_خدمتگزاران نظام سلطنت، واقعا، چقدر نسبت به آن، صادق و صمیمی بوده اند؟؟!!
_مومن، یا منافق؟!
برای نمونه، نخست پیش از هر تحلیلی، شایسته است که، گزیدههایی بهینه، از گزارشها و اعترافات آنان را، در اینجا، مورد مرور قرار دهیم:
۱)_ اسداله علم(۵۹=۱۳۵۷-۱۲۹۸ه.ش/ ۱۹۷۸-۱۹۱۹م): نامبرده، در تمام دوران زندگی اش، در ظاهر، از هر کس به شخص پهلوی دوم، نزدیکتر، محرمتر، و صمیمیتر، مینموده است!!؟؟
تنها، اگر به ظاهر روابط این دو تن_علم، و شخص پهلوی دوم_ نگاه کنیم، او را میتوان مصداق کامل“رفیق شفیق”، به تعبیر حافظ دانست، آنجا که میگوید:
اگر رفیق شفیقی؟؟!:
درست پیمان باش!!
حریف حجره و!؟،
گرمابه و!؟،
گلستان باش!!؟
حافظ، غزل شمارهی۲۶۸
اسداله علم، با نوشتن هفت جلد خاطرات خود، کاری کرده است کارستان، استثنایی و یکتا، از افشای پشت پردهی نهاد نظام شاهنشاهی۲۵۰۰ سالهی ایران!!؟؟
رابطهی علم_و بویژه با شخص پهلوی دوم_ را شاید، هرگز، نتوان صریح و شفاف، با یک یا دو واژه، و حتی بیشتر، تعریف نمود. او را “امین خائن؟!” بنامیم، “صادق کاذب؟!” بگوییم، یا “مومن منافق؟!”،و،و،و…؟؟!!
در هر صورت، اسداله علم، یک “آرکه تایپ”، یک “کهن الگوی” نمونه، از تواناییهای استثنایی نهفته در شخصیت انسان، در سراسر تاریخ ایران است؛ که چگونه یک انسان، در نقش یک همزاد، با ابعادی اینچنین متضاد و همزمان، میتواند بطور موازی، در صمیمیت و خیانت، فعال ما یشاء، و فراتر از همه، بدون آنکه در تمام طول حیاتش، مورد کوچکترین سوء ظن قرار گرفته، یا لو رفته باشد، سرانجام، موفق و کامیاب گردیده بوده باشد؟؟!!
شایستهی تکرار است که، آن هم نه در ظرف یکسال، یا چند سال، یا حتی دهسال، بلکه “در تمامی عمرش”، همین گونه، یکسان، با تضاد در میان ظاهر و باطن قضایا، رفتار نموده باشد!!؟؟
اسداله علم، در سراسر خاطراتش، جز نسبت به شاه، از ابراز خالصانهترین بهبه گوییها، و احسنت و آفرینهایش _باز هم ظاهرا_ نکتهای را فروگذار نکرده است. ولی، با این وصف، از ذکر کوچکترین افشاگریها_در مواردی که “رازداری”، میبایستی بزرگترین ویژگی حریف، یا ندیم گرمابه و، حجره و گلستان بوده باشد_ نیز، دریغ نورزیده است!!؟؟
با خوشبینانهترین اوصاف، در توجیه استثناییترین کار کارستان علم، در یادداشت خاطراتش، شاید بتوان گفت که او احیانا، صداقت خود را، نسبت به نظام سلطنت ایران، قربانی خیانت، در افشاگری رازهای پشت پردهی آن، فرا نموده باشد!!؟؟
به تعبیری دیگر، شاید_ باز هم میگوییم شاید!؟_ علم، آگاهانه و به عمد خواسته است، زندگی ظاهری خود را، در ابراز صمیمیت نسبت به #پهلوی_دوم، فدا نماید، تا دست کم، یکبار، یک تن، و برای همیشه، در طول تمامی تاریخ ۲۵۰۰ سالهی نظام سلطنت در ایران، طلسم روئین پنهانکاری آنرا، در هم فرو در شکند، تا ماهیت هولناک، و فاجعهآمیز آنرا، نسبت به سرنوشت انبوه خلقهای بینوا، و تودههای فرودست، آشکار و بر ملا سازد. و نشان دهد، که همهی بدبختیهای ملت ایران، نتیجهی فرشته نمایی یک دیو آدمخوارهی هولناک، هرگز، چیز دیگری بیش، نبوده است!!؟؟
گواهی بر نیت #اسداله_علم، در وفاداری نسبت به تاریخ و ملت ایران، و اکراه و عدم پسندش، نسبت به نظام شاهنشاهی، بویژه سلطنت پهلوی دوم، همین بس، که در واپسین ماههای زندگیاش، که سخت نگران تحولات داخلی ایران بوده است، در وصیت نامهاش، به همسرش، تاکید میکند که:
“…این یادداشتها، هنگامی منتشر شود، که دودمان پهلوی، دیگر در ایران سلطنت نمیکند…”(یادداشتهای علم، انتشارات معین، ۱۳۸۷، جلد اول، ص ۱۹)
در هر صورت، اسداله علم، با زندگانی خود چه کرده است، و سرانجامش، با چه ناخرسندی و ناکامی، به پایان رسیده است، اثرش، هیچگونه از ارزش شاهکارش، در افشاگری رازهای آنسوی چهرهی خوش نمای شکوه و جلال سلطنت، هیچ چیز، فرو نگذاشته، و هیچ چیز، نیز، فرو نمیکاهد!!؟؟
ارزشیابی چگونگی اجر کار شخصی او را، به تاریخ، و ذات سرمدی، فرا در میسپاریم، و میگذریم.
کوتاه سخن، اسداله علم، نمونهی یک یار صادق کاذب، در میان چاکران و خادمان” #مخدوم_بی_عنایت “ خویشتن بوده است. اثرش، برای درک بهتر تاریخ ایران، جاودانی باد!
۲)-امیر عباس هویدا(۶۱ =۱۳۵۸-۱۲۹۷ه.ش/۱۹۷۹-۱۹۱۹م)، که بالغ بر سیزده سال، نخست وزیر پهلوی دوم، بوده است، و سپس چند سالی نیز، پس از بیماری اسداله علم، جایگزین او، در سمت وزیر دربار میگردد.
الف: امیر عباس هویدا، به روایت پرویز راجی:
پرویز راجی(۸۰=۱۳۹۳-۱۳۱۳ه.ش/ ۲۰۱۴-۱۹۳۶م)آخرین سفیر ایران در انگلستان است، که خاطرات سخت ویرایش شدهی خود را، تحت عنوان“خدمتگزار تخت طاووس” در سال۱۹۸۳م/۱۳۶۲ه.ش_در چهل و نه سالگی، ۳۱ سال قبل از مرگش_ به زبان انگلیسی، در لندن، منتشر ساخته است.
” خدمتگزار تخت طاووس“، خاطرات پرویز راجی، در سال ۱۳۶۴ه.ش/۱۹۸۵م، نخستین بار بهمت”ح.ا.مهران” بفارسی ترجمه شده، و از طرف انتشارات اطلاعات، بچاپ رسیده است.
پرویز راجی، در تاریخ سه شنبه هفده مرداد ۵۷ / هشت آگوست ۱۹۷۸(۵۷/۵/۱۷= ۸/۸/۱۹۷۸)، در نوشهر، به دیدار پهلوی دوم میرود، و پس از این دیدار، پنج روز بعد، یکشنبه ۲۲ مرداد ۵۷/ ۱۳ آگوست۱۹۷۸، پرویز راجی، در تهران، به دیدار وزیر دربار آنزمان_ امیر عباس هویدا_ میرود.
پروز راجی، در این ملاقات، با امیر عباس هویدا، از دیدارش با شاه میگوید، و آقای هویدا نیز همچنین، از ملاقات سه ساعتهی خود، و حاصل گفتگوهایش با شاه، برای پرویز راجی، درد دل میکند که:
“…اثر فراوان وقایع سه ماههی اخیر، بر روحیهی شاه و شهبانو، کاملا چشمگیر است. و اصولا، در هیچ زمانی مثل حالا، لزوم“عدم دخالت شاه”، در سیاست داخلی، و واگذاری آن، به عوامل اجرایی، محسوس نبوده است….
ولی شاه، به هیچ وجه، تمایلی به این کار نشان نمیدهد، و کماکان اصرار دارد که، در همهی مسائل دخالت کند. چنانکه، باز در نظر دارد، روز سهشنبه، یک کنفرانس مطبوعاتی دیگر، تشکیل دهد…
شهبانو هم، از این نظر شبیه شاه است، و چون” #طعم_قدرت !؟” را چشیده، عدم دخالت در امور، برایش فوق العاده ناگوار است…”( #خدمتگزار_تخت_طاووس، ص ۲۳۷)
و باز راجی، می گوید که هنگام خداحافظی، دم در، هویدا، لبخندی زد و، گفت:
“… بهر حال، سرنوشت همه ی ما، این است که، یا در نهایت کپسول زهری را، که در دهان داریم، ببلعیم؛ و یا اگر خوش شانس باشیم، در موقع مقتضی[فرصت مناسب]، فرار را بر قرار ترجیح دهیم…”( خدمتگزار تخت طاووس، ص ۲۳۷)
ب)_ امیر عباس هویدا، به روایت آنتونی پارسونز:
یک)_ آنتونی پارسونز(۷۴=۱۹۹۶-۱۹۲۲م)، آخرین سفیر انگلستان درایران، پیش از انقلاب، که از دوستان صمیمی امیرعباس هویدا است، چند هفته بعد از نا آرامیهای دی ماه ۱۳۵۶/ ژانویه ۱۹۷۸، در تهران، به دیدار امیر عباس هویدا میرود، و ضمن گفتگو با هویدا، از او میپرسد که:
“- …چرا شاه، به تمایلات و خواستهای مردم، برای برقراری رابطه و گفتگو، با او، پاسخ مثبت نمیدهد؟!
و هویدا پاسخ میدهد که:
…خوب “تونی”_مخفف و صمیمی آنتونی _شما مفهوم گفتگو، را از نظر اعلیحضرت همایونی میدانید؟!
از نظر ایشان گفتگو، یعنی این که من میگویم، شما بشنوید_[من میگویم، شما میشنوید. نه اینکه من میگویم شما هم میگویید، زیرا گفت و شنود، گفتگو نیست!]_روش او (شاه)همین است، و تغییر نخواهد کرد!…” (آنتونی پارسونز: غرور و سقوط، ترجمهی آقای دکتر منوچهر راستین(تولد؟!)، انتشارات هفته، ۱۳۶۳، ص ۱۰۱)
دو)_برخورد دوم: آنتونی پارسونز در کتاب خود_“غرور و سقوط”_همچنین دربارهی دومین گفتگو و برخوردش با امیر عباس هویدا، می نویسد که:
“…روز شانزده آبان ۱۳۵۷/ هفت نوامبر ۱۹۷۸، با شاه ملاقات کردم. موضوع مبارزه با فساد، فکر او را به خود مشغول داشته بود…
شاه، پس از کمی تامل بمن گفت که، ژنرال ها، می خواهند هویدا، را بازداشت کنند…
آن شب، وقتی به سفارت برگشتم، دربارهی سرنوشت هویدا، فوق العاده بیمناک بودم…
صبح روز بعد، به ویلای کوچک هویدا، در شمال تهران تلفن کردم، و با کلمات رمز و ایما و اشاره، به او گفتم که، می ترسم ارباب سابقش، او را بدست دشمنانش بدهد، و تا وقت باقی است_[فرصت هست]_ باید بفکر نجات خود، از این مخمصه باشد!!؟…
من، درباره ی جدی بودن خطری که او را تهدید میکرد، تاکید بیشتری کردم، و گفتم، از فکر قهرمان شدن دست بردارد، ولی هویدا با همان خونسردی گفت:_
_بگذار هر کار که دلشان می خواهد بکنند، اگر قرار باشد روزی، مرا محاکمه کنند، من خیلی حرفها، برای گفتن دارم!!؟؟… “(غرور و سقوط،صص ۱۵۷-۱۵۴)
بیچاره هویدا، با همه دانایی اش، هنوز از ماهیت خودکامگی، هیچ نمی دانست. زیرا هنگامی که، “مخدوم بی عنایت”، قصد اجرای آخرین بیعنایتی خود را، داشته باشد، دیگر، هرگز، اجازه نمی دهد به کسی که“خیلی گفتنی ها برای گفتن دارد!؟” حرف بزند. واپسین نفسش، بدون آخرین کلماتش، از خاموشی موقتش، به خاموشی ابدی، پیوندی بیواسطه، می یابد، همین و بس!!؟
“… یک روز، که بطور خصوصی با هویدا، ناهار می خوردم، تلفن اتاق ناهارخوری زنگ زد. اشرف_خواهر دوقلوی پهلوی دوم_ بود، که از جنوب فرانسه تلفن می کرد. پس از آنکه، محاوره ای کوتاه صورت گرفت، و نخست وزیر، گوشی را به جای خود گذاشت، او را به شدت متغیر یافتم. فورا، متوجه شدم که قضیهی پول است، و دل را به دریا زدم، و پرسیدم:
_یک باخت بزرگ( قمار )در کازینو؟
هویدا، از جای در رفت، و گویی منفجر شده باشد، گفت:
_خانم، مبلغ زیادی از من طلب می کنند، آن هم قبل از آنکه، امروز، شب شود!؟ تصور می کنم در کازینوی(قمارخانه) شهر “کان”_در فرانسه_ باخته است …
سپس، هویدا، با حالتی حاکی از انزجار، چشمها را به سوی آسمان بلند کرد، و با اشاره ای، به من فهماند که بیش از این، نمی تواند چیزی بگوید. از او پرسیدم:
_چرا استعفا نمی دهی؟
در حالی که انگشت سبابه را، بر بینی می نهاد، و گویی که از وجود احتمالی میکروفون های مخفی، نگران است، با صدای بلند، و شمرده گفت:
_وقتی، کسی در خدمت اعلیحضرت باشد، استعفا نمیکند!!!؟؟…”( محمود طلوعی(۸۵=۱۳۹۴-۱۳۰۹ه.ش/۲۰۱۵-۱۹۳۰م): از طاووس تا فرح، نشر علم، ۱۳۷۷، صص۵۲۴-۵۲۳)
ظاهرا، هنوز از دوربینهای مدار بسته، خبری نبوده است. فکرش را بکنید، اگر بجای شنودها، دوربین های مدار بسته، این ژست خاص هویدا_انگشت روی بینی گذاشتن، بمعنی هیس!_را ضبط می کردند، چه رسوایی ها، که به بار نمی آمد؟!
نکتهی دوم، به مفهوم این ضرب المثل توجه شود که: “دنیا رو آب برده!؟، کچله رو خواب برده!”
توجه به تاریخ این گفتگو، درست در زمانی است که، ایران، در جوی از التهاب و بحران به سر می برد، که افراد حساسی چون آقای امینی_ حسابرس دانشکدهی الهیات_ می گفت که:
” …بسیاری میگویند، ایران بهشت شدهاست. ولی، من احساس میکنم که، در جهنم زندگی میکنم. نمیدانم آنها اشتباه میکنند، و ایران بهشت نیست. یا من دیوانه شدهام، که در بهشت، احساس زندگی در جهنم مینمایم!؟ مثل اینکه، هیچچیز، از جمله من، در سر جای خودمان نیستیم. همه چیز، بهم ریختهاست…”( سایت خط چهارم، گفتار ۱۸۷، نا هماهنگی خواسته ها و امکانات)
در چنین جو و فضایی، خانوم #اشرف_پهلوی _خواهر دو قلوی شاه_ که بسیاری، درباره اش گفته اند، او خیلی سیاستمدارتر از برادرش، پهلوی دوم بود؛ آن وقت، این بانوی خیلی سیاستمدارتر از برادرش، انگار که در ایران هیچ اتفاقی نیفتاده، و بحرانی وجود ندارد؛ و او در سفر تفریحی اش به فرانسه، مشغول قماربازی در کازینوی شهر کان است. و باخت بزرگی هم کرده است، که می خواهد، نخست وزیر کشور، از بودجه ی مردم گرسنه و بینوا، مبلغی را، تا قبل از غروب آفتاب همان روز، به فرانسه، حواله کند، تا او آبرویش بعنوان شاهدخت ایران نرود، و گرفتارعواقب بدهکاری ناپرداخته، به مسئولان کازینوی شهر کان نشود!!؟؟
دربارهی در آمد هفتگی این شاهدخت دوقلوی قمارباز، همین بس، که اشاره رود، تمام سود حاصل از بلیط های بخت آزمایی هفتگی ایران، که در همان سالها، که بهای یک دلار هفت تومان بود، هر هفته به دهها میلیون تومان، بالغ می گردید؛ با این وصف، شهوت قمار، موجب شده بوده است که او، از داشتن اینهمه ثروت، هنوز کم بیاورد، و خود را دچار یک باخت و بدنامی بین المللی گرداند. مثلی است مشهور، که می گوید:
پدر سوخته مشدی مم خلیل!!
_سیبیلش زرده ؟؟!
این هم یک دلیل!!!؟
آنها، که هنوز با بهت و حیرت می پرسند: “مردم، در آنزمان چرا انقلاب کردند؟!”، بدین مثال در پیوست روایت پاکباختگی خواهر دوقلوی شاهنشاه آریا مهر، اندکی، بیندیشند!!؟
ضمنا، فراموش نشود که این بانو، در آن هنگام، افتخار ریاست کمیسیون حقوق بشر سازمان ملل متحد را نیز، یدک می کشیده است!!؟ چه فرخنده سازمانی؟! و چه سرپرست حقوق بشری در جهان؟؟!! کمیسیون حقوق بشر سازمان ملل متحد؟؟! لطفا، در اینصورت کمدی الهی دانته را، برای همیشه، فراموش فرمایید!!؟
یک)-“…پرویز راجی، که قبل از انتصاب به سفارت ایران در لندن، مدتها، مقام ریاست دفتر نخست وزیر هویدا را، به عهده داشت، تعریف میکرد، یک روز امیر عباس، در حضور او، به عکسی از شاه، اشاره کرد و، گفت:-
-… مرد بسیار خودخواهی است! موقعی که تشخیص بدهد، دیگر برایش استفادهای نداری، بدون یک کلمه حرف، ترا با مغز به زمین میکوبد!!؟؟_[به شیوهی یک مخدوم بی عنایت حافظ!؟]_…”( فریدون هویدا:سقوط شاه، ترجمه ح.ا.مهران، انتشارات اطلاعات، ۱۳۶۵، ص ۱۶۱)
دو)- امیر عباس هویدا، باز هم به روایت برادرش
_درد دل برادران هویدا: امیر عباس و فریدون هویدا
فریدون هویدا، سفیر ایران در سازمان ملل متحد، در کتاب خود_سقوط شاه_ مینویسد که:
“… در فروردین ماه سال ۱۳۵۷/ آوریل ۱۹۷۸، قبل از ترک تهران… که برای خداحافظی، به دیدار برادرم رفته بودم، از او پرسیدم:
_اگر از آنهمه فسادی که میگویی، خبر داشتی، پس چرا استعفا ندادی؟!
و امیر عباس، در جوابم گفت:_
_ بارها، به این فکر افتادهام. ولی، نمیخواستم کشتی را، در میان طوفانی که داشت شدت میگرفت، رها کنم…
از او پرسیدم: اگر من همین حالا، “مقامی” را که در وزارت خارجه دارم، ترک کنم، برای تو، اشکالی پیش خواهد آمد؟!
جواب داد: نه، چه اشکالی؟ هر کاری را که دوست داری، انجام بده! ولی، ضمنا در نظر داشته باش، که با چنین اقدامی، چه چیز را، میخواهی ثابت کنی؟ و جز از دست دادن اعتماد هر دو جناح، چه چیزی بدست خواهی آورد؟ چون هم خودت را، از نظر دست راستیها خواهی انداخت، و هم از نظر دست چپیها؛ و همه پشت سرت خواهند گفت که، طرف تا دید اوضاع وخیم شده، فرار را بر قرار ترجیح داد…
وظیفهی تو، این است که برای حل مسائل و مشکلات، قدم بر داری! وضع کشور خیلی بحرانی است. دوستانی را که در گروههای چپ داشتی، یادت هست؟!
اگر من کارهای نبودم_[ #طعم_قدرت !!؟ ]_ و تو دربارهی آنها، از من کمک نمیخواستی، الان بسیاری از آنها، میبایست، در زیر زمین، مدفون باشند.
این من بودم که، همیشه، سعی داشتم از شدت حرارت بکاهم، و به مردم، و حتی به بعضی روحانیون کمک کنم… و حالا هم، اگر از “مقامم” دست بردارم، مطمئن باش، فقط راه را، برای منفعت طلبانی باز کردهام، که بتوانند بیش از پیش، بدزدند، و جیبهایشان را پر کنند…
به امیر عباس گفتم: ولی من، تمام اعتماد و اطمینانم را، نسبت به شاه، از دست دادهام. کتابی که، اخیرا نوشته، وحشتناک است!
شاه، به کلی با آنچه که در سال۱۳۴۴ه.ش/ ۱۹۶۵م میشناختم، تفاوت کرده، و تبدیل به فرد دیگری شده، و تو هم خواهی دید، که او بالاخره این کشتی طوفان زده را رها میکند، و همهی ما را تنها خواهد گذاشت_[ درست بمفهوم لقب “لُرد جیم” آنتونی پارسونز، برای پهلوی دوم، در این باره بیشتر رک به:کانال تلگرام فردا شدن امروز، گفتار شماره ی ۱۴۶]
بهنظر من، بهترین راه این بود که، تو در سال۱۳۵۴ه.ش/۱۹۷۵، که بیمار شدی و تمام این فسادها هم، از پرده بیرون افتاده بود، استعفا میدادی و میرفتی…
امیرعباس… در جوابم گفت: ما تحت حاکمیت یک رژیم هستیم، چه بخواهیم و چه نخواهیم، ناچاریم، با آن همکاری کنیم، چه در دولت شرکت داشته باشیم، و چه نداشته باشیم؛ برای هیچ کداممان، راه دیگری وجود ندارد. اصولا، در این مملکت، هیچکس نمیتواند، از همکاری با رژیم کناره بگیرد، مگر اینکه، اصلا از اول خودش را، درگیر نکرده باشد.
و موقعی که پرسیدم: پس احساس مسئولیت چه میشود؟
برادرم، با تندی جواب داد: کدام مسئولیت؟!
مگر او میگذارد، کسی احساس مسئولیت هم بکند؟ همهی تصمیم ها را، خودش شخصا میگیرد، و من در دورهی نخست وزیری، اصلا از آنچه که در ارتش و ساواک میگذشت، روحم خبر نداشت…
فقط تنها کاری که، از دستم بر میآید این است که، وظایف محوله را به نحو احسن انجام دهم. و تا کنون نه یک دینار دزدیدهام، و نه دستور تیر اندازی به جمعیت را دادهام…”( سقوط شاه/ صص۳۲-۳۱)
یک یاد آوری ضروری:
شما خوانندگان گرامی، آیا، احتمالا، در نخستین قرائت بخشهای روایت شده از برادران هویدا، متوجه تضاد در گفتارهای آنها، گشتهاید، یا نه؟
لطفا، در صورت امکان، یکبار دیگر، با دقت در جستجوی تضادهای اظهارات این برادران، به مطالعهی مجدد، همت فرمایید. ما، در پایان نقل قول تمامی این خدمتگزاران شاه، که مجموعا در روایت ما، در این گفتار، شامل پنج نفر میگردد، به توضیح بیشتر _و احیانا، امیدواریم که کافی هم باشد_خواهیم پرداخت.
ضمنا، آقای امیر عباس هویدا، باز هم، توجه ندارند که، “مخدوم بی عنایت” ایشان، اجازه نخواهند داد، که تا زمانی که ایشان دوست دارند، همچنان استعفا نداده، به کار خود ادامه دهند!؟
ایشان نمی خواهند استعفا بدهند؟ خب ندهند! ولی از نظر مخدوم بی عنایت، این قبیل خادمان، کیلینکسی( دستمال کاغذی) بیش نیستند، پس از مصرف، جایشان در زباله دان، یا در توالت فرنگی است که، مشمول کشیدن یک سیفون نیز، می گردند، و نه بیشتر!
چنانکه سرانجام نیز، مخدوم بی عنایت هویدا، همین کار را، با او کردند و از ادامه ی هر خدمتی، اخراجش داشتند، و با پاداش نهایی، به بازداشتگاهش اعزام فرمودند!!؟
ه)- امیر عباس هویدا، از دید دکتر نهاوندی، رئیس دفتر مخصوص نایب السلطنه، همسر پهلوی دوم، بانو #فرح_دیبا پهلوی:
“… دیواری از دروغ و ریا و پنهانکاری، به دور شاه کشیده شده بود. گفته می شد، که حتی شهبانو ،که از حقایق اطلاع بیشتری داشت، پروای گفتن واقعیات را به شاه ندارد.
بدین سان بود که امیر عباس هویدا، روشنفکر آزاده ای که، سابقا عقاید مترقی داشت، به کمک سازمان های اطلاعاتی، به صورت “استاد اعظم توطئه ی سکوت” درآمد.
هنگامی که اشخاص نادری، جرات می کردند، وضع را با شاه مطرح کنند، بی درنگ عصبانی می شد، حتی پرخاش می کرد و می گفت:
_دولت من، خلاف این ها را می گوید. شما، شایعات و مزخرفات میهمانی های شبانه را تکرار می کنید…” ( هوشنگ نهاوندی: آخرین شاهنشاه، شرکت کتاب، ۱۳۹۲، ص ۶۱۷)
۳)- فریدون هویدا_برادر امیر عباس هویدا، آخرین سفیر ایران در امریکا، که پیش تر در بالا ذکر او رفت_ اینک از رابطهی خودش با شاه، در اوایل اردیبهشت ۱۳۵۷/ آوریل ۱۹۷۸، میگوید که:
یک)-“… بعد از اینکه، نوبت ملاقات من رسید، شاه بلافاصله، سخنانی در باب لزوم تعقیب سیاست لیبرالیسم در مملکت آغاز کرد، و مثل همیشه، بدون آنکه، حتی یک لحظه به من فرصت اظهار نظر بدهد، درست مثل شخصی که دارد تمرین نطق میکند، پشت سر هم حرف میزد_[ به شیوهی همان گفت و شنودی که برادرش، امیر عباس هویدا، به آنتونی پارسونز، توضیح داده بود!!؟].
تصویری که شاه، از مملکت و پیشرفتهای آن، ترسیم کرد، خیلی خوشبینانه بود…
همینطور که سخنان شاه را، گوش میکردم، بنظرم رسید که دارد عینا، جملات کتاب جدیدش “به سوی تمدن بزرگ” را برایم میخواند.
و علت آشنایی من، با جملات کتابش هم، این بود که در آن زمان، تازه، ترجمهی به سوی تمدن بزرگ، به زبان فرانسه را، که به دستور ایشان، و با کمک همکارم سهیلا شاهکار، خود من انجام داده بودم، تمام کرده بودم.
در پاسخ به گفتههای شاه، کوشیدم تا نتایج منفی حاصل از چنین عقایدی را، برایش توضیح دهم، ولی احساس کردم که، بیهوده دارم وقتم را، تلف میکنم.
چون شاه، به تمدن بزرگ ابداعی خود، همچون کودکی، که به اسب چوبیش عشق میورزد، آن را بصورت یک دنیای طلایی مجسم میکرد.
در حالی که تمدن بزرگ او، بنظر من، یک دنیای خیالی بیش نبود، و واقعیتی را که شاه، در آن میدید، با “واقعیت”، فرسنگها فاصله داشت.
هنوز، جملاتم را تمام نکرده بودم، که شاه، به میان صحبتم پرید و، گفت:
_من نشنیدهام که کسی از کتابم، به جز تعریف، حرفی زده باشد. و اصولا باید دانست، که آنچه در این کتاب مطرح کردهام، برای آیندهی کشور، اهمیت فوق العادهای دارد…
مترجم دیگر کتاب بسوی تمدن بزرگ به زبان انگلیسی_ یک ایرانی با شعور و نامداری که مدتی هم ریاست اوپک را بعهده داشته است، و ما بدلایل خاصی، از ذکر نامش معذوریم_ با سهیلا شاهکار_ بانویی که بر هر دو زبان انگلیسی و فرانسه چنان تسلط داشت که هم در ترجمه ی کتاب من، به زبان فرانسه، به من، و هم در ترجمه ی انگلیسی به مترجم مسئول اصلی آن، یاری رسانده است_ و من _ که مدتها بخاطر دقت در ترجمه به زبان فرانسه و انگلیسی جمله به جمله، و کلمات اصلی پهلوی دوم را بارها، بخاطر گزینش بهتر کلمات و جملاتی به زبان انگلیسی و فرانسه، سنجیده بوده ایم_ هر سه هم عقیده بودیم که، این کتاب را، اگر حاصل تراوشات مغز یک مجنون ندانیم، چارهای نداریم، جز آنکه مطالبش را، نوعی هذیان گویی تلقی کنیم.
چون شاه، در کتابش به ترسیم جامعهای پرداخته بود، که هرگز نمیشد، در جایی، نظیرش را یافت. و ما، آنقدر که راجع به انتشار چنین مطلبی، نگرانی داشتیم، به عکس العملهای نامطلوبی، که مسلما، بوجود میآورد، فکر نمیکردیم…” ( فریدون هویدا: سقوط شاه، صص۲۶-۲۵)
یاد آوری: حفظ امانت و انصاف را، با تاسف بسیار باید متذکر شویم که، با وجود تکرار نام این بانوی فاضله_سهیلا شاهکار_ که به هر دو زبان فرانسه و انگلیسی، چنان مسلط بوده است، که او را برای ترجمهی اثری از پهلوی دوم به زبان انگلیسی و فرانسه، آقایان مترجمان برگزیده بوده اند، هیچ گونه توضیح بیشتری، دربارهی تولد و یا احیانا وفات ایشان نتوانستیم بیابیم. این هم، یکی دیگر از موارد بارز مسایل “فرهنگ مذکر”، و آنتی فمینیسم، در جامعه و فرهنگ ما!؟؟
دو)- فریدون هویدا، همچنین در کتاب خود یاد آور می شود، که در انجام همه ی امور، فقط خوش آیند شاه، و نه مردم، مورد توجه مردان شاه بود!!؟؟ و در این باره از جمله، می نویسد که:
“… در سال ۱۳۵۷ه.ش/۱۹۷۹م، وقتی که برگزاری مراسم چهلم، برای کشته شدگان اعتراضات مردمی، به صورت تسلسل درآمد، و تمام مملکت را گرفت… شاه که از تکرار چنین وقایعی گیج شده بود، ابتدا رئیس ساواک و نخست وزیر را مورد انتقاد قرار داد، که چرا نتوانستهاند، در مقابل روند حوادث، سد ایجاد کنند؟؟!!
و بعد هم، شخصا دستور داد که #حزب_رستاخیز، تظاهراتی را به طرفداری از رژیم سازمان دهد.
دستور شاه، در روز دوم آوریل ۱۹۷۸/ ۱۳ فروردین ۱۳۵۷به اجرا در آمد، و طی آن مقامات حزب رستاخیز، توانستند تظاهراتی را، با شرکت چندین هزار تن از کارگران، کشاورزان، و افراد سرشناس، در تبریز، به عنوان طرفداری از رژیم برگزار کنند.
آن روز من در شهر داکار، پایتخت کشور سنگال بسر می بردم، و توانستم در سفارت ایران، به برنامه ی رادیو تهران که جریان تظاهرات تبریز را، مستقیما پخش می کرد، گوش کنم.
در این مراسم،محمود جعفریان(۵۰=۱۳۵۷-ه.ش۱۳۰۷/۱۹۷۹-۱۹۲۸م) معاون دبیرکل حزب رستاخیز، با جملاتی قلنبه، که فهم آن از قدرت بسیاری مردم و حتی تهرانی ها هم خارج بود، سخن می گفت، و ضمن ستایش رژیم، منافع فراوان ناشی از انقلاب شاه و مردم را بر می شمرد، و از جمله، می گفت:
این انقلاب، سبب شده که رعایا، بصورت مالک درآیند، کارگران در ۲۰ درصد از سود کارگاهها شریک شوند، مردم از مزایای بیمه های تامین اجتماعی استفاده کنند و….
و در اثنای نطق او نیز، هر بار که نامی از شاه می برد، صدای کف زدن جمعیت هم، شنیده می شد.
در همان حال، که به رادیو گوش می دادم، خطاب به سفیر ایران در سنگال گفتم:
واقعا که خیلی مسخره است!
او با تعجب پرسید: چطور؟
در جوابش به مساله ی زبان رایج در آذربایجان، اشاره کردم و گفتم:
کارگران و کشاورزانی که، در این مراسم شرکت کرده اند، اکثرا، فقط آشنایی مختصری به زبان فارسی دارند، و به همین جهت اصلا باورکردنی نیست، که چنین سخنان ادیبانه ای برای آن مردم بیان شود.
تصورم این است که جعفریان، در نطق خود، اصلا به مردم حاضر در میدان توجهی ندارد، و مخاطب خود را تنها شخص شاه می داند که مطمئنم، هم اکنون پای رادیو نشسته، و دارد به سخنان جعفریان گوش می دهد…
و این مساله ای بود که، همواره در تمام امور دولتی ایران، به چشم می خورد. بدین معنی که مقامات سطح بالا، هرگز، به آثار ناشی از گفتار و کردار خود بر مردم توجهی نداشتند، و در هر قدمی که بر می داشتند، صرفا این مساله را در نظر می گرفتند، که شاه نسبت به اقدام آنان، چه عکس العملی از خود نشان خواهد داد.“( فریدون هویدا: سقوط شاه، صص۲۲-۲۱)
یادآوری: مسالهی زبان، که فریدون هویدا، بدان اشاره کرده است، یادآور جلسهی گفتگوی آقای پهلبد_ وزیر فرهنگ و هنر_ با استادان دانشکدهی هنرهای تزئینی است که آقای پهلبد، در گله گذاری از بی توجهی مسئولان سازمان برنامه، نسبت به ادای دین خود به فرهنگ ایران سخن می گفت، و کوچکترین توجهی به این امر نداشت، که بخش مهمی از شنوندگان او، استادان ایتالیایی و فرانسوی بودند، که به احتمال قوی، زبان فارسی را چندان نمی دانستند، که محتوای سخنان او را درک نمایند!؟ ( رک به:سایت خط چهارم، گفتار شماره ی D183، جدال رنگها… و آنها چرا انقلاب کردند؟!)
۴)_ پرویز راجی، آخرین سفیر ایران در انگلستان، دربارهی دیدار و گفتگوی خود با پهلوی دوم، در نوشهر، در تاریخ سه شنبه ۱۷مرداد ۵۷/ ۸ آگوست ۱۹۷۸، چنین مینویسد:
“…سر ساعت یازده و ربع مرا صدا زدند. و موقعی که وارد شدم، شاه را دیدم که با پیراهن و شلوار اسپرت، در وسط سالن ایستاده است.
ابتدا تعظیم کردم، و بعد جلو رفتم، و دست او را بوسیدم،…
پس از آن، شاه، پشت میزگرد مخصوص قمار بازی نشست، و به من هم اشاره کرد، که روی صندلی مقابلش بنشینم…
نگاهی به من انداخت، و با تبسمی پرسید:
_خوب، چه خبرها؟؟!
مثل معمول، جواب دادم: منتظر شنیدن رهنمودها و دستورات شاهانه هستم، تا بهتر بتوانم مجری نیات ملوکانه باشم.
در اثنای صحبت، مسالهی بی.بی.سی را پیش کشیدم_ [چون بی.بی.سی در مورد حکومت شاه، و نا راضیان انقلابی ضد او، مرتبا، اطلاع رسانی میکرد، آن هم به شیوهای که، بهیچ روی خوشایند شاه نبود]_ و با لحنی بسیار محترمانه، یادآور شدم که:
_… در مورد رسانههای انگلستان، باید این حقیقت را پذیرفت، که اکثرشان، تظاهر به چپ روی میکنند، و به همین جهت نیز “جوش زدن”، در مقابل کلیه مطالب ناخوشایندی که علیه ایران منتشر میکنند، برایمان ثمری در پی نخواهد داشت.
اعتقادم بر این است که، به جز دروغهای آشکار، و گزارشهای خلاف واقع، بهتر است در بقیهی موارد، چشم روی هم بگذاریم. و زیاد به آنچه میگویند، و مینویسند توجهی نشان ندهیم…
شاه، گرچه زیاد از لغت “جوش زدن” خوشش نیامد، ولی با کمال تعجب دیدم که، بقیهی حرفهای مرا، کاملا قبول کرد!!؟؟
و به این ترتیب، چون انتظار چنین موافقت سریع و غیر منتظرهای را نداشتم، احساس کردم تمام آنچه که از قبل، در ذهنم، برای دفاع از نظراتم پخته بودم، بیهوده و زائد بوده است…”
( پرویز راجی: خدمتگزار تخت طاووس، ص ۲۳۱)
ملاحظه میفرمایید، این شخص، آشکارا، بر خلاف انتظار و تصورات درونیاش، با آنچه که در نهان، در درون خود، بخاطر دفاع از خویشتن، بهم بافته بوده است، یکباره، یکه میخورد و میگوید که:
“… احساس کردم تمام آنچه که از قبل، در ذهنم، برای دفاع از نظراتم، پخته بودم، بیهوده و زائد بوده است…”( خدمتگزار تخت طاووس، ص ۲۳۱)
آیا، جز آنست که این شخص، از پیش از رفتن به نزد شاه، خودش نبوده است، و میخواسته است شخص دیگری_ مخلص بی چون و چرا_ چنانکه شاه میخواهد، باشد؟؟!!
ولی، حالا یکه میخورد، که آنچه که میخواسته است باشد، یعنی نقش و رُلی که، در سناریوی تنازع بقایی خویش، از قبل تمرین کرده، تا اجرا نماید، دیگر لزومی ندارد، که آنرا بازی نماید.
در ادامهی سخنش، باز از این دوگوییها، پرویز راجی ادامه میدهد که:
“… شاه، مانند کسی که از ناچاری، به صحبتهای طرف گوش میدهد، مدتی حرفهایم را تحمل کرد، و بعد هم با بی میلی، توصیه کرد که، اگر برای بهبود این وضع پیشنهادی دارم، بهتر است مساله را، با نخست وزیر در میان بگذارم…”( خدمتگزار تخت طاووس، ص ۲۳۲)
دقت کنید که، چگونه خدمتگزاران شاه، باید دائما، متوجه تغییر نظر، قیافه، توجه یا عدم توجه ارباب خود باشند!؟ یعنی باز هم خودشان نباشند، بلکه تابع متغیری از، متغیر دائم حالات و خواستهای ارباب خود گردند!؟
پرویز راجی، همچنان میافزاید که:
“… چون روند گفتگوهایم با شاه، بصورتی بود که، برای صحبت راجع به بعضی مسائل، در خود دل و جرات کافی احساس میکردم، لذا در ادامهی آن، ضمن اشاره به ستایش دوستان غربی، از حرکت اخیر شاه، در ایجاد فضای باز سیاسی، به مثالی در باب محاکمهی ناراضیان در شوروی پرداختم، و با تاکید بر حساسیت افکار عمومی جهان، نسبت به عدم تحمل آزادی اندیشه، توسط حکومتها، ناگهان، عبارتی احمقانه بر زبان راندم و گفتم:
“…به همین جهت، لازم است، ما هرگز، بر خلاف جریان آب، شنا نکنیم…
که شاه، بلافاصله جواب داد:
ولی، من به هیچ وجه، بر خلاف جریان آب، شنا نمیکنم!
و چون لازم بود، قضیه را به نحوی رفع و رجوع کنم، فورا، در پاسخ شاه گفتم:
به اعتقاد چاکر هم، شاهنشاه، هرگز، چنین نکرده اند. و به همین جهت است که، ابتکارات شاهانه، همواره، تحسین بر انگیز بوده است…”( خدمتگراز تخت طاووس، صص ۲۳۴-۲۳۳)
آقای راجی، ناگهان، خود را لو می دهد، که با همهی زرنگیاش و پیشاندیشیهایش، در تنظیم یک سناریو در گفتگو با شاه، متوجه میشود که، کنترل خود را از دست داده، و بر خلاف آنچه که میاندیشیده است، ناگهان، عبارتی احمقانه بر زبان رانده، و گفته است:
” به همین جهت، لازم است، ما هرگز، بر خلاف جریان آب، شنا نکنیم…”
کشف این نکته، که سخنش _“…لازم است، ما هرگز، بر خلاف جریان آب، شنا نکنیم”_ احمقانه بوده است، از آنجایی صورت میگیرد که شاه، توی حرفش پریده، و سخنش را قطع کرده، و گفته است که:
” ولی من، به هیچ وجه، بر خلاف جریان آب، شنا نمیکنم!…”
آنگاه راجی، دوباره میکوشد که، نقش خود نبودن، و تابع متغیر بودن از تغییرات ناگهانی شاه را، بخاطر آورد و چاپلوسانه، و بله قربان گویانه، بگوید که:
“…به اعتقاد چاکر هم، شاهنشاه، هرگز، چنین نکردهاند. و به همین جهت است که، ابتکارات شاهانه، همواره تحسین بر انگیز بوده است.”(خدمتگراز تخت طاووس، ص ۲۳۴)
یادآوری:گرایش افراطی به #قمار، در دوقلوهای سلطنتی_ بانو اشرف و برادر تاجدارش، پهلوی دوم_در خور بذل توجه ویژه است. ما نمی دانیم که، آیا بانو اشرف در کاخ خود، در اتاق پذیرایی از میهمانان و مراجعینش، آنان را در پشت یک میز قمار، پذیرا می شده است یا نه؟! ولی از شهوت افراطی اش به قمار، در باخت بزرگش در کازینوی شهر کان، بیشتر از رسانه های جهانی خبردار شده اند، نکته ای که در بالا نیز، بدان اشاره رفت.
لکن، در مورد برادر تاجدارش، متوجه می شویم که هنگام پذیرش آقای راجی، ایشان را، به نشستن در جلوی میز قمار خود فرا می خوانند، و خود در پشت میز قمار می نشینند!!؟؟
چه برازنده است، برای پادشاه تنها کشور شیعهی اثنی عشری جهان، که هنگام قبول سلطنت، به کلام مجید سوگند خورده است، که از قانون اساسی ایران، و مذهب شیعهی اثنی عشری حمایت نماید!!؟؟
شاید اگر تظاهرش به مذهب راست می بود، و سوگندش به حمایت از مذهب شیعهی اثنی عشری، صادقانه می بوده است، دست کم، برای حفظ ظاهر هم، که شده بوده است، شایسته آن بود، که یکبار هم کسانی را، در جلوی محراب نماز، و پیشاپیش سجادهی عابدانهی خود می پذیرفت، و نه در نشستن در جلو و پشت میز قمار!!؟؟
_دیدار با هویدا، پس از ملاقات با شاه
پس از این دیدار با شاه، پنج روز بعد، یکشنبه ۲۲ مرداد ۵۷/ ۱۳ آگوست۱۹۷۸، پرویز راجی، در تهران، به دیدار وزیر دربار آنزمان_ امیر عباس هویدا_ میرود.
پروز راجی در این ملاقات، با امیرعباس هویدا، از دیدارش با شاه، اینچنین یاد آور میشود که، در ضمن گفتگو به آقای هویدا، گفتم که:
“…به عقیدهی من، شاه، واقعا، نتوانسته در ذهن خود، تفاوت بین دو جریان لیبرالیسم، و دموکراسی نوع غربی را تشخیص دهد. چون در لیبرالیسم، هرگز، جایگاهی برای “ساواک”، و یا “مطبوعات سانسور شده” وجود ندارد. و دموکراسی نوع غربی هم، به شکلی است که در ایران، با شرایط و نیازهای فعلیاش، اصولا، قابل اجرا نخواهد بود…”
( خدمتگزار تخت طاووس، ص ۲۳۷)
قضاوت با شما خواننده ی گرامی است!؟ آیا این همان پرویز راجی است، که در دیدار با شاه، در تاکید کوچکترین سخن شاه، چاکرمابانه، با عذرخواهی، بله قربان میگفت؟؟!! حالا اینجا، لقمان حکیم شده است، و از ناآگاهیهای بد فرجام شاه، در تشخیص مفهوم و مصداق واقعی لیبرالیسم غربی، به وزیر دربارش_ امیر عباس هویدا_ گزارش می دهد؟؟!!
فریدون هویدا، در کتاب خاطراتش_ سقوط شاه_ دربارهی اردشیر زاهدی، وزیر امور خارجه و سفیر ایران در واشنگتن و داماد شاه، چنین آورده است که:
“… شاه، بعد از استعفای سرلشکر زاهدی، او را بعنوان نماینده ی دائمی ایران در مرکز اروپایی سازمان ملل متحد، به ژنو فرستاد.
زاهدی هم، هرگز از مقام جدید خود، اظهار نارضایتی نکرد!؟ چون او به قمارخانههای موجود در ژنو، علاقه ی فراوانی داشت، و نیز منزلی که باپول شاه در آنجا برای خودش خرید، موقعیت مناسبی در اختیارش می گذاشت، تا دوستانش را، شبانه روز دور خود جمع کند، و حتی یک بار هم قدم به محل کارش، در کاخ ملل ژنو نگذارد.
سر لشکر زاهدی، در تمام دوران ماموریت خود، فقط یک بار وارد کاخ ملل شد، که علت آن هم فقط ارائه ی اعتبار نامه اش، به دبیر خانه مرکز اروپایی سازمان ملل بود. و به این ترتیب، با علمکرد خود، نشان داد که تصدی بعضی مقامات رسمی توسط افراد، معنایی ندارد؛ جز آنکه، رژیم می خواهد آنها را از کشور دور کند، و یا بخاطر خدماتشان جایزه ای داده باشد!!؟؟
ولی، با این حال برکناری سرلشکر زاهدی از نخست وزیری، اردشیر_پسر او_ را خیلی آزرده خاطر ساخت.
یکی از دوستانم، که مایل نیست نامش برده شود، تعریف می کرد که اردشیر، بعد از اطلاع از برکناری پدرش، مقدار زیادی مشروب نوشید، و با حال مستی، در حالی که با حضور چند نفر، به شاه دشنام می داد، او را نمک نشناس نامید و گفت، اسنادی علیه شاه دارد که اگر منتشر شود، آبرویش را به باد خواهد داد، و این اسناد را هم، در یک بانک سوئیس به امانت گذاشته، تا در فرصت مناسب از آنها استفاده کند!؟…”( فریدون هویدا: سقوط شاه، ص ۱۳۳)
بنابر شایعات، آقای زاهدی، همهی این اسناد را، به بخش فارسی دانشگاه استنفورد، به مدیریت استاد #دکتر_عباس_میلانی سپرده است. و ظاهرا، استاد میلانی درکتاب “نگاهی به شاه”، گوشه ی چشمی نیز، به این اسناد داشته است. تا کی، آنها بصورتی منظم، انتشار یابد؟؟!!
یادآوری: در این روایت از اردشیر زاهدی، در مقایسه با روایت های دیگر، که در بالا از آنها سخن رفت، چند نکته قابل ذکر است، بدین ترتیب:
یک)_ شاه قمار باز، خواهر دو قلویش قمار باز در کازینوهای فرانسه، و حالا نوبت کارگردان اجرای برنامه ی کودتای ۲۸ مرداد سازمان سیا در ایران، علیه مصدق_سرلشکر زاهدی_ دلخوش به فرصت برای قمار، در قمارخانه های ژنو می رسد!!؟؟
انسان را، به مقایسه وا می دارد، که آیا این نظام مدینهی فاضلهی قمار بازان است، یا ادامهی نظام شاهنشاهی به اصطلاح کوروش بزرگ، که جشن دو هزار و پانصد سالهی آنرا، در ایران، جشن می گرفته اند؟؟!!
دو)- ماموریتها و اسم های بی مسمای عنوانها، مانند سفیر سیار آریا مهر، یا سفیر سازمان شاهنشاهی در سازمان ملل متحد در ژنو، که فقط پوششی است، برای از سر خود باز کردن کیلینکسهای مصرف شده، و پرتابشان به هزاران کیلومتر در تبعید، دور از مرکز، از جمله آقای سرلشکر زاهدی، نخست وزیر کودتا!؟
سه)_ و همهی“خادمان مومن منافق”، نسبت به سلطنت و شخص شاه، دارای مجموعه ای از اسناد اند، که بهنگام فرصت و انتقام جویی، شاه و کارهایش را رسوا سازند!!؟؟ مانند:
الف)_ امیر اسداله علم، هفت جلد خاطرات و سند، که وصیت می کند، پس از انقراض و پایان دودمان پهلوی در ایران، خانواده اش آنها را، منتشر سازند!؟
بطور ضمنی، علم انتظار داشته است که، مسلما، سلطنت پهلوی در ایران_ اگر نه در حیات خودش_حتما در حیات خانواده و وارثانش سقوط خواهد کرد. و آن وقت، هنگام انتقام گیری و فرو کوفتن آخرین میخ، بر تابوت سلطنت پهلوی هاست!!؟؟
ب)_چنانکه در بالا دیدیم، آقای امیر عباس هویدا نیز، به تونی جونش_آنتونی پارسونز، آخرین سفیر انگلستان در دوران پهلوی ها_ اطمینان می دهد، که گفتنی های بسیار افشاگر، در سینه دارد، که در فرصت محاکمه اش، آنرا علیه شاه و سلطنتش، ابراز خواهد کرد!!؟؟
ج)_ و آقای اردشیر زاهدی، داماد پهلوی دوم،و، و، و…، از اسنادی یاد می کند، که جمع آوری کرده، و در صورت انتشار علیه شاه، خود و دستگاه او را، به ابتذال خواهد کشید!!؟؟
ه)_ آیا #حسنک_وزیر بدون اسنادی، دربارهی قرمطی کشیهای محمود، و بویژه پسرش مسعود، که او را به تهمت قرمطی گری، به دار مجازات کشید، هیچ سندی، تهیه ننموده بوده است؟؟!
و)_خواجه نصیرالدین طوسی، که می دانیم با تغییر مقدمهی اخلاق ناصری اش، از ستایش امام اسماعیلی الموت، و نوشتن مقدمهای جدید، برای توجیه تقدیم اخلاق نصیری خودش، در مدح ایلخان مشرک مغول_هلاکو خان_ رسوایی دو رویی، نفاق و سند سازی را، حتی در یک کتاب کلاسیک اخلاقی_اخلاق ناصری_ برای ما برجای نهاده است، که ما قبلا، بدان پرداخته ایم، و در آینده نیز، یکبار دیگر، ناچار، با تفصیل بیشتری بدان خواهیم پرداخت.( رک به کانال تلگرام فردا شدن امروز، گفتار شمارهی ۶۷)
ملاحظه می فرمایید که چگونه، نظام سلطنت، کارخانهی تولید انبوه “مومنان منافق”، و “خادمان توطئه گر” علیه “مخدومان بی عنایت” خویشتن، همواره، در طول تاریخ نظام شاهنشاهی، دست بکار بوده است؟؟!!
ز)_و در این میان، مردمان، که در هر کشور، و رژیمی، در حقیقت اصل اند، در نظام شاهنشاهی، به اصطلاح “قاق در محاق!؟” اند، و طعمهی گرگان مستبد قدرت سیاه اند و، بس!!؟؟
_نظام سلطنت استبدادی، کارخانهی تولید انبوه انسانهای منافق
و صد البته، تولید چشمگیر درصد بالایی از انبوه گلهها، بع بع گویان بی درایت!؟
انسانهایی را که در بالا یاد کردیم، همه از مردان خدمتگزار پهلوی دوم بوده اند. همه، با وجود ذکر عدم رضایت از نظر شخص شاه، دستورها، اقدام ها، و واکنشهایش، سخت، رنجیده خاطر و نسبت بدانها، در عین حال بدون اعتقاد، کوشا بوده اند!!؟؟
به دیگر سخن، با این وصف، همه باز چاکرانه، و بله قربان گویانه، به خدمت منافقانهی خود، در دستگاه پهلوی دوم، تا آخرین لحظه ی ممکن، ادامه داده اند!!؟
هیچ یک، بنا به تشخیصشان، که شاه، جز ظاهر سازی، و بله قربان گویی آنها به خود، به هیچ چیز دیگری، از جمله سرنوشت ایران و مردم آن، توجه نداشته، و اهمیت نمی داده است، همانند حر بن یزید ریاحیها، بر نیاشفته، و از خدمت خویش استعفا نکرده، و یا بدون سر و صدا، گوشه گیری ننموده، و یا به خارج از کشور پناهنده نگشته اند!!؟
بعبع گویان بی درایت
سوکمندانه، این خدمتگزاران منافق، دو گو، و دو پهلو، بهیچ روی، اختصاصی به شخص پهلوی دوم نداشته اند.
بلکه از خصلتهای خودکامگی و استبداد، دست کم، در طول ۲۵۰۰ سال تاریخ به اصطلاح شاهنشاهی ایران است، که همهی افراد خدمتگزار در دربار خودکامگان، با دوگویی، دو رویی، و نفاق، و سرسپردگی ظاهری، آشکارا، انجام خدمت می نموده اند!!؟
زیرا، پادشاهان نیز، جز این از آنها نمی خواسته اند!؟ تا زمانی که مردانشان، نوکر بی چون و چرایشان بوده اند، برایشان مهم نبوده است، که آیا خدمتگزارانشان، در باطن هم، ایمان داشتهاند، یا نداشتهاند!!؟؟ آنها می خواسته اند که در همه حال، فقط حفظ ظاهر شود. و در ظاهر، همه چاکران بله قربان گوی بیچون و چرای آنان باشند و، بس!!؟؟
مردان شهوت زدهی زنباره نیز، از روسپیان، فقط خوش خدمتی و سرویس می خواهند، و نه عشق و محبت لیلیسان؛ چون خودشان هم، در عشق و مهرورزی، از زمرهی مجنون وارهها، بشمار نمیروند!!؟؟
_محمود غزنوی، سخن گوی تمام خودکامگان تاریخ
به یادآوریم گفتهی محمود غزنوی به ابوریحان بیرونی را، که یکبار بر خلاف خواستهی او_ که حتی آنرا به ابوریحان اظهار نکرده بود_ابوریحان، ظاهرا، در نتیجهی رمل و اسطرلاب خود بدان دست یافت، و آنرا بر خلاف انتظار محمود غزنوی اظهار داشت. محمود، چه بلایی بر سرش آورد؟!
نخست، دستور داد که، او را از بالای بام قصر خود، در غزنین، به زیر افکنند. چون، اتفاقا اجرای این دستور، به قتل ابوریحان منجر نگردید، دستور داد، تا او را در قلعهی غزنین، محبوس دارند.
حدود شش ماه تمام، خواجه احمد حسن میمندی_ صدر اعظم محمود غزنوی_ خون جگر می خورد، و در پی ” #فرصت_مناسب “، می گشت که در لحظه ای که محمود آرام، خوشحال و سرمست است، به گونه ای از محمود بخواهد، که ابوریحان را ببخشد، و از زندان آزاد نماید.
دقت نماییم، در همین مورد نیز، خواجه احمد حسن میمندی، خدمتگزار و بله قربان گوی آشکار محمود غزنوی، بهیچ وجه، در دل، موافق عمل آکنده از قساوت و پلیدی محمود، نسبت به ابوریحان بیرونی، نبوده است!!؟ ولی به ناچار، هیچ نمی گفته، و در پی“فرصت مناسب” می گشته است، تا رهایی او را، در مناسبتی شایسته، سبب گردد!؟؟
و چون این فرصت، پیش میآید، محمود اجازهی آزادی ابوریحان از زندان را، صادر می نماید. و فردای آنروز، به ابوریحان می گوید:
“_بو ریحانو(ابوریحان!)، پادشاهان”طبع کودکان” دارند! اگر، میخواهی از”من”، بهرهمند شوی،”تنها، به میل من!”، رفتار کن، نه به دادههای دانش خودت!!”
محمود غزنوی در اینجا، سخنگوی تمام خودکامگان تاریخ است؛ چه ایرانی، و چه غیر ایرانی!
اجازه دهید، چند صد سالی به عقب، و به داستان رفتار انوشیروان، در برابر سئوال دبیر بخت برگشته از او، باز گردیم.
#انوشیروان مشغول توضیح “برنامه ی بهینهی!؟” تنظیم مالیاتهای خود بود، که برای هر درخت میوه، هر چشمه ی آب، و هر کشتزار، و … مبلغی مشخص، تعیین نماید، که هر چهار ماه یکبار_ بجای مالیات سالیانه_ مردم آنرا بپردازند، تا در نتیجهی این تدبیر، همیشه خزانه ی دولت، مملو از وجه نقد رایج باشد. بدین منظور جلسهی نظرخواهی و مشورتی نمایشی نیز، براه انداخت، و در یک مجلس بار عام، خدمتگزاران خود را، دور هم جمع نمود.
در این مجلس، انوشیروان، سه بار پرسش خود را تکرار کرد، و از تمام مجلسیانی که چون ساکنان گورها، در سکوت به سر می بردند، خواست که نظر خود را اعلام دارند.
سرانجام، یک دبیر بخت برگشته، که پرسش انوشیروان را، یک نظر خواهی حقیقی تلقی کرده بود، فریب خورده، برخاست، و پس از دعا و تحیات لازم، معصومانه گفت:
“_ای پادشاه، که خدایت عمر دهاد! چگونه بر تاکی که بمیرد، کشتی که بخشکد، و نهری که فرو رود، و چشمه یا قناتی که آب آن ببُرد (خشک شود) “خراج دائم” توان نهاد؟؟!!
خسرو انوشیروان گفت: ای مرد شوم!!! از چه طبقه مردمی؟
گفت: از دبیرانم!
کسری انوشیروان، گفت: او را با دواتهایتان، بزنید تا بمیرد!
و دبیران به خصوص او را بزدند، که در پیش کسری انوشیروان، از رای او، [آن مرد شوم!!!؟؟ ، و ننگ همکاری با همکار بد پلید ناهماهنگ خویش]، بیزاری کرده باشند!!!”
انوشیروان، چون افشای به اصطلاح دموکرات بازیاش را، رسوا شده، میبیند، دستور میدهد که دبیران، با دواتدانهای خود، آنقدر بر سر و کلهی او فرو کوبند، تا بیچاره، قربانی عبرت دیگر بوالفضولهای احتمالی گردد!!!؟؟
ظاهرا، در روایات آمده است، که بزرگمهر بختگان، به امید خدمت در مشورت دادن به شاه ایران، به دربار انوشیروان می پیوندد. لکن، او نیز، در می یابد که، سرانجام، همانند یک خدمتگزار منافق، به ادامه ی خدمت و زندگی، در دربار ادامه دهد، و در کوچکترین امری، بنا به نیت باطنی خود، لب از لب نگشاید.
این روش اختیاری منافقانه ی بزرگمهر بختگان را،سعدی، با نرمی و لطافت، و درعین حال با حفظ امانت، برای ما بازگو کرده است که:
“وزرای انوشیروان، در مهمی از مصالح مملکت، اندیشه همیکردند. و هر یک رایی[دیگر] همی زدند!!؟ و انوشیروان، همچنین تدبیری، اندیشه همیکرد!!!؟
بزرگمهر را، رای ملک اختیار آمد!!!؟؟
وزیران در خفیه(پنهانی، دور از شاه) از بزرگمهر پرسیدند که:_
“رای ملک را، چه مزیت دیدی، بر فکر چندین حکیم [که آن را پسندیدی] ؟
بزرگمهر گفت: بموجب آن که [انجام] کار معلوم نیست.و رای همگان در مشیت (خواست الهی) است، که صواب آید یا خطا. پس، موافقت با رای پادشاه، اولی تر است، تا اگر [نتیجه] خلاف صواب آید، به علت متابعت(پیروی از پادشاه)، از معاتبت(توبیخ و کیفر) او ایمن باشم.
اینک، هفتصد سال بعد در زمانه ی ما، ببینم چگونه، زنده یاد #اسداله_علم، از سعدی، درس بزرگمهر را گرفته، کم و بیش عینا، بکار می بندد:
“…چهارشنبه ۲۹ فروردین۱۳۵۲/ ۱۸ آوریل ۱۹۷۳_دو سال پس از جشن های شاهنشاهی، و پنج سال قبل از انقلاب بزرگ ضد سلطنتی در ایران_سر شام، بحث و گفتگوی اعلیحضرت همایونی و علیاحضرت شهبانو بود، بر سر این که علیاحضرت می فرمودند، مناظر طبیعی کشور را به این آسانی خراب نکنید.
شاهنشاه می فرمودند، کشور باید پیشرفت کند، و سریع پیشرفت کند. به علاوه، اگر یک گوشه خراب می شود، من هکتارها جنگل بوجود آورده ام.
شهبانو می فرمودند، مگر نمی توانید بفهمید که کویر چقدر زیباست؟
شاهنشاه فرمودند، تو را نایب الحکومه ی کویر خواهم کرد. خیلی همه سرحال بودند. شهبانو فرمودند: این علم، اقبال و #پهلبد که اینجا نشسته اند، بامن همعقیده اند، جرات حرف زدن ندارند.
من به شوخی عرض کردم، مگر نشنیده اید که:
اگر شه روز را گوید، شب است این
بباید گفت:هان، این هم ماه و پروین!
شهبانو خیلی خندیدند. نمی دانم شاهنشاه خوششان آمد، یا خیر؟”( یادداشتهای علم، ج ۳/ صص ۱۹-۱۸)
_فریدون هویدا، فرا اندیشی دربارهی محتوای کتاب “بسوی تمدن بزرگ”
و باز در همین زمانه، دوباره به گزارش فریدون هویدا_چنانکه در بالا اشاره رفت_ نیز، نظری بیفکنیم. آقای فریدون هویدا، در گزارشی که از آخرین ملاقات خود، با پهلوی دوم می دهد، می گوید که :
“… همینطور که سخنان شاه را گوش می کردم، بنظرم رسید که دارد عینا، جملات کتاب جدیدش ” به سوی تمدن بزرگ” را برایم می خواند…
مترجم انگلیسی کتاب به سوی تمدن بزرگ، من و سهیلا شاهکار_ همکار ما در هر دو ترجمه ی کتاب به انگلیسی و فرانسه_هر سه، هم عقیده بودیم که این کتاب را، اگر حاصل تراوشات مغز یک مجنون ندانیم، چاره ای نداریم جز آنکه مطالبش را، نوعی هذیان گویی تلقی کنیم…” ( سقوط شاه، ص۲۶-۲۵)
ولی، این منافقان صادق، خود برای ترجمهی آنچنان کتابی، که به احتمال قوی، دستمزد خوبی نیز، دریافت داشته بوده اند، هیچگونه بهانه ای نمی آورند، که پهلوی دوم از اصرار ترجمهی “هذیانهایش”_بقول ایشان_ به آنها، منصرف گردد!!؟؟
_نفاق چیست؟ منافق کیست؟
و نفاق، چندگونه می تواند وجود داشته باشد؟!
“تثلیث زرتشتی”، سه گانه ی یکتای وخشو زرتشت_ اندیشه یا نیت نیک، گفتار نیک، و کردار نیک_ سه رکن، یا سه جلوهی اصیل شخصیت انسان است، که خاستگاه نفاق را، در دو شکل اساسی آن، برای ما، روشن می سازد:
۱)- نفاق میان نیت و گفتار: یعنی زمانی که نیت، چیز دیگری است، و گفتار چیزی دیگر؛ ناهمساز و ناهمگون با یکدیگراند. یعنی آنچه را که شخص می گوید، یا اصلا نیت صدق آنرا در دل ندارد، و اگر دارد، دقیقا، بر خلاف آن چیزی است که می گوید!؟
۲)- نفاق میان گفتار و کردار: یعنی میان آنچه که شخص می گوید، و آنچه که بدان عمل می کند یا نمی کند، هیچگونه همسانی، هم آهنگی، و صدق و سازشی، وجود ندارد!؟
در #تثلیث_زرتشتی_ سه گانه ی یکتای وخشو زرتشت_ بلوغ و کمال شخصیت انسان کامل، که یافتنش ابعد از بعید است، تنها زمانی تحقق می یابد، که این سه رکن، یعنی نیت شخص، گفتارش و کردارش، آن هم در طریق نیکی، با یکدیگر یکسان و متحد باشند.
همان چیزی که، مولوی، پس از عبور از شمس، در جستجوی آنست و میگوید:
دی شیخ با چراغ همیگشت گرد شهر
کز دیو و دد، ملولم و ،“انسانم” آرزوست
گفتند: یافت مینشود جستهایم ما
گفت: آنکه یافت مینشود، آنم آرزوست
شگفتمندانه، توصیف این هر دو نوع نفاق را، بسادگی و والایی در کلام مجید، و نهج البلاغه می یابیم، که می فرمایند:
۱)- منافقان با زبان های خود، چیزهایی می گویند که اثری از آنها، در دلهایشان وجود ندارد.
۳)- بظاهر سخنانی بر حق، بر زبان می رانند، که در دل، ارادهی باطل، نسبت بدان میپرورانند.
“کلمهُ حقٍ، یُرادُ بها باطلٌ”(نهج البلاغه خطبه ۴۰، رک از جمله به ترجمهی استاد فقید محمد مهدی فولادوند(۸۸=۱۳۸۷-۱۲۹۹ه.ش/۲۰۰۸-۱۹۲۰م): انتشارت اشکذر،۱۳۸۷، ص۶۲)
هر جا که قدرت مطلق، حاکم شود، این هر دو نوع نفاق، شیوهی حاکم، بر گفتار و کردار، و ایمان قلبی مردمان می گردد. و“دروغ مصلحت آمیز”، چون نقل مجلسها، و از جمله در تعارفات تهی و بی معنی روزمره_ همانند قابلی نداردهای سوداگرانه، در خرید و فروش کالاها_ بفراوانی، در روابط انسانی، جلوه می کند!؟
سعدی در ۱/۱، یعنی حکایت اول از باب اول گلستان، در سیرت پادشاهان، با مهارت تمام، صحنه پردازی می کند، تا “دروغ مصلحت آمیز” را، بهترین گزینه برای روابط انسانی، در حکومت پادشاهان مستبد، که پیوسته به اسارت اسیران و کشتن بیگناهان اشارت می فرمایند، بهترین حکمت زندگی، و کلید حل معمای تنازع بقا، به نمایش فرو در گذارد.
دروغ مصلحت آمیز، یعنی هیچ گاه، خودت نباش، شخصی دروغین باش!
دروغ مصلحت آمیز، یعنی انشعاب شخصیت، لزوم دو شخصیتی بودن!
دروغ مصلحت آمیز، از نظر روانشناسی، روی دیگر آن سکه است که می گوید:
_هیچ وقت، خود اصیل خودت نباش! بلکه، همیشه، با شخصیتی مصنوعی، طبق دلخواه خودکامگان، و در پشت نقاب دروغ مصلحت آمیز، زندگی کن!؟ تابع متغیر، از دور باطل تغییر دائم خلق و خوی خودکامگان باش، تا ان شاء الله، به سلامت، همانند سگان کاسه لیس، زندگی نمایی!!؟؟
دروغ مصلحت آمیز، در واپسین تحلیل، ایجاد انشعاب در اصالت شخصیت است، و رواج جامعه ای اسکیزوفرنیک، دوپاره شخصیتی؛ که ناصح مشفق جامعه، چون سعدی، آنرا، بخاطر یک زندگانی نیمه ایمن، بعنوان دستور تنازع بقا، توصیه می نماید.
و حدود یکصد سال بعد از سعدی، عبید زاکانی( ۷۱=۷۷۲-۷۰۱ه.ق/۱۳۷۱-۱۳۰۰م)، در رسالهی اخلاق الاشراف خود_در سال۷۴۲ه.ق، حدود چهل و یکسالی خود_ بعنوان مذهب مختار روز، موضوع #دروغ_مصلحت_آمیز را، با ذکر این بیت، بدینگونه با تنوع تکرار می کند که:
از اینروست، که ما اصرار داریم، مردمان توجه کنند، که حکومت به اصطلاح شاهنشاهی، که حکومت شاه-شبانی، و گله پروری_ رعایا، بجای شهروندان_ است، بزرگترین کارخانه ی تولید انبوه منافقان، در هر دو جلوهی آن، در طول تمامی تاریخ ۲۵۰۰ سالهی ایران، سوکمندانه، آفتی پاندمیک، چون #کرونا، وبایی فراگیر بوده است!!؟؟ :
الف)_ منافقان صادق معترف: مانند بیشتر از کسانی که در بالا، ذکر کردیم، که خود می دانند منافق اند، و به پادشاه بله قربان، بله قربان، می گویند، تعظیم می کنند، و دستش را می بوسند. اما، در دل، نه تنها به او، و سخنان و اوامرش، هیچگونه اعتقادی ندارند !؟ بلکه درست برعکس، آنها را “هذیان واره” می دانند، و خودش را نیز، مجنون و دیوانه می پندارند!؟
لکن زمانی که فرصت می یابند، صادقانه، بدین دوگانگی شخصیت خود، یعنی به نفاق و منافقیت خود، اعتراف میورزند، و باز، همچنان به زندگانی خود _به یک زندگانی شبه گیاهی، درست تر بگوییم، انگلی و پاریزیت وار، به نام زندگی، کرم گونه می لولند!؟ و نه هرگز، در شان انسان متعالی، با والایش اخلاقی، و با اعتماد به نفس مطمئنه_ به نفاق و دو رویی، همچنان ادامه می دهند!!؟؟ همانند روسپیان، یا معتادانی که از بدبختی ها، و فجایع روسپی گری و اعتیاد، برای مشتریان خود و دیگران، درد دل می کنند، ولی، همچنان به شغل ناشریفشان ادامه می دهند!!؟؟
مخدوم بی عنایت، بعبع گوی بی درایت
ب)-منافقان ساکت نامعترف:
منافقان ساکت نامعترف، هرگز، به نفاق خود اعتراف نمی کنند، به کسی اعتماد نمی ورزند، که دست کم، از نفاق درونی خویش، یعنی عدم اعتماد به ارباب، پادشاه، و ندیم بی توجه خود_ مخدوم بی عنایت خویش_ سخن گویند.
_حافظ، و مخدوم بی عنایت!!؟؟
حافظ این مساله ی بی توجهی به خدمتگزاران را، تحت عنوان“مخدوم بی عنایت” مطرح می سازد، و آرزو می کند که :
یا رب، مباد کس را مخدوم بی عنایت!
و بعد، عرصهی حکومت شب یلدای این“مخدومان بی عنایت” را، جلوه گاهی به تماشا می گذارد، که آنجا، سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت!؟(غزل شمارهی۹۳ )
مخدوم، یعنی کسی که مورد خدمت است، به او خدمت می شود. ارباب، و پادشاه خودکامهی قدر قدرت و بی چون و چرا که از همه، خدمت بی چون و چرا را خواهان است، ولی عنایت و لطفی نیز، به خدمتگزاران خود، و سرنوشت آنها ندارد، به آسانی، بی هیچ رحم و شفقتی، کنارشان می گذارد!
سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت
_مخدومان بی عنایت، بع بع گویان بی درایت
در اینجا، دوباره سخن امیر عباس هویدا را، که در بالا بدان اشاره رفت، یاد آور می شویم، که با اشاره به عکس پهلوی دوم، دربارهی او به پرویز راجی گفت:
“مرد بسیار خودخواهی است. موقعی که تشخیص بدهد، دیگر برایش استفاده ای نداری، بدون یک کلمه حرف، ترا با مغز به زمین می کوبد…”( فریدون هویدا: سقوط شاه، ترجمه ح.الف.مهران، انتشارات اطلاعات، سال ۱۳۶۵، ص ۱۶۱)
امیر عباس هویدا، تنها، فقط به مساله ی خود و مخدوم بی عنایت خویش می اندیشید. و توجه نداشت که در طول تاریخ ۲۵۰۰ ساله ی ایران، همه ی مخدومان طراز اول و قدر قدرت ایران، همچنان نسبت به سرنوشت خدمتگزاران و چاکران و مردمان ملت خویش، بی عنایت بوده اند.
آنچه که باید تغییر کند، نه شخص است، بلکه این روش و این نهاد سلطنت تولید گر مخدومان بی عنایت، و تولید انبوه منافقان چاکر آنان است، چه صادق و معترف باشند، و چه ساکت و نامعترف!
آقای هویدا، از ملاقات سه ساعتهی خود و حاصل گفتگوهایش با شاه، برای پرویز راجی، درد دل می کند که:
“اثر فراوان وقایع سه ماهه ی اخیر بر روحیه ی شاه و شهبانو، کاملا چشمگیر است. و اصولا در هیچ زمانی مثل حالا لزوم عدم دخالت شاه، در سیاست داخلی و واگذاری آن به عوامل اجرایی محسوس نبوده است….ولی شاه به هیچ وجه تمایلی به این کار نشان نمی دهد، و کما کان اصرار دارد که در همه ی مسائل دخالت کند. چنانکه باز در نظر دارد روز سه شنبه، یک کنفرانس مطبوعاتی دیگر تشکیل دهد…
شهبانو، هم از این نظر شبیه شاه است، و چون طعم قدرت را چشیده، عدم دخالت در امور برایش فوق العاده ناگوار است. …”( خدمتگزار تخت طاووس، ص ۲۳۷)
_چشیدن طعم قدرت؟؟!
آیا هویدا خودش نیز، تحت تاثیر چشیدن همین طعم قدرت به سر نمی برده است؟؟!!
آیا هویدا، در روز یکشنبه ی ۲۲ مرداد، در درد دل کردن با پرویز راجی، همان شخصی است که دیروز، سه ساعت در خدمت اربابش، به گفتگو یا درست تر بگوییم، به گفت و شنود_ یعنی استماع مطلق_ رهنمودهای شهریاری نشسته بوده است؟؟!!
دوئیت، ثنویت، دوگانگی و انشعاب شخصیت را، در این خدمتگزار دیگر تخت طاووس_ چون راجی، بعدا خود را بعنوان تنها خدمتگزار تخت طاووس در خاطراتش معرفی می کند_ملاحظه می فرمایید؟؟!
هنگامی که هویدا، بطور خصوصی با پرویز راجی، از شاه می گوید، گویی یک سقراط، یا یک فروید، پدر روانکاوی است که سخن می گوید. زیرا، به تحلیل شخصیت شاه می پردازد، و می گوید، که شاه متوجه نیست که دیگر نمی تواند، قدر قدرت انحصاری باشد، و همه ی کارها را خودش، یکه و تنها، دستور به اجرا دهد!؟ لکن، زمانه را هنوز، تشخیص نمی دهد که وقت چنین یکه تازیهای انحصاری، سپری شده است. و باز هم_ درست چند ماه قبل از سقوطش_ می خواهد کنفرانس مطبوعاتی تشکیل دهد، و همچنان،منم منم کند که گویی داریوش یا کوروش کبیر است!!؟
آیا، هویدا که دیگران را روانکاوی می کند، هیچ وقت به خود کاوی پرداخته است، که تو، با همه ی دانایی ات، در شناخت شاه، اگر بخاطر سیه مستیات از چشیدن طعم سکر آور قدرت نیست، چرا باز هم نمی خواهی خودت باشی؟؟! و هنوز، چون عروسک خیمه شب بازی، نقش سگی را بازی می کنی، که آنچنان که شاه می خواهد، او پارس کند_و فقط همانگونه پارس کند_ پارس میکنی، و نه دیگرگونه، به اراده و خواست خویش؟؟!
به دیگر سخن، همانند یک آدمک شرطی شده_ شرطی شده همانند سگ پاولو_ شرطی زبونی بی حد و حصر خویش، در برابر ارباب قدرت خود، عوعوکنان، سر فرود می آورد!!؟؟
و باز راجی می گوید، که هنگام خداحافظی، دم در هویدا، لبخندی زد و گفت:
“… بهر حال سرنوشت همه ی ما این است که، یا در نهایت کپسول زهری را که در دهان داریم، ببلعیم؛ و یا اگر خوش شانس باشیم، در موقع مقتضی، فرار را، بر قرار ترجیح دهیم!!؟؟…”( خدمتگزار تخت طاووس، ص ۲۳۷)
_گروهها، یا طبقات چهارگانه در رویارویی با قدرتهای خودکامه
در نظام های قدر قدرت و خودکامه از جمله، سلطنت های استبدادی، و نظام خلافت، مردم، خواه و ناخواه، بسبب نوع واکنشهایشان، به چهارگروه، یا طبقه تقسیم میشوند:
۱)_ خودی ها، یا خودمانی ها: خودی ها یا خودمانی ها، شاید بیشترشان را، افرادی از خویشاوندان سببی و نسبی ارباب قدرت تشکیل می دهند. مانند والاحضرتها، والاگهرها، شاهپورها، و شاهدخت ها، عموها، دایی ها، عمه ها، خاله ها، و فرزندان و نوادگان آنها، نسبت به ارباب قدرت حاکم.
۲)- نا-خودی ها، یا بیگانه ها، و حتی مخالفان: همیشه قدرت ها، بصورت بالفعل و بالقوه، دارای رقیبان، مخالفان، و دشمنان مختلف اند. تمامی نظام ارتش، گارد جاویدان، سازمان های امنیتی و پلیسی، ژاندارمری و مانند آنها، که بخش اعظم بودجهی یک کشور را فرو می بلعند، بخاطر حفظ خواستها، و ارادهی ارباب قدر قدرت حاکم اند، که از پیشروی دشمنان، پیشگیری کنند. مخالفان و شورشیان را سرکوب نمایند و مانند آنها…
۳)- نه “خودی ها”، و نه ” نا-خودی ها”، یا بیطرفها:
همواره هستند کسانی، از نظر جمعیت نه چندان قلیل، که علایق و نحوه ی زندگی، خواستها، و آرمانهایشان، چنان دور از سیاستها، و خواستهای ارباب قدرت است، که گویی سایه هایی در محاق، کشور اند. ارباب قدرت، آنها را اصلا داخل آدم نمی دانند، که بدانها بذل توجه کنند!؟
۴)- نا-بخودی ها: لطفا، نا-بخودی ها را، با نا-خودی ها، اشتباه نفرمایید. نا-بخودی ها، بیشتر کسانی هستند که عموما، خودشان نیستند. گویی آدمک هایی کوکی اند. بیشتر وسیله اند، تا هدف. هم برای خود، و هم برای ارباب قدرت، یک “آلت فعل” اند و، بس!؟
اصطلاح “آلت فعل” را ما، به سید حسن تقی زاده (۹۱=۱۳۴۸-۱۲۵۷ه.ش/۱۹۷۰-۱۸۷۸م)مدیونیم. تقی زاده، که در زمان #پهلوی_اول مسئول مذاکرات و قراردادهایی با دولت انگلیس و شرکت نفت بود، بعدها، که نتیجه ی کار او، مورد انتقاد قرار گرفت، در پاسخ مخالفان خود گفت:
_ما آلت فعلی بیش نبودیم، خودمان نبودیم، مامور بودیم و معذور، دقیقا، یک آلت فعل دیگران!؟
تمامی بله قربانگویان، چاکران، نوکران، خادمان، چاپلوسان، #بادمجان_دور_قاب_چینان!؟، در اطراف ارباب قدرت، عموما، از این طبقه ی نا بخودی ها، بشمار می روند.
نا بخودی ها، بدون این که، خود بدانند برای مخدومان بی عنایت خویش، دارای تاریخ مصرف کوتاه مدت، متوسط، یا نسبتا بلندتری هستند. رفتار با آنها و تاریخ مصرفشان، گاه تا حد یک کیلینکس یکبار مصرف است و، بس!
انسان های نابخودی، خلایقی شگفتمند اند!؟ خودگم کردگانی متزلزل، و متظاهر، از تبار سوداگران سکههای قلب ناسخ و منسوخ هر ارزش والا، خالی از هر پری ارزشمند، پر از تهی، از پوکی چوب خشک شخصیت خویشتن اند!!؟ و حالا دیگر، این نوبت شماست، که در کشاکش این گیر و دار، لطفا، پیدا کنید، حلوا فروش را، و نه پرتقال فروش را، چون پرتقالهایش، ترش و قلابی است!!؟
یک راهنمایی!؟ اینان_ یعنی انسان های نابخود_کالاهای بنجلی، از نوع پست حیوانات ناطق اند، که نظام های سلطنتی و استبدادی هم مولد، و هم خریدار انبوه آنانند!؟
_برابرهای کم و بیش مترادف دیگر برای “انسان نا-بخود”
ما در متن بالا، انسان نا-بخود را، کسی گفتیم که، نمودش با بودش ناسازگار است. یعنی کسی است، که بنا به شرایط اضطراری محیط استبدادی می کوشد، که خود را دیگری بنماید. خواسته یا نا خواسته، آگاه یا نا آگاه، انسان نا-بخود، انسانی منافق، انسانی دو پاره، یا انسانی دوگانه است.
در نیم قرن اخیر، اصطلاح “عوضی” بیشتر _ بویژه در دوبله ی فیلم های خارجی_ بجای دشنام هایی که، ما نمی دانیم اصلش، در فیلم ها و سناریوهای خارجی چه بوده است، بکار رفته است. مانند: برو عوضی! مرتیکه ی عوضی!؟
و یا عوضی پور!؟ این اصطلاح اخیر_عوضی پور_ بمعنی کسی است، که پسر آدمی عوضی است. یادآور اصطلاح زیاد پسر پدرش(زیاد ابن ابیه) است که، بصورت پنهان، حاکی از اشاره و طعنه، به ناحلال زادگی شخص مخاطب را، بیان می دارد.
همچنین است دو اصطلاح“نا-تو!” و “نا-کس!”_که صورتی نامحترمانه تر، و ناسزاگونه تر از اصطلاح “نا-بخود” است_ در تعبیرهایی مانند: “واقعا، تو خیلی نا-تویی!” و یا “برو، نا-کس، خر خودتی، فکر می کنی، که من هم، مانند تو، نا-کسم؟!”، “اون نا-تو، عوضی هفت خطی است، که به هیچ صراطی مستقیم نیست!”.
این تعبیرات_ که شاید هنوز معادل های دیگری، برای آنها، در زبان ما وجود داشته باشد، همه حاکی از آن است، که در فضای استبدادی، و به گفته ی حافظ، در شب یلدای ظلمت صحبت حکام، که بگفته ی حافظ:
_چون نیک بنگری، همه تزویر می کنند! نشان می دهد که، مردم عادی که با تئوری های روانشناسی، و جامعه شناسی آشنا نبوده اند، ولی احساس دوئیت، دوگانگی، دو شخصیتی، یا انشعاب شخصیت ها را، که بصورت تعارف های توخالی، چاپلوسی ها، و دروغ های مصلحت آمیز در اطراف خود می دیدند، برای خود، تعبیر های خاص خویش را، مانند نا-کس ها، نا-توها، عوضی ها، و عوضی پورها، داشته و آنرا، در نقد و شکایت خود از افراد اینچنانی بیان می داشته اند.
_ خروج و ورود افراد از طبقات چهارگانهی رویارویی با ارباب قدرت
در حالیکه طبقه های چهارگانه، نسبتا، استوار اند_ گفتیم نسبتا استوار اند_ افراد تشکیل دهندهی این گروهها، بعنوان یک فرد، یا یک شخص، خواسته یا نا خواسته، بنابر عللی ممکن است، از طبقه ای به طبقه ی دیگر، منتقل شوند.
برای نمونه، دو همسر پیشین پهلوی دوم_ ملکه فوزیه، و ملکه ثریا اسفندیاری_ بر اثر طلاق، از طبقه ی خودمانی ها، خارج شده اند. و چون کارشان به مخالفت و دشمنی نینجامید، بی سر و صدا به طبقه ی سوم، بیطرف ها، در محاق تاریخ، فرو در رفتند.
و یا برادرانی چون هابیل و قابیل، پسران نوح، برادارن یوسف، کمبوجیه و بردیا، کوروش کوچک و برادرش، یا امین و مامون، فرزندان هارون الرشید، از طبقه ی نخست، خودی ها، خودمانی ها، خارج شده، و خود و خاندان و فرزندانشان، به طبقه ی دوم، یا مخالفان و گلادیاتورها، پیوستهاند.
نمونه ی دیگر، حسنک وزیراست، که از خاصان ویژه ی محمود غزنوی بود. حسنک وزیر، پس از مرگ محمود، با تنزلی یکصد و هشتاد درجه ای، به گروهی تعلق یافت، که مسعود، پسر محمود غزنوی، آنها را دشمنان درجه یک خویشتن می پنداشت.
تقسیم بندی بالا، توجه به استثناها، و تحول آنها، برای تحلیل تاریخ استبدادی ایران بسیار مفید می نماید.
برای نمونه، پهلوی دوم، نسبت به خودی های خویش، نسبتا، تا اندازه ی بسیار زیادی، مدارا و خویشتنداری نشان می داد. او هیچ گاه، خواهر دو قلوی خویش_ بانو اشرف پهلوی_ را بخاطر کارهای زیانمندش، از خود طرد نکرد. و یا خواهر بزرگترش_ بانو شمس پهلوی _ را با وجود خروج او از اسلام و پیوستن به مسیحیت کاتولیک، آشکارا، مورد طرد قرار نداد. تا جایی که حتی شوهرش، مهرداد پهلبد را که او نیز، به مذهب کاتولیک پیوسته بود، از کار وزارت فرهنگ و هنر برکنار ننمود.
لکن به مصدق که هیچ، بلکه، سرلشکر زاهدی را، که بزرگترین عامل اجرای برنامه آژاکس سازمان سیا، برای کودتا علیه مصدق و بازگرداندن شاه به سلطنت، و ادامه ی آن بود، بسیار زود، او را از گروه نابخودی ها، از کار برکنار کرد، و تا هنگام مرگ، او را به تبعیدی ظاهرا، با عنوان سفیر ایران در سازمان ملل، محکوم به زندگی در قمار خانه ها، در ژنو نمود.
از واپسین ضربه های پهلوی دوم، به آدم های نا بخودیاش_ مانند هویدا، و سپهبد نصیری، رئیس سابق ساواک_ این بود که آنان را بازداشت کرد، و به زندان فرستاد. خود از ایران گریخت، لکن کمترین امکان فرار آخرین نابخودی ها را نیز، از آنان بازگرفت، تا یکسره به مرگ، و اعدام ناخواسته تسلیم شوند!؟
حلاج بر سر دار
_حلاج، ندیمی با “مخدوم بی عنایت”
باده گساری با اژدها، در نیمروز تموز!؟
اصطلاح “مخدوم بی عنایت” را، ما به احتمال قوی، مدیون حافظ، هستیم. لکن، مصداق مفهوم مخدوم بی عنایت، در حقیقت، خودکامه ی قدر قدرتی است که، زیردستان، همه، گله وار، باید در خدمت او، بله قربانگو باشند، و دیگر هیچ!؟
شعری را، که حلاج(۶۵=۳۰۹-۲۴۴ه.ق/۹۲۱-۸۵۸م)هنگام بردنش به قربانگاه، زمزمه کرده است، عنوان “ندیم من” بدان داده اند. ما نمی دانیم، که آیا این شعر، از خود حلاج است، یا که آنرا از سروده های دیگران بخاطر سپرده بوده است، و هنگامی که او را به قربانگاه می برده اند، تا با شمشیر، نخست دستها، زبان، پا و سرانجام سرش را ببرند، بعنوان وصف الحال خودش، بر زبان رانده است؟؟!!
مجهول دومی که، در این رهگذر، با آن روبرو هستیم، اینست که منظور از این ندیم یا مخدوم بی عنایت در مورد حلاج، چه کسی مورد نظر او بوده است؟! چون ظاهرا، حلاج با خلیفهی وقت، المقتدر(۳۸=۳۲۰-۲۸۲ه.ق/۹۳۱-۸۹۵م)هیچگونه رابطهی ندیمی و شبه آن نداشته است!؟ اما می دانیم که مادر خلیفه، و حاجب دربار المقتدر، شدیدا، نسبت به حلاج ارادت می ورزیده اند. و حتی در زندان از او دیدار می کرده اند.
آیا احیانا، حلاج دارای این انتظار بوده است که آنها، که حتی در زندان با او رفت و آمد داشته اند، می توانسته اند، همانند یک ندیم صمیمی_و نه بی اعتنا_ پا در میانی کرده، و مانع از قتل فجیع او می شده اند، یا نه؟؟!!
در هر حال، باید تاکید کنیم که این احتمال ما، احتمالی بسیار ضعیف است، و هنوز مقصود حلاج، از ذکر ندیمی با اژدهای قدرت، همچنان، بعنوان یک مجهول بزرگ، در زندگانی او، برای ما باقی می ماند.
اما آنچه که مسلم است، اینست که، حلاج، برخورد خود را، با یک اژدهای قدرت زمان، مانند #المقتدر _هجدهمین خلیفه ی عباسی_ همانند دیگران، اسارت فرد در برابر قدرت، زورگویی، و ستمبارگی نظام سلطنت و خلافت دانسته است. و مانند سعدی و حافظ_حتی بالغ بر چندین قرن پیش از سعدی و حافظ، و یا بالغ بر حدود هزار سال، پیش از امیر اسداله علم، و امیر عباس هویدا_ برای ما، استمرار این نکبت کهن را، به شیوایی و روشنی، تایید نموده است.
و اینک ترجمه ی شعر ندیم من، خوانده شده بوسیله ی حلاج را، از گفتارهای پیشین خود_گفتار شمارهی ۱۱۳، در کانال تلگرام فردا شدن امروز_ دوباره، بدست می دهیم. البته اصل این شعر به زبان عربی را فرید الدین عطار در کتاب گرانسنگ خود، تذکره الاولیاء، ص۵۱۶، روایت نموده است:
” ندیم هم پیالهی من، هیچ ملاحظه و پروایی، نسبت به دریغ و، ترحم و افسوس و حسرت ندارد. بلکه، مرا از باده سرمست می کند، همانند دو رفیق هم پیالهی باده گسار. ولی، پس از چند دوری باده گردانی، یکباره، به آوردن سفره ی چرمین، و شمشیر، برای قربانی کردن من، به جلاد، فرمان میدهد!؟
آری، چنین است، سزای هر کس که، بی پروا، در گرماگرم سوزان تابستان_در نیمروز تموز_ با اژدها، به باده گساری، فرو در نشیند!!؟؟”
(برای اطلاع بیشتر دربارهی حلاج، از جمله رک: کتاب خط سوم،صص۴۶۱-۴۴۱)
ندیمی با اژدها
و این قصه ی پر غصه، همچنان ادامه دارد!
تاریخ انتشار: سه شنبه ۳۰ اردیبهشت ۹۹ / ۱۹ می ۲۰۲۰
این گفتار را چگونه ارزیابی می کنید؟ لطفا ستارهها را، طبق خط فارسی از راست به چپ، انتخاب فرمایید ۱، ۲، ۳، ۴، ۵ ضعیف، معمولی، متوسط، خوب، عالی
متوسط ۴.۷ / ۵. ۱۲
۱۳ دیدگاه
برد دزدی را سوی قاضی عسس
خلق بسیاری روان از پیش و پس
گفت قاضی کاین خطاکاری چه بود
دزد گفت از مردم آزاری چه سود؟
گفت، بدکردار را بد کیفر است
گفت، بدکار از منافق بهتر است
گفت، هان بر گوی شغل خویشتن
گفت، هستم همچو قاضی راهزن
گفت، آن زرها که بردستی کجاست
گفت، در همیان تلبیس شماست
گفت، آن لعل بدخشانی چه شد
گفت، میدانیم و میدانی چه شد
گفت، پیش کیست آن روشن نگین
گفت، بیرون آر دست از آستین
دزدی پنهان و پیدا، کار تست
مال دزدی، جمله در انبار تست
تو قلم بر حکم داور میبری
من ز دیوار و تو از در میبری
…
دزد اگر شب، گرم یغما کردنست
دزدی حکام، روز روشن است
…
دیدههای عقل، گر بینا شوند
خود فروشان زودتر رسوا شوند
…
(پروین اعتصامی)
امروز در پایان خوانش دوم این گفتار، خیلی
اتفاقی یکی از دوستان مطلبی فرستاد که دیدم
بی ارتباط با مضمون و نتیجه گیریهای این گفتار و گفتارهای قبلی در ارتباط با آسیبهای حکومتهای سلطنتی/استبدادی نیست؛ حدس زدم شاید برای مخاطبین گفتار نیز جالب باشه؛ امید دارم همینطور باشه؛ و اما مطلب:
“…دُزدسالاری یا کلپتوکراسی:
در سیاست اصطلاح دُزدسالاری یا کلپتوکراسی به حکومت یا دولتی اشاره دارد که عامه مردم را فدای افزایش ثروت و قدرت سیاسی شخصی طبقه حاکم میکند. دزدسالاری معمولاً با اختلاس در بودجههای دولتی همراه است.
عملکرد این نوع حکومت بر پایهٔ غارت اموال عمومی و تاراج منابع ملی بنا شده است،و بیشتر در کشورهای توسعه نیافتهٔ دارای رژیمهای دیکتاتوری، سرزمینهایی که مردمش از سطح آگاهی اندکی برخوردارند و به حقوق خود واقف نیستند و از بلوغ سیاسی و فرهنگی فاصله دارند و همچنین اقتصاد آنها دولتی است دیده میشود. همسنگ فارسی مناسب و رسا برای این مفهوم ، «دزد سالاری» یا «یغما سالاری» است.
از مشکلات و آسیبهای کلپتوکراسی یکی این است که در آن فساد از سطوح مدیریتی کلان به خُرد گسترش مییابد و در جامعه شایع میشود و هرکس که به منابعی دسترسی دارد، بسته به میزان نفوذ و توان و جایگاه خود دست یغما و چپاول بدان مییازد، پدیدهای که خود تباهی جوامع و سقوط اخلاقیات آن را به دنبال خواهد داشت.
دیگر این که چون مبالغی که توسط سردمداران و صاحبان پست و قدرت به تاراج میرود همه از منابع عمومی است که بایستی خرج پیشرفت و توسعه شود، بنابراین سطح و کیفیت زندگی و میزان برخورداری مردم به شدت رو به کاهش مینهد و رفاه و امنیت اجتماعی در سطح پایینی قرار میگیرد.
علاوه بر این به علت دست داشتن صاحبان اصلی قدرت در فسادها، اجازهٔ شفافیت در اقتصاد داده نمیشود تا به راحتی به سودجوییهای خود بپردازند و نتیجهٔ این است که اقتصاد در این کشورها انحصاری، مریض، فاسد، غیرشفاف و ناایمن است.
مشکل دیگر این است که به علت نبود سیستم بوروکراسی درست و مراجع بررسیکننده در این موارد و عدم وجود عدالت، کسانی که بر مشاغل دولتی مینشینند در هر جایگاهی که باشند بر گردهٔ مردم سوار شده و بر آنان ظلم میکنند و درعین حال وظایف خود را انجام نمیدهند.
برآیند همهٔ موارد یاد شده این است که در این جوامع فساد، دزدی، رشوهخواری و رانتبازی رواج مییابد و نیز طبقهای ناراضی بهوجود میآید که همان عامهٔ مردمند.
این طبقه براین باورند که حقوقشان ضایع شده و عدهای در کشور حقشان را میخورند و به ایشان ظلم میکنند.
بنابراین، این گروه هم در هر جا که بتوانند دست به تلافی زده و با تخریب کردن، دزدی، درست کار نکردن، کوتاهی در انجام وظایف، کمفروشی و احتکار خشم خود را فرو مینشانند و با این توجیه که «حق ماست، همه میخورند چرا ما نخوریم؟» خود و دیگران را قانع میکنند!
اینگونه است که اقتصاد یک کشور به سراشیب سقوط و تباهی میغلتد و دچار رکود میشود.
بدینترتیب فساد اقتصادی و سیاسی در این جوامع تبدیل به فرهنگ غالب شده و جزئی جدانشدنی از زندگی روزمرهٔ مردم میشود و فرهنگ و اخلاقیات از آن رخت میبندد. بزرگترین مشکل این نظامهای حکومتی «سقوط اخلاقیات و انسانیت» است…”
( برگرفته از : کتاب سیاست، اقتصاد و مسائل توسعه در سایه خشونت، نویسندگان: داگلاس نورث، جوزف والین، و استیون ب. وب، مترجمان: محمدحسین نعیمی پور
و محسن میردامادی
انتشارات روزنه ، ۱۳۹۵)
یادآوری:
[داگلاس سیسسل نورث،(۵ نوامبر ۱۹۲۰–۲۳ نوامبر ۲۰۱۵) اهل ایالات متحده آمریکا و برنده جایزه نوبل اقتصاد ۱۹۹۳ در زمره مهمترین و پرنفوذترین اقتصاددان و تاریخنگاران اقتصادی انتهای سده بیستم بود.]
شاید در طی این ۲۵۰۰ و اندی سال، به غیر از تنها چند تن از حاکمان این خاک، از جمله کریم خان زند، مظفرالدین شاه، پهلوی اول و تا حدی ناصرالدین شاه قاجار، به جرات بتوان هیچ یک دیگر از حکمرانان و شاهان و شاهنشاهان این دیار، ایران، را دوست نداشتند. صرف نظر از این دو – سه شخصیت استثنایی، با احتساب این اصل منطقی که استثنا مؤید قائده است، میتوان به طور نسبتاَ کلی گفت: شاهان، حاکمان و خادمانشان، ایران را دوست نداشتند.
نه! شاه! «ایران» را دوست نداشت!
ایران، این سرزمین فردوسیها، بوریحانوها، رودکیها، فارابیها و خیامها، هرگز محبوب هیچ یک از این مستبدان و خودکامگان نبوده است. این خاک باستانی که تمدنهای شگفت انگیز و معجبِ ۳۰۰۰ سال پیشِ بابل و ایلام و شوشتر و شیراز و اصفهانش هنوز انگشت حیرت را به دهان بسیاری از باستان شناسان و دانشمندان جهان برمیانگیزد، هرگز مورد توجه و علاقهی این ظالمان نبوده است. حتی در بسیاری از موارد تا جایی که توانسته اند ذخایر فرهنگی و علمی ایران را تخریب و محبوس و معدوم کردند تا در عوض، ردپای متعفن و ننگین و تهوع آور خود را به یادگار بگذارند و جهانیان، از ایران، چهرهی ناپاک و خفت بار و سیمای سرگین آلود و نجاست بار آنان به خاطر بسپارند… زهی تصور باطل و زهی خیال محال!
آنها نه ایران، بلکه قدرت را دوست داشتهاند. و سوکمندانه دستیابی به این قدرت از طریق حکومت بر ایران برای آنان محقق گردید. افزودنیاست، آنچه که در میان عوام به غلط جایگرفته است، تفکیک قدرت از ثروت است. در صورتی که ثروت تنها بُعدی از ابعاد متنوع قدرت است. این جابران، با تکیه بر مسند حاکمیت، قدرت سیاسی و در نتیجه قدرت نظامی و صد البته قدرت اقتصادی و از همه مهمتر، قدرت اجرایی را بر دست میگیرند و در میان چاکران و نوکران و خادمان خود، «دونکیشوت وار» به هذیانهای مگالومانیک و خود-کوروشبینانهشان ادامه میدهند و گاهاَ با اعمال زور و اعطای بخشِ ناچیزی از قدرت اقتصادی و بعضاً ابعاد دیگری از قدرتی که با قتل و غارت و چپاول به چنگ آورده اند، به خیال خام خود، به تعداد دست بوسان و خاکساران و مداحان و مدیحه سرایان خود میافزایند.
این کانایان بیکفایتان، که از بیماریهای روانی حاد و اختلالات هذیانی غیرقابل انکاری رنج میبردهاند، همیشه با انتخاب واژههای پیشپا افتادهشان، جهان را در شگفتی و حیرت فرو درمیبردهاند. با آنچه که از «پرویز راجی» نقل گردید، توجیه پذیر است که حالات شیدایی و مگالومانیک شاه ممکن است ریشه در ناهنجاریهای سوء مصرف مواد داشته باشد. کسی چه میداند شاید نخستین بار که آخرین شاهنشاه ایران آریایی، در آستانهی تمدن بزرگ، اذعان کرد: «کوروش! بخواب!! ما بیداریم!!!» پس از باخت در یکی از همان جلسات قمار، و پایه یکی از همان بساطهای تریاک ملوکانه بوده است.
در هر حال برای این ظالمان خودمحور بین، بوسهای که در انظار عموم، در مقابل دوربینها، بر دستان ناپاکشان مینشانند مهم است نه اظهارات سقراطواری که همان چاکران، در خفا، در نقد و نکوهش تصمیمات شاهانه مینمایند. شایع است که در زمان ریاست جمهوری جرج بوش دوم، چهل و یکمین رئیسجمهور آمریکا، کاندولیزا رایس، وزیر امورخارجه وقت ایالات متحده آمریکا اظهار نمود: «تعظیمی که در میان جمع ما میکنند مهم است، نه دشنامی که در پشت سر به ما میدهند!». و اینجاست وجه مشترک میان دیکتاتورها، فارغ از زمان و زبان و مکان و نژاد.
اما بزرگمهر بختگان و امیرعباس هویدا و سایر خدمتگزاران در بندِ عالیجنابان، در تمامی عرصههای مختلف، که اطاعات را به آزادی ترجیح دادند، مصداق تمام عیار کسانی است که «اریک فروم» در اثر روشنگر خود، با نام «گریز از آزادی»، آنان را وصف میکند. این شخصیتهای سرشناس تاریخی، که متاسفانه شمارشان نیز اندک نیست، علیرغم تمام هوش و استعدادی که در سر میپروراندهاند، از آزادی گریزان بودند! چراکه آزادی، با قبول مسئولیت همراه است. مسئولیت انتخاب و پذیرش تبعات انتخاب. و این چیزی است که جرات میطلبد همراه با طبعی غنی، بی نیاز از مال و مقام. یعنی آنچه که گوشهای از آن را، در گفتار پیشین در جلساتی که با وزیر فرهنگ برگزار شد خواندیم…
استاد خردمند! به نوبهی خود یک بار دیگر، علی رغم تمام مشکلات، تک تک دقایقی را که برای تنظیم این گفتارها اختصاص میدهید، بینهایت ارج مینهم و چون حافظ آرزومندم هرگز، هرگز و هرگز
تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد
وجود نازکت آزرده ی گزند مباد
اخلاق ناصری، یا اخلاق نصیری؟!
با سلام و سپاس بر همه ی دست اندر کاران خط چهارم
در خواندن گفتار ۱۸۸، هنگامی که از کتاب اخلاق ناصری، سخن به میان آمده بود، و بعد یکبار دیگر هم از اخلاق نصیری ذکری رفته بود، در نخستین بار مطالعه ام، دچار این توهم شدم که شاید این تغییر اخلاق ناصری به اخلاق نصیری، غلطی املایی، ناشی از اشتباه در تایپ روی داده بوده باشد؟! که بجای ناصری، نصیری نوشته شده است.
پس از بازنگری، متوجه شدم که خیر، این اشتباه لفظی نیست. بلکه، عمدی در تبدیل اخلاق ناصری، به اخلاق نصیری بوده است.
به احتمال قوی، بسیاری از خوانندگان محترم خط چهارم نیز، ممکن است با همین مشکل یا اشتباه روبرو شده باشند؟!
از اینروی، توضیح مجدد شما، بخوبی ممکن است از هر ابهام و تردید، رفع شبهه نماید. با سپاس مجدد_ الف. اصلانی پور
آقای اصلانی پور عزیز!
نظر دوم شما درست است. ذکر “اخلاق ناصری”، و تفاوت آن با “اخلاق نصیری”، دستور کار بوده است.
اگر در توضیح کافی از طرف ما، احتمالا، کوتاهی شده است، پوزش می طلبیم.
و اینک به اصل مطلب باز می گردیم، سخن ما، در مورد کم و بیش، دو شخصیتی شدن انسانها، در نظامهای استبدادی و اجباری بوده است، که بیشتر بویژه، کارگزاران نزدیک به کانون قدرتهای استبدادی، عملا، در بیشتر اوقات، دیگر خودشان نیستند. بلکه، تابع متغیری از تغییرات دائم حالها، و خواست های اربابانی هستند که، در خدمت ایشان_ نه به خدمت، که به بردگی و بیگاری_ مشغول اند. و مخدومانشان نیز، هیچگونه، عنایتی به وضع حال رقت بار شخصیت دوپارهی تبعی آنان، ندارند.
ما یادآور شدیم که حافظ، از این حکام ظلمت شب یلدای ستم، به مخدومان بی عنایت یاد کرده است.
مورد خواجه نصیرالدین طوسی، یک مورد خاص، بویژه از نظر مذهبی، یک رسوایی است. خواجه نصیر، به اشاره ی رئیس قهستان، ناصرالدین محتشم_ از داعیان بزرگ اسماعیلی، جانشینان حسن صباح_ به ترجمه و اقتباس اثر اخلاقی ابن مسکویه، می پردازد. توجه به این نکته حائز اهمیت است که، این اسماعیلی بزرگ، خواهان تقویت ادبیات به زبان فارسی بوده است، و بعنوان یک داعی اسماعیلی، درست در نیمه ی راه مذهب خواجه نصیرالدین طوسی، گام بر می داشته است.
اسماعیلیان ایران، در رده بندی امامیه_ شیعیان دوازده امامی_ به شیعیان شش امامی شهرت دارند. آنان به اسماعیل، فرزند ارشد امام صادق(ع)_ که پیش از پدر چشم از جهان فرو بسته است_ اعتقاد داشتند، که او امام پس از حضرت صادق(ع) است. از نظر آنان، اسماعیل، امام هفتم در سلسله ی شیعیان اسماعیلی بشمار می رود. و چون تا حضرت امام صادق(ع) با شیعیان دوازده امامی مشترک اند، از اینرو آنان را شش امامی می خوانند.
در هر حال، خواجه نصیر الدین که شیعه ی اثنی عشری بوده است، تا امام ششم در مذهب خویش، با اسماعیلیان یکی بوده اند.
خواجه نصیر به احترام ناصرالدین محتشم، که او را، به نوشتن کتاب اخلاقی، به زبان فارسی، تشویق کرده است، کتاب خود را، اخلاق ناصری نامیده است.
اما پس از حمله ی مغول، به سرداری هلاکوخان و سرکوب اسماعیلیه، خواجه نصیر، به خدمت خان مغول می پیوندد، و او را در فتح بغداد ۶۵۶ه.ق/ ۱۲۵۸م، نیز همراهی می کند.
این هنگام خواجه نصیر، برای خوش خدمتی، و خوشامد و استقبال از خان مغول_ هلاکو خان_ با مقدمه ی دیگری_مشهور به مقدمه ی دوم “اخلاق ناصری”_ کتاب را به هلاکو خان تقدیم می کند. و از اسماعیلیان تبری می جوید.
در نتیجه، ما این منش مخدوم عوض کردن و چاکری را، “اخلاق نصیری” نامیده ایم.
یعنی خواجه نصیر، بخاطر شخصیت تابع متغیر خود، از چاکری و خدمت به اسماعیلیان، به اصطلاح نان به نرخ روز خوردن و تغییر ارباب، آن هم از یک مسلمان شیعه ی شش امامی، پیوستن به چاکری یک خان مغول مشرک را، جز اخلاق نصیری، عنوان بهتری برایش نیافتیم.
کتاب اخلاق ناصری، به همان نام، لکن با دو مقدمه بر جای مانده است.
بدین ترتیب، در نامیدن اخلاق نصیری در برابر اخلاق ناصری، اشتباهی تایپی روی نداده است. بلکه، نامگذاری مشخص از نام نویسنده ای متلون، و نان به نرخ روز خور، در برابر یک کتاب مشخص، در تاریخ ادبیات ایران است.
کوتاه سخن، خواجه نصیر طوسی، از نظر علمی، بی تردید یک دانشمند بزرگ بوده است. لکن از نظر شخصیتی، و بلوغ انسانی، انسانی بزرگ نبوده است. این تعبیر بسیار نزدیک به این ضرب المثل است که می گوید:
عالم شدن چه آسان، آدم شدن چه مشکل!؟
اجازه دهید نقص اندکی از این ضرب المثل را نیز تصحیح نماییم. چون عالم شدن هم، کار آسانی نیست. بلکه بهتر است بگوییم:
_ عالم شدن؟! چه مشکل؟؟!
آدم شدن؟! چه نادر؟؟!
امید است اگر در توضیح کافی این مقوله، در گذشته قصوری رفته است، آن تقصیر با این تفصیل، برای شما آقای اصلانی پور گرامی و دیگر خوانندگان ارجمند ما، جبران شده بوده باشد.
با احترام_ خط چهارم
چو نا کـس، به ده، کدخدایی کند
کشاورز بـــاید گدایی کند
به یـزدان که گر ما خرد داشتیم
کجا این سر انجام بد داشتیم؟
بسوزد در آتش گرت جان و تن
به از زنـــــــدگی کـردن و زیستن
اگر مایه زندگی بندگی است
دو صدبار مردن به از زندگی است!
(منسوب به شاید فردوسی؛ شاید هم سیمین بهبهانی!)
[خوشحال میشم اگه کسی در مورد منسوبان این شعر اطلاع درستی داره، راهنمای دانایی در شناخت شاعر اصلی باشه.)
عجب بلبشویی بوده در خاندان و سیاستگذاران سلطنت پهلوی؛ از دورو/دروغ و ریا و نفاق گرفته تا بی کفایتی و خیانت و حتی جنایت… خب نتیجش میشه همونی که شد. و ادامش تا همینی که هست. و خدا داند به چه رهنمون خواهیم(خواهد) شد؟!
[منظور از جنایت، آگاهی بر خطا و انجام آنست؛ بقول برتولت برشت:
آنکس که حقیقت را نمی داند نادان است،
اما آنکس که حقیقت را می داند و انکارش می کند، تبهکار است!]
بنظر از دوران پسا پادشاهی و انقلاب تا امروزه، هر کجا مشکلی کلان از انواع سیاسی و اقتصادی و… فرهنگی حتی مذهبی هست، همه ریشه در انواع فسادها، مخصوصا اخلاقی گذشته دور تا کهن داره که شوربختانه ما نیز وارثین نتیجه های تلخ آنهاییم!
همونطور که میگن از نظر فاصله جغرافیایی، باد فوق ضعیف پرواز پروانه یی در آنسوی کره زمین، تاثیر در شدت طوفانهای اینطرف کره زمین داره، از نظر بعد زمانی(تاریخی) نیز، اونهمه بی کفایتی و خرابکاری و اهمال سیاستمداران گذشته های دور، بی تاثیر در ضعف سیاستهای امروزی نیست!
بیماری(پادشاهی) بعد از درمان(انقلاب) میتونه نه تنها عوارضی هم داشته باشه، بلکه در صورت عدم رعایت نکات درمانی، امکان بازگشت مجدد بیماری نیز هست، حتی سخت تر از گذشته +
دردهای سختر و احتمال افزایش بیماریهایی با ورژن جدید، با توجه به ضعف بدن بخاطر تحمل و مقاومت برای پذیرش درمان از بیماری گذشته.
مطالب آگاهی بخش اینچنینی از تجربیات تلخ گذشته- مخصوصا تجربه محسوس/منحوس و شاه بیت این گفتار “مخدوم بی عنایت” و “بع بع گوی بی درایت”– بجز عبرت، میتونه خیلی روشنگر باشه در شناخت ریشه مشکلات گنگ و کلافهای سردرگم امروزی، جهت عبور از انواع بحرانها، تا رسیدن به سرمنزل مقصود آبادانی و موفقیت، تا صلح درونی و خارجی.
ژرامانا ماهاریشی، عارف بزرگ هندی میگوید: صلح ماهیت درونی انسان است.
اگر شما آن را در خود پیدا کنید، آن را در همهجا پیدا خواهید کرد. یعنی آدمی باید اول با خودش صلح کند تا بتواند با دنیای بیرون صلح کند.
با تشکر از گفتار آسیب شناسی گونه تاریخ سیاسی ایران و ایران مداران جاه طلب- که بعضی علیرغم تحصیلات بالا، بخاطر حب پستهای بالاتر، حاضر به پذیرش هر خواری و خفت و پستی، تا حد گوسفندی شدند -اینگونه آسیب شناسیها، میتونه آیینه یی تمام نما، و راهگشا باشه، حداقل برای سیاسی کاران امروز و آینده، که به هر قیمتی، مشتری هر مطاع سیاسی نشوند.
انتخاب عکس هایتان، در قاب چشمانم نشست،
اندازه بود!
______________
جا داره از انتخاب خیلی بجا و جالب تا حد عالی تصویر ماندگار “گوسفندان عینکی” برای این گفتار نیز تشکر ویژه داشته باشم؛ با دیدن تصویر “گوسفندان عینکی” در ذهنم “عینکهای گوسفندی” جرقه زد، منظورم عینکهای همه گوسفند بینه!!
صیقلی کن لوح دل را، از ریاضات بدن
صیقل دل، چشم جانرا، کار عینک میکند
ناخن غیرت مزن بر دل، که زخم ناخنش
چار دیوار حصار جان، مشبک میکند!
(فیض کاشانی)
آقای #مجتبی، خواننده ی گرامی خط چهارمی
ضمن سلام و سپاس از ارسال دیدگاههای خاص و ارزنده اتان،
در پاسخ به سئوال و تردیدی که دربارهی شعرِ “به یزدان که گر ما خرد داشتیم/ کجا این سرانجام بد داشتیم…” مطرح کرده اید؛ باید یاد آور شد که این شعر، در پی جستجوهایی که از جمله در ویکی پدیا داشته ایم، از سروده های شاعری است به نام “مصطفی سرخوش”
در آخرین بیت شعر بلند ایشان_که در ویکی پدیا به تمامی آمده است_ شاعر نام خود را، بعنوان تخلص، آورده اند که:
ز “سرخوش” بیاموز آیین کار
به میهن پرستی شو، آموزگار
مصطفی سرخوش که متاسفانه اطلاعی نسبتا دقیق از تاریخ زندگی و درگذشتش بدست نیاورده ایم، از دبیران مشهور دبیرستان البرز_ از مراکز آموزشی معتبر و قدیمی تهران، یک کالج امریکایی_ بوده است.
اشعار مصطفی سرخوش، همه از نوع مثنوی شاهنامه ی فردوسی است، و آکنده از نگاهی آرمانگرایانه، به ایران باستان است.
از مجموعه ی اشعار وی می توان به پیک مهر(۱۳۳۱)، آتش دل(۱۳۳۵)، زبان اشک(۱۳۴۳)، اشاره کرد. اشعار ایشان، در گذشته در مجلاتی نظیر “کاوه” چاپ می شده است.
توضیح این که مجله ی “کاوه” به سردبیری شادروان کاظم زاده ایرانشهر_فرهیخته ی نامور ایرانی_ (۷۸=۱۳۴۰-۱۲۶۲ه.ش/ ۱۹۶۲-۱۸۸۴م)، در برلن، بین سالهای ۱۳۰۱-۱۲۹۵ه.ش، منتشر می شده است.
بنابراین، اگر آقای سرخوش در آنزمان ۲۵ تا ۳۰ سال می داشته اند، باید حدود سالهای ۱۲۷۰ تا ۱۲۷۵ه.ش_ یعنی ده پانزده سال قبل از انقلاب مشروطیت ایران_ تولد یافته بوده باشند.
از اینرو با توجه به آخرین اشعاری که در وبسایت”نور مگزین”، از ایشان انتشار یافته است، در سال ۱۳۵۵، تا آنزمان از زندگانی ایشان مطلعیم، که در آنزمان تقریبا هشتاد و پنج ساله بوده اند. پس از آن دیگر، از ایشان متاسفانه خبری بدست نیاورده ایم.
بدین ترتیب، ایشان را می توان جزء نخستین افراد از گروه “پان ایرانیست” ها_ همانند زنده یاد میرزاده عشقی(۳۰=۱۳۰۳-۱۲۷۳ه.ش/۱۹۲۴-۱۸۹۳م)_ بشمار آورد.
بنابر این، احتمالِ انتساب این اشعار، به بانو سیمین بهبهانی(۸۷=۱۳۹۳-۱۳۰۶ه.ش/ ۲۰۱۴-۱۹۲۷م) دست کم، منتفی است.
ضمنا بانو “ فاطمه حبیبی زاد”، از بانوان قلیل نقال شاهنامه خوان ایران، ملقب به گردآفرید، که اینک با اجازهی تان همسن و سال خود من، ۴۳ ساله اند( متولد ۱۳۵۵/ ۱۹۷۶م)، در آغاز نقالی های خود از شاهنامه، غالبا، بدین بیت شعر _ به یزدان که گر ما خرد داشتیم/ کجا این سرانجام بد داشتیم_ به گونه ای که در شنونده این تصور را ایجاد می کند، که این شعر از فردوسی است، استناد می جوید.
افزون بر این، بانو شکیلا، خواننده و ترانه سرای ایرانی(متولد ۱۳۴۱ه.ش/ ۱۹۶۲م)، که هم اکنون پنجاه و هشت ساله اند، و حتی ترانه ای نیز که در آن به “خط سوم” اشاره داشته است، خوانده است، این شعر سروده ی مصطفی سرخوش را هم، بگونه ی ترانه، با آهنگ مخصوص خوانده اند.
با تقدیم ارادت و احترام_ یکی از خوانندگان مشتاق خط چهارم، همانند شما_ الف. فریبا شکیباپور
به جست و جوی آن مجنون گمنام
زند اینگونه گویای سخن گام!
(وحشی بافقی)
سرکار خانم شکیبا پور محترم؛ با تشکر از پاسخ جامع و آگاهی بخشتون، خوشحال و مفتخرم از همگام دیدگاهی در هم خطی(چهارمی) با فرهیختگان شکیبا و دقیق-/ظریف-/-بینی همچون شما.
وقتی مستدرک شما در مورد شاعر و ادیب گمنام “مصطفی سرخوش” را میخواندم، هم سرخوش شدم، هم سرناخوش، سرخوش از یافتن سوالم اما سرناخوش از حسی غریبی از غربت شناخت ایشون در وجودم موج میزد، مخصوصا همانطور که اشاره فرمودید از این شعر در محافل گوناگون سود(ها) برده شده بدون ذکر منشاء/منبع در نتیجه شاعر؛ نتیجه جستجوی مختصر خودم نیز بی سرانجام منتج به سوال مطروحه تا خوشبختانه مقصد پاسخ شما.
هستند ادیبانی، مانند ایشان، که انواع تاثیرها را در ادبیات ایران زمین داشته اند اما یا گمنام و بی نام یا حداقل کم نام اما حتما موثر و بی ادعا؛ همچون عالمان موثر گمنام دیگر رشته های علمی و فرهنگی که اگر زنده اند و جاری، به امید پایداری و درود به پای سختی شان و اگه درگذشته اند همچنان درود به روان پاک روان و جاری-سازشان.
…
پر میزن و در سپهر بخرام
کز پر شکن تو، پر شکستند
بس چون تو، پرندگان گمنام
جستند ره خلاص و جستند
با کوشش و سعی خود، سرانجام
در گوشهٔ عافیت نشستند
…!
(پروین اعتصامی)
به امید افتخار افزون از الطاف دیدگاههای آگاهی بخش شکیب/عمیق و پخته تان.
حل معمای هویدا، و دیگر مردان شاه
و گروه” نا_بهخودان!؟”
با سلام و احترام به استاد گرامی، و خوانندگان خط چهارم
با سر تعظیم به همنام گرامی ام، بانو یگانه ی اول، و حفظ حق اولویت ایشان، در ارسال دیدگاه برای خط چهارم، من هم، یگانه ی دومم.
بی هیچ مقدمه، اعتراف کنم که حیرت زدهی پرداخت شخصیت اسداله علم، به قلم استاد خط چهارمم! پرداختی مدور، بدون هیچ گوشه و زاویه، و بسیار کلان نگرانه!
گفتم مدور؟! درست مانند یک میز گرد_ نه یک میز چهار گوش مربع، یا مستطیل، دارای گوشهها و زاویههای متعدد_ بی هیچ گوشه و زاویه!
فارغ از هر ارزشیابی، و داوری منفی و مثبت، با شرح و توصیفی بس رسا، ما را پیرامون شخصیت اسداله علم، به گردشی روانکاوانه بردید، سپس، با فاصله گرفتن از این مورد مشخص، با نگاهی از بالا، ما را متوجه یک مساله و گرفتاری فراگیر و عمومی، در تاریخ سلطنت استبدادی نمودید.
نه تنها در مورد اسداله علم، که درباره ی امیر عباس هویدا نیز، دچار همین شگفتی و حیرت شدم. مردی که دکتر عباس میلانی، با استناد به اسناد، شواهد و مدارک تاریخی فراوان، کتابی دربارهی ایشان نگاشته اند، و آنرا ” معمای هویدا” نامیدهاند!؟
اکنون، پس از خواندن این گفتار، دیگر معمایی برایم باقی نمانده است. آنچه از گفته ها، اعترافات، درددل های نهانی، و سپس تفسیر و شرح های استاد خط چهارم، در اینجا خواندم، گره گشای معما و چیستان شخصیت هویدا نیز، بوده است. شخصیتی که، تا پیش از این، همواره، حسی آمیخته از احترام و دلسوزی، در من، بر می انگیخته است!
اینک، به مدد این گفتار و تقسیم بندی ظریف و شاهکارگونه ی استاد خط چهارم، از گروهها و طبقات چهارگانه، در رویارویی با قدرتهای خودکامه، و به رسایی و شیوایی، در تقسیم بندی دیگری از دو طیف “منافقان صادق معترف”، و “منافقان ساکت نامعترف”، راز و رمز شخصیت بسیاری از “خدمتگزاران مخدومان بی عنایت” و ” ندیمان ماجرا جو، بی پروا، و خیال باف اژدهای قدرت” برایم گشوده شد.
قلمتان همواره روشنگر راه جویندگان حقیقت، و پویندگان قلمرو معرفت باد!
با ارادت و احترام_ یگانه ی دوم
گفتار اخیرتان را خواندم. مثل همیشه پر از نکته های تازه و خواندنی و نتیجه گیری های کاملا متفاوت با آنچه دیگران گفته اند و خوانده ایم.
انتخاب تصویرها هم مثل همیشه عالی و مرتبط با متن، عکس گوسفندان عینکی هم خیلی بجا و مناسب بود و کلی هم خندیدیم. و اطلاعات اضافه بر متن، و ارجاع ها هم جای تشکر ویژه دارد.
و اما در پاسخ به بانوی گرامی یگانه، که خود را یگانه ی دوم نامیده اند، باید بگویم که بسیار از این همنامی شگفت زده شدم و البته باعث افتخار است که چنین همنام باشعور و خردمندی دارم.
با تشکر از خط چهارم_ یگانه
این سایت برای بهینه سازی استفاده ی کاربران از کوکی استفاده می کند قبول
Privacy & Cookies Policy
Privacy Overview
This website uses cookies to improve your experience while you navigate through the website. Out of these cookies, the cookies that are categorized as necessary are stored on your browser as they are essential for the working of basic functionalities of the website. We also use third-party cookies that help us analyze and understand how you use this website. These cookies will be stored in your browser only with your consent. You also have the option to opt-out of these cookies. But opting out of some of these cookies may have an effect on your browsing experience.
Necessary cookies are absolutely essential for the website to function properly. This category only includes cookies that ensures basic functionalities and security features of the website. These cookies do not store any personal information.
Any cookies that may not be particularly necessary for the website to function and is used specifically to collect user personal data via analytics, ads, other embedded contents are termed as non-necessary cookies. It is mandatory to procure user consent prior to running these cookies on your website.
برد دزدی را سوی قاضی عسس
خلق بسیاری روان از پیش و پس
گفت قاضی کاین خطاکاری چه بود
دزد گفت از مردم آزاری چه سود؟
گفت، بدکردار را بد کیفر است
گفت، بدکار از منافق بهتر است
گفت، هان بر گوی شغل خویشتن
گفت، هستم همچو قاضی راهزن
گفت، آن زرها که بردستی کجاست
گفت، در همیان تلبیس شماست
گفت، آن لعل بدخشانی چه شد
گفت، میدانیم و میدانی چه شد
گفت، پیش کیست آن روشن نگین
گفت، بیرون آر دست از آستین
دزدی پنهان و پیدا، کار تست
مال دزدی، جمله در انبار تست
تو قلم بر حکم داور میبری
من ز دیوار و تو از در میبری
…
دزد اگر شب، گرم یغما کردنست
دزدی حکام، روز روشن است
…
دیدههای عقل، گر بینا شوند
خود فروشان زودتر رسوا شوند
…
(پروین اعتصامی)
امروز در پایان خوانش دوم این گفتار، خیلی
اتفاقی یکی از دوستان مطلبی فرستاد که دیدم
بی ارتباط با مضمون و نتیجه گیریهای این گفتار و گفتارهای قبلی در ارتباط با آسیبهای حکومتهای سلطنتی/استبدادی نیست؛ حدس زدم شاید برای مخاطبین گفتار نیز جالب باشه؛ امید دارم همینطور باشه؛ و اما مطلب:
“…دُزدسالاری یا کلپتوکراسی:
در سیاست اصطلاح دُزدسالاری یا کلپتوکراسی به حکومت یا دولتی اشاره دارد که عامه مردم را فدای افزایش ثروت و قدرت سیاسی شخصی طبقه حاکم میکند. دزدسالاری معمولاً با اختلاس در بودجههای دولتی همراه است.
عملکرد این نوع حکومت بر پایهٔ غارت اموال عمومی و تاراج منابع ملی بنا شده است،و بیشتر در کشورهای توسعه نیافتهٔ دارای رژیمهای دیکتاتوری، سرزمینهایی که مردمش از سطح آگاهی اندکی برخوردارند و به حقوق خود واقف نیستند و از بلوغ سیاسی و فرهنگی فاصله دارند و همچنین اقتصاد آنها دولتی است دیده میشود. همسنگ فارسی مناسب و رسا برای این مفهوم ، «دزد سالاری» یا «یغما سالاری» است.
از مشکلات و آسیبهای کلپتوکراسی یکی این است که در آن فساد از سطوح مدیریتی کلان به خُرد گسترش مییابد و در جامعه شایع میشود و هرکس که به منابعی دسترسی دارد، بسته به میزان نفوذ و توان و جایگاه خود دست یغما و چپاول بدان مییازد، پدیدهای که خود تباهی جوامع و سقوط اخلاقیات آن را به دنبال خواهد داشت.
دیگر این که چون مبالغی که توسط سردمداران و صاحبان پست و قدرت به تاراج میرود همه از منابع عمومی است که بایستی خرج پیشرفت و توسعه شود، بنابراین سطح و کیفیت زندگی و میزان برخورداری مردم به شدت رو به کاهش مینهد و رفاه و امنیت اجتماعی در سطح پایینی قرار میگیرد.
علاوه بر این به علت دست داشتن صاحبان اصلی قدرت در فسادها، اجازهٔ شفافیت در اقتصاد داده نمیشود تا به راحتی به سودجوییهای خود بپردازند و نتیجهٔ این است که اقتصاد در این کشورها انحصاری، مریض، فاسد، غیرشفاف و ناایمن است.
مشکل دیگر این است که به علت نبود سیستم بوروکراسی درست و مراجع بررسیکننده در این موارد و عدم وجود عدالت، کسانی که بر مشاغل دولتی مینشینند در هر جایگاهی که باشند بر گردهٔ مردم سوار شده و بر آنان ظلم میکنند و درعین حال وظایف خود را انجام نمیدهند.
برآیند همهٔ موارد یاد شده این است که در این جوامع فساد، دزدی، رشوهخواری و رانتبازی رواج مییابد و نیز طبقهای ناراضی بهوجود میآید که همان عامهٔ مردمند.
این طبقه براین باورند که حقوقشان ضایع شده و عدهای در کشور حقشان را میخورند و به ایشان ظلم میکنند.
بنابراین، این گروه هم در هر جا که بتوانند دست به تلافی زده و با تخریب کردن، دزدی، درست کار نکردن، کوتاهی در انجام وظایف، کمفروشی و احتکار خشم خود را فرو مینشانند و با این توجیه که «حق ماست، همه میخورند چرا ما نخوریم؟» خود و دیگران را قانع میکنند!
اینگونه است که اقتصاد یک کشور به سراشیب سقوط و تباهی میغلتد و دچار رکود میشود.
بدینترتیب فساد اقتصادی و سیاسی در این جوامع تبدیل به فرهنگ غالب شده و جزئی جدانشدنی از زندگی روزمرهٔ مردم میشود و فرهنگ و اخلاقیات از آن رخت میبندد. بزرگترین مشکل این نظامهای حکومتی «سقوط اخلاقیات و انسانیت» است…”
( برگرفته از : کتاب سیاست، اقتصاد و مسائل توسعه در سایه خشونت، نویسندگان: داگلاس نورث، جوزف والین، و استیون ب. وب، مترجمان: محمدحسین نعیمی پور
و محسن میردامادی
انتشارات روزنه ، ۱۳۹۵)
یادآوری:
[داگلاس سیسسل نورث،(۵ نوامبر ۱۹۲۰–۲۳ نوامبر ۲۰۱۵) اهل ایالات متحده آمریکا و برنده جایزه نوبل اقتصاد ۱۹۹۳ در زمره مهمترین و پرنفوذترین اقتصاددان و تاریخنگاران اقتصادی انتهای سده بیستم بود.]
شاید در طی این ۲۵۰۰ و اندی سال، به غیر از تنها چند تن از حاکمان این خاک، از جمله کریم خان زند، مظفرالدین شاه، پهلوی اول و تا حدی ناصرالدین شاه قاجار، به جرات بتوان هیچ یک دیگر از حکمرانان و شاهان و شاهنشاهان این دیار، ایران، را دوست نداشتند. صرف نظر از این دو – سه شخصیت استثنایی، با احتساب این اصل منطقی که استثنا مؤید قائده است، میتوان به طور نسبتاَ کلی گفت: شاهان، حاکمان و خادمانشان، ایران را دوست نداشتند.
نه! شاه! «ایران» را دوست نداشت!
ایران، این سرزمین فردوسیها، بوریحانوها، رودکیها، فارابیها و خیامها، هرگز محبوب هیچ یک از این مستبدان و خودکامگان نبوده است. این خاک باستانی که تمدنهای شگفت انگیز و معجبِ ۳۰۰۰ سال پیشِ بابل و ایلام و شوشتر و شیراز و اصفهانش هنوز انگشت حیرت را به دهان بسیاری از باستان شناسان و دانشمندان جهان برمیانگیزد، هرگز مورد توجه و علاقهی این ظالمان نبوده است. حتی در بسیاری از موارد تا جایی که توانسته اند ذخایر فرهنگی و علمی ایران را تخریب و محبوس و معدوم کردند تا در عوض، ردپای متعفن و ننگین و تهوع آور خود را به یادگار بگذارند و جهانیان، از ایران، چهرهی ناپاک و خفت بار و سیمای سرگین آلود و نجاست بار آنان به خاطر بسپارند… زهی تصور باطل و زهی خیال محال!
آنها نه ایران، بلکه قدرت را دوست داشتهاند. و سوکمندانه دستیابی به این قدرت از طریق حکومت بر ایران برای آنان محقق گردید. افزودنیاست، آنچه که در میان عوام به غلط جایگرفته است، تفکیک قدرت از ثروت است. در صورتی که ثروت تنها بُعدی از ابعاد متنوع قدرت است. این جابران، با تکیه بر مسند حاکمیت، قدرت سیاسی و در نتیجه قدرت نظامی و صد البته قدرت اقتصادی و از همه مهمتر، قدرت اجرایی را بر دست میگیرند و در میان چاکران و نوکران و خادمان خود، «دونکیشوت وار» به هذیانهای مگالومانیک و خود-کوروشبینانهشان ادامه میدهند و گاهاَ با اعمال زور و اعطای بخشِ ناچیزی از قدرت اقتصادی و بعضاً ابعاد دیگری از قدرتی که با قتل و غارت و چپاول به چنگ آورده اند، به خیال خام خود، به تعداد دست بوسان و خاکساران و مداحان و مدیحه سرایان خود میافزایند.
این کانایان بیکفایتان، که از بیماریهای روانی حاد و اختلالات هذیانی غیرقابل انکاری رنج میبردهاند، همیشه با انتخاب واژههای پیشپا افتادهشان، جهان را در شگفتی و حیرت فرو درمیبردهاند. با آنچه که از «پرویز راجی» نقل گردید، توجیه پذیر است که حالات شیدایی و مگالومانیک شاه ممکن است ریشه در ناهنجاریهای سوء مصرف مواد داشته باشد. کسی چه میداند شاید نخستین بار که آخرین شاهنشاه ایران آریایی، در آستانهی تمدن بزرگ، اذعان کرد: «کوروش! بخواب!! ما بیداریم!!!» پس از باخت در یکی از همان جلسات قمار، و پایه یکی از همان بساطهای تریاک ملوکانه بوده است.
در هر حال برای این ظالمان خودمحور بین، بوسهای که در انظار عموم، در مقابل دوربینها، بر دستان ناپاکشان مینشانند مهم است نه اظهارات سقراطواری که همان چاکران، در خفا، در نقد و نکوهش تصمیمات شاهانه مینمایند. شایع است که در زمان ریاست جمهوری جرج بوش دوم، چهل و یکمین رئیسجمهور آمریکا، کاندولیزا رایس، وزیر امورخارجه وقت ایالات متحده آمریکا اظهار نمود: «تعظیمی که در میان جمع ما میکنند مهم است، نه دشنامی که در پشت سر به ما میدهند!». و اینجاست وجه مشترک میان دیکتاتورها، فارغ از زمان و زبان و مکان و نژاد.
اما بزرگمهر بختگان و امیرعباس هویدا و سایر خدمتگزاران در بندِ عالیجنابان، در تمامی عرصههای مختلف، که اطاعات را به آزادی ترجیح دادند، مصداق تمام عیار کسانی است که «اریک فروم» در اثر روشنگر خود، با نام «گریز از آزادی»، آنان را وصف میکند. این شخصیتهای سرشناس تاریخی، که متاسفانه شمارشان نیز اندک نیست، علیرغم تمام هوش و استعدادی که در سر میپروراندهاند، از آزادی گریزان بودند! چراکه آزادی، با قبول مسئولیت همراه است. مسئولیت انتخاب و پذیرش تبعات انتخاب. و این چیزی است که جرات میطلبد همراه با طبعی غنی، بی نیاز از مال و مقام. یعنی آنچه که گوشهای از آن را، در گفتار پیشین در جلساتی که با وزیر فرهنگ برگزار شد خواندیم…
استاد خردمند! به نوبهی خود یک بار دیگر، علی رغم تمام مشکلات، تک تک دقایقی را که برای تنظیم این گفتارها اختصاص میدهید، بینهایت ارج مینهم و چون حافظ آرزومندم هرگز، هرگز و هرگز
تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد
وجود نازکت آزرده ی گزند مباد
با صمیمانهترین احترامات
– اشک آتش
اخلاق ناصری، یا اخلاق نصیری؟!
با سلام و سپاس بر همه ی دست اندر کاران خط چهارم
در خواندن گفتار ۱۸۸، هنگامی که از کتاب اخلاق ناصری، سخن به میان آمده بود، و بعد یکبار دیگر هم از اخلاق نصیری ذکری رفته بود، در نخستین بار مطالعه ام، دچار این توهم شدم که شاید این تغییر اخلاق ناصری به اخلاق نصیری، غلطی املایی، ناشی از اشتباه در تایپ روی داده بوده باشد؟! که بجای ناصری، نصیری نوشته شده است.
پس از بازنگری، متوجه شدم که خیر، این اشتباه لفظی نیست. بلکه، عمدی در تبدیل اخلاق ناصری، به اخلاق نصیری بوده است.
به احتمال قوی، بسیاری از خوانندگان محترم خط چهارم نیز، ممکن است با همین مشکل یا اشتباه روبرو شده باشند؟!
از اینروی، توضیح مجدد شما، بخوبی ممکن است از هر ابهام و تردید، رفع شبهه نماید.
با سپاس مجدد_ الف. اصلانی پور
آقای اصلانی پور عزیز!
نظر دوم شما درست است. ذکر “اخلاق ناصری”، و تفاوت آن با “اخلاق نصیری”، دستور کار بوده است.
اگر در توضیح کافی از طرف ما، احتمالا، کوتاهی شده است، پوزش می طلبیم.
و اینک به اصل مطلب باز می گردیم، سخن ما، در مورد کم و بیش، دو شخصیتی شدن انسانها، در نظامهای استبدادی و اجباری بوده است، که بیشتر بویژه، کارگزاران نزدیک به کانون قدرتهای استبدادی، عملا، در بیشتر اوقات، دیگر خودشان نیستند. بلکه، تابع متغیری از تغییرات دائم حالها، و خواست های اربابانی هستند که، در خدمت ایشان_ نه به خدمت، که به بردگی و بیگاری_ مشغول اند. و مخدومانشان نیز، هیچگونه، عنایتی به وضع حال رقت بار شخصیت دوپارهی تبعی آنان، ندارند.
ما یادآور شدیم که حافظ، از این حکام ظلمت شب یلدای ستم، به مخدومان بی عنایت یاد کرده است.
مورد خواجه نصیرالدین طوسی، یک مورد خاص، بویژه از نظر مذهبی، یک رسوایی است. خواجه نصیر، به اشاره ی رئیس قهستان، ناصرالدین محتشم_ از داعیان بزرگ اسماعیلی، جانشینان حسن صباح_ به ترجمه و اقتباس اثر اخلاقی ابن مسکویه، می پردازد. توجه به این نکته حائز اهمیت است که، این اسماعیلی بزرگ، خواهان تقویت ادبیات به زبان فارسی بوده است، و بعنوان یک داعی اسماعیلی، درست در نیمه ی راه مذهب خواجه نصیرالدین طوسی، گام بر می داشته است.
اسماعیلیان ایران، در رده بندی امامیه_ شیعیان دوازده امامی_ به شیعیان شش امامی شهرت دارند. آنان به اسماعیل، فرزند ارشد امام صادق(ع)_ که پیش از پدر چشم از جهان فرو بسته است_ اعتقاد داشتند، که او امام پس از حضرت صادق(ع) است. از نظر آنان، اسماعیل، امام هفتم در سلسله ی شیعیان اسماعیلی بشمار می رود. و چون تا حضرت امام صادق(ع) با شیعیان دوازده امامی مشترک اند، از اینرو آنان را شش امامی می خوانند.
در هر حال، خواجه نصیر الدین که شیعه ی اثنی عشری بوده است، تا امام ششم در مذهب خویش، با اسماعیلیان یکی بوده اند.
خواجه نصیر به احترام ناصرالدین محتشم، که او را، به نوشتن کتاب اخلاقی، به زبان فارسی، تشویق کرده است، کتاب خود را، اخلاق ناصری نامیده است.
اما پس از حمله ی مغول، به سرداری هلاکوخان و سرکوب اسماعیلیه، خواجه نصیر، به خدمت خان مغول می پیوندد، و او را در فتح بغداد ۶۵۶ه.ق/ ۱۲۵۸م، نیز همراهی می کند.
این هنگام خواجه نصیر، برای خوش خدمتی، و خوشامد و استقبال از خان مغول_ هلاکو خان_ با مقدمه ی دیگری_مشهور به مقدمه ی دوم “اخلاق ناصری”_ کتاب را به هلاکو خان تقدیم می کند. و از اسماعیلیان تبری می جوید.
در نتیجه، ما این منش مخدوم عوض کردن و چاکری را، “اخلاق نصیری” نامیده ایم.
یعنی خواجه نصیر، بخاطر شخصیت تابع متغیر خود، از چاکری و خدمت به اسماعیلیان، به اصطلاح نان به نرخ روز خوردن و تغییر ارباب، آن هم از یک مسلمان شیعه ی شش امامی، پیوستن به چاکری یک خان مغول مشرک را، جز اخلاق نصیری، عنوان بهتری برایش نیافتیم.
کتاب اخلاق ناصری، به همان نام، لکن با دو مقدمه بر جای مانده است.
بدین ترتیب، در نامیدن اخلاق نصیری در برابر اخلاق ناصری، اشتباهی تایپی روی نداده است. بلکه، نامگذاری مشخص از نام نویسنده ای متلون، و نان به نرخ روز خور، در برابر یک کتاب مشخص، در تاریخ ادبیات ایران است.
کوتاه سخن، خواجه نصیر طوسی، از نظر علمی، بی تردید یک دانشمند بزرگ بوده است. لکن از نظر شخصیتی، و بلوغ انسانی، انسانی بزرگ نبوده است. این تعبیر بسیار نزدیک به این ضرب المثل است که می گوید:
عالم شدن چه آسان، آدم شدن چه مشکل!؟
اجازه دهید نقص اندکی از این ضرب المثل را نیز تصحیح نماییم. چون عالم شدن هم، کار آسانی نیست. بلکه بهتر است بگوییم:
_ عالم شدن؟! چه مشکل؟؟!
آدم شدن؟! چه نادر؟؟!
امید است اگر در توضیح کافی این مقوله، در گذشته قصوری رفته است، آن تقصیر با این تفصیل، برای شما آقای اصلانی پور گرامی و دیگر خوانندگان ارجمند ما، جبران شده بوده باشد.
با احترام_ خط چهارم
چو نا کـس، به ده، کدخدایی کند
کشاورز بـــاید گدایی کند
به یـزدان که گر ما خرد داشتیم
کجا این سر انجام بد داشتیم؟
بسوزد در آتش گرت جان و تن
به از زنـــــــدگی کـردن و زیستن
اگر مایه زندگی بندگی است
دو صدبار مردن به از زندگی است!
(منسوب به شاید فردوسی؛ شاید هم سیمین بهبهانی!)
[خوشحال میشم اگه کسی در مورد منسوبان این شعر اطلاع درستی داره، راهنمای دانایی در شناخت شاعر اصلی باشه.)
عجب بلبشویی بوده در خاندان و سیاستگذاران سلطنت پهلوی؛ از دورو/دروغ و ریا و نفاق گرفته تا بی کفایتی و خیانت و حتی جنایت… خب نتیجش میشه همونی که شد. و ادامش تا همینی که هست. و خدا داند به چه رهنمون خواهیم(خواهد) شد؟!
[منظور از جنایت، آگاهی بر خطا و انجام آنست؛ بقول برتولت برشت:
آنکس که حقیقت را نمی داند نادان است،
اما آنکس که حقیقت را می داند و انکارش می کند، تبهکار است!]
بنظر از دوران پسا پادشاهی و انقلاب تا امروزه، هر کجا مشکلی کلان از انواع سیاسی و اقتصادی و… فرهنگی حتی مذهبی هست، همه ریشه در انواع فسادها، مخصوصا اخلاقی گذشته دور تا کهن داره که شوربختانه ما نیز وارثین نتیجه های تلخ آنهاییم!
همونطور که میگن از نظر فاصله جغرافیایی، باد فوق ضعیف پرواز پروانه یی در آنسوی کره زمین، تاثیر در شدت طوفانهای اینطرف کره زمین داره، از نظر بعد زمانی(تاریخی) نیز، اونهمه بی کفایتی و خرابکاری و اهمال سیاستمداران گذشته های دور، بی تاثیر در ضعف سیاستهای امروزی نیست!
بیماری(پادشاهی) بعد از درمان(انقلاب) میتونه نه تنها عوارضی هم داشته باشه، بلکه در صورت عدم رعایت نکات درمانی، امکان بازگشت مجدد بیماری نیز هست، حتی سخت تر از گذشته +
دردهای سختر و احتمال افزایش بیماریهایی با ورژن جدید، با توجه به ضعف بدن بخاطر تحمل و مقاومت برای پذیرش درمان از بیماری گذشته.
مطالب آگاهی بخش اینچنینی از تجربیات تلخ گذشته- مخصوصا تجربه محسوس/منحوس و شاه بیت این گفتار “مخدوم بی عنایت” و “بع بع گوی بی درایت”– بجز عبرت، میتونه خیلی روشنگر باشه در شناخت ریشه مشکلات گنگ و کلافهای سردرگم امروزی، جهت عبور از انواع بحرانها، تا رسیدن به سرمنزل مقصود آبادانی و موفقیت، تا صلح درونی و خارجی.
ژرامانا ماهاریشی، عارف بزرگ هندی میگوید: صلح ماهیت درونی انسان است.
اگر شما آن را در خود پیدا کنید، آن را در همهجا پیدا خواهید کرد. یعنی آدمی باید اول با خودش صلح کند تا بتواند با دنیای بیرون صلح کند.
با تشکر از گفتار آسیب شناسی گونه تاریخ سیاسی ایران و ایران مداران جاه طلب- که بعضی علیرغم تحصیلات بالا، بخاطر حب پستهای بالاتر، حاضر به پذیرش هر خواری و خفت و پستی، تا حد گوسفندی شدند -اینگونه آسیب شناسیها، میتونه آیینه یی تمام نما، و راهگشا باشه، حداقل برای سیاسی کاران امروز و آینده، که به هر قیمتی، مشتری هر مطاع سیاسی نشوند.
انتخاب عکس هایتان، در قاب چشمانم نشست،
اندازه بود!
______________
جا داره از انتخاب خیلی بجا و جالب تا حد عالی تصویر ماندگار “گوسفندان عینکی” برای این گفتار نیز تشکر ویژه داشته باشم؛ با دیدن تصویر “گوسفندان عینکی” در ذهنم “عینکهای گوسفندی” جرقه زد، منظورم عینکهای همه گوسفند بینه!!
صیقلی کن لوح دل را، از ریاضات بدن
صیقل دل، چشم جانرا، کار عینک میکند
ناخن غیرت مزن بر دل، که زخم ناخنش
چار دیوار حصار جان، مشبک میکند!
(فیض کاشانی)
آقای #مجتبی، خواننده ی گرامی خط چهارمی
ضمن سلام و سپاس از ارسال دیدگاههای خاص و ارزنده اتان،
در پاسخ به سئوال و تردیدی که دربارهی شعرِ “به یزدان که گر ما خرد داشتیم/ کجا این سرانجام بد داشتیم…” مطرح کرده اید؛ باید یاد آور شد که این شعر، در پی جستجوهایی که از جمله در ویکی پدیا داشته ایم، از سروده های شاعری است به نام “مصطفی سرخوش”
در آخرین بیت شعر بلند ایشان_که در ویکی پدیا به تمامی آمده است_ شاعر نام خود را، بعنوان تخلص، آورده اند که:
ز “سرخوش” بیاموز آیین کار
به میهن پرستی شو، آموزگار
مصطفی سرخوش که متاسفانه اطلاعی نسبتا دقیق از تاریخ زندگی و درگذشتش بدست نیاورده ایم، از دبیران مشهور دبیرستان البرز_ از مراکز آموزشی معتبر و قدیمی تهران، یک کالج امریکایی_ بوده است.
اشعار مصطفی سرخوش، همه از نوع مثنوی شاهنامه ی فردوسی است، و آکنده از نگاهی آرمانگرایانه، به ایران باستان است.
از مجموعه ی اشعار وی می توان به پیک مهر(۱۳۳۱)، آتش دل(۱۳۳۵)، زبان اشک(۱۳۴۳)، اشاره کرد. اشعار ایشان، در گذشته در مجلاتی نظیر “کاوه” چاپ می شده است.
توضیح این که مجله ی “کاوه” به سردبیری شادروان کاظم زاده ایرانشهر_فرهیخته ی نامور ایرانی_ (۷۸=۱۳۴۰-۱۲۶۲ه.ش/ ۱۹۶۲-۱۸۸۴م)، در برلن، بین سالهای ۱۳۰۱-۱۲۹۵ه.ش، منتشر می شده است.
بنابراین، اگر آقای سرخوش در آنزمان ۲۵ تا ۳۰ سال می داشته اند، باید حدود سالهای ۱۲۷۰ تا ۱۲۷۵ه.ش_ یعنی ده پانزده سال قبل از انقلاب مشروطیت ایران_ تولد یافته بوده باشند.
از اینرو با توجه به آخرین اشعاری که در وبسایت”نور مگزین”، از ایشان انتشار یافته است، در سال ۱۳۵۵، تا آنزمان از زندگانی ایشان مطلعیم، که در آنزمان تقریبا هشتاد و پنج ساله بوده اند. پس از آن دیگر، از ایشان متاسفانه خبری بدست نیاورده ایم.
بدین ترتیب، ایشان را می توان جزء نخستین افراد از گروه “پان ایرانیست” ها_ همانند زنده یاد میرزاده عشقی(۳۰=۱۳۰۳-۱۲۷۳ه.ش/۱۹۲۴-۱۸۹۳م)_ بشمار آورد.
بنابر این، احتمالِ انتساب این اشعار، به بانو سیمین بهبهانی(۸۷=۱۳۹۳-۱۳۰۶ه.ش/ ۲۰۱۴-۱۹۲۷م) دست کم، منتفی است.
ضمنا بانو “ فاطمه حبیبی زاد”، از بانوان قلیل نقال شاهنامه خوان ایران، ملقب به گردآفرید، که اینک با اجازهی تان همسن و سال خود من، ۴۳ ساله اند( متولد ۱۳۵۵/ ۱۹۷۶م)، در آغاز نقالی های خود از شاهنامه، غالبا، بدین بیت شعر _ به یزدان که گر ما خرد داشتیم/ کجا این سرانجام بد داشتیم_ به گونه ای که در شنونده این تصور را ایجاد می کند، که این شعر از فردوسی است، استناد می جوید.
افزون بر این، بانو شکیلا، خواننده و ترانه سرای ایرانی(متولد ۱۳۴۱ه.ش/ ۱۹۶۲م)، که هم اکنون پنجاه و هشت ساله اند، و حتی ترانه ای نیز که در آن به “خط سوم” اشاره داشته است، خوانده است، این شعر سروده ی مصطفی سرخوش را هم، بگونه ی ترانه، با آهنگ مخصوص خوانده اند.
با تقدیم ارادت و احترام_ یکی از خوانندگان مشتاق خط چهارم، همانند شما_ الف. فریبا شکیباپور
به جست و جوی آن مجنون گمنام
زند اینگونه گویای سخن گام!
(وحشی بافقی)
سرکار خانم شکیبا پور محترم؛ با تشکر از پاسخ جامع و آگاهی بخشتون، خوشحال و مفتخرم از همگام دیدگاهی در هم خطی(چهارمی) با فرهیختگان شکیبا و دقیق-/ظریف-/-بینی همچون شما.
وقتی مستدرک شما در مورد شاعر و ادیب گمنام “مصطفی سرخوش” را میخواندم، هم سرخوش شدم، هم سرناخوش، سرخوش از یافتن سوالم اما سرناخوش از حسی غریبی از غربت شناخت ایشون در وجودم موج میزد، مخصوصا همانطور که اشاره فرمودید از این شعر در محافل گوناگون سود(ها) برده شده بدون ذکر منشاء/منبع در نتیجه شاعر؛ نتیجه جستجوی مختصر خودم نیز بی سرانجام منتج به سوال مطروحه تا خوشبختانه مقصد پاسخ شما.
هستند ادیبانی، مانند ایشان، که انواع تاثیرها را در ادبیات ایران زمین داشته اند اما یا گمنام و بی نام یا حداقل کم نام اما حتما موثر و بی ادعا؛ همچون عالمان موثر گمنام دیگر رشته های علمی و فرهنگی که اگر زنده اند و جاری، به امید پایداری و درود به پای سختی شان و اگه درگذشته اند همچنان درود به روان پاک روان و جاری-سازشان.
…
پر میزن و در سپهر بخرام
کز پر شکن تو، پر شکستند
بس چون تو، پرندگان گمنام
جستند ره خلاص و جستند
با کوشش و سعی خود، سرانجام
در گوشهٔ عافیت نشستند
…!
(پروین اعتصامی)
به امید افتخار افزون از الطاف دیدگاههای آگاهی بخش شکیب/عمیق و پخته تان.
یادآوری:
با سپاس از تلاش ارزنده بانو الف.فریبا شکیباپور،
شما، شاید خوشحال شوید، اگر بدانید که همسر فردوسی، احیانا، نخستین بانوی نقال شاهنامه خوانی بوده است. و باز دختر علامه صدرای شیرازی(۱۰۴۵-۹۷۹ه.ق/ ۱۶۴۰-۱۵۷۱م)، مشهور به ملاصدرا نیز، شاهنامه را بصورت نقالی در حضور اشخاص می خوانده است. ضمنا برای اطلاع بیشتر از احوال زنان نقال و شاهنامه خوان، از جمله شایسته است به مقاله ی ارزنده ی آقای علی فرهاد پور، با عنوان «اولین زن نقال، یک دروغ بزرگ»، رجوع فرمایید. که در وبسایتی با این نشانی منتشر شده است: https://web.archive.org/web/20170923003428/http://m.dw.com/fa-ir/%D8%A7%D9%88%D9%84%DB%8C%D9%86-%D8%B2%D9%86-%D9%86%D9%82%D8%A7%D9%84-%DB%8C%DA%A9-%D8%AF%D8%B1%D9%88%D8%BA-%D8%A8%D8%B2%D8%B1%DA%AF/a-5501278
با ارادت و احترام_ خط چهارم
حل معمای هویدا، و دیگر مردان شاه
و گروه” نا_بهخودان!؟”
با سلام و احترام به استاد گرامی، و خوانندگان خط چهارم
با سر تعظیم به همنام گرامی ام، بانو یگانه ی اول، و حفظ حق اولویت ایشان، در ارسال دیدگاه برای خط چهارم، من هم، یگانه ی دومم.
بی هیچ مقدمه، اعتراف کنم که حیرت زدهی پرداخت شخصیت اسداله علم، به قلم استاد خط چهارمم! پرداختی مدور، بدون هیچ گوشه و زاویه، و بسیار کلان نگرانه!
گفتم مدور؟! درست مانند یک میز گرد_ نه یک میز چهار گوش مربع، یا مستطیل، دارای گوشهها و زاویههای متعدد_ بی هیچ گوشه و زاویه!
فارغ از هر ارزشیابی، و داوری منفی و مثبت، با شرح و توصیفی بس رسا، ما را پیرامون شخصیت اسداله علم، به گردشی روانکاوانه بردید، سپس، با فاصله گرفتن از این مورد مشخص، با نگاهی از بالا، ما را متوجه یک مساله و گرفتاری فراگیر و عمومی، در تاریخ سلطنت استبدادی نمودید.
نه تنها در مورد اسداله علم، که درباره ی امیر عباس هویدا نیز، دچار همین شگفتی و حیرت شدم. مردی که دکتر عباس میلانی، با استناد به اسناد، شواهد و مدارک تاریخی فراوان، کتابی دربارهی ایشان نگاشته اند، و آنرا ” معمای هویدا” نامیدهاند!؟
اکنون، پس از خواندن این گفتار، دیگر معمایی برایم باقی نمانده است. آنچه از گفته ها، اعترافات، درددل های نهانی، و سپس تفسیر و شرح های استاد خط چهارم، در اینجا خواندم، گره گشای معما و چیستان شخصیت هویدا نیز، بوده است. شخصیتی که، تا پیش از این، همواره، حسی آمیخته از احترام و دلسوزی، در من، بر می انگیخته است!
اینک، به مدد این گفتار و تقسیم بندی ظریف و شاهکارگونه ی استاد خط چهارم، از گروهها و طبقات چهارگانه، در رویارویی با قدرتهای خودکامه، و به رسایی و شیوایی، در تقسیم بندی دیگری از دو طیف “منافقان صادق معترف”، و “منافقان ساکت نامعترف”، راز و رمز شخصیت بسیاری از “خدمتگزاران مخدومان بی عنایت” و ” ندیمان ماجرا جو، بی پروا، و خیال باف اژدهای قدرت” برایم گشوده شد.
قلمتان همواره روشنگر راه جویندگان حقیقت، و پویندگان قلمرو معرفت باد!
با ارادت و احترام_ یگانه ی دوم
گفتار اخیرتان را خواندم. مثل همیشه پر از نکته های تازه و خواندنی و نتیجه گیری های کاملا متفاوت با آنچه دیگران گفته اند و خوانده ایم.
انتخاب تصویرها هم مثل همیشه عالی و مرتبط با متن، عکس گوسفندان عینکی هم خیلی بجا و مناسب بود و کلی هم خندیدیم. و اطلاعات اضافه بر متن، و ارجاع ها هم جای تشکر ویژه دارد.
و اما در پاسخ به بانوی گرامی یگانه، که خود را یگانه ی دوم نامیده اند، باید بگویم که بسیار از این همنامی شگفت زده شدم و البته باعث افتخار است که چنین همنام باشعور و خردمندی دارم.
با تشکر از خط چهارم_ یگانه