهای فرعونی“، بیشتر، در جوامع استبدادی بکار می رود.
از اینرو، در دوران مشروطیت، بسیاری از نویسندگان و نقاشان، از جمله به طنز تصویری یا کاریکاتور نیز، روی آوردند. از جمله، مجلات “توفیق“، همچنین “باباشمل“، و بعدها “کاریکاتور“، از پر قدرتترین مطبوعاتی بودند که، طنز را هم بصورت لفظی، هم بصورت تصویری، با حد اعلای چیرهدستی، نفوذ، و مهارت بکار برده اند.
طنزهای لفظی نیز، به دو صورت، هم بصورت شعر، و هم بصورت نثر بیان میشده اند. در ایران زمان پهلوی دوم، ایرانیان_همانند خریدن و به عاریت گرفتن اسلحههای قاچاق_ حتی از طنزهای خارجی و بیشتر روسی، که در شوروی بکار میرفت، بهره جسته، و آنها را به فارسی از نو باز، تولید میکردهاند.
برای نمونه، در شوروی، طنزی، دربارهی دو روزنامه_”پراودا” و “ایسکرا“Iskra_ محرمانه دهان به دهان می گشت. “پراودا”، بمعنی حقیقت، ارگان رسمی حزب کمونیست شوروی بوده است. “ایسکرا”، بمعنی جرقه نیز، با تفاوتی در قطع و طرز بیان، ارگان رسمی حزب سوسیال دموکرات کارگری بوده است. با توجه به معانی و محتویات این دو روزنامه، شخصی اولی، از دومی میپرسد که:
نکتهی طنز در اینجا، اینست که این دو روزنامه، نه بخاطر عرضه داشت محتویاتشان، مورد ارزشیابی قرار گرفتهاند، بلکه بخاطر کیفیت کاغذشان، بعنوان کاغذ استنجاء، کاغذ توالت، مورد پرسش قرار میگیرند!؟
این را، زرنگهای طنز ضد دستگاه پهلوی دوم، اینگونه به فارسی برگردانده بودند که:
اولی از دومی، میپرسد: اطلاعات چطور است؟
_ای بد نیست!
_کیهان چطور است؟
_ ای آن هم بد نیست، مثل اطلاعاته!
_ روزنامهی رستاخیز چطور؟
_ اوه، نه نه، خیلی بده! میسوزونه، آدمو مجروح میکنه!؟؟…
نکتهی اصلی، در این طنز نیز، ارزش کاغذ استنجائی دادن، به مطبوعات روزانهی عصر پهلوی دوم، بویژه روزنامه رستاخیز است_ ارگان رسمی #حزب_رستاخیز ایران، در حقیقت حزب یگانهی آریامهری!!؟
_دزد مشخص!؟
و محل نگهداری اموال سرقت شده معلوم است!؟؟
هنگامی که بانو ایندیرا گاندی(۱۹۸۴-۱۹۱۷م) ، برای نخستین بار در سال ۱۹۶۶/ ۱۳۴۴ه.ش، بمدت دهسال، به نخست وزیری هندوستان برگزیده شد، از جمله در ایران، طنزی تلخ و سیاه، موجب نیشخندی عقده گشا، در میان پارهئی از محافل روشنفکری و دانشجویی ایران قرار گرفت.
این طنز، چندان بی ارتباط با نکتهئی نبود، که از اشارهی پرفسور ارهارد، در مقایسهی پشتوانهی پول ایران و آلمان، از سخنرانی مشهورش در دانشگاه تهران، مورد توجه بسیاری از روشنفکران، قرار گرفته بود. شایعات، طنز را بدین مضمون، در دهان خانم ایندیرا گاندی، نخست وزیر هندوستان، گذاشتند که به پلیس بینالملل_اینترپل،Interpol_شکایت برده است. مضمون شکایت چنین بوده است که:
_چندی پیش، دزدی به خزانهی ما دستبرد زده است، و جواهرات نفیسی، را از آن دزدیده است. در میان این جواهرات، از نظر نفاست، کوه نور، و تخت طاووس جواهر نشان سلطنتی، شاید از همه زیباتر و چشمگیرتر باشد!!؟ ما اینک، دزد را باز شناختهایم و محل نگاهداشت جواهرات را نیز، مشخص یافتهایم.
دزد، دولت ایران است، و محل نگاهداری جواهرات سلطنتی دزدیده شده، موزهی بانک ملی ایران است. لطفا، جواهرات دزدیده شده را باز پس بگیرید، و به ما باز پس گردانید. جای آن جواهرات، موزهی ملی هندوستان است، نه ایران.
با سپاس ایندیرا گاندی_ نخست وزیر هندوستان دومین کشور جهان از نظر جمعیت پس از چین.
تختطاووس، تخت سلطنتی مرصعی که نادر شاه، از هندوستان، به عنوان غنیمت جنگی با خود به ایران آورد. این تخت به دلیل وجود طرح دو طاووس پرگشوده که در پشت آن قرار داشت، به این نام شهرت یافته بود.
نکتهی اصلی این طنز، حاکی از آنست که ارزشیابی یک واقعه، در عالم سیاست و جنگ، یکسان نیست، و کاملا، میتواند متضاد باشد. آنچه را که ما فتح و پیروزیاش مینامیم، مخالف ما میتواند آنرا دزدی و غارت بداند.
از پس از کودتای ۲۸ مرداد ۳۲، بویژه پس از درگیری و هیاهوی بسیار جشنهای شاهنشاهی ایران، و سپس اعلام حزب یگانهی رستاخیز_بر اثر افراط در اغراق، دربارهی عظمت این رویدادها، و جشنها_آرام آرام، بگونهئی فزاینده، “نقد افتخارات تاریخی ما“، مورد گفتگوهای جدی قرار گرفت که:
_آیا، آنچه که ما از تاریخ فتوحات و امپراتوری خود، بدان افتخار میورزیم، یا وادارمان کردهاند که بدان افتخار ورزیم، واقعا موجب افتخار، و یا برعکس موجب شرمندگیهای ما است؟؟؟!!
_آیا، بلایی را که قرنها پیش، محمود غزنوی و یا نادرشاه، در سرکوب همسایگان ما، بویژه هندوستان آورده اند، و اموالشان را به تاراج گرفتهاند، خط افتخار آمیز ماست؟؟! یا باید از آن، بعنوان دزدی و غارت مظلومان شکست خورده، آزرده خاطر و شرمنده باشیم؟؟!
تَختِ طاووس قاجاری، که در آغاز «تخت خورشید» نام داشت، یکی از تختهای جواهر نشان سلطنتی است که ظاهرا، به تقلید از تخت طاووس غارتی نادر شاه افشار، به فرمان فتحعلیشاه قاجار در سال ۱۲۱۶ه.ق/۱۸۰۲م توسط جواهرسازان اصفهان ساخته شده است.
این طنزها درست، در زمانی شایع گشت، که تبلیغات سلطنتی #انقلاب_سفید، و انقلاب شاه و مردم در ایران اوج گرفته بود.
این گفته درست است که، در حرکتهای دیالکتیکی، ضد، ضد خود، یعنی تز، آنتی تز خویش را، بجا می آورد. پخش اینگونه طنزهای نیشدار و تلخ و سیاه، ضد تبلیغات سلطنتی در ایران بود، و آرام آرام، چنان حرمت شکن گشت، که سرانجام، به احتمال قوی، توانست، با قدرت، و حتی هیاهوی بسیار، شعار “جاوید شاه” را، به شعار “مرگ بر شاه“، مسخ نماید.
هواداران سلطنت ناچار اند، قبل از هر اقدام، به دلایل شکست سلطنت در ایران بیندیشند؛ و فقط به تبلیغات اینچنینی، که فلان تونل کشیده شده است، فلان جاده را آسفالت یا شوسه کرده اند، فلان بیمارستان، و فلان درمانگاه را برای معلولین، مسلولین و یا جزامیان افتتاح نمودهاند_ که البته، همه بجای خود نیز میتواند درست باشد_اتکاء نورزند. ناچار، در یک تحلیل منصفانه، باید دید که:
۱)_آیا کارهای انجام شده از نظر کمیت، کیفیت، و دوام، برای بهرهمندی همگان، کافی و رسا بوده اند؟ یا خود بر اثر نقص کثرت برای همه، تبعیضی تازه را پدید آورده، و چشمگیر ساخته اند؟؟!!
۲)_ آیا، آنچه که ساخته شده است، خود موجب ثروتمندی اقلیتی، و فرو دستی و فقر طبقاتی کسان بیشتری گشته است، یا نه؟؟!! یعنی شکاف بین فقیر و غنی را افزوده است، و یا از آن کاسته است؟؟!
۳)_ صرفنظر از تاثیر مثبت یا منفی ساختهها، و امکانات در داخل کشور، نسبت به همسایگان شمالی و جنوبی، شرقی و غربی کشور ما، حساسیت تازهئی را، نسبت به کشور ما ایجاد کرده است؟؟!! و یا احیانا از دشمنیها، فرو کاسته، و بر دوستیها افزوده است، یا نه؟؟!!
این حداقلهای گفته شده در ایران، از پس از مشروطیت تا زمان انقلاب، به درستی و انصاف انجام نگرفته بوده است، و همین کمبودها و تبعیضهاست که، معمولا، بر زمینهی شورشها و اعتراضها، همواره، اثر گذار بوده است.
_رنسانس، نوزایی در هویت جویی در ایران
این روند کم و بیش طبیعی هویت جویی است_که در ضمن بحث، از یادکرد از بانو #ایندیرا_گاندی، و نتیجهگیری از آن، بدان اشاره رفت_ که در دورهی رنسانس، یعنی نوزایی، یا تجدید حیات فرهنگی در اروپا_بیشتر از سدهی شانزدهم_ روی داده است. از برخورد پر تضاد ارزشهای تازهی علمی و فرهنگی، با سنتها، و عادات قرون وسطایی، اندیشمندان بزرگ و صاحبدل مغرب زمین، اندک اندک، بدین اندیشه افتادند که، آیا روند تاریخ هزار سالهی قرون وسطی، یک روند طبیعی برای اروپا بوده است؟؟! یا یک روند تحمیلی، بر خلاف هویت اصلی آنان است؟؟!
اروپاییان، سرانجام بدین نتیجه رسیدند، که آنان باید به ارزشهای باستانی انسانستای خود باز گردند، و به سنتها و بدعت قرون وسطایی تفتیش عقاید، #انکیزیسیون، شکنجه و زنده سوزی آدم ها، بخاطر رد خرافات مورد ترجیح کشیشان و کلیسا، پشت نمایند.
زایش ضد از ضد را، که بنا بر مشهور حرکت دیالکتیکی زایش آنتی تز از تز میگویند، ما، در فرهنگ خویش، در این مصرع_که پارهئی گویندهی آن را، صائب تبریزی دانسته اند_ بیان و احساس کردهایم که: “عدو شود، سبب خیر، اگر خدا خواهد!!؟”
تلاش مبالغه آمیز پهلوی دوم، بویژه، در تکیه بر تاریخ شاهنشاهی، و تقویم پیش از تاریخ هجرت در اسلام، تشکیل حزب رستاخیز، و صدور به اصطلاح انقلابی عنوانهای #اشانتیونی شاه و مردم، و بر چسب زدن به مذهبیها بعنوان “ارتجاع سیاه“، در برابر “ارتجاع سرخ“، خواه و ناخواه، بیداری و زایش جنبشی ضد کارهای خود را، در ایران دامن زد؛ که به انقلاب ۵۷، و شکست خود او، و تبعید خود خواستهاش برای همیشه، از ایران، منجر گردید.
اگر طرح این فرض ما، در مقایسهی حرکت بیداری در ایران با نوزایی در اروپا، درست باشد، آنگاه به یقین میتوان گفت، پهلوی دوم خود، بر خلاف نظر و نیت خویش، ایران را، وارد یک مرحلهی رنسانس، و هویتجویی اصیل بیسابقه، نموده است.
و این رنسانس و نوزایی و ارزشیابی در ارکان هویت سازی مردم ایران، امری ضروری بوده است که، می بایستی در کشاکش انقلاب مشروطیت ایران، به وسعت روی می داده است؛ ولی سوکمندانه، بالغ بر هفتاد سال، آغاز آن پس از مشروطیت، یعنی نسبتا دیر، اتفاق افتاده است!؟؟
در توجیه فلسفی تاریخ وجودی، یا به اصطلاح شأن نزول پهلویها، به دور از حب و بغضها، و خواستها و پسندهای شخصی، میتوان گفت که، ظهور پهلویها، یک ضرورت تاریخی بوده است!!؟_یعنی، خواستهی جبری تاریخ، برای حرکت دیالکتیکی آن، بخاطر یک رنسانس، در تاریخ ایران.
لکن، اگر این فرض درست باشد، معنیاش این نیست که، این تز ضروری دیالکتیکی شأن نزول پهلوی ها، به پندار خام سلطنت طلبان، باید همچنان ادامه یابد.
بسیاری از فوت و فنهایی را که، تاریخ برای حرکت جبری خود، بکار می گیرد، معمولا، جنبهی یکبارگی و یکتا دارد، و نه آنکه سرآغاز سنتی استمراری باشد. بیان شوخ طبعانهی آن این است که، الههی تاریخ می گوید:
_ خب، اگه هوسه، یه دفعه بسه!!؟
و اگر قضیه حلوا هم باشد، باز به قول سعدی: “…که حلوا، چو یکبار خوردند بس!” چون خوردن زیادی حلوا، دیابت میآورد!
ضمنا، وجود کوه و دره، لازم و ملزوم یکدیگراند، بدون کوه و تپه، درهئی وجود ندارد. و بدون دره، کوه و تپهئی وجود نخواهد داشت، که ما از تپه خوشمان بیاید، و از دره ناخرسند و بیزار باشیم. این ضروری لازم و ملزوم بودن کوه و دره، نمادی از ضرورت با همبود دیالکتیکی تز و آنتی تز است!!؟
یادآوری: دربارهی #فرهنگ_اشانتیونی، یا قطره چکانی انقلاب سفید که درک و دریافتش بسیار ضروری است، لطفا به گفتار شمارهی۱۸۸B، در سایت خط چهارم، رجوع فرمایید.
_نخستین کاربرد اصطلاح “کیش شخصیت”
Cult of personality / Personality cult
منظور و مفهوم از اصطلاح “کیش شخصیت“، بمعنی ستایش و پرستش پادشاهان، خودکامگان و فرعون صفتان تاریخ بشر_بدون تکیه بر اصطلاحی خاص_ به بیش از هزاران سال سابقه، منتهی می گردد. لکن، اصطلاح ویژهی آن_کیش شخصیت، یا آیین پرستش شخصیت، پرسنالتی کالت_ تاریخ دقیقش، فقط، به نیمهی دوم قرن بیستم، به تاریخ بیست و پنجم فوریه ۱۹۵۶/ ۵ اسفند ۱۳۳۴_ سه سال پس از مرگ استالین(۱۹۵۳-۱۸۷۸م)_باز میگردد!!؟
خروشچف(۱۹۷۱-۱۸۹۴م)_جانشین استالین_در بیستمین کنگرهی حزب کمونیست شوروی در مسکو، این اصطلاح را، ضمن سخنرانی خود، در مورد استالین به کار برده است. خروشچف، در آن کنگره یادآور شد که، استالین، همه چیز را، بخاطر کیش شخصیت خویش، مشروط و محدود ساخته بود؛ در نتیجه، بیشترین فسادها، از آنجا برخاسته است.
بدین ترتیب، سلسلهی کمونیسم روسیهی شوروی نیز، پس از ۸ نفر، یا هشت خشت از دیوار کج آن_لنین، استالین، مالنکوف، خروشچف، برژنف، آندروپوف، چرنینکو، و گورباچف_ دیوارش فرو ریخت، و با عمری هفتاد و چهار ساله_از۱۹۱۷ تا ۱۹۹۱م_به بایگانی تاریخ پیوست!!؟
بیستمین کنگرهی حزب کمونیست شوروی ۱۹۵۶م
_استالین، همانند یک تزار سرخ!؟؟
قطعاتی برگزیده، از سخنرانی افشاگر جانشین استالین، نیکیتا خروشچف، میرساند که، عملا نیز، استالین به شیوهی یک تزار سرخ، با تمام طول صدارت عظمایش در شوروی، از سال ۱۹۲۴ تا زمان مرگش۱۹۵۳، دقیقاً ۲۹ سال، آن هم بیشتر همسان ایوان مخوف (۱۵۸۴-۱۵۳۰م)، عمل می کرده است!!؟
_گزینشی از افشاگری نیکیتا خروشچف،
دربارهی آیین کیش شخصیت استالین
اینک، قطعاتی برگزیده از سخنرانی افشاگر خروشچف را، در کنگرهی بیستم حزب کمونیست اتحاد جماهیر شوروی، در سال ۱۹۵۶م/۱۳۳۴ه.ش در اینجا، نقل مینماییم.
در مقدمهی این سخنرانی آمده است که:
_”…اهمیت گزارش خروشچف، در این است که، بعنوان جانشین استالین… به فاصلهی کمتر از سه سال پس از مرگ استالین، مردی را که بیست و نه سال، بعنوان یک نابغهی بزرگ، “داهیهی عالم بشریت”، و رهبری استثنائی بر شوروی حکومت کرده، و در تبلیغات رسمی شوروی، مقامی برابر، و حتی برتر از مارکس و لنین، برای او قائل شده بودهاند، رسوا میسازد، و با دلیل و مدرک، جنایات و فجایع بیشماری را، به او نسبت می دهد…” ( بت شکسته: مترجم محمود مهرداد، انتشارات کتاب هفته، ۱۳۶۲، ص ۲۱۶)
خروچف، سخنرانی خود را، چنین آغاز می کند که:
۱)_”…رفقا! در گزارش کمیتهی مرکزی حزب، که به بیستمین کنگره تسلیم گردید، در بعضی از نطقهایی که، از طرف نمایندگان کنگره ایراد شد، و همچنین هنگام جلسات عمومی کمیتهی مرکزی حزب کمونیست اتحاد شوروی دربارهی “ستایش فردی” از استالین_کیش شخصیت_ و عواقب شوم آن، مطالبی بیان گردید…”( بت شکسته، ص ۲۱۹)
۲)_در صورتیکه”…ارتقاء و جلوه دادن یک فرد بصورت یک “انسان مافوق بشر“، و حائز خصوصیات خارق العاده، مانند یک خدا، غیر قابل قبول و دور از روح مارکسیسم و لنینیسم است. چنین فردی، ظاهرا همه چیز را می بیند و بجای همه فکر می کند، همه کاری را انجام می دهد، و لغزش پذیر نیست، این ایمان نسبت به یک فرد، بنحو اعجاب آوری نسبت به استالین، سالیان متمادی، در میان ما، تبلیغ و تقویت گردید…”( بت شکسته، ص ۲۱۹)
۳)_ “…آنچه که بدان علاقمندیم اینست که، بدانیم چگونه ستایش شخص استالین، منبع یک سلسله انحرافهای شدید، و وخیم، از اصول حزبی و دموکراسی حزب انقلابی گردید.
بعلت اینکه، همه، ظاهرا، تاکنون متوجه عواقب عملی ناشی از “ستایش فرد” نشده، و مضرات حاصل از نقص رهبری دسته جمعی حزب را، که در اثر تمرکز قدرت عظیم و بی حد و حصر در دست یکنفر_ استالین_ جمع میگردد، استنباط نکردهاند…“( بت شکسته، ص ۲۱۹)
۴)_در حالیکه “…متفکرین بنیانگذار مارکسیسم و لنینیسم، کلیهی تظاهرات مربوط به “ستایش فرد” را، شدیدا تقبیح نموده بودهاند…” (بت شکسته، ص ۲۱۹)
۵)_ چنانکه مارکس می گوید: “… موقعیکه انگلس و من، به جمعیت سرّی کمونیستها، ملحق شدیم، به این شرط بود که، از اساسنامهی جمعیت، هر چه که مربوط به پرستش خرافاتی مراجع قدرت( شخصیتها) باشد، حذف گردد…” (بت شکسته، ص ۲۲۰)
۶)_”…مارکسیسم، نقش رهبران طبقهی کارگر را، در ادارهی نهضتهای آزادی بخش انقلابی، انکار نمی کند…ولی، شدیدا با تظاهرات مبنی بر ستایش فرد مخالف است، و بیرحمانه، بر علیه افکار … دربارهی نقش برجستهی یک قهرمان، در مقابل عامه ی مردم، و یا مجاهدت برای تراشیدن قهرمانی در رأس تودههای مردم، و ملت، مبارزه مینماید…” ( بت شکسته، ص ۲۲۰)
۷)_”…لنین، خود، میگفت: کسی میتواند قدرت را، بدست گیرد، و آنرا حفظ نماید، که به ملت معتقد باشد، و از چشمهی نیروی مولد زندهی ملت بنوشد… و تاکید مینمود که، اصول اساسی ادارهی حزب، بایستی متکی بر شرایط “ادارهی دسته جمعی“، باشد_و نه “فردی“!!…” ( بت شکسته، ص ۲۲۱)
۸)_ ولی سوکمندانه “…استالین، در دوران حیاتش، بهیچوجه رهبری و کار دسته جمعی را قبول نداشت، و زور و خشونت را، نه تنها در مورد آنچه که مخالف او بود، اعمال میداشت، بلکه در مورد هر چه که، به عقل هوسران و مستبد وی، با افکارش تعارض داشت نیز، اعمال مینمود. استالین، از راه اقناع، با توضیحات و همکاری صبورانه با مردم، عمل نمیکرد؛ بلکه، افکار خود را بر دیگران تحمیل میکرد، و اطاعت محض سایرین را، از عقاید خود، خواستار میشد…” ( بت شکسته، ص ۲۲۴)
_ گفتگوی استالین و مادرش؟!
حدود سال ۱۹۳۵م/۱۳۱۴ه.ش، وضع بیماری و جسمانی مادر استالین، چنان بد شده بود که، تصور میرفت، هر لحظه ممکن است، چشم از جهان فرو بندد. از اینرو، استالین، برای آخرین بار، به دیدار مادرش رفت. بین آنان، سخنانی رد و بدل شد، که از جمله:
_”…مادرش از او پرسید:
_ ژوزف، تو حالا دقیقا، چه کاره هستی؟!
در حالیکه، عکسهای استالین، در هر کوچه و خیابانی، در معرض دید همگان بود، به زحمت ممکن بود، او نداند که، پسرش چه کاره شده است. مادر استالین، با این سوال، فقط می خواست پسرش، کمی خودستایی کند. و استالین، دقیقا همین کار را کرد و، گفت:
_ مادر، آیا تزار را، به خاطر داری؟!
خب، من هم، مثل یک تزار هستم!!؟…”
( ادوارد راژینسکی: نخستین زندگینامه استالین، ترجمهی دکتر مهوش غلامی، انتشارات اطلاعات ۱۳۷۶، ص ۴۴)
این گفتگو، که مربوط به سال ۱۹۳۵م/ ۱۳۱۴ه.ش است، دقیقا نشان میدهد که، استالین از همان اوایل_حتی پیش از شرکت در جنگ جهانی دوم_ به خوبی میدانسته است، که چه کاره است، و در قدرت، فقط اتکاء به خویشتن دارد، و همانند یک تزار در امپراتوری روسیه، به سخنان این و آن وقعی نمینهد، و تمام جار و جنجالش دربارهی سوسیالیسم، مارکسیسم و لنینیسم بهانهئی بیش نبوده است، جز آنکه، به شیوهی ماکیاولیستها، همه را، وسیلهئی برای توجیه هدف دیکتاتوری خویش، بکار گیرد.
از جمله القابی که به استالین دادهاند، “تزار سرخ” است که، دقیقا، همین پاسخ او به مادرش گویای این واقعیت است که او خود نیز، خویشتن را، یک تزار سرخ میپنداشته است!
_ ترجمهی اثری تازه با اشاراتی ارزنده به “کیش شخصیت” استالین
در نخستین باری که در سایت خط چهارم، دربارهی کیش شخصیت استالین سخن رفته است_ ۵ مرداد ۱۴۰۰/۲۷ جولای ۲۰۲۱، همین گفتار شمارهی۲۱۴ _استناد ما، بیشتر مبتنی بر ترجمهی کتاب ارزندهی “بت شکسته”، بوده است. بت شکسته نخستین بار در سال ۱۳۶۲ه.ش، ترجمه اش به فارسی انتشار یافته است. لکن، اثر جدیدتری که در سال ۱۳۹۹ه.ش، ترجمهی ارزنده اش به فارسی منتشر شده است_ “ادبیات دیکتاتور”_ یعنی ۳۷ سال بعد از “بت شکسته”، مطالب ارزندهی تازه تری را، دربارهی افشای “کیش شخصیت” استالین بوسیلهی خروشچف در سال (۱۹۵۶/ ۱۳۳۴ه.ش) بدست میدهد، که مهمترین آن عبارت از نکتههای زیر است:
۱)_“خروشچف که…مشتاق بود_پس از استالین_ به سلطهاش بر شوروی تداوم بخشد، در ابتدا ریاکارانه، به متون و شخصیت سلفش(استالین) ادای احترام می نمود. اما این رفتار او دیری نپایید!!؟
خروشچف، که دو دهه در حمام خونی که رئیس دمدمی مزاجش(استالین) به راه انداخته بود، به سر برده بود، دیگر از آنهمه دروغ خسته شد، یا حداقل از دروغهای استالین خسته شده بود. سه سال بعد از مرگ استالین، در ۲۵ فوریه ۱۹۵۶، از جایگاه اختصاصی در بیستمین گنگرهی حزب، اولین کنگره پس از مرگ استالین، ایستاد و مهمترین سخنرانی محرمانه و افشاگر عمرش را ایراد کرد.” (ادبیات دیکتاتور، دنیل کالدر، ترجمهی ارزندهی زرین فنائیان، انتشارات کتاب پارسه، ۱۳۹۹، ص۱۸۰)
۲)_“در کیش شخصیت و پیامدهای آن، خروشچف، مرد خدا(استالین) را در مقابل مخاطبانی، بالغ بر ۱۵۰۰ نفر از نمایندگانی از سراسر اتحاد جماهیر شوروی، و توابع اروپای شرقی اش، محکوم کرد.
خروشچف، در مقابل سالنی مملو از استالینیست های شناخته شده، مردانی که دهه ها را به تشویق رهبر بزرگ(استالین) گذرانده بودند، و کتابهایش را از برکرده، و از بر خوانده بودنده اند، ایستاد و از ظلم و ستمی که استالین روا داشته بود، بی پروا، انتقاد کرد.” (ادبیات دیکتاتور، ص ۱۸۰)
۳)_“خروشچف، برای حمایت از صحبت هایش، از وصیت نامهی لنین دربارهی استالین که سال ها ممنوع شده بود، کمک گرفت که در آن، دربارهی استالین هشدار و اخطار داده بود.
سپس خروشچف برای مقامات اتحاد جماهیر شوروی، مثال هایی آورد که چرا لنین دربارهی اخطار علیه استالین حق داشته است، مثال هایی از: کشتار بزرگ دههی ۱۹۳۰(تصفیه ی بزرگ) که طی آن بسیاری از افراد اصلی حزب کشته شدند گرفته، تا اخراج بسیاری از قومیت ها، تا پاکسازی خونین در ارتش سرخ، تا اشتباهات اولیهی استالین در گرفتن تصمیمات اساسی در دوران جنگ، که می رفت فاجعهئی را به بار بیاورد!!؟”( ادبیات دیکتاتور، ص ۱۸۱)
۴)_“خروشچف، تنها به شخص استالین حمله نکرد. بلکه او احساس کرد که، مجبور است نوشته های استالین، آن رهبر قدرتمند (خود خدا بین) را نیز، محکوم کند…”
خروشچف دربارهی زندگینامهی رسمی استالین گفت:
“… این کتاب بیان غیر اخلاقی ترین، چاپلوسی هاست، مثالی از تبدیل افراد عادی به شخصی خداگونه، تبدیل او به دانایی مصون از خطا، برترین رهبر، والا ترین استراتژیست، در تمام اعصار و ملت هاست. هیچ کلام دیگری نمی توان یافت که این چنین استالین را به اوج رسانده باشد.”( ادبیات دیکتاتور، ص ۱۸۱)
۵)_ “خروشچف از تملق انگیزی که کتاب را پر کرده است انتقاد، و اضافه می کند، خود استالین آن را تایید و ویرایش کرده، و به نسخهی اولیهی آن، با دستخط خودش، خودستایی افزوده بود. خروشچف استالین را به خاطر بازنویسی تاریخ به منظور نشستن در جایگاه نویسنده ی دوره ی خلاصه تحقیر می کند، و سپس نظر واقعی اش را دربارهی کتاب می گوید که، پیش ترها با زبانی چرب و نرم از آن تمجید کرده بود:
_” آیا این کتاب انعکاس دهندهی تلاش های حزب برای سوسیالیستی نمودن کشور، ساخت جامعهئی سوسیالیستی، صنعتی شدن، و اشتراکی نمودن کشور، و دیگر قدم هایی است که حزب، مستقیم و مستحکم برداشته تا مسیری که لنین طراحی کرده دنبال کند؟؟! این کتاب کلا، دربارهی استالین است، دربارهی سخنرانی های او، دربارهی گزارش های او، همه چیز بدون استثنا، به استالین گره خورده است!!؟
و آن گاه که استالین ادعا می کند خودش دورهی خلاصه را نوشته است، حداقل جای تعجب بسیار دارد!!؟ آیا یک معتقد راستین به مارکسیست_ لنینیست می تواند مانند استالین، اینگونه دربارهی خود بنویسد، و تا این حد خودستایی کند؟؟!
برای خروشچف تنها حمله به شخص استالین کافی نبود، باید اعتبار متون مقدس استالینیستی را نیز زیر سئوال می برد!!؟”(ادبیات دیکتاتور، ص ۱۸۲)
۶)_افشاگری خروشچف دربارهی اینهمه وارونگی و نفاق استالین، به حدی شدید بود که موجی از شوک در کنگره پدید آورد که : “بعضی از نمایندگان، همان جا در سالن، سکته کردند!!!؟”( ادبیات دیکتاتور، ص ۱۸۲)
۷)_خروشچف نسخه هایی از نطق خود را، برای احزاب رسمی کمونیست شوروی و خارج از شوروی، ارسال داشت، تا آنها نیز از وقایع درون کنگره، مطلع گردند، و بنا به صلاحدید خویش، آرام آرام به افشاگری بپردازند. این عمل نعمتی برای امریکا بود. زیرا حزب کمونیست امریکا که رسمیت داشت و آزاد بود ترجمهی دقیق انگلیسی نطق خروشچف را، در شمارهی ویژهی خبرنامهی خود منتشر ساخت. در نتیجه امریکا، بطور استثنایی در جهان آزاد_ دشمن شمارهی یک شوروی_ نخستین کشوری بود که بر این رسوایی بزرگ، بدون زحمت فرستادن جاسوس و خبر چین اطلاع حاصل نمود!!!؟
۸)_ از آنجا که خودکامگی، با استالین و سقوط او، از مقام _نعوذ بالله_ خود-خدا بینی، پایان نیافته بوده است، بنا به نگارش کتاب ارزندهی ادبیات دیکتاتور:
” اما دوران … کیش شخصیت، با مرگ استالین به سر نیامده بود. با فاصلهئی نه چندان زیاد از شوروی، در شرق، هیولای تازه ای سینه خیز به سوی پکن_پایتخت چین کمونیست_ می آمد تا متولد شود: “صدر مائو” ( منظور مائو تسه تونگ است، رهبر زردهای سرخ در چین کمونیست؛ که او را نیز به مقام شبه خدایی رساندند….).”( ادبیات دیکتاتور، ص ۱۸۲)
البته امروزه در چین، مائو نیز از مقام خود، فرو در کشیده شده است!!؟
۹)_خِمِرهای سرخ_ خِمِر بر وزن زِبِل و کِسِل_تندروترین، افراطیترین و فاجعه آفرین ترین گروه تروریستی کمونیست جهان است که تاریخ، تاکنون به خود دیده است. گویا بیماری خود-خدا بینی، یک بیماری مسری است، که پس از چین و ویتنام، دامن خمرها بویژه پُل پوت(۱۹۹۸-۱۹۲۵م)خدای خود خواندهی آنان را فرا گرفته بود.
پل پوت، رئیس خمرهای سرخ از نظر ادعا، شاید حتی بیشتر از مائو تسه تونگ مدعی بود؛ اما از نظر کمیت و کیفیت، قیاس این دو نفر، بیشتر به قیاس فیل و فنجان شبیه است. پل پوت کجا و مائو کجا؟؟! پل پوت، چون موشی ریقینه در برابر مائو، چون فیلی غول آسا از نظر کمیت و کیفیت بود.
پل پوت در سال ۱۹۷۵میلادی/ ۱۳۵۴ه.ش، شهر پنوم پن، پایتخت کامبوج را اشغال نمود، و در طول چهار سال، یعنی تا سال ۱۹۷۹، بالغ بر دو میلیون نفر، حدود یک سوم از جمعیت کامبوج را قتل عام کرد. از بقایای جمجمه ها و استخوانهای مقتولین، موزه ای ترتیب داده اند، که کم و بیش در جهان بی نظیر است.
سر انجام ویتنام، که خود کمونیست بود، برای حفظ آبروی کمونیسم به کامبوج حمله کرد، و پل پوت را گرفته، طبق قانون حقوق بشر به حبس ابد محکوم نمودند؛ ولی با مرگ زودرس پل پوت در زندان، دوران ابدیت زندان پل پوت، به سرعت به پایان رسید!!؟
از گفتنیها، دربارهی سلاخ صفتی ضد فرهنگ بشری پل پوتها، این روایت است که، ماموران ناشناس پل پوتها در خیابانها میگشتند، و از رهگذران میپرسیدند:
_آقا/ خانم، شما یک خودکار دارید؟ می خواهم یک آدرس بنویسم.
و اگر آن شکار قربانی، اتفاقا، خودکاری در جیب داشت و در می آورد، که برای استفاده به آنها عرضه کند، او را درجا ترور می کردند؛ که این خوک کثیف هم یک بورژوای تحصیلکرده است. یعنی یک ضد انقلاب است!؟؟(رک به: کانال تلگرام فردا شدن امروز، گفتار شمارهی ۱۳۰، که به تفصیل دربارهی خمرهای سرخ نگاشته شده است، و اطلاعات خود را دربارهی این فاجعهی بشری تکمیل فرمایید.)
۱۰)_احتمالی نه چندان ضعیف داده می شود، که اسد الله علم(۱۳۵۷-۱۲۹۸ه.ش/۱۹۷۸-۱۹۱۹م)، تحت تاثیر این افشاگری و سقوط خدای کمونیسم، یعنی استالین، در خاطرات خود، کم و بیش روشی، چون خروشچف را، در پیش گرفته است، و بنا به مثل مشهور، “شریک دزد و رفیق قافله”، “یکی به نعل و یکی به میخ” زده است، و گزارشهایی را نوشته است که امروزه، بسیاری دست بر روی آن نکات گذارده اند و احساس کرده اند که، اسدالله علم، قصد داشته است بدین ترتیب در عین چاکری ظاهری خود، نسبت به تاریخ، دست کم خیانت نورزد، و مطالبی را بنگارد که نشان دهد پهلوی دوم نیز، از خود برتر بینی مطلق بیشتر از خودکامگان بر خوردار بوده است، والا چرا باید، وصیت کند که خاطراتش، تا سالها پس از مرگش نباید منتشر شود؟؟!
_یادکرد “کیش شخصیت”، در کلام مجید
همانطور که در بالا اشاره رفت، “کیش شخصیت“، آئینی بسیار کهن، با عنوانی بسیار جدید است. کلام مجید ابراز کیش شخصیت را، به فرعون نسبت میدهد که، گفته است انا ربکم الاعلی (من برترین پروردگار شما هستم- کلام مجید: سورهی النازعات=۷۹/ آ۲۴) پارهئی از مفسران و مورخان معتقدند که، این فرعون ذکر شده در کلام مجید، چون مربوط به زمان حضرت موسی است، احتمالا اشاره به رامسس دوم (۸۹=۱۲۱۳-۱۳۰۲ق.م) دارد.
_بناپارتیسم، حرکت ضد انقلابی مشروطه خواهی
چرا، از جمهوری فعلی فرانسه، بعنوان “جمهوری پنجم” یاد میشود؟؟!
پاسخ کوتاه: زیرا، “جمهوری“، راهش هموار و یکراست نبوده است، بلکه، “استبداد“، و مشروطیت، به تناوب، با هم سر ستیز، و برد و، باخت داشتهاند. الاکلنگی بوده است که گاه این، و گاه آن دیگری، نقش برنده را، بازی میکرده است.
بدیگر سخن، با اندکی تفصیل بیشتر، انقلاب کبیر فرانسه، در پنجم ماه می ۱۷۸۹/ ۱۶ اردیبهشت۱۱۶۸ه.ش، در حقیقت، “انقلاب مشروطهخواهی“، علیه “استبداد سلطنتی” سنتی فرانسه، بوده است!!؟ لکن، چند سالی هنوز، از استقرار این انقلاب، در نگذشته بود که، هرج و مرج شدیدی، در فرانسه، آغاز شد!!؟ مجلس فرانسه، ناپلئون اول(۱۸۲۱-۱۷۶۹م) را، بعنوان یک ژنرال نظامی، انتخاب کرد، تا این هرج و مرج را، سرکوب نماید.
ناپلئون، در ماه عسل امپراتوری
ناپلئون، آمد که، به اصطلاح قاتق نانشان شود، ولی قاتل جانشان شد!!؟ #طعم_قدرت، کار خود را کرد، ناپلئون خود مدعی سلطنت، آن هم از نوع امپراتوری آن، گردید!!؟ تاجگذاری کرد، و در حقیقت، انقلاب دموکراتیک فرانسه را، سرکوب نمود!!؟ اما، چند سال بعد، شکست خورد، و با سر و پا، به سنت هلن به اسارت برده شد.
ناپلئون، ورشکسته به تقصیر، در جنگ با روسیه
از اینرو، در اصطلاح سیاسی بینالمللی، “بناپارتیسم“، بعنوان نهضت نظامی ضد انقلاب مشروطه خواهی، یا دموکراسی خواهی، در جهان متداول گردید.
در فرانسه، دوباره، پس از شکست ناپلئون اول، “جمهوری” بصورت موقت، مستقر گردید. اما، باز ناپلئون دوم_(۱۸۳۲-۱۸۱۱م) پسر ناپلئون اول_ از طرف سلطنت خواهان به پادشاهی برگزیده شد. ناپلئون دوم، در سال ۱۸۱۵م_ مدت کوتاهی از ۲۲ ژوئن تا ۷ جولای_ بعنوان یک کودکشاه، در سن چهار سالگی تاجگذاری کرد، و در هر حال باز، کوتاه مدتی “جمهوری” معلق گردید.
گوئیا فرانسویها، کمبود ویتامین ناپلئون داشته اند؛ شارل لویی ناپلئون بناپارت (۱۸۷۳-۱۸۰۸م)، یکی دیگر از افراد خاندان ناپلئون اول را، از سال ۱۸۴۹ تا ۱۸۵۲م، به ریاست جمهوری فرانسه، برگزیدند.
لکن، گویی بنا به روند بناپارتیسم_ به مثال مشهور،”تا سه نشه، بازی نشه“_ او خود را، به عنوان “ناپلئون سوم“، امپراتور فرانسه اعلام داشت، و از سال ۱۸۵۲ تا ۱۸۷۰م، مجموعا حدود ۱۸ سال، به امپراتوری خود ادامه داد.
حکومت ناپلئون سوم، آخرین حکومت سلطنتی تاریخ فرانسه بود، و پس از برکناریاش در سال ۱۸۷۰م، “جمهوری“، از آن پس تا به امروز، بعنوان حکومت رسمی، در فرانسه، بدون رقیب، ادامه یافته است.
_سقوط ناپلئون سوم
از ۱۸۵۲ تا ۱۸۷۰ میلادی
اشتباه بزرگ لوئی ناپلئون، مداخله نظامی در مکزیک بین سالهای ۱۸۶۲ تا ۱۸۶۷م بوده است. چرا که، نه فرانسه توان اقتصادی دخالت در امور آمریکای لاتین را داشت، و نه انگلستان، به فرانسه اجازه میداد، که وارد قلمرو نفوذ استعماریاش گردد!!؟
از اینرو انگلستان، با آلمان به صدراعظمی بیسمارک(۱۸۹۸-۱۸۱۵م) وارد مذاکره شد، و او را تشویق کرد که، به فرانسه، حمله بَرَد!!؟
ناپلئون سوم، در راه جنگ با آلمان بود، که دید یارانش، از او سرپیچی کرده، و سپاه را، خلع سلاح نمودهاند. و این، پایان کار امپراتوری سوم فرانسه بود. و فرانسه، بدین ترتیب، بدست آلمان شکست خورد.
پایان امپراتوری در فرانسه_لحظهی تسلیم شدن ناپلئون سوم (۱۸۷۳-۱۸۰۸م)، در سال ۱۸۷۰م، به ارتش آلمان!
_سران سوگند وفاداری خوردهی ارتش،
حفظ جان را، بر حفظ سوگند ترجیح میدهند!!؟
پشت کردن یاران نظامی سوگند خورده، و خلع سلاح شدن و تسلیم شدن ارتش فرانسه به آلمان، اعلام بیطرفی ارتش ایران_ارتش سوگند خورده به پهلوی دوم_در ۲۲ بهمن ۱۳۵۷/ ۱۱ فوریه ۱۹۷۹ را، به یاد میآورد، و بیاعتباری اینگونه سوگندهای وفاداری را، به امپراتوران حریص و جهانخواره آشکار میسازد. وقتی که پای حفظ جان در میان است، در تنازع برای بقاء، سلامت وجود، و زندگانی سوگندخواران، بهمراتب برای آنان، ارزش بیشتری، از وفاداری به سوگند جانکاهشان دارد!!؟
در کل، تجربهی تاریخی نشان داده است، که #بناپارتیسم، تلاشی مذبوحانه است. زیرا، احیانا ممکن است، مدت کوتاهی چون “کرمهای شب تاب” در تاریکیها بدرخشند، ولی دولتشان، “سخت مستعجل” است:
_”…شاه_احمدشاه_ مصمم است، تا هرچه زودتر، از ایران برود. رضاخان، همین که از طریق واحدهای نظامی، مراکز ایالات اصلی را، زیر تسلط خود، در آورد، میتواند، چه شاه بماند، چه برود، قدرت را بدست گیرد.
رضاخان، ممکن است “شهابی ثاقب“_ “شهاب زودگذر“، “کرم شب تاب، درخشان در تاریکی کنونی شب اوضاع ایران“، و “دولتی مستعجل“_ در افلاک ایران باشد!؟؟ اما، بعضی هم، او را نادر شاه تازهئی میدانند!؟؟(نادرشاه، خود، پادشاهی یک خشتی، آغازگر و پایان بخش سلسلهی افشاریه بوده است)…
رضاخان، ممکن است که “قهرمان ایران” باشد!؟؟” (سیروس غنی: ایران برآمدن رضاخان، ترجمهی حسن کامشاد، انتشارات نیلوفر، ۱۳۷۷، ص ۲۷۵)
باز هم ارجاع به ذهنیت تاریخی قهرمان پرست، و شاه همه کاره بین مردم ایران!!؟ وزیر مختار انگلستان در ایران، با در نظر گرفتن همهی احتمالات، دربارهی آیندهی شخص رضاخان، در ایران، میخواهد به وزیر امور خارجهی انگلیس، القاء کند که، رضاخان، چه موقت چه پایدار، چه یک نادر، چه یک بناپارت، با تشکیل سلسلهئی یک نفره، در هر حال با منافع فعلی ما در ایران، هماهنگ است، و ما باید، از او حمایت کنیم!!؟
سوکمندانه، همیشه، گروهی از خپلههای حقیر سیاسی، که عقلشان، کوتاهتر از عمرشان است، با وسایلی ناچیز، و قدرتی بسیار کمتر از ناچیز، میکوشند، که “روند تاریخ” را، یک تنه، به کام خود، فرا باز گردانند.
لکن، همواره، عرض خود میبرند و، زحمت ما میدارند! زیرا، تاریخ، روند خود را، ادامه میدهد، و این خپلههای حقیر کوته عمر سیاسی را، به زبالهدان خویش، فرو در میافکند!!
_شکست سوگند وفاداری به پهلوی اول
پدیدهی شکست سوگند وفاداری، به شخص فرمانده کل قوا، که در اعلام بیطرفی سران ارتش ۲۲ بهمن ۵۷ ، در دورهی پهلوی دوم روی داد، در دورهی پهلویها، اصولا، بیسابقه نبوده است.
اندکی قبل از استعفای پهلوی اول، و تن دادن به تبعید ناخواسته اش از ایران، این اتفاق_پیمان شکنی، نسبت به فرمانده کل قوا_ به شکل حتی حادتری نیز، روی داده است.
تیمسار سپهبد حسین آزموده(۱۳۷۷- ۱۲۸۵ه.ش) که نقش دادستانی در محاکمات مصدق، نواب صفوی و دکتر حسین فاطمی_همه قربانیان حاصل حکومت فردی_ را داشته است، در دورهی پناهندگیاش به پاریس، در مصاحبهئی در تاریخ ۲۴ مارس ۱۹۸۴/ ۴ فروردین ۱۳۶۳، با ضیاء صدقی، ابراز میدارد که:
_”… در جنگ جهانی دوم، وقتی قوای متفقین _به ویژه روس و انگلیس_ به ایران هجوم آوردند، ارتش ایران را غافلگیر کردند…
امرای آن روز ارتش، یک روز به سربازخانهها دستور دادند که، سربازهای وظیفه، مرخص بشوند. وقتی این دستور به موقع اجرا گذارده شد، رضاشاه به اندازهئی ناراحت شد، که آن امرای وقت را احضار کرد و قصد کرد که، یکی دوتایشان را خودش، با دست خودش، بکشد. حتی اسلحهاش را هم کشید، که چرا یک همچنین خیانت کرده اید؟! …
پس از استعفای رضا شاه، ارتش، خواهی نخواهی، از هم فرو پاشید…” (پروژهی تاریخ شفاهی ایران، به کوشش دکتر حبیب لاجوردی، انتشارات دانشگاه هاروارد، جلد اول، صص ۶_۵)
همین واقعه را، پژوهشگر گرامی، دکتر میلانی در “نگاهی به شاه“، با تفصیل بیشتری چنین روایت می نماید که:
_”… در سال ۱۹۴۱م/ ۱۳۲۰ه.ش، قبل از اتمام روز دوم جنگ، سران ارتش جلسهئی تشکیل دادند، و عملاً تصمیم به تسلیم گرفتند. وقتی رضاشاه، از تشکیل این جلسه خبردار شد، و دریافت امرای ارتش، بدون کسب اجازه، چنین جلسهئی تشکیل داده، و سربازان را از سربازخانهها به منزلها، و روستاهایشان باز پس فرستادهاند، سخت برآشفت.
تیمسار نخجوان را که از فرماندهان آن وقت ارتش بود، به دربار احضار کرد. …روایات گوناگون از فحشهای جانداری که رضاشاه، نصیب فرماندهاش کرد، و این ادعا که با عصای خود، به سر تیمسار بیچاره کوبیده بود، در متون و خاطرات مختلف آمده است.
این را هم نقل کردهاند که، در اوج خشم، رضاشاه نه تنها پاگون، و درجات تیمسار را، از لباس رسمیاش برکند، بلکه هفت تیر فرمانده وحشتزده را، از کمرش قاپید و قصد اعدام در جای نخجوان را داشت…”(عباس میلانی: نگاهی به شاه، انتشارات پرشین سیرکل، ۱۳۹۲، ص ۸۷)
_ارتشی، همیشه قائم به فرد!!؟
سپهبد آزموده، در مقدمهی مصاحبهی خود، به درستی دربارهی کیفیت نظام ارتش، مدیریت و سازمان آن، توضیح میدهد که:
_”… همیشه، کشور ما، قائم به یک فرد بوده، توجه میکنید! چه در زمان رضاشاه، و چه در زمان شاهنشاه آریامهر، کشور “قائم به فرد” بوده است!!؟؟…”(پروژهی تاریخ شفاهی ایران، مصاحبه با سپهبد آزموده، ص ۴)
منطقی و طبیعی است که، در هنگام بحرانها نیز ، مردمان، بیشتر علیه همان فرد میشورند، و اگر سوگند وفاداری به او خوردهاند نیز، سوگندهایشان را به آسانی فرو میشکنند، و حتی به تسلیم، تبعید، و قتل آن فرد نیز، همت میگمارند!!؟
این واقعهی بدفرجام، در مورد پهلوی اول، و شکست سوگند وفاداری سران ارتش نسبت به او، حتی پیش از استعفایش از سلطنت، اتفاق افتاده است، و پهلوی اول دیوانهوار از این تمرد، و بیوفایی سران ارتش نسبت به خود، خشمگین، و مصمم به انتقام از آنان می گردد!!؟
_دخالت پسر، در جلوگیری از انتقامجویی پدر
در تحقیق ارزندهی “نگاهی به شاه”، در مورد پیشگیری از انتقامجویی خونین رضاشاه، بوسیلهی پسرش، دکتر میلانی، چنین ادامه میدهد که:
_”…ولیعهد_پهلوی دوم_ در این صحنه حاضر و ناظر بود. و تا آن زمان، چیزی نگفته بود. اما، گویا پدر را از اعدام نخجوان، منصرف کرده بود…تیمسار نخجوان حتی ادعا کرده است که، او و دیگر فرماندهان، تنها بعد از مشورت با ولیعهد، و کسب اجازه از او، جلسهی کذایی را تشکیل دادند، و سربازان را، مرخص کردند.
اگر روایت نخجوان را بپذیریم، آنگاه باید گفت که، ولیعهد در عین اینکه می دانست خود در تصمیمات آن جلسهی بحثانگیز، نقشی اساسی داشته است، اجازه داد، پدرش، تیمسار بیچاره را، تحقیر و تهدید کند!؟ و تنها وقتی وارد کار شد، که احساس کرد، پدرش ممکن است، در لحظهی خشم جنون مانند خود، نخجوان را به قتل برساند! از اینرو، رضاشاه را متقاعد کرد که، به جای اعدام در جای تیمسار، دستور بازداشت و محاکمهی او را صادر کند.”(نگاهی به شاه، ص ۸۷)
_چرا عبرت نمیگیرند؟؟!
بنابر این روایات، و از نظر واقعیت تاریخی نیز، چون روزهای آخر سلطنت رضاشاه بوده است، و قرار بوده است که ولیعهد بجای پدر بنشیند، مسلم است که او، در تمام این جریانات حاضر و ناظر بوده است!!؟
پرسش اینجاست که پهلوی دوم، عملا و با چشم خود، نتیجهی اصرار به متکی ساختن ارتش به شخص فردی فرمانده کل قوا را، با نتیجهی بدفرجامش دیده است، و نیز، ملاحظه کرده است که، همهی سوگندهای وفاداری خوردن بهنگام شادیها و جشن ها، در روزهای بحران و سختی آزمایش ها، پشیزی نمیارزد. و هر کس به ملاحظات دیگری از جمله وطن پرستی و رعایت مصالح و منافع ملت، به آسانی ممکن است، بر خلاف فرد خودکامه ایی که بدو سوگند وفاداری خورده بوده است، بشورد، عصیان ورزد، و پیمان نامیمون خود را با او، در هم فرو شکند!!؟
اینجا، دیگر مورد ناپلئون سوم، و یاران سوگندشکنش در میان نیست، که احیانا، پهلوی دوم، با غروری ایرانی بگوید: آنها فرانسوی ها و اروپایی ها بودند، ایرانی ها که چنین نیستند.
و بویژه با تکیه کلامش که بارها به خارجیها گفته بود:
_شما، معنی و اهمیت “لفظ شاه!؟” را، برای ایرانیان نمیتوانید بفهمید. “شاه” برای آنان یک کلمهی جادویی است!؟؟
آنوقت با دیدن این که، این کلمهی جادویی، و طلسم شاه-پرستی به اصطلاح ایرانیان نیز، چه آسان در بحرانها فرو میشکند، و سوگند خوردگان به وفای عهد، چگونه “فرد“، یعنی پدرش را، رها کرده، و حتی بی اطلاع او، با فرمان تسلیم ارتش، و فرستادن سربازان، به خانههایشان، دشمن را، با ارتشی بدون سرباز روبرو ساخته اند؟؟!
آنوقت، چگونه ممکن است همین فرد، دوباره همان راه غلط پدر را، در اداره ی فرماندهی ارتش و متکی و شرطی ساختن آن، به شخص خود، از نو باز، آغاز کند؟؟! بدون آنکه، گویی هیچ اتفاق و تجربهئی قبلا برای او، روی نداده بوده است!!؟
مسلم است، که ارتشیان، پدرش را، بعنوان یک سرباز قدر قدرت ارتشی میشناختهاند، و بدو احترام می گذاردهاند!!؟ با اینوصف، او را بهنگام بحران رها کردند!!؟ آخر، در قدرت و هیبت، و تجربهی جنگی و نظامی، او کجا، و پدرش کجا؟؟!:
_جایی که، عقاب پر بریزد!؟ از پشهی لاغری، چه خیزد؟؟!
و اینها همه، بخاطر آن بوده است که، پهلوی دوم_در مکتب پدر_ مانند یک پادشاه نمادین مشروطیت و دموکراسی، همانند ملکهی انگلستان یا پادشاه سوئد و یا پادشاه اسپانیا تربیت نشده بودهاست!!؟ او ناچار، در همان سنت اتکاء به فرد در تاریخ سیاسی ایران، در خط عمودی #هرم_صفر_و_بینهایت_قدرت خودکامگی، تربیت شده، و همان راه را تا به آخر، با همه نتایج نافرخنده فرجامش پیموده است!!؟
_دوام جمهوری فرانسه، از ۱۸۷۰م تا امروز
خوشبختانه فرانسه، نبرد اهورایی و اهرمنی خود، در جنگ میان دموکراسی و استبداد را، در طول هشتاد و یک سال_ از ۱۷۸۹ تا ۱۸۷۰م_ با همهی افت و خیزها، و برد و باختهایش به سرانجام فتحی پایدار، فرا رسانید. بطوریکه برای فرانسه_و بطور کلی، برای آزادیخواهان جهان_طلسم بناپارتیسم، با سقوط ناپلئون سوم، در هم فرو شکست، و جمهوری پنجم فرانسه، دیگر از سال ۱۸۷۰م/ ۱۲۴۹ه.ش، تاکنون، همچنان، ادامه یافته است.
البته، فرانسه، همچنان دستخوش بحرانهای بزرگی شده است، مانند اشغال فرانسه بوسیلهی آلمان نازی، در جنگ جهانی دوم، و حکومت ویشی (۱۹۴۴-۱۹۴۰م)، حکومت فرانسوی همکار با نازیها!؟ و جنگهای رهاییبخش ضد استعماری در مستعمرات فرانسه، از جمله در ویتنام، و الجزایر!؟ و سر انجام، قیام شبه انقلاب_جنبش دانشجویی-کارگری_در طول چهار هفته ماه می تا ژوئن۱۹۶۸/ اردیبهشت و خرداد ۱۳۴۷، علیه ژنرال دو گل، و بحرانهای کوچکتر دیگری!؟
لکن دیگر، بحث ترجیح سلطنت بر جمهوریت، یا جمهوریت بر سلطنت، یا ترجیح استبداد بر آزادی و آزادی بر استبداد، در تاریخ فرانسه، در جمهوری پنجم، محلی از اعراب نیافته است.(دربارهی ژنرال دوگل و “بحران فرانسه“، و برداشت شبه سلطنتی از آن، در مطبوعات ایران عصر پهلوی دوم، رک به: خداوند دو کعبه، انتشارات عطایی، ۱۳۴۷، صص ۱۲۱-۸۲)
_مشروطه خواهی، و بناپارتیسم در انگلستان
در حقیقت، انگلستان، دوران پیکار آزادیخواهی خود را، با استبداد ریشهدارش، بسی طولانیتر از فرانسه، به سرانجام پیروزی، فرا رسانیده است. این پیکار، از سال ۱۲۱۵م/۵۹۴ه.ش، آغاز گردید. در این سال، منشور بزرگ، به نام لاتینی آن، و به زبان لاتین، تحت عنوان “مگنا چارتا” منتشر گردید. این منشور، پادشاه مستبد را، موظف میساخت، که تا حدودی، حقوق مردمان را، در برابر حق مطلق خویش، در نظر گیرد.
در مذهب کاتولیک، طلاق مجاز نیست، مگر به تشخیص و تجویز پاپ اعظم. هنری هشتم، بخاطر داشتن ولیعهد، خواستار طلاق همسرش بود، تا رسما، بتواند با همسر دیگری، بعنوان ملکهی انگلستان، و مادر ولیعهد آن، ازدواج نماید!!؟
از اینرو، از دوست و صدر اعظم خود، توماس مور (۱۵۳۵ -۱۴۷۸م) _ که زندگانی او را به نام “مردی برای تمام فصول“، به نمایش و فیلم در آوردهاند_ خواستار شد که، به رم برود و از پاپ، درخواست جواز طلاق همسرش را، بنماید.
توماس مور، که خود کاتولیکی متعصب بود، نخواست به خواست استبدادی هنری هشتم، پاسخ مثبت بدهد، و در برابرش، حتی، به بهای زندانی شدن ایستادگی نمود، و ناچار در این راه، سرش را نیز، از بدن جدا کردند.
هنری هشتم، از این پس، حتی مذهب کاتولیک را، در انگلستان سرکوب کرد، و ذوالریاستین گردید، یعنی هم خود پادشاه مطلق سیاسی، و هم پاپ اعظم انگلستان شد. این سمت، بمعنی رئیس کلیسای آنگلیکن در انگلستان، هنوز هم بر جاست.
از جمله ملکه کنونی انگلستان_که از نظر خویشتنداری، از دخالت در امور سیاسی، ضرب المثل است_با اینوصف از نظر مذهبی، رئیس کلیسای آنگلیکن، یعنی پاپ انگلستان، بشمار می رود!!؟ (رک به: کانال تلگرام فردا شدن امروز، گفتار شمارهی ۱۷۸)
بازی استبداد و آزادی_بناپارتیسم و دموکراسی، یا مشروطهخواهی_ از هنگام انتشار منشور بزرگ_ مگناچارتا سال ۱۲۱۵م_ بمدت هفتصد و بیست و یکسال تا سال ۱۹۳۶م، یعنی قرن ها، در انگلستان، به تناوب، به طول انجامیده است. آخرین مورد بازی مشروطهخواهی و ضد آن، در سال ۱۹۳۶م، بوسیلهی ادوارد هشتم(۱۹۷۲ -۱۸۹۴م) آغاز و پایان یافت.
شایستهی یادآوری است، ساده دلانی که آرزوی داشتن یک دموکراسی عرفی سکولار، همانند انگلستان، بدون دخالت پادشاه در امور سیاسی را داشته باشند، باید توجه کنند که ماه تابان دموکراسی انگلستان، یک دگر سوی تیرهی کلیسایی نیز، بهمراه دارد!؟
پادشاه انگلستان_چه مرد باشد، چه زن_ بعنوان رئیس کلیسای انگلستان، حق دارد در امور مربوط به کلیسا، همواره، دخالت ورزد. برای مثال، پذیرش دگرباشان جنسی بعنوان کشیش، و یا ورود زنان به زمرهی کشیشان، و یا راهبهها، و نیز، رنگین پوستان، که آیا کشیش انگلیسی میتواند سیاهپوست، سرخپوست، زرد پوست و مانند آن باشد، اینها، همه از مسائلی است که، در رویارویی با مطالبات جهانی، کلیسای کاتولیک، و کلیسای انگلستان، همچنان، درگیر آنند.
بدین ترتیب، ملاحظه میشود که پادشاه انگلستان، همچنان نیز، در مسائل بزرگ حقوق بشری، نظیر فمینیسم، و دگرباشان جنسی، چندان بیطرف هم، نیست. از اینروی #هنری_هشتم، اگر چه قرنهاست، که از نظر سیاسی مرده است، ولی، همچنان از آباء کلیسای آنگلیکن، بشمار میرود. او حتی، بعنوان نخستین بنیانگذار و رئیس کلیسای آنگلیکن، مورد تقدیر و احترام است.
_پهلوی دوم، و سپاه دین
زمانی که پهلوی دوم، در شور صدور عنوانهای انقلابی بود، با توجه به در اختیار داشتن وزارت اوقاف، و تولیت عظمی آستان قدس رضوی، و در آمد هنگفت آن، میلش بدان جانب کشید، که سپاهی از دین درست کند، و بمعنی وسیع کلمه، غیر از ریاست سیاسی، ریاست مذهبی را نیز، بدست آورد؛ البته نه به تقلید از ملکهی انگلستان، و سپاه کشیشانش، بلکه، بیشتر همانند کهنالگوی ایرانی ذو الریاستینی_جمع ریاست دینی و سیاسیِ_ آن، یعنی اردشیر بابکان(۶۲=۲۴۲-۱۸۰م)!؟؟
مقدمات ابتدایی “سپاه دین” نیز فراهم شد، ولی خیلی زود_ از آنجا که پهلوی دوم، هیچگونه تحصیلات مذهبی حوزوی نداشت_ تیرش به هدف نخورد، و مشکلات تازه و مخالفتهای بیشتری از طرف مذهبیون را، برای خود دامن زد. و مسالهی تکلیف سپاه دین، خود از موضوعات خاصی است که، باید در آسیبشناسی انقلاب ایران، مورد توجه خاص قرار گیرد.
تشکیل سپاه دین، در شنبه اول آبان ۱۳۵۰/۲۳ اکتبر ۱۹۷۱_ در سال اعلام جشنهای شاهنشاهی_اعلام گردید.
روزنامهی اطلاعات، در همان تاریخ، شنبه اول آبان، در صفحهی اول خود، تشکیل سپاه دین را، بدین ترتیب اعلام نمود که:
_”…امسال ۵۰ نفر از فارغ التحصیلان مشمول دانشکدهی الهیات، به سپاه دین فرا خوانده شدند.
افراد سپاهی دین، ۸ هفته اول دروس نظامی، و ۱۶ هفته دروس تخصصی خواهند داشت.
سپاهیان پس از پایان خدمت آموزشی، از ” #لباس_روحانیت ” استفاده خواهند کرد…”
لطفا، برنامهی این سپاه دین را، از نظر کیمیت عددی دانشجویان، با طلبهها، و کیفیت مدت تحصیل آن، با برنامههای تحصیلی حوزههای تربیت طلبههای دینی مقایسه فرمایید: فقط ۱۶ هفته درس طلبگی، و سپس پوشیدن #لباس_روحانیت و بعد اعزام آنها، بعنوان روحانی، به روستاها، و مناطق مختلف کشور، برای هدایت مردمان به مذهب راستین اسلام!!!؟؟؟ اکنون مقایسه شود با سالهای سال، گاه بیش از ده تا پانزده سال، و حتی بیشتر، تحصیل علوم دینی در حوزههای مذهبی، تا طلبهها، بتوانند با “لباس روحانیت” و بطور مستقل، در اینجا و آنجا، حاضر شوند. مثل مشهور “قاشق سازی کاری نداره، میزنی تو سرش پهن میشه، کمی میکشیاش، دراز میشه، قاشق میشه”، بخوبی مقایسهی مدت تحصیلات اشانتیونی، یا قطره چکانی، برای کسب لباس روحانیت در سپاه دین، و سایهی سنگین طول مدت سالها تحصیلات، در حوزههای علمیهی قم، مشهد، اصفهان و نجف را، به تلخی، بعنوان قیاسی مع الفارق، خاطر نشان میسازد. و اینهمه، نمونهی دیگری است از #فرهنگ_اشانتیونی، یا قطره چکانی پهلویسم، مانند ۵هزار سپاهی دانش برای ۹۲هزار روستا در ایران!!؟ و ۵۰ نفر سپاهی دین، در برابر حدود بیش از ۲۰۰ هزار طلبه، برای سراسر ایران!!؟
برای گرفتن یک فوق دیپلم، در مثلا رشتهی حسابداری، دو سال پس از دیپلم، وقت لازم بوده است، ولی برای هدایت روحانی، و رهبری معنوی مردمان، در راه دین و صراط مستقیمشان، فقط ۱۶ هفته، از یکسال_ که دارای ۵۲ هفته است_ کافی بوده است؟؟؟!
_افراط و تفریط فاحش، در توجه پدر و پسر
نسبت به تربیت دینی طلبهها، و دانشجویان
مقایسهی توجه پدر و پسر، از پهلویها، و مسالهی دین و تحصیلات دینی، کاملا، جنبهی افراطی پدر، و تفریطی پسر را، آشکار میسازد. پهلوی اول، برای مجاز بودن لباس روحانیت، آزمایشی گران را اجباری ساخت، که اشخاصی که حتی ۷، ۸ ، یا ۱۰ سال تحصیل طلبگی کرده بودند، آزمایش شوند، در صورت قبول، در یک کمیسیون تشکیل شده از علمای بزرگ، بدانها “جواز عمامه“، داده شود. از جمله محمدتقی فلسفی(۸۰=۱۳۷۷-۱۲۸۷ه.ش/ ۱۹۹۸-۱۹۰۸م) واعظ مشهور را، که قبلا معمم شده بود، کمیسیون جواز عمامه پهلوی اول، او را رد کرد، و به او اجازه پوشیدن لباس روحانیت، و داشتن عمامه ندادند!؟ در صورتیکه فلسفی، بیش از هشت نه سال، قبلا تحصیل حوزوی کرده بوده است. فلسفی فقط بعد از شهریور ۱۳۲۰ و تبعید پهلوی اول از ایران، توانست دوباره، عمامه به سر بگذارد، و لباس روحانیت بپوشد.
سلب لباس روحانیت از فلسفی، خود یکی از بزرگترین دشمنیهای متقابل میان روحانیت و پهلویها را در طول دو نسل، تا سقوط سلطنت، و حتی بعد از آن دامن زد، و ادامه یافت، که شرح تراژدی آن، خود به پژوهشی مستقل نیازمند است.
و تو خود، حدیث مفصل چراییهای انقلاب را، بخوان از این مجمل!!؟
از اسناد ارزندهی تاریخی در بایگانی موسسه مطالعات تاریخ معاصر
و نکتهی بسیار جالبتر، در ذکر اعلام “سپاه دین“، آن هم درست در سال اعلام جشنهای شاهنشاهی، آنست که این جشنها در سال ۱۳۵۰، در طول چهار روز از ۲۰ تا ۲۴ مهرماه، برگزار شد. آنگاه درست، حدود یکهفته بعد، شنبه، اول آبان همان سال، فرمان تشکیل “سپاه دین“، صادر شده است. لکن، هنگامی که از شمار اصول نوزدهگانهی انقلاب شاه و مردم یاد میشود، مثلا از سپاه دانش، سپاه بهداشت، و سپاه ترویج و آبادانی و مانند آن، هیچگونه نامی از “سپاه دین” را، در آن میان نمیتوان باز یافت، و در یادکردهای بعدی از اصول انقلاب، نام #سپاه_دین، بکلی حذف و سانسور شده است. در میان احتمالات مختلفی، که از سانسور و سکوت اضطراری، دربارهی خودداری از ذکر سپاه دین میتوان یاد آور شد، یکی این است که، اعلام سپاه دین، در حکم یکی از کلیدهای انفجار انقلاب ایران بشمار میرود.
اعلام سپاه دین، مثلث رویارویی گروههای مخالف با شاه را، تقویت نموده، به کمال رسانید. توضیح آنکه، جبهههای تند روی چریکهای مارکسیست ضد شاه، پس از اعلام سپاه دین، با زشتترین دشنام وارهها، از آن یاد نمودهاند، بدین تعبیر که: باز هم، شاهنشاه، دسانتری انقلابی جدیدی(اسهال خونی انقلاب جدیدی) ابراز فرمودهاند!!؟
تندروان دینی، از جمله فداییان اسلام، یادآور شدند که: او فکر میکند که کیست؟؟!، ذوالریاستین است؟؟! هم، در راس قدرت سیاسی، و هم مذهبی قرار گرفته است؟؟! و نعوذ بالله، فرستاده حضرت موعود اعظم است؟؟!!
_نقدی از سپاه دین
در مورد سپاه دین، یکی از استادان دانشکدهی الهیات، که بمنظور سخنرانی و تدریس برای سپاهیان برگزیدهی دین دعوت شده بود، تعریف میکند که، پس از ورود به کلاس، و نشستن پشت میز تدریس رو به دانشجویان کرده و پرسیدم:
_ در میان شما کسی هست که، یک روضهی حضرت عباس(ع) بلد باشد، و برای ما بخواند؟ و یا روضهی حضرت علی اکبر(ع) چطور؟
دانشجویان با همهمه و خنده و شوخی گفتند:
_استاد، ما تا کنون درس روضه خوانی نخوانده ایم، ان شاء الله، یا شما به ما یاد میدهید یا استادان دیگر.
اما، در این میان، یکی دیگر از دانشجویان، با احترام و تا حدی هم، جدی پرسید که:
_ استاد، کار سپاه دین روضه خوانی است یا جهاد است؟! یعنی، ما، باید برویم در دهات، برای مردم روضه بخوانیم؟ یا با دشمنان اسلام، و بویژه تشیع، در جبهههای جنگ، با ایثار خونمان به جهاد مبادرت ورزیم؟؟! و، و، و.
از این قبیل گفتهها، بزودی کار سپاه دین، به مسخره و تعطیل کشانده شد، و اندک اندک سعی کردند که، حتی نام آن را هم، اصلا نبرند، و دربارهی آن اظهار نظر نکنند!!؟
لکن همین هیاهوها، دربارهی سپاه دین، بسیار در جبههبندی گروهها و اخذ تصمیم نهایی آنها، برای انقلاب، موثر بوده است که، نیازمند پژوهشهای بیشتر است. البته در داخل هر یک از این جبهههای ستیزندهی سهگانه، افراط و تفریط، و مخالفت با یکدیگر نیز وجود داشته است. مانند آنکه، گروهی را که پهلوی دوم، نام مارکسیستهای اسلامی بدان داد، آنان خود را، مجاهدین خواندند، و فدائیان اسلام و دیگران، آنها را منافقین نامیدند!؟؟ و، و، و.
در مجموع، مطالعات مذهبی مخالف صدور انقلابی تشکیل سپاه دین، بیان داشت که کسی که اموال دینی، اوقاف و تولیت آستان مقدس قدس رضوی را، مصادره کرده است، یک غاصب است؛ این غصبها، مشروعیتی به او نمیدهد که، حتی برای اسلام و تشیع بخواهد یک سپاه جهادی دین هم، تشکیل بدهد!؟؟
پهلوی دوم، جبههی ستیزنده، و آشتی ناپذیر خود را نیز، با بیان این که، اینان که با انقلاب شاه و مردم مخالفت میکنند، متحدان ارتجاع سرخ و سیاه اند، آشکارا، آغاز نمود!!؟
با این بیان تند شاه، صحنهی نبرد، کامل گشت، و اوضاع بجایی رسید که، دیگر از صلح و آشتی و، همزیستی، کسی نمیتوانست، سخنی به میان آورد!!؟
_ طرح سه فرضیه، برای حل بحران ایران!؟:
جنگ داخلی، کودتا، و انقلاب مردمی؟!
در نتیجهی شدت گرفتن رویارویی #پهلوی_دوم با مخالفان، نظریه پردازان، به این نتیجه رسیدند که، مسالهی حکومت ایران با مخالفان را، یکی از سه رویداد میتواند به پایان رساند:
۱)_ جنگ داخلی خونبار!؟
۲)_ کودتا و سرکوبی بیرحمانهی مخالفان!؟
۳)_ انقلاب مردمی تودهها!؟
اعلام بیطرفی ارتش، در تاریخ ۲۲ بهمن۱۳۵۷، و بازگشت نظامیان از خیابان به پادگانها، مسالهی جنگ و کودتا را، یکسره، از صفحهی شطرنج رویاروییها، فرا برچید. پس اینچنین شد که فقط، تنها انقلاب، یکه تاز حل بحران میان شاه و ملت گردید!!؟
توجه بدین ریزه کاریها و تحولات، دست کم در مورد انقلاب_ برخلاف نظر بچگانهی بسیاری از مخالفان انقلاب_ نشان میدهد که، مردم، واقعا، خوشی زیر دلشان نزده بود، که انقلاب کنند!؟؟ بلکه، فشارهای فوق طاقتشان، سر انجام به انفجارشان انجامید!!؟
اعلامیهی بیطرفی ارتش شاهنشاهی ایران، در ۲۲ بهمن ۵۷
_قضیهی ادوارد هشتم؟؟!:
پایان پیکار دموکراسی و استبداد در انگلستان
ماجرای این جنگ و صلح کوچک، که آغازگر و پایانبخش آن، به نام ادوارد هشتم سکه خورده است را، ما در سایت خط چهارم، گفتار شمارهی ۱۹۶، تحت عنوان “طعم قدرت“_ همچنین در کانال تلگرام فردا شدن امروز، گفتار شمارهی ۱۷۸_نسبتا به تفصیل، فرو در نگاشتهایم. با اجازهی خوانندگان گرامی، مختصری از آن گفتار را، در اینجا، عینا نقل مینماییم:
_”…هنگامی که، از کمیابی و نادر بودن فرصت امکان خود-خواسته، و داوطلبانه، بر استعفای از قدرت، سخن به میان آید، امکان دارد، که به ذهن پارهئی از خوانندگان گرامی، خطور کند که پس، درباره ادوارد هشتم چه میگویید که، خود-خواسته از پادشاهی انگلستان، استعفا نمود؟؟!
ادوارد هشتم(۱۹۷۲ -۱۸۹۴م) _دوک وینزور بعدی_ در حقیقت، از “قدرت”، کناره نگرفت؛ بلکه از “بی قدرتی” استعفا نمود!؟
هیتلر در سال ۱۹۳۳م، به صدر اعظمی آلمان انتخاب گردید. ادوارد هشتم، احیانا، در دوره ی ولیعهدی یا آغاز سلطنت خود، در جایی، از سخنان هیتلر، تمجید یا تایید نموده بود؟! به او اخطار کردند که، پادشاهان انگلستان، نماد وحدت ملی مردم بریتانیای کبیر اند! بنابر این، پادشاه نمیتواند، از کسی طرفداری کند، که در کشور ما، مخالفان بسیاری دارد. این نوعی وحدت شکنی، در نماد سلطنت است!!؟
افزون بر این، ادوارد، عاشق بانویی به نام والیس سیمپسون(۱۹۸۶-۱۸۹۶م) گردید. و رسما، ابراز تمایل، به ازدواج با او نمود. این بانو، امریکایی بود، از خاندان سلطنتی بشمار نمیرفت، و افزون بر این، مطلقه بود. حتی او، نه یکبار، بلکه قبلا، دوبار با مردانی عادی، ازدواج نموده، و طلاق گرفته بودهاست. و این امر، بزرگترین سنتشکنی، در نظام سلطنتی انگلستان، در طول تاریخ آن، بشمار میرفته است. و باز، مورد مخالفت شدید، واقع گردید.
ادوارد نیز، با صراحت تمام، ابراز داشت، هنگامی که من، به عنوان پادشاه انگلستان، حق نداشته باشم، مانند یک شخص عادی، اظهار عقیدهی شخصی، دربارهی کسی یا چیزی بکنم، و افزون بر این، چون پادشاه انگلستانم، نتوانم مانند یک فرد عادی، با زن دلخواه خود، ازدواج نمایم؛ من چنین مقامی را نمیخواهم، و عدمش را، به، ز وجودش میپندارم!!؟ و بدین ترتیب، ادوارد هشتم، برای همیشه، از سلطنت کناره گرفت. …”
یادآوری: ادوارد هشتم، به احتمال قوی میدانسته است، و احیانا نیز، میتوانسته است، بعنوان رئیس کلیسای انگلستان، در حین سلطنت_همانند هنری هشتم_ خود، با فرمانی مسالهی ناجور بودن، و مکروه بودن ازدواجش را، با زن دلخواهش حل نماید!؟ اما، در این باره اقدامی نکرده است. این مقدمه، ما را، به یقین نزدیک میسازد، که درد اصلی ادوارد هشتم، همان خنثی بودن شخصیت سیاسیاش، در جامهی سلطنت انگلستان بوده است. او نمیتوانسته است که، از ابراز عقیده در موارد مختلف سیاسی، خودداری ورزد. چون، ریاست مذهبیاش، این مشکل سیاسی او را نمیتوانسته است حل نماید؛ ناچار، استعفا از سلطنت را ترجیح میدهد، تا خودش باشد، شاه نباشد، و ابراز عقیده کند؛ و نه آنکه شاه باشد، و همانند آدمکی چون یک ربوت، بی اظهار عقیده، زندگی نماید!!؟
از آن هنگام، بدینسوی است که، سلطنت انگلستان، بصورت یک مشروطهی واقعی در آمده است، و پادشاه آن، که امروز ملکهی انگلستان است، واقعا بعنوان یک پادشاه نمادین، بدون دخالت در هیچ امر سیاسی و فرهنگی انگلستان، در قصر خود روزگار میگذراند.
ادوارد هشتم، و همسرش دوشس، والیس سیمپسون
_کیش شخصیت در آلمان نازی، نا نازی!؟؟
رسواترین “کیش شخصیت“، بوسیلهی هیتلر در آلمان نازی، رسما از ۱۹۳۳ تا ۱۹۴۵م، بطول انجامید، آن هم تنها با یک شخصیت. هیتلر، به تنهایی آغازگر، و با خودکشیاش پایان بخش تکنفره کیش شخصیت نازیسم، در قرن بیستم بشمار میرود.
_آغاز پدیدهی بناپارتیسم، در کودتای ۱۲۹۹ه.ش
در فرمان “من حکم میکنم!…”
بنابر مشهور رضاخان، سردار سپه، در زمان سلطنت احمد شاه قاجار در سال ۱۲۹۹ه.ش/۱۹۲۱م کودتای نظامی کرد، و اعلام وجود، و در اختیار گرفتن قدرت مطلق را، با اعلام”من حکم میکنم!” ابراز داشت. در صورتیکه بخش مهمی از آرمان، یا بگوییم ایدئولوژی مشروطیت، و انقلاب عملی آن، از جمله بدین جهت بود که، دیگر کسی، یارای آنرا نداشته باشد، که بعنوان یک فرمانروای مستبد، و خودکامه، به تنهایی بگوید:
_”من، حکم میکنم!!؟”
ولی، رضاخان این کار را کرد. و همین ترجیع بندِ “#من_حکم_میکنم” او، از دوران سردار سپهی به دوران سلطنتش نیز، انتقال یافت. درست یا نادرست، به حق یا به ناحق، خوب یا بد، رضاشاه، یک #پادشاه_مشروطه نبود!!؟ یعنی، تجسم تحقق قانون اساسی مشروطهی ایران را، با خود همراه نداشت!!؟ بلکه، او مصداقی دیگر، از پدیدهی بناپارتیسم در نهضت آزادیخواهی مشروطیت ایران بود، و سوکمندانه نیز، آخرین مصداق پدیدهی بناپارتیسم ایران به شمار نمیرود. چون پسرش_ پهلوی دوم_ رسما، بناپارتیسم را، در ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ه.ش/ ۱۹۵۳م، به کمال قدرت، با کودتایی تحقق بخشید.
دربارهی متغیرها، و ثابتها در شخصیت رضاشاه، میتوان با قاطعیت بیان کرد که، تنها، صفتی که تا هنگام استعفاء و تبعیدش از ایران، در او ثابت ماند، و هرگز تغییر نکرد، همان فرمان قاطع من حکم می کنمش بود!
او همواره، تنها کسی بود که در ایران فقط حکم می کرد، و دیگران نیز، ناچار، فقط میبایستی اطاعت کنند. و الا،…؟؟؟!
آری، روزگار عجیبی است نازنین!؟؟: چون، برخی همیشه دوست دارند که، ارباب بردگان خود باشند!؟؟ و سوکمندانه، بسیاری نیز، دوست دارند که، همچنان، بردهی اربابان خود، باقی بمانند!!؟؟؟
_صدور فرمان حکم می کنم!؟؟
و واکنش در برابر مخالفت با آن
پهلوی اول، در همان دوران قبل از سلطنتش با اعلان “حکم می کنم“، در کودتای اسفند ۱۲۹۹/ فوریه ۱۹۲۱، در حقیقت، سخنگوی تمام خودکامگان دست کم، تاریخ ایران شده است_متکلم مع الغیری، در عرصهی بیداد!؟؟
پهلوی اول، به اصطلاح سومین پادشاه مشروطهی ایران، پس از محمدعلی میرزا، و احمدشاه، بشمار میرود. واکنش او را، در بخش گذشته، به نقل از منابع مربوط تاریخی یادآور شدیم. بدین ترتیب که، سران ارتش، بدون اطلاع او، بر اثر ورود متفقین به ایران، تصمیم به تسلیم ارتش گرفتند. از جمله، سربازان، همه را، از پادگانها مرخص کردند، و به خانهها، و ولایات خودشان فرستادند!!؟
پهلوی اول، چون از این قضیه آگاه گشت، آنرا بسان یک توطئه علیه خود، پنداشت. در نتیجه، سپهبد احمد نخجوان(۱۳۴۵-۱۲۷۲ه.ش/۱۹۶۶-۱۸۹۳م) را، که هم رئیس ستاد ارتش، و هم وزیر جنگ، و در عین حال مورخ نظامی بود، فرا خواند و:
_”… فحشهای جانداری… نصیب او کرد، و… با عصای خود، به سر تیمسار بیچاره کوبید…در اوج خشم، رضاشاه نه تنها پاگون، و درجات تیمسار را، از لباس رسمیاش برکند، بلکه هفت تیر فرمانده وحشتزده را، از کمرش قاپید، و قصد اعدام در جای نخجوان را داشت…
ولیعهد_پهلوی دوم_ در این صحنه، حاضر و ناظر بود…ولی تنها وقتی وارد کار شد، که احساس کرد، پدرش ممکن است، در لحظهی خشم جنون مانند خود، نخجوان را به قتل برساند! از اینرو، رضاشاه را متقاعد کرد که، به جای اعدام در جای تیمسار، دستور بازداشت و محاکمهی او را، صادر کند.” (عباس میلانی: نگاهی به شاه، انتشارات پرشین سیرکل، ۱۳۹۲، ص ۸۷)
در کل این روایت، ملاحظه میشود که عکسالعمل خودکامه، که افسران سوگندخورده در وفاداری نسبت به خود را، عهد شکن مییابد، این است که فورا، میخواهد شخصا، دست به تنبیه، انتقامجویی، و حتی اعدام مسئول اصلی آنان_سپهبد نخجوان_بزند!!؟
پسرش، که هنوز مسئولیت مستقیم نداشته است، به پدر هشدار میدهد که، این کار را شخصا انجام ندهد؛ تنبیه و اعدام آنان را، بعهدهی دادگاهی بگذارد، که باز همان پدر دستور لازم را، به دادگاه حکم نماید!!؟
_سنت انتقامجویی شخصی خودکامگان، از مخالفان
در سنت خودکامگی، در طول تاریخ ایران، عموما، شدت خشم خودکامه سبب میشده است که، خود، بیدرنگ به تنبیه و انتقامجویی، زدن و حتی کشتن مجرم، اقدام ورزد. از اینجاست که در مییابیم، بین پادشاه اسما مشروطه، و واقعا ضد مشروطه، تفاوت چندانی وجود نداشته است. برای مثال، احمدشاه، دومین پادشاه مشروطهی ایران بوده است. ولی، چون از کودکی در حرمسرای یک پادشاه مشروطهی دروغین، ولی در اصل خودکامهی مستبد، یعنی پدرش محمدعلی شاه قاجار پرورش یافته بوده است، در وضعیت مشابهی_همانند پهلوی اول_ او نیز خواستار میشود که، کسی که دستور او را انجام نمیدهد، باید آنقدر با چوب بزنندش، تا بمیرد.
شاپشال(۱۹۶۱-۱۸۷۳م) که مسئول تدریس زبان روسی، و پیام رسان دستورهای سازمان امنیت روسیهی تزاری، به محمدعلی میرزا بوده است، در خاطراتش مینویسد که:
_”…وقتی شاه فعلی، محمدعلیشاه خودش ولیعهد بود، و در تبریز زندگی می کرد،…احمد میرزا عینک طلای مرا، دید و پسندید. و درخواست کرد که آن عینک، فوراً به او تقدیم شود. اما، موقعی که جواب رد شنید، با عصبانیت شدید، پیش پدرش، دوید و استدعا کرد که، این متخلف جسور را، تنبیه نماید:
_ باباجون، شاپشال را، انقدر با چوب بزنش که بمیرد!
محمدعلی میرزا، جواب داد:
_ فرزند عزیز! اگر هم با خواستهات موافق بودم، باز هم نمیتوانستم تنبیهش کنم، چون که تبعهی روسیه است.
پس از شنیدن این جواب قاطع، احمدمیرزا، در منتهای خشم و تغیر، احساسات کودکانهی خود را، بروز داده و گفت:
_مردهشوی اتباع روس را ببرد، که حتی نمیشود کتکشان زد؟؟!
و پس از این قضیه، چند ماهی با من، حرف نمیزد(یعنی قهر بود)…“(جواد شیخ الاسلامی: سیمای احمدشاه قاجار، انتشارات ماهی، چاپ جدید۱۳۹۲، ص۲۴)
احمدشاه، در کودکی
_فقدان نهاد نظام دادرسی، در تاریخ سه هزار سالهی ایران
عدم توجه به یک “عدالتخانه“، یا “دادگستری“، و نظام مجهز دادرسی، و محکمههای قضایی، در طول تاریخ ایران، تفصیلش نیازمند به گفتار مستقل دیگری خواهد بود. لکن، به کوتاهی، سوکمندانه، بر عکس فقدان نظام عدالتخواهی و انصاف گستری_ که مسلما از لوازم وجود یک فرهنگ خلاق، و والایشی، که اعتلاءبخش به شخصیت هر فرد، و هویت هر ملت است_ امور مربوط به نظامیگری و آمادگی برای خبر رسانی رسمی آشکار، و یا جاسوسی، چنان مورد توجه عملی پادشاهان ایران بوده است که، برایش نهادی پدید آورده بودند، که حتی، دشمنان ایران از وجود آن، با غبطه و حسرت یاد میکرده اند!!؟
_نظام تحسین برانگیز پستخانه در ایران باستان
سازمان پست در ایران، از دوران باستان، مدیریت و نظم آن، در فواصل هر چهار فرسنگ_حدود نزدیک به ۲۵ کیلومتر_ با وجود مراکزی برای تعویض اسبها، و استراحت نامه رسانها و چاپارها، مثلزد دنیای قدیم بوده است. از جمله هرودوت(۴۲۵-۴۹۰ق.م)مورخ بزرگ یونانی، دربارهی نظام پستی در ایران چنین مینویسد که:
_” واحد مقیاس راهها فرسنگ(حدود شش کیلومتر و اندکی بیشتر ) است، و به مسافت هر چهار فرسنگ “منزلی”(محل نزول، ایستگاه یا فرودگاهی) تهیه شده، و در این منازل، میهمانخانههای خوب( کاروانسراها) بنا و دایر گردیده است. در سر حد ایالات، و نیز در آنجایی که ایالت بابل، به کویر، منتهی میشود قلعههایی ساختهاند.
در این منازل_(“منزل به منزل، طی منازل!”)_ اسبهای تندرو تدارک دیده شده است. به این ترتیب که، چابک سوارها، نوشتههای دولتی را، از مرکز تا نزدیکترین چاپارخانه برده، به چاپار کشیکی که حاضر است تحویل میدهند، و او فوراً، حرکت کرده، به چاپارخانهی دوم میبرد، و به چاپار دیگری تسلیم میکند. بدین ترتیب، شب و روز، چاپارها در حرکتند. و اوامر و دستورات مرکز را، به ایالات تابعه کشور میرسانند. در بارهی سرعت حرکت چاپارها، مورخ مزبور میگوید، نمیتوان تصور کرد جنبندهای سریعتر از اینان، حرکت کند!!؟…”( چابک سواران و چاپارهای ایرانی)
چاپارخانهی شهرستان میبد، از آثار تاریخی دورهی قاجار
_شاهدهای دیگری؟؟!:
برای گرایش به، انتقامجویی بیدرنگ خودکامگان
خوانندگان گرامی، اگر به داستان انوشیروان، در گفتار شمارهی ۱۹۱، در سایت خط چهارم، رجوع فرمایند، در آنجا نیز، آشکارا مشاهده میشود، که در برابر پرسش سادهی یکی از دبیران، که با چه فروتنی و احترامی، سئوال خود را، در مورد مالیات بستن به درختها، و چشمه سارها، در محضر پادشاه مطرح میسازد، بر عکس او، انوشیروان، با چه آشفتگی و خشمی، از او میپرسد که:
_ای مرد شوم!!! از چه طبقه مردمی؟
گفت: از دبیرانم!
کسری انوشیروان گفت: او را، با دوات دانهایتان بزنید، تا بمیرد.
و دبیران به خصوص(با خوش رقصی) او را چنان بزدند، که در پیش کسری انوشیروان، از رای او، [آن مرد شوم!!!؟؟، و ننگ همکاری، با همکار بد پلید ناهماهنگ]، بیزاری کرده باشند!!!”
داستان را به کوتاهی بیان کردیم، لکن، شاید بسیار بجا باشد که، اصرار انوشیروان به اظهار نظر دیگران و پرسش بسیار سادهی دبیر را با تخیل خود، باز آفرینی نکنیم، و به اصل روایت دوباره مروری تازه فرو افکنیم:
_“…و چنان بود که، پیش از پادشاهی#کسری_انوشیروان، شاهان پارسی به نسبت آبادی و آبگیری از ولایتی، یک سوم خراج(مالیات) میگرفتند، و از ولایتی یک چهارم، و از ولایتی یک پنجم، و از ولایتی یک ششم، و باج سرانه مقدار معین بود. و شاه قباد پسر فیروز_ پدر انوشیروان_در اواخر پادشاهی خویش، بگفت تا زمین را از دشت و کوه مساحی(مساحت)کنند، تا خراج آن، معین باشد و مساحی شود.
ولی، قباد از آن پیش که، کار مساحی به سر رسد، بمرد.
و چون کسری انوشیروان، پسر قباد به پادشاهی رسید(۵۳۱م)، بگفت تا کار قباد را به سر برند، و نخل و زیتون و سرها را شماره(سر شماری)کنند.
سپس، به دبیران خویش بگفت، تا خلاصهی آن را، استخراج کردند.
آنگاه بار عام داد، و به دبیر خراج(وزیر دارایی) خویش بفرمود، تا آنچه را، درباره محصول زمین، و شمار نخل و زیتون و سر، به دست آمده بود برای آنها بخواند، و او برخواند.
پس از آن، کسری انوشیروان گفت: میخواهیم که بر هر جریب نخل و زیتون، و بر هر سر، خراجی مقرر داریم، و بگوییم تا به سه قسمت در سال(چهار ماه یکبار) بگیرند. تا در خزانهی ما، مالی فراهم آید، که اگر در یکی از مرزها، یا یکی از ولایات خللی افتاد، که محتاج به مقابله، یا فیصل آن شدیم، مال آماده باشد، و حاجت به خراج گرفتن فوری، و شتابزده نباشد. شما، در این باب چه اندیشه دارید؟
هیچکس از حاضران، مشورتی نداد، و کلمهای نگفت. و کسری انوشیروان، این پرسش را “سه بار” تکرار کرد.
آنگاه، یکی از آن میان، جرات کرده، برخاست و گفت:
_ای پادشاه، که خدایت عمر دهاد! چگونه بر تاکی که بمیرد، کشتی که بخشکد، و نهری که فرو رود، و چشمه یا قناتی که، آب آن ببُرد(خشک شود)“خراج دائم”، توان نهاد؟؟!!
خسرو انوشیروان گفت:ای مرد شوم!!! از چه طبقه مردمی؟
گفت: از دبیرانم!
کسری انوشیروان گفت:او را، با دواتدانهایتان بزنید، تا بمیرد.
و دبیران، به خصوص( با خوش رقصی) او را بزدند، که در پیش کسری انوشیروان، از رای او، [آن مرد شوم!!!؟؟، و ننگ همکاری، با همکار بد پلید ناهماهنگ]، بیزاری کرده باشند!!!”
در این ماجرا، آشکارا، مشاهده میشود که انوشیروان فقط به فکر خود، و ثروت حاصل از خراج، برای خویشتن است، و کوچکترین اندیشهی رفاهی و تعاونی بخاطر مردم فرو دست و به اصطلاح رعایای خود ندارد. و با این وصف بر اثر تبلیغات خود، و نوکرانش در تاریخ، به غلط، به “انوشیروان عادل” معرفی و معروف شده است_امری که هنوز تصحیح آن برای ما، دشوار است، و برای بسیاری از سلطنت طلبان ناخوشایند است، و حتی، برای آنان، ایجاد خشم و آشفتگی مینماید، که چرا ما میخواهیم در عنوان عادل برای انوشیروان تردید و، انتقاد ورزیم؟؟!
بگذریم از آنکه انوشیروان، پیشتر، حتی در زمانی که هنوز به ولایتعهدی انتخاب نگشته بود، #قتل_عام_مزدکیان را، با توطئه و فریب، به سرانجام شوم خود، فرا در رسانید!!؟ مزدکیان نیز چیز فوق العادهئی نمیخواستند، جز آنکه در معاش و زندگی و حقوق در برابر عدالت، با دیگران برابر باشند، و نه آنکه زیر دست و تو سری خور طبقات بالاتر، زندگی خوار خویش را به سر برند!؟؟ ( برای اطلاع بیشتر درباهی قتل عام مزدکیان، از جمله رک به: سایت خط چهارم، گفتار شمارهی ۲۱۳)
در حالیکه، پرسش محترمانهی دبیر قربانی شده، بیشتر به سود مردم مظلوم زیان دیده، بر اثر احتمال خشکسالی و سرمازدگی درختانشان، بوده است، که هنوز مجبور بوده اند که مالیات چشمهی خشک شده، و درخت سرما زده را، همچنان، بطور کامل، بپردازند!!؟
و انوشیروان میخواست یکبار برای همیشه بفهماند که، در بیدادگاه عدل سلطنتی او، حتی پرسشی که احتمال رعایت حال مردمان را داشته باشد، اکیدا ممنوع است؛ و خلاف آن با مجازات مرگی ناشی از شکنجه و خشونت همراه خواهد بود!!؟
_چرا؟؟! :
“پیر زنی دامن سنجر گرفت”؟!
در چنین فضای فاقد #نهاد_دادگستری است که، پیرزنی که غلامان و نوکران پادشاه وقت ایران، او را چنان به امان آوردهاند، که او ناچار، از بی پناهی، به خود پادشاه_ #سلطان_سنجر (زندگی۵۵۲-۴۷۹ه.ق/ ۱۱۵۷-۱۰۸۵م) _ رجوع کرده، و اعتراض مینماید.
سلطان سنجر، فرزند ملکشاه سلجوقی است. میدانیم که باز در زمان #ملکشاه_سلجوقی (زندگی۳۸=۴۸۵ -۴۴۷ه.ق /۱۰۹۲ -۱۰۵۵م)، کمیسیونی برای تنظیم درست تقویم، و همراهی ماهها، با فصلها و گردش فصول طبیعی خورشیدی برپا گردید. زیرا عدم تناسب تقویم با گردش فصول خورشیدی چنان بود که گاه، عید نوروز به تابستان میافتاد.
جوانترین عضو این کمیسیون، #خیام_نیشابوری(۷۷=۵۱۷-۴۴۰ه.ق/۱۱۳۱-۱۰۴۸م) بوده است. این تقویم درست بخاطر جلوگیری از گردش نا متعادل فصلهای سال، تنظیم شده است، بطوریکه هنوز امروزه، دقت سالشمار آن، در برابر سالشمار میلادی، نمونه، و تحسین برانگیز است.
اینهمه دقت، در تنظیم تقویم، بخاطر آن بوده است که، موعد کشت گندم، جو، دیگر حبوبات، همچنین سیفی و سبزیجات مشخص گردد، و در حقیقت، دستگاه سلطنت بداند، در چه زمان، دقیقا، باید مالیاتها را وصول کنند، و بودجه و امور مملکتی را، بر پایهی درآمدها مدیریت نمایند.
اما، برای نظام درست #عدالتخانه و دادگستری، هیچ کوششی به عمل نمیآید، کمیسیونی تشکیل نمیگردد، و از خیامهای نابغهی حقوق بشری، و کرامت انسانی، دعوت نمیشود، تا به دادرسی سر و سامان دهند. زیرا، تنظیم مالیات بر پایهی تقویم درست، سهم پادشاه است، و سر وسامان دادن به دادخواهی و انصاف، سهم تودههای ستمدیدهی بیپناه بوده است!؟
آری، مظهری نمونه از شفقت، و ایثار برادرانه، در تقسیم میراث پدر:
این گربهی ناز و ملوس معو معو کن بابا؟!:_
از آنِ تو!
وین قاطر چموش لگد زنِ بابا؟؟!:_
از آنِ من!
از پای ناودان شکسته، بر صحن حیات، تا پشت بام خانهی خراب بابا؟؟!:_
اینچنین است که، یک پیرزن، برای دادخواهی باید سفری طولانی را بپیماید، و خود را به پادشاه برساند، واز او دادخواهی کند. و بدین سبب است که، نظامی سخن سرای بزرگ ایرانی، این فاجعه را چنین در رسانهی شعری خود، برای تاریخ، به امانت فرو در میگذارد که:
پیرزنی را، ستمی درگرفت!؟
دست زد و، دامن سنجر گرفت!!؟
کای ملک!؟ آزرم تو، کم دیدهام!!؟
وز تو، همه ساله، ستم دیدهام!!
“شحنهی مست!؟”، آمده در کوی من!!؟
زد لگدی چند، فرا روی من!!
“بیگنه“، از خانه، برونم کشید!؟
موی کشان، بر سر کویم کشید؟؟!
در ستم آباد زبانم نهاد( فحشم داد)
مُهر ستم، بر در خانم، نهاد!؟
گفت: فلان نیمشب!؟_ ای کوژپشت!!؟
بر سر کوی تو، فلان را؟!_ که کشت؟…
“شحنه بود مست“، که آن خون کند!؟
“عربده؟!” با “پیر زنی “چون کند؟؟!
“رطل زنان؟!”، “دخلِ ولایت؟!” برند ( باده خواران درآمد مملکت را می برند)
“پیر زنان” را، به جنایت برند ( کیفر جنایت خود، به پیر زنان می دهند)
آنکه درین ظلم، نظر داشتست؟!
ستر من و، عدل تو، برداشتست( هم ناموس من، و هم عدل تو را بر باد داده است)!
کوفته شد، سینهی مجروح من!!؟
هیچ، نماند از من و، از روح من!!؟
گر، ندهی، داد من!!؟_ ای شهریار!
با تو، رود، “روزِ شمار“، این شمار ( یوم الحساب، روز قیامت، این جنایت به حساب تو گذارده می شود)!
داوری و داد، نمیبینمت ( در وجود تو ، داوری عادلانه، و رعایت اصل عدالت نمی بینم)!
وز ستم، آزاد نمیبینمت ( تو را خود، نمی بینم که رها از ظلم و ستمی )!
از ملکان، قوت و یاری رسد ( از پادشاهان اصیل قوت و یاری به مردمان می رسد)!
از تو، به ما، بین که چه خواری رسد( ولی از تو ببین که به ما چه خواری ها می رسد)!
بر پله پیرهزنان، ره مزن (از دزدیدن پول و پله ی پیرزنان خودداری کن)!
شرم بدار از پله پیرهزن ( از داشتن دارایی اندک پیرزنان خجالت بکش)!
_و باز شاهدی دیگر، از فقدان نهاد منظم دادرسی در خلافت عباسی
در زمان #المعتضد (زندگی۲۸۹-۲۴۳ه.ق/ ۹۰۲-۸۵۷م) شانزدهمین خلیفهی عباسی، موذنی که شاهد زورگویی و تجاوز غلامی ترک، نسبت به زنی است، بر اثر فقدان یک نهاد دادرسی، ناچارمی شود، “نقش خروس بی محل !؟” را، بازی کند!؟؟ یعنی خارج از وقت، به در خانهی خلیفه می رود، نیمههای شب، به کرات و با صدای بلند، شروع به اذان گفتن مینماید!؟
خلیفه بیدار میشود، و میخواهد اذانگوی نابهنگام را، به نزدش بیاورند. و با خشم به او میگوید، این چه وقت اذان گفتن است؟! موذن خروس بی محل، ماجرا را میگوید، که چون هیچ چارهی دیگری نداشتم، فکر کردم با اذان بیوقت، میتوانم خلیفه را بیدار کنم، و او مرا بخواهد، تا داستان را برایش بگویم!؟ این سبب “اذان بیوقت !؟” گفتن من است.
المعتضد، میفرستد تا آن زن را، از خانهی غلام متمرد، بیرون میکشند، و به خانهاش میفرستند، و آن غلام را هم، به مرگ، با ضربههای چوب، آنا، محکوم میکند.
و سپس به اذانگو میگوید، از این پس، هر وقت، تو خلافی در شهر دیدی، همچنان بیا، و بر در بارگاه ما، نا بهنگام، اذان بگو!!؟ ( رک به: هندوشاه نخجوانی: تجارب السلف، تصحیح عباس اقبال، انتشارات طهوری، ص۱۹۵)
خلیفه و مردمان، فکر میکردند چه کار بزرگ و پر برکتی را، خلیفه در دادگستری انجام داده است. لکن، هم خلیفه، و هم دیگران فراموش کرده بودهاند که، سراسر امپراتوری اسلام، آنزمان، فقط شهر بغداد نبوده است. اگر چنین اتفاقی در شیراز، سیستان، اصفهان و شهرهای دیگری از ایران، اتفاق میافتاد، چه کس میتوانست نابهنگام اذان بگوید؟! و خلیفه، چگونه میتوانست، اذان نابهنگام را بشنود، و به دادخواهی مظلومان فورا، خود را برساند؟؟!
یادآوری: بازی کردن نقش خروس بیمحل، از طرف اذانگوی نابهنگام را، خواجه نظام الملک_در سیاستنامه، ص۵۶ تا ۶۶_بجای المعتضد، خلیفهی شانزدهم، به المعتصم(زندگی۲۲۷-۱۷۹ه.ق/۸۴۲-۷۹۶م)خلیفهی هشتم عباسی، نسبت میدهد.
تفصیل خواجه نظام الملک، بالغ بر ده صفحه، بیش از نه برابر تفصیل هندوشاه، در کتاب تجارب السلف است. البته، این تفصیل شامل تفاوتهایی نیز می شود.
از جملهی تفاوت ها اینست که داستان اذانگوی نابهنگام، در مورد المعتضد، تک مرحلهئی است. در صورتیکه این داستان به روایت خواجه نظام الملک شامل دو مرحله است. بدین معنی که: در مرحلهی اول، همان داستان ستمبارگی یک سپاهی ترک از غلامان خلیفه، نسبت به ناموس یک زن مسلمان عرب است، که منجر به قتل او، با کوبیدن چوب و چماق بر بدنش در یک گونی سربسته انجام میگیرد.
لکن مرحلهی دوم، که تفصیل بیشتری را به خود اختصاص می دهد، شامل مورد زورگویی دیگری از طرف یکی از امیران ترک می شود.
امیر سپاهی ترک مبلغی را بصورت وام، ظاهرا، از یک صراف میگیرد، ولی حاضر نیست، در موقع مقرر، وام خود را پس بدهد. در این مرحلهی دوم این طلبکار بیچاره، هر چه به آن امیر مراجعه میکند، بی نتیجه دست خالی باز میگردد، و نمی داند چه کند؟؟!
ناچار، برای چاره جویی و مشورت، نزد افراد بسیاری می رود، که در این مورد من چه کنم؟ آنها، همه جواب منفی به او میدهند، که ما نیز نمیدانیم که، تو چه باید بکنی!!؟
تا سرانجام، طلبکار بیچاره، در مسجدی به خدا پناه می برد، که خدایا تو مشکلم را حل کن. پیرمردی که در گوشهی مسجد نشسته است به نزدش می آید و می پرسد، مشکلت چیست؟ مشکل خود را بدو باز می گوید، و آن پیرمرد او را راهنمایی می کند، که نزد فلان خیاط برو، و مسالهات را به او بگو، او مشکل تو را حل خواهد کرد.
طلبکار بیچاره، با نا امیدی بدین آخرین چاره نیز، متوسل می شود. یعنی به نزد آن خیاط می رود، و مشکل خود را، بدو باز میگوید. خیاط به شاگردش می گوید، برو به فلان امیر بگو، مردی اینجا آمده، حوالهئی در دست دارد که نشان می دهد از تو طلبکار است. بیا و طلبش را، ادا کن!
مرد بیچارهی طلبکار با کمال تعجب مشاهده می کند، که امیر مزبور ترسان و با تواضع بسیار، به مرد خیاط مراجعه کرده و اصل مبلغ وام را با خود آورده، و آنرا به صاحبش، باز پس میدهد. همچنین قرار می شود که، سود آنرا نیز، در اولین فرصت باز گرداند.
پس از رفتن امیر، مرد طلبکار، این معما را از مرد خیاط می پرسد. می گوید به هر کس مراجعه کردم، نمی دانست من چه باید بکنم، تا این که پیرمردی در مسجد، نام و نشانی تو را به من داد. چگونه است که این امیر، از تو اینگونه اطاعت و حرف شنوی دارد؟؟!
مرد خیاط، نقش خود در مرحله ی اول را، به مرد طلبکار باز می گوید. بدین تفصیل که من اذانگوی مسجدم، و چون آن بیداد را از آن سپاهی ترک، نسبت بدان زن مسلمان دیدم، چارهئی نداشتم، جز آنکه به در قصر خلیفه المعتصم بروم، و شب هنگام، بیوقت، همانند یک خروس بی محل، به تکرار اذان بگویم، و بقیهی ماجرا….
از اینرو این امیر که اینگونه متواضع به نزد من آمد، از ماجرای اذان گویی اولم و خلیفه، آگاه است، ناچار فورا، طلب تو را آورد تا من دوباره به اذان گویی نا بهنگام، به درگاه خلیفه نروم.
از مقایسهی این داستان، به روایت خواجه نظام الملک، با روایت هندوشاه، در ” #تجارب_السلف “، یک نکتهی مهم دیگر، از محدودیت اثر دادخواهی، در ماجرای اذانگویی نابهنگام آشکار می شود. در ماجرای اول، به روایت هندوشاه، فرض بر این بود که، دست کم، در بغداد، همه، از ماجرای اثر اذانگویی نابهنگام آن اذانگو، و نتیجهی دادرسی خلیفه، آگاه شده بوده اند!؟؟
لکن، روایت دوم، میرساند که حتی در بغداد هم، همهی مردم از ماجرای اذان گوی نابهنگام خبر نداشته اند!؟ زیرا، مرد طلبکار که بارها، مشکل خود را، به افراد مختلفی گفته بوده است، و از آنان چاره جویی نموده بوده است، همه بی خبر از ماجرای اذان نابهنگام ابراز عجز کرده بودند، که نمیدانیم تو چه باید بکنی؟؟! بلکه ،تنها پیرمردی مقیم مسجد، که احتمالا اذان گویش، همان اذان گوی نابهنگام بوده است، از ماجرا خبر داشته است، و مرد طلبکار را، راهنمایی می کند!!؟
از اینرو، توهم دادخواهی خلیفه در بغداد، بر اثر شنیدن صدای اذانگوی نابهنگام، حتی در بغداد هم، از شهرت کافی، برخوردار نبوده است، تا چه رسد به درد مردم ستمدیده، در دیگر شهرهای پراکنده در گسترهی بزرگ امپراتوری اسلام بخورد!!؟
بدین ترتیب، می بینیم دادرسی بصورت تصادفی و اتفاقی، با شنیدن مثلا صدای اذانگوی نابهنگامی، چون یک خروس بی محل، آنقدر محدود، آنقدر استثنایی، تصادفی و اتفاقی است، که چارهی درد دادخواهی مردم ستمدیده را، نمیتواند بنماید.
اجرای عدالت، ترتیب سازمان و مدیریتش، به هیچ روی نمیتواند، کمتر و محدودتر از مدیریت نظامی، و سازمان مالیات کشور باشد_ امری که تا زمان مشروطیت ایران، در ایران، مورد توجه کافی قرار نگرفته بوده است!!؟ امری که فقط آن هنگام، برای نخستین بار در تاریخ ایران، با شفافیت بسیار، در شعار “ما عدالتخانه، میخواهیم” بازتاب آشکار یافته است.
یک امپراتوری وسیع، بدون نهاد دادرسی و دادگستری
_ما، “عدالتخانه میخواهیم”!!؟
شعار اصلی مشرطه خواهان، در ایران!!؟
این فقر بزرگ فقدان نظام دادرسی، و دادگستری تمام وقت، و سراسری در تمام شهرها، و روستاها، و زوایای امپراتوری اسلام نیز_ افزون بر فقدان آن در ایران باستان_ وجود داشته است!!؟
از اینرو، بوده است که، مهمترین شعار و درخواست مشروطه خواهان، در آغاز مشروطیت، حتی دگرگونی پادشاه نبوده است. بلکه آنها میگفتند: ما عدالتخانه میخواهیم!
عدالت و دادگستری با نظم نظام دفاعی، از پیشنهادها، و خواستههای مشروطهی ایران بوده است، که باز، هم خودکامگان، غالبا، از ارجاع مسائل به دادگستری، خودداری میورزیدهاند، و خود، میخواستهاند، همانند پهلوی اول، بدون دادگستری، شخصا، داد خویش، از مخالفان خود، بستانند!!؟
_یک بام و دو هوای قضایی
انشعاب اسکیزوفرنیک وحدت هویت عدالت
رضاشاه، که از زمان رضاخانی، و کودتای ۱۲۹۹ه.ش/ ۱۹۲۱م، تمرین دیکتاتوری “من حکم میکنم” را، میکرده است، در دوران سلطنتش، با انتقال قدرت فرماندهی کل قواییاش، از نخست وزیری در مشروطه، به شخص شاه کوشید، تا کمتر خللی به صدور فرمانهای من حکم می کنمش، وارد شود!!؟ در نتیجه، در سال ۱۳۰۵ه.ش_در همان اوایل سلطنتش، به ایجاد و استقلال ادارهی دوم بزرگ ستاد ارتشتاران، مشهور به “رکن دوم ارتش” اقدام ورزید. شرح مفصل تر تشکیل این اداره، در ویکی پدیا، چنین آمده است که:
_” ادارهی دوم ستاد بزرگارتشتاران، ادارهئی جاسوسی، اطلاعاتی و ضداطلاعاتی بود، که در دوران پهلوی به وجود آمد. در آغاز، این اداره «رکن دوم ارکان حرب کل قشون» و سپس «رکن دوم ستاد ارتش» نامیده میشد.
این ادارهی اطلاعاتی، توسط افسران نخبهئی که پیش از جنگ جهانی دوم، در فرانسه آموزش میدیدند، در دورهی رضا شاه پهلوی ایجاد شد.این سازمان، بعدها خدماتی نیز، از سوی سرویسهای مخفی بریتانیا دریافت میکرد…”(ادارهی دوم ستاد بزرگ ارتشتاران)
رکن دوم ارتش، در برابر ادارهی بازرسی تفتیش و مدیریت مفتشان نظمیه، یا شهربانی کل کشور، در حقیقت ساواک مستقل ارتش بشمار می رفت. رضا شاه کوشید، ارتش را، هر چه بیشتر از نیاز به دیگر ادارات کشور، مستقل سازد. سپس در سال ۱۳۱۸ه.ش با تصویب لایحهی تشکیل و استقلال دادرسی ارتش، وظیفه ی رسیدگی به خلافکاران ارتشی را نیز، مستقل از دادگاه های عادی دادگستری گردانید.
بنا به گزارش مرکز پژوهشهای مجلس شورای اسلامی، قانون دادرسی و کیفر ارتش مصوب کمیسیون قوانین دادگستری مورخ ۴ دی ماه ۱۳۱۸، به تصویب رسیده است.
در اینجا بود که یک بام و دو هوایی عدالت در دادگستری، و در ارتش و انشعاب اسکیزو فرنیکی هویت عدالت در ایران، به کمال خود رسید.
زمانی که ولیعهد_پهلوی دوم_ در هنگام اعلام تسلیم ارتش به قوای متفقین_ چنانکه در بالا، تحت عنوان “دخالت پسر در جلوگیری از انتقامجویی پدر“، مورد اشاره قرار گرفت_ بهنگام خشم جنون آسای پدرش،، پهلوی اول که هر لحظه احتمال می رفت او فرمانده ارتش و وزیر جنگ را در جا، با شلیک گلوله ای بدست خود، اعدام نماید، پدر را به احتیاط واداشت، و گفت اجازه دهید که، او زندانی شود و در دادگاه محاکمه گردد. معنی این اشاره، از طرف ولیعهد در آنزمان این بود که، او خوب می دانست با تصویب لایحهی استقلال دادرسی ارتش در تاریخ ۴ دی۱۳۱۸، دادگاه ارتشی، تحت فرمان مستقیم کسی است که، قدرت و جرات و امکان دارد که بگوید، من چنین یا چنان حکم می کنم. و ناچار به خواست و فرمان پدرش، شخص متهم را به احتمال قوی به اعدام محکوم خواهند ساخت!!؟
از اینرو پهلوی دوم، پس از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲/ آگوست ۱۹۵۳، بعنوان فرمانده کل قوا، و فرمانده بیچون و چرای ارتش و دادرسی آن، حداکثر بهره را، از دادگاههای فرمایشی نظامی، در محکومیت افرادی چون مصدق، و دکتر حسین فاطمی_ وزیر امور خارجهی دولت مصدق_و دیگران برد. یعنی، کمال حسن استفاده به سود خود، و کمال سوء استفاده به زیان اجرای عدالت مستقل منصفانه در مشروطیت را، انجام داد.
به احتمال قوی، افرادی چون دکتر حسین فاطمی، و یا خسرو گلسرخی، اگر در دادگاههای غیر نظامی، یعنی در دادگاههای عادی دادگستری_با امکان گرفتن وکیلان مدافع، و اعتراض به حکمها و درخواست تجدید نظر_مورد محاکمه قرار میگرفتند، کمتر ممکن بود، به اعدام متهم گردند!؟؟ و اینهمه، در دامن زدن به انقلاب نفرت علیه نظام سلطنتی، تلاش نمی کردند.
تیمسار سپهبد آزموده، که بیشتر دادستانی در این دادرسیها را بعهده داشت_مانند محاکمهی دکتر مصدق و دکتر فاطمی و دیگران_ با اقرار به اینکه:
_”…همیشه، کشور ما، قائم به یک فرد بوده،… چه در زمان رضاشاه، و چه در زمان شاهنشاه آریامهر، کشور “قائم به فرد” بوده است!!؟؟…” مسلما، خود، خوب میدانسته است که، در آن دادرسی ها، به چه کس خدمت می کند، و به چه چیز_عدالت آزاد در مشروطیت_اگر نگوییم خیانت، آگاهانه بی اعتنایی می کرده است!!؟
مشروطیت ایران، کوشید تا به آرزوی سه هزار سالهی ایرانیان_”ما عدالتخانه میخواهیم!!”_ پاسخ مثبت دهد، و برای نخستین بار، عدالتخانه را، همانند فرزندی نوپا متولد ساخت. لکن، بزودی این فرزند نوپا دچار یک بام و دوهوایی در اجرای عدالت در ایران گردید. و همانند معلولی گرفتار بیماری انشعاب شخصیت اسکیزوفرنیک در وحدت هویت عدالت گردید.
و سوکمندانه، آسیبشناسی سلطنت در ایران، از اینگونه عوارض شوم، چندان چیزی، کم نداشته است!!؟
_بازتاب انقلاب، و ضد انقلاب در واقعهی ۳۰ تیر، در ایران
۳۰ تیر ۱۳۳۱/ ۱۹۵۲م، در حقیقت روز برد مصدق(۱۳۴۵-۱۲۶۱ه.ش/۱۹۶۷-۱۸۸۲م) علیه دربار پهلوی دوم است. مصدق، این روز را، روز جشن رسمی ملی اعلام نمود. سپس، یکسال بعد، کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، در حقیقت جنبش ضد مشروطه خواهی مصدق، و پیروزی دربار پهلوی دوم، علیه ۳۰ تیر مصدق بشمار میرود.
به بیانی دیگر، در سلسلهی تناوبهای انقلاب و ضد انقلاب، ۳۰ تیر مصدق، برد مشروطیت، و ۲۸ مرداد پهلوی دوم، حرکت بناپارتیستی ضد مشروطه، بشمار میرود.
بنابراین، مشکل مشروطیت، در مفهوم و مصداق پادشاه، مشکل هزاران سالهی بشری است، که تحت عنوان “کیش شخصیت” از آن چنانکه اشاره رفت از سال ۱۹۵۶م/ ۱۳۳۴ه.ش_ بگونهی یک اصطلاح، تعبیر، و متداول گردیده است.
حل این مشکل روانشناختی-سیاسی مفهوم پادشاه، مرکز آیین پرستش کیش شخصیت، که در میان سلطنت طلبان، با ذکر “جاوید شاه“، شهرت یافته است، نمیتوانسته است، مشکل و معمایی باشد که در ظرف حتی یک قرن، پس از انقلاب مشروطیت ایران، به آسانی حل شده، و گره کور آن باز شده باشد.
اما، با همهی این احوال، چنانکه شهرت دارد، راه هزار فرسنگی نیز، اگر بخواهد پیموده شود، با “نخستین گام” آغاز میگردد. و مشروطیت ایران، افتخار نخستین گام راه طولانی، برای میل به آزادی بر ضد کیش شخصیت را، در خاورمیانه، فرا برداشته است. از اینروست که مشروطیت ایران، میراثی است، که با همهی نارساییها، و دشواریهایش، نمیتوان آنرا ارج ننهاد!!؟
پارهئی معتقدند، که انقلاب مشروطیت ایران خیلی زودتر از هنگام خود، پدید آمده است. زودتر، یا دیرتر، با بیسوادی عمومی بیش از هشتاد و پنج شش درصد مردم ایران، و انگشت شماری روشنفکران و مطبوعات روشنگر و سایهی سنگین و تاریک استبداد چندین هزار ساله بر ایران، بگونهی یک نور در تاریکی، و با همهی نارساییهای دشوارش، حقیقتا، بیشتر به یک معجزه شباهت تام داشته است. بگفتهی صاحبدلی فلسفهدان، هر واقعهی تاریخی_چه خوب، چه بد_ که روی داده است، فقط، تنها بهمان صورت، میتوانسته است، رخ دهد، و نه غیر از آن صورت!!؟
امید است که نسلهای آینده، قدر این معجزه را بدانند، و بیشتر درباره چراییها، نارساییها و اگرهای آن مطالعه نمایند. نوشتن دهها رسالهی دانشگاهی برای شناختن، و بازشناسی همهی ابعاد مشروطیت، مسلما، بجا و انجامش شایان توصیه است.
_همانندیهایی میان وضع شوروی پس از انقلاب، با ایران پس از مشروطیت
پژوهشها دربارهی نظام شوروی_چنانکه به گزینش از پارهئی از آنها اشاره رفت_ بخوبی آشکار ساخته است که، با یک انقلاب_مارکسیستی، و یا غیر آن_ هر قدر هم که دم از دموکراسی بزنند، و توجه به آراء مردم و انجمنهای مردم نهاد بنمایند، نه دولت ها و نه مردمان را، نمیتوان حتی در طول یک قرن، تغییر اساسی داد.
مارکسیستها، از جمله لنین، پلخانوف و دیگران، ایدئولوژی مارکسیسم را_ که بنا به اعتراف مارکس_ ضد کیش شخصیت بوده است، برای روسیه برگزیدند، تا از جمله، دولت، سیاست، و مردم روسیه را، از کیش شخصیت بازدارند، که رسم قرن ها، تزاریسم در روسیه بوده است.
لکن، نتیجه این شد که، مارکسیسم هم، بویژه در شخصیت استالین، رنگ دیرین” کیش شخصیت تزاریسم” را به خود گرفت، و در ظاهر و باطن، به اعتلای کیش شخصیت، ادامه داد. تا جایی که، چنانکه دیدیم برای تجسم تزاریسم، و تجسم کیش شخصیت آن، در شخص استالین، او را، به درستی “تزار سرخ روسیهی کمونیست” لقب داده اند!!؟
همین وضع، یعنی غلبهی سنت “کیش شخصیت“، در خط عمودی نظام سلطنتی صفر و بینهایت هرم قدرت در ایران، درست در مشروطیت، دوباره، از نو باز، خود را تولید کرده است!!؟
ایران، در طول تاریخ خود، چندبار خط، زبان، مذهب، و حتی تقویم سالشمار خود را، تغییر داده است. لکن، تا زمان مشروطیت، و پس از آن، هرگز، خط سیاسی مبتنی بر کیش شخصیت را، به هیچ روی، تغییر نداده بودهاست. شگفتتر آنکه، هنوز کسانی که مدعی دانش تاریخی اند و میکوشند تا، عدالت انوشیروان را، همچنان اثبات نمایند که، او پادشاهی عادل بوده است. در حالیکه، قتل عام مزدکیان، فقط بدین جهت بوده است که، آنها خواهان برابری در حقوق و معاش خود، در زندگانی بودهاند!!؟
#استالین، خود را، به تزار #ایوان_مخوف تشبیه میکرد، و #پهلوی_دوم به کوروش بزرگ! جشنهای شاهنشاهی_۱۳۵۰ه.ش/ ۱۹۷۱م_ درست بخاطر این بود که، پهلوی دوم، میخواست که خود را، جانشین کوروش، پاسدار و ادامه دهندهی خط سلطنتی امپراتوری او، معرفی نماید!؟؟
آری، اعتیادها، و سنتهای غلط کهن مزمن را، در افراد، یک شبه، یک ساله، ده ساله، و یا حتی خیلی طولانیتر از آن نمیتوان زدود، و در میان ملتها، حتی پس از سپری گشت قرنها، همچنان ریشه کنیاشان، بطور قطعی، و یکسره، ظاهرا، امکان ندارد!؟ و یا بسیار دشوار است!؟؟
“آزادی” نیاز به مقدمات تربیتی دارد، و “تربیت برای آزادی” در میان ملتهایی که قرنها دستخوش استبداد و کیش شخصیت بوده اند، به بیش از دهها سال، بلکه حتی چندین قرن، به سختی نیازمند است. (در این باره رک به: کتاب “آنسوی چهرهها“، انتشارات عطایی، ۱۳۴۵، گفتار “تربیت برای آزادی“، صص۲۹۱-۲۸۳)
و این ماجرا، هنوز ادامه دارد!
تاریخ انتشار: سه شنبه ۵ مرداد ۱۴۰۰/ ۲۷ جولای ۲۰۲۱
تاریخ انتشار و ویرایش دوم: ۱۰ تیر ۱۴۰۲/ ۱ جولای ۲۰۲۳
صبح امید، تحقق امید به صبح
این گفتار را چگونه ارزیابی می کنید؟ لطفا ستارهها را، طبق خط فارسی از راست به چپ، انتخاب فرمایید ۱، ۲، ۳، ۴، ۵ ضعیف، معمولی، متوسط، خوب، عالی
متوسط ۵ / ۵. ۴۰
۱۳ دیدگاه
با سلام واحترام خدمت دکتر ناصرالدین صاحب الزمانی، حکیم بزرگ و عزیز…
هزاران شکر و سپاس بخاطر گوهر ارزشمندی چون شما.
به واقع که قلم شما سحر انگیز و جادویی و هر کس به اندازه فهم و شعورش از نوشتهاتون برداشت میکنه.
برای این همه عشق و ایثار سر تعظیم فرود میارم.
با آرزوی سلامتی،شادکامی و…
جناب آقای مسعود رحیمی
اظهارات بیدریغ و ستایش انگیز شما، بیش از آنکه مربوط به مولف خط چهارم باشد، حاکی از شخصیت بخشاینده، و پر قدرت شما، در تشویق، به دور از هر تملق و انتظار از نتایج آن است. از اینرو جز سپاسمندی و احترام، چیز دیگری نمی تواند قدر دانی و افتخار ما را، نسبت به وجود هموطنانی نظیر شما، آشکار سازد. پاینده و شادمان و سلامت باشید؛ و افتخار بر شما!
خط چهارم شما
تاکنون مقاله یا گفتاری چنین ارزشمند و روشنگر و عمیق و مبتکرانه راجع به کیش شخصیت و شخص پرستی و تبدیل او به غیر او و ایجاد دیکتاتوری محض نخوانوده و ندیده بودم. واقعا شوپنهاور درست گفته که آنچه را ما به سرنوشت و بخت بد نسبت میدهیم نتیجه کارهای ابلهانه خود ماست. بسیار تشکر میکنم که در این برهوت سکوت هنوز کسانی هستند که به کشور و ملت خود علاقه دارند و روشنگری میکنند. دست همه درد نکنه و سلامت و موفق باشید.
مت
جناب آقای بهمن مراقبی
در این تنگنای بخل از تشویق و تایید، تایید و تشویق بیدریغ شما، بسیار شادمانی بخش، و تاییدگر است. به احتمال قوی شما خود جزو اندکی از اقلیت قدردانان پر افتخار ما، هستید. شادمان باشید! با تقدیم احترام و سپاس _خط چهارم شما
با سلام و ابراز سپاس خدمت استاد گرامی دکتر ناصرالدین صاحب الزمانی بخاطر افزوده های ارزنده و آموزنده اتان بر گفتار شمارهی ۲۱۴، دربارهی “کیش شخصیت” که سبب شد تا گفتار را پس از چندی با دقت بیشتر بخوانم. آنچه که ابرازش را در این دیدگاه بر خود لازم می دانم این است که بند بند گفتارهایتان، در عین انسجام و پیوستگی تیترها با مطالب قبل و بعد از آنها، آنچنان مستقل و خودکفاست که غالبا بخش هایی از گفتارها را در قالب “یک دقیقه مطالعه” انتخاب می کنم و برای دوستان و آشنایانی که می دانم با این مطالعات مانوس و آشنا هستند ارسال می دارم. این بار افزون بر موضوع کیش شخصیت که کاملا قابلیت بیرون کشیدن، و انتشار مستقل از متن گفتار را دارد، بخش دیگری از این گفتار نیز، نظرم را سخت به خود مشغول داشته است. آنچه که درباره ی پرفسور ارهارد، معمار اقتصاد ویران آلمان پس از جنگ و سفرش به ایران نوشته اید، حاوی نکات بسیار ارزندهئی است که بنظرم می تواند از آموزنده ترین درس ها در عرصه ی سیاست باشد، و بعنوان نکته ای ناب در کلاس های درس علوم سیاسی و اقتصاد، مورد بحث و بررسی دانشجویان و کارآموزان عرصهی سیاستهای اقتصادی قرار گیرد. افسوس که صدا و پیام این مرد آگاه، این حکیم خردمند اقتصادی، به مخاطب اصلی سخن در زمان خودش نرسیده است، و اگر رسیده، افسوس که عملی در پی نداشته است.
نویسنده بقدری با جزئیات شرح این سخنرانی را ارائه داده است که کنجکاو شدم بدانم، آیا بهنگام سخنرانی پرفسور ارهارد در صحنه حضور داشته است؟ و اینکه اظهارات پرفسور، آیا واکنشی هم از طرف حکومت وقت در پی داشته است؟ و یا با توجه به آشنایی اتان با زبان آلمانی و اینکه بویژه تحصیلات عالیه را در آلمان پس از جنگ گذرانده اید، احیانا دیدار و گفتگوی خصوصی هم با ایشان داشته اید؟ با سپاس و ارادت_جانان دلشاد
خانوم دلشاد عزیز! بله، نویسنده شخصا در آن جلسه حضور داشته است، و افزون بر این بر اثر پیشنهاد “انستیتوی گوته” و سفارت آلمان، قرار شد که نویسنده، مترجم مستقیم پرفسور ارهارد باشد؛ و شب قبل نیز، دیداری با شخص پرفسور ارهارد حاصل گردید، و رضایت کامل او نیز، برای این مقصود، یعنی ترجمه ی مستقیم از آلمانی به فارسی و از فارسی به آلمانی حاصل آمد.
لکن در روز بعد، آشکارا، سیاست از پیش تعیین شده ی کارگردانان اصلی امنیتی ایران، خلاف آن را به اجرا گذارد. یعنی مترجمی نخست سخنان پرفسور ارهارد را، به فرانسه ترجمه کند و مترجم دیگری از فرانسه به فارسی بر گرداند، و همچنین بالعکس از فارسی به فرانسه ترجمه شود، و مترجم فرانسوی زبان پرفسور ارهارد آن را به زبان آلمانی برای ایشان بازگویی نماید!!؟
استدلال نیز این بود که بیش از ۱۵۰ نفر آشنایان به زبان آلمانی در جلسه حضور دارند، و همین مقدار یا بیشتر بویژه هیئت علمی دانشگاه تهران، به خوبی با زبان فرانسه آشنایی دارند!؟؟ غرض این بود که مبادا مطلبی خارج از سیاست روز، گفته شود که نتوان در ترجمه ها آن را تا حدی تعدیل نمود. البته هیچگونه گفتگوی مستقیمی هم با نویسنده بعمل نیامد بلکه همه چیز با سکوت برگذار شد، و ظاهرا موضوع نیز طبق خواست سیاست گذاران ترجمه، به اجرا درآمد.
آنچه که گفته شد این بود که سخنرانی پرفسور ارهارد با استقبال گرم و کف زدن های پیاپی شنوندگان و شرکت کنندگان در جلسه، مورد استقبال قرار گرفت.
در حالیکه پرفسور ارهارد، آرزوی نیچه(۱۹۰۰-۱۸۴۴م) واژگونی ارزش ها_ را عملا در قلمروی اقتصاد و سیاست تحقق بخشید. یعنی با نمایش دست ها و بازوهایش بیان داشت که افتخار ناشی از چاپیدن مال دیگران در جنگ، و آن را بعنوان پشتوانه ی پول ملی در معرض تماشا گذاردن بوجود نمی آید. بلکه افتخار، نتیجه ی کارکرد با دست ها، و بازوان توانای هنرمندان، صنعتگران، کارآفرینان و کارگران است.
این مفهوم و مقصود، در روش بکار گیری ترجمه به سه زبان و از سه زبان، یکسره از نظرها پنهان ماند!!؟ البته از نظر کسانیکه مستقیما سخنان ارهارد را خود به آلمانی می شنیدند، و درک می نمودند، چنین مخفی نماند.
لکن، گوییا قرار بود که تاریخ کار خود را بکند و به حفظ امانت پردازد، و آن را بهنگام یا نابهنگام در معرض اطلاع جویندگان حقیقت بگذارد، که چنین شد و همواره نیز چنین باد!
بیان این حقایق را ما مدیون پرسش بی پروای شما، بانوی گرامی دلشاد، می دانیم، والا در آغاز قصد ذکر تمامی آنها نرفته بود. سلامت و دلشادتر باشید. با سپاس_ خط چهارم شما
این سایت برای بهینه سازی استفاده ی کاربران از کوکی استفاده می کند قبول
Privacy & Cookies Policy
Privacy Overview
This website uses cookies to improve your experience while you navigate through the website. Out of these cookies, the cookies that are categorized as necessary are stored on your browser as they are essential for the working of basic functionalities of the website. We also use third-party cookies that help us analyze and understand how you use this website. These cookies will be stored in your browser only with your consent. You also have the option to opt-out of these cookies. But opting out of some of these cookies may have an effect on your browsing experience.
Necessary cookies are absolutely essential for the website to function properly. This category only includes cookies that ensures basic functionalities and security features of the website. These cookies do not store any personal information.
Any cookies that may not be particularly necessary for the website to function and is used specifically to collect user personal data via analytics, ads, other embedded contents are termed as non-necessary cookies. It is mandatory to procure user consent prior to running these cookies on your website.
با سلام واحترام خدمت دکتر ناصرالدین صاحب الزمانی، حکیم بزرگ و عزیز…
هزاران شکر و سپاس بخاطر گوهر ارزشمندی چون شما.
به واقع که قلم شما سحر انگیز و جادویی و هر کس به اندازه فهم و شعورش از نوشتهاتون برداشت میکنه.
برای این همه عشق و ایثار سر تعظیم فرود میارم.
با آرزوی سلامتی،شادکامی و…
جناب آقای مسعود رحیمی
اظهارات بیدریغ و ستایش انگیز شما، بیش از آنکه مربوط به مولف خط چهارم باشد، حاکی از شخصیت بخشاینده، و پر قدرت شما، در تشویق، به دور از هر تملق و انتظار از نتایج آن است. از اینرو جز سپاسمندی و احترام، چیز دیگری نمی تواند قدر دانی و افتخار ما را، نسبت به وجود هموطنانی نظیر شما، آشکار سازد. پاینده و شادمان و سلامت باشید؛ و افتخار بر شما!
خط چهارم شما
تاکنون مقاله یا گفتاری چنین ارزشمند و روشنگر و عمیق و مبتکرانه راجع به کیش شخصیت و شخص پرستی و تبدیل او به غیر او و ایجاد دیکتاتوری محض نخوانوده و ندیده بودم. واقعا شوپنهاور درست گفته که آنچه را ما به سرنوشت و بخت بد نسبت میدهیم نتیجه کارهای ابلهانه خود ماست. بسیار تشکر میکنم که در این برهوت سکوت هنوز کسانی هستند که به کشور و ملت خود علاقه دارند و روشنگری میکنند. دست همه درد نکنه و سلامت و موفق باشید.
مت
جناب آقای بهمن مراقبی
در این تنگنای بخل از تشویق و تایید، تایید و تشویق بیدریغ شما، بسیار شادمانی بخش، و تاییدگر است. به احتمال قوی شما خود جزو اندکی از اقلیت قدردانان پر افتخار ما، هستید. شادمان باشید! با تقدیم احترام و سپاس _خط چهارم شما
با سلام و ابراز سپاس خدمت استاد گرامی دکتر ناصرالدین صاحب الزمانی بخاطر افزوده های ارزنده و آموزنده اتان بر گفتار شمارهی ۲۱۴، دربارهی “کیش شخصیت” که سبب شد تا گفتار را پس از چندی با دقت بیشتر بخوانم. آنچه که ابرازش را در این دیدگاه بر خود لازم می دانم این است که بند بند گفتارهایتان، در عین انسجام و پیوستگی تیترها با مطالب قبل و بعد از آنها، آنچنان مستقل و خودکفاست که غالبا بخش هایی از گفتارها را در قالب “یک دقیقه مطالعه” انتخاب می کنم و برای دوستان و آشنایانی که می دانم با این مطالعات مانوس و آشنا هستند ارسال می دارم. این بار افزون بر موضوع کیش شخصیت که کاملا قابلیت بیرون کشیدن، و انتشار مستقل از متن گفتار را دارد، بخش دیگری از این گفتار نیز، نظرم را سخت به خود مشغول داشته است. آنچه که درباره ی پرفسور ارهارد، معمار اقتصاد ویران آلمان پس از جنگ و سفرش به ایران نوشته اید، حاوی نکات بسیار ارزندهئی است که بنظرم می تواند از آموزنده ترین درس ها در عرصه ی سیاست باشد، و بعنوان نکته ای ناب در کلاس های درس علوم سیاسی و اقتصاد، مورد بحث و بررسی دانشجویان و کارآموزان عرصهی سیاستهای اقتصادی قرار گیرد. افسوس که صدا و پیام این مرد آگاه، این حکیم خردمند اقتصادی، به مخاطب اصلی سخن در زمان خودش نرسیده است، و اگر رسیده، افسوس که عملی در پی نداشته است.
نویسنده بقدری با جزئیات شرح این سخنرانی را ارائه داده است که کنجکاو شدم بدانم، آیا بهنگام سخنرانی پرفسور ارهارد در صحنه حضور داشته است؟ و اینکه اظهارات پرفسور، آیا واکنشی هم از طرف حکومت وقت در پی داشته است؟ و یا با توجه به آشنایی اتان با زبان آلمانی و اینکه بویژه تحصیلات عالیه را در آلمان پس از جنگ گذرانده اید، احیانا دیدار و گفتگوی خصوصی هم با ایشان داشته اید؟ با سپاس و ارادت_جانان دلشاد
خانوم دلشاد عزیز! بله، نویسنده شخصا در آن جلسه حضور داشته است، و افزون بر این بر اثر پیشنهاد “انستیتوی گوته” و سفارت آلمان، قرار شد که نویسنده، مترجم مستقیم پرفسور ارهارد باشد؛ و شب قبل نیز، دیداری با شخص پرفسور ارهارد حاصل گردید، و رضایت کامل او نیز، برای این مقصود، یعنی ترجمه ی مستقیم از آلمانی به فارسی و از فارسی به آلمانی حاصل آمد.
لکن در روز بعد، آشکارا، سیاست از پیش تعیین شده ی کارگردانان اصلی امنیتی ایران، خلاف آن را به اجرا گذارد. یعنی مترجمی نخست سخنان پرفسور ارهارد را، به فرانسه ترجمه کند و مترجم دیگری از فرانسه به فارسی بر گرداند، و همچنین بالعکس از فارسی به فرانسه ترجمه شود، و مترجم فرانسوی زبان پرفسور ارهارد آن را به زبان آلمانی برای ایشان بازگویی نماید!!؟
استدلال نیز این بود که بیش از ۱۵۰ نفر آشنایان به زبان آلمانی در جلسه حضور دارند، و همین مقدار یا بیشتر بویژه هیئت علمی دانشگاه تهران، به خوبی با زبان فرانسه آشنایی دارند!؟؟ غرض این بود که مبادا مطلبی خارج از سیاست روز، گفته شود که نتوان در ترجمه ها آن را تا حدی تعدیل نمود. البته هیچگونه گفتگوی مستقیمی هم با نویسنده بعمل نیامد بلکه همه چیز با سکوت برگذار شد، و ظاهرا موضوع نیز طبق خواست سیاست گذاران ترجمه، به اجرا درآمد.
آنچه که گفته شد این بود که سخنرانی پرفسور ارهارد با استقبال گرم و کف زدن های پیاپی شنوندگان و شرکت کنندگان در جلسه، مورد استقبال قرار گرفت.
در حالیکه پرفسور ارهارد، آرزوی نیچه(۱۹۰۰-۱۸۴۴م) واژگونی ارزش ها_ را عملا در قلمروی اقتصاد و سیاست تحقق بخشید. یعنی با نمایش دست ها و بازوهایش بیان داشت که افتخار ناشی از چاپیدن مال دیگران در جنگ، و آن را بعنوان پشتوانه ی پول ملی در معرض تماشا گذاردن بوجود نمی آید. بلکه افتخار، نتیجه ی کارکرد با دست ها، و بازوان توانای هنرمندان، صنعتگران، کارآفرینان و کارگران است.
این مفهوم و مقصود، در روش بکار گیری ترجمه به سه زبان و از سه زبان، یکسره از نظرها پنهان ماند!!؟ البته از نظر کسانیکه مستقیما سخنان ارهارد را خود به آلمانی می شنیدند، و درک می نمودند، چنین مخفی نماند.
لکن، گوییا قرار بود که تاریخ کار خود را بکند و به حفظ امانت پردازد، و آن را بهنگام یا نابهنگام در معرض اطلاع جویندگان حقیقت بگذارد، که چنین شد و همواره نیز چنین باد!
بیان این حقایق را ما مدیون پرسش بی پروای شما، بانوی گرامی دلشاد، می دانیم، والا در آغاز قصد ذکر تمامی آنها نرفته بود. سلامت و دلشادتر باشید. با سپاس_ خط چهارم شما